#بیوگࢪافے 💛
چــہ بُـغـض ها
کـــہ در گـلو رسوب شد
#نــیـامدی 💔
اَللهُمَ عَـــجِّــل #لَـنـا ظُـہـورَه ...✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#آرامش_الهی
خـدایـا🌷
سپـاس برای تمـام شـبهای زیبـا
و غروبهایی ڪه دیـدم
بـرای شکیبـایی و صبـری ڪه
اجازه داد لحظـههای بـزرگ انـدوه را
تحمـل کنـم
زیـرا زنـدگی بـا وجـود
همهٔ غـمها بـاز هـم زیبـاست!
هیـچ وقت نگران آینـدهٔ
ناشناختـهات نبـاش
وقتی خـدای شناختـه شدهای داری
🌙شبتـون آروم در پنـاه خـداونـد🌟
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
در این صبح چهار شنبه پاییزیی
براتون دوتا آرزو دارم🙏
اول سلامتی و کانونی گرم
برای شما خوبان 😊
دوم آرامش و دل خوش💕
امیدوارم خداوند هر دو را
به شما عزيزان عنایت بفرماید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
|•خدا؎من🤲🙂•|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خونِحاجقاسمڪلیدِ
فتحقدسخواهدبودواین
ڪلیدازآنجنسڪلیدها
نیستڪہنچرخد ... !
خواهیددید♡(:"
-حاجحسینیکتا🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت59
ختم آقاجون مساوی شده بود با تازه شدن داغ مهر خورده ی روی پیشونیم . نگاه همه به جای قاب عکس آقاجون روی صورت من بود.بعضی ها نگاهم می کردند و چنان به جای خودم ، آه می کشیدند که فکر می کردم شاید اونا هم تجربه ی مشابهی داشتند . بعضی ها هم که انگار منو قاتل آقا جون می دیدند و چپ چپ بهم چشم غره می رفتند. سه روز مراسم آقا جون شد ، بلای جون من .حسام هم این وسط روی اعصاب بود . یکی نبود بهش بگه :
" آخه تو که نمی تونی به یه نامحرم نگاه کنی واسه چی هی مراقبشی ؟"
این مادر منم که انگار غیر حسام کسی رو واسه پاسبونی من نداشت که مدام اونو دنبالم می فرستاد . از مراسم آقاجون که به تهران برگشتیم ، گرچه از دست کنایه ی بقیه راحت شده بودم ولی سنگینی رنگ مشکی لباسم رو ، روی قلبم احساس می کردم .
حالا من شده بودم یه تازه عروس مشکی پوش تنها. تنها تفاوتی که با قبل کرده بودم این بود که حالا داغ آقا جونم به غصه هام اضافه شده بود.خیلی دلم می خواست بدونم آرش داره توی مالزی چکار می کنه ؟ با اینهمه داغی که به دل من گذاشت و باعث مرگ آقاجون شد ، حالا چطوری داره روز و شب و شب و روز می کنه .
سه هفته از ازدواجمون با آرش می گذشت و یک هفته از مرگ آقاجون .اونقدر غصه خورده بودم که دیگه معده ام جز غم چیزی قبول نمی کرد.کم اشتها شده بودم . میل به غذا نداشتم و گاهی هم معده ام بد جوری درد می گرفت . اما باهمه ی اینها دووم آوردم تا شبی که عمو مجید و زن عمو زنگ زدند که بیایند دیدن من !
اصلا حوصلشون رو نداشتم ولی با سکوت پدر و مادر ، این دیدار حتمی شد .همون بلوز مشکی داغ آقاجون تنم بود که عمو مجید و زن عمو دیدنم اومدند.
نگاه عمو چنان غمی داشت که سعی میکرد مستقیم نگاهم نکنه . مدام از نگاه کردن به صورتم طفره می رفت .حرفی هم نبود برای زدن جز همان سلام و احوالپرسی خشک و خالی ... وقتی چند دقیقه سکوت عادی رسید به دقیقه های بیشتر و سکوتی غیر طبیعی ، پدر پرسید :
-اگراصرار شما واسه اومدن نبود ، توی این شرایط قرار نمی ذاشتم .
پدرسکوت کرد . عمو سر بالا آورد و نگاهی به پدر و بعد مادر انداخت و بالاخره چشمای سرخش رو به من دوخت :
-من اومدم امانتی الهه بدم .
-امانتی؟!
مادر پرسید و زن عمو گفت :
_با اونکه مراسم تقریبا بهم خورد ولی فامیلا زحمت کشیدند و هدیه و پاکت پول هاشون رو فرستادند ... ما هم دیدیم این تنها چیزیه که می تونیم در عوض نامردی آرش به الهه بدیم .
