بھ لحاظ روحی الان احتیاج دارم صورتمو رو خنکاۍ مزار #شھیدگمنام بذارم:)🌱...
••
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت30
. حالا مونده بود بحث تاریخ و عقد و عروسی که آقاجون تقویم جیبی اش رو از جیب کتش در آورد و عینک به چشم زد و برگه های نازک تقویم رو ورق زد و ورق زد و ورق زد. هر ورقی که جلو میرفت از ته قلبم فریاد میزدم:
- نه .
نمیخواستم عقدمون زیادی فاصله بیافته. بالاخره آقاجون برگه هایی رو که جلو زده بود ، عقب برگشت و گفت:
-همین هفته آینده عیده ....... همون خوبه ... واسه عروسی هم زیاد دست دست نکنید .... خوب نیست یه دختر و پسر عقد کرده، توی خونه بمونن ، من که میگم فوقش یه ماه بعد .
پدر فوری اعتراض کرد:
-بابا آقاجون ...... یه مهلت بدید... من و مادرش بتونیم هم جهیزیه تهیه کنیم هم یه جوری از تک دخترمون دل بکنیم.
آقاجون خندید . از اون خنده های قشنگی که دلم رو میبرد:
-جهیزیه که تا جایی که من خبر دارم، مادرش همه چی براش خریده، میمونه تیکه های بزرگش که اونم میخرید ، دل کندن هم حرف درستی نیست، مگه قراره دخترتون بره اون سر دنیا .... فوقه فوقش یه کوچه این ور یه کوچه اونور ، نشد اصلا دوتا خیابون دورتر ..... بالاخره توی همین شهره ...
پدر سری تکون داد و ناچارا گفت:
-چی بگم .
-پس عقدشون عید همین هفته آینده، عروسیشون ، یه ماه بعد ... برن تالار ببینن ، روزشو خودشون انتخاب کنن ... حالا ختم جلسه یه صلوات بفرستید.
صدای صلوات بلند شد و آقاجون لیوان خالی چایی اش رو بالا آورد وگفت:
- خب عروس خانوم ... چایی اول رو که مادرتون به ما داد ، شما نمیخوایید یه لیوان چایی به ما بدید؟؟
-چشم حتما آقاجون.
لیوان ها رو دوباره توی سینی چیدم رفتم سمت آشپزخونه . تمام وجودم شده بود، ذوق و شوق . از شدت شوق دستام میلرزید و قلبم اروم و قرار نداشت . همراه سینی چای برگشتم و بعد از آقاجون به نوبت چای رو چرخوندم . به آرش که رسیدم با لبخندی پر از شوق اروم زمزمه کرد:
-چایی از دستتون چه مزه ای داره الهه خانوم .
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼 ❌کـــــپـــــی_حـــرام ❌
🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
#حےعݪےاݪصݪاة
🔰امام جعفر صادق (ع)
اوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز📿 است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد❗️
#التماس_دعا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطرات_شهدا
#عالممحضرخداستـــ🌸
روز ازدواج سفارش دادہ بود روی دو تا پارچهی بزرگ نوشته بودند:
⭕️ "عالم محضر خداست
در محضر خدا گناہ نکنید... ⭕️
پرسیدم:
- "چرا این جمله رو نوشتی..!؟"
گفت:
- "جای این نوشتهها همین جاست.
هیچ کجا، توی هیچ مجلسی آدم نباید گناہ کنه مخصوصاً توی ازدواج ما."
✍🏻به روایت همسر
#شهید_محمد_گرامی🌺
📚دل دریایی/ص۶۸
#زندگی_مشترکمون_رو_با_گناه_شروع_نکنیم☺️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فدایت شوم بسیار مى شود که یادى از امام حسین(علیه السلام) مى کنم در آن هنگام چه بگویم؟
فرمود: سه مرتبه بگو «صَلَّى اللهُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ» که سلام به آن حضرت از دور و نزدیک به او مى رسد.
