eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی 🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش 🍃💛روزتون پراز مهربانى 🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا 🍃🌼روزتون به زيبايى گلها 🍃💛امروزتون عاشقانه 🍃🌼 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم شده هوایی.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت خیلی از ماهاست..👌🏻😊 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 همون هم شد .تا برگشتیم تهران ، زن دایی زنگ زد و همون شبی که صبحش منو حسام از مشهد برگشته بودیم ، قرار خواستگاری گذاشت . درست شب آخر ماه مبارک بود که بعد از افطار دایی و زن دایی و حسام برای خواستگاری اومدند و من با چشم خودم معجزه ی امام رضا رو به چشمم دیدم . پدر رام شد . دایی صبور شد .حسام کوتاه اومد و دل من باز عاشق شد . مهریه تعیین شد . قرار عقد گذاشته شد و با اصرار پدرم و تایید دایی قرارشد ، فاصله ی عقد تا عروسی فقط یه ماه باشه . دایی شوخی شوخی گفت : _به این دو تا اعتباری نیست ... اگه زیاد عقد بمونن ، ممکنه باز یه چیزی بشه ، شرشون رو از سر هر دومون کم کنیم تا تموم بشه بره . ترسیدم پدر حرف دایی رو به کنایه برداشت کنه ولی با خنده ی پدر ، نفسم راحت و آسوده بالا اومد . همه ی کارها تند و تند پیش رفت . از خرید عقد تا خود عقد وبعد مراسم ازدواج . البته من که جهزیه ام حاضر بود و کاری نداشتم . اما حسام و دایی واسه کرایه ی یه خونه ی مناسب و گرفتن مراسم و تالار یه کمی تو خرج افتادند . البته به قول زن دایی : " تا باشه از این خرجا باشه " . از لحظه ای که انگشتر تک نگین طلا سفید عقدم رو، به عنوان حلقه ، بدست کردم ، دیگه آروم گرفتم . حالا چه بخوام و نخوام ، چه پدر بخواد و نخواد ، من همسر رسمی و قانونی حسام بودم و یه ذوقی داشتم برای مراسم ازدواجمون . یه ذوق همراه یه دلشوره . اصلا انگار ناف منو با دلشوره بریده بودند. دلشوره ام بی دلیل بود ولی بود . منطق و عقل و دلیل هم سرش نمی شد ، تا خود روز ازدواجمون . مخصوصا که از شانس خوش و خرم من ، دو روز قبل از روز ازدواجمون ، خبر برگشتن آرش به گوشم رسید . همین شد که دلشوره ام رو ربط بدم به همون و بگم که باز حتما قراره یه اتفاقی بیافته . خانم ربیعی خیلی باهام حرف زد و کمی آرومم کرد و در کنار حرف هایش چند تا دستور زناشویی هم داد و قرار شد بعد از ازدواجمون حتی در کلاس های همسرداری خانم ربیعی ، شرکت کنم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بالاخره روز ازدواجمون فرا رسید . از همون صبح که ازخواب بیدار شدم دلشوره ام شروع شد .مادر کل خونه رو با دود اسپند سیاه کرده بود و پدر داشت بهش غر می زد : -منیژه ... خفه مون کردی بابا ... به خدا دخترت امروز میره خونه ی شوهر ... بذار نفس بکشیم لااقل . مادر قاطع گفت : _ان شا ءالله به سلامتی بره ، به دل خوش ... اونوقت من می مونم و توی غُرغرو. سلامی گفتم و سرمیز صبحونه نشستم وتند و تند یه لقمه گرفتم واسه خودم که مادر گفت : _یواش هول نشو ... وقت هست ... -نه الان حسام میآد ... دیرم میشه . لقمه توی دهانم بود و داشتم می جویدم که پدر از پشت میز برخاست و بی هیچ حرفی سر خم کرد جلوی صورتم و