eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
_منم اومدم خدمتتون... از اونجایی که خانواده محمد تو مدت ۶ ماهی که خواهرم عروسشون بود کاری به کار خواهرم نداشتن و یکم اخلاقیاتشون رو خانوادم شناخته بودن قبول کردن و منو نشون کرده محمد اعلام کردن تو جمع ۵ نفره خودشون..! اون وسط تنها کسی که هیچ حرفی نزده بود منه ۱۰ ساله بودم که داشتن برای آینده و زندگیم تصمیم میگرفتن اینقدر بچه بودم که حتی نظرمو نپرسیدن ببینن من میخوام ازدواج کنم یا نه؟ محمد ۲روز تهران موند و برگشت شهرشون که کارهاشو ردیف کنه و دو هفته بعد بیان برای عقد. محمد رفت و دوهفته شد دوماه و خبری ازشون نشد... تو ماه سوم بود که یک روز محمد زنگ میزنه به بابام و میگه ما آخر هفته میایم برای عقد.. نگو تو این ۳ ماه محمد داشته خانواده شو راضی میکرده! خانواده ی که برای عباس هیچ مخالفتی نکرده بودن و ازخداشون هم بود که پسر بیکارو بد خلقشون رو یجوری از سرشون باز کنن، ولی محمد حیف بود، پسر کاسب، عاقل، سربه زیر و فهمیده. محمد ۳ماه تلاش کرد و آخرش مادرش به شرط اینکه تهران نمونه و بعد از زن گرفتنش هم مثل قبل ساپورت شون کنه از نظر مالی قبول کرد که بیان برای عقد، این وسط محمد هم به خانواده من قول تهران زندگی کردن داد و هم به مادرش قول اینکه شهرشون زندگی کنه... پنجشنبه صبح شد و محمد و خانواده ش از شهرستان رسیدن دیماه بود و هوا سوز سرمای بدی داشت بابامم گفت خب چکاره ای جوون برنامه ت چیه ؟ محمدم گفت هیچی امروز عقد کنیم بابامم گفت بسم لله ساعت ۹ صبح بابا گفت بریم خرید لشکر کشی کردن و رفتیم خرید و این بین بابام به عموم سپرد تا ما میریم و میایم تو عاقد و بقیه کارا رو ردیف کن به عمه هم گفتن فامیلا رو خبر کن شب جشن عقده شام مهمون ما همونجور که گفتم بابام از نظر مالی مشکلی نداشت و خودش حتی تا وسایل سفره عقد و کرایه کرد از فیلم بردار و شام و... رفتیم خرید مادر شوهرم عین برج زهرمار بود و هیچ حرفی نمیزد تنها کسی که این وسط خوشحال بود محمد بود که واقعا به آرزوش رسیده بود بابام گفت بریم حلقه بخریم راه افتادیم سمت طلا فروشی وقتی وارد شدیم اول بابام دست به کارشد و گرون ترین و سنگین ترین انگشتر پشت ویترین و برای محمد خرید (اون زمان حلقه ست نبود هنوز) یه چند لحظه صبر کردیم دیدیم حرفی نمیزنن مادرم درگوش بابام یه چیزایی گفت و همون لحظه بابام گفت خوب بریم که محمد و خواهر و مادرش خیلی ریلکس راه افتادن و اومدن از مغازه بیرون ‌رفتیم کفش خریدیم رفتیم بوتیک لباس خریدیم بابام برای محمد خرید میکرد ولی اونا اصلا انگار نه انگار عروس آوردن خرید بابامم وقتی دید اینجوره برای منم خودش یه چیزای خرید کرد و برگشتیم خونه...... @azsargozashteha💚
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۰۲🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052524.mp3
1.23M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۰۲🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم _منم اومدم خدمتتون... از اونجایی که خانواده محمد تو مدت ۶ ماهی که خواهرم عروسشون بود
وقتی رسیدیم خونه دیدم به به اتاق عقد چیده شده بوی غذا راه افتاده یکی میوه میشوره یکی شیرینی میچینه داخل ظرف و همه دست به دست دادن همه چیز آماده بشه برای جشن.. بعد از نهار بابا به محمد گفت بگو بابات بیاد بشینه مهریه و شیربها رو مشخص کنیم که تو جمع به مشکل نخوریم محمدم گفت بابامو بیخیال من خودم همه کاره خودم هستم اون تو حال خودش خوشه اون زمان منظور محمد و نفهمیدیم بابا و محمد و آقاجان و عموبزرگم و عباس نشستن صحبت کردن بابا پیشنهاد سکه داده بوده گفته دختر اولم ۹۰ تا بوده بعد شده ۱۰۰ تا، تو چقدر مهر زنت میکنی ؟ محمدم خیلی رک برگشت گفت من حرفی میزنم که عمل کنم وعده سر خرمن نمیدم.. از اونجایی که از ۸ سالگی کار کرده بود برای خودش گرگی بود و با تمام نجابتش مرد زرنگی بود برای مهریه گفت من ۱میلیون پول در قبال ۳دانگ خونه که خریدم برای زندگی مهر زنم میکنم هرزمان ۳دانگ و دادم ۱میلیون فسخ ۱۵۰ هزار تومان هم شیربها میدم که آقا جان صلواتی فرستاد و جای هیچ چونه زدنی نذاشت عصر که شد مامان به محمد گفت عروستو آرایشگاه نمیبری؟ محمد گفت من اینجا کسی رو نمیشناسم، مادرمم که داری میبینی با صد من عسل نمیشه خوردش... مامان بهش گفت غصه نخور میگم دوستم بیاد همینجا یه کارهایی بکنه دوست مامان اومد و با لوازم آرایش های مامان و آبجی بزرگه کمی سرخاب سفیدابم کرد و لباس عقد خواهر دومی هم تنم کردن و گفتن اینم عروس.... شب شد و عاقد و مهمون ها اومدن، بدون اینکه آزمایش خون بدیم منو به عقد محمد دراورد عاقد دوست آقا جان بود و به بخاطر همین به آزمایش و سن کم من گیر نداد و خطبه رو خوند منم تو عالم بچگی خودم بودم که خواهر بزرگم سرگذاشت در گوشم گفت دفعه سوم که گفت وکیلم بگو با اجازه بزرگترا بله دفعه سوم شد و عاقد گفت وکیلم منم طبق گفته های خواهرم بدون هیچ حسی بله رو دادم که صدای کل و دست بلند شد عاقد رفت و فیلم بردار از همه جا بی خبر گفت نوبت حلقه دست کردنه ولی کدوم حلقه...؟ مامانم همون انگشتری که محمد ۳ ماه قبل برای نشون اورده بود یواشکی دور از چشم فامیل داد دستش، اونم جلو فامیل و دوربین حلقه رو دست من کرد فیلمبردار گفت خانواده داماد کادوهاتونو بدید که همون انگشترو از دستم دراوردن و تک به تک جلو دوربین دست من میکردن از پدرشوهر بگیر تا برادر شوهر کوچکتر یک انگشتر و ۶ نفر دست من کردن ... کل فامیل پچ پچ میکردن و هر از گاهی پوزخند به صورت مادرم میزدن اون شب با همه کم و کاستیش گذشت طبق رسم ما رو فرستادن تو اتاق جدا بخوابیم من یه دختربچه ۱۱ ساله... کنار یه مرد دانا ۲۱ ساله... واقعا هیچی رو درک نمیکردم و الکی خودمو با فضا وفق میدادم اون شب هم.... @azsargozashteha💚