#باسلام_به_امام_حسین_بخوابیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطرات_شهدا
کنارِ خیابون مشغولِ صحبت بودیم که یهو دیدم صورت ابراهیم سرخ شد.😡
رد نگاهش رو دنبال کردم، چشمش خورده بود به یک زنِ بدحجاب ...😑
ابراهیم با دلخوری رویش رو برگردوند و گفت:غیرت شوهرش کجا رفته⁉️
غیرت پدرشکجا رفته؟😔
غیرت برادرشکجا رفته😣
بعد رو کرد به آسمون و با پریشانی گفت: خدایا! تو شـاهد باشکه ما حاضر نیستیم چنین صحنههایِ خلاف دینی رو توی مملکت ببینیم،
نکنه بخاطرِ اینا به ما غضب کنی⁉️😔💚
#شهید_ابراهیم_امیرعباسی🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت31
حسام
خسته بودم. اونروز بیشتر پای برگه های شرکتِ مهندس وقت گذاشتم. اما یه گره کور افتاده بود توی دفتر حسابرسی من که نمی تونستم بازش کنم. حساب و کتابم نمیخوند. دنبال یه فاکتوری، یه خریدی یه چیزی بودم که ثبت نشده باشه و گره کور رو باز کنه ولی نشد که نشد .
با یه سردرد عجیب و غریب اومدم خونه که تا درخونه رو باز کردم باسکوت سنگین خونه غافلگیر شدم.
-مامان .... هستی ... نیستید؟
کسی جواب نداد و سکوت سخت حکم به نبودن خورد.
خسته کیفم رو روی اپن گذاشتم که چشمم به یه کارت عروسی خورد. جلد شیری رنگی داشت و دو حلقه ی نقره ای برجسته روی کادر مستطیل شکلش میدرخشید. باکنجکاوی کارت رو برداشتم و باز کردم.
" به نام آفریننده عشق
الهه و آرش. "
چشام تار شد. دوباره یه پلک زدم و دقت کردم . درست دیدم؟! الهه و آرش ؟! حتی برای اطمینان کارت رو بیشتر به چشام نزدیک کردم ... نه ... الهه بود. انگار حتی زمان هم توقف کرد تا حال مرا ببیند. نفسم حبس شد. عرق سردی روی شقیقه هایم نشست. اونقدر سکوت کردم و سکوت کردم که اخرش این شد .
شاید کوتاهی از من بود. منی که باید زودتر یه سرنخ به مادر میدادم ولی نشد. چون حتی فکرشو هم نمیکردم که آقاحمید به این زودی بخواد داماد دار بشه. اما آرش انگار زرنگ تر از این حرفا بود. حتی باورم نمیشد که آقاحمید با همه تیز بینی و سخت گیریش بعد از شرطی که پدرش برای ازدواج نوه هاش گذاشته بود، راضی بشه که به خواستگاری آرش جواب مثبت بده! اصلا کی خواستگاری شد ؟ کی قرار عقد گذاشتند ، که هیچ کس خبردار نشد؟!
سردردم به مرز انفجار رسید. دیگه حوصله ی عوض کردن لباسام رو هم نداشتم. همونجوری نشستم روی مبل. نمیدونم چند دقیقه ای گذشت که در باز شد. مادر بود و با چند ساک بزرگ خرید.
-وای خدا ... مردم از خستگی ... اِ ... تو کی اومدی؟
-سلام .
-سلام ... تازه رسیدی؟
سری تکون دادم که هستی هم پشت سر مادر وارد خونه شد:
-به به سلام داداش گلم.
-سلام.
مادر یه راست رفت سمت اشپزخونه. زیر کتری رو روشن کرد که پرسیدم:
-این کارت عقد کی اومده؟
-دیروز.
-پس چرا به من نگفتید؟
مادر چرخید به سمت من:
-مگه میشه باتو حرفم زد؟ دیشب ساعت 10شب اومدی و گفتی خسته ای ، شام نخورده خوابیدی...
مادر ، از شدت خستگی، لنگ لنگان به سمت اتاقش رفت که نگاهم باهستی تلاقی کرد. هستی تنها کسی بود که راز قلبم رو میدونست با اون چشای پر از غمش نگاهم کرد و پرسید:
-حالا میای؟
فقط نگاهش کردم و همراه بانفسی پردرد، سرم رو برگردوندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود و نسیم خنکی میوزید.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت32
هستی جلو اومد و آروم زمزمه کرد:
-به خداحتما قسمت نبوده حسام... اصلا الهه با تو چپه... تو هم اگه حرفی میزدی، قبول نمی کرد.