گونه ام رو بوسید . شوکه شدم که گفت : _خوشبخت بشی دخترم . همون یه جمله راه گلوم رو بست که بغض کردم و مادر باحرص گفت : _حمید ! ... داشت یه لقمه می خورد حالا ... الان وقت این حرفا بود. پدر رفت و نایستاد تا حتی من ، اشک توی چشمش رو ببینم . همون یه لقمه رو خوردم که حسام اومد و من فوری دویدم سمت اتاقم . حاضر شدم و قبل از رفتنم گفتم : _مامان ... بابا ... برام دعا کنید . پدر برنگشت تا چهره اش رو ببینم . رو به پنجره ایستاده بود ولی من لرزش شونه هاش رو دیدم و مادر منو از زیر قرآن رد کرد . درحالیکه با بغض توی گلوش درگیر بود گفت : -برو به سلامت. قبل از اونکه گریه ام بگیره ، کفش هام رو پا زدم و دویدم سمت پله ها . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت سرشار از خوبی هایی که خدا برات رقم زده✨☺️ ❤️خدایاشکرت که همیشه حواست به بنده ها هست🌺😇 🌺🍃🌺
18.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
18.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕•⃢🌸 ‌‌‌‌ ازاین‌رفاقت‌ها؛ تاخودِآسمون :)🌱' میدونی رفیقـ💕 منظور من از رفاقت ، به هم رسیدن نیست !!... باهم🤞🏻 به خدا رسیدنه :)🙃 🌿 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 در ماشین حسام رو که باز کردم ، یه شاخه گل سمتم گرفت : _سلام . -سلام ... بازم ؟ -این آخریشه ... دیگه از فردا گل نمیخرم ها. -حسام ! خندید : _آخه تو خودت گل خونه ام میشی عزیزم . در و بستم و راه افتاد. هر دو ساکت بودیم و شاید توی فکر برنامه های اون روز . تو فکر اینکه آیا مراسم به خوبی برگذار میشه یا نه . تو فکر خیلی چیزا که شاید شروعش از همون روز بود. جلوی درب آرایشگاه که رسیدم حسام گفت : _حواست باشه ... زیادی خوشگل بشی تضمین نمی کنم اول بریم تالار ، بعد بریم خونه ... شاید همین اول یه راست بریم خونه ...گفته باشم . یه لحظه چپ چپ نگاهش کردم . یه ماه عقدمون رو خیلی خودداری کرده بود و حالا انگار همون یه روز طاقت نداشت که گفتم : _حالا دو ساعتم روش چی میشه ؟ یه اخم الکی به صورت آورد که گفتم : _برو دیگه . -یه قوتی ، یه نیرویی ، یه چیزی که بتونم برم . بوسه ای تو هوا فرستادم که گفت : _ولش کن بابا ... بوسه ی هوایی بیشتر داغ دلم میشه ... من رفتم . یه خوبی که آرایشگاه داشت ، سرم با کشیدن تارهای نازک موهام و پوش دادنش ، چنان به درد آورد که دیگه دلشوره ام رو فراموش کردم و زمان خیلی تندتر از خونه گذشت و من حاضر شدم . جلوی آینه ی بزرگ آرایشگاه ایستادم و با آن لباس پوف دارم ، چرخی زدم و به چین های نازک و منظم موهایم که کمی از صورت و گونه ام را هم گرفته بود است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔴آدرس غلط ⁉️آیا تورم در کشور ناشی از نقدینگی است یا تحریم‌ها 🏝مستند آدرس غلط برنامه ثریا ⛔️مشکلات بسیار عمیق داخلی مالیاتی، بانکی که اتفاقا راه حل هم دارند، اما به خاطر فشار، دولت فعلی اجازه عملی شدنش را نداده و کمر مردم در حال شکستن زیر چکمه اقتصاد و نقدینگی مهار نشده است. ⛔️آدرس غلط ندهند ... مشکل از تحریم نیست، بلکه عدم مدیریت مالی داخلی مسبب مشکلات اقتصادی معیشتی است. 🌺🇮🇷
بیانات رهبری(رئیس جمهور)_۲۰۲۱_۰۵_۲۲_۱۹_۳۴_۴۵_۷۱۲.mp3
1.38M
