🔴جایگاه اطفال مومنین که در کودکی از دنیا رفتن،در برزخ کجاست؟
برای خیلی ها مخصوصا کسانی که فرزندانشونو در کودکی از دست دادن همیشه این سواله که:
بچه ما الان اونجا دلتنگ ما نیست؟وضعیتش چطوره؟بچه من خیلی وابسته بود بهم،اونجا از دوری من عذاب نکشه و...
اولا که نگران نباشید،بچه ها انقدر اون دنیا پیش خالقشون که از مادر مهربونتره خوشن و بهشون خوش میگذره که اکثرا به فکر دنیا هم نمیفتن...
ثانیا درسته خیلی سخته اما این عذابی که در دنیا میکشید از دوری اونها، در قیامت براتون نجات دهنده خواهد بود...در ادامه متوجه میشید...
🔷اما حالا ببینیم جایگاهشون کجاست:
🔰در رواياتى وارد شده كه اولاد مؤمنين كه در سنّ كودكى از دنيا رفته اند، در #عالم_برزخ بوسيله حضرت ابراهيم و ساره يا بوسيله حضرت زهرا سلام الله عليها تربيت می شوند.
#امام_صادق عليه السّلام فرمودند:
بدرستى كه اطفال شيعيان ما را از #مؤمنين، حضرت فاطمه سلامُ الله عَليها تربيت می كند
(یه روایتم هست که حضرت زهرا تا زمانی تربیت بچه رو به عهده دارن که بچه پدر و مادری از نزدیکانش در عالم برزخ نباشن،وقتی اومدن بچه رو به خودشون تحویل میدن)
تازه جالبه که بدونید این شامل بچه های سقط شده غیر عمد در دوران جنینی(۴ ماه به بالا) هم میشه...
از #پیامبر_اسلام صلی الله علیه و آله هم نقل شده به این مضمون که:
🔴روز قیامت که میشه خداوند به #جبرئیل میفرماید که این بچه هارو ببر به بهشت..
اما بچه ها دم دروازه های بهشت وایمیستن و وارد بهشت نمیشن،نگهبان بهشت میگه چرا وارد نمیشید؟
میگن پس پدر مادرای ما کجان؟نگهبان میگه: اونا مثل شما نیستن اونا سوال و جواب و حساب و کتاب دارن و..
اما بچه ها گریه میکنن و میگن ما وارد بهشت نمیشیم تا پدر مادرامونم بیان...
💐خداوند اینجا به حالشون ترحم میکنه و به واسطهی لطف و رحمتی که داره دستور میده پدر مادر بچه هارو بهشون ملحق کنن و اونام به خاطر #شفاعت و درخواست بچه هاشون بهشتی میشن...
📘الفقیه، ج 3، ص490
📙معادشناسى ،ج3،ص113و114.
📘 #مطهری، آشنایی با قرآن، ج۹، ص۲۷۱-۲۷۶
@ayeha313
#شایعه
.... مهمترین لحظه #شب_یلدا ساعت ۱۱.۵۹ دقیقه است چشماتون را ببندید و تصور کنید به همهی خواستههای خود رسیدید ... ذکر یا نور را بگید...
✅ پاسخ
🔹 هیچ وقت به خرافات اعتنا نکنید! خرافات چیست؟ آنچه دلیلی عقلانی یا الهی ندارد و بر پایه بافتههای افراد شکل میگیرد، بافتههایی که با سوار شدن بر موج آداب و رسوم برای برخی قابل باور میشود. هیچ تفاوتی بین شب یلدا و شب های دیگر نیست. این شب تنها بهانهای است برای تقویت صمیمیت و همدلی در خانوادهها و چه خوب ادب و رسمی است.
معلوم است که دعا همیشه خوب است و اگر به صلاح انسان باشد مستجاب میشود.