فقط آه کشیدم که هستی هم به سکوت اکتفا کرد و تنهام گذاشت.
هیچ کس حالمو نمیفهمید جز قلبم که انگار از همون شب ، پیچ و مهره هاش شل شد و با هر تپش دردی رو به سراسر وجودم میریخت.
همه بودن . از آقاجون تا دایی محمود. اما حسام نیومد . بهتر . باز میخواست بگه:
-شالت رو بکش جلو... زشته... استغفراللّه.... لا اِله اِلا اللّه... چه میدونم یه مسجد ذکر باخودش بیاره.
نگاه بعضی ها پر ازخوشی و شوق و اشک بود و نگاه بعضی ها مثل نازنین و نازلی هم پر از حسادت. خب مگه ازدواج قسمت نبود؟ خب ترشیدگی نازنین و نازلی هم قسمتشون بود دیگه. وای که از این فکر چقد ذوق کردم. هستی کنار مادر بالای سرم ایستاده ، قند روی سر من و آرش می سابید و اصلا حواسش نبود که چطوری نگاه علیرضا رو برای خودش خریده . خریده که چه عرض کنم ، سند زده. اصلا چشمای علیرضا انگار جز هستی کسی رو نمی دید. از نگاه قفل شده علیرضا روی صورت هستی، خنده ام گرفته بود که آرش سرخم کرد کنار گوشم.
-به چی میخندی؟
-هیچی.
-پس الکی به هیچی نخند که من خوشم نمی د به زنم بگن دیوونه.
اخمی کردم و چپ چپ نگاش کردم. چقدر دلبرانه دلم رو برد. با اون مدل سشوار موهاش و نگاه گیراش و لبخند قشنگ لباش. اما اخمم سرجای خودش موند که با لبخند گفت:
_ من میدونم که ته دلت قند میسابن که کنار من، پای سفره ی عقد نشستی.
-خیلی پررویی آرش!
باغیض گفتم که خندید و گفت:
_ پررویی باشه واسه بعد از عقد... اون یه بحث دیگه است که بعدا در موردش حرف میزنیم.
چشامو فوری بستم و خجالت زده، سرخ شدم:
-بی حیا..
بازم خندید که صدای عاقد بلند شد. همون خطبه ی معروف که نمیدونم قبل از ما برای چند نفر خونده بود. هیاهوی جمع ، کم شد و صدای عاقد تنها صدای حاکم مجلس. اما گوش های من توی جمع بود و فکرم درگیر هزار تا سئوال. آیا با آرش خوشبخت میشدم؟ من بیشتر آرش رو دوست داشتم یا آرش منو؟ نکنه عمو فکر کنه واسه ویلای شمالش بله رو میگم؟....
هنوز جواب سئوالم رو نگرفته بودم ، که یکی از پشت سر ، زد روی شونه ام. هستی بود.
-الهه حواست هست؟ این بار سومه ها !
-باشه باشه.
دیگه گوشام تیز شد و سرم از هر فکری خالی. وقتی عاقد رسید به اخرین جمله ی تکراری، «وکیلم» همراه نفس بلندی با صدایی که از اضطراب کمی میلرزید گفتم:
-با اجازه ی آقاجونم ، پدر و مادرم.... بله...
صدای هلهله برخاست. نُقل میون دست مادر به هوا رفت و گلبرگ های روی دست زن عمو ، پخش زمین شد. انگار نه انگار یه دامادی هم هست که باید بله رو بگه. انگار تنها جایی که داماد مهم نبود، همون بله ی سرسفره عقد بود.
وقتی خطبه ی عقد تموم شد، آقاجون جلو اومد و بلند و رسا گفت:
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
👤 #شهیدعمادمغنیه
✨بک گراند شهدایـے✨
🥀شهید عماد مغنیه یک #رهبر برجسته در مکتب #مبارزه و #جهاد بود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
الهی 🙏
✨امشب برای تک تک عزیزانم
یه حس خوب😇
نوری از جنس امید✨
دلی غرق در شادی❣
و قلبی سرشار از آرامش❣
از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏
عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨حس آرامش یعنـی:
بدونیم
خدایی داریم❣
که همیشه حواسش
به زندگیمون هست...😇
لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣
شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|° 💫📸🍂 °|
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_خوبم♥
#سلام_حسین_جانم
بہ دلافتاده هواے حرم حضرت عشق
السلام اے پسر حیدرڪرار حُسین
من همان رانده شده از در غیرم ارباب
نیست غیرازتو مرا هیچ خریدارحُسین
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت33
همه تون گوش کنید...چون حمید بخاطر شرط و شروط من میخواست آرش رو رد کنه، من از شرطم گذشتم ولی حالا دیگه فرق داره....ویلای من حق این دو نفره....پس به عنوان کادوی عقد، مبارکشون باشه.
اولین نفر صدای پدر بلند شد:
-آقاجون!!
-آقاجون بی آقاجون.... الان که دیگه این دو تا عقد کردند ، دیگه خیالت راحت باشه که واسه شرط من آرش پاپیش نذاشته . دلم میخواد چیزی رو که حقشون بوده ، به نامشون بزنم.
صدای تعجب همه بلند شد. حالا قیافه ها دیدنی بود. اونایی که قبل از عقد هم حسادت میکردند ، حالا داشتند از شدت حسودی خفه می شدند و اون هایی هم که اشک شوق می ریختن ، ذوق زده به من و آرش تبریک میگفتند.
زن عمو فرنگیس اولین کسی بود که به حسادت اکتفا نکرد و به زبون آورد.
-مبارکت باشه الهه جون.
-چی؟
-ویلای آقاجون....زرنگی کردی تامثلا کسی نگه واسه ویلای آقاجون سر سفره ی عقد نشستی....هوشمندانه بود ولی اون ویلا حقیقتا ، حق تو و آرش نبود.
فقط زل زدم به چشماش بلکه خجالت بکشه و دست از مزخرف گویی برداره ولی، رو که رو نبود، از سنگ پا هم گذشته بود.
حس خوبی نداشتم که بقیه تصور میکردن من و آرش اینطوری نقشه کشیدیم که با انکار من و اصرار آرش، ویلای آقاجون رو صاحب بشیم. ولی خب حس بقیه مال بقیه است و ربطی به من نداشت. یعنی منو آرش توی این تفکر نقشی نداشتیم. بالاخره هرکسی حسوده ، باید یه جوری مقدمات فکرشو بچینه که بتونه حسادت کنه دیگه.
بعد از عقد، همه سمت رستورانی که پدر رزو کرده بود ، رفتیم.
من و آرش پشت یک میز دونفره و تکی و مابقی مهمون ها، دورتا دورمون. دسته گلم رو گذاشتم روی میز و بی مقدمه گفتم:
-زن عمو بد کنایه ای زد! میگفت من با زرنگی ویلای آقاجونو صاحب شدم.
آرش نیشخندی زد و جواب داد:
-خب راست گفته.
-آرش!!
چشام با تعجب توی صورتش قفل شد. سرشو جلو اورد و گفت:
-ویلای آقاجون که هیچ ، ویلای پدر منو، ماشینه منو، یه خونه به نامت خورده..... منم کلی حرف از پدر و مادرم شنیدم بخاطر تو .
اخم کردم:
-
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
#خاطرات_شهدا
اولین سفر همسرم به سوریه 🕌در دوران عقد💍 بود
این ماموریت 75 روز طول کشید و من هر شب گریه 😭می کردم
ولی هیچ وقت به او نمی گفتم که چرا رفتی و ای کاش که جلویش را گرفته بودم،😔
او هم تماس ☎️می گرفت و دلداری ام می داد و از من می خواست که دعا کنم شهید شود،😞
بعد از بازگشتش سری بعد به اتفاق هم برای زیارت به سوریه رفتیم.😍💚
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عاشقانه_های_شهدایی
جلسه ی اول خاستگاری💐 بود
با همان شرم و حیای همیشگی،☺️ اولین سوال را از من پرسید:
آیا حوصله ی فرزند شهید بزرگ کردن را داری⁉️
آیا میتوانی همسر شهید شوی؟😔💚
#شهید_مسلم_خیزاب🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#فرازی_از_وصیت_نامه
اگرمی خواهید کارتان برکت پیدا کند
به خانواده شهدا سر بزنید
زندگی نامه شهدا رابخوانید
سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی راپرورش دهید.
