فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی
🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش
🍃💛روزتون پراز مهربانى
🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا
🍃🌼روزتون به زيبايى گلها
🍃💛امروزتون عاشقانه
🍃🌼 #صبحتون_پراز_عطر_خدا
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم شده هوایی....
#چهارشنبههایامامرضایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت خیلی از ماهاست..👌🏻😊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت373
همون هم شد .تا برگشتیم تهران ، زن دایی زنگ زد و همون شبی که صبحش منو حسام از مشهد برگشته بودیم ، قرار خواستگاری گذاشت . درست شب آخر ماه مبارک بود که بعد از افطار دایی و زن دایی و حسام برای خواستگاری اومدند و من با چشم خودم معجزه ی امام رضا رو به چشمم دیدم . پدر رام شد . دایی صبور شد .حسام کوتاه اومد و دل من باز عاشق شد . مهریه تعیین شد . قرار عقد گذاشته شد و با اصرار پدرم و تایید دایی قرارشد ، فاصله ی عقد تا عروسی فقط یه ماه باشه . دایی شوخی شوخی گفت :
_به این دو تا اعتباری نیست ... اگه زیاد عقد بمونن ، ممکنه باز یه چیزی بشه ، شرشون رو از سر هر دومون کم کنیم تا تموم بشه بره .
ترسیدم پدر حرف دایی رو به کنایه برداشت کنه ولی با خنده ی پدر ، نفسم راحت و آسوده بالا اومد . همه ی کارها تند و تند پیش رفت . از خرید عقد تا خود عقد وبعد مراسم ازدواج . البته من که جهزیه ام حاضر بود و کاری نداشتم . اما حسام و دایی واسه کرایه ی یه خونه ی مناسب و گرفتن مراسم و تالار یه کمی تو خرج افتادند .
البته به قول زن دایی :
" تا باشه از این خرجا باشه " .
از لحظه ای که انگشتر تک نگین طلا سفید عقدم رو، به عنوان حلقه ، بدست کردم ، دیگه آروم گرفتم .
حالا چه بخوام و نخوام ، چه پدر بخواد و نخواد ، من همسر رسمی و قانونی حسام بودم و یه ذوقی داشتم برای مراسم ازدواجمون .
یه ذوق همراه یه دلشوره . اصلا انگار ناف منو با دلشوره بریده بودند.
دلشوره ام بی دلیل بود ولی بود . منطق و عقل و دلیل هم سرش نمی شد ، تا خود روز ازدواجمون . مخصوصا که از شانس خوش و خرم من ، دو روز قبل از روز ازدواجمون ، خبر برگشتن آرش به گوشم رسید . همین شد که دلشوره ام رو ربط بدم به همون و بگم که باز حتما قراره یه اتفاقی بیافته . خانم ربیعی خیلی باهام حرف زد و کمی آرومم کرد و در کنار حرف هایش چند تا دستور زناشویی هم داد و قرار شد بعد از ازدواجمون حتی در کلاس های همسرداری خانم ربیعی ، شرکت کنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت374
بالاخره روز ازدواجمون فرا رسید . از همون صبح که ازخواب بیدار شدم دلشوره ام شروع شد .مادر کل خونه رو با دود اسپند سیاه کرده بود و پدر داشت بهش غر می زد :
-منیژه ... خفه مون کردی بابا ... به خدا دخترت امروز میره خونه ی شوهر ... بذار نفس بکشیم لااقل .
مادر قاطع گفت :
_ان شا ءالله به سلامتی بره ، به دل خوش ... اونوقت من می مونم و توی غُرغرو.
سلامی گفتم و سرمیز صبحونه نشستم وتند و تند یه لقمه گرفتم واسه خودم که مادر گفت :
_یواش هول نشو ... وقت هست ...
-نه الان حسام میآد ... دیرم میشه .
لقمه توی دهانم بود و داشتم می جویدم که پدر از پشت میز برخاست و بی هیچ حرفی سر خم کرد جلوی صورتم و گونه ام رو بوسید . شوکه شدم که گفت :
_خوشبخت بشی دخترم .
همون یه جمله راه گلوم رو بست که بغض کردم و مادر باحرص گفت :
_حمید ! ... داشت یه لقمه می خورد حالا ... الان وقت این حرفا بود.
پدر رفت و نایستاد تا حتی من ، اشک توی چشمش رو ببینم . همون یه لقمه رو خوردم که حسام اومد و من فوری دویدم سمت اتاقم . حاضر شدم و قبل از رفتنم گفتم :
_مامان ... بابا ... برام دعا کنید .
پدر برنگشت تا چهره اش رو ببینم . رو به پنجره ایستاده بود ولی من لرزش شونه هاش رو دیدم و مادر منو از زیر قرآن رد کرد . درحالیکه با بغض توی گلوش درگیر بود گفت :
-برو به سلامت.
قبل از اونکه گریه ام بگیره ، کفش هام رو پا زدم و دویدم سمت پله ها .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت سرشار از خوبی هایی که
خدا برات رقم زده✨☺️
❤️خدایاشکرت که همیشه
حواست به بنده ها هست🌺😇
#روزتون_بخیر 🌺🍃🌺
18.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #حضرت_عباس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #شب_جمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💕•⃢🌸
ازاینرفاقتها؛ تاخودِآسمون :)🌱'
میدونی رفیقـ💕
منظور من از رفاقت ،
به هم رسیدن نیست !!...
باهم🤞🏻
به خدا رسیدنه :)🙃
#حاج_قاسم 🌿
#ابو_مهدی_المهندس🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت375
در ماشین حسام رو که باز کردم ، یه شاخه گل سمتم گرفت :
_سلام .
-سلام ... بازم ؟
-این آخریشه ... دیگه از فردا گل نمیخرم ها.
-حسام !
خندید :
_آخه تو خودت گل خونه ام میشی عزیزم .
در و بستم و راه افتاد. هر دو ساکت بودیم و شاید توی فکر برنامه های اون روز . تو فکر اینکه آیا مراسم به خوبی برگذار میشه یا نه . تو فکر خیلی چیزا که شاید شروعش از همون روز بود.
جلوی درب آرایشگاه که رسیدم حسام گفت :
_حواست باشه ... زیادی خوشگل بشی تضمین نمی کنم اول بریم تالار ، بعد بریم خونه ... شاید همین اول یه راست بریم خونه ...گفته باشم .
یه لحظه چپ چپ نگاهش کردم . یه ماه عقدمون رو خیلی خودداری کرده بود و حالا انگار همون یه روز طاقت نداشت که گفتم :
_حالا دو ساعتم روش چی میشه ؟
یه اخم الکی به صورت آورد که گفتم :
_برو دیگه .
-یه قوتی ، یه نیرویی ، یه چیزی که بتونم برم .
بوسه ای تو هوا فرستادم که گفت :
_ولش کن بابا ... بوسه ی هوایی بیشتر داغ دلم میشه ... من رفتم .
یه خوبی که آرایشگاه داشت ، سرم با کشیدن تارهای نازک موهام و پوش دادنش ، چنان به درد آورد که دیگه دلشوره ام رو فراموش کردم و زمان خیلی تندتر از خونه گذشت و من حاضر شدم . جلوی آینه ی بزرگ آرایشگاه ایستادم و با آن لباس پوف دارم ، چرخی زدم و به چین های نازک و منظم موهایم که کمی از صورت و گونه ام را هم گرفته بود
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔴آدرس غلط
⁉️آیا تورم در کشور ناشی از نقدینگی است یا تحریمها
🏝مستند آدرس غلط برنامه ثریا
⛔️مشکلات بسیار عمیق داخلی مالیاتی، بانکی که اتفاقا راه حل هم دارند، اما به خاطر فشار، دولت فعلی اجازه عملی شدنش را نداده و کمر مردم در حال شکستن زیر چکمه اقتصاد و نقدینگی مهار نشده است.
⛔️آدرس غلط ندهند ... مشکل از تحریم نیست، بلکه عدم مدیریت مالی داخلی مسبب مشکلات اقتصادی معیشتی است.