ادعای طلایی بودن یا خاص بودن یک زمان نیازمند دلیل قاطعی که معمولاً جز از طریق پیامبران یا امامان قابل ادراک نیست. بنابراین آنچه در این فیلم و موارد مشابه ادعا میشود، لفاظی هایی بدون دلیل و سند مطرح است. واضح است که طولانی تر بودن شب یلدا نمیتواند دلیل موجهی باشد.
این را هم جالب است بدانید که برخلاف تصور رایج، شب #یلدا طولانی ترین شب نیست!
با بررسی زمان طلوع و غروب خورشید در این روزها معلوم میشود مدت شب در برخی از شبهای قبل یا بعد از یلدا طولانی تر از شب یلدا است.
البته این موضوع در مناطق مختلف، فرق میکند. در اصفهان مدت شب از ۲۸ آذر تا ۴ دیماه یک اندازه است. یعنی در صورتی که مقدار شب را از غروب خورشید تا طلوع آن در نظر بگیریم، در زمان های مذکور، ۱۴ ساعت شب خواهد بود.
@ayeha313
🔴 نظر اسلام درباره سنت های ایرانی مثل شب یلدا!
🌸#شب_یَلدا یا شب چلّه بلندترین شب آغاز زمستان است که ایرانیان و بسیاری از دیگر از اقوام، شب یلدا را جشن میگیرند. واین یک سنت باستانی است.
✅ اسلام در مقابل سنت ها و آیین های اقوام و مللی که به اسلام گرویدند و مسلمان شدند، واکنش های مختلفی دارد:
1⃣ یا آن سنت و آیین مخالف آموزه های شریعت اسلام بوده، که اسلام با این گونه سنت ها مقابله کرده و رد می کند. مانند زنده به گور کردن دختران در اعراب جاهلی و ......
2⃣ یا آن سنت و آیین موافق و مطابق با آموزه های دین اسلام است، که آنها را قبول کرده و تأیید می کند. مانند سنت پاکیزه گی و رفع کدورت و صله رحم در عید نوروز و شب یلدا.
✅ سنت باستانی شب یلدا نیز تا جائی که مستلزم احیای آموزه هایی چون؛ صله رحم، احترام به بزرگان، همدلی و صمیمیت در خانواده، و اجتماع شود، خوب و پسندیده می باشد.
✅ نکته مهم اینکه در این سنتها نباید دچار افراط کاری نظیر؛ اسراف در مخارج، چشم هم چشمی و آوردن فشار مالی نامناسب به خانواده و ...شویم که قطعاً مخالف احکام دین اسلام بوده و مردود است.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
من نمیدانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمیتوانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چو
#رمان_نه
#قسمت_پنجم
ماهدخت که تلاش میکرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. اینجوری فقط دارین خودتون رو قبلاز فاجعه از بین میبرین. چارهای نداریم. فقط کاری کنین که زود تموم بشه و خودتونو خلاص کنین. اگه ناراحتی و بدقِلِقی در بیارین، هم وحشیتر میشن و هم آزارشون بیشتر میشه.»
من که دیگر داشتم می¬مردم، با گریه و عصبانیّت داد زدم و گفتم: «چی داری میگی؟ اصلاً میفهمی چی داری میگی؟ من اهل این حرفا نیستم!»
ماهدخت نزدیکم آمد، آرام سرم را در آغوشش گرفت و گفت: «به خدا ما هم بد نبودیم و نیستیم. ما هم شرافتمندانه زندگی میکردیم. میگی چیکار کنیم؟ تن در ندیم؟ نمیشه که، زجرکشمون میکنن. آروم باش!»
من فقط میلرزیدم و گریه امانم را بریده بود.
ناگهان سه چهار نفر مثل سگ پریدند داخل. چهرههایشان را پوشیده و مجهّز به انواع شوکر، اسلحه و... بودند. من منتظر بودم که ما سه چهار نفر را که جیغ میکشیدیم، به زور بگیرند و ببرند، امّا آنها سراغ آن دو مرد رفتند و آنها را به زور بردند!
مـا داشـتیم شـاخ در مـیآوردیـم. مـتعجّبانه بـه هـم زل زده بـودیم و صـدای نـفـس زدن همدیگر را میشنیدیم.
با بهت و تعجّب گفتم: «اینجا چه خبره؟»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_پنجم ماهدخت که تلاش میکرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. اینجوری فق
آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو بیچاره را آوردند.
وقتی صدای در آمد و می¬خواستند آن دو نفر را داخل بیندازند، فهمیدم که آن سه تا دختر هم تکان خوردند، معلوم بود بیدار هستند. کمی سرم را بلند کردم تا آن دو نفر را ببینم که ماهدخت خیلی آرام در گوشم گفت: «بخواب دختر! نگاشون نکن، بذار به درد خودشون بسوزن! بخواب.»
بگذریم.
ما فقط از روی ساعت¬هایی که مثل سگ¬های وحشـی داخل سلّول¬ها می¬ریختند و جدایمان می¬کردند و کتک، شکنجه، بیحرمتی، آزار و اذیت ضداخلاقی و این چیزها بود می¬فهمیدیم که یک روز دیگر شده است و ما هنوز زنده¬ایم. زنده که نه، مرده متحرّک شده¬ایم.
تا اینکه یک روز که خیلی خسته بودیم و داشتیم دانه¬های سیاهی که وارد بدن و موهایمان شده بود و نمی¬دانستیم چه هست را از خودمان جدا می¬کردیم، تحمّلم تمام شد و به ماهدخت گفتم: «من هنوز نمی¬دونم به چه جرم و گناهی اینجا هستم. اصلاً چرا باید ما اینجا باشیم؟ ما حق داریم که اعتراض کنیم! به شما گفتن چرا اینجا هستین؟»
هایده که آن روز خیلی اذیّتش کرده بودند، گفت: «ما هم نمی¬دونیم چرا اینجا هستیم. اصلاً نمی¬دونیم اینجا کجاست، می¬گن یه جزیره دور افتاده¬ست.»
لیلما که از چهره و لبانش معلوم بود که تلاش می¬کند چیزی را بگوید، گفت: «میگن حدّاقل دو سه طبقه زیر زمین هستیم... بخاطر همین هوا ردّ و بدل نمی¬شه و دونه دونه دارن می¬میرن و اگه هم نمیرن، خوراک موش و کک و جک و جونورای اینجا می¬شن!»
با بغض و داد و صدای گرفته و جیغ گفتم: «اینا جواب من نیست! چرا باید منو بدزدن و بیهوش بکنن؟ چرا وقتی به هوش میام، باید ببینم منو چال کردن؟ چرا باید منو دفن و چال بکنن؟ اصلاً نمی¬تونم هضم بکنم! دارم دیوونه می¬شم. مگه من چیکار کردم؟ من اینجا چی می¬خوام؟ من داشتم راحت زندگیمو می-کردم. من تحصیل کرده هستم و اهل مطالعهام! من که خرابکار و تروریست و این حرفا نبودم. من باید برم بیرون!»
بلند شدم و با سرعت به دم درِ سلّول رفتم. با دو تا مشت به درِ فولادی سلّولمان ¬زدم و با صدای بلند داد زدم: «منو بیارین بیرون! کثافتا! مگه من چیکار کردم؟ شما کی هستین؟»
در حال خودم بودم و مدام از دست ماهدخت، هایده و لیلما که می¬خواستند مرا آرام کنند، فرار می¬کردم. ناگهان دیدم دریچه کوچک بالای درِ سلّولمان باز شد. شخصی با صورت پوشیده که فقط دو تا چشم گِرد و خشن او مشخّص بود به من اشاره کرد: «بیا بیرون!»
