🌹
از آنهایی مباش
که با آرزوی دراز
توبه را عقب انداختند.
گفتم که به پیری رسم و توبه کنم
آنقدر جوان مرد و یکی پیر نشد.
فقط کافیه یه بار بگی
نفهمیدم و بد کردم.
˝آیت الله مجتهدی (ره)˝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌷 شهید #مصطفی_صدرزاده 🌷
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند...
به خانواده شهدا سر بزنید ؛
زندگی نامه شهدا را بخوانید ؛
سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت101
روی موتور با اون سرعت ، شوخیش گرفته بود! فریادم بلند شد:
-خفه ات میکنم به جان خودم .... الان وقت این مسخره بازیاست ... میگم یواشتر برو.
-به یه شرط ... یه بوسه بهم بدهکاری.
ناله زدم ، عاجزانه :
_حساام ... جان الهه .... توروخدا ... دارم بالا میآرم ... یواش برو.
خندید:
_طلبم چی میشه پس ؟
یک دستم رو از دور کمرش رها کردم و زدم روی شونه اش :
_حالتو جا میآرم صبر کن .
-پس محکم منو بچسب که الان که رسیدیم به بزرگراه یه دنده پنجم برم .
جیغ کشیدم :
_حسااام.
صدای اونم فریاد شد:
_جاااااان.
از رو نرفت که نرفت . بالاخره وقتی ترمز کرد و موتورش رو خاموش ، نفس حبس شده ام راحت از سینه بیرون زد . تمام عضلات تنم گرفته بود.
اونقدر خودم رو به حسام چسبونده بودم که وقتی توقف کرد ، خجالت کشیدم . فوری از موتور پیاده شدم و با عصبانیت نگاهش کردم .
لبخند میزد . پررو توی چشمام خیره شده بود و لبخند میزد که کلاه کاسکت رو از سرم درآوردم و گفتم :
_نشونت می دم ... حالا واسه چی منو آوردی اینجا ؟
-این مغازه ی دوستمه ... از بچه های هیئت مون ... خیلی بامرام و مذهبی .... آوردمت اینجا ازمغازه ی یه بچه مذهبی بامرام ، واسه من خرید کنی .
با دست بهش اشاره کردم :
_حواست باشه من نمی خوام خرید کنم ،
من ایده میدم تو میخری .
اخمی بامزه به چهره آورد:
_به یه شرط ... اینجوری که داری بامن حرف میزنی با هیچ کس حرف نزنی ... خیلی تُن صدات دیوونه کننده است .
شوکه شدم .حتما شوخی میکرد . حرفش رو جدی نگرفتم و سمت مغازه ای که نشونم داد پیش رفتم .حسام هم پشت سرم وارد مغازه شد .
نگاهم روی لباس ها و مارک هاشون بود و گوشم به حال و احوالپرسی حسام و دوستش :
_چطوری حاج حسام ؟ بابا حاجی شو یه ولیمه به ما بده دیگه .
-بذار به وقتش چشم ... تو چطوری پسر ؟ نمیآی هیئت ، کم پیدایی .
-من یا شما ؟ شمایید که توی جلسات هیئت غیبت خوردید.
-آره دیگه ... تازگی ها سرمون گرم واجبات شده .
-مبارکه به سلامتی ... تا باشه واجبات باشه .
یکی از پیراهن های اندامی روی رگال رو برداشتم و گفتم :
_یه لحظه .
حسام سمتم اومد . پیراهنو سمت شونه اش گرفتم . سفیدی رنگش که خیلی به پوستش می اومد که گفتم :
_اینو بپوش.
-اندامیه الهه!
-خب باشه ... چیه این پیراهنای یقه کیپی که میپوشی!
سری تکون داد و گفت :
_باشه ... حالا یه تن میزنیم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر چه امروز کشور ما دارد و هرچه در آینده
بدست بیاورد به برکت خون این شهیدان است.
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم،
قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک
افتادند تا ما به خاک نیفتیم😔😔😔
مرد بزرگ شهید سردار محمدجعفرخان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅👆همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان63پارت جلوترهست و پارتای یک هفته رو یکجا گذاشتیم برای اعضای وی ای پی😍🤩
گروه و کانال vip رمان #الهه_بانوی_من
با حضور نویسنده رمان خانم #مرضیه_یگانه
😍😍😍😍
دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز
و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌
هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان #الهه_بانوی_من فقط ۱۵/٠٠٠
برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید
@Toprak_admin
دوستان گرامی رمان #الهه_بانوی_من حدودا ۳٠٠وخورده ای ۴٠٠پارت دراین حدود قرارهست باشه....
لطفا پی وی سوال نفرمایید دراین باره🙏🌸😅
🌷توسل به حضرت زهرا«س»
🌙حضرت آیتالله بهجت(ره)به توسل به حضرت زهرا(س) تأکید میکردند.
میفرمودند:
【هرکسی که گرفتار است و مشکل دارد، چارهاش این است که متوسل شود به زهرای مرضیه】
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت102
رفت سمت اتاق پرو که گفتم :
_واستا واستا ... ببخشید یه شلوار جین مشکی هم می خواستم ... راسته باشه لطفا .
حسام فوری خودش رو به من رسوند و در گوشم نجوا کرد:
_الهه جان گفتم جلوی بقیه با این لحن حرف نزن .
-کدوم لحن!؟
-همین ناز توی صدات دیگه .
-کدوم ناز ! لحن صدام اینه .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_حالا هر چی ... به من بگو ، خودم به دوستم میگم .
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_بفرمایید شلوار راسته ی مشکی .
-آخه من که شلوار راسته نمیپوشم ، تنگه ، زشته .
-آقا قرار شد یه هفته اونی رو بپوشی که من می گم ... همین شرط سوم رو میبازی ها.
چشماشو لحظه ای بست و باز کرد:
_چشم ... محسن جان یه شلوارجین مشکی راسته عزیزم .
-ای به چشم .
حسام رفت پیراهن و شلوار رو باهم پرو کنه و من باز توی مغازه چرخیدم .در اتاق پرو که باز شد ، فکر کردم اشتباه میبینم .حسام بود . چقدر پیراهن اندامی بهش میومد . تازه قد بازوهاش پیدا شده بود . ورزیده تر از اونی بود که حتی فکرشو میکردم . اونقدر نگاهم روی اندامش خیره موند که خودش فهمید چقدر مجذوبش شدم . با اونکه با اکراه لباس رو پوشیده بود ولی جلو اومد و با لبخندی دلبرانه گفت :
-بُردم ، نه ؟
-چی رو؟
-هم شرطو هم دل تو رو .
خط لبخندم رو کور کردم و مشتی حواله ی شانه اش :
_خیلی پررویی به خدا !
همون شد . پیراهنی سفید و اندامی با شلوار جین راسته ی مشکی .
باهمان لباس ها از مغازه خارج شد . از مغازه که بیرون آمدیم ، متعجب نگاهش کردم :
_انگار بد هم نیست ها؟ لباسه دیگه تازه واسه یه هفته است تا شرط بعضی ها رو ببرم ..... چی میخوری حالا ؟ شام مهمون منی .
-بسه اینقدر ولخرجی نکن ... پول ماشین مهندس چقدر شد ؟
-ای بابا ... ول کن ماشین مهندس رو .
-تا نگی سوار نمیشم .
-یه میلیون .
منو گذاشته بود سرکار . عصبی نگاهش کردم که گفت :
_دو میلیون .
-مسخره ام کردی حسام ؟ صافکاری ماشین هشتصد میلیونی میشه دو میلیون ! ... به جان الهه اگه راستش رو نگی فردا میآم شرکت ، از خود مهندس میپرسم .
-وای تو چقدر پیله ای ! بشین ، میگم حالا .
دوباره خام شدم و سوار همون موتوری که پاک یادم رفت چقدر از سواریش ترسیدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت103
تمام اعصاب و روانم بهم ریخته بود.خط وخشی که حرفای حسام و ماشین مهندس روی مغزم کشیده بود ، هیچ مزاحمی نمی تونست روی تنه ی هیچ ماشینی بکشه !
هشت میلیون پول صافکاری ! یعنی شام دیشب ، با شنیدن این حرف حسام زهرمارم شد .خودم مقصر بودم .احساس عذاب وجدان داشتم .حالا تو فکر بودم که چطور میتونم جبران کنم .آخر هفته بود . حتم داشتم حسام باز به دیدنم میآد . اما قبل از اومدنش خودم بهش زنگ زدم و خواستم که سر ساعت 11 صبح خونه ی ما باشه . ذوق کرد .نمیدونم چه توهماتی برای خودش سرهم کرده بود که ، اونقدر ذوق زده شد . از پول هایی که عمو مجید به عنوان جبران نامردی آرش به من بخشیده بود و هیچ دردی رو ازم دوا نمیکرد ، هشت میلیون برداشتم و گذاشتم روی میز آرایشم . یه دسته ی تراول پنجاه تومانی بود.
منتظر شدم .حرف هایم رو مرور کردم و آماده ی زدن بودم که اومد.
تا صدای احوالپرسی اش رو با مادر شنیدم ، بی دلیل نگاهی توی آینه به خودم انداختم . موهای خرمایی شانه کرده ام رو پشت سرم دم اسبی کرده بودم و آروم دستی به گونه هایم کشیدم . در اتاق زده شد:
-الهه بانو .
-بیا تو.
در اتاق رو آروم باز کرد . یه دستش روی دستگیره ی در بود و دست دیگرش همان تک شاخه گل تکراری ، که چند وقتی بود ، برایم میخرید.
-سلام بانوی من .
-علیک ... بفرما.
با ادایی که مخصوص چاپلوسی اش بود ، سر خم کرد و دستش رو از روی دستگیره جدا کرد و با همراهی دو کف دست ، گل رو تقدیم من .
شاخه گل سرخش رو گرفتم و بی ذوق تر از همیشه گذاشتم روی میز آرایشم و گفتم :
_ببین حسام من از دیشب تا حالا نخوابیدم .
اخمی کرد و در و پشت سرش بست :
_چرا ؟ از ترس موتورسواری ؟ نکنه پیتزای دیشب اذیتت کرده ؟
سری تکون دادم و گفتم :
_بشین تا بگم .
جلو اومد . همون خرید دیروز ، همون پیراهن سفید اندامی تنش بود.
و شلوار جین مشکی . تازه فهمیده بودم چه اشتباهی کردم که اصرار کردم براش خودم لباس انتخاب کنم . با اون لباس هایی که من انتخاب کرده بودم ، دلم رو بدجوری میبرد . نشست لبه ی تخت و ژست جالبی گرفت . پاهاش رو به عرض شونه باز کرد و آرنج دستاشو روی ران پاهاش گذاشت و دست راستشو در دست چپ . انگار دستاش باهم احوالپرسی می کردند . لحظه ای خیره ی ژستش شدم . سرش به سمت من که مقابلش ایستاده بودم بالا بود که گفت:
_خب می شنوم بانو.
هنوز نگاهم توی همون ژست مردانه ی زیبایش گیر کرده بود که به زحمت زبونم رو روی لبانم کشیدم و گفتم :
_خب راستش ...
چالش خیره شدن به چشمان سیاهش ، چالش سختی بود.
خیره ی نگاهش که میشدم ، همه چیز رو فراموش می کردم . چی تو چشماش داشت که آدم رو جادو میکرد ، نمیدونم . اونقدر مکث کردم که بی اونکه ژستش رو عوض کنه گفت :
_جانم بگو الهه جان ... بگو عزیزم .
همین دو تا کلمه رو برای احضار روحم از کالبد تنم ، کم داشتم!!
جانم ... عزیزم !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
قسمبھ لحظهایکھ قلبتاز درد
بھ خود؛میپیچد
و هیچ مأمنیجز . .
#چادرمادرِحسین«؏»
- برایش نمییابی..:)🌱
••
|رَبنّاآتِنانِگاهِفاطِمه«س»|
#فاطمیه🏴
#حدیث_عشق
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♪
#محبوب_من♩
شما نــباشید ؛ همہ ےِ..
بُغض هاےِ جھان!
در گلوےِمناسٺ:(😓
#محمدصالحاعلا[🛵]
♪
#السلامعلیڪیابقیھاللہ♡
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج''♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆👆👆👆👆
صلوات خاصه
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) 🌺🌺🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق او با گريه تنها نميگردد ادا پير كن مارا خدايا در عزاى فاطمه 💔
#استورى🥀
#فاطميه🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این انگشتر شما رو یاد کی میندازه؟
🔸شوکه شدن مردم با دیدن انگشتر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت104
برای فرار از چشمان سیاهش چرخیدم سمت آینه ی میز آرایشم و بسته ی تراول پنجاه تومانی رو برداشتم و بی هیچ حرفی گذاشتم روی تخت ، کنار پایش .
بهم زد . ژست به اون قشنگی رو از شدت تعجب بهم زد:
_این چیه؟!
کمر صاف کرده بود و نگاهم میکرد .گول حلقه های سیاه نگاهش را نخوردم و بی اونکه نگاهش کنم جواب دادم :
_پول صافکاری ماشین مهندس .
-الهی عزیز دلم ... تو از کجا پول واسه من جورکردی !؟
فوری انگشت اشاره ام سمت صورتش نشانه رفتم .
-واسه تو جور نکردم ... واسه عذاب وجدان خودمه ... برش دار، قرض گرفتم ... نمی خوام واسه شرط من ، تو اذیت بشی .
لبخند پهن روی لبانش قلم غم خورد. نگاهشو ازم گرفت و همراه با نفسی بلند گفت :
_لا اله الا الله .
عصبی سرش فریاد زدم:
_لطفا نزن کانال ذکر و ادعیه ... پول رو بردار تا خیال من راحت بشه .
نفسش رو توی هوای سنگین اتاقم خالی کرد:
_خیالت راحت باشه ... من واسه خاطر کاری که کردم از کسی پول نمیگیرم .
-دسته گلیه که من آب دادم .
بی اونکه نگاهم کنه گفت :
_من شرطت رو قبول کردم ...
از روی تخت برخاست که عصبی گفتم :
_حسام به قرآن اگه بر نداری دیگه حق نداری پا تو اینجا بذاری ... من زیر بار دِین هیچ کسی نمیمونم ، برش دار.
مقابلم ایستاد . یه سر و گردن از من بلندتر بود و با اون فاصله ای که با من داشت ، به خوبی میتونستم اندام ورزیده اش رو حتی از روی اون پیراهن اندامی ببینم . از هستی شنیده بودم گاهی به یه کیسه بوکس توی زیر زمین خونه ی دایی مشت میزنه .از سفتی عضلاتش پیدا بود . نگاهشو به من دوخت و با لحن پر از دلخوری گفت :
_الهه! میدونم از اولش اجبار بود ، این عقد ، این نامزدی ، همه چی برای تو اجبار بود ، ولی کاش لااقل اینو درک میکردی که برای من عین آرزوهامه ، عین خوابه ، یه رویاست ، من واسه رسیدن به آرزوم هر قیمتی که داشته باشه میپردازم ، دیگه هشت میلیون که چیزی نیست !
آهی کشید و ادامه داد:
_مثل آرش پولدار نیستم که کاش بودم تا میدیدی چطور تموم زندگیمو به پات میریختم ولی اونقدر غرور دارم که دستم لااقل جلوی تو دراز نشه .
رفت سمت در . منم دنبالش . قبل از اونکه درو باز کنه ، کف دستم رو گذاشتم روی تنه ی در و گفتم :
_جیب خالی ، پز عالی ؟! کوتاه بیا آقا پسر ... نمی خواد تموم زندگیتو خرج یه دختری کنی که یه بار تموم زندگیش رو پای نامردی یه آدم داده ...
سرش رو جلو کشید و توی صورتم با دلخوری گفت :
_من اون نامرد زندگیت نیستم ... به قلب و احساس آدما احترام بذار ... اینقدر فکر راحتی خودت نباش الهه ... شاید غرور یه نفر با کار تو بشکنه .
عصبی گفتم :
📝📝📝
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شنیدنی نامه رزمنده مدافع حرم به امام رضا(ع) از زبان حجه اللاسلام سید حسین آقامیری
رزمنده ای که حتی یک بار هم حرم امام رضا(ع) نرفته بود اما امام رضا نامه شهادت این رزمنده را امضا کرد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◻️🖤◻️
من ی چی میگم
و چراغا رو خاموش میکنم
و میرم...
◻️دل اگـر یـار نبیند ،
◻️جگرش میسـوزد
◻️جگرم سوخت 😔
◻️ز بس خوابِ حـرم را دیدم
شب تون حسینی ❤️
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم...
مجنون روی توست که پیدا کند تو را...
🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام...
چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#STORY📲🖤
حاج قاسم ڪجایی...؟!🥀
#حاج_قاسم
#فاطمیه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت105
_به جهنم ... غرور یه مرد رو میخوام چکار ... زندگی به من یاد داد توی این دنیا فقط به فکر حال خودم باشم نه بقیه ... برو پولتو بردار حسام ... اینقدر حرصم نده.
فشار دندان هایش رو روی هم از نزدیک دیدم:
_من نیازی به پول تو ندارم.
دستش رو روی دستگیره گرفت و خواست درو باز کنه که خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ به درک اصلا خلایق هر چه لایق ... دیگه پاتو اینجا نمیذاری حسام.
عقب گرد کردم و دست به سینه نگاهش. مکثی کرد. پشتش به من بود و بعد با یه حرکت درو باز کرد و رفت. حتی صدای خداحافظی اش رو با مادر هم نشنیدم. اما بسته شدن نامتعارف در خونه با اون ضرب رو خوب شنیدم ... مادر با تعجب اومد سراغم .
_ الهه! حسام چش بود؟!
_پسره ی مغرور! هیچی ... زیادی کله اش بوی قورمه سبزی میده.
صدای مادر عصبی شد.
_ چی بهش گفتی؟!
_من! من چی بهش گفتم !!؟؟ شما هم که همش طرف حسام رو بگیر.
_خودم با گوش های خودم شنیدم گفتی، پولتو بردار ... کدوم پول؟
آهی سر دادم و گفتم:
_ واسش پول قرض گرفتم ، آقا ناز کرد ... تقصیر منه اصلا که دلم واسش سوخته.
مادر عصبی فریاد زد:
_ الهه! درست جوابم رو بده ... پول چی میگم؟
_اِ ... خیله خب میگم.
مجبور شدم تمام قضیه شرط و شروط رو با تصادف ماشین مهندس رو برای مادر تعریف کنم. در تمام مدت مادر مدام لبشو گاز می گرفت و با کف دست روی دست دیگرش میکوبید.
و آخرش هم سرم فریاد زد:
_خاک تو سر احمقت کنن ... تو هنوز نفهمیدی حسام تموم اینکارا رو بخاطر تو انجام داده؟ پای ضرر و خسارتشم واستاده؟
_بسته تورو خدا ... شما هم فقط بلدید فیلم هندیش کنید ... من از این آقا خوشم نمیآد ، بدم میآد ازش ، از خودش از تیپش ، از قیافه اش ، از اون عشق مذهبی اش ... ولم کنید بابا ... کی تموم میشه این هشت ماه لعنتی که خلاص بشم.
مادر چنان عصبی شد که با دو قدم تند و سریع خودش رو از چهارچوب در جدا کرد و سمتم اومد. بی هیچ حرفی با یه سیلی محکم زد توی گوشم و در حالیکه توی چشماش اشک موج میزد گفت:
_دعا میکنم الهه ... یه روزی برسه واسه عشق حسام بال بال بزنی ولی حسام رفته باشه.
بعد سر بلند کرد سمت آسمون و از ته دلش گفت:
_ای خدا .... میخوام اونروز رو ببینم.
دلم لرزید. چنان سوز دعایش پایه های دلم رو لرزوند که وقتی مادر از اتاق بیرون رفت ، سقوط کردم سمت زمین.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت106
دیگه حسام رو ندیدم. اولش فکر کردم شاید یه روز یا دو روز خبری ازش نشه ولی کار به یه هفته رسید! صدای مادر هم بلند شد:
_خاک توی سر بی لیاقتت کنم ، پسر به اون خوبی رو هم فراری دادی!
_نخیر ... پسر برادر شما اهل موندن نبود و جا زد.
مادر با حرص سرم فریاد زد:
_تو فراریش دادی الهه ... تو با این مسخره بازیات ... انتقام اون آرش عوضی رو داری از حسام بیچاره میگیری؟ به خدا سرت میآد ... حالا ببین کی گفتم.
مادر توی اون یک هفته، با حرف هاش باز پایه های قلبم رو لرزوند.
یه حسی بهم می گفت؛ میرسه ... میرسه همون روزی که مادر ازش حرف می زد. نفهمیدم چطور شد که حسام که اونهمه ادعای عاشقی داشت تونست یه هفته بدون من دوام بیاره؟! ولی کار به جایی رسید که هستی بهم زنگ زد.
_الهه بین تو و حسام چیزی شده؟
_چطور؟
_حسام امروز اومد خونه یه ساک بست و گفت میره مسافرت.
_مسافرت! کجا؟!
_نگفت.
شوکه شدم. انگار راستی راستی داشت با عشق من توی قلبش جدال می کرد. شایدم پیروز شده بود. نُه روز بود که حسام رو ندیده بودم. تک شاخه گل های خشک حسام کنار میز آرایشم بود و کنایه های مادر از روزی یه بار به هر ساعت رسیده بود. نمی خواستم باور کنم ولی یه جورایی خودم هم دلم براش تنگ شده بود. در جعبه ی سرویس طلایش رو باز کردم و خاطره ی شبی که جلوی چشم همه، سرویس رو به من داد، برایم مرور شد. یا خاطره ی اون تصادف لعنتی و اون شام پر خرج . من براش فقط زحمت بودم. حسام یه دیوانه بود که با اون همه زحمت بازم عاشقم باشه. هنوز نمی تونستم بفهمم که چرا پول رو قبول نکرد؟!
هضمش کمی سخت بود که اینقدر عاشق باشه ولی انگار بود. روز دهم بود. ده روز بود که شاخه گلی برایم نیاورده بود و گاهی وسوسه ای به دلم می نشست که یه زنگ به موبایلش بزنم. نفهمیدم چرا انگشتم رفت روی تماس ها. توی لیست آخرین تماس هایم بود. همون روز آخری بهش زنگ زدم تا ساعت ۱۱ صبح به دیدنم بیاد و چه وقت شناس بود! دقیق ... راس ساعت . نگاهم روی شماره ی موبایلش بود. صدایی بی هویت توی وجودم فریاد میزد:
" زنگ بزن .... یه بار ... همین یه بار ... اگه برنداشت دیگه زنگ نمی زنی. "
مغلوب شدم دستم خورد روی شماره اش. خواستم قطع کنم که بوق اول خورده شد. نگاهم رفت سمت ساعت. سر ظهر بود. حتما داشت طبق عادت نماز می خوند ... البته شاید .
زنگ دوم خورده شد و به زنگ سوم نرسیده، صدایش را شنیدم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ویدیو_اینستاگرام
🎤#حاج_محمود_کریمی
🎬 نماهنگ ویژه ایام فاطمیه🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#مقاممعظمدلبـرے •|💛|•
آݩ؏ـشـق ڪھ درپـردهبـماݩـد
بھ چھ اَرزَد
؏ـشـقاسـٺوهـمیـݩ
لذتاظهـاردگـرهـیچ...♥️
#مـآگـردشـمعولـایتمیگردیم🌺
#حضرت آقا❤️💐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماهنگ زیبای «مادر بمون» بمناسبت #ایام_فاطمیه منتشر شد...
🎼 حاج محمود کریمی
♦️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ
💐به اندازه ارادتت به حضرت زهرا فوروارد کن و به اشتراک بزار 💐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_دیده_نشده_از_شهید_کمیل
وقتی شیطنت شهید کمیل گل میکنه😂
#شهید_مصطفی_صفری_تبار
#شهیدکمیل
#مدافعان_وطن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° رفــیق عارفــم از من نـزد مادرت زهــرا یادي بکن ...(:❤️🍃
کدام یک از افعال نیکت #خلبان پروازت شد ...
هق هق گریه ات به وقت #نماز_شبت یا کنترل نگاهت
تو آنچنان #عارفانه زیستی که همه را مسحور خود ساختی و قلب ها را فتحکردی ...
آری آنچنان حق را شناختی که اینگونه #عاشقانه خرید تورا ...
خوشابحالت
بگو از برای این دل ندیده ..شیرینی آن لحظه ای کهمادرت #زهرا به تولبخند زد چگونه طعمی داشت ...
از سفر عشقت بگو ...
رفیق عارفم ...
از من نزد مادرت زهرا یادی بکن
سلام مرا به مادر برسان ...
کاش من هم, همسفر تو میشدم.
شهید #احمد_علی_نیری در ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴, در حالی که ۱۹ سال از کشتی عمرشان میگذشت , به فیض #شهادت نائل امدند. وی یکی از شاگردان خاص #آیت_الله_حق_شناس بودند.
پنج صلوات هدیه به روح مطهر #شهید بزرگوار.
✍به قلم #زهرا_حسینی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت107
جدی و سرد:
_ بله.
_قبلنا میگفتی ، سلام علیکم ... می گفتی بانوی من ... می گفتی الهه جان.
سکوت کرد. قلبم پر از تلاطم شد. چرا سکوت کرد؟! خط پایان عشقش اینجا بود؟ با بغضی که برایم بی دلیل بود گفتم:
_می دونستم ... خوشحالم که فهمیدم حتی تو هم یه روزی از من خسته میشی ... تموم شد؟ عشقت به پایان رسید؟!
جوابش بازم سکوت بود که لبمو محکم از این سکوت که نمی گذاشت حالش را از پشت کلمات حرف هایش بفهمم، گزیدم و گفتم:
_باشه ... انگار مزاحم شدم ... خداحافظ.
_الهه.
دوباره گوشی ام رو به گوشم نزدیک کردم. تکیه به دیوار اتاقم زده بودم و اینبار من سکوت کردم:
_دلم شکسته ... حق بده.
_حق !! کدوم حق ! حقی توی زندگی من نبوده که حالا بخوام به کسی حق بدم ... حق من اون بود که روز عروسیم بشه اولین و آخرین روز زندگی مشترکم با آرش؟
_الهه ... من آرش نیستم .... چرا داری همه ی آدمارو مثل یه نفر میبینی.
_حسام حوصله ی شنیدن فلسفه هاتو ندارم ... کجایی؟
_زیر آسمون خدا.
_خب ... زیر اون آسمون خدا ، اسمش چیه؟
_ حرم امام رضا.
دلم پر کشید. بغضم شکست:
_آفرین ... یکی واقعا طلبت ... نگفتی شاید دل منم یه زیارت بخواد؟ تنهایی رفتی؟
_حالم خراب بود ... اگه اینجا نمیومدم دیوونه میشدم.
_حالا تا کی میخوای بمونی؟
نفس بلندی سر داد:
_ تا وقتی اجازه ی برگشتم صادر بشه.
خوب کنایه ای زد. مکثی کردم که پرسید:
_صادر بشه؟
با خودم گفتم تو آخه چرا باید اینقدر دقیق باشی. حالا چون من گفتم پاتو نذاری خونه ی ما ، نباید بیای؟!
آهی کشید و گفت:
_ می بینی هنوز باید بمونم.
_نه ... برگرد.
کی قفل زبانم باز شد ، خودمم نمی دونم. صدایش را با تعجب شنیدم :
_برگردم؟!
_برگرد ... دسته گل هات خشک شده ... دلم واسه دسته گلهات تنگ شده.
_فقط دسته گلهام؟
با بدجنسی گفتم:
_فقط دسته گلهات.
آهی کشید:
_ باشه از همینجا یه سفارش دسته گل برات میدم.
انگار او بدجنس تر از من بود. به ناچار خنده ام لوم داد:
_نه ... خودت دسته گل رو بیار.
رگه های ذوقی توی صداش نشست:
_چشم بانو ... الان راه میافتم، فردا صبح با دسته گل خدمتتونم.
_منتظرم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت108
فکر نمیکردم ده روز ندیدن حسام منو برگردونه به همون الهه ی روزهای رفتن آرش. افسرده و غمگین. فردای همون روزی که بهش زنگ زده بودم، سر صبحانه، حسام رسید.تا مادر با تعجب به تصویر آیفون نگاه کرد و گفت :
_ حسامه،
یه بمب ساعتی توی قلبم منفجر شد. از اون بمب هایی که صدا دارن ولی تخریب نه. هیجان دارند ولی ترس نه. فوری با سر انگشتای دستم، رده خرده نون های دور لبمو پاک کردم و با نوک زبونم روی دندون هامو تمیز . مادر در و باز کرد و گفت :
_ به به سلام عمه جون .... شنیدم مشهد بودی زیارت قبول.
حسام یه نگاه به مادر انداخت و یه نگاه به من. پیراهن مردانه ی نخودی رنگی تنش بود. اما نه از اون یقه کیپ های همیشگی. وقتی خوب دقت کردم دیدم اندامیه. خنده ام گرفت. لباس برای خودش گرفته بود آنهم به سلیقه ی من. اما شلوار جین مشکیش همون بود که من انتخاب کرده بودم. احوال پرسی اش که با مادر تمام شد جلو اومد. هنوز پشت میز صبحانه بودم که شاخه گلش رو گذاشت روی میز و گفت :
_ سلام بانو.... اینم اونی که دلت براش تنگ شده بود.
اخم کردم و گفتم :
_ تنگ نشده بود ولی یه شاخه گل میخواستم .
نشست پشت میز صبحانه. مادر بلند پرسید :
_چایی بیارم برات !؟
_اگه زحمتی نیست ... صبحانه نخوردم ... همین الان رسیدم.
_ای وای ... خب بشین با ما صبحانه بخور.
مادر این رو گفت . بعد خودش یه لیوان چایی برای حسام ریخت و نشست پشت میز . چند ثانیه ای سکوت همراهمون بود که من درحالیکه لیوان چایی ام را جرعه جرعه سر میکشیدم گفتم :
_از راه رسیدی !؟ همینجوری رفتی مشهد؟ بی ساک و چمدون !؟
_رفتم یه سر خونه، یه دوش گرفتم اومدم ولی صبحونه نخوردم.
مادر اخمی کرد و با چشمانش اشاره کرد که سوال پیچش نکنم. اما من باز گفتم:
_خب.... حالا که مارو مشهد نبردی چی واسمون آوردی!؟
دست کرد توی جیب شلوارشو یه جعبه ی کوچولو از جیبش بیرون کشید. مادر به جای من ذوق کرد:
_ وای ببینم.
جعبه رو از دستای حسام گرفتم و مقابل نگاه مامان باز کردم. انگشتر نقره ای بود با نگین فیروزه. طرح خوبی داشت. فیروز نیشابور بود. اصل بود و حتما گران قیمت. دور تا دور نگین آبی فیروزه ای هم تراشه های براق سنگ های شیشه ای. انگشتر رو توی دستم انداختم .کمی شل بود. ولی نه به اندازه ای که از دستم بیافته. دستم رو مقابل صورتم گرفتم که مادر باز با لبخند قربون صدقه ی حسام رفت:
_الهی عمه به قربونت بره .... چقدر تو خوش سلیقه ای! چقدر قشنگه .... چقدر به دستت میاد الهه!
حسودی کردم. چرا مادر باید اینقدر حسامو دوست میداشت ؟ حتی بیشتر از من ؟ حسادت! همون گناهی که شیطان رو از بهشت راند. همون گناهی که باعث کشته شدن هابیل شد. همون گناهی که باعث به چاه افتادن یوسف شد. دلم خواست الکی هم که شده یه ایراد بگیرم.
_اتفاقا اصلا هم بدستم نمیاد. انگشت های دستم کشیده است این خیلی نقلی و کوچولوئه.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💫 خانه ای هست دراین نزدیکی
✨ که درآن یک دوست قرآن میخواند🕹
✨ هر کجا هست،
💫به هر عقیده ای
✨ به هر مرامی
💫به هر حال عزیز دل ماست.
✨خدایا تو خودت امیدش باش🌹☑️
#شب_بخیر🌱
🍃
🌷✨
🍃🌸🍃
✨🌷✨🌷✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