#ثریا
#آدرس_غلط
🌺🇮🇷
بیانات رهبری(رئیس جمهور)_۲۰۲۱_۰۵_۲۲_۱۹_۳۴_۴۵_۷۱۲.mp3
1.38M
🛑 خصوصیات یک رئیس جمهور مطلوب
در بیانات رهبر انقلاب
#انتخابات
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت376
، خیره شدم . آرایشم ملیح بود و پلک چشمهایم را طوری با آن مژه های مصنوعی سنگین کرده بود که چشمانم گویی خمار شده بود. از آرایش و شینیون ام راضی بودم و منتظر دیدن عکس العمل حسام . ساعت نزدیک دو بود که حسام دنبالم اومد. وقتی جلوی درب آرایشگاه ظاهر شد . یه لحظه از خودم پرسیدم : " من غافلگیر شدم یا اون ؟ "
کت و شلوار مشکی اش یه طوری توی تنش نشسته بود که انگار اون کت و شلوار و از اول به تن اون دوخته بودند.
جلو اومد و دسته گلم رو سمتم گرفت . لبخند روی لبش با اون صورت اصلاح کرده ، البته نه با تیغ که به قولش برای مرد حرام بود ، با ماشین ریش تراش ، خیلی بهش می اومد.
نگاهش به من بود و من به گله های رز درهم پیچیده شده . شنلم رو با احتیاط سرم کرد و مچ دستم رو گرفت . از همیشه دستش تبدارتر بود . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت آتلیه . ماشین شاسی بلند مهندس ! یه بار دیگه ماشین ما شد .
اما اینبار کجا و دفعه ی قبل کجا . باورم نمی شد که یه بار دیگه توی ماشین مهندس بشینم . به شوخی گفتم :
_میذاری منم باز رانندگی کنم یا نه ؟
بلند خندید :
_شما روی سر من بشین عزیزم .... ولی ماشین مهندس رو بالا غیرتا بی خیال شو.
ازحرفش فهمیدم که چقدر همون دفعه ی قبل اذیتش کردم . مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن ، با صدایی بچه گانه و پر از ناز گفتم :
_چشم ..... به شرط اینکه یه جایزه بهم بدی .
یکدفعه با حرص دستش رو سمتم دراز کرد:
_الهه اینجوری حرف نزن جان حسام .... دلم رفت بابا ... کم ناز تو صدات داشتی ، حالا زدی تو کانال ناز فروشی .... خریدارتم به خدا ... عشقمی.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو
سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃
جان و دلت
از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃
لبخـند بـه لـب
در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃
هر لحظه ات
آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃
صبحتـون زیبــاترین
روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
رهبر انقلاب : هیچکس نگوید
رأی منِ تنها چه تأثیری دارد گاهی
یک رأی یا چند رأی، در سرنوشت
یک کشور اثر میگذارد.
#انتخابات
#انتخابات_1400
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
#بدونتعارف🖐🏼!'
+میگفت:
اللھماجعلنیمِنانصارالمھدی!
ولی...
مامانشبھشمیگفتفلانکارُانـجامبده،
صدتاخونہاونورتر
صدایِغُرغُرکردنهاشمیرفت
#فقطادعانباشہلطفا😄💔
#اولازخودمونشروعکنیم!
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود!
※ #FreePalestine
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩانتخاباٺپیشرۅ...🖇
ڪسےرۅانتخابڪݩکہ...✋🏻
حرفࢪهبࢪٺروزمیݩنندازه...♥️
#دولتجوانحزباللهی
#سعیدمحمد✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بدونشرح...😔
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت377
ذوق مرگ شدم از اینهمه تعریفش و سرم رو کج کردم که یه نیشگون کوچولو از گونه ام گرفت و گفت :
_باقیش باشه واسه شب .
آتلیه و عکس های یادگاریمون رو دوست داشتم . چون هر لحظه که سرم به سینه ی حسام چسبید ، از تپش های پر از التهابش شوق و ذوقی وصف ناپذیر به دلم نشست . بعد از عکس و آتلیه رفتیم تالار . هیچ روزی مثل اونروز دلم نمی خواست بقیه ی اقوام و فامیل رو ببینم . با ورودمون به تالار همه دورمون جمع شدند. هستی با ماکسی بلند دنباله دارش ازمون استقبال کرد و در میان تشویق ها من و حسام روی سکوی بالای تالار سمت جایگاهمون نشستیم
بالاخره با رضایت بقیه و کف زدن هاشون سر جایم نشستم که کمی بعد حسام به سالن مردانه رفت و من ماندم و خانم ها . زن عمو فرنگیس اولین نفری بود که بعد رفتن حسام بالای سکو اومد و با آن لباس پر زرق و برق یه خودی نشان داد و گفت :
-مبارک باشه الهه جان ... نازلی منم اگه خدا بخواد داره نامزد میکنه .
نپرسیده حرف نازلی رو وسط کشید که مبادا فکر کنم ، بعد حسام ، نازلی ترشیده شده . اما آخر ، کنایه اش را هم در کنار تبریک گفتن هایش زد و گفت :
_به نازنینم گفتم ....گفتم خدا شانس بده مثل الهه ... یه ازدواج ناموفق کرد و آخرش با یه پسر مجرد ازدواج کرد
یعنی اگه کنایه اش رو نمی زد حتما سکته رو می زد ! فقط با یه پوزخند نگاهش کردم که به " خوشبخت بشید " اکتفا کرد و رفت و مادر با رفتن زن عمو باز یه اسکناس دور سرم چرخوند و رفت گذاشت توی سینی اسپند یکی از خدمه ها.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت378
بعد از شام و اون تشکیلات که اصلا نمیتونستم یه قاشق غذا بخورم ، وقت خداحافظی شد . ما موندیم و پدر و مادر ، دایی و زن دایی ، علیرضا و هستی . با ما عکس گرفتند و پدر و مادر همانجا با من خداحافظی کردند . برخلاف مراسم من و آرش ، حتی قرار رفتن و خداحافظی از منزل دایی و پدرم یا همان پدر داماد و پدر عروس هم کنسل شد و قرار شد ،در عوض فردای اونروز ، جلوی پایم یه گوسفند قربانی کنند و با همان گوشت برای شام دعوتی پاگشایی دایی محمود ، غذا درست کنند .
بعد از تالار و چند تا خیابان بوق زدن ، همه رفتند و من و حسام تنها به خانه ی خودمان رفتیم .
یه دلشوره دوباره سراغم آمد . یه حس عجیب و بی دلیل . دایی محمود یه خونه ی دوطبقه کرایه کرده بود که طبقه ی بالای آن خالی بود و قرار بود بعد از چند ماه که قرارداد خانه ی کرایه ای علیرضا تمام شد ، علیرضا و هستی هم به ما ملحق شوند . یه خانه ی تقریبا کلنگی و شخصی و دوطبقه که با اجازه صاحب ملک بازسازی شد و امید داشتم با آمدن هستی ، یادم برود که در آن خانه مستاجر هستم .حسام ماشين مهندس را درون حیاط خانه جا زد و درها را قفل کرد . از ماشین پیاده شدم و یه نگاه به خانه ای که قرار بود ، خانه ی شروع زندگیمان باشد ، انداختم .
همراه هم از پله ها بالا رفتیم . جلوی درب ورودی طبقه ی اول ، حسام جلوتر دوید و در و باز کرد و بعد جلوی پای من خم شد و زانو زد و دامن لباسم رو بالا داد :
_چکار می کنی ؟
-رسمه ، از آداب شب زفاف که داماد کفش عروس رو از پاش در بیاره .
-وااا ... برای چی ؟
-که یادش بمونه ، ملکه ی خونه اش کیه و اون فقط بادیگاردشه .
ازحرفش باشوق خندیدم . درست مثل لحظه ای که کفش سیندرلا به پایش شد ... اما این بار کفش سیندرلا کنار خانه اش جفت شده بود.
کفش هایم را جفت کرد و دستم را گرفت و با یه لبخند پر از اشتیاق بهم خیره شد :
_به خونه ی من خوش اومدی الهه جان .
-البته خونه ی من دیگه .
-حالا خونه ی ما .
-این بهتره .
چرخی زدم و از تزیین و چیدمان خانه که سلیقه ی هستی بود ، لبخند زدم .
نشستم روی مبل که پرسید:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️مادرشهید مدافع حرم سید احسان میرسیار:
مشڪلی با شهادت2 فرزند دیگرم هم ندارم،
اما بهشان گفتم صبرڪنید تا نفس تازه ڪنم!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
دفتر صبح☀️
از سطری شروع میشود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
به نام زیبای تو،
ای خـدای صبح …☀️
ای خـدای روشنی …✨
ای خـدای زندگی …❣
هر صبح، آغازی است☀️
برای رسیدن به تو ..❣
الهی، به امید تو ..🙏
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
--مهدی جانم
💫بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان
ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