|خاطرهشہدا🕊|
──────
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»😑
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریت
هستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو :)»📿
وقتےهمکنارفرودگاهبغداد
زدنش😔
تۅ ماشینشکتابدعاوقرآنشبود ..🎈🖇
.
☁️⃟🍁¦⇢ #حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کانال به شرط عاشقی باشهدا
یکی از برترین کانالهای رمانِ ایتا
از نویسندگان محترم جهت همکاری و نشر آثارشان در کانال به شرط عاشقی باشهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
دعوت به عمل می آورد
.درصورت تمایل برای همکاری به آیدی زیر مراجعه کرده و اطلاعات و رمان خود را ارسال نمایید🌹
@Toprak_admin
#بیو 🌱
- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥
Whatever Allah chose ، is the best for us.
چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت
تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل
چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر
که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل
به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی
#مرگبراسرائیل
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت382
❤️دوسال بعد
دوخط نوشتم اما صدای جارو برقی تمرکزم را بهم زد.خودکارم رو ما بین انگشتام جابه جا کردم و با صندلی میز کامپیوتر چرخیدم سمت در . صدای جار و برقی هم داشت به در اتاق نزدیک و نزدیکتر می شد که در اتاق باز شد .حسام یه نگاه به من انداخت و گفت :
_خسته نکن خودتو ... چقدر میشینی ...کمرت خشک میشه ... بلند شو راه برو .
-اصلا تو نمیذاری من بنویسم ...
به دسته ی جارو برقی تکیه زد و پرسید:
_اصلا چی می نویسی اینهمه ؟
-خاطرات خودمو .
خندید:
_خاطرات من و تو؟
بعد جارو برقی را با پایش خاموش کرد و سرش رو سمت برگه هایم خم کرد و بلند خوند:
-من بیشتر الهه جان ...حالا اجازه بده قبل از کُشتی گرفتن ، یه دو رکعت نماز بخونیم اگه خدا قبول کنه ، تا ما رو غسل واجب نکردی .
سرش سمت صورتم بالا اومد:
_اینارو کی گفته ؟
-تو دیگه ... شب عروسیمون ... یادت نیست ؟
اخمش محکم شد و برگه ها را برداشت و با دقت شروع به خوندن کرد:
_الهه ... اینا چیه نوشتی ! از چیزای دیگه هم گفتی ؟!
خندیدم . منظورش رو فهمیدم ولی دوست داشتم اذیتش کنم . تکیه زدم به صندلیم و دستم رو گذاشتم روی شکم بزرگم و با یه لبخند پر شیطنت گفتم :
_نه زیاد ... فقط گفتم ...
لحن صدایم رو مثل گوینده های رادیو پر از ناز کردم و ادامه دادم :
📝📝📝
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «او حواسش به ما هست»
👤 آیتالله #بهجت
🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد.
چقدر این سخن امام زمان مثل آرامبخشی برای این روزهای ماست😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
☄ مشکلات ارتباطیِ انسانهای سختگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت383
_او دستم را کشید و مرا سمت اتاق برد ... بوسه اش خواستنی تر از همیشه بود ... و لب هایم بیشتر از همیشه محتاج بوسه اش .... دستش که سمت تاج روی سرم رفت ...
با همون اخم پر جذبه پرسید :
_اینارو کجا نوشتی ؟ ...چرا من پیداش نمی کنم !
خندیدم و همه چی لو رفت . متعجب به من خیره شد که جواب دادم :
_واقعا فکر کردی من خصوصی ترین حرف ها و کارها مون رو می نویسم ؟!
اخماش باز شد و شونه هاش از اون ابهت افتاد و کلافه نگاهم کرد . تازه فهمید که دستش انداختم که بلندتر از قبل خندیدم . که برگه های توی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت :
_بخند .... اگه اینا رو بهت دادم .
بعد همراه برگه ها از اتاق بیرون رفت . با اون شکم گنده که نمیذاشت تند بدوم ، با نهایت سرعتی که داشتم ، دویدم پشت سرش :
_حسام ... تو رو خدا ... کلی زحمت کشیدم نوشتم ... نندازیشون دور .
ایستاد و گفت :
_باید بندازمشون دور تا شوهرت رو دست نندازی .
-بده به من ...