دلم ریخت. آب دهانم را قورت دادم. ماهدخت گفت: «آخه دختر مگه مغز خر خوردی که اینجوری خودتو گرفتار می¬کنی؟! خوبه حالا ببرنت و لاشه برگردی؟»
با حالتی که از خشم و ناراحتی دندان¬هایم را روی هم فشار میدادم، با داد گفتم: «مهم نیست. یا می¬میرم یا می¬فهمم که چرا اینجام!»
در باز شد. قلب من هم داشت میزد بیرون. حالتی از خشم و ترس داشتم. دو نفر آمدند داخل. بهمحض ورود آنها، دخترها از دوروبرم کنار رفتند. پس افتادند، دلشان نمی¬خواست آنها را هم ببرند. حق داشتند.
آن دو نفر به من اشاره کردند که برو بیرون!
رفتم. دستم را جلو آوردم، دستنبد زدند، امّا روی سرم کیسه نینداختند.
یک نفرشان جلو و دیگری هم پشتسرم بود. همینطور که جلو میرفتیم، اطرافم را میدیدم. میدیدم که در بقیّه سلّولها یا جیغ و ناله میزنند یا مأمورهای نقابدار مشغول آزار خانم¬ها هستند.
🌱آیه های زندگی🌱
آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو
حالم داشت به هم می¬خورد. پیش چشمانم سیاهی می¬رفت. کف آن سالن، پر از خون و کثافت بود. برگشتم پشتسرم را نگاه کردم. می¬خواستم تا قبلاز اینکه غش بکنم، بدانم چند تا سلّول در آن طبقه هست و کلّاً شلوغیم یا نه!
دیدم حدّاقل 100 تا سلّول، شاید هم بیشتر در آن سالن بود. ظاهراً همه سلّول¬ها هم پر بود، چون از همۀ آنها دادوبیداد شنیده می¬شد.
با خودم فکر می¬کردم که اگر مثلاً اینجا پنج طبقه باشد، در هر طبقه هم 100 تا سلّول، در هر سلّول هم حدّاقل پنج شش نفر باشند... وای خدای من! پناه بر خدا! یعنی حدّاقل 3000 نفر دارند در آن وضعیّت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می¬کنند! 3000 نفر، شاید هم بیشتر بودند؛ چون وقتی به طبقه پایین رفتیم، وسط سالن هم کلّی سیاه¬پوست اعمّ از زن و مرد در آنجا بودند که هنوز تکلیفشان روشن نشده بود و تقسیم نشده بودند. بلکه در حال خُرد و خاکشیر شدن بودند.
کمکم داشتم بیهوش می¬شدم. از بس مظلومیّت انسانهای بی پناه را دیده و صدایش را شنیده بودم.
تا اینکه بالاخره به جایی شبیه دفتر کار رسیدیم، امّا... یادم که می¬آید، نفسم بالا نمی¬آید. ظاهرش شبیه دفتر کار بود، امّا اتاق کناری¬اش، شبیه حمّام¬های قدیم بود.
وقتی داخل رفتم، دیدم همان مردی که چند روز پیش دیده بودم و کلاه کوچک و ریش بلند و... داشت، در حال مطالعه کتابی بود و خودش را تندتند به جلو و عقب تکان می¬داد.
بالاخره کمی داشتم متوجّه اطرافم میشدم.
ادامه دارد...
@ayeha313
🌸خدایا
✨سرآغاز صبحم را
🌸با یاد و نام تو میگشای
✨پنجره های قلبم
🌸را خالصانه و عاشقانه
✨بسویت باز میکنم
🌸تانسیم رحمتت به آن بوزد
✨ناپاکیهای آنرا بزداید
🌸نوری از محبت
✨و عشق تو
🌸به قلبم به ارمغان بیاورد
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@ayeha313
🍀بهار مومن از شب یلدا آغاز میشود
🌹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله :
♦️زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد.
