هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده
بدست بیاورد به برکت خون این شهیدان است.
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم،
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک
افتادند تا ما به خاک نیفتیم😔😔😔
سالروز شهادت این مرد بزرگ شهید سردار محمد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🍃🍁پـروردگارا !
بہ مـا بـردبـاری، فروتنـی
و تسلیم و رضا در برابر خواست خودت
عـطا فرما و بر ما منت گذار
و تمام گرفتاریها، سختیها و غـمها را
از ما و همهٔ بنـدگانت دور بگـردان
💫شبتون در پناه الهی💫
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
خوشبختی سه ستون دارد:
فراموش کردن تلخی های دیروز
غنیمت شمردن شیرینی های امروز
امیدواری به فرصت های فردا
الهی همیشه غرق خوشبختی باشید🙏
#صبحتون_زیبا
💠 ڪــلام شهـــید
کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات میکند احساس کند که یک شهـــید را ملاقات کرده است.
🌷شهید احمد کاظمی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت61
نگاهم روی اعداد و ارقام برگه ها بود و داشتم با ماشین حساب روی میزم تک تک اعداد رو ثبت می کردم که موبایلم زنگ خورد.
-بله.
-سلام حسام جان ...خوبی مادر؟
-سلام مادر ... بله ممنون .
-ببین حسام جان ، من و هستی میریم خونه عمه منیژه .
تا مادرگفت ، خونه عمه ، دلشوره گرفتم :
_چیزی شده ؟
مادر نفسش رو توی گوشی خالی کرد:
_آره، الهه حالش خوب نیست .
ابروانم بهم نزدیک شد . از نگرانی بود:
_چی شده؟
-انگار دیشب عموش اینا اومدن خونشون ، برداشتند عکسای آتیله رو آوردن این دختره دیده ، معدش خونریزی کرده .
-وااای!
-آخه یکی نیست به این مرد بگه ، تو پسرت به اندازه کافی این دختر رو زجر داده ، واسه چی برداشتی عکسا رو بردی که ببینه .
نفسم حبس شد :
_منم میآم ...
-نه ... نمی خواد تو بیای ، من و هستی و پدرت میریم .
نمی دونستم چه جوری اصرار کنم که من هم می خواهم بروم اما وقتی مادر گفت :
-فقط بهت بگم اومدی خونه ، دیدی ما نیستیم نگران نشی .
مجبور شدم فقط بگم :
_باشه ... سلام برسونید .
گوشی موبایلم رو گذاشتم روی میز و نگاهم به جای اعداد و ارقام روی برگه ، اینبار رفت روی دیوار رو به رو . امواج افکاری پر دردسر ، توی سرم میچرخید .حرف هایی که وسوسه شدم بزنم اما هنوز یه ماه از رفتن آرش نمیگذشت . ترس داشتم . ترس از اینکه جوابم ، صبر برای برگشت آرش باشه . هنوز نگاهم روی دیوار بود و فکرم مشغول احساس قلبم که در اتاقم باز شد . مهندس بود . با دیدنش از جا برخاستم که نگاه دقیقی به من انداخت:
-امروز باز چرا پکری ؟
-هیچی جناب مهندس .
جلو اومد و گفت :
_چطور مهم نیست ؟! بهت گفته بودم دوست دارم منو مثل پدر خودت بدونی ...خودت می دونی که توی این چند ساله که حسابدار شرکتم بودی ، چقدر ازت خوشم اومده ... پسر خوبی هستی و قابل اعتماد ... تا یه ماه پیش که میگفتی دختر عمه ات ازدواج کرده و رفته واسه اون اعصابت داغونه ، دیگه رفته ... قسمت نبوده لابد ... ولی بالاخره باید توهم سر و سامون بگیری .
نگاهم روی صورت مهندس موند .موهای جو گندمی اش رو بدون سشوار ، شانه زده بود و در بین چین و چروک های ریز صورتش خوب می شد فهمید که چقدر از داغ پسرش که از دنیا رفته ، شکسته شده .
پنجاه سال سنی نبود که یه آدم رو پیر کنه ! وقتی سکوتم رو دید گفت :
-اصلا امروز حوصله کردم قصه بشنوم .
نگاهش کردم .از این رفتارش خوشم میومد .اینکه بی ادعا بود . مدیر شرکت بود ولی نه تنها بامن بلکه با تمام کارمندای شرکت راحت برخورد میکرد . هوای همه رو داشت .حال همه رو جویا می شد . هنوز منتظر شنیدن بود که مجبور به گفتن شدم . از رفتن آرش گفتم و از طلاق الهه . از نامردی آرش و گرفتن وکالت نامه تا فروش ویلای عمو و آقاجونِ الهه و مرگ ناگهانی آقاجون . تعجب درنگاه مهندس نشست. شاید تا اونروز چنین قصه ای از نامردی رو نشنیده بود .حتی از چهره اش همه خوب می شد فهمید که چقدر ناراحت شده .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ صـبح سـت
💚دلم هواییِ کرب و بلاست
💚ازجـانـب قلبِ من
✨بر آن خاڪ ســلام
♥️السلام علی الحسین
🖤و علی علی ابن الحسین
♥️و علی اولاد الحسین
🖤و علی اصحاب الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
روایت سردار باقرزاده از وضعیت پیکر شهید قاسم سلیمانی و دیگر شهدا در محضر مقام معظم رهبری
به آقا عرض کردم: دیشب که خواستیم شهداء را کفن کنیم کربلا را دیدیم ، همه بدن ها اربا اربا بود، حاج قاسم پنج تکه شده بود، سر در بدن نداشت، بخشی ازکتف و دست راست وامعاء واحشاء و پای راست از مچ به پائین .
ابو مهدی مهندس هم فقط در ۴ الی ۵ کیلو گوشت .
عرض کردم : با اینکه برای کفن کردن همه وسائل را داشتیم ، پارچه داشتیم، پنبه داشتیم، پلاستیک ودیگر لوازم راداشتیم اما نمی توانستیم این پیکرها را خوب جمع و جور کنیم وبسختی تیمم داده و کفن کردیم، نمیدانم امام
زین العابدین در کربلا چطور جنازه سید الشهداء را با بوریا جمع کرد؟
🌷شهید حاج #قاسم_سلیمانی🌷
یاد شهدا با صلوات🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨امام خامنه ای حفظه الله✨
برای ڪسانے کہ اهل ارزش هاے اسلامے هستند، تصاویر شهدا از هر تصویری دلرباتـر است...
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حجابت ارزشش با خون شهید برابرے میڪند
مواظبشـ باش خواهرم
خواهرمـ سرمـ رفتـ
روسریٺ نرود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم تازه منتشر شده از سردار دلها
ببخشید شخصیت مهمی رو پامه!
مهر و محبت شهید حاج قاسم سلیمانی نسبت به یک نوزاد و شوخ طبعی شهید
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#عبودیـت
مقدمهی #پرواز است
و عروج بدون #اخلاص ممکن نیست
#نمازاول_وقت
#_دفاع_مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت62
یک ماه شد . آرش یک ماه بود که رفته بود . اواخر مهر . فصل انارهای باغ آقاجون داشت می رسید و خود آقاجون زیر خاکی سرد خفته بود.
دلم نمی خواست باغ آقاجون فروخته بشه ولی با فوت آقا جون ، وکیل آرش راحت تر از قبل تونست ، ویلا رو برای فروش بذاره .
ویلای آقاجون با تمام وسایلش رفت برای فروش .دلم می خواست اونقدر از غصه آه می کشیدم که جگرم آب می شد و قلبم میایستاد.
دیگه بس بود . اینهمه غصه بس بود . یک ماه اشک ریختم .افسرده شدم .معده ام رو داغون کردم برای عشقی که رفته بود و فقط اسمش توی شناسنامه ی من و اثر عشقش روی جان من ، باقی مونده بود.
یه مدتی بود که معده ام زیادی اِرور میداد . غذای چرب ، غذای سرد ، نوشابه ، چایی ، میوه های سنگین ، همه معده ام رو تحریک می کرد تا حالم بهم بخوره .
توی همون اوضاع با اون حال خراب ، مادر پریشون تر از من شده بود . انگار می خواست چیزی بپرسه ولی روش نمیشد . تا اینکه بالاخره یه روز حرفشو زد.
صبحانه خورده بودم ولی نمی دونم باز نون لواش معده ام رو اذیت کرده بود ، یاپنیر ، یا شایدم چایی شیرین !
دویدم سمت دستشویی و عق زدم . مادر مثل هربار ، اومد دنبالم . در حینی که شونه هامو ماساژ می داد ، با نگرانی توی گوشم زمزمه کرد:
_چیزی نیست ... الان بهتر می شی .
آبی به صورتم زدم و سرم رو بالا آوردم .نگاهم صاف نشست توی آینه ی دستشویی . به چهره ام خیره شدم .این من نبودم ! همون دختر شیطونی که روزی از دیوار صاف بالا می رفت و حالا با اون چشمای غم گرفته شبیه آدمای روانی و افسرده شده بود؟!
صدای مادر رو همونطور که نگاهم توی آینه بود ، شنیدم :
_الهه ... می گم ... بیا بریم یه آزمایش بدیم .
-دیگه آزمایش چی بدیم ؟ دکتر گفت معده ام عصبیه . همین.
-نه ... آزمایش واسه ... بارداری.
چوب شدم . خشک و بی حرکت .
"وااای ... نکنه ... باردار باشم ؟"
این فکر مثل سرمای سیبری تموم رگ های تنم رو خشک و منجمد کرد . ناچار بودم .شاید باردار بودم . بچه ای بدون پدر! چشمام رو به زور روی دنیای نامرد بستم و بابغض گفتم :
_باشه .
رفتیم . بادلشوره رفتیم . هم من هم مادر دلشوره داشتیم . یعنی اگر بچه ای در راه بود ، بدترین اوضاع و شرایط ممکن پیش میومد.
من خودم رو هم نمی تونستم تحمل کنم حالا چطور باید وجود بچه ی آرش رو تحمل می کردم . بچه ای از یک مرد کلاهبردار !! از یک نامرد عوضی ! آه کشیدن ، تنها شیوه ی نفس کشیدنم شده بود . آه کشیدم و باز صبر کردن سخت ترین کار دنیا شد ، برای دانستن اینکه چه بلایی قراره سر من بیاد??
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋
*سرداری که در ماه محرم با اصابت ترکش توپ به شهادت رسید*🕊️
*سردار شهید احمد یوسفی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۲ / ۱۳۳۵
تاریخ شهادت: ۶ / ۷ / ۱۳۶۵
محل تولد: زنجان
محل شهادت: ارتفاعات بانه
🌹همرزم← نماز ظهر و عصر را به جا آورديم📿 احمد در مسير حركت يكى دو كيلو انجير خريد و به بچه ها داد و گفت: *"از انجيرهاى اين دنيا بخوريد، شايد آخرين بار باشد كه از انجير دنيا مى خوريد*🕊️ وقتى به منطقه رسيديم به دسته هاى مختلف تقسيم شديم در راه گلوله توپى فرود آمد💥 و من نزديك تانکر آب خم شدم تا آبی بنوشم💦 داشتیم صحبت میکردیم که *در بين اين گفتگو گلوله دوم به آن طرف تانكر اصابت كرد*💥 و بلافاصله گلوله سوم فرود آمد💥 *از خلال گرد و غبار دو نفر را ديدم كه به زمين افتادند*🥀 با صداى بلند، حاج كمال و احمد يوسفى را صدا كردم🗣️ و از آنها براى حمل اين پیکرها كمك خواستم🌷 *وقتى دقيقتر شدم ديدم پیکر اين دو عزيز است*🥀احمد هنوز نفس مىكشيد *و چون خونريزى مغزى كرده بود🥀هر بار كه مى خواست صحبتى كند دهانش پر از خون مى شد*🩸🖤 بلافاصله او را به بيمارستان رسانديم🏥 ولى قبل از جراحى به آرامى🥀 *و بدون هيچ گونه حركتى در اعضاى بدنش*🥀به شهادت رسيد🕊️ *درنهایت او در ماه محرم🏴 به علت اصابت تركش توپ به تمام بدن*🥀🖤 به شهادت رسيد🕊️🕋
*سردار شهید احمد یوسفی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمب انرژی مثبت💣
اینو حتما ببینید روزتون رومیسازه 😍😍
صبحتون بخیر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنویم از بانوی متدین بااخلاصی که توفیق پیدا کرد در کنار حرم امام رضا (علیه السلام) مسجد گوهرشاد را بناکند.
ونیز کارگر جوانی که عاشق این بانوی باکرامت می شود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
إِنَّ مَعِيَ رَبِّي ...♥️
خــدا بـا مـن اسـت
#محبوبمن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت63
.
طاقت نیاوردم .انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست .از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم :
_من میرم خونه ... اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه .
مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم .قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید . دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده . دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم .همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد . یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید . هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟ چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟
آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود.خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه .تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم .نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام .
من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه
چقدر این بیت شعر با حال و روز من همخونی داشت . اما حسام چرا ؟
حسام چرا سوخته باشه؟ اونکه جز تسبیح و ذکرگفتن تاحالا به کسی نگاه نکرده که حتی عاشق بشه ؟ حتم داشتم منظورش عشق خدا بوده وگرنه حسام کجا و عاشقی کجا ؟! صدای چرخش کلید افکارم را برهم زد. در خونه باز شد . مادر بود . تا در رو باز کرد ، نگاهش به من افتاد .درخونه رو پشت سرش بست و با نگاه چشمای خیسش به من خیره شد .
دلم ریخت . نه ... من طاقت این درد رو نداشتم .اشکاش از اعماق قلبش ظاهر شد به چشمایی که یک ماهی بود فقط اشک رو در خودش دیده بود . لباش رو از هم باز کرد و گفت:
_الهه!
قلبم ریخت.فقط نگاهش کردم .حرفی نبود بزنم .حال و روزم تماما حرف های دلم بود.چشمام رو لحظه ای بستم و فقط آروم اشک ریختم .سکوت مادر که طولانی شد ، حدس زدم که اونم پا به پایم داره گریه می کنه . همون موقع بود که لبانم به قطرات اشکم تر شد و قفلش باز :
-بگو مادر ... دیگه سخت جوون شدم ...نترس ...طاقت دارم ...دیگه بلای اصلی سرم اومده ... این که دیگه چیزی نیست .
-جواب آزمایش منفیه .
فکر کردم اشتباه شنیدم .چشم باز کردم و تعجب و سئوال نگاهم را به مادر دوختم . که لبخندی زد و گفت : _منفیه ... خدا رو شکر منفیه .
ببین کارم به کجا رسیده بود که برای یک جواب منفی آزمایش ، داشتم لبخند می زدم. چرا؟ کم بلا سرم آمده بود؟ کم غم دیده بودم ؟ که حالا بخاطر منفی بودن جواب آزمایش به روی زندگی لبخند بزنم ؟! اینم دستاورد جدید عشقی بود که مرا تا پای جان برد اما زنده نگه داشت تا برای نبود یادگاری از اثر این عشقِ خام ، بخندم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•[جووناے امام زمان بشید]•°🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے✨
خیالم راحتھ ڪہ اگھ زمستون هرچقدم سرد باشہ"خدایے"دارم ڪہ دمش خیلے گرمھ 🙃✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـورے 🌱
ایکــهمــــراخواندهای،
راهنشـــــانمبده(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧♥️↮|#دِݪنــــَوآ
از شهـدا،به جامانـدهها؛
هنـوز هم شهادتــ مےدهنـد
اما بہ "اهلِدرد" نہ به بےخیـالها
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایت را بنوش نگران فردا مباش
دکتر نيستم اما برايت ده دقيقه راه رفتن
روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم
تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست ،
اما ديوانگى قشنگ تر است…
برايت لبخند زدن به کودکان
وسط خيابان را تجويز ميکنم،
هرگز، منتظر”فرداى خيالى” نباش..
سهمت را از “شادی زندگی”، همین امروز بگیر.
نگران آینده نباش. چایت را بنوش☕️
🍂عصرت بخیر وآرام دوست مهربان
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت64
شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ولی امسال نه ویلایی بود و نه آقاجونی .دایی محمود اصرار داشت که شب یلدا بریم خونه ی اون ها ولی من حوصله نداشتم اما مگه می شد به پدر و مادر ، نه بگم . مادر اونقدر روی من حساس شد ه بود که تا می گفتم " حوصله ندارم " می زد زیر گریه و هرچی از دهانش در میآمد ، نثار آرش می کرد.
با اونکه دل خوشی از آرش نداشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم ناسزاهای مادر رو بشنوم .مجبور شدم که برم .اما دیگه از بین مانتوهای رنگارنگم ، رنگی نبود که به دلم بشینه جز همون مانتوی مشکی و روسری و شال همرنگش . با اونکه چهلم آقاجون تموم شده بود و همه لباس های مشکی شون رو در آورده بودند اما من هنوز دلم می خواست لباس مشکی ام به تنم باشه . بهونه برای اینکار زیاد داشتم . محرمه، ماه صفراومده ، تا سال آقاجون می خوام مشکی پوش باشم . این بود که باهمون مانتوی مشکی و شال همرنگش ، به اجبار ، بخاطر حال مادر که انگار بیشتر از من افسرده شده بود، رفتم خونه ی دایی محمود . زن دایی طاهره خیلی تدارک دیده بود.دلم نمی خواست باعث زحمتش بشم ولی انگار یه جورایی ، همه بخاطر من اونجا جمع شده بودند.حتی حسام که همیشه سرسنگین بود و جدی ،حالا شوخ طبع شده بود و مزه می پروند . روی مبل تک نفره نشسته بودم و لب به هیچ کدوم از تنقلات روی میز جلوی رویم نزدم . نه ذرت بو داده ، نه آجیل ، نه تخمه ، نه حتی انار دون کرده ی دست زن دایی . دلم از دیدن انارهای دون کرده گرفت . یاد باغ آقاجون افتادم و انارهایی که هر سال ، شب یلدا توی کاسه های بلوری قدیمی خانم جان ، کاسه کاسه می شد و آخ که چه مزه ای داشت.
-الهه ... چرا هیچی نمی خوری ؟
هستی بود.فقط نگاهش کردم که انجیر خشکی از توی ظرف آجیل روی میز برداشت و گفت :
_اینو بخاطر من بخور.
-میل ندارم ... معده ام هم بهم می ریزه .
-انجیر واسه معده خوبه.
سرم رو به علامت رد درخواستش بالا دادم که آهی کشید.البته نه به غلظت آه های پر از آتش من و گفت :
_می خوای امشب یه آتیش به پا کنیم ؟
منظورش رو نگرفتم و گفتم :
_نه بابا توی این سرما کجا آتیش درست کنیم ؟
خندید و با گوشه ی چشم به حسام اشاره کرد:
_از اون آتیش ها که حسام رو می سوزونه .
نگاهم رفت سمت حسام . داشت یک لطیفه ی بی مزه رو چنان با آب و تاب تعریف می کرد که همه مجذوبش شده بودند . پوزخندی زدم :
_نه ....حوصله ی این کارا رو ندارم .
-الهه ... خودتو فدای عشق آرش نکن . اون نامرد هر کاری کرده ، تموم شد ... تو که نباید تا آخر عمرت به پای عشقش بسوزی ؟
سرم رو فقط تکون دادم وگفتم :
_تو نمیدونی هستی ... نمیدونی و نمیتونی که بدونی من چی کشیدم و چی می کشم ... خدا نصیب نکنه ولی سخت تر از اونیه که حتی فکرشو میکنی .
چشمای پر غصه ی هستی به من خیره موند و من برای فرار از نگاهش ، به حسام نگاه کردم . میون خنده های پر انرژی و بلندش ، لحظه ای چشمش به من افتاد . لبخندی زد و نگاهشو با متانت ازم گرفت .حتی غصه ی نگاهم ، حال و روز حسام رو هم خراب می کرد! شده بود نماد بدبختی .
هرکی چشش به من می افتاد ، لبخند از یادش می رفت !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
آرزوهایت را با خدا بگو ❤️
از خودش بخواه برایت آمین بگوید...❤️😍
به خدا بگو که دوستش داری
و
تنها به او ایمان داری
به حکمتش
به بستن درهایی که آرزوهای توست و باز کردن درهایی که فقط خودش می داند چه چیزی پشت آن در انتظار توست
که خدا برای بندهاش
برای تو
بد نمیخواهد...
❤️ الا بذکر الله تطمئن القلوب ❤️
همراهانم شبتون بخیر
یا علی
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت64 شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ول
پارت امشب رسید
😍👆😍👆😍👆
پارت جدیــــــــد زدیـــــــم
😍👆😍👆😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما روزتون خوش ۱۳۹۹/۹/۲۶🌷
🌹زنـدگیــتــون سرشـــــار از بـهتــریـن هـا🌹
🌼🌳 بـهـتـریـن دورهـمـی
🌳🌺 بـهـتـریـن دلـخـوشـی
🌸🌳 بـهـتـریـن لـبـخـنـد
🌳🌼 بـهـتـریـن شـــادی
🌺🌳 بـهتـریـن اتـفـاقـات
🌳🌸 بـهتـریـن خــبــرهــا
از قوم بی حیا فرالی الحسین (ع)
#حسین_جانم
#کربلا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