🛑 خصوصیات یک رئیس جمهور مطلوب در بیانات رهبر انقلاب اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
رمان انلاین 📿 ، خیره شدم . آرایشم ملیح بود و پلک چشمهایم را طوری با آن مژه های مصنوعی سنگین کرده بود که چشمانم گویی خمار شده بود. از آرایش و شینیون ام راضی بودم و منتظر دیدن عکس العمل حسام . ساعت نزدیک دو بود که حسام دنبالم اومد. وقتی جلوی درب آرایشگاه ظاهر شد . یه لحظه از خودم پرسیدم : " من غافلگیر شدم یا اون ؟ " کت و شلوار مشکی اش یه طوری توی تنش نشسته بود که انگار اون کت و شلوار و از اول به تن اون دوخته بودند. جلو اومد و دسته گلم رو سمتم گرفت . لبخند روی لبش با اون صورت اصلاح کرده ، البته نه با تیغ که به قولش برای مرد حرام بود ، با ماشین ریش تراش ، خیلی بهش می اومد. نگاهش به من بود و من به گله های رز درهم پیچیده شده . شنلم رو با احتیاط سرم کرد و مچ دستم رو گرفت . از همیشه دستش تبدارتر بود . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت آتلیه . ماشین شاسی بلند مهندس ! یه بار دیگه ماشین ما شد . اما اینبار کجا و دفعه ی قبل کجا . باورم نمی شد که یه بار دیگه توی ماشین مهندس بشینم . به شوخی گفتم : _میذاری منم باز رانندگی کنم یا نه ؟ بلند خندید : _شما روی سر من بشین عزیزم .... ولی ماشین مهندس رو بالا غیرتا بی خیال شو. ازحرفش فهمیدم که چقدر همون دفعه ی قبل اذیتش کردم . مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن ، با صدایی بچه گانه و پر از ناز گفتم : _چشم ..... به شرط اینکه یه جایزه بهم بدی . یکدفعه با حرص دستش رو سمتم دراز کرد: _الهه اینجوری حرف نزن جان حسام .... دلم رفت بابا ... کم ناز تو صدات داشتی ، حالا زدی تو کانال ناز فروشی .... خریدارتم به خدا ... عشقمی. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
رهبر انقلاب : هیچکس نگوید رأی منِ تنها چه تأثیری دارد گاهی یک رأی یا چند رأی، در سرنوشت یک کشور اثر میگذارد. 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🖐🏼!' +میگفت: اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی! ولی‌... مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانـجام‌بده، صدتاخونہ‌اونورتر صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت 😄💔 ! ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود! ※ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😔 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
رمان انلاین 📿 ذوق مرگ شدم از اینهمه تعریفش و سرم رو کج کردم که یه نیشگون کوچولو از گونه ام گرفت و گفت : _باقیش باشه واسه شب . آتلیه و عکس های یادگاریمون رو دوست داشتم . چون هر لحظه که سرم به سینه ی حسام چسبید ، از تپش های پر از التهابش شوق و ذوقی وصف ناپذیر به دلم نشست . بعد از عکس و آتلیه رفتیم تالار . هیچ روزی مثل اونروز دلم نمی خواست بقیه ی اقوام و فامیل رو ببینم . با ورودمون به تالار همه دورمون جمع شدند. هستی با ماکسی بلند دنباله دارش ازمون استقبال کرد و در میان تشویق ها من و حسام روی سکوی بالای تالار سمت جایگاهمون نشستیم بالاخره با رضایت بقیه و کف زدن هاشون سر جایم نشستم که کمی بعد حسام به سالن مردانه رفت و من ماندم و خانم ها . زن عمو فرنگیس اولین نفری بود که بعد رفتن حسام بالای سکو اومد و با آن لباس پر زرق و برق یه خودی نشان داد و گفت : -مبارک باشه الهه جان ... نازلی منم اگه خدا بخواد داره نامزد میکنه . نپرسیده حرف نازلی رو وسط کشید که مبادا فکر کنم ، بعد حسام ، نازلی ترشیده شده . اما آخر ، کنایه اش را هم در کنار تبریک گفتن هایش زد و گفت : _به نازنینم گفتم ....