❤️ سلام به دوستان وادمین محترم منم مانند دیگران توزندگیمون اتفاقهای زیادی افتاده که اگر بخوام توضیح بدم ازیه کتاب بیشتر می‌شد ولی خلاصه وارخواستم بگم که من توخونواده مذهبی به دنیا اومدم توخونواده ای که درکل باپدرومادرم می‌شدیم ده نفر من وخواهرویه برادرم تواصفهان به دنیا اومدیم پدرم یه شغل آزادی داشت وچون تو کارش خیلی وارد بود درآمدش خیلی زیاد بود به طوری که هیچ کدام ازفامیلای ما خونه درست حسابی نداشتند ومستاجر بودن ماخونه داشتیم ماشین داشتیم درکل مادرم خیلی دلخوش وخوشبخت بود بعد چندین سال ورق زندگیمون برگشت پدرم هرچند که مادرم راضی نبودمارا به دیاروشهرپدریش آوردجاییکه شهردیارمادرم هم بود ازروزی که پابه این شهر گذاشتیم دخالت‌های بی جای طایفه پدرم زندگی رابرما سیاه کردن به طوری که هیچ وقت پدرم به عملکرد اونا اعتراض نکرد ومادرم تو60سال زندگیش روز خوشی ندید اول پدرم فوت کردوبعد5سال مادرم فوت کرد من نمیخوام نکته به نکته سرنوشت زندگیمونو براتون تعریف کنم چون بیانش سخت و وقتگیر هستش فقط خواستم بگم بعد فوت پدر مادرم هیچ کدوم ازماکه 6برادرودوخواهرهستیم هیچ کدوم ازماهاازدواج نکردیم فقط برادر کوچمون که ازهمون کوچیکتربود ازدواج کرد برادربزرگم 55 سالش وکوچیکتر 36سالش خلاصه مطلب عامل این بدبختی ما فامیل بود من خواستم عرض کنم دوستان عزیزان بزرگواران خواهرم برادرم شما رابه خداسعی نکنید وارد زندگی کسی بشید وبخواهید زندگیشو بهم بزنید ونابود بکنید بخدا تاوان داره بخدا هیچ چیزی ازکسی زیاد نمیشه می بینی یکی خوشبخت کارش نداشته باشید می بینید طرف قصر داره کاریش نداشته باشید می‌بینید بچش سربه راه کارش نداشته باشید اینو فکرکنید این همه خوشبختی به هرکسی داده مصلحت خداست خدا دوست داره یکی رافقیر کنه یکی راثروتمند به یکی قصر بده به یکی خونه خرابه بده شمارابه خدا سرتون تولاک خودتون باشه فکرکنیدتواین دنیا هیچ جیزیتون نشد حتما توآخرت جوابگو خواهید شد من نزدیک 50 سالم ازدواج نکردم چون نزاشتن چون ویرانمون کردن تواین 50 سال معنی خوشبختی رانفهمیدم اصلا مفهوم دنیارادرک نکردم هرچند که معلم هستم ولی همش غم غصه خوردم ازبس فکرکردم دلم ورم کرده چی شد مارابیچاره کردن خودشونو کشیدن عقب فکرنکنند راحت میشن خدا تاوان تک تک سرنوشت اونایی که خونواده 10 نفره ما را یران کردن ویران می‌کنند هنوز هنوز سرپا وا ناایستادیم خواستم به همه عزیزانم عرض کنم یکم به خودتون بیایید دنیاارزش ویران کردن خونه کسی رانداره هممون رفتنی هستیم چ بسا پاک ازدنیا بریم بهتره ازاین که وقتتون راگرفتم معذرت میخوام وازادمین محترم تشکرمیکنم که زحمت می‌کشند ومطالب مارادرج کردند @azsargozashteha💚
❤️ داستان زندگی من طوریکه هرکی بخونه خواه ناخواه درس عبرت میگیره ماسه خواهرویه برادریم پدرومادرم وقتی من یک ساله بودن ازهم جداشدن وباانبوهی ازمشکل مادرم ماروبه منطقه مادریش میاره ولی پدرم طلاقشونمیده واذیتش میکنه مادرم باکارکردن توخونه مردم ماروبزرگ کردوسروسامان داداجاره نشین بودیم باوجودچهارتابچه واینکه درسن هیجده سالگی بیوه شدوپدرم بعدپانزده سال طلاقش داداذیتش میکردهروقت میرفت دادگاه بارشوه رأی وبه نفع خودش صادرمیکردباوجوداینهمه مشکل یه روزماروبدون خرجی مادرم نزاشت سخت کارکردوماهم مشغول درس خوندن همه ی بچهاروحیه نداشتن وگوشه گیروزودرنح که چراپدرمون مارورهاکرده ماسه خواهرروزمونوباحبس توخونه میگذروندیم وبادرس خوندن مشغول بودیم درسمونم خداروشکرخوب بودولی روزگارباعث شدبرادرم ازبس فشارروحی واردشده بودتشنح کنه ودوسال حتی خودشونشناسه توسن ۱۸سالگی خواهربزرگم بزرگ شده بودوخواستگارداشت وبرای تهیه جهازش سخت کارگری کردواوایل ازدواجش خیلی سختی کشیدچون شوهرش اخلاق نداشت خلاصه بعددوسال برادرم خوب شدووقت سربازیش بودخدمتتوبه هرنحوی بودتموم کردناگفته نمونه تاپیش دانشگاهی پیش رفت وتورشته تجربی اول شدولی رفت وامدش بارفیقای بدباعث شدمعتادبشه خلاصه مادرم به هرنحوی بودترکش داددریغ ازیه روزکه پدرم بیادبگه شماخرجی داریدیاخیرنوبت ازدواج برادرم رسیدواینکه چون هنوزاصرات عصبی بودنش درونش موج میزدبدون اگاهی بادختری که پنج سال ازش بزرگتربودازدواج کردولی خدایی خانومش الان که شانزده سال اززندگیشون میگذره وصاحب سه فرزنذهستن خانومه خوبیه وهردوباهم سرکارهستن دریک کارخانه به عنوان کارگر ✅✅✅ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیزم من میخواستم داستان زندگی خودمو بگم منو همسرم 6 ماهه ازدواج کردیم من 20 و
❤️ با سلام در جواب اون خانمی که میگن من حس میکنم به پسرعمم خیانت میکنم باید بگم که عزیز من پسرخاله من هم من رو خیلی میخواست و من جواب رد دادم اما اول ایشون رفت ازدواج کرد بعد من ازدواج کردم چه خیانتی شما کردی !!! الکی خودتون رو آزار میدید پسر عمه شما خودش اعلام کرده که شما رو دوست نداره و اول ایشون ازدواج کرده، اون خیانت کرده. لطفاً حواستون به زندگی و همسرتون باشه مطمئن باشید هیچکس به اندازه همسرت شما رو دوست نداره ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام.در ارتباط با اون خانمی که فرمودن ازدواج کردن ولی هنوز پسر عمشونو دوس دارن. دوست عزیز واقعا خیلی سخته که ادم به عشقش نرسه و شماهم به اندازه کافی غصه خوردی درباره اون موضوع. ادم که نباید به پای اون بسوزه و خیلی کار عالی کردی که ازدواج کردی بنظر من وقتی احساس میکنی دوسش داری به بدیاش فک کن به لحظه ای که سر سفره عقد دلتو شکوند به رفتارای بدی که اگه داشته. چون این حسی که شما داری شاید زندگیتو خراب کنه. شما الان متعلق به همسرتی باید تمام وجودت برای اون باشه. به بدیاش فک کن کم کم حس تنفر پیدا میکنی. با خودت فک کن الانکه اون به من فک نمیکنه پس جرا من بهش فک کنم. و اینکه با خودت همش تکرار کن من ازش متنفرم اینقد تکرار کن که حتی اگه متنفرم نباشی متنفر میشی تلقین کن به خودت. و اینکه به شوهرت خیییییلی محبت کن وقتی محبت کنی زندگیت بهتر میشه در حواب محبتات محبت میبینی و شوهرت جای اونو میگیره. امیدوارم مشکلت حل بشه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹 سلام ادمین عزیز در جواب خانمی که تازه ازدواج کردن و هنوز پسر عمشون رو دوست دارن عزیزم ما انسانها خیلی ناشکر هستیم وقتی خداوند یک همسر خوب و زندگی خوبی بهت داده چرا قدردان خداوند نیستی که از اون بحران نجاتت داد و با یک زندگی خوب سربلندت کرد اگه پسر عمت دوست داشت نمیگفت من این دختر رو نمیخوام چرا باید