پیشاپیش یلداتون مبارک🌺🌺
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه مواد لازم #مردانه برای یک #ازدواج_موفق 👇👇 #قسمت_اول 💟 اولین مورد مردانه برای یک ازدواج م
#مجردانه
✅ مواد لازم #مردانه برای یک #ازدواج_موفق
👇👇
#قسمت_دوم
💟 اولین مورد مردانه برای یک ازدواج موفق، دادن احساس امنیت به #همسر است:
💟 انعطافپذیری مردانه دومین شرط لازم برای داشتن یک ازدواج موفق است:
🔸️انعطاف پذیری به معنی نرمخویی در جایگاه لازم و صبر و تدبیر در مشکلات است. هر چند که این ویژگی باید در زن ها هم وجود داشته باشد اما وجود آن در مردها با توجه به#جایگاه_مدیریتی که در خانواده دارند ضروری است.
💟 بگذارید همسرتان بفهمد محبوب و مورد تایید شماست:
🔸️به عنوان یک مرد و یک همسر، به بانوی خود عشق بورزید. بگذارید بداند که محبوب و مورد تایید شما است؛ قلب و ذهن یک زن دائما به شنیدن و دانستن آن که دوست داشتنی و خواستنی و مطلوب است، نیاز دارد. با این کار عشقتان را همیشه زنده نگه می دارید و کاری می کنید تا همسرتان با همه توان سعی در جبران عشق شما داشته باشد. برای یک زن، کم دوست داشته شدن بدترین اتفاق است.
🔸️زن ها را باید زیاد دوست داشته باشید و این عشق رو مرتب به او یاد آوری کنید. فکر نکنید که خودش می فهمد یا باید بداند که دوستش دارید. عشق با ابراز شدن زنده می ماند. این ابراز ،حس محبت خودتان را هم عمیق تر می کند.
@ayeha313
#خانواده
❤️ خصوصیات یک گفتگوی شایسته👇
🔺 بدون موضعگیری و بدون اینکه هدف خود از گفتگو را گلایه و شکایت از مشکلات تعیین کنید با هم درباره چیزهایی که گذشته و چیزهایی که اتفاق خواهد افتاد حرف بزنید.
🔺 بهتر است مکان گفتگو را خارج از خانه و یا مکانهای همیشگی ترتیب بدهید.
🔺 جایی را انتخاب کنید که در افزایش روحیه و تحمل هر دو نفر شما برای گفتگو مؤثر باشد.
🔺 گفتگو در موقعیتی که میدانید طرف مقابل سخت کار میکند و خسته و نگران است نباید در آخر شب یا موقع ترک خانه شکل بگیرد.
@ayeha313
#احکام_دین
📌تماس دست با نام اهلبیت🔹
💠#دست_زدن_به_نام_امام_حسین علیه السلام یا رساندن جایی از بدن به آن بدون طهارت، بنابر احتیاط واجب حرام است.
⬅️بنابراین کسی که وضو ندارد یا غسل جنابت، حیض و نفاس بر او واجب شده، نمی تواند به این نام مبارک دست بزند
↩️و این در حالیست که خیلی از مردم بدین مسئله توجه ندارند.
🔸آيات عظام تبريزى، سيستانى، فاضل و وحيد: بهتر (احتياط مستحب) است اسماى آنان را بدون وضو مس نكند.
📚توضیح المسائل مراجع م319
@ayeha313
⁉️پرسش 👇👇👇
❔فلسفه جشن گرفتن شب یلدا چیست ❗️نظر اسلام در این رابطه چیست
✅پاسخ👇👇👇
👌یکی از عقاید ایرانیان باستان ، اعتقاد به الوهیت خدای میترا و نور و خورشید بوده است .
❕در کتاب اسلام و عقائد و آراء بشری چنین آمده است؛
« طبق تحقیق بسیاری از دانشمندان ، ایرانیان باستان معتقد به تعدد آلهه بودند و مهمترین خدایان آنها ، اگنی یا الهه آتش ، و دیگری الهه طبیعت و رعد و برق و میترا یا الهه نور و خورشید و وارونا یا الهه آسمان و اناهیتا یا الهه آب بوده است ...»
📚اسلام و عقاید و آراء بشری ص385
❕ایرانیان باستان ، شب اول زمستان را به عنوان شب یلدا تعظیم می کردند زیرا معتقد بودند که در آن شب الهه میترا و خورشید حیات دوباره می گیرد و گویی از نو متولد می شود .
👌دهخدا می نویسد ؛
« واژه یلدا سریانی و به معنای میلاد است ، از آنجایی که ایرانیان شب یلدا را شب تولد ( الهه ) میترا می دانستند ، آن را با تلفظ سریانی اش پذیرفته اند »
📚لغت نامه دهخدا ، واژه یلدا
❕مراسم شب یلدا از منظر اسلام به این گونه جلوه می کند که اگر آن مراسم به همراه اعتقاد به الوهیت میترا و الهه خورشید و تاثیر استقلالی آن همراه باشد ، بی شک عملی مردود است که فرد را از دایره اسلام خارج می کند ، اما اگر تنها به عنوان جشن گرفتن طولانی ترین شب سال ، و دید و بازدید و صله رحم به این بهانه صورت گیرد ، بی اشکال است .
👌مفسر نامی ، جوادی آملی می نویسد ؛
« از سنت های شب یلدا ، شب نشینی و دید و بازدید و صله رحم است ، چنان که بهره گیری علمی از فرصت آن با طرح مسائل علمی و تاریخی ، خواندن اشعار به ویژه شعر حافظ و تفال به اشعار حافظ و ...سنت دیگر آن است ، مناسب است مومنان در چنین فرصت هایی با زوایای زندگی و سیره معصومان در جهت رشد و کمال معنوی و علمی آشنا شوند »
📚مفاتیح الحیاه ، ص758
❕اگر چه برخی استدلال می کنند که تعظیم این شب پسندیده نیست ، زیرا ریشه این تعظیم و تکریم بازگشت می کند به عمل ایرانیان باستان و اعتقاد باطل آنان به الهه میترا و خورشید ، و در روایات آمده است که مسلمان نباید خود را به ملحدین و منحرفین تشبیه کند و اعمال اختصاصی آنها را انجام دهد .
👌امام صادق علیه السلام فرمود :
« خداوند به یکی از پیامبران خود چنین وحی کرد که به مومنین بگو لباس دشمنانم را نپوشند و غذای انها را نخورند و راه و روش ایشان را نپیمایند که اگر چنین کنند همانند دشمنان من خواهند بود»
📚الفقیه،صدوق،ج 1 ص 252
📚وسایل الشیعه ،ج 4 ص 385
🔶علی علیه السلام فرمود ؛
« هر کس خود را شبیه قوم خاصی بسازد ، از آن قوم شمرده می شود »
📚مستدرک الوسائل ج17 ص440
@ayeha313
❌شایعه:
آن هنگام که عربها دختران خود را زنده به گور میکردند، ﻧﯿﺎﮐﺎﻥ ﭘﺎک ما، ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﺳﺎﻝ ﺭﺍ به نشانهی تولد میترا الهه بانوی ایران باستان، جشن میگرفتند. (شب یلدا)
✅ واقیعت
۱. همه عربها دختران را زنده به گور نمیکردند. بلکه این رسم زشت در میان برخی بوده، که اسلام با آن مخالفت کرد.
۲. از سویی دیگر میترا اصلاً زن / دختر نیست. بلکه نام یک جن است که زرتشتیان او را پسر اهورامزدا میدانند. هندوها نیز او را میپرستند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #زخم_خیابان نویسنده: #مهدی_کرد_فیروز_جایی ناشر: نشرمعارف موضوع: رمان
«زخم خیابان»، داستان نوجوانی دبیرستانی به نام شروین است که دوستش شباهنگ بهدلیل شرکت در راهپیماییهای سال ۱۴۰۱ در تهران دستگیر میشود. رسانهها خبر از این میدهند که مأمورها به شباهنگ تعرض کردهاند.
