eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلا طرف فوبیا بہ نامحرم داره! از هرچے نامحرمہ میترسه ...💔! میترسہ چت کردنش با نامحرم ؛بشہ یہ قطره از اشڪ‌های اقا(:🌿 ؟! 🚶🏻‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
: «پرحرفی و سخن بیجا باعث مرگِ قلب و حالِ خوش معنوی را خراب میکند. پیامبر فرمودند: اگر زیاده روی در سخن گفتن شما نبود، هر چه را من می‌بینم شما هم می‌دیدید.🌸📕» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مهدےجان‌تاتونیایـےزندگےسرنمیشود ؛ ؏اشقانت‌بـۍصبرانھ‌منتظراند ☘🌙 🌧 ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام کاسه ی سرم پر بود از فکر ، از تصویر . تصویر دست خونی الهه و فکر دلی که مطمئنا شکسته بودم. سکوت بین من و فاطمه آزارم می داد. ناخواسته با زندگی فاطمه هم بازی کرده بودم . سرچی ؟! سر روابط دوتا خانواده . سر اصرار پدرم . از ترس خیلی از اتفاق ها . -آقا حسام . سرم چرخید سمت فاطمه . خوب تونستم توی همون نگاه سیاهش بخونم که ازم ناراحته . هنوز نپرسیده که چه کارم داشت گفتم : -منو ببخش ... نمی خواستم زیر قولم بزنم ... واقعا نمی خواستم . -شما زیر قولتون نزدید . چقدر این دختر با گذشت بود . با اونکه بهش گفته بودم که دلم پیش الهه است . با اینکه ازش خواسته بودم به من یه مهلت بده و تا عشق الهه رو از دلم بیرون نکردم ، عقد نمی کنیم و با اونکه از نگاهم از ضربان تند قلبم یا شاید حتی از اون لحظه ای که ناخواسته ، پام کشیده شد به آشپزخونه و نگران یه نگاه به الهه انداختم ، فهمید که زیرقولم زدم ولی باز به روم نیاورد. سکوت کرده بودم .چاره ای جز سکوت نداشتم . چون داشتم با طناب پدر ، ته چاهی می رفتم که آخرش پیدا نبود. -آقا حسام ... شما گفتید الهه دوستتون نداشته ولی من امشب متوجه شدم که الهه هم دوستتون داشته . آه کشیدم و گفتم : _دیرفهمیدم که دوستم داره وگرنه شاید نامزدیمون بهم نمی خورد. -چرا نامزدیتون بهم خورد؟ توضیح همون یه کلمه ی " چرا " خیلی وقت می برد که سئوالش رو با سئوالی جواب دادم : _شما چرا با اونکه بهتون گفتم که من قبل از خواستگاری شما نامزد داشتم و خیلی هم بهش علاقه مند بودم ، به من جواب مثبت دادید؟ چرخید به سمت رو به رو ، یه نیم نگاهی به صورتش انداختم . شاید کمی خجالت کشید ولی جوابم رو داد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌻.•: جَوونــــــــــ‌ا!!!😉 حࢪفِ ولے نمونہ ࢪو زمیـــــن ها¡¡¡😌🖐🏼 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این گلهای زیبا تقدیم نگاه زیباتون😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ✧ رمضان ؛ آغوش بازِ خداست برای آنان که قهر کرده‌اند ! ♻️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لازم نیست اینقدر ثواب کنی ❗️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -خب من از صداقتتون خیلی خوشم اومد ... معمولا این چیزا رو توی خواستگاری مطرح نمی کنند تا بله رو بگیرند ولی این کار شما منو خیلی متاثر کرد ... مطمئن شدم وقتی که گفتید در عوض تا قلبتون با من نشه عقد نمی کنیم ، سر قولتون می مونید. آه کشیدم . کاش فاطمه اونقدر مهربان نبود . نمی خواستم ناخواسته زندگیشو خراب کنم . حالا چی میشد ؟ تکلیف من و فاطمه . تکلیف دل شکسته ی الهه . تنها چیزی که تکلیفش مشخص شده بود ، همان رابطه ی خانواده ی ما و عمه بود که بخاطر نامزدی من و فاطمه با همان دعوتی به آشتی ختم شد . گرچه هنوز نگاه ها سر سنگین بود و سلام ها همگانی ولی خیلی جای امیدواری داشت که بهتر از آن بشود ... چه تاوان سختی دادم برای برقراری رابطه ی بین دو خانواده و چه زجری کشید الهه . خوب می دونستم که دستش رو از حرص من ، برید و چقدر عذاب کشیدم که چشمام رو کور کنم تا نبینمش که حتی نگاهش برای من حرام بود. جهنم جایی بود ، که همه ی خاطراتم حس نبود تو را گرفت و مُرد و من بالای سر خاطرات مرده ام ، نشستم به اشکی از حسرت و فاتحه ای خواندم به پایان لبخند همه ی روزهای که قرار بود بی تو آغاز شود . من باز نفس کشیدم . زندگی کردم اما بی تو . دفتر دل نوشته هایم را بستم و گذاشتم جلوی میز آرایشم . حالا فصل تازه ی زندگی من آغاز شده بود . به رنگ سرد خاکستری گاهی سیاهه سیاه. کلاس های خانم ربیعی را دوباره از سر گرفتم . امید تازه ای به من می داد . اینکه می دانستم خدایی دانا و بینا ناظر بر احوالاتم است ، آرامم می کرد . نمیدونستم تقدیرم چه خواهد شد ولی همین که میدانستم خدا از حالم باخبر است ، یه امیدی در میان آنهمه احتمال محال ، قلبم را احاطه می کرد که آنکه تقدیرها را رقم میزند ، به خاطر احوالات من ، بهترین تقدیر را برایم رقم خواهد زد . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اززبانِ‌همه‌ۍخونواده‌هاۍشهدامیگم: نمیگذریم،ازاون‌دخترۍڪه . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قرار هست که در پایان کارها با و درست شود ـ ✌️🏻💣🌱 ـ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ☀️صبح یعنی یک سلام سبز، که بوی زندگی می‌دهد، صبح یعنی امید برای شروعی زیبا🌸🍃 طلوع صبحتان به شادابی گلها روزتان به زیبایی شکوفه‌های بهاری🌸🍃 سلام دوستان مهربان ☀️صبح اولین روز هفته تون بخیر و نیکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت (عج) در روز جمعه 🎤با نوای استاد 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
☘✨بیست عمل براي خشنودي امام زمان (عج)✨☘ 🔹۱. هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شويد به امام زمان سلام كنيد. 🔸۲. تلاوت قرآن به خصوص سوره هاي يس،نبا،عصر،واقعه و ملك را بعد از نماز و تقديم به اموات و شيعيان حضرت را فراموش نكنيد. 🔹۳. روزانه صدقه اي به نيت امام زمان بدهيد. 🔸۴. روزهاي عيد مثل عيد غدير و يا نيمه شعبان لباس هاي زيبا بپوشيد و براي امام شادي كنيد. 🔹۵. هر مطلبي درباره امام زمان و عصر غيبت كه بدرستي از آن آگاهي داريد به ديگران بگوييد تا آنها هم بيشتر آشنا شوند. 🔸۶. درسي كه مي خوانيد يا هر مطلبي كه ياد مي گيريد به نيت امام زمان باشد آنوقت برايتان شيرين تر و هدفمندتر خواهد شد. 🔹۷. عكس و يا نوشته اي از امام زمان كه نشاني از ايشان باشد به ديوار اتاقتان بچسبانيد. 🔸۸. خواندن ، زيارت عاشورا و جامعه كبيره از مسائل مورد تاكيد امام زمان است آنها را فراموش نكنيد. 🔹۹. نماز امام زمان را هر روزي كه توانستيد بخوانيد.(2 ركعت،در هر ركعت اياك نعبد و اياك نستعين 100 مرتبه) 🔸۱۰. نماز اول وقت باعث خوشحالي حضرت مي شود بهتر است كه ثواب نماز را به خودشان تقديم كنيد. 🔹۱۱. سخنان و احاديثي كه درباره ي ايشان است را براي هم پيامك كنيد. 🔸۱۲. براي اشاعه ي فرهنگ شناخت حضرت مهدي در جامعه، مجالس اهل بيت، مداحي، كتاب نويسي و ...اجرا كنيد. 🔹۱۳. بعد از هر نماز دعا براي تعجيل در فرج ايشان را بخوانيد. 🔸۱۴. در فراق جدايي از آقا دعاي ندبه(صبح جمعه) و دعاي فرج(اللهم عرفني نفسك...) را بعد از نماز عصر جمعه بخوانيد. 🔹۱۵. را(اللهم رب النور...) به ياد داشته باشيد و از اين طريق هم در كارهايتان با حضرت مهدي پيمان ببنديد. 🔸۱۶. دعاي توسل و غريق را بخانيد(يا الله يا رحمن يا رحيم يا مقلب اللقلوب ثبت قلبي علي دينك) و ايشان را نزد خدا شفيع خود قرار دهيد. 🔹۱۷. زماني كه مي خواهيد براي نعمتي خدا را شكر كنيد از امام زمان هم تشكر كنيد. 🔸۱۸. اگر در زندگي به مقام و منزلت مادي يا معنوي رسيديد، بدانيد كه از طرف امام بوده و ليشان را فراموش نكنيد و مغرور نشويد. 🔹۱۹. انتظار را با دعا در خود تقويت كنيد و از اعماق قلبتان منتظر باشيد و از پروردگار توفيق معرفت بيشتر به حضرت را درخواست كنيد. 🔸۲۰. با همه وجود براي امام زمان دعا كنيد همانطور كه دعا براي عزيزانتان را فراموش نمي كنيد. بیشتر_بدانیم 🌸🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃🌸 🔹🔶🔷.*.🌿🌺🌿.*.🔷🔶🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ چه غلطی کردیدکه امروزبرای ما خط و نشان میکشید ؟! ♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پنجشنبه ها تنها برنامه ام رفتن سرخاک دوست و رفیق شهیدم بود . شهید پلارک و دردل هایی که باید به دوستم می گفتم تا سبک شوم. اگر امضایی برای تقدیرم لازم بود ، هیچ کس بهتر از رفیق شهیدم نبود . بالای سر خاکش قرآن می خواندم و برمی گشتم .چقدر پیاده روی می کردم تا بتوانم با مترو یا اتوبوس برگردم . چقدر قدر نشناس بودم که یه روزی همراه حسام می آمدم و قدر نمیدانستم . حالا که حسام رفته بود ، نعمت های بودنش بیشتر نِمود پیدا کرده بود. اونروز هم یکی از همان پنجشنبه ها بود. از دعوتی حسام و نامزدش ده روز میگذشت و من هنوز باور نکرده بودم که اونچه با چشمای خودم دیدم ، حقیقت محض بود. رسیدم خونه . خسته از بهشت زهرا با کلی پیاده روی و تا در خونه رو باز کردم متوجه شدم که مادر و پدر نیستند . کش چادرم رو از سرم کشیدم که چشمم همون اول ورود جلب یه کارت عروسی شد . پاهام پیچ شد به زمین . در جا خشک شدم . چادرم رو آروم از سرم انداختم و به زحمت یه قدم به جلو رفتم . جلد شیری رنگ کارت دعوت با دو قلب چوبی و برش های پر از اکلیل نقره ای ، توی چشمانم نشست . دستم رو دراز کردم سمت کارت و کارت رو چرخوندم . پشت کارت نوشته شده بود. "جناب آقا حمید ریاحی به همراه خانواده " قلبم داشت منفجر میشد . یعنی به این زودی مراسم ازدواج هم گرفته بودند ! تیری با پیکان تیزش قلبم رو شکافت . آرام جلد کارت رو باز کردم و نگاهم اولین چیزی که دید اسم عروس و داماد بود. " نازنین و آرین " نفس حبس شده ام یکباره راه خروج یافت . چشمامو محکم بستم و تو دلم خودم رو نفرین کردم : -نفرین بهت الهه ...حسام رفت ، یه روز از همین روزا کارت دعوت اونم میرسه دستت ... واسه چی منتظری . و باز خودم جواب قلب عاشقم رو دادم : -شاید معجزه شد ... شاید . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
﴿ همان ڪسانے ڪہ مےدانند با پروردگار خود ديدار خواهندڪرد و به سوے او باز خواهند گشت. ﴾♥️🌿 🌱| سورھ بقره آيھ ۴۶ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💌 | غیرت حق‌طلبی داشته باشیم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 قصد کردم عروسی آرین و نانین برم . اصلا بعد ماجرای نذری زن عمو محبوبه ، دیگه خبر دار نشدم که چطور شد که آرین خواستگاری نازنین رفت و حالا مراسم ازدواجشون بود.گرچه کارهای زن عمو فرنگیس همیشه همین طور بود. سر خودش که خوب تو زندگی بقیه بود ولی وقتی نوبت دخترای خودش میشد ، از همه پنهان می کرد. اینکه چرا می خواستم توی مراسم نازنین و آرین شرکت کنم برای خودمم سئوال بود ... شاید لجبازی با قلب خودم . اواخر آذر بود که توی یکی از بهترین تالارهای شهر مراسم ازدواج آرین و نازنین برگذار شد . موهام رو سشوار کردم و همون لباس مجلسی که عروسی هستی ، تنم کرده بودم ، پوشیدم .مادر سرمیز زن دایی و هستی نشسته بود، منم به تبعیت همراهش شدم . نگاهم توی شلوغی تالار می چرخید و گه گاهی می رسید به نگاه عصبی و قهر آلود زن عمو ثریا ، مادر آرش .هنوز از من دلخور بود . فدای سرم .قرار نبود خودم رو قربانی پسرش کنم . باز نگاهم چرخید اما اینبار سمت عروس . نازنین خوشگل شده بود. بی تعارف زیبا شده بود. البته اگر از اون دماغ عملی نوک بالاش بگذریم . چه فرقی می کرد البته ....حالا نازنین با اونهمه فیس و افاده و اون دماغ عملي ازدواج کرده بود و من با یه اسم توی شناسنامه ام و یه اسم توی سینه قلبم ، درگیر بودم . توی همون افکار بودم که فاطمه هم به جمع ما اضافه شد .نمیدونم چرا معذب شدم . روبه روی من نشست و نگاه سنگینش سایه انداخت روی صورت من . یه طوری به من زل زده بود که دلم برایش سوخت . اما حرصی هم شدم . اینهمه آدم ، چرا زل زده بود به من ! سرم چرخید و نگاهش رو شکار کردم . فوری با یه لبخند مسیر نگاهشو عوض کرد که هستی گفت : _خوشگل شده ها. -آره ... نازنین خوشگل شده . توی اوج اونهمه سر و صدا ، هستی سرش رو جلو کشید و اینبار کنار گوشم بلند گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها که در میان خلایق به ما رقیه دادی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک ضرب المثل تبتی میگه: راز زندگیِ موفق و عمر طولانی این است که؛ نصف بخوریم... دو برابر راه بریم... سه برابر بخندیم... و بی اندازه عشق بورزیم... سلام صبحتون بخیر ❤️ 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _تورو گفتم ...گفتم خوشگل شدی ها. -من !! ای بابا چه دل خوشی داری تو ... هستی به جای من آه کشید : _لاغر شدی الهه ... زیادی داری غصه میخوری . -اینو به من میگی ! .... به بابام بگو ... به ... یه نگاه به فاطمه انداختم و توی گوش هستی گفتم : -به حسام بگو ... لبشو گزید و زیرگوشم نجوا کرد: -میدونه خودش ... دلم بیشتر از تو واسه فاطمه میسوزه ... حتی از راز قلب حسام خبرداره و قبولش کرده . اخمم جدی شد : _واقعا !! چرا آخه؟ -نمی دونم . حالا انگار نگاه فاطمه ، برام تفسیر شده بود. غم آمیخته به حسرت نگاهش داشت فریاد می کشید . حالا من بودم که حیای چهره اش جذبم کرد . دختر به این باحیایی و مومنی چرا ؟ چرا راضی شد انگشتر نامزدی مردی رو بدست کنه که می دونست دلش باهاش نیست . از تالار به بیرون اومدیم . بالای پله های تالار نگاهم رو چرخوندم و اولین کسی که دیدم دایی محمود بود . سمتش رفتم و سلام کردم .مادر هم همراهم بود . دایی صورتم رو بوسید و پرسید : _چطوری الهه جان ؟ -خدا رو شکر ، هنوز زنده ام . لبخند دایی طعم غم گرفت .همون موقع یه خانم میانسال و یه پسر جوان قد بلند و هیکلی سمت دایی ظاهر شدند .چادرم رو فوری جلوتر کشیدم که زن دایی گفت : _الهه جان ایشون مادر فاطمه هستند ، ایشون هم آقا محمد برادر فاطمه . سلام کردم .نگاه خاص مادر فاطمه روی صورتم نشست که زن دایی مرا هم معرفی کرد : -الهه جون ،خواهر زاده ی آقا محمود. مادر فاطمه جلو اومد و با لبخند به من دست داد. مثل فاطمه چادری و محجبه بود. معلوم بود خانواده ی مذهبی هستند . همون موقع علیرضا و هستی هم به جمعمون اضافه شدند. علیرضا به شوخی به من تنه زد و گفت : _خانم سر راه وانستا ... -سلام ... من سر راهم ؟! یا شما ؟ خندید : _روحرف داداشت حرف نزن ... برو تا غیرتی نشدم . با پوزخند گفتم : _هنوز حسام تو رو ادب نکرده . همون موقع صدایی آشنا ، از پشت سر ، غافلگیرم کرد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