فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز ن
#رمان_نه
💥 #قسمت_هفتم
بهطرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور میکردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه برایم شدّت و ناراحتی قبل را نداشت. از درد خودم میسوختم و درد خودم برایم کافی بود. با ترس رفته بودم و با کینه برمیگشتم.
در سلّول را باز کردند و مثل یک دستمال کثیف به داخل پرتم کردند! احساس غرق شدن داشتم، امّا هنوز نفس میکشیدم.
دیدم همه چشمانشان بسته است، مثلاً نمیخواستند به رویم بیاورند.
رفتم بین لیلما و ماهدخت نشستم. رویم را بهطرف ماهدخت کردم و گفتم: «نمیخواد گولم بزنی، میدونم که بیداری! میدونم که همهتون بیدارین. از خودم بدم میاد... از تو هم بدم میاد... از همهتون بدم میاد... از همه بدم میاد...»
ماهدخت همینطور که چشمانش بسته بود گفت: «آروم باش دختر! به جواب سؤالات رسیدی؟ مثلاً الان چی شد که داد زدی و بردنت؟ الان چی گیرت اومد؟»
گفتم: «چیزی که دنبالش بودم رو نگرفتم. اونم نمی¬دونست. امّا فهمیدم که ما تو یه کشور، بلکه بهتره بگم تو یه شبه قارّه حبس شدیم. جایی داریم زندگی سگی خودمونو می¬گذرونیم که از همهجا هستن. سلّول ما مثلاً افغانستانشون هست. نمی¬دونم بازم افغانستان داشته باشن یا نه، امّا هر سلّول متعلّق به یه کشور خاص هست. از همهجا زندونی داریم.»
لیلما همینطور که داشت جابجا میشد، گفت: «خسته نباشی! اینو که خودمونم میدونستیم!»
گفتم: «امّا من نمیدونستم. حدّاقلّش اینه که تونستم با هزینه گزافی که پرداختم، چیزی رو بفهمم که شماها بهم نگفته بودین و شاید اصلاً یادتون نبود که بهم بگین!»
هایده کمی این دنده به آن دنده شد، صورتش را بهطرف من کرد و گفت: «اینجا دونستن یا ندونستن چیزی به درد نمی¬خوره! حالا مثلاً ما که قبلاً میدونستیم با تویی که الان فهمیدی، چه فرقی داریم؟! اینجوری فقط داری خودتو...»
ماهدخت نگذاشت جمله هایده کامل بشود. مثل مامانهایی که دوست دارند دخترشان زبان باز کند و حرف بزند، به من گفت: «بگو عزیز دلم! دیگه چی فهمیدی؟ اگه کسی نمیخواد بشنوه، مهم نیست. برای من بگو.»
گفتم: «ما رو برای کشتن و آزار جنسـی اینجا جمع نکردن! چون اگه فقط هدفشون این بود، نیازی به این همه دنگ و فنگ و مثلاً دزدیدن، چال کردن، نبش قبر و... نبود! حتّی بهمون میرسیدن، ترگل و ورگل نگهمون میداشتن، کاری میکردن که خوشکلتر بشیم و بتونیم بهشون خدمت بکنیم... نه! اینا نیست. برای این چیزا اینجا نیستیم. اینا با ما کارها دارن و یه نقشهای زیر سرشون هست!»
ماهدخت گفت: «نمیدونم از چی حرف میزنی، امّا فکر کنم باهات موافق باشم. امّا میشه بگی مثلاً برای چی؟ منظورم اینه که ما رو برای چه کاری میخوان؟!»
به یک گوشه زل زدم، آهی کشیدم و گفتم: «نمیدونم! هنوز نمیدونم، امّا یه روز میفهمم. راستی کی برنامه تنفّس داریم؟»
ماهدخت گفت: «برنامه مشخّصی نداره، اینجا چه چیزی برنامه داره که این داشته باشه؟»
با لحنی آرام، امّا با قاطعیّت تمام گفتم: «اتّفاقاً اشتباه ماها اینه که فکر میکنیم بدون برنامه تو پازلی که برامون چیدن زندگی میکنیم. خیلی هم برنامههاشون رو به موقع و به جا اجرا میکنن، شک نکن!»
ماهدخت گفت: «نمی¬فهمم چی می¬گی امّا بالاخره می¬برنمون. چطور حالا؟ باز برنامهت چیه دختر؟»
چیزی نگفتم. فقط به یک گوشه زل زده بودم. میدانستم که نباید چیزی بگویم. چون با توجّه به اینکه آن پیرمرد یهودی، جملاتی که در سلّولم گفته بودم را میدانست، حدس میزدم که در تمام سلّولها آیفون یا دستگاه شنود وجود دارد.
ماهدخت سرش را نزدیکتر آورد و روی پاهایم گذاشت و آرام گفت: «به منم بگو. این دخترا خیلی از همهچی ناامیدن. امّا من تقریباً مثل تو هستم. اصلاً از وقتی تو اومدی، من یه امید خاصّی به زنده موندن و آزادیم پیدا کردم. نقشهای داری؟»
چشمانم را روی هم گذاشتم، چند لحظه سکوت کردم و آرام گفتم: «نه!»
گفت: «نگو نه! چشمات اینو نمی¬گه!»
گفتم: «تو از چشمای من چی میدونی؟! گفتم که... نه!»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه 💥 #قسمت_هفتم بهطرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور میکردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه
هنوز حالم بد بود. میدانستم که حالاحالاها خوب نمیشوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردناک تا مدّتها اثرات قوی بر زندگیام خواهد داشت. از همه بدتر این بود که باید با آدمهایی چشم در چشم میشدم و روزها و شبها با آنها زندگی میکردم که از دردم خبر داشتند و میدانستند چه بلایی سرم آمده است. این مرا بیشتر آزار میداد.
اینقدر درگیر خودم و ترس و دلهره¬های آنجا بودم که از بعضی چیزهای معمولی غافل شده بودم. تا اینکه هویّت آن دو تا مرد هم سلّولیام برایم مهم شد!
از وقتی بچّه بودم یا خیلی ساده از کنار همهچیز رد میشدم یا خدا نکند چیزی برایم مهم بشود تا کشف و ضبطش نمیکردم، دست از سرش برنمیداشتم.
یک روز که بعداز مدّتها چشمم به آسمان و آفتاب خورده بود و باید تندتند راه میرفتیم که بدنمان نبندد و بیماریهای عضلانی نگیریم، همینطور که تندتند راه میرفتیم و میدویدیم از ماهدخت پرسیدم: «چرا این دو تا مرد هیچی نمیگن؟! زبون که تو دهنشون دارن. چرا حرف نمیزنن؟»
ماهدخت گفت: «درست نمیدونم، امّا فکر کنم حدّاقل سه چهار بار صداشون رو شنیدم و حرف زدند.»
گفتم: «این اصلاً طبیعی نیست! ینی چی که این دو تا زبون بسته هیچی حرف نمیزنن و حتّی چشم و نگاهشون به ما زنها رو خیلی کنترل میکنن چه برسه به اینکه بخوان دست درازی هم بکنن! حالا یکیشون چشماش خیلی ضعیفه و در حدّ نابینایی هست... درست! امّا کلّاً خیلی دلم براشون میسوزه.»
ماهدخت گفت: «برای منم جالبه! اونا فقط با نگاه طولانی مدّت به هم، انگار حرف می.زنن و یا منظورشون رو به هم میرسونن؛ حتّی اونی که چشماش مشکل جدّی داره.»
گفتم: «گفتی چند بار صداشون رو شنیدی، چی میگفتن؟»
گفت: «با ما که حرف نمیزدن! وقتی اونا رو برده بودن و کتک میزدن، یه دادوبیدادهایی میکردن و حرفایی میزدن.»
گفتم: «واضحتر حرف بزن، نیمه و ناقص که میگی اعصابم به هم میریزه! بگو مثلاً چی میگفتن؟»
گفت: «چه میدونم! تو هم گیر دادی! مثلاً بلندبلند میگفتن نمیدونیم؛ می-گفتن خدا لعنتتون کنه؛ میگفتن ما کسی رو نمیشناسیم؛ حتّی یه بار یادمه که یکیشون گفت تو حق نداری به «مقصود» توهین کنی و از این حرفا.»
تا اسم مقصود را شنیدم بسیار تعجّب کردم و گفتم: «مقصود؟!»
من مقصود را میشناختم. پدرم خیلی اسمش را میآورد. یادم نیست دقیقاً کی هست، امّا... آره... آشناست.
داشتیم میدویدیم که نگاه سنگین یک نفر را روی خودم احساس کردم. با چشمانم دنبالش بودم، دیدم همان پیرمرد یهودی که به من تعرّض کرده بود از دور نگاهم میکند. داشت قلبم میایستاد، تلاش کردم توجه نکنم امّا نمیشد. تا اینکه یک نفر را دنبالم فرستاد
🌱آیه های زندگی🌱
هنوز حالم بد بود. میدانستم که حالاحالاها خوب نمیشوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردنا
وحشت کرده بودم. به ماهدخت نگاه کردم. با قدمهای لرزان بهطرف آن پیرمرد رفتم. ماهدخت هم با من آمد. وقتی به او رسیدیم، رو به من کرد و گفت: «تو داری اینجا کامل و کاملتر میشی! حتّی داری تو شرایط زیر حدّ امکان زندگی، زنده میمونی و زندگی میکنی. برات خیلی برنامه دارم؛ چون با بقیّه زنهای اینجا فرق داری. (نگاهـش را بـه سمـت مـاهدخت برد و گفت) یکی
هستی مثل ماهدخت، مگه نه ماهدخت؟»
ماهدخت که معلوم بود از آن پیرمرد متنفّر است، امّا نمیتواند و جرأت ندارد که مخالفت کند، فقط به آن پیرمرد نگاه کرد! امّا از نگاهش میشد علاوه بر خشم و نفرت، چیزهای زیادی را فهمید.