دستم رو سمتش دراز کردم که سرش رو برایم پایین گرفت و جلوی صورتم گفت :
-تو یه بوسه ی مطلوب و پسندیده بهم بده تا من برگه هاتو بدم ... از صبح همه کار کردم ، ظرف ها رو شستم ، خونه رو جا رو زدم ، دستشویی رو شستم ... ناهار هم درست کردم .... بابا به خدا ، امروز روز استراحت من بوده انگار.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یعنی خدا باهام قهره ؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت384
-باشه ... اول برگه هام.
با لجبازی گفت :
_اول بوسه .
دست دراز کردم برگه ها رو بگیرم که دستشو رو بالا برد و چون قدش بلندتر از من بود ، برگه ها از دسترسی من خارج شد . روی پنجه های پام ایستادم و خودمو کشیدم سمت دستش که یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و درحالیکه محکم منو تو بغلش گرفته بود گفت :
_زیادی دستت رو بالا نکش ...شنیدم واسه خانم های باردار خوب نیست .
-پس برگه هامو بده ...
_خودت بگیرش ...وقتی یه بوسه رو دریغ می کنی منم لج می کنم .
ناچار با انگشت اشاره ، محکم به گودی پهلوش زدم که از درد خم شد و برگه ها بدستم رسید .
با لبخندی پیروزمندانه گفتم :
_گرفتمش آقای لجباز .
برگه ها رو سمت اتاق بردم و باز نشستم روی صندلیم . همون چند خط اخر مونده بود که حس کردم زیاد سرحال نیستم . حسام برگشت تا جارو برقی رو جمع کنه که با اخم گفت :
_یکی طلبت ... اما الان نه ... بذار وقتی محمدامین من به دنیا اومد ، بعد چنان تلافی کنم که ...چیه ؟!
-حالم یه جوریه .
-چه جوریه ؟!
-کمرم ... درد می کنه .
عصبی صداشو روی سرم بلند کرد:
-کمرت درد میکنه که واسه چهار تا برگه دنبالم میدوی و میخوای برگه ها رو از دستم بگیری؟! کمرت درد میکنه که دوساعته اینجا نشستی روی یه صندلی ؟!
نگاه توبیخانه ای بهش انداختم و گفتم :
-آقا حسام ببخشید ها ... ولی سر من داد زدی ؟
فوری صداشو پایین آورد و پرسید :
_داد بود؟!
-بله ... بود.
-خب معذرت ...اعصابم رو خرد کردی ...
ولی داد نداریم ... بله حق با شماست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت385
سرش رو جلوی صورتم آورد و منو بوسید و درحالیکه یه دستش رو به میز کامپیوتر پایه کرده بود و وزن شونه اش رو روی اون می انداخت و پرسید:
_الان حالت خوبه ؟
-نه ...کمرم دردش آروم نمیشه .
-بریم دکتر ؟
از پشت میز برخاستم و گفتم :
_بذار چند دقیقه دراز بکشم اگه بهتر نشدم بعد میریم .
نگاهش با من بود که میز کامپیوتر رو دور زدم و رفتم سمت تخت و دراز کشیدم .
حسام جارو جمع کرد و گذاشت توی کمد دیواری و کنارم لبه ی تخت نشست .آروم گودی کمرم را با کف دستش مالش میداد که پرسید :
-الان چطوری ؟
-نه ... خوب نیستم .
-میخوای زنگ بزنی دکترت ؟
نفسم رو محکم از سینه بیرون دادم و گفتم :
_حالا زوده ... بذار یه کم دیگه بگذره .
روی دست راستش نیم خیز شد بالای سرم و از بالای صورتم ، نگاهم کرد.چقدر توجهش رو دوست داشتم .آرامش بخش بود ، اما درد کمرم با این همه توجهش خوب نمیشد :
_الان چطوری ؟
باخنده گفتم :
_حسام ! هر یک دقیقه که تغییری حاصل نمیشه .
حسام
الهه حالش زیاد خوب نبود که دستور به استراحتش دادم و برگشتم توی پذیرائی که تلفن خانه زنگ زد .فوری دویدم گوشی رو برداشتم که صدای زنگ تلفن بیدارش نکنه:
_الو .
علیرضا بود:
_سلام ...خوبی ؟
-سلام ...الهی شکر .
