eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
|خاطره‌شہدا🕊| ────── یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️»😑 میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌ هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿 وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغداد زدنش😔 ‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ..🎈🖇 . ☁️⃟🍁¦⇢ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کانال به شرط عاشقی باشهدا یکی از برترین کانالهای رمانِ ایتا از نویسندگان محترم جهت همکاری و نشر آثارشان در کانال به شرط عاشقی باشهدا👇 https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c دعوت به عمل می آورد .درصورت تمایل برای همکاری به آیدی زیر مراجعه کرده و اطلاعات و رمان خود را ارسال نمایید🌹 @Toprak_admin
🌱 ‏- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥ Whatever Allah chose ، is the best for us. چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ❤️دوسال بعد دوخط نوشتم اما صدای جارو برقی تمرکزم را بهم زد.خودکارم رو ما بین انگشتام جابه جا کردم و با صندلی میز کامپیوتر چرخیدم سمت در . صدای جار و برقی هم داشت به در اتاق نزدیک و نزدیکتر می شد که در اتاق باز شد .حسام یه نگاه به من انداخت و گفت : _خسته نکن خودتو ... چقدر میشینی ...کمرت خشک میشه ... بلند شو راه برو . -اصلا تو نمیذاری من بنویسم ... به دسته ی جارو برقی تکیه زد و پرسید: _اصلا چی می نویسی اینهمه ؟ -خاطرات خودمو . خندید: _خاطرات من و تو؟ بعد جارو برقی را با پایش خاموش کرد و سرش رو سمت برگه هایم خم کرد و بلند خوند: -من بیشتر الهه جان ...حالا اجازه بده قبل از کُشتی گرفتن ، یه دو رکعت نماز بخونیم اگه خدا قبول کنه ، تا ما رو غسل واجب نکردی . سرش سمت صورتم بالا اومد: _اینارو کی گفته ؟ -تو دیگه ... شب عروسیمون ... یادت نیست ؟ اخمش محکم شد و برگه ها را برداشت و با دقت شروع به خوندن کرد: _الهه ... اینا چیه نوشتی ! از چیزای دیگه هم گفتی ؟! خندیدم . منظورش رو فهمیدم ولی دوست داشتم اذیتش کنم . تکیه زدم به صندلیم و دستم رو گذاشتم روی شکم بزرگم و با یه لبخند پر شیطنت گفتم : _نه زیاد ... فقط گفتم ... لحن صدایم رو مثل گوینده های رادیو پر از ناز کردم و ادامه دادم : 📝📝📝 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «او حواسش به ما هست» 👤 آیت‌الله 🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد. چقدر این سخن امام زمان مثل آرام‌بخشی برای این روزهای ماست😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☄ مشکلات ارتباطیِ انسان‌های سخت‌گیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _او دستم را کشید و مرا سمت اتاق برد ... بوسه اش خواستنی تر از همیشه بود ... و لب هایم بیشتر از همیشه محتاج بوسه اش .... دستش که سمت تاج روی سرم رفت ... با همون اخم پر جذبه پرسید : _اینارو کجا نوشتی ؟ ...چرا من پیداش نمی کنم ! خندیدم و همه چی لو رفت . متعجب به من خیره شد که جواب دادم : _واقعا فکر کردی من خصوصی ترین حرف ها و کارها مون رو می نویسم ؟! اخماش باز شد و شونه هاش از اون ابهت افتاد و کلافه نگاهم کرد . تازه فهمید که دستش انداختم که بلندتر از قبل خندیدم . که برگه های توی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت : _بخند .... اگه اینا رو بهت دادم . بعد همراه برگه ها از اتاق بیرون رفت . با اون شکم گنده که نمیذاشت تند بدوم ، با نهایت سرعتی که داشتم ، دویدم پشت سرش : _حسام ... تو رو خدا ... کلی زحمت کشیدم نوشتم ... نندازیشون دور . ایستاد و گفت : _باید بندازمشون دور تا شوهرت رو دست نندازی . -بده به من ... دستم رو سمتش دراز کردم که سرش رو برایم پایین گرفت و جلوی صورتم گفت : -تو یه بوسه ی مطلوب و پسندیده بهم بده تا من برگه هاتو بدم ... از صبح همه کار کردم ، ظرف ها رو شستم ، خونه رو جا رو زدم ، دستشویی رو شستم ... ناهار هم درست کردم .... بابا به خدا ، امروز روز استراحت من بوده انگار. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یعنی خدا باهام قهره ؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -باشه ... اول برگه هام. با لجبازی گفت : _اول بوسه . دست دراز کردم برگه ها رو بگیرم که دستشو رو بالا برد و چون قدش بلندتر از من بود ، برگه ها از دسترسی من خارج شد . روی پنجه های پام ایستادم و خودمو کشیدم سمت دستش که یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و درحالیکه محکم منو تو بغلش گرفته بود گفت : _زیادی دستت رو بالا نکش ...شنیدم واسه خانم های باردار خوب نیست . -پس برگه هامو بده ... _خودت بگیرش ...وقتی یه بوسه رو دریغ می کنی منم لج می کنم . ناچار با انگشت اشاره ، محکم به گودی پهلوش زدم که از درد خم شد و برگه ها بدستم رسید . با لبخندی پیروزمندانه گفتم : _گرفتمش آقای لجباز . برگه ها رو سمت اتاق بردم و باز نشستم روی صندلیم . همون چند خط اخر مونده بود که حس کردم زیاد سرحال نیستم . حسام برگشت تا جارو برقی رو جمع کنه که با اخم گفت : _یکی طلبت ... اما الان نه ... بذار وقتی محمدامین من به دنیا اومد ، بعد چنان تلافی کنم که ...چیه ؟! -حالم یه جوریه . -چه جوریه ؟! -کمرم ... درد می کنه . عصبی صداشو روی سرم بلند کرد: -کمرت درد میکنه که واسه چهار تا برگه دنبالم میدوی و میخوای برگه ها رو از دستم بگیری؟! کمرت درد میکنه که دوساعته اینجا نشستی روی یه صندلی ؟! نگاه توبیخانه ای بهش انداختم و گفتم : -آقا حسام ببخشید ها ... ولی سر من داد زدی ؟ فوری صداشو پایین آورد و پرسید : _داد بود؟! -بله ... بود. -خب معذرت ...اعصابم رو خرد کردی ... ولی داد نداریم ... بله حق با شماست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸
رمان انلاین 📿 سرش رو جلوی صورتم آورد و منو بوسید و درحالیکه یه دستش رو به میز کامپیوتر پایه کرده بود و وزن شونه اش رو روی اون می انداخت و پرسید: _الان حالت خوبه ؟ -نه ...کمرم دردش آروم نمیشه . -بریم دکتر ؟ از پشت میز برخاستم و گفتم : _بذار چند دقیقه دراز بکشم اگه بهتر نشدم بعد میریم . نگاهش با من بود که میز کامپیوتر رو دور زدم و رفتم سمت تخت و دراز کشیدم . حسام جارو جمع کرد و گذاشت توی کمد دیواری و کنارم لبه ی تخت نشست .آروم گودی کمرم را با کف دستش مالش میداد که پرسید : -الان چطوری ؟ -نه ... خوب نیستم . -میخوای زنگ بزنی دکترت ؟ نفسم رو محکم از سینه بیرون دادم و گفتم : _حالا زوده ... بذار یه کم دیگه بگذره . روی دست راستش نیم خیز شد بالای سرم و از بالای صورتم ، نگاهم کرد.چقدر توجهش رو دوست داشتم .آرامش بخش بود ، اما درد کمرم با این همه توجهش خوب نمیشد : _الان چطوری ؟ باخنده گفتم : _حسام ! هر یک دقیقه که تغییری حاصل نمیشه . حسام الهه حالش زیاد خوب نبود که دستور به استراحتش دادم و برگشتم توی پذیرائی که تلفن خانه زنگ زد .فوری دویدم گوشی رو برداشتم که صدای زنگ تلفن بیدارش نکنه: _الو . علیرضا بود: _سلام ...خوبی ؟ -سلام ...الهی شکر . -میگم هستی میگه شب می خوایم سُلاله رو ببریم پارک ، شما هم میآیید ؟ -نه فکر نکنم . علیرضا باز گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 دنیا کاملاً آماده‌ می‌شود؛ برای ملاقات آخرین باقی‌مانده‌ی خدا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _بیایید دیگه ...خوش میگذره . -الهه یه کم ناخوشه ... شاید مجبورشم ببرمش دکتر. -گوشی گوشی . علیرضا تک تک حرفا مو برای هستی توضیح داد که هستی گوشی رو از علیرضا گرفت و انگار باز رسیدم به نقطه ی اول ... باز همه چیز را توضیح دادم که هستی گفت : _بذار الان خودم میآم پایین ببینمش . گوشی رو که قطع کردم با خودم گفتم : " خوبه شما طبقه بالایی و زنگ میزنی .... خب چهار تا پله بیا پایین . و اومد . در خونه رو باز کردم که پرسید: _کجاست ؟ -توی اتاق ... بذار استراحت کنه ... کمرش درد می کنه . هستی بی توجه به من رفت سمت اتاق و گفت : _خب شاید وقتشه . دنبالش رفتم .هستی وارد اتاق شد و من پشت سرش . نشست روی تخت ، روبه روی الهه و گفت : _چی شده ؟ الهه با بی حالی جواب هستی رو داد: -هیچی ... یه کم خسته شدم فقط . هستی یه نگاه به من انداخت که فوری مفهومش رو فهمیدم وگفتم : -من همه ی کارو رو کردم ... الهه فوری گفت : _نه کار نکردم ولی انگار خسته شدم . با یه نفس بلند گفتم : _خانم من نویسنده شده ...از صبح نشسته داره خاطرات می نویسه . هستی با یه لبخند گفت : _واقعا !! چه جالب بده منم بخونم . فوری سمت برگه ها حمله کردم و برگه ها رو برداشتم قبل از اونکه آبرو و حیثیت ما رو به داد بده و گفتم : _نخیر خصوصیه . هستی ابرویی بالا انداخت : _وا ... اگه خصوصیه چرا نوشته ؟ خب نوشته که یکی بخونه دیگه .. الهه با همون بی حالیش گفت : _بده بخونه حسام چیز بدی نداره . ابروهام رو بالا دادم و با یه اخم گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صدام از فرمانده‌هاے عراقے پرسید: چرا نمیتونید خرمشهر و بگیرید؟ گفتن"جوان 27 سالہ‌اے بہ نام جهان‌آرا مانع میشود!" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ٺو همانے کہ دلم لک‌زدھ‌ لبخندٺ‌را.. :)) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
السلام علیک یاصاحب الزمان❤ سلام ای صاحب دنیا کجایی گل نرگس بگو مولا کجایی جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی دلیل ندبه خواندن صبح جمعه تو ای ذکر همه لب ها کجایی 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 روزتون مهدوی💚
رمان انلاین 📿 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر حال شماست . هستی باز به الهه خیره شد: _من که میگم برو دکتر ... تو که دوست داری زایمان طبیعی داشته باشی ، یه وقت شاید درد زایمانت باشه . الهه بی حال جواب داد : _اگه تا بعدازظهر خوب نشدم میرم . هستی از روی تخت برخاست وگفت : پس پارک کنسل می شه ؟ گفتم شام درست کنم بریم بیرون . الهه به زور روی تخت نشست و گفت : _خب باشه میآیم . صدایم از تعجب بلند شد : _الهه ! زل زد توی چشمام و گفت : -حالم خوب میشه حسام . باز شیطنت و لجبازیش گل کرده بود که کف دستم رو گرفتم جلوی چشمام و زیرلب از دستش فقط لااله الاالله گفتم . بالاخره الهه با لجبازیش کار خودش رو کرد . با اونهمه بی حالیش ، اصرار روی اصرار که بریم پارک . رفتیم . اما کاملا واضح و روشن بود که مثل روزهای قبل نیست . درد داشت اما چون خودش اصرار کرده بود ، انکار می کرد . بعد از شام ، خستگی رو بهانه کرد و زودتر از علیرضا و هستی به خونه برگشتیم .حتی چند بار در طول مسیر حالش رو پرسیدم ولی هربار گفت : _مثل قبل . خسته بودم و فردای اونروز روز کاری بود. من که لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر طول کشید تا خوابم برد ، شاید یک دقیقه هم نشد ، که یه وقت با صدایی شبیه ناله از خواب بیدار شدم . نیمه های شب بود و لای چشمام باز شد . الهه داشت دور تخت راه می رفت و ناله می زد . هوشیار تر شدم و فوری نشستم روی تخت : _چی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما‌ از‌ بهشت‌ یک پیغام‌ دارید، برایِ «خرداد 1400»🌱 ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بچه بودم ، هنوز مدرسه نمیرفتم اما کتاب اول دبستان دوستم رو گرفته بودم و با ذوق و شوق به عکس هاش نگاه میکردم . ولی اونقدر میفهمیدم که توی روزهایی که برق میرفت و شباش خاموشی بود و یه صدای ترسناک ، یه جمله ی تکراری میگفت که : "صدایی که هم اکنون میشنوید ، به معنای وضعیت قرمز بوده ، و احتمال حمله ی هوایی. " و صدای بوق ممتدی که هر بار یه جور تنم رو میلرزوند ، دل به خاله بازی و عروسک بازیش ، خوش نکنم. بچگی نکردم اما تا همون روز . یکی از همون روزی که کتاب فارسی دوستم راضیه ، جلوی روم باز بود و نگاهم به اون عکس کتاب و اون سگی که پایین یه درخت ایستاده بود.