وقتی به سلّولمان برگشتیم با صحنه بدی مواجه شدیم. دیدیم لیلما خیلی حالش بد شده و بیحال روی زمین افتاده است. بهطرفش دویدیم و تلاش کردیم به هوش بیاید. یکی بهصورتش میزد، یکی پاهایش را بالا داده بود تا خون به مغزش برسد، یکی به زور دنبال چند جرعه آب میگشت تا در حلق و دهانش بریزد.
وسط آن معرکه که همه به فکر لیلما بودیم، یکی از آن مردها که تا آن لحظه صدایش را نشنیده بودم و فقط نگاهش بود و نگاهش، خیلی غیر منتظره گفت: «دست سمت چپ لیلما اثر یه سوزن داره. نباید ازش خون میگرفتن!»
در حالتی که در بهت شنیدن صدای آن مرد حدوداً چهلساله بودیم، فوراً به ساق دست لیلما نگاه کردیم. دیدیم آره، مثل اینکه تازه از او خون گرفته بودند. ماهدخت گفت: «چرا ازش خون گرفتن؟»
آن مرد دیگر هیچچیز نگفت. ماهدخت به آن مرد نگاه کرد و سؤالش را دوباره تکرار کرد و گفت: «پرسیدم چرا ازش خون گرفتن؟ چرا فقط از این بدبخت چند بار چند بار خون میگیرن؟!»
آن مرد فقط گاهی با چهره نسبتاً در هم کشیده و عبوس به چهره ماهدخت زل میزد و هیچچیزی نمیگفت.
من به او گفتم: «آقا! لطفاً اگه اطّلاع دارین و یا چیزی دستگیرتون شده به ما هم بگین.»
همان لحظه لیلمای بیچاره یک لرز بزرگ و چند تا سرفه شدید کرد؛ همهمان هول کرده بودیم و بیشتر درگیر لیلما شدیم.
من تقریباً پشتسر ماهدخت و بقیّه بودم. تا به خودم آمدم، دیدم آن مرد به من نزدیک شده است. اوّلش کمی جا خوردم و ترسیدم، امّا چون حالتش طوری نبود که مثلاً بخواهد به من آسیبی برساند، چندان نترسیدم. انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت؛ یعنی هیس! دستم را گرفت و یک چیزی را کف دستم گذاشت و خیلی آرام گفت: «پیش خودت نگه دار!»
مشتم را بستم و دستم را پایین آوردم تا جلب توجّه نشود.
تا کسی حواسش به ما دو نفر نبود، آن مرد فوراً به یک گوشه برگشت و دراز کشید.
من که نمیدانستم چه خبر است همچنان بهتزده بودم. یک لحظه دستم را باز کردم. دیدم دو سه تا تار مو و یک تکّه کاغذ هست، کاغذ کوچکی بود، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66!
ادامه دارد...
@ayeha313
میلاد دختر نبوت✨همسر ولایت✨مادر امامت حضرت زهرا(سلام الله علیها)🌹
🍀و همچنین ولادت امام خمینی ره
🌺و روز زن
بر همگان به ویژه همسران و مادران گرامی تبریک و تهنیت باد.🌷🌸
@ayeha313
"حرز حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها"
«بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا حَيُّ يا قَيُّومُ، بِرَحْمَتِكَ اَسْتَغيثُ فَاَغِثْني، وَلا تَكِلْني اِلي نَفْسي طَرْفَةَ عَيْنِ اَبَداً وَ اَصْلِحْ لي شَاْني كُلَّهُ»
به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهربانیاش هميشگی است، ای زنده، ای پاينده، به رحمتت فريادرسی میطلبم، پس به فريادم برس، و مرا هرگز چشم برهم نهادنی به خود وامگذار، و همه كارهايم را اصلاح فرما. ..!!!
منبع : 👇
کتاب شریف بحارالأنوار، ج۹۱، ص۲۱۰
مفاتیح الجنان
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه ✅ مواد لازم #مردانه برای یک #ازدواج_موفق 👇👇 #قسمت_سوم 💟 شنونده خوبی برای همسرتان شوید: 🔹
#مجردانه
✅ مواد لازم #مردانه برای یک #ازدواج_موفق
👇👇
🔘#قسمت_چهارم
💟 درباره همسرتان، همیشه باید به جزییات توجه کنید:
🔸️زنان خیلی بیشتر از مردان احتیاج به دیده شدن دارند. تنها در این صورت است که یک زن اطمینان حاصل می کند دوستش دارید. درباره همسرتان، همیشه باید به جزییات توجه کنید. سعی کنید حتی به نکات کوچک دقت کنید. تغییر مدل مو و هماهنگ کردن لباس های جدید را ببینید. ابراز حس هایش با صورت و ظاهر را درک کنید و ... این نشان می دهد حواس تان به او هست.
💟 قدردانی و سپاسگزاری:
🔸️احترام و قدردانی راه ماندگار کردن عشق است. باید یاد بگیرید برای هر چیز کوچکی، سپاسگزار او باشید. هیچ وقت کارهایی که برای زندگی تان می کند و فداکاری هایش را وظیفه نپندارید. بگذارید بانوی تان بداند که قدر او را می دانید. کوچک ترین لطف های او را حتی یادداشت کنید و به خاطرشان تشکر کنید. به او بگویید تا بداند چقدر برای تان مهم است.
#پایان
@ayeha313
💢 ۵ راز ویژه در تربیت فرزند خوب
🔹 به كودكتان عشق بورزید
اولین راز پرورش كودكی شاد تمجید از اوست. وقتی كودكان بزرگ میشوند، دانستن اینكه علایق، عقاید، خصوصیات و استعدادهایشان باارزش تلقی میشود، پایهگذار شادی سالهای بعدی زندگیشان خواهد بود
🔸 در او شگفتی ایجاد كنید
هنگامی كه #كودک با چیزی بزرگتر از خودش مواجه میشود، خواه پدیدهای فیزیكی باشد یا معنوی، احساس رضایت خاطر میكند
🔹 ژن تلاش دوباره را به كودک خود منتقل كنید
سعی نكنید كودک خود را از همه ناراحتیها دور نگه دارید. به او كمک كنید بیاموزد چگونه با آنها مواجه شود. اگر شكست درسی یا غیردرسی او را ناامید كرده، كمک كنید تا هرچه سریعتر به وضعیت عادی خود برگردد.
🔸 شادی را در جعبه یادگاریها ذخیره كنید
اشیای مورد علاقه كودكتان، عكسها، كارتپستالها، یادگاریها، كاردستیهایی را كه یادآور خاطرات شاد برای كودک هستند داخل جعبهای قرار دهید. هرگاه كودكتان بیمار است یا غمگین و به لبخندی ساده نیاز دارد، آنها را از جعبه بیرون آورید و به او نشان دهید
🔹 حلقه شادی كودكتان را كامل كنید
به كودكتان كمک كنید ارتباطات دوستانهاش را حفظ كند و گسترش دهد. داشتن ارتباطات قوی و مهارت برقراری آن از شروط اصلی شاد زیستن در آینده است
@ayeha313
#احکام
💠 خالکوبى چه حکمى دارد و آیا براى غسل و وضو مشکلى ایجاد مى کند/ آیا خالکوبی در اسلام حرام است؟ چرا؟
🔸آیت الله مکارم شیرازی: هرگاه ضرر خاصّى براى بدن نداشته باشد عکسهاى موجب فساد اخلاق در آن نباشد جایز است و در هرحال براى وضو و غسل مشکلى ایجاد نمى کند
حرام نیست مگر اینکه عکس های مستهجن باشد و یا اسامی مقدس که در حال عدم وضو یا جنابت مایه اشکال شود
🔹 مقام معظم رهبری: مانع ندارد، و اگر در نظر عرف زینت محسوب مىشود باید از نامحرم بپوشانند.
به طور کلی حکم خالکوبی براساس فتوای آیة الله خامنه ای مدظله العالی چنین است:
« خالکوبی حرام نیست و اثری که از آن در زیر پوست می گذارد مانع از رسیدن آب نیست و وضو و غسل با آن صحیح است.»
🔸 آیت الله سیستانی: مانعی ندارد ولی اگر زینت شمرده شود باید زنان از نامحرم آن را بپوشاند.
@ayeha313
📌متن پرسش👇
یه شبهه ای مطرح می کنن که حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هنگام ازدواج ۹ سال داشتن خیلی کوچک بودن بچه بودن، و داماد هم ۲۷ یا ۲۸ سال داشتن.آیا این مطلب صحت داره؟و چه پاسخی باید بهشون داد.
پاسخ پرسش👇
🔶️ سن حضرت زهرا سلام الله علیها هنگام ازدواج حدود ۱۰ الی ۱۳ بوده است. چنین سنی در آن زمان برای مردمان عرب سن معمول ازدواج بوده است.
سن حضرت علی علیه السلام هنگام از ازدواج حدود ۲۵ سال بوده نه چهل سال. (چهارده معصوم، ج۱، ۲۵۶)
🔶️ از طرفی دیگر این ازدواج با رضایت کامل حضرت فاطمه سلام الله علیها انجام شده است و کسی ایشان را مجبور نکرده و با افتخار همسر امیرالمؤمنین علیه السلام شدند.
البته طبق برخی از اقوال ایشان هنگام ازدواج حدود ۱۵ سال داشتند.