-میگم هستی میگه شب می خوایم سُلاله رو ببریم پارک ، شما هم میآیید ؟
-نه فکر نکنم .
علیرضا باز گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالیاعضا🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
💫 دنیا کاملاً آماده میشود؛ برای ملاقات آخرین باقیماندهی خدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت386
_بیایید دیگه ...خوش میگذره .
-الهه یه کم ناخوشه ... شاید مجبورشم ببرمش دکتر.
-گوشی گوشی .
علیرضا تک تک حرفا مو برای هستی توضیح داد که هستی گوشی رو از علیرضا گرفت و انگار باز رسیدم به نقطه ی اول ... باز همه چیز را توضیح دادم که هستی گفت :
_بذار الان خودم میآم پایین ببینمش .
گوشی رو که قطع کردم با خودم گفتم :
" خوبه شما طبقه بالایی و زنگ میزنی .... خب چهار تا پله بیا پایین .
و اومد . در خونه رو باز کردم که پرسید:
_کجاست ؟
-توی اتاق ... بذار استراحت کنه ... کمرش درد می کنه .
هستی بی توجه به من رفت سمت اتاق و گفت :
_خب شاید وقتشه .
دنبالش رفتم .هستی وارد اتاق شد و من پشت سرش . نشست روی تخت ، روبه روی الهه و گفت :
_چی شده ؟
الهه با بی حالی جواب هستی رو داد:
-هیچی ... یه کم خسته شدم فقط .
هستی یه نگاه به من انداخت که فوری مفهومش رو فهمیدم وگفتم :
-من همه ی کارو رو کردم ...
الهه فوری گفت :
_نه کار نکردم ولی انگار خسته شدم .
با یه نفس بلند گفتم :
_خانم من نویسنده شده ...از صبح نشسته داره خاطرات می نویسه .
هستی با یه لبخند گفت :
_واقعا !! چه جالب بده منم بخونم .
فوری سمت برگه ها حمله کردم و برگه ها رو برداشتم قبل از اونکه آبرو و حیثیت ما رو به داد بده و گفتم :
_نخیر خصوصیه .
هستی ابرویی بالا انداخت :
_وا ... اگه خصوصیه چرا نوشته ؟ خب نوشته که یکی بخونه دیگه ..
الهه با همون بی حالیش گفت :
_بده بخونه حسام چیز بدی نداره .
ابروهام رو بالا دادم و با یه اخم گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
صدام از فرماندههاے عراقے پرسید:
چرا نمیتونید خرمشهر و بگیرید؟
گفتن"جوان 27 سالہاے بہ نام جهانآرا مانع میشود!"
#خرمشهر
#سومخرداد
#شهیدجهانآرا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ٺو همانے کہ دلم لکزدھ لبخندٺرا.. :))
#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت387
_نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر حال شماست .
هستی باز به الهه خیره شد:
_من که میگم برو
دکتر ... تو که دوست داری زایمان طبیعی داشته باشی ، یه وقت شاید درد زایمانت باشه .
الهه بی حال جواب داد :
_اگه تا بعدازظهر خوب نشدم میرم .
هستی از روی تخت برخاست وگفت :
پس پارک کنسل می شه ؟ گفتم شام درست کنم بریم بیرون .
الهه به زور روی تخت نشست و گفت :
_خب باشه میآیم .
صدایم از تعجب بلند شد :
_الهه !
زل زد توی چشمام و گفت :
-حالم خوب میشه حسام .
باز شیطنت و لجبازیش گل کرده بود که کف دستم رو گرفتم جلوی چشمام و زیرلب از دستش فقط لااله الاالله گفتم .
بالاخره الهه با لجبازیش کار خودش رو کرد . با اونهمه بی حالیش ، اصرار روی اصرار که بریم پارک . رفتیم . اما کاملا واضح و روشن بود که مثل روزهای قبل نیست . درد داشت اما چون خودش اصرار کرده بود ، انکار می کرد . بعد از شام ، خستگی رو بهانه کرد و زودتر از علیرضا و هستی به خونه برگشتیم .حتی چند بار در طول مسیر حالش رو پرسیدم ولی هربار گفت :
_مثل قبل .
خسته بودم و فردای اونروز روز کاری بود. من که لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر طول کشید تا خوابم برد ، شاید یک دقیقه هم نشد ، که یه وقت با صدایی شبیه ناله از خواب بیدار شدم . نیمه های شب بود و لای چشمام باز شد .