تو فکر اون سگ و خال های قهوه ای رنگ بدنش بودم که آژیر خطر زده شد. صدای مادرم بود که فریاد میزد : _نسیم ، بیا بریم زیر زمین. خودش خواهر کوچکم رو بغل کرد و دوید و من به یاد حرف همبازی هام افتادم که : " اگه وقتی صدای آژیر اومد ، بری تو کوچه ، آسمونو نگاه کنی ، هواپیمای عراقی ها رو میبینی " کنجکاوی بچه گونه ام منو کشید توی کوچه. نگاهم رفت سمت آسمون. کمی جلوتر از خونه رفتم تا بهتر ببینم. فاصله گرفتم و یکدفعه صدای مهیبی پاهامو مثل چوب خشک کرد. خونمون منفجر شد و ازش یه تلی خاک باقی موند. پدر که نداشتم ولی از همون لحظه که حس کردم قلب کوچکم ایست کرد ، بی مادر هم شدم. دور تا دور خونه مون آدم جمع شد و من با صدایی گرفته میون اونها صدا زدم : _برید کنار اینجا خونمونه. و قطره های کوچک اشکم اندازه ی داغی نبود که به دلم نشسته بود. یکی از همسایه ها با دیدنم منو بغل کرد و گفت : _نسیم!... مامانت کجاست ؟ _تو خونه بود. صدای گریه اش بلند شد و منو محکم تر توی آغوشش کشید. حس کردم به آغوش همسایه مون که توی اون لحظه منو محکم در آغوش کشید ، چقدر نیاز دارم. توی همون عالم بچگی که گریه ها و خنده هاش زود گذر بود ، غم بزرگ از دست دادن مادرم رو حس نکردم. بعد اومدن ، اورژانس و آتش نشانی که حتی با سادگی بچگیم نفهمیدم چرا ، با سلیمه خانم رفتم خونه اش و گرم بازی با بچه هاش شدم. گاهی یاد مادرم میافتادم و میزدم زیر گریه و گاهی غرق همون عروسکی میشدم که از تمام هیکل یک عروسک یه سر داشت و مابقیش ، در پوشش نرم کرکی مانندی فرو رفته بود. نه من پرسیدم که سر مادرم و خواهرم چی اومد نه سلیمه خانم گفت. نپرسیدم ولی همیشه فکر میکردم آمبولانس اونو برد. و باز همیشه منتظر بودم که با آمبولانس برگرده. دو سه روزی که گذشت ، همراه سلیمه خانم یه جایی رفتیم. یادم نیست کجا بود ولی یه آقای مهربون به من یه شکلات داد و سلیمه خانم شروع کرد به گفتن : _ به خدا خودمم دوتا بچه کوچیک دارم ،توان و وقتش رو ندارم وگرنه دلم نمیومد بیارمش اینجا... خانواده ای هم نداره انگار... هیچ کی سراغشونو نمیگیره... نه مادری ، نه خواهری ، نه پدری... تازه هم اومدن محل ما ، شاید دو سه هفته بیشتر نبود که... " که " ماند و باقی حرفها با شیرینی غالب شکلات از ذهنم رفت. من موندم. همونجایی که اسمشو نمیدونستم و سلیمه خانم با گریه منو بوسید و رفت... 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️اما توجه توجه : رمان دیگر در کانال دیگر ما ❤️❤️❤️❤️❤️ همان رمان معروف و آنلاین محمد جواد و دلارام 😍😍😍😍😍 👇👇👇👇👇 @hadis_eshghe ❤️🌸❤️🌸❤️🌸
یڪ سنگریزه در کفش گاه تو را از حرکت باز مےدارد سنگریزه ها را دریآب! یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر، گآه ڪار همان سنگریزه را مےڪُند...:)🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود دوست من روزت بخیر 1400/03/08🌷 صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود امروزتون مملو از شادی و آرامش و مهر 🌷صـبــحت پــر از حـس خـوب زنـدگــی🌷
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت387 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر
❇️دوستان گرامی رمان فعلا تموم نشده... و همزمان دو رمان از خانم داخل کانال قرارمیدیم... رمان جدید خانم یگانه یه رمان فوق العاده عاشقانه و پرهیجان هست که مربوط به زمان جنگ میشه...پستی بلندی ها و شیرینی ها و دلبری های خیلی خاصی داره این رمان... مطمعنم عاشقش میشید چون بنظرم بهترین رمان خانم یگانه رمان هست... 🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین و 🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین خواهیم داشت. ممنون که همراه ماه هستید❤️