زن عمو پاکت بزرگی روی میز گذاشت و زد زیر گریه :
_الهه جان تو رو قسم به روح آقا جون ... آرش رو نفرین نکن ... اشتباه کرده ، غلط کرده ، جوونی کرده ، آهت می گیره ... می دونم ، ازش بگذر.
صدای گریه ی زن عمو باحرفایی که زد ، مثل تینری بود که روی تنم ریخته شد و شعله ای کشید به وسعت گرفتن جانم .نفسم حبس شد که عمو اول حرفش رو اینطوری بیان کرد:
_دستم به آرش نمی رسه ... رفته ، ویلاها رو هم که گذاشته واسه فروش ، خونه هم که تا آخر همین ماه فروخته میشه ... به خدا رو سیاهم ... حتی فکرشو هم نمی کردم ، پسرمن ، همچین کاری کنه ! ... الهه جان ، عمو ... مارو شریک غمت بدون ... بخدا ماهم شب و روز نداریم ، بخدا حرفایی که پشت سر تو می زنن ، پشت سر ماهم می زنن ... تو بگو الهه جان ....من چکارکنم عمو؟
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
کربلآ خونَـمہ.. - @ashganehzinbevn.mp3
6.46M
#مداحے💚
بارونہ بارون
چشماےِ گریون...|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ
جعبہ شیرینے رو جلوش گرفتم
یکے برداشت و گفت :
میتونم یکے دیگہ بردارم؟
گفتم : البته سید جون
این چہ حرفیه؟
برداشت ولے هیچکدوم رو نخورد
کار همیشگیش بود🥰
هر جا کہ غذاےِ خوشمزه
یا شیرینے یا شکلات تعارفش
مےکردند برمیداشت اما نمےخورد
مےگفت : برم با خانومو
بچـہ ها میخورم
مےگفت : شما هم
این کارو انجام بدین
اینکہ ادم شیرینے هاے زندگیشو
با زن و بچه ش تقسیم کنہ
خیلے توے زندگے خانوادگے
تاثیر میذاره♥️
#شهید سید مرتضے آوینے
کتاب دانشجویے ، ص²¹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#مدافعان_وطن
💠💠💠💠💠💠💠
شهادت اتفاقی نیست
قلبت که بوی دنیا را دهد، رهایت می کنند...
🔸شهیدان: جعفرخانی، پرورش، موسوی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید شهیدت میکنه
رفیق شهیدم هم روستایی
افتخار روستام.
شهیدحاج -احمد-مایلی
وشهید-قاسم-غریب
درکنارمزارهمرزمشان
#شهید-حاج -محمد-جعفری خانی
#پدر با بصیرت شهید حاج محمد جعفرخانی اجازه نداده بودکه ایشان رادر#گلزارشهدای-قزوین دفن کنند. علتش این بودکه ایشان اعتقاد داشتند که از این پس خیلی ها قراراست که نمایندگان #مجلس و#دولت و... بیایند و بر سر مزارمحمد ادای احترام کنند پس چه بهترکه به
#روستای-ولازجردبیایندتا به #برکت #خون این#شهیدجاده و#روستا هم آبادتر گردد.
اری ب راستی بایددست#پدران شهیدرا بوسید که با#صبرت پای #ارزشها و#انقلاب ایستاده اند .
مزار شهید در استان #قزوین،شهرستان #تاکستان روستای#ولازگرد فرار دارد.
#صابرین
#یگان ویژی صابرین
#شهدای صابرین
#رفیق
#همرزم
مدافع وطن
#مدافع حرم
#یا_ذبیح_العطشان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت60
گلوم شده بود کویر لوت .خشک و بی آب . به زحمت با صدایی خفه گفتم :
_کاری از دست هیچ کس بر نمیآد عموجان ... اون پاکت رو هم بردارید ... من از اولشم برای پول با آرش ازدواج نکردم که حالا بخوام بخاطر پول ببخشمش ... از من بخشش هم نخواید ، نفرینش نمی کنم ولی ببخششی در کار نیست .
صدای گریه زن عمو بلندتر شد :
_نگو الهه ... به خدا نادونی کرده ...تا تو نبخشی من یکی آروم نمی شم ... این پاکت پول هم اصلا قابلتو نداره ...اگه نگیری شرمندگی ما بیشتر می شه .
سکوت کردم که زن عمو پاکت کوچکتری روی میز گذاشت وگفت :
-اینم ...
و باز بغض کرد:
_عکساتونه ... خواستم بندازم دور ولی عموت نذاشت .