الهه داشت دور تخت راه می رفت و ناله می زد . هوشیار تر شدم و فوری نشستم روی تخت :
_چی شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما از بهشت یک پیغام دارید،
برایِ «خرداد 1400»🌱
#نشربدید✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت1
بچه بودم ، هنوز مدرسه نمیرفتم اما کتاب اول دبستان دوستم رو گرفته بودم و با ذوق و شوق به عکس هاش نگاه میکردم . ولی اونقدر میفهمیدم که توی روزهایی که برق میرفت و شباش خاموشی بود و یه صدای ترسناک ، یه جمله ی تکراری میگفت که :
"صدایی که هم اکنون میشنوید ، به معنای وضعیت قرمز بوده ، و احتمال حمله ی هوایی. "
و صدای بوق ممتدی که هر بار یه جور تنم رو میلرزوند ، دل به خاله بازی و عروسک بازیش ، خوش نکنم.
بچگی نکردم اما تا همون روز .
یکی از همون روزی که کتاب فارسی دوستم راضیه ، جلوی روم باز بود و نگاهم به اون عکس کتاب و اون سگی که پایین یه درخت ایستاده بود.تو فکر اون سگ و خال های قهوه ای رنگ بدنش بودم که آژیر خطر زده شد. صدای مادرم بود که فریاد میزد :
_نسیم ، بیا بریم زیر زمین.
خودش خواهر کوچکم رو بغل کرد و دوید و من به یاد حرف همبازی هام افتادم که :
" اگه وقتی صدای آژیر اومد ، بری تو کوچه ، آسمونو نگاه کنی ، هواپیمای عراقی ها رو میبینی "
کنجکاوی بچه گونه ام منو کشید توی کوچه. نگاهم رفت سمت آسمون. کمی جلوتر از خونه رفتم تا بهتر ببینم. فاصله گرفتم و یکدفعه صدای مهیبی پاهامو مثل چوب خشک کرد.
خونمون منفجر شد و ازش یه تلی خاک باقی موند. پدر که نداشتم ولی از همون لحظه که حس کردم قلب کوچکم ایست کرد ، بی مادر هم شدم.
دور تا دور خونه مون آدم جمع شد و من با صدایی گرفته میون اونها صدا زدم :
_برید کنار اینجا خونمونه.
و قطره های کوچک اشکم اندازه ی داغی نبود که به دلم نشسته بود.
یکی از همسایه ها با دیدنم منو بغل کرد و گفت :
_نسیم!... مامانت کجاست ؟
_تو خونه بود.
صدای گریه اش بلند شد و منو محکم تر توی آغوشش کشید. حس کردم به آغوش همسایه مون که توی اون لحظه منو محکم در آغوش کشید ، چقدر نیاز دارم. توی همون عالم بچگی که گریه ها و خنده هاش زود گذر بود ، غم بزرگ از دست دادن مادرم رو حس نکردم. بعد اومدن ، اورژانس و آتش نشانی که حتی با سادگی بچگیم نفهمیدم چرا ، با سلیمه خانم رفتم خونه اش و گرم بازی با بچه هاش شدم. گاهی یاد مادرم میافتادم و میزدم زیر گریه و گاهی غرق همون عروسکی میشدم که از تمام هیکل یک عروسک یه سر داشت و مابقیش ، در پوشش نرم کرکی مانندی فرو رفته بود.
نه من پرسیدم که سر مادرم و خواهرم چی اومد نه سلیمه خانم گفت. نپرسیدم ولی همیشه فکر میکردم آمبولانس اونو برد. و باز همیشه منتظر بودم که با آمبولانس برگرده.
دو سه روزی که گذشت ، همراه سلیمه خانم یه جایی رفتیم. یادم نیست کجا بود ولی یه آقای مهربون به من یه شکلات داد و سلیمه خانم شروع کرد به گفتن :
_ به خدا خودمم دوتا بچه کوچیک دارم ،توان و وقتش رو ندارم وگرنه دلم نمیومد بیارمش اینجا... خانواده ای هم نداره انگار... هیچ کی سراغشونو نمیگیره... نه مادری ، نه خواهری ، نه پدری... تازه هم اومدