eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ با توکل به اسم اعظمت میگشایيم دفتر امروزمان را باشد که در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترمان باشد الهی به امید تو برای شروع روز پُر برکت
رمان انلاین 📿 _خواهش می کنم برو هستی ... آه غلیظی سر داد و رفت . چمباتمه زدم کف اتاق از درد معده ام و قلبی که ریش ریش شده به خنجر کنایه ها و حرف ها و قضاوت ها . آرام و بی صدا اشک ریختم . شب شد که از اتاق بیرون زدم . اونم با اصرار هستی و سفره شام که پهن شد ، به اصرا ر هستی نشستم . همه سکوت کرده بودند که علیرضا سکوت رو شکست . -میگم فردا بریم این تپه ی اون طرف جاده رو ببینیم ... دوستم می گفت یه رودخونه ی قشنگ داره . حسام جدی ، با رگه هایی از عصبانیت گفت : _هستی میتونه از تپه بیاد بالا آخه ؟ هستی فوری گفت : _به من کاری نداشته باشید من هیچ جا ، نمی تونم برم ... ناهارو من درست می کنم ، شما برید بگردید. فوری گفتم : _من میآم علیرضا . علیرضا لبخندی زد و گفت : _خوبه ، پس منو و تو با هم میریم . دو سه قاشق بیشتر غذا نخورده بودم که حسام کنایه ای زد: _خوبه بعضی ها می خواستن برگردند و حالا عزم دیدن تپه و رودخونه کردند! جوابش را ندادم که حسام باز با همون لحن تند و جدی گفت: -باز قضیه ی آبشار شده ... آره؟ همین تپه است ، همین تپه است ... مگه آدم دیوانه باشه که با تو جایی بره. کنایه اش به من بودکه باز تکرار کردم: -علیرضا من باهات میام. " میام " رو بخش کردم و شمرده گفتم که پوزخند حسام حرصی ام کرد. از کنارسفره برخاستم که هستی گفت: -الهه جان ، تو ، نه ناهارخوردی ، نه شام، باز شب حالت بد میشه... -حال من از نخوردن شام و ناهار بد نمیشه ... حالم از کنایه ها بد میشه از اینکه بعضی ها جرات رو در رو حرف زدن رو ندارند و فقط کنایه میزنند. صدای همون بعضی ها بلند شد: -جراتش رو دارم ولی حوصله ی شنیدن چرت و پرت ندارم ... عصبی رو به هستی گفتم: -من سرم درد میکنه هستی ... میرم بخوابم ، شب بخیر. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱 •💜☁️• میگه: وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻‍♂ توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟ چون دیگہ نمیخواد سختے بڪشه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- میگفت شب قبل از خواب..؛😇 باامام زمان حرف بزنید تا اگه تو خواب حضرتِ عزرائیل اومد سراغتون..؛😓 آخرین اعمالتون حرف زدن با امام زمان باشه(: +الحقكه زيبا گفت(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 سمت اتاقم برگشتم. اینم از سفری که قرار بود حالم رو خوب کنه . تا نصفه های شب بیدار بودم. گاهی کنار پنجره ی اتاق به حیاط ویلا خیره می شدم و گاهی تو فکر فرو می رفتم. همون وقتی که سکوت خونه برقرار شد و همه مشغول استراحت بودند ، من از پشت پنجره ، سایه ای دیدم که توی باغ ویلا قدم می زد. دست ها توی جیب شلوارش، تا مچ ، پنهان بود و رویش سمت ماهِ آسمان . ایستاد . درست مقابل پنجره اما پشت به من. بی اختیار بهش خیره شدم. اون چرا خواب نداشت؟ اونکه تمامی حرفهایش را زده بود؟! یکدفعه برگشت سمتم . سمت پنجره . بی تردید بهش خیره شدم . حتی در آن تاریکی هم می توانستم نگاه سیاه پر از غصه اش را ببینم. ناراحتی دیگه برای چی؟ توکه تمام حرف هاتو به من زدی؟ قضاوت کردی، محکوم کردی ، حکم صادر کردی . حالا چرا پس آروم نمی گیری؟! قطعا مرا دید . سرم را عقب کشیدم و کنار پنجره ، تکیه به دیوار ، نشستم. گره های کور زندگیم شده بود مثل فرشی که حالا بافته شده بود و از هزاران هزار گره تشکیل . ولی نمی شد که تار و پودش رو از هم باز کرد . چاره ای نبود جز توکل بر همان خدای مهربانی که ناجی زندگی شکست خورده ام را حسام قرار داد. زیر لب ذکر لا حول و لاقوه الّا بالله ی گفتم و سر گذاشتم روی بالشت و خوابیدم . صبح روز بعد همه سر حال بودند . حتی همان آقای بد اخلاق ولی من نه. به زورمی تونستم معده رو و دردی که داشت چنگ می زد به گلویم ، آروم کنم. سر سفره ی صبحانه علیرضا گفت: -خوبی الهه؟ هنوز جواب نداده ، حسام گفت: -لازم نکرده ، برید تپه گردی ، می بینی که حالش خوب نیست. واقعا حالم مساعد نبود . اما از دخالت بی جای حسام ، مصمم تر شدم به رفتن و گفتم: _نه خوبم ... میآم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـربونم.... ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین 📿 حسام باز با لحن جدی تر گفت : _علیرضا ...... بعضی ها امانت هستند .... میگم نمیرید ، بگو چشم. داشت واسه من تعیین تکلیف می کرد!! عصبی لیوانم رو کوبیدم روی سفره و به هستی نگاه کردم. هستی داشت با اشاره و چشم و ابرو خواهش میکرد ، کوتاه بیام که کوتاه نیامدم : _هستی ... شما اجازه ی من رو گرفتید یا همون آقای خودرای !؟ هستی سری از تاسف تکان داد و علیرضا به مقابله با حسام برخاست : _ما . _خوبه ..... پس بهشون عرض کنید ، به شما هیچ ربطی نداره که من امانتم یا نه .... دست شما که نسپردن منو ... شما بازخواست نمیشید ... علیرضا ، تو هم بسه خوردی .... بلند شو بریم. علیرضا که تا اون لحظه داشت با تکان دادن سرش حرفم رو تایید میکرد گفت : _چی چی بسه ! هنوز لقمه اولمه. _ اول و دوم نداره ... نمیمیری از گرسنگی ، بلند شو ببینم. بعد برگشتم سمت اتاقم. مانتوی بلند کتانم رو پوشیدم و روسری قواره دار نخی ام رو سر کردم. و نقاب مشکی آفتابگیرم رو روی سرم زدم و برگشتم توی سالن : _بریم. علیرضا تندی چاییش رو سر کشید که حسام از جا برخاست. _منم میام . واقعا چطور روش شد ؟! بعد اونهمه غُری که زد حالا دنبال ما راه بیافته ! نمیدونم. خلاصه هرسه راه افتادیم. از خیابان جلوی در ویلا که رد شدیم. سمت جنگل راه افتادیم. هوا دلپذیر و خنک بود و شرجی بودن هوا اذیتی نداشت. آنقدر رفتیم تا به رود خونه ای که علیرضا گفته بود رسیدیم. جریان تند آب رودخانه لحظه ای مرا کنار خودش میخکوب کرد. علیرضا و حسام از روی پل رد شدند و من پشت سرشان. حالا رسیده بودیم به تپه ای سرسبز که علیرضا میگفت دوستش گفته ؛ بالای آن تپه سراسر از درختان والک است. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿•| |• یک عمر فکر میکردیم فکر گناه ، گناه نیست امان از جهل ...😓 🌿وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ ۗ🌿 🍃خداوند به آنچه در دل دارید شمارا خواهد کرد..🍃 کمتر گناه کنیم ؟:) (بقرهــ225) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 حسام جلو راه افتاده بود و بعد من و بعد علیرضا. سربالایی تندی بود و نفس نفس زنان جلو میرفتم. که بالای تپه رسیدیم. حسام ایستاد. درست کنار یکی از درختان والک. من هم ایستادم و یه لحظه بر اثر ضعفی که از نخوردن صبحانه و شام بود ، سرم گیج رفت. چشمامو بستم و درحالیکه سعی می‌کردم دستمو به تنه ی یکی از درختان بگیرم ، به سمت جلو کشیده شدم. جلوی چشمام تار شد. اما طولی نکشید که کم کم حالم بهتر شد. چشم باز کردم. حسام سر خم کرده بود و نگاهم میکرد که تا چشمم باز شد ، سر بلند کرد و با همان لحن جدی گذشته گفت : _ اگه حالت بد بود ، نمیومدی. حوصله ی مریض و مریض کشی ندارم. نشستم پای همون درخت چنار . گفتم : _خسته ام کردی حسام ... تو که همه ی تقصیراتو انداختی گردن من و تا حالا یه بار نگفتی درد دل من چیه. _خب درد دلت چیه !!؟ نشست کنارم ، اما فاصله و من تکیه ای بر درخت والک زدم و گفتم : -بی عرضه گی خودت به پای من ننویس ...الان سه ماه و نیمه که محمد و فاطمه رفتند ...کی پا پیش گذاشتی بیای با پدرم حرف بزنی ؟ بعد منو مقصر میدونی ؟ محمد خیلی بیشتر از تو مرد بود ... لااقل اونقدر مرد بود که بفهمه چون دلم باهاش نیست و نخواهد شد ، بذاره جوانمردانه بره. پوزخند زد و گفت : _اگه به عرضه باشه آره من بی عرضه ام چون ایندفعه واسه غرورم ارزش قائلم ...نمیآم دوباره به پدرت التماس کنم که هم منو خرد کنه هم پدرمو ... در ضمن معلومه که محمد بهتر از من بود ... درست مثل خواهرش که نمونه بود ....حیف که قدرشو ندونستم .... تو هم اشتباه کردی گذاشتی محمد نامزدیتون رو بهم بزنه. سرم با تعجب چرخید سمتش . چقدر بی انصاف ! حرصم با شنیدن اون حرفش اونقدر بیشتر شد که بگم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
|°•🍫🍭°•| حټے‌اگہ‌تھ‌چاه‌هم‌باشــے بازم‌یہ‌ټیکہ‌ازآسمون‌مال‌ِتوه پس‌نااُمید‌نباش!🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _می دونی چیه ... آره من اشتباه کردم .... محمد خیلی مرد تر از تو بود و خیلی با گذشت تر . -فاطمه هم خیلی خانوم تر از تو بود .... من عاشق نجابتش بودم . کلمه ی " عاشق " آتشم زد.شعله های آتش داشت مرا در خودش می بلعید که از جا برخاستم و بغض کرده ، آخرین حرفم رو زدم : _پس لباس مشکیتو واسه من ، تنت کن چون دیگه به آخر خط رسیدم ... اونقدر کم آوردم ، که حالا فقط انتظار مرگم رو بکشم . سمت پایین تپه سرازیر شدم که فریاد زد : -بادمجون بم آفت نداره . این حرفش مثل تیری بود قلبم رو در حالیکه در میان آتش میسوخت ، هدف گرفت . قدم هایم بی اختیار تند وتند تر شد و من ناخواسته روی سرازیری تپه دویدم و به خودم و قلب بیمارم ناسزا میگفتم که یه لحظه به خودم اومدم که دیدم دیگه اختیار پاهام دستم نیست و من با یه سرعت مضاعف دارم سمت رودخانه و موج های خروشانش میدوم . فریاد زدم : _علیرضا. علیرضا آن طرف رودخانه زیر تک درختی نشسته بود که مرا دید و بی هیچ پرسشی فقط دوید . نمیتونستم محاسبه کنم که من با آن سرعت زودتر داخل رودخانه پرت میشم یا علیرضا با آن قدم های بلند که میدوید میتونه مرا قبل از پرت شدن به رودخانه بگیره . باز فریاد زدم که صدایی از پشت سرم آمد: _الهه ... دستمو بگیر. حسام بود . اما قدرت چرخش نداشتم . رسیده بودم به پایین تپه و پاهایم ترمز نداشت که علیرضا را دیدم که به حالت دو از پل روی رودخانه گذشت و سمت پایین تپه آمد و به دو ثانیه نکشید که همراه گرفتن دست علیرضا ، با هم چرخیدیم و هر دو پرت شدیم داخل رودخانه. سر تا پایم خیس شد و جريان رودخانه داشت دستم را از دست علیرضا جدا میکرد که صدای حسام رو شنیدم : _علیرضا ... دستشو محکم بگیر ... من میرم طناب بیارم . فریاد علیرضا کمی دلم را قرص کرد: _برو ... گرفتمش. بعد دستم را کشید و مرا سمت خودش نگه داشت. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شب مقدرات یکسال نوشته میشه شب تثبیت میشه و در نهایت شب به امضاء امام زمان عج میرسه پس چه بهتر که در رأس همه خواسته ها و دعاهامون خود حضرت باشن... خدا بهمون توفیق بده قدر این شبهای پر منزلت رو‌بدونیم 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
2.1M
💫 رازِ تلاقیِ لیالی قدر، با ایّام شهادت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در چیست؟ 🖇 امیرالمؤمنین‌علیه‌‌السلام 🖤🏴 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 شايد اگه من به تنهایی پرت شده بودم داخل رودخانه ، آب مرا برده بود اما خدا خواست که علیرضا هم با من باشد . یک دستش به شاخه ی قطور درختی بود که سمت رودخانه سر کج کرده بود و دست دیگرش ، دست من . حسام دوان دوان آمد. طنابی سمت ما انداخت و علیرضا فریاد زد: _الهه بگیرش . طناب رو گرفتم و علیرضا با همان دستی که مرا گرفته بود، کمکم کرد تا از رودخانه خارج شوم .حسام طناب رو میکشید و من روی سنگ های گِلی و لیز اطراف رودخانه افتادم . علیرضا هم خودش را از آب بیرون کشید و هر دو بالای سرم آمدند . حالا ترس بر وجودم غالب شده بود. یا ترس بود یا سرما . می لرزیدم . انقدر که تمام تنم زیر ارتعاشات این لرزش تکان می خورد . صدای فریاد حسام اولین واکنشی بود که شاهد بود: _بفرما ... اینم تپه تپه ... میگم امانته ... میگی نه. علیرضا بی توجه به حسام بازوم رو گرفت و منو بلند کرد: _الهه ...خوبی ؟ سر بلند کردم که نگاه دقیقش توی صورتم یک دور کامل زد و گفت : _پیشونیت خونی شده . دستی به پیشونیم کشیدم و به زحمت گفتم : _خوبم . حسام باز دستور صادر کرد: _کمکش کن بریم ویلا. بایه سر و وضعی وارد ویلا شدیم . تمام هیکلم گلی و خیس بود.هستی از ترس فریاد زد: _خاک به سرم چی شده !! علیرضا جواب داد: _به خیر گذشته ... هیچی ... هول نکن حالش خوبه . هستی اما بی توجه به حرف علیرضا جلو اومد و مقابلم ایستاد : _الهه! وای سرت چی شده !؟ ترس ، ضعف ، گرسنگی و این حادثه توانی برام نگذاشته بود که همان قدر هم که بود ، تحلیل رفت . پاهایم سست و سست تر شد و تنم سمت زمین کشیده شد که علیرضا فریاد زد: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی 🌸که نزدیک است 🍃خدایی که 🌸وجودش عشق است 🍃و با ذکر روز 🌸نامش آرامش را در 🍃 خانه دل جا می دهیم 🌸بسم الله الرحمن الرحیم ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ یک از اتفاقات زندگیت بی حکمت نیست🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی پیراهـن خونیـن کسـی می آید😔🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _هستی آب قند بیار. افتادم . علیرضا منو گرفت . دو زانو نشست کف حیاط و سرم رو روی پاهاش گذاشت و حسام باز غر زد: -همش تقسیر توئه ... واسه چی وقتی میگم نرید میگی نه ؟! علیرضا عصبی داد زد: -حرف مفت نزن حسام ... معلوم نیست چی بهش گفتی که با کله تا پایین تپه دویده بود. حسام ساکت شد . انگار باید همچین حرفی زده میشد تا حسام سکوت کند. هستی آمد. چشمام رو به زور باز کردم و جرعه ای از شهد شیرین قند درون لیوان رو نوشیدم .هستی با نگرانی گفت : _بلنو شید ببریدش دکتر... به زحمت گفتم : _نه ...خوابم میآد. حسام عصبی گفت : _نه نخوابی ... انگار تازه متوجه ی لحن خطابیش شد و فوری رو به هستی ادامه داد : _هستی نذار بخوابه ... اگه زبونم لال سرش یه طوری شده باشه ... ضربه ی مغزی شده باشه ،... میره تو کما . نگاهم سمت حسام چرخی و زمزمه کردم : _بادمجون بم آفت نداره . نگاهم توی ظلمات چشمانش خیره ماند که سرش را بلند کرد و دستی به ریش هایش کشید و گفت : _لا اله الا الله . با کمک علیرضا وارد خانه شدم . هستی دستور داد برگردم به اتاقم . هستی کمکم کرد، لباس های خیس و گِلی ام را در آوردم و بعد پتویی رویم کشید و گفت : _میرم برات یه چایی بیارم . هستی رفت و من تکیه به دیوار ، مچاله شده در میان پتو ، چشمانم را بستم و لحظه ای در سکوت خانه محو شدم که صدای فریاد حسام چشمم را باز کرد: -بابا شما دوتا چرا حالیتون نیست ... میگم ممکنه ضربه ی مغزی شده باشه ... بیایید ببریمش درمونگاهی ، بیمارستانی . از شنیدن این حرفش و مقایسه با حرفی که چند دقیقه قبل به من زده بود ، به زور از جا برخاستم و همونطور پتو پیچ شده رفتم سمت پذیرائی. هستی با دیدنم گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