🔶️ یکی از عوامل مؤثر در سن بلوغ وضعیت آب و هوای سرزمینهای مختلف است. دختران کشورهای گرمسیری معمولا زودتر بالغ میشوند. دختران عرب در سرزمین حجاز حدود ۹ سالگی کاملا بالغ میشدند و از نظر ازدواج مشکلی نداشتند. در آن زمان ازدواج دختران بین سنین ۹ الی ۱۵ سال در عربستان مرسوم بوده است. بنابراین اگر حضرت زهرا سلام الله علیها در سن ۱۰ الی ۱۳ سالگی ازدواج کرده باشند امری طبیعی بوده است.
🔶️ اکنون نیز در برخی از مناطق کشورمان دختران ۹ یا ۱۰ ساله ازدواج میکنند؛ هر چند از نظر قانونی ممنوع است و شاید در کشور ما چنین سنینی چندان برای ازدواج مناسب نباشد.
@ayeha313
#سوال_کاربران
پس از نماز جماعت، مرسوم است که شعارهایی به عنوان تکبیر گفته میشود، آیا فضیلت ذکر تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها بیشتر نیست؟
✅ پاسخ
🔹 در اسلام اعمال جمعی، فضیلت غیرقابل مقایسهای نسبت به اعمال فردی دارد؛ مثلاً نماز جماعت بر نماز فرادی فضیلت دارد. در روایت است وقتی چهل مومن دور هم جمع شوند، و دعایی کنند، حتماً مستجاب میشود (وسائل، چاپ آل البیت، ج ۷، ص ۱۰۳). همچنین آثار و فضائل مذکور برای قرائت حدیث کساء که در قسمت انتهایی آن آمده، مخصوص جمعی از مومنان است. در دعای ندبه و.... نیز به این نکته تصریح شده است. از همه مهمتر در سوره سبأ آیه ۴۶ قیام جمعی بر اقدام فردی مقدم شمرده شده است:
«أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى.»
و در روایت معروفی هم که همه شنیدهاند، آمده است: «ید الله مع الجماعة»
با این توضیحات معلوم میشود که تکبیر که یک ذکر جمعی است و آثار و ابعاد اجتماعی دارد، نسبت به تسبیحات که یک عمل فردی است، تقدم دارد.
🔹 لازم به ذکر است، که مطلب بالا، به معنای نادیده گرفتن فضلیت بسیار زیاد تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها نیست ولی از آنجایی که لازم نیست این ذکر بلافاصله پس از نماز باشد (بلکه سفارش شده قبل از برخاستن از محل نماز گفته شود) میتوان به فیض عظیم این تسبیحات هم نائل شد
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #به_کی_سلام_کنم نویسنده: #سیمین_دانشور موضوع: داستانی
#درباره_ی_کتاب 📚
کتاب به کی سلام کنم مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته سیمین دانشور است. داستان های این کتاب، با ارائه ی جزئیاتی غنی و طیفی گسترده و متنوع از شخصیت های آشنا و قابل باور، خواننده را به دل جامعه ی ایران در چند دهه قبل و دغدغه های موجود در آن میبرد.
@ayeha313
🍀 #برگ_سبز
☀️سربازان حضرت زهرا《سلام الله علیها》
🍃 تابستان 1363 كه در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادري به همراه دو دخترش برخورد كردم كه در حال درو كردن گندمهايشان بودند
🍃 فرماندهي گروهان، ستوان آسيايي به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع كنيم و برويم گندمهاي آن پيرزن را درو كنيم.
🍃 به او گفتم: چه بهتر از اين! شما برويد گروهان خود را بياوريد تا با آن پيرزن صحبت كنم. جلو رفتم
🍃 پس از سلام و خسته نباشيد گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بيرون برويد تا به كمک سربازان گندمهايتان را درو كنيم. شما فقط محدودهي زمين خودتان را به ما نشان دهيد و ديگر كاري نداشته باشيد
🍃پيرزن پس از تشكر و قدرداني گفت: پس من ميروم براي كارگران حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) مقداري هندوانه بیاورم
🍃 ما از ساعت 9 الي 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندمها را درو كرديم. بعد
از اتمام كار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از اين فرصت استفاده كردم
🍃 و رفتم كنار پيرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید ميروم تا براي كارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بياورم. شما به چه منظور اين عبارت را استفاده كرديد؟
🍃 گفت : ديشب حضرت فاطمهي زهرا(سلام الله عليها) به خوابم آمد و گفت: چرا كارگر نميگيري تا گندمهايت را درو كند ديگر از تو گذشته اين كارهاي طاقتفرسا را انجام دهي
🍃 من هم به آن حضرت عرض كردم: اي بانو تو كه ميداني تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسيده است و درآمدمان نيز كفاف هزينه ی كارگر را نميدهد، پس مجبوريم خودمان اين كار را انجام دهيم
🍃 بانو فرمودند: غصه نخور! فردا كارگران از راه خواهند رسيد. بعد از اين جمله از خواب پريدم
🍃 امروز هم كه شما اين پيشنهاد را داديد، فهميدم اين سربازان، همان كارگران حضرت ميباشند. پس وظيفهي خود ديدم از آنها پذيرايي كنم
🍃 بعد از عنوان اين مطلب، ناخودآگاه قطرات اشك از چشمانم سرازير شد و گفتم: سلام بر تو اي دخت گرامي پيامبر(سلام الله عليها) فدايت شوم كه ما را به كارگري خود قابل دانستي
📝 راوی : سرگرد مسلم جوادي منش
📚 منبع: كتاب نبرد ميمك، احمد حسينا، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
وحشت کرده بودم. به ماهدخت نگاه کردم. با قدمهای لرزان بهطرف آن پیرمرد رفتم. ماهدخت هم با من آمد. وق
#رمان_نه
#قسمت_هشتم
🔺 باید حرف بزنیم... اصلاً بـیا حرف بزنیم، هر چند بهت اعتماد ندارم!
آن موقع خیلی زود بود که بفهمم چه خبر است، اصلاً نمیدانستم چه اتّفاق-هایی دارد میافتد و من دقیقاً کجای پازل هستم، امّا احساس قوی دخترانه¬ام میگفت که دارم وارد یک معمّا میشوم و شاید هم وارد شدهام و خودم خبر ندارم.
آخر دو سه تا تار مو، یک تکّه کاغذ با دو سه تا کلمه از یک کتاب، یک عدد و شماره صفحه؛ یعنی چه؟!
این مشاهدات را به تعرض و تبعات روحی بسیار منفیاش و... الصاق کنید. در نتیجه، یک کلاف پیچدرپیچ از جمع حالات اضداد میگردد.
بگذریم.
لیلما با هزار مکافات به هوش آمد. وقتی از او پرسیدیم که چرا اینجوری شدی، با حالت فشار و ضعف زیاد گفت: «نمیدونم... نمیدونم چرا فقط از من بدبخت هی خون میگیرن؟!»
هایده گفت: «تا حالا دو سه بار هم از من خون گرفتن، امّا نه به تعداد دفعات خونی که از لیلما گرفتن. وحشیا وقتی میخوان از آدم خون بگیرن، اصلاً مراعات میزان خونگیری و ضعف و غش افراد نمیکنن. یادمه یه بارش اینقدر ازم خون گرفتن که تا هفت هشت ساعت حالِ خودم نبودم و همهجا رو سیاه میدیدم!»
مشـکوکتر شدم. آخـر یـعـنی چه که مدام خـون بگیرند؟! هدفـشان چیـسـت؟ به چه دردشان میخورد؟ خیلی باید ساده لوح باشم که فکر کنم بهخاطر کمبود خون و مشکلات تأمین میزان خون مورد نیازشان برای مداوای مریض و این حرفها باشد.
در همین فکرها بودم که یک لحظه یک چیزی یادم آمد و تپش قلبم را بالا برد. یادم آمد که وقتی با آن پیرمرد یهودی تنها بودم و اذیّتم کرد... وای خدای من... فوراً به ساعد دستانم نگاه کردم. آره! حدسم درست بود. جای سوزن روی ساعد هر دو تا دستم بود. از من هم آره...
تنها چیزی که در آن شرایط میشد فهمید این بود که خون میگیرند. خونهای ما را میخواهند و با آن کار دارند. حالا چه کاری؟ نمیدانستم و نمی-فهمیدم.
اینها فقط حدسی را که قبلاً هم برایتان گفتم تشدید و تقویت میکرد و آن هم این بود که: قطعاً ما را برای آزار و اذیت و تعرض دور هم جمع نکرده بودند و برایمان برنامه داشتند. چیز دیگری در آن شرایط نمیشد فهمید.
حالا چرا مدام این را تکرار میکنم؟!
چون مدّت قابل توجّهی طول کشید تا متوجّه شدم که معمولاً وقتی دشمن شرایط تعرض یا خشونت مفرط را در «سینما»، «ورزش»، «سیاست» و «زندان» فراهم و مدام تشدید و وسیعش میکند، از دو حال خارج نیست: یا دنبال مخفی کردن هدف نهاییاش هست و یا دنبال القای یک پیام سیاسی ویژه است.
خُب حالت دوّم که در آن زندان تقریباً وجود نداشت؛ چون کسـی از ما فیلم نمی¬گرفت و پخش جهانی نمیکرد. پس فقط حالت اوّل میماند؛ یعنی مخفی کردن هدف نهایی.
این یعنی بازی شروع شده است و ما هم نقش اوّلش هستیم و دارند ما را کارگردانی میکنند!
خُب اجازه بدهید یک مرور ساده بر کلید واژهها و کلمات مهمّی داشته باشیم که تا کنون با آنها برخورد داشتیم:
«قبر - زنده به گور شدن - زندان - توحّش - شکنجه - سلّول - افغانستان - یهود - زنهای بیربط - پیرمرد - تعرض - خون!»