مهمترین ویژگی کتاب، قصه و تعلیق پرکشش آن است. داستان این رمان نوجوان، دارای پیرنگی پرکشمکش است و به لحاظ موضوعی و محتوایی به یکی از موضوعات درخور توجه مانند اعتراضات خیابانی میپردازد که هر از چند گاهی در کشور اتفاق میفتد و نوجوانان یا جوانانی را با خود همراه میکند؛ البته بدون اینکه به عواقب آن آگاهی داشته باشند. این اثر به لحاظ محتوایی هم با توجه به قضایایی که در کتاب روایت میشود به موضوع بعضی از اتهامات به نظام و عملکرد نظام میپردازد و در این زمینه به بسیاری از آنها پاسخ میدهد.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
حالم داشت به هم می¬خورد. پیش چشمانم سیاهی می¬رفت. کف آن سالن، پر از خون و کثافت بود. برگشتم پشتسرم
#رمان_نه
💥 قسمت ششم
🔺سخت است که ندانی، همهچیز را هم از دست بدهی!
این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود.
صورتش را بهطرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!»
با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!»
گفت: «اینجوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همهش دنبال یه چیزی هستین! همهش می¬خواین به یه جایی برسین!»
گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!»
همینطور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!»
اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت!
ادامه داد و گفت: «اینجور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!»
تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرفها و صداهای ما را میشنوند.
نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم.
گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟»
خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم.
نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟»
اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همانجایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیشتر می¬کرد.
من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه 💥 قسمت ششم 🔺سخت است که ندانی، همهچیز را هم از دست بدهی! این صحنه را در یوتیوب دیده ب
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را میبردم و متوسّل شده بودم. هیچوقت تا آن موقع، آنطوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم.
بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و
نجاتش بدهد...
وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت.
داشتم قبض روح می¬شدم!
امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود.
توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم.
دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم.
سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم میچرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه میشدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون میپاشیدم، امّا احساس میکردم بیشتر دارم فرو میروم. هر چقدر دست و پا میزدم، بیشتر فرو میرفتم و نمیتوانستم بالا بیایم.
سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمیشد. دیگر زبانم کار نمیکرد، امّا به جایش، دندانهایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی میکردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم!
دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام میشدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق میشد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!»
🌱آیه های زندگی🌱
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم
کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز نای حرکت نداشتم، فکر کردم از دنیا رفته¬ام و وارد یک دنیای دیگر شدهام، امّا وقتی قیافه آن یهودی بد ترکیب را دوباره در حال ذکر و ورد خواندن دیدم، فهمیدم متأسّفانه هنوز زنده هستم و حالاحالاها باید تحمّل کنم.
وقتی چشمم را به زور نیمه باز کردم، صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت: «سفر بهخیر! چطور بود؟ دو ساعت دست و پا زدی، یه شنای حسابی کردی، چند قلپ آب خوردی. احساس شعف انگیز خفگی کردی با اینکه اصلاً آبی در کار نبود. راستی نهنگ هم دیدی؟ ماهی چطور؟
میدونی چیه؟ اینقدر این احساس خفگی و غرق کاذب، استرس و آدرنالینش بالاست که یه شب تصمیم گرفتم خودمم امتحان کنم! آره، خودم! آمپولا رو آماده کردم و خودمو به همین صندلی بستم، امّا جرأتش رو نداشتم.
ترجیح میدم تماشاچی باشم تا اینکه بخوام خودمم تجربه کنم. بهت تبریک می¬گم! تو زنده موندی. پنجاه درصد احتمال داشت که به زندگیت «نه» بگی و برای همیشه بخوابی! امّا منم بچّه نیستم، میدونم برای کسی با این سایز اندام، باید چقدر مواد مصرف کرد. راستی گفتم اندام...»