آهی کشیدم و سمت پاکت عکس ها رفتم .نمی دونم چرا دلم می خواست اون عکس های ممنوعه رو یه بار دیگه ببینم . چرا؟ چرا میخواستم خودمو با دیدنشون حسابی زجر بدم ؟ یکی از عکس ها رو از پاکت بیرون کشیدم . با زوم به بازوی آرش ،چسبیده بود و رو به دوربین ، لبخند زده بودم .چشمم توی حلقه های روشن نگاه آرش خشک شد . نگاهی که توی اون عشق رو تصور میکردم و در واقع نقشه ای بود برای فریب من .
دستانم لرزید .طاقتم کم شد . با همون پاکت عکس ها از روی مبل برخاستم و گفتم :
_ببخشید من حالم بده .. با اجازه .
رفتم به اتاقم تا توی تنهایی خودم زار بزنم . در اتاق رو قفل کردم و پاکت عکس ها رو روی زمین خالی . چهار زانو نشستم بالای سر خاطرات پر پر شده ام . تک تک عکس ها رو برداشتم و با دقت نگاه کردم . هرعکسی که می دیدم ، پتک محکمی توی سرم فرود میومد.گاهی آغوش آدم ها گرمه اما نه از عشق ، گرمای فریبنده ای داره که تنت رو می سوزونه و تو عشق تفسیرش میکنی . گاهی نگاه آدما ، تعبیری داره که فریبه ولی تو به محبت تاییدش میکنی ... چرا؟شاید نباید زیادی هم خوش باور بود .گاهی باید حتی گمان بدهم داشت . تا غافلگیر نیت شوم بعضی ها نشویم . وقتی به خودم اومدم ، همه ی عکس هارو دور تا دورم چیده بودم و با چشمانی بارونی بهشون خیره شده بودم . لبانم از هم باز شد و زبانم خودش با عکس آرش درد و دل کرد:
-چطوری آقای فریبکار ! مالزي خوش میگذره ؟ اونجا آدماش نامردن یا هنوز مرد پیدا می شه؟ تو که می دونستی من دوستت دارم ... اونقدر که حاضر شدم تموم پشتوانه ی زندگیمو ، مهریه ام رو ببخشم ... پس چرا باز رفتی ؟ لااقل به دل این عاشق رحم می کردی ؟
حس کردم معده ام تیر کشید . درد گرفت .سوخت . دستمو محکم روی معده ام فشردم .صدای خوش آمدگویی پدر و مادر همزمان با حال دگرگون شدن حال من برخاست . عمو و زن عمو در شرف رفتن بودند . تحمل کردم و باز برای فراموشی درد معده ام ، چشم به عکس ها دوختم که یک لحظه حالت تهوعی عجیب سراغم اومد. سرم چنان سنگین شد که حس کردم سنگینی کره ی زمین روی سر من است .فوری در اتاق رو باز کردم و به سمت دستشویی رفتم . پاهایم سست شده بود و قدم هایم کند . به در دستشویی که رسیدم ، حالم بهم خورد.
خون بود که روی روشویی را قرمز کرد . ترسیده فریاد زدم :
_مامان!!
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
#فاتحان_تپه_جاسوسان
در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک 13 تن از دلاورمردان یگان ویژه صابرین سپاه(نخبه ترین رسته تکاوری دنیا) به نام های
سردار شهید محمد جعفرخان(محل دفن قزوین)،
شهید محمد محرابی پناه، (محل دفن آران و بیدگل کاشان)،
شهید علی بریهی (محل دفن روستای میثم تمار شوش دانیال)،
شهید مجتبی بابایی زاده (محل دفن اندیمشک)،
شهید سید محمود موسوی (محل دفن بابل)،
شهید مسلم احمدی پناه (محل دفن فرادنبه بروجن)،
شهید حسین رضایی (محل دفن قروه کردستان)،
شهید محمد منتظر قائم (محل دفن نکا)،
شهید صمد امیدپور (محل دفن امامزاده هاشم،رشت)،
شهید حسن حسین پور (محل دفن قزوین)،
شهید یوسف فدایی نژاد (محل دفن سروان سنگر رشت)،
شهید مصطفی صفری تبار (محل دفن بابل)،
شهید محمد غفاری (محل دفن همدان)
به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده
بدست بیاورد به برکت خون این شهیدان است.
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم،
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک
افتادند تا ما به خاک نیفتیم😔😔😔
سالروز شهادت این مرد بزرگ شهید سردار محمد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🍃🍁پـروردگارا !
بہ مـا بـردبـاری، فروتنـی
و تسلیم و رضا در برابر خواست خودت
عـطا فرما و بر ما منت گذار
و تمام گرفتاریها، سختیها و غـمها را
از ما و همهٔ بنـدگانت دور بگـردان
💫شبتون در پناه الهی💫
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
خوشبختی سه ستون دارد:
فراموش کردن تلخی های دیروز
غنیمت شمردن شیرینی های امروز
امیدواری به فرصت های فردا
الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
#صبحتون_زیبا
💠 ڪــلام شهـــید
کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک شهـــید را ملاقات کرده است.
🌷شهید احمد کاظمی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت61
نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد.
-بله.
-سلام حسام جان ...خوبی مادر؟
-سلام مادر ... بله ممنون .
-ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه .
تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم :
_چیزی شده ؟
مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد:
_آره، الهه حالش خوب نیست .
ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود:
_چی شده؟
-انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده .
-وااای!
-آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه .
نفسم حبس شد :
_منم میآم ...
-نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم .
نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت :
-فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی .
مجبور شدم فقط بگم :
_باشه ... سلام برسونید .
گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد . مهندس بود . با دیدنش از جا برخاستم که نگاه دقیقی به من انداخت:
-امروز باز چرا پکری ؟
-هیچی جناب مهندس .
جلو اومد و گفت :
_چطور مهم نیست ؟! بهت گفته بودم دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی ...خودت می دونی که توی این چند ساله که حسابدار شرکتم بودی ، چقدر ازت خوشم اومده ... پسر خوبی هستی و قابل اعتماد ... تا یه ماه پیش که میگفتی دختر عمه ات ازدواج کرده و رفته واسه اون اعصابت داغونه ، دیگه رفته ... قسمت نبوده لابد ... ولی بالاخره باید توهم سر و سامون بگیری .
نگاهم روی صورت مهندس موند .موهای جو گندمی اش رو بدون سشوار ، شانه زده بود و در بین چین و چروک های ریز صورتش خوب می شد فهمید که چقدر از داغ پسرش که از دنیا رفته ، شکسته شده .
پنجاه سال سنی نبود که یه آدم رو پیر کنه ! وقتی سکوتم رو دید گفت :
-اصلا امروز حوصله کردم قصه بشنوم .
نگاهش کردم .از این رفتارش خوشم میومد .اینکه بی ادعا بود . مدیر شرکت بود ولی نه تنها بامن بلکه با تمام کارمندای شرکت راحت برخورد میکرد . هوای همه رو داشت .حال همه رو جویا می شد . هنوز منتظر شنیدن بود که مجبور به گفتن شدم . از رفتن آرش گفتم و از طلاق الهه . از نامردی آرش و گرفتن وکالت نامه تا فروش ویلای عمو و آقاجونِ الهه و مرگ ناگهانی آقاجون . تعجب درنگاه مهندس نشست. شاید تا اونروز چنین قصه ای از نامردی رو نشنیده بود .حتی از چهره اش همه خوب می شد فهمید که چقدر ناراحت شده .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ صـبح سـت
💚دلم هواییِ کرب و بلاست
💚ازجـانـب قلبِ من
✨بر آن خاڪ ســلام
♥️السلام علی الحسین
🖤و علی علی ابن الحسین
♥️و علی اولاد الحسین
🖤و علی اصحاب الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
روایت سردار باقرزاده از وضعیت پیکر شهید قاسم سلیمانی و دیگر شهدا در محضر مقام معظم رهبری
به آقا عرض کردم: دیشب که خواستیم شهداء را کفن کنیم کربلا را دیدیم ، همه بدن ها اربا اربا بود، حاج قاسم پنج تکه شده بود، سر در بدن نداشت، بخشی ازکتف و دست راست وامعاء واحشاء و پای راست از مچ به پائین .
ابو مهدی مهندس هم فقط در ۴ الی ۵ کیلو گوشت .
عرض کردم : با اینکه برای کفن کردن همه وسائل را داشتیم ، پارچه داشتیم، پنبه داشتیم، پلاستیک ودیگر لوازم راداشتیم اما نمی توانستیم این پیکرها را خوب جمع و جور کنیم وبسختی تیمم داده و کفن کردیم، نمیدانم امام
زین العابدین در کربلا چطور جنازه سید الشهداء را با بوریا جمع کرد؟
🌷شهید حاج #قاسم_سلیمانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨امام خامنه ای حفظه الله✨
برای ڪسانے کہ اهل ارزش هاے اسلامے هستند، تصاویر شهدا از هر تصویری دلرباتـر است...
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حجابت ارزشش با خون شهید برابرے میڪند
مواظبشـ باش خواهرم
خواهرمـ سرمـ رفتـ
روسریٺ نرود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم تازه منتشر شده از سردار دلها
ببخشید شخصیت مهمی رو پامه!
مهر و محبت شهید حاج قاسم سلیمانی نسبت به یک نوزاد و شوخ طبعی شهید
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عبودیـت
مقدمهی #پرواز است
و عروج بدون #اخلاص ممکن نیست
#نمازاول_وقت
#_دفاع_مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت62
یک ماه شد . آرش یک ماه بود که رفته بود . اواخر مهر . فصل انارهای باغ آقاجون داشت می رسید و خود آقاجون زیر خاکی سرد خفته بود.
دلم نمی خواست باغ آقاجون فروخته بشه ولی با فوت آقا جون ، وکیل آرش راحت تر از قبل تونست ، ویلا رو برای فروش بذاره .
ویلای آقاجون با تمام وسایلش رفت برای فروش .دلم می خواست اونقدر از غصه آه می کشیدم که جگرم آب می شد و قلبم میایستاد.
دیگه بس بود . اینهمه غصه بس بود . یک ماه اشک ریختم .افسرده شدم .معده ام رو داغون کردم برای عشقی که رفته بود و فقط اسمش توی شناسنامه ی من و اثر عشقش روی جان من ، باقی مونده بود.
یه مدتی بود که معده ام زیادی اِرور میداد . غذای چرب ، غذای سرد ، نوشابه ، چایی ، میوه های سنگین ، همه معده ام رو تحریک می کرد تا حالم بهم بخوره .
توی همون اوضاع با اون حال خراب ، مادر پریشون تر از من شده بود . انگار می خواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشد . تا اینکه بالاخره یه روز حرفشو زد.
صبحانه خورده بودم ولی نمی دونم باز نون لواش معده ام رو اذیت کرده بود ، یاپنیر ، یا شایدم چایی شیرین !
دویدم سمت دستشویی و عق زدم . مادر مثل هربار ، اومد دنبالم . در حینی که شونه هامو ماساژ می داد ، با نگرانی توی گوشم زمزمه کرد:
_چیزی نیست ... الان بهتر می شی .
آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟!
صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم :
_الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم .
-دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین.
-نه ... آزمایش واسه ... بارداری.
چوب شدم . خشک و بی حرکت .
"وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟"
این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم :
_باشه .
رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد.
من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد??
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋
*سرداری که در ماه محرم با اصابت ترکش توپ به شهادت رسید*🕊️
*سردار شهید احمد یوسفی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۳۵
تاریخ شهادت: ۶ / ۷ / ۱۳۶۵
محل تولد: زنجان
محل شهادت: ارتفاعات بانه
🌹همرزم← نماز ظهر و عصر را به جا آورديم📿 احمد در مسير حركت يكى دو كيلو انجير خريد و به بچه ها داد و گفت: *"از انجيرهاى اين دنيا بخوريد، شايد آخرين بار باشد كه از انجير دنيا مى خوريد*🕊️ وقتى به منطقه رسيديم به دسته هاى مختلف تقسيم شديم در راه گلوله توپى فرود آمد💥 و من نزديك تانکر آب خم شدم تا آبی بنوشم💦 داشتیم صحبت میکردیم که *در بين اين گفتگو گلوله دوم به آن طرف تانكر اصابت كرد*💥 و بلافاصله گلوله سوم فرود آمد💥 *از خلال گرد و غبار دو نفر را ديدم كه به زمين افتادند*🥀 با صداى بلند، حاج كمال و احمد يوسفى را صدا كردم🗣️ و از آنها براى حمل اين پیکرها كمك خواستم🌷 *وقتى دقيقتر شدم ديدم پیکر اين دو عزيز است*🥀احمد هنوز نفس مىكشيد *و چون خونريزى مغزى كرده بود🥀هر بار كه مى خواست صحبتى كند دهانش پر از خون مى شد*🩸🖤 بلافاصله او را به بيمارستان رسانديم🏥 ولى قبل از جراحى به آرامى🥀 *و بدون هيچ گونه حركتى در اعضاى بدنش*🥀به شهادت رسيد🕊️ *درنهایت او در ماه محرم🏴 به علت اصابت تركش توپ به تمام بدن*🥀🖤 به شهادت رسيد🕊️🕋
*سردار شهید احمد یوسفی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمب انرژی مثبت💣
اینو حتما ببینید روزتون رومیسازه 😍😍
صبحتون بخیر 😍