در نگاه اوّل، هیچ جمله¬ای با این کلمات نمیتوان ساخت. فقط می¬توان حال و هوا، فضای دردناک و منزجر کنندهای از آن فهمید و این یعنی: دقیقاً نمایش مهمّی دارد رخ میدهد، نمایشی که قرار نیست کسی بفهمد اکرانش کجاست. جایی که کسـی آدرسش را ندارد، اصلاً کسـی نمیداند چنین جایی هست و وجود دارد.
نیاز داشتم با کسـی حرف بزنم، امّا به کسـی اعتماد نداشتم. به همه کس و همهچیز مشکوک و بدبین بودم. اما دلم می¬خواست حرف بزنم. حتّی با همین درب و داغانهایی که اطرافم بودند.
تا اینکه اوّلین شب مهمّ و حیاتی زندگی سگی من در آن زندان فرا رسید! شبی که هیچوقت فراموشش نمیکنم.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_هشتم 🔺 باید حرف بزنیم... اصلاً بـیا حرف بزنیم، هر چند بهت اعتماد ندارم! آن موقع خی
آن شب می¬خواستم بدانم اطرافیانم چه می¬دانند و چطور می¬شد یک بحث چالشـی راه انداخت! بهخاطر همین وقتی نمازم را خواندم و بقیّه هم نمازشان تمام شد، گفتم: «می¬خوام حرف بزنیم، لطفاً به من توجّه کنین!»
همه آنها به من خیره شدند. هایده گفت: «اگه دوباره می¬خوای اذیّتمون کنی و حرفای تکراری بزنی، والّا من که از چیزی خبر ندارم و نمی¬دونم چرا خودم اینجا هستم چه برسه به تو و بقیّه! پس لطفاً الکی دوباره دردسر درست نکن!»
لیلما گفت: «بذار ببینیم بنده خدا چی می¬خواد بگه!»
گفتم: «من چند تا سؤال دارم! لطفاً صادقانه، خیلی صریح و بی¬پرده جوابم رو بدین تا دل منم یهکم آروم بگیره!»
به هایده گفتم: «هایده تو مال کدوم منطقه¬ای؟»
با تعجّب گفت: «قندوز! چطور؟»
به لیلما گفتم: «تو چی؟ مال کدوم منطقه¬ای؟»
گفت: «دره صوف!»
به ماهدخت گفتم: «تو چی؟»
به بقیّه نگاهی کرد و گفت: «من که درست یادم نیست، امّا بامیان!»
گفتم: «منم اهل بامیان هستم. خیلی جالبه! هم ولایتی محسوب می¬شیم.»
به آن دو مرد هم گفتم: «می¬تونم صدای شما رو هم بشنوم؟ می¬شه بگین مال کدوم منطقه هستین؟»
آن مرد کم بینا که فقط به دیوار نگاه می¬کرد، آن یکی هم سرش را پایین انداخته بود و هیچچیز نمی¬گفت.
در ذهنم مدام به ارتباط سه شهر «قندوز»، «دره صوف» و «بامیان» فکر میکردم. سه شهری که گل سر سبد منطقه هزاره افغانستان است و بعداً فهمیدم که اکثر شیعیان افغانستان، مخصوصاً کسانی که مناصب چریکی و جهادی دارند از این مناطق هستند.
مشخص شد که ما زن¬هایی که آنجا بودیم از سه ولایت بودیم:
- قندوز: دارای بالاترین شاخص رشد شیعه از بعداز انقلاب افغانستان!
- دره صوف: مهمترین مرکز استراتژیک خطّ مقاومت و مرکز قیام علیه مارکسیست!
- بامیان: قلب شیعیان هزاره افغانستان!
دیگر به نظرتان لازم است تحلیل خاصّی داشته باشم؟ اصلاً می¬شود به راحتی و بی¬تفاوتی از کنار این ترکیب عبور کرد؟!
این تحلیل¬هایی که درباره شهرهای محلّ سکونت و زندگی ما چهار نفر گفتم، آن لحظه چندان دقیق به ذهنم نیامد و حتّی اطّلاع کافی در این مورد نداشتم. فقط به ذهن و دلم خطور کرد که قطعاً این ترکیب جمعیّتی که آنجا جمع شده بودیم، اتّفاقی نیست.
🌱آیه های زندگی🌱
آن شب می¬خواستم بدانم اطرافیانم چه می¬دانند و چطور می¬شد یک بحث چالشـی راه انداخت! بهخاطر همین وقتی
در همین فکرها بودم که به ذهنم رسید از شغل و مسائل مربوط به زندگی هر کدام از بچّه¬ها بپرسم، امّا می¬دانستم که دارد شنود می¬شود و حتّی ممکن است هر لحظه توی سلّول بریزند و اذیّت و آزار و ...