#سیدمصطفی_صدرزاده
#وصیتنامه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهـღـیدانهـ
چہقشنگگفت
شهیدشوشتࢪے:
دیࢪوز دنباڵ ﴿گمنامے﴾ بودیم🥀
و امࢪوز مواظبیم ﴿ناممان﴾ گم نشود...😔
جبهه بوے﴿ ایمان﴾ مےداد🤲🏻
و اینجا ﴿ایماݩمان﴾ بو مےدهد...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با خدا زندگی کن ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت34
--ببخشیدا...ولی پدر و مادرت جلوی خود آقاجون، شروط پدر منو پذیرفتند.
آرش در حالی که با گلبرگ های سرخ دسته گلم بازی میکرد گفت:
-اونکه بله....ولی فکر نمیکردند که قراره اینقدر مهریه ازمون بگیری....تازه اونم نقد...
-منظورت چیه؟!
_خب هرچی که به نامت میشه قانونا تو مالکش هستی و مثل پول نقد میمونه....دیگه عندالمطالبه نیست، مطالبه شده است
اونقدر از حرف آرش دلخور شدم که با اخم گفتم:
-واقعا ازتو انتظار نداشتم.
خندید:
-حالا ناراحت نشو ...چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
باحرص گفتم:
-آره واقعا ! چه حاجت به بیان بود که بگی؟ گفتم که بدونی حالیمه .... پخمه نیستم ...فهمیدم چکار کردم ولی اونقدر دوستت داشتم که واست اینقده مایه بزارم.
-مایه ای که اینجوری کنایشو بزنی!
نگاش یکدفعه یه جوری شد:
-تموش کن الهه وگرنه یه چیزی بهت میگم که حالت جا بیاد....عمو فکر کرده منو پدر و مادرم از پشت کوه اومدیم... آقاجون که منصرف شد پس واسه چی اینقده مهریه برید؟! واسه چه تضمینی؟! یعنی به برادرشم شک داشت؟!
سرم انی درد گرفت. حوصله ی کش اومدن اون بحث رو سر سفره نداشتم. حتی یک درصد هم فکرشو نمی کردم که بعد از عقد کنایه ی مهریه ام رو بشنوم. اونم درست وقتی که یک ساعت بیشتر از عقدمون نگدشته بود!
تا وقت شام سکوت کردم.وقتی ظرف سالاد من و آرش روی میز نشست و یک دیس بزرگ جوجه کباب که خودش کلی حرف داشت ، مجبور شدم سکوتم رو بشکنم.
-بگو بشقابم بیاره.
-بشقاب برای چی؟
- توی دیس بخوریم؟
خندید:
_دیوونه...عروس و داماد توی یه دیس غذا میخورن.
از شنیدن این حرفش که اجباری بود ، برای رفع کدورت عصبی تر شدم. چنگالم رو باحرص زدم توی سالاد و گفتم:
-اصلا من سیرم.
آرش دیس غذا رو کشید سمت خودش و از خدا خواسته گفت:
- پس خوش به حاله من.
و شروع کرد. اولش فکر کردم که اگه یه کم ناز کنم، نازم رو میخره. با چند تا پر کاهو شروع کردم ولی دیدم آرش راستی راستی داره دیس رو تموم میکنه فهمیدم نه انگار خریدارم ، اهل ناز خریدن نیست. یعنی اصلا خریدار نیست !
فوری با چنگالم تکه ای جوجه کباب از دیس برداشتم و با دلخوری گفتم:
-نوش جان....خوب شد من نخوردم لااقل شما سیر بشید.
خندید و گفت:
_بالاخره تلافی اونهمه مهریه ای که به زور ازم گرفتی رو باید یه جوری خالی کنم دیگه.