من روی صندلی مرگ بودم. از چیزی که می¬ترسیدم پیش آمد. صندلی¬ام را با وحشی¬گری روی زمین انداخت.
خدا برای کسی پیش نیاورد، لحظات سختی است. مخصوصاً برای کسـی که یک عمر خودش را نگه داشته است. فقط جیغ میکشیدم و از خدا طلب مرگ میکردم. حاضر بودم همان موقع عذاب الهی بیاید و در زمین فرو بروم.
برای هر دختر پاک و بیبرنامهای، لحظات بعداز تعرض از خود آن لحظه هزاران بار بدتر است. اگر اهل و شیر پاک خورده باشی، دیگر کار از گریه، آه، ناله و نفرین گذشته است و احساس میکنی پستترین موجود روی زمین هستی. احساس یک نوع نجاست خاص به انسان دست میدهد. احساس میکنی هر چه خودت را بشویی و تمیز کنی، امّا باز هم کثیف هستی و پاک نمیشوی!
تازه این از نظر جسمی بود. از نظر روحی که انسان به شدّت داغووون می¬شود، یک چیزی میگویم و یک چیزی می¬شنوید.
مثل لاشه گندیده کنار جادّهها که اتوبوس از روی آنها رد شده است، کنارم افتاده بود. علاوه بر صورتم، زمین را هم پر از اشک کرده بودم. صدایم بیرون نمیآمد. فقط دوست داشتم به یک سؤالم جواب بدهد، امّا چشمانش بسته بود و نفس عمیق میکشید. فقط توانستم وسط آب شدن و گریههای داغم، خیلی یواش و دلْ شکسته بگویم: «من اینجا چیکار میکنم؟ چرا من اینجام؟ مگه چیکار کردم؟»
فکر میکردم بیهوش است، امّا ناگهان از بین لبهای مست و خشک شدهاش شنیدم که خیلی کشیده و بیحال گفت: «مگه من آوردمت اینجا که بدونم چیکارهای و چیکار کردی؟ تو هم یکی مثل بقیّه عوضیا!»
گفتم: «بالاخره نمیشه که از چیزی خبر نداشته باشی! منو که به بدبختی و ته خط کشوندی، حدّاقل بگو چیکارم دارین؟ بگو به چه دردتون میخورم؟ اصلاً چرا باید این شرایطو تحمّل کنم؟»
اوّلش چیزی نگفت. کمی اصرارش کردم، گفتم: «بگو بیرحم! بگو بیعاطفه! تو هم سنّ بابای من هستی. لابد از کارت هم خجالت نمیکشی که اینقدر بیحیایی! برام مهم نیست، امّا حدّاقل با یه کلمه نجاتم بده!»
گفت: «داری اعصـابمو خرد می¬کنی. می¬گـم نمی¬دونم امّا تو اصرار می¬کنی! برو از همبندی¬هات بپرس. اونا هم مثل خودت افغانستانی هستن. یکی دیگه هم از بند پاکستانی¬ها همین سؤالاتو می¬کرد. همه اوّلش همین سؤالو میپرسن. با شرایطت کنار بیا!»
مأمور خارج از حمّام را صدا زد و دستور داد که قفل و زنجیرم را باز کنند. گفت: «از جلوی چشمام دور شو، برو!»
تمام بدنم کوفته بود، به زور راه می¬رفتم. بهطرف دستشویی رفتم. به آینه سمت چپم نگاه کردم، چشمم به چشمانم خورد. دیدم خیلی شکسته شدم، آثار مرگ را در چهره¬ام می¬دیدم.
فقط به خودم می¬گفتم:
«شرم... پَر؛
حیا... پَر؛
پاکدامنی... پَر؛
آینده... پَر؛
زندگیم... پَر؛
عشقم... پَر؛
پدر و مادر و زندگی معمولی¬مون و خونه کوچیکمون... پَر؛
دنیا و آخرتم... پَر...»
@ayeha313