بهخاطر همین با احتیاط و در هزار لفّافه باید سؤالاتم را مطرح می¬کردم که مبادا به خودم و بقیّه آسیبی برسانم. بعداز کلّی مزمزه کردن، سؤالم را اینطوری مطرح کردم: «روزای اوّل که شکنجه و اذیّت و آزار می¬شدین، اطّلاعاتی یا مطلب خاصّی ازتون نمی¬پرسیدن؟ منظورم اینه که دنبال چیز خاصّی نبودن که مثلاً بفهمیم چی از جونمون می¬خوان و چرا اینجا جمع شدیم؟»
همه به هم هاج و واج نگاه می¬کردند و چیزی نمی¬گفتند. تا اینکه هایده گفت: «اصلاً از من سؤال نپرسیدن! فکر می¬کردم مثل تو فیلما کلّی منو می¬زنن و می-گن یکی دو تا اسم بگو و منم مثلاً مقاومت می¬کنم و دندونامو رو هم فشار میدم و... نه، از من که تا حالا چیز خاصّی نپرسیدن!»
لیلما که هنوز حال ندار بود، گفت: «اصلاً انگار دنبال حرف و سخن خاصّی نیسـتن! انگار لعـنتیا همه چیزو می¬دونن! حتّی از من نپرسیدن اسمم چیه!»
گفتم: «عجیبه! ینی بعداز اینکه شما رو از قبر بیرون آوردن، یه راست اومدین توی این سلّول؟!»
هایده و لیلما به هم نگاه کردند و گفتند: «ما اصلاً تو قبر نبودیم! ینی اصلاً تو قبر نذاشتنمون.»
با تعجّب گفتم: «ینی چی؟»
ماهدخت گفت: «ینی همین! ینی فقط من و تو شرایط دفن و قبر رو تجربه کردیم و جون سالم به در بردیم. اینا رو مثل خانم خانما آوردن اینجا!»
من که داشتم شاخ درمی¬آوردم، گفتم: «آخه چرا با من این کارو کردن؟! چرا با تو این کارو کردن؟!»
هایده گفت: «یه هفته قبلاز اینکه منو بیارن اینجا، رفته بودم آرایشگاه. با یه نفر دوست شده بودم که اون، آدرس اون آرایشگاهو بهم داده بود و حتّی به قول خودش، سفارشم هم کرده بود.
همینطور که کارای صورتمو می¬کرد، با هم حرف می¬زدیم. دختر خوبی به نظر می¬رسید. تا اینکه کارای صورتمو تموم کرد، امّا ابروهام موند. گفت فرصت نداره و باید فردا برم پیشش؛ چون کارش خیلی خوب بود، فرداش هم رفتم. دیدم جز خودش، دو سه تا زن دیگه هم هستن، نمی¬خورد افغانستانی باشن، امّا توجّه نکردم.
میل و منقاشی که دستش بود، خیس بود و خودش هم یه دستکش پلاستیکی دستش کرده بود. یهکم اذیّت می¬شدم که میل و منقاشی که داشت باهاش ابروهامو تمیز می¬کرد یهکم خیس بود و بوی خاصّی می¬داد، امّا چیزی نگفتم. همینطور که داشت کارش رو می¬کرد، دیدم سرم داره سنگین می¬شه. گفت چشماتو بذار رو هم تا اذیّت نشی. چشممو رو هم گذاشتم، وقتی باز کردم، دیدم تو این خوک¬دونی گرفتار شدم و دستم به جایی بند نیست!»
واقعاً فاجعه دردناکی بود. خیلی راحت، مثل آب خوردن، زن مردم را می¬دزدند، به زندان می¬آورند و...
نگاهم بهطرف لیلما رفت. لیلـما که مـتوجّه نـگاه من شد، با همان حالت لکنت و به زور حرف زدنش گفت: «من یهکم فشار خون دارم. باید حدّاقل هر از یه ماه یا دو ماه یه بار، خون بدم. یه مرکز نزدیک خونه¬مون تأسیس شده بود که سیّار بود. دیگه عادت کرده بودم که برم اونجا، یکی دو بار رفتم.
بار سوّم که رفتم؛ ینی ماه سوّم که اونجا خون می¬دادم، یه مشاور هم داشتن که باید قبلش باهاش حرف می¬زدم و از وضعیّت خودم و بدنم می¬گفتم. دختر باسوادی به نظر می¬رسید. بعداز اینکه کلّی باهام حرف زد، گفت امروز خودم از شما خون می¬گیرم، امّا قبلش یه آب نبات بهم داد که فشارم نیفته. تعجّب کردم؛ چون معمولاً بعداز خون¬گیری آب نبات بهم می¬دادن، امّا اون روز، قبلش بهم دادن.
آب نبات رو تو دهانم گذاشتم، همینجوری که دراز کشیده بودم تا تو دهانم آب بشه و آماده خون¬گیری بشم، چند لحظه چشمام رو روی هم گذاشتم تا یهکم آروم¬تر بشم. این آخرین صحنه¬ای هست که از شرایط قبلاز زندانم بهخاطر دارم. دیگه نفهمیدم چی شد، چشمام رو باز کردم دیدم اینجام و تمام بدنم از درد، تیر می¬کشید.»
داشتم با شنیدن این حرفها دیوانه میشدم. یاد خودم افتادم، یاد آن شب...
ادامه دارد...
@ayeha313