چرا باز حرف مهریه پیش اومد !؟ اخمم محکم شد و دلخوریم بیشتر:
_آرش !! خیلی پررویی به خدا !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت35
دیگه حتی یک کلمه هم با آرش حرف نزدم. اونم درست روز عقدمون!! ولی واقعا توقع شنیدن همچین حرفایی رو ازش نداشتم. موقع برگشت از رستوران، پدر اجازه داد تا همراه آرش دوری توی خیابون ها بزنم. حتما فکر میکرد حالا ما ، مثل لیلی و مجنون گل می گیم و گل می شنویم و می خندیم. سوار ماشین آرش که شدم برای ظاهر سازی هم که شده. با لبخند برای بقیه دسته گلمو تکون دادم. نمی خواستم توی نگاه بقیه مخصوصا زن عمو فرنگیس و دختراش، قهر منو آرش آشکار بشه. وقتی ماشین از جلوی چشم مهمون ها دور شد. آرش باز با پررویی کنایه زد:
-بزنم بغل بیای پشت فرمون بنشینی.
-نخیر... من رانندگی بلد نیستم.
صدای خنده طعنه آمیزش بلند شد:
-راستی !! پس واسه چی ماشین میخواستی؟
لحظه ای برای کنترل کردن اعصابم چشامو بستم که ادامه داد:
-به هر حال باید میپرسیدم آخه ماشین قراره به نام شما بشه....ماشین شما، خونه شما، ویلای شما.
باحرص گفتم:
-لازم نکرده...ماشین مال خودت...ویلای عمو و خونه ای که قراره به نامم کنه بسه.
باز خندید. عصبی نگاش کردم که یک دستش رو روی فرمون گذاشت و باز دست دیگش نیشگونی از گونه ام گرفت:
-خیلی مظلوم نمایی نکن خانومی....خوب تونستی یه روزه همه چی رو به نام خودت کنی...حالا پس ، باید تا آخر عمرت منتظر شنیدن کنایه های منو ، پدر و مادرم باشی.
عصبی فریاد کشیدم:
_تمومش کن آرش...اینا شرطه من نبود، شرطه پدرم بود...حالا نمیفهمم چرا کنایه اش رو به من میزنی.
یکدفعه با فریاد آرش غافلگیر شدم:
-چرا نزنم؟ عمو مدام گفت من نقشه ی ویلای اقاجونو کشیدم....من واسه ویلای آقاجون اومدم خواستگاری تو.....اما در حقیقت خودش بود که نقشه ی گرفتن ویلای آقاجون رو داشت . هم ویلای آقا جون ، هم نقشه ی گرفتن ویلای پدرم.... اینهمه مهریه واسه چی بود؟! به من اطمینان نداشت یا به پدرم؟! تو نمیدونی شب بعد از خواستگاری توی خونه ما چه خبر بود.
نفس بلندی کشید و اینبار ولوم صدایش رو پایین تر آورد و گفت:
-من حتی به آرین هم داشتم جواب پس میدادم....که چرا پدر اینهمه ملک و املاک به نام تو کرده...
آهی کشید و ادامه داد:
-چون پدر بیچاره ی من از عشق من خبر داشت ...ترسید ...ترسید اگه جواب رد به من بدید ، من افسرده بشم ....حاضر شد از املاک خودش بگذره و این وصلت صورت بگیره ولی به چه قیمتی!!
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
الهی 🙏
✨امشب برای تک تک عزیزانم
یه حس خوب😇
نوری از جنس امید✨
دلی غرق در شادی❣
و قلبی سرشار از آرامش❣
از درگاه لطفت تمنا دارم 🙏
عطا کن هرآنچه برایشان خیر است 🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨حس آرامش یعنـی:
بدونیم
خدایی داریم❣
که همیشه حواسش
به زندگیمون هست...😇
لحظه ها تون پراز یادخدا❣✨❣
شبتون به نور خدا روشن 🌟✨🌟
.
•﷽•
#سلام_امام_زمانم ❣
سلام حصرت نجات ، مهدے جان✋🏻
... و این حال و روز جهانـ🌏ــے اسٺ ڪه تـو را از یاد برده اسٺ...😔
... جهانے سـرد ، بیمار ، مرگــ آلود ، پر اضطراب ، بےدلخوشے ، ملتهب...😞
خودت بیا و بہ داد دنیـا برس. 🤲🏻
دست مهربانت را بر سر جهانیان بڪش.
سایہ ے اندوه را از سر زمین ڪم ڪݩ...😢
... خودت بیا و سلامتے و نشاط و امید را روزیمان ڪن...💚🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج