eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💕پروردگارا درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم که کریمی ‌و حکیمی‌ و علیمی ‌و قدیری خالق خلق‌ و نگارندهٔ ایوان رفیعی خالق صبح ‌و برآرندهٔ خورشید منیری اول هفتتون زیبا❤️ ┄┅┄┅✶◍⃟♥️✶┄┅┄┄ 🖋🖋
💍 عطر همسرم را در زندگیَم‌ حس مےکنم!🎈 وقتے سر مزارش مےروم یاد حرفهاش میُفتم! کہ میگفت: -تو بزرگترین سرمایہ‌ے زندگےِ من هستے!😍 اگر میشد تو را هم باخودم سرکار مےبُردم🙊 بزرگترین رنج و غم من این ماموریت هایے است کہ باید بدونِ شما بروم☹️ الان کہ پیش من نیست کاسہ‌ی آب براےِ بدرقہ‌اش کہ چیزی نیست پشت سرش آب شدم کہ برگردد💔 ↓ شهید علےِ شاهسنایے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال. -اینجایی؟! سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند: -هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟ -تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟ لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد: -تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت. -برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم. آهی غلیظ سر داد: -می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟ پوزخند زد: -چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟ -چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست. عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم: -حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو. نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت: -کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود. بلند فریاد کشیدم: -نیازی به تجویز تو ندارم. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
. . اَلا یاایُها الحاجے چِها کردے تو با دلهـآ؟ کہ در لبخـندِ تو گیجند توضیحُ المسائلها♥️🙃 ✌️🏼 . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کجای سپاهت هستم آقا؟! سربازم😍 یا... سربار🥺 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•✾•|💜✍|•✾• ༉📜🙃༉ خودمونیما ولے خوش بہ حال اون دلےکہ درک کرد بزرگترین گمشده زندگیشـــ . . .🥀 امامــ زمانشہ😞💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍊آرزو دارم در این 🍁عصر پنج شنبه پاییزی 🍊عمرت باعزت و طلایی 🍁دلت خالی از غم و محنت 🍊لبت همیشه خندان 🍁و عصرت زیبا و 🍊دلچسب باشد ☕️ 🍁
رمان انلاین 📿 نخواستم همان تک جمله ی کوتاهش رو تفسیر کنم. سینی چایی از مقابلم رفت و نگاه منو همراه خودش برد. حسام سینی رو یه دور کامل چرخوند . هنوز چند تا لیوان چایی روی سینی بود که برگشت توی آشپز خونه. همون سینی چایی حسام باعث شد ، دایره ی دیدم از بلوز سیاهم به صورت مهمون ها دوخته بشه. ناخودآگاه بود اما وقتی به خودم اومدم که دیدم مهمون ها دارند نگاهم می کنند و آروم در گوش هم نجوا. شاید می گفتند این همون عروسی بیچاره ایه که شوهرس رفت و اونو تنها گذاشت.طاقت نگاه ها ، پچ پچ ها، نجواها و اون طنعه های تو نگاهشون رو نیاوردم. از سالن بیرون اومدم و یکراست رفتم ته باغ. کنار همون دیواری که روزهای توی بچگی ازش بالا می رفتم. کنار همون شاخه های درخت انار. نشستم روی زمین و چشم دوختم به انار های روی شاخه ها . همیشه این فصل پوستشون قرمز می شد ولی انگار اون ها هم فهمیده بودند که صاحب باغ رفته و یه نامردی باغ رو گذاشته واسه فروش. انگار دیگه نمی خواستند، برسند. دیگه واسشون مهم نبود که بشند انار سرخ و قرمز شب یلدا یا انارهای دونه سفید و بی رنگ توی سطل آشغال. -اینجایی؟! سرم رو خلاف جهت چرخوندم. در امتداد دیوار باغ، حسام بود که جلو میومد. فقط یه لحظه نگاهم کرد و بعد کنار یکی از درختان انار ایستاد و نگاهش رو بین شاخه های انار چرخوند: -هنوز نرسیده. پس واسه چی اومدی اینجا؟ نکنه انارهای کال میخوری؟ -تو چی؟ تازگیا با نامحرم ها حرف میزنی ، دنبالشون راه میافتی و تعقیبشون می کنی؟ لبخند زد. سخت نگاهشو کنترل می کرد که نگاهم نکنه که جواب داد: -تعقیبت نکردم ..... عمه نگرانت شد، اومدم دنبالت. -برو بگو زنده است ... هنوز نمرده .... برو بگو خیالش راحت .... من پوستم کلفت شده ..... اونقدر که هر بلایی سرم بیاد بتونم زنده بمونم و کنایه بشنوم و غصه بخورم و نامردی ببینم. آهی غلیظ سر داد: -می خوای حرف بزنیم الهه خانوم؟ پوزخند زد: -چه حرفی بزنیم؟ من کی با تو حرف زدم که حالا دفعه دومم باشه؟ تازه با کسی که می ترسه نگاهم کنه ، بامن اونقدر که معذبه که بهم می گه الهه خانم ، چه حرفی دارم؟ -چرا فکر می کنی خانم گفتن من بخاطر معذب بودنمه؟ ... شاید به خاطره خانوم بودن شماست. عصبی شدم. نفس هام تند شد. چرا؟ چون حسام هیچ وقت هم صبحت حرفام نبوده ولی اینکه حالا اومده تا حرف بزنیم دلیل داره. خب بد نیست ترحم کنه. به یه دختر شکست خورده. اونم شکستی از عشقی که از دید حسام، از اولش با نگاه حرام شروع شد. گناه و حرام و نامحرم .... این سه تا لغت داشتند دایره ی لغات مغزم رو عجیب منفجر می کردند. حوصله ی فکر کردن به این سه لغت که شاید عواقب کارم رو نشون می داد، نداشتم. صدام بلند شد وگفتم: -حوصلتو ندارم حسام ... برگرد برو. نیم تنه اش رو از تنه ی درخت جدا کرد و گفت: -کاش حرفی می زدی ... این برات بهتر بود. بلند فریاد کشیدم: -نیازی به تجویز تو ندارم. 📝📝📝 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|•⭕️•|• فوری یــه تماس از امام زمان دارے باز کن فیلم رو ببین خودتــ ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💛 چــہ بُـغـض ها کـــہ در گـلو رسوب شد 💔 اَللهُمَ عَـــجِّــل ظُـہـورَه ...✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـدایـا🌷 سپـاس برای تمـام شـب‌های زیبـا و غروب‌هایی ڪه دیـدم بـرای شکیبـایی و صبـری ڪه اجازه داد‌ لحظـه‌های بـزرگ انـدوه را تحمـل کنـم زیـرا زنـدگی بـا وجـود همهٔ غـم‌ها بـاز هـم زیبـاست! هیـچ‌ وقت نگران آینـدهٔ ناشناختـه‌ات نبـاش وقتی خـدای شناختـه شده‌ای داری 🌙شبتـون آروم در پنـاه خـداونـد🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 در این صبح چهار شنبه پاییزیی براتون دوتا آرزو دارم🙏 اول سلامتی و کانونی گرم برای شما خوبان 😊 دوم آرامش و دل خوش💕 امیدوارم خداوند هر دو را به شما عزيزان عنایت بفرماید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 |•خدا؎‌من🤲🙂•| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خونِ‌حاج‌قاسم‌ڪلیدِ فتح‌قدس‌خواهدبودواین ڪلیدازآن‌جنس‌ڪلیدها نیست‌ڪہ‌نچرخد ... ! خواهیددید♡(:" -حاج‌حسین‌یکتا🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ختم آقاجون مساوی شده بود با تازه شدن داغ مهر خورده ی روی پیشونیم . نگاه همه به جای قاب عکس آقاجون روی صورت من بود.بعضی ها نگاهم می کردند و چنان به جای خودم ، آه می کشیدند که فکر می کردم شاید اونا هم تجربه ی مشابهی داشتند . بعضی ها هم که انگار منو قاتل آقا جون می دیدند و چپ چپ بهم چشم غره می رفتند. سه روز مراسم آقا جون شد ، بلای جون من .حسام هم این وسط روی اعصاب بود . یکی نبود بهش بگه : " آخه تو که نمی تونی به یه نامحرم نگاه کنی واسه چی هی مراقبشی ؟" این مادر منم که انگار غیر حسام کسی رو واسه پاسبونی من نداشت که مدام اونو دنبالم می فرستاد . از مراسم آقاجون که به تهران برگشتیم ، گرچه از دست کنایه ی بقیه راحت شده بودم ولی سنگینی رنگ مشکی لباسم رو ، روی قلبم احساس می کردم . حالا من شده بودم یه تازه عروس مشکی پوش تنها. تنها تفاوتی که با قبل کرده بودم این بود که حالا داغ آقا جونم به غصه هام اضافه شده بود.خیلی دلم می خواست بدونم آرش داره توی مالزی چکار می کنه ؟ با اینهمه داغی که به دل من گذاشت و باعث مرگ آقاجون شد ، حالا چطوری داره روز و شب و شب و روز می کنه . سه هفته از ازدواجمون با آرش می گذشت و یک هفته از مرگ آقاجون .اونقدر غصه خورده بودم که دیگه معده ام جز غم چیزی قبول نمی کرد.کم اشتها شده بودم . میل به غذا نداشتم و گاهی هم معده ام بد جوری درد می گرفت . اما باهمه ی اینها دووم آوردم تا شبی که عمو مجید و زن عمو زنگ زدند که بیایند دیدن من ! اصلا حوصلشون رو نداشتم ولی با سکوت پدر و مادر ، این دیدار حتمی شد .همون بلوز مشکی داغ آقاجون تنم بود که عمو مجید و زن عمو دیدنم اومدند. نگاه عمو چنان غمی داشت که سعی میکرد مستقیم نگاهم نکنه . مدام از نگاه کردن به صورتم طفره می رفت .حرفی هم نبود برای زدن جز همان سلام و احوالپرسی خشک و خالی ... وقتی چند دقیقه سکوت عادی رسید به دقیقه های بیشتر و سکوتی غیر طبیعی ، پدر پرسید : -اگراصرار شما واسه اومدن نبود ، توی این شرایط قرار نمی ذاشتم . پدرسکوت کرد . عمو سر بالا آورد و نگاهی به پدر و بعد مادر انداخت و بالاخره چشمای سرخش رو به من دوخت : -من اومدم امانتی الهه بدم . -امانتی؟! مادر پرسید و زن عمو گفت : _با اونکه مراسم تقریبا بهم خورد ولی فامیلا زحمت کشیدند و هدیه و پاکت پول هاشون رو فرستادند ... ما هم دیدیم این تنها چیزیه که می تونیم در عوض نامردی آرش به الهه بدیم . زن عمو پاکت بزرگی روی میز گذاشت و زد زیر گریه : _الهه جان تو رو قسم به روح آقا جون ... آرش رو نفرین نکن ... اشتباه کرده ، غلط کرده ، جوونی کرده ، آهت می گیره ... می دونم ، ازش بگذر. صدای گریه ی زن عمو باحرفایی که زد ، مثل تینری بود که روی تنم ریخته شد و شعله ای کشید به وسعت گرفتن جانم .نفسم حبس شد که عمو اول حرفش رو اینطوری بیان کرد: _دستم به آرش نمی رسه ... رفته ، ویلاها رو هم که گذاشته واسه فروش ، خونه هم که تا آخر همین ماه فروخته میشه ... به خدا رو سیاهم ... حتی فکرشو هم نمی کردم ، پسرمن ، همچین کاری کنه ! ... الهه جان ، عمو ... مارو شریک غمت بدون ... بخدا ماهم شب و روز نداریم ، بخدا حرفایی که پشت سر تو می زنن ، پشت سر ماهم می زنن ... تو بگو الهه جان ....من چکارکنم عمو؟ 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
کربلآ خونَـمہ.. - @ashganehzinbevn.mp3
6.46M
💚 بارونہ بارون چشماےِ گریون...| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم یکے برداشت و گفت : میتونم یکے دیگہ بردارم؟ گفتم : البته سید جون این چہ حرفیه؟ برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد کار همیشگیش بود🥰 هر جا کہ غذاےِ خوشمزه یا شیرینے یا شکلات تعارفش مےکردند برمیداشت اما نمےخورد مےگفت : برم با خانومو بچـہ ها میخورم مےگفت : شما هم این کارو انجام بدین اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنہ خیلے توے زندگے خانوادگے تاثیر میذاره♥️ سید مرتضے آوینے کتاب دانشجویے ، ص²¹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💠💠💠💠💠💠💠 شهادت اتفاقی نیست قلبت که بوی دنیا را دهد، رهایت می کنند... 🔸شهیدان: جعفرخانی، پرورش، موسوی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهیدت میکنه رفیق شهیدم هم روستایی افتخار روستام. شهیدحاج -احمد-مایلی وشهید-قاسم-غریب درکنارمزارهمرزمشان -حاج -محمد-جعفری خانی با بصیرت شهید حاج محمد جعفرخانی اجازه نداده بودکه ایشان رادر-قزوین دفن کنند. علتش این بودکه ایشان اعتقاد داشتند که از این پس خیلی ها قراراست که نمایندگان و و... بیایند و بر سر مزارمحمد ادای احترام کنند پس چه بهترکه به -ولازجردبیایندتا به این و هم آبادتر گردد. اری ب راستی بایددست شهیدرا بوسید که با پای و ایستاده اند . مزار شهید در استان ،شهرستان روستای فرار دارد. ویژی صابرین صابرین مدافع وطن حرم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 گلوم شده بود کویر لوت .