🔴 راه غلبه بر نفس، #محاسبه است.
بعضی اولیای خدا یک #دفتری
همراه خود داشتند و هر کاری که
می کردند می نوشتند،
در آخر روز هم نشسته و
حساب کارهای خود را می کردند
که ما در این روز چه کردیم،
چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم،
چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم.
امام موسی کاظم (علیه السلام) فرمودند:
از ما نیست کسی که هر روز
به حساب نفس خود نرسد؛
پس اگر کار خوبی انجام داده بود
خــدا را #شـکـــر کند
و از خدا بخواهد
که آن کار را بیشتر و بهتر
بتواند انجام دهد
و اگر کار بدی انجام داده بود #استغفار
و توبه نماید. (بحار الأنوار، ج67 / 72)
حضرت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمودند: انسان مؤمن نخواهد بود، تا این که به حساب نفسش برسد؛ شدیدتر از حسابرسی شریک با شریکش و مولی با بنده اش (بحار الأنوار، ج67 / 72)
"از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋
*الهی همگی توی آب شهید بشیم!*🌊
*شهید حسین شاکری نوری*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۵ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱۱ / ۱۳۶۴
محل تولد: زنجان
محل شهادت: فاو
🌹همرزم← حسین اصلا اهل عصبانیت نبود🌷 وقتی خیلی اذیت میشد، با خنده میگفت: *الهی همگی تو آب شهید بشیم!*🌊 رزمندگان هم با شوخی و خنده میگفتند: آخر چرا در خشکی نه؟! در آب؟! حسین قیافه جدی میگرفت و با لبخند میگفت: *در جایی خواندم که ثوابش خیلی خیلی زیاده*💦 اوایل زمستان 1364 رزمندگان گردان حضرت علی اصغر(ع) زنجان با آموزشهای سخت غواصی و آب و خاکی🤿 *در عرض 45 روز و شب چنان بلائی سر بچه ها آورده شد🤿 که هرکدام برای خودش یه غواص حرفهای و نترس شده بودند*🌊 خلاصه شب عملیات فرا میرسد و حسین بعنوان راهنمای دسته غواصی هدایت نیروها به آنطرف اروند را بر عهده میگیرد🌷 *بعد از رسیدن به موانع دشمن بدلیل انفجار مین منور💥 نیروهای غواص شناسائی میشوند*🥀و بهناچار مجبور به درگیری با مزدوران بعثی میشوند💥 *در نبردی نابرابر و نزدیک، یک به یک همگی آنها در آب شهید شدند*🌊 و پیکر پاک و غرق خونشان در آب خروشان اروند غوطه ور میشود🥀 *سیم های خاردار تا عمق انگشتان حسین فرو رفته و از طرف دیگر بیرون زده بود🥀در نهایت حسین هم با هدف تیرهای دشمن🥀🖤 در آب شهید و به آرزوی خود رسید*🕊️🕋
*شهید حسین شاکری نوری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حکایت خاک - @khadem_shohda.mp3
1.91M
💠 حکایت خاک...
.
راوی: حاج حسین یکتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت147
هنوز مات داغی لبانش بودم که دوباره ماشین را روشن کرد و برگشت توی جاده اصلی . هنوز گیج و منگ بوسه اش بودم که به یکباره جیغ بلندی کشید که مرا ترساند :
_ بریز شربت شیرین بوسه در دهنم
شفای عاجل لب های بد مزاج منی
بیشتر از بوسه ی داغی که بر لبانم زد، از شعری که با هیجان و فریاد خواند ، قلبم شوکه شد .اینهمه ذوق شعری از حسام رو تا بحال ندیده بودم .چرا گاهی توی معنای تک بیت های شعری که برایم خطاطی می کرد ، فکر می کردم . ولی انگار تفسیر شعرهایش حالا داشت ، ذره ذره نمود پیدا می کرد و چیزی در وجود مرا خراب .
حالی عجیب داشتم . هنوز جام شیرین لبهایش ، توی جوشش گرمای خون رگ هایم ، و در تپش قلبم ، جاری بود . درگیرش شدم . درگیر دو حس متضاد بود . دو قطب مخالف . یکی کشش . یکی رهایی ...کشش به سوی چشمان سیاهی که مرا سمت خود ، دست بسته می کشید و رهایی از تعلقی نمی خواستم باز دست و پاگیر قلبم شود
شب بود .خسته از یک سفر دوازده ساعته ، به مشهد رسیدیم .قراربود به خانه ی دوست علیرضا برویم .دوست دوران سربازیش بود. مشهدی بود و گفته بود که یک طبقه ی خانه را به زائران آشنا میدهد نه غریبه ...
خود علیرضا برایمان با مادر دوستش هماهنگ کرد. حمیده خانم مادر دوست علیرضا در خانه را برایمان باز کرد و از همان اول قربان صدقه مان رفت تا کلید خانه را به ما داد. میخواست به زور ما را پای سفره ی شامشان بنشاند که حسام قسم خورد که ما شام خوردیم . دروغ نگفت واقعا شام خورده بودیم .
یعنی تا رسیدیم مشهد ، اول شام خوردیم ، بعد دنبال آدرس خانه ی دوست علیرضا گشتیم .
وقتی حسام در خانه را باز کرد ، من دست دراز کردم و برق را زدم . نگاهم در سادگی خانه چرخید . یک فرش دوازده متری توی پذیرائی پهن بود و یک تلویزیون 24 اینچ کوچک روی اُپن ، همین !
و یک اتاق ، انتهای پذیرائی ، کنار آشپزخانه ی سه متری کوچکش . چمدانم را روی فرش گذاشتم . شالم رو از دور سرم باز کردم .حسام در خانه را بست که چرخیدم سمتش . از نگاهم خواند یا اون صورت خسته ام ، نمیدانم که گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خانه مادرشهید مدافع حرم #علیرضا_نظری روبروی خانهمان در رودسر بود، پیرزنی که تا زنده بود جلوی درخانه منتظربود تا پسرش با دوچرخه به او سربزند، دیشب کلیپی از هنگام شهادتش دیدم که ذکر یامهدی یازهرا وشهادتین برلب و زبان خشکش بود و مدام میگفت «چیزی نیه» یعنی چیزی نیست نگران نباشید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
الهی امروز برایت
همان روزی باشد که می خواهی ،
همان هایی را ببینی
که دوستشان داری ،
همان حرف هایی را بشنوی
که دلت می خواهد ،
و همه چیز ، همان جوری پیش برود
که آرزویش را داری ...
خوشبختی برایِ هرکس
تعریفِ ویژه ای دارد ،
و من خوشبختی به سبکِ خودت را
برایِ تو آرزو می کنم ..
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر🌸
🔰شهید سیدمرتضی آوینی:
جبهههای حق
مجرای نـوری ست
که همه پروانههـا را
به سوی خـود میکشد ،
و چه کند آن نوجـوان ، اگـر
پروانه عاشقی در درون خود دارد ...
زمستان ۱۳۶۰
پادگان غدیر اصفهان
🌷شهید مظفر ماستبند زاده
و نوجوانان بسیجی که مجوز
اعزام به جبهه به آنها داده نمیشود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰 کلام شهید
دکتر مصطفی چمران🌷
اگر پرستـش
جز ذاتِ خدا مجاز میبود
مسلّما علی را می پرستیدم !
علی خدا نیست ولی وجودِ علی را
چیزی جز خدا پُر نڪرده است...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت148
_الان یه پتو برات میندازم .... خسته ای .
بلوز آستین بلندی تنم بود که با در آوردن مانتوام ، پیدا شد . جوراب هایم را درهم لوله کردم و منتظر شدم .حسام پتویی از کمد دیواری اتاق در آورد و کف سالن پهن کرد. بعد دو بالشت و پتو آورد که گفتم :
_من یه بالشت بسمه .
-پس من چی ؟!
نگاهم توی چشمانش یخ زد:
_مگه تو هم میخوای اینجا بخوابی ؟
لبخند زد که با اخم گفتم :
_لوس نشو حسام ... برو توی اتاق .... من عادت ندارم کسی کنارم باشه .
-اون شبی که از دعوتی هستی برگشتیم ، حالت بد بود ، یادته ؟ کنارت موندم تا خوابت رفت .
-خب که چی ؟
-حد و مرز تعیین می کنیم ... چطوره ؟
هنوز منظورشو نگرفته بودم ، که روی پتو دراز کشید و دست راستش را دراز کرد و گفت :
_سرانگشتای دستت به من برسه کافیه .
پوزخندم نمایان شد.گاهی فکر می کردم حسام یا خودِ خودِ مجنون است یا خودِ خودِ فرهاد ! آدم اینقدر دیوانه مگر پیدا میشد؟!
به گرفتن سر انگشتان دست من راضی بود ؟! مگر سرانگشتان دستم چه حسی داشت ؟!
راضی شدم . دراز کشیدم و سرانگشتان دستم را به دستش رساندم . دستم را گرفت .تب داغ دستش مسری بود و داشت به من هم سرایت می کرد . زیر نگاه سیاه شب گرفته اش که انگار به جای حلقه های سیاه ، قلبی در سیاهی چشمانش پر ضربان میزد . چشمام رو محکم روی هم بستم تا نگاه خاصش رو نبینم که صدایش وِرد مرموزی زیر گوشم خواند:
ترسم بزنم چشمت ، از بس که تو زیبایی افتاده به چاهم من ، ای همچو زلیخایی
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پیرِ میخانهی عشاق ،
خمینـی فرمـود:
هر چه داریم ز سالار شهیدان داریم.
🏴عزاداری رزمندگان لشکر۲۷
حضرت محمد رسول الله (ص)
دوکوهه ،حسینیه شهید همت ۱۳۶۳
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو
هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛
همــــه تا دامنهی کوه تحمل دارند 🌟...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یادگار هنر و عشق مادرانه برای ثبت در تاریخ؛
مادر شهید عزت الله کرمعلی وصیتنامه فرزندش را روی فرش بافت.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📎 فرازی از وصیتنامه
🌷شهید حسین رئیسی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تقصیر خودم بود که با پای مجازی
یک روز شدم وارد دنیای مجازی
🚶
اول همه چی خوب و سرجای خودش بود
تا غرق شدم داخل دریای مجازی
😍
کم کم که جلو رفتم و دیدم چه فضاییست
گویا شده بودم خود آقای مجازی
😎
یک روز یکی برد مرا توی گروهش
پیوستم از آن روز به اعضای مجازی
🤗
تایید شد آنگاه صلاحیتم آن جا
طبق نظر مجلس شورای مجازی
👍
دیدم همه هستند در آن جا قروقاطی
اصلا شده مانند اروپای مجازی
🙈
گفتم که چتِ با زن همسایه حرام است
گفتند مجاز است به فتوای مجازی
👳♀
آن قدر صفا داشت که هر شب بکنی چت
با مژده و مژگان و پریسای مجازی
😬
با دیدن یک عکس شدم عاشق فردی
که بود فقط داخل رویای مجازی
😍
آدم شدم و رفتم از آن روز خصوصیش
گفتم که منم عاشق حوّای مجازی
😌
آیا پدرت هست که یک روز بیایم
پیشش بکنم از تو تقاضای مجازی؟!
😊
خوشحال شد و رفت و سر ثانیه برگشت
با جعبه ی شیرینی و بابای مجازی
💃
آن روز، همان جا من و او عقد نمودیم
دادند به ما پول و هدایای مجازی
💑
فردای همان روز که رفتم به سراغش
دیدم که طرف هست هیولای مجازی
👹
گفتم تو مگر صاحب آن عکس نبودی
آن پسر خوش چهره و زیبای مجازی
😧
خندید و به من گفت که آن عکس خودم نیست
برداشتم از توی فضاهای مجازی
😬
جای لب و ابرو و رخ پسرک ناز
دیدم شده ام خام به لالای مجازی
😣
حیف است بیایید جوانان وطن را
دعوت بنماییم به تقوای مجازی
☹️
#سید_حسن_صفاری
#تقواي_مجازي
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت149
چشم بسته ، قلبم ضربان گرفت . تپش گرفت . انگار تپش وضربان ، تا قبل از خواندن آن بیت شعر ، از حسام ، فقط نمادین بود. جان تازه گرفته بودم ، که صدای پر از فریاد قلبم داشت حتی گوش های خودم را کر می کرد.
باید اعتراضی میکردم ، قبل از اونکه صدای قلب بیقرارم را بشنود. عصبی صدامو بالا بردم :
_حسااام.
هرچی صدای من در حرصش بالا بود ، صدای حسام در مهربانیش بیشتر شد :
_جااان دلم .
عصبی تر گفتم :
_بسه .... میخوام بخوابم.
با لحن سراسر آرامش زمزمه کرد:
_چشم بانو .
و سکوت کرد.می خواستم چشم باز کنم نگاهش را ببینم . ولی می ترسیدم که باز گرفتار دایره ی لغات جنون آمیز کلامش شوم . چند ثانیه ای گذشت که بالاخره ، لای پلک یکی از چشمانم برای شناسایی موقعیت اطراف ، باز شد .حسام چشم بسته بود و با لبخندی که شاید حالت قشنگ لب هایش بود به خواب رفته .
آسوده خیره اش شدم . این پسر با اعجاز سیاه نگاهش داشت چطوری رامم میکرد؟
هنوز داشتم نگاهش می کردم که چند ضربه به در خورد . چنان بلند و رسا که ترسیدم . حسام هم از خواب پرید .
نشست روی پتو و با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_حتما حمیده خانومه .
پیراهنش رو فوری روی زیر پوش سفیدش تن کرد و رفت سمت در:
_شمایید !!
بعد در خانه کاملا باز شد . علیرضا بود!با هستی !
چشمام از کاسه بیرون پرید:
_علیرضا !! هستی !!
علیرضا چمدان خودش و هستی رو گذاشت کنار چمدان من و گفت :
_گفتیم یهویی بیایم سوپرایزتون کنیم .
حسام کلافه دستی به موهایش کشید و گفت :
_شاید ما نمی خواستیم سوپرایز بشیم خب .
علیرضا خندید و با پررویی جواب داد:
_مگه دست خودتونه ... من و هستی دل نداریم !؟
حسام عصبی به هستی نگاهی کرد که هستی فوری گفت :
_به خدا علیرضا پیشنهاد داد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر نفس درد بیاید برود
حرفی نیست ..
قاب عکست بشود ،
دار و ندارمان
سخـت است...
فاطمه خانم ، زهرا خانم و آقامحمدجواد ،نازدانه های
#شـهـیـدحــاجمــهــدےقــرهمــحــمــدے🌷
📎شبــــتون شهــــدایی🌙✨
شهید مدافع حرم حاج مهدی قره محمدی🌹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهـادت ...💔
چه زیبا گلچین می کنی
خوبان عالـم را ...❗️
و من مبهوت هر شهیدم
که چه زیبا می رود تا عرش اعلا...
رفیـــق💔
رفیـــقتو دریاب☝️😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاخداهست تورا چاره ےدرمانےهست
تاخداهست تورا راه به پايانےهست
🌺
تاخداهست دگردرد غم عشق نگو
تاخداهست فرار از درزندانےهست
🌸
تاخداهست خدا درنفست ميپيچد
تاخداهست در اين نيم تنه جانےهست
🌺 روزتون زیبا
┏━━✨✨✨━━┓
مهمات کم داریم ،
قدری لبخنـد بـزن...
🌷ســردار دلهــا
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_مجید_قربانخانی
جنازه پسرشون رو که آوردند
چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا
بهمون هدیه دادش...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت150
صدای عصبی حسام بالا رفت :
_خب تو قبول نمی کردی .
نشستم روی پتو و گفتم :
_حسام ...کوتاه بیا .
علیرضا پیراهنش رو آویز در کرد و گفت :
_آخی ... پتو هم که پهنه ، شب بخیر ما خسته ایم ... بیا هستی جان .... بیا پیش من که تو نباشی خوابم نمیبره .
حسام عصبی تر سمت علیرضا که داشت روی پتو ، جای حسام دراز میکشید ، دوید و بازوی علیرضا رو محکم گرفت :
_کجا حالا ؟! زنونه ، مردونه می کنیم ، هستی و الهه توی اتاق ، شما و من اینجا .
علیرضا ابرویی بالا انداخت و گفت :
_اِ ... چطور ما نیومده بودیم ، زنونه ، مردونه ، نبوده ؟!
حسام عصبی تر به من و هستی نگاه کرد و با اشاره ی دستش ما را راهی اتاق کرد . صدای علیرضا بلند شد:
_من بدون هستی خوابم نمیبره .
هستی از خجالت سرخ شد و حسام حرصی تر:
_علیرضا کاری نکن این وقت شب بندازمت وسط حیاط خونه ی حمیده خانم .... قانون اونیه که من میگم ... خجالت هم خوب چیزیه .
علیرضا اخمی محکم به چهره آورد :
_الهه؟! الان ما نیومده بودیم شما چطوری می خواستید بخوابید؟
حسام فریاد زد :
_علیرضا ! الان دیگه فرق می کنه.
علیرضا با کف دست محکم روی پایش زد:
_ای بابا چه فرقی میکنه آخه ... خب تو برادر هستی ، منم برادر الهه ... اگه تو روی هستی غیرت داری ، منم روی الهه غیرت دارم .... چه فرقی میکنه هان ؟
نفهمیدم چی شد که پشت حسام در اومدم و گفتم :
_بسه علیرضا ما اول اومدیم اینجا ، اصلا قرار بود ما تنهایی بیاییم اینجا ... شما خودتون رو وصله ی ما کردید ، پس هرچی حسام میگه ، میگی چشم وگرنه چیزی که زیاده ، مسافرخانه .
جفت ابروهای علیرضا از تعجب بالا رفت :
-الهه!! منم علیرضا .... برادرت عزیزم ... آدم برادرشو نمیفروشه.
با اخم دست هستی رو گرفتم و گفتم :
_بیا بریم بابا ... این فیلم هندی راه انداخته .
علیرضا دستشو به سمت هستی دراز کرد و در همین حین هستی هم دستشو به حالت گرفتن دست علیرضا دراز کرد.
علیرضا با صدایی خفه گفت :
_هستی ... نرو .
حسام پتو رو روی سر علیرضا انداخت و گفت :
_بگیر بخواب ما رو هم خواب زده کردی بابا .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا مأیوس میشیم؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطرات_شهدا
می گفت:
خیلی دوست داشتم
مرگم را خودم انتخاب ڪنم😔
و چہ مرگی بهترو بالاتر از شهادت🕊
و جهاد در راہ حرم حضرت زینب(س)
و حضرت رقیه(س)🕌💚
#شهید_عمار_بهمنی🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
روضه | راز ادب عباس(س) - @Panahian_mp3.mp3
1.4M
روضه ، راز ادب عباس
🥀السلام علیک یا ام البنین
پیشنهاد دانلود📲
#استادپناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[💧]
به تو گفتند شهیـــــ🌱ـــــد
و من فهمیدم نامت از"شاهد بودن"
می آیـد ^_^
تــو شاهدی بر من ؛ فقط...
شاهد گناهانم ڪه شدی..
چشمانت را ببند.!
.
خجالت ڪشیدن ڪه دیدن ندارد :)💔
.
#شـهـیـد_جـاویـدالـاثـر
#حـسـن_رجـایـےفـر🏴
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ شکار داعشی توسط مصطفی
صدرزاده 😊
رزمندگان ایرانی و رجز خوانی ام بر پیکر داعشی حرامی..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