گفتم خدا شانس بده مثل الهه ... یه ازدواج ناموفق کرد و آخرش با یه پسر مجرد ازدواج کرد یعنی اگه کنایه اش رو نمی زد حتما سکته رو می زد ! فقط با یه پوزخند نگاهش کردم که به " خوشبخت بشید " اکتفا کرد و رفت و مادر با رفتن زن عمو باز یه اسکناس دور سرم چرخوند و رفت گذاشت توی سینی اسپند یکی از خدمه ها. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بعد از شام و اون تشکیلات که اصلا نمیتونستم یه قاشق غذا بخورم ، وقت خداحافظی شد . ما موندیم و پدر و مادر ، دایی و زن دایی ، علیرضا و هستی . با ما عکس گرفتند و پدر و مادر همانجا با من خداحافظی کردند . برخلاف مراسم من و آرش ، حتی قرار رفتن و خداحافظی از منزل دایی و پدرم یا همان پدر داماد و پدر عروس هم کنسل شد و قرار شد ،در عوض فردای اونروز ، جلوی پایم یه گوسفند قربانی کنند و با همان گوشت برای شام دعوتی پاگشایی دایی محمود ، غذا درست کنند . بعد از تالار و چند تا خیابان بوق زدن ، همه رفتند و من و حسام تنها به خانه ی خودمان رفتیم . یه دلشوره دوباره سراغم آمد . یه حس عجیب و بی دلیل . دایی محمود یه خونه ی دوطبقه کرایه کرده بود که طبقه ی بالای آن خالی بود و قرار بود بعد از چند ماه که قرارداد خانه ی کرایه ای علیرضا تمام شد ، علیرضا و هستی هم به ما ملحق شوند . یه خانه ی تقریبا کلنگی و شخصی و دوطبقه که با اجازه صاحب ملک بازسازی شد و امید داشتم با آمدن هستی ، یادم برود که در آن خانه مستاجر هستم .حسام ماشين مهندس را درون حیاط خانه جا زد و درها را قفل کرد . از ماشین پیاده شدم و یه نگاه به خانه ای که قرار بود ، خانه ی شروع زندگیمان باشد ، انداختم . همراه هم از پله ها بالا رفتیم . جلوی درب ورودی طبقه ی اول ، حسام جلوتر دوید و در و باز کرد و بعد جلوی پای من خم شد و زانو زد و دامن لباسم رو بالا داد : _چکار می کنی ؟ -رسمه ، از آداب شب زفاف که داماد کفش عروس رو از پاش در بیاره . -وااا ... برای چی ؟ -که یادش بمونه ، ملکه ی خونه اش کیه و اون فقط بادیگاردشه . ازحرفش باشوق خندیدم . درست مثل لحظه ای که کفش سیندرلا به پایش شد ... اما این بار کفش سیندرلا کنار خانه اش جفت شده بود. کفش هایم را جفت کرد و دستم را گرفت و با یه لبخند پر از اشتیاق بهم خیره شد : _به خونه ی من خوش اومدی الهه جان . -البته خونه ی من دیگه . -حالا خونه ی ما . -این بهتره . چرخی زدم و از تزیین و چیدمان خانه که سلیقه ی هستی بود ، لبخند زدم . نشستم روی مبل که پرسید: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️مادرشهید مدافع حرم سید احسان میرسیار: مشڪلی با شهادت2 فرزند دیگرم هم ندارم، اما بهشان گفتم صبرڪنید تا نفس تازه ڪنم! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
--مهدی جانم 💫بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