اویزون کسانی بشیم که طردمون میکنن ولی ما همچنان وابسته هستیم میخوام بگم صلاح خداوند در این بوده همون اول خودش رو نشون داده و احساس واقعیش رو گفته و کار بدی نکرده درسته دیر گفته اما خوبه که زودتر گفته و بعد ازدواج این احساسش رو نگفته احساس شما هم گذراست و این رو بعدا متوجه میشی به این احساساتت توجه نکن اگرم ازدواج میکردی عشقت یک طرفه بوده و زود خراب میشد خدا رو بابت زندگی که داری شاکر باش و سعی کن به پسرعمت و زندگیش فکر نکنی و تا اونجا که میتونی کمتر سعی کن ببینی اونها رو در اون صورته که یواش یواش احساس واقعیت رو میشه که نه تنها عاشقش نیستی بلکه خدا رو شکر میکنی که باهاش ازدواج نکردی انشالله با همسرت زندگی عاشقانه داشته باشی🌹🙏 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در رابطه با اون عزیزی ک نوشته بودن قبل از ازدواج با همسرشون میخاستن با پسر عمشون ازدواج کنن میخاستم بگم که اگه یه بچه بیاد تو زندگیشون خیلی همه چی تغییر میکنه. با بدنیا اومدن بچه هم سرگرم بزرگ کردن بچه میشن. هم اینکه زندیگتون تامین میشه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در خصوص اون خانمی که ازدواج کردن‌ و فکر می کنن هنوز به نامزد قبلیشون علاقه دارن . عزیز من این تلقینه . چون شما خودت تو پنج خط نوشته ده بار گفتی زندگیتو خیلی دوست داری و خیلی زندگی خوبی داری و.... . پس بیا سعی کن خوبیای همسرتو به یاد بیاری و دیگه اصلا به این مورد فکر نکن که الکی تو ذهنت فکر می افته . ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❤️ داستان زندگی من طوریکه هرکی بخونه خواه ناخواه درس عبرت میگیره ماسه خواهرویه برادر
این ویادم رفت بگم پدرم بایه زن ازدواج مجددکردوصاحب چهارفرزندشداتفاقای زیادی براش افتادیه زن حامله روزیر گرفت ودیه داد، توشرکت کارمیکردکه وام گرفته بودوکلاهبرداری شدوخلاصه همش اه مابود حتی تومراسمات فامیل میدیمش ولی دریغ ازیه حس پدری که دروجودش باشه خلاصه نوبت به خواهراخرم رسیدبراش خواستگاراومدن وچون پسرخوبی بودوازاشناهای مادرم بودقبول کردیم اینم بگم خواهرم تادیپلم پیش رفت ولی بخاطرهزینهادیگه ادامه ندادولی بعدازدواج شوهرش براادامه تحصیل تشویقش کردوفوق لیسانس گرفت ومشغول درس به پیش دبستانیه خلاصه مادرم هرروزشکسته تروپیرترمیشدحتی یه روزتادوروزچشاش نمیدیدازبس فشارزندگی روش بوذبعدفهمیدیم دیابت عصبی داروفشارتوسن کم هرروزسرکارمیرفت واینکه نگاه مردم به زن بیوه نگاه خوبی نبودوهرچی خواستگازداشت قبول نکردبه پای بچهاش سوخت وساخت واینکه برای عقدخواهرامووبرادرم بایدپدرم میبودمثل یه ادم غریبه میومدامضاء میزدومیرفت دیگه تومراسم باشه یاکمکی کنه اصلاخلاصه نوبت به بچه اخریعنی خودم رسیدکه توسن یازده سالگی تصادف کردم وخیلی مادرم سختی کشیدکلی قرض وبدهی براعمل دستم چون راننده متواری شده بودهرروزکه بزرکترمیشدم ازمردابدم میومدوکینه زیادی ازشون داشتم ولی درسم خوب بوذولی بچه حساس وزودرنج وگوشه گیری بودم توجمع اصلاظاهزنمیشدم خلاصه توسن ۱۷سالگی خواستکارداشتم ولی خوب اصلاقبول نمیکردم یکی ازاقوام مادرم که خیلی دنبالموداشت ولی من اصلابفکرازدواج نبودم خلاصه تاپیش دانشگاهی خوندم ولی خوب قبلش دراثرفشازروحی بالاوفکروخیال منم متاسفانه گرفتارناراحتی اعصاب شدم وازسوم دبیرستان دیگه درسم خوب نشدوادامه ندادم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجم وقتی رسیدیم خونه دیدم به به اتاق عقد چیده شده بوی غذا راه افتاده یکی میوه میشوره یکی
اون شب هم گذشت و فرداش جمعه بود، خانواده محمد تصمیم به رفتن گرفتن، محمد هم عصر که شد گفت من نمیام شما برید من یکی دو روز میمونم بعدش میام و همینم شد.. من هیچ حسی بهش نداشتم و واکنشی نسبت به کاراش انجام نمیدادم روز دوشنبه برگشت و رفت شهرشون دو هفته بعد اومد و چند روز موند و موقع رفتن من یکم گریه کردم که گفت میخوای باهام بیای گفتم آره بچه بودم و یجورایی وابستگی بهش پیدا کرده بودم گفت میبرمت از بابام اجازه گرفت و ۲هفته منو برد شهرشون بخوام بی انصافی نکنم محمد پسر خیلی خوبی بود مهربون بود، کاسب بود، اهل هیچ خلافی نبود، نماز خون بود یجورایی کلا سوای خانواده ش بود گاهی وقت ها که رفتار خانواده شو میدیدم میگفتم این پسر واقعا بچه ی اینهاست ؟ دو هفته من مهمون خونشون بودم کسی کاری به کارم نداشت نه تعارف میکردن و نه چیزی میگفتن، یبس تر از این خانواده تو عمرم ندیده بودم ! محمد صبح میرفت سرکار و شب میومد شب مثلا میخواست دل منو بدست بیاره منو با خودش میبرد تو خیابونا چرخ میزدیم با موتورش، شب سوم که رفتیم بیرون... محمد منو برد بازار و اونجا برام یه بلوز مخمل زرد خرید، که اولین خریدی بود که محمد برای من کرده بود تا اون روز! گفتم که حتی خرید عقدم نکردن برام..! خواهر دوم محمد ۷ ماه از من بزرگتر بود یعنی هم سن و سال بودیم . اخر شب شد و برگشتیم خونه شون منم یه دختر ۱۱ ساله با کلی شورو هیجان سلام دادم و نایلونی که بلوزم توش بود از تو کیفم دراوردم و رو به جمع گفتم ببینید محمد برام چی خریده ؟ که شد بلا گفتن و اول مصیبت خواهرش زد زیر گریه و پشت مادرش قائم شد و هی با مشت تو پهلو مادرش میزد و گریه میکرد که منم میخام... اینقدر گریه کرد تا خوابش برد و مادرشم چنان اخمی کرده بود که من حتی جرات نمیکردم سرمو بالا بگیرم اون شب با تمام تلخیش گذشت و محمد صبح رفت سرکار و شب که اومد دیدم یه چیزی دستشه منه ساده فکر کردم لابد بازم برای من خرید کرده که دیدم رفت طرف آبجیشو نایلونو دستش داد وقتی درشو باز کرد دیدم یدونه لنگه بلوز زرد مخمل من براش خریده ولی اینقدر بچه و احمق بودم که بجای اینکه ناراحت بشم کلی براش ذوق کردم که حالا دوتامون داریم میشیم عین دوقلوها اون دوهفته گذشت و ما برگشتیم تهران و محمد هر دو هفته میومد سر میزد تا اینکه عید شد برای عید با کل خانواده جمع کردیم و رفتیم شهرستان خونه مادربزرگم (مادر مامانم ) اما منو محمد برد خونشون و گذشت تا سیزده بدر شد و تصمیم به برگشتن گرفتیم دو سه روزی بود محمد منو میاورد میذاشت خونه عزیز پیش مامانم و میرفت چند ساعت بعد میومد منم میگفتم صد در صد کار داره و دنبال کاراشه که منو میزاره اینجا ولی بعدش .... @azsargozashteha💚
❤️ سلام وقتتون بخیر ... ازتون کمک میخوام خواهشا راهی جلوم بزارید ..خانومییم ۲۱ساله ۵ساله ازدواج کردم شوهرم ۳۴سالشه ..قبل ازازدواجم من وپسرعمه ام نزدیک ۷سال عاشق هم بودیم نمیدونم چی شد یه هوبرای برادرش اومدن خواستگاریم که منم قبول نکردم بعدازاون وقت دیگه هموندیدیم ..تقریبا دوسال بعدش بودکه‌من‌ازدواج کردم الان پسری دارم ۳سالشه .‌.همیشه خواب پسرعمه ام رو میدیدم تاچندوقت پیش شنیدم نامزدکرده دنیاروسرم خراب شد چندباری عکسشو دیدم فک کردم فراموش شده دیدم نه قلبم دیوانه وارمیکوبه هنوز خیلی دوسش دارم میزنه سرم بهش زنگ بزنم ازاینور بخاطرزندگیم میترستم خراب بشه ... توروخدا راهنمایی کنید چه کنم اینم بگم همسرم باهام خوب نیست خیلی مشکل دارم ولی بازدوسش دارم ...😢😟 ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399
❤️ سلام ما تو خونه ای زندگی میکنیم که هممون صداها و چیزای عجیبی ازش دیدیم یبار دوست مادرم که مریض بود چون کسی رو نداشت ما آوردیمش خونمون و یه اتاق در اختیارش گذاشتیم تو اون مدتی که خونمون بود میگفت همش یکی در میزنه یکی صدام میکنه. یا مثلا مادرم که شبا تو خونه کار میکرد میگفت فضا یهو سنگین میشه یا خواهرم که میاد خونمون میخوابه میگه هر شب صدا میاد انگار که تو از رو تخت بلند میشی کل خونه راه میری ما کل سرامیکای خونمون لقه یعنی هر کی راه بره صدا میده شبا وقتی میخوام بخوابم سرامیکای بغل تختم هی صدا میدن بعد یهو جلوی خودم قطع میشه ما دیگه به این صداها عادت کردیم و میگیم عادیه پیش میاد ولی چند وقتیه منو داره اذیت میکنه شبا یه خواب آروم ندارم همش کابوس میبینم و از خواب میپرم یا یهو از خواب پا میشم جیغ میزنم و بعدشم گریم میگیره یبارم انقدر صدا میومد تو اتاقم رفتم پیش مامانم خوابیدم دقیقا همون شب قشنگ قیافه یه پیرمرد رو جلو صورتم دیدم چند بار چشامو باز و بسته کردم ولی بازم میدیدمش انقدر جیغ زدم همه رو از خواب بیدار کردم تا چراغ روشن شد دیگه ندیدمش به این حساب گذاشتم که شاید داشتم خواب میدیدم فقط حس کردم واقعیه من جوری شبا از خواب میپرم که مامانم فکر میکرد اتفاق بدی برام افتاده بهش نمیگم واقعا دارم اذیت میشم یه خواب آروم ندارم من کلا آدم خوش خوابیم هرجا باشم تو هرشرایطی خوابم میبره ولی این اتفاق و صداها هرشب برام پیش میاد و نمیزاره بخوابم دارم روانی میشم خانوادم میگن جای خوابتو عوض کن ولی من هرجا میخوابم همینه همش کابوس همش ناجور بیدار شدن هرشب قبل خوابم بسم ﷲ الرحمن الرحیم میگم و میخوابم یا آیت الکرسی میخونم.. چکارکنم تا مشکلم حل بشه؟؟ ایدی ادمین👇🌹 @habibam1399
سلام به دلیل درخواست دوستان عزیز و اعضای محترم کانال ،داستانها ،درد دل ها و صحبتهای زن و شوهری و متاهلین عزیز که محدودیت سنی دارد رو در کانال جداگونه قرار دادیم 🔞👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df لطفا فقط متاهلین عضو شوند🙏🙏 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️