خشک و بی آب . به زحمت با صدایی خفه گفتم : _کاری از دست هیچ کس بر نمیآد عموجان ... اون پاکت رو هم بردارید ... من از اولشم برای پول با آرش ازدواج نکردم که حالا بخوام بخاطر پول ببخشمش ... از من بخشش هم نخواید ، نفرینش نمی کنم ولی ببخششی در کار نیست . صدای گریه زن عمو بلندتر شد : _نگو الهه ... به خدا نادونی کرده ...تا تو نبخشی من یکی آروم نمی شم ... این پاکت پول هم اصلا قابلتو نداره ...اگه نگیری شرمندگی ما بیشتر می شه . سکوت کردم که زن عمو پاکت کوچکتری روی میز گذاشت وگفت : -اینم ... و باز بغض کرد: _عکساتونه ... خواستم بندازم دور ولی عموت نذاشت . آهی کشیدم و سمت پاکت عکس ها رفتم .نمی دونم چرا دلم می خواست اون عکس های ممنوعه رو یه بار دیگه ببینم . چرا؟ چرا میخواستم خودمو با دیدنشون حسابی زجر بدم ؟ یکی از عکس ها رو از پاکت بیرون کشیدم . با زوم به بازوی آرش ،چسبیده بود و رو به دوربین ، لبخند زده بودم .چشمم توی حلقه های روشن نگاه آرش خشک شد . نگاهی که توی اون عشق رو تصور میکردم و در واقع نقشه ای بود برای فریب من . دستانم لرزید .طاقتم کم شد . با همون پاکت عکس ها از روی مبل برخاستم و گفتم : _ببخشید من حالم بده .. با اجازه . رفتم به اتاقم تا توی تنهایی خودم زار بزنم . در اتاق رو قفل کردم و پاکت عکس ها رو روی زمین خالی . چهار زانو نشستم بالای سر خاطرات پر پر شده ام . تک تک عکس ها رو برداشتم و با دقت نگاه کردم . هرعکسی که می دیدم ، پتک محکمی توی سرم فرود میومد.گاهی آغوش آدم ها گرمه اما نه از عشق ، گرمای فریبنده ای داره که تنت رو می سوزونه و تو عشق تفسیرش میکنی . گاهی نگاه آدما ، تعبیری داره که فریبه ولی تو به محبت تاییدش میکنی ... چرا؟شاید نباید زیادی هم خوش باور بود .گاهی باید حتی گمان بدهم داشت . تا غافلگیر نیت شوم بعضی ها نشویم . وقتی به خودم اومدم ، همه ی عکس هارو دور تا دورم چیده بودم و با چشمانی بارونی بهشون خیره شده بودم . لبانم از هم باز شد و زبانم خودش با عکس آرش درد و دل کرد: -چطوری آقای فریبکار ! مالزي خوش میگذره ؟ اونجا آدماش نامردن یا هنوز مرد پیدا می شه؟ تو که می دونستی من دوستت دارم ... اونقدر که حاضر شدم تموم پشتوانه ی زندگیمو ، مهریه ام رو ببخشم ... پس چرا باز رفتی ؟ لااقل به دل این عاشق رحم می کردی ؟ حس کردم معده ام تیر کشید . درد گرفت .سوخت . دستمو محکم روی معده ام فشردم .صدای خوش آمدگویی پدر و مادر همزمان با حال دگرگون شدن حال من برخاست . عمو و زن عمو در شرف رفتن بودند . تحمل کردم و باز برای فراموشی درد معده ام ، چشم به عکس ها دوختم که یک لحظه حالت تهوعی عجیب سراغم اومد. سرم چنان سنگین شد که حس کردم سنگینی کره ی زمین روی سر من است .فوری در اتاق رو باز کردم و به سمت دستشویی رفتم . پاهایم سست شده بود و قدم هایم کند . به در دستشویی که رسیدم ، حالم بهم خورد. خون بود که روی روشویی را قرمز کرد . ترسیده فریاد زدم : _مامان!! 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک 13 تن از دلاورمردان یگان ویژه صابرین سپاه(نخبه ترین رسته تکاوری دنیا) به نام های سردار شهید محمد جعفرخان(محل دفن قزوین)، شهید محمد محرابی پناه، (محل دفن آران و بیدگل کاشان)، شهید علی بریهی (محل دفن روستای میثم تمار شوش دانیال)، شهید مجتبی بابایی زاده (محل دفن اندیمشک)، شهید سید محمود موسوی (محل دفن بابل)، شهید مسلم احمدی پناه (محل دفن فرادنبه بروجن)، شهید حسین رضایی (محل دفن قروه کردستان)، شهید محمد منتظر قائم (محل دفن نکا)، شهید صمد امیدپور (محل دفن امامزاده هاشم،رشت)، شهید حسن حسین پور (محل دفن قزوین)، شهید یوسف فدایی نژاد (محل دفن سروان سنگر رشت)، شهید مصطفی صفری تبار (محل دفن بابل)، شهید محمد غفاری (محل دفن همدان) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده بدست بیاورد به برکت خون این شهیدان است. شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم😔😔😔 سالروز شهادت این مرد بزرگ شهید سردار محمد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃🍁پـروردگارا ! بہ مـا بـردبـاری، فروتنـی و تسلیم و رضا در برابر خواست خودت عـطا فرما و بر ما منت گذار و تمام گرفتاری‌ها، سختی‌ها و غـم‌ها را از ما و همهٔ بنـدگانت دور بگـردان 💫شبتون در پناه الهی💫 ‌─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبختی سه ستون دارد: فراموش کردن تلخی های دیروز غنیمت شمردن شیرینی های امروز امیدواری به فرصت های فردا الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
💠 ڪــلام‌ شهـــید کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک ‌شهـــید را ملاقات کرده است. 🌷شهید احمد کاظمی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد. -بله. -سلام حسام جان ...خوبی مادر؟ -سلام مادر ... بله ممنون . -ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه . تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم : _چیزی شده ؟ مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد: _آره، الهه حالش خوب نیست . ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود: _چی شده؟ -انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده . -وااای! -آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه . نفسم حبس شد : _منم میآم ... -نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم . نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت : -فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی . مجبور شدم فقط بگم : _باشه ... سلام برسونید . گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد . مهندس بود . با دیدنش از جا برخاستم که نگاه دقیقی به من انداخت: -امروز باز چرا پکری ؟ -هیچی جناب مهندس . جلو اومد و گفت : _چطور مهم نیست ؟! بهت گفته بودم دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی ...خودت می دونی که توی این چند ساله که حسابدار شرکتم بودی ، چقدر ازت خوشم اومده ... پسر خوبی هستی و قابل اعتماد ... تا یه ماه پیش که میگفتی دختر عمه ات ازدواج کرده و رفته واسه اون اعصابت داغونه ، دیگه رفته ... قسمت نبوده لابد ... ولی بالاخره باید توهم سر و سامون بگیری . نگاهم روی صورت مهندس موند .موهای جو گندمی اش رو بدون سشوار ، شانه زده بود و در بین چین و چروک های ریز صورتش خوب می شد فهمید که چقدر از داغ پسرش که از دنیا رفته ، شکسته شده . پنجاه سال سنی نبود که یه آدم رو پیر کنه ! وقتی سکوتم رو دید گفت : -اصلا امروز حوصله کردم قصه بشنوم . نگاهش کردم .از این رفتارش خوشم میومد .اینکه بی ادعا بود . مدیر شرکت بود ولی نه تنها بامن بلکه با تمام کارمندای شرکت راحت برخورد میکرد . هوای همه رو داشت .حال همه رو جویا می شد . هنوز منتظر شنیدن بود که مجبور به گفتن شدم . از رفتن آرش گفتم و از طلاق الهه . از نامردی آرش و گرفتن وکالت نامه تا فروش ویلای عمو و آقاجونِ الهه و مرگ ناگهانی آقاجون . تعجب درنگاه مهندس نشست. شاید تا اونروز چنین قصه ای از نامردی رو نشنیده بود .حتی از چهره اش همه خوب می شد فهمید که چقدر ناراحت شده . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨‌‌‏ ‌‌‏صـبح سـت 💚دلم هواییِ کرب‌ و بلاست 💚ازجـانـب قلبِ من ✨بر آن خاڪ ســلام ♥️السلام علی الحسین 🖤و علی علی ابن الحسین ♥️و علی اولاد الحسین 🖤و علی اصحاب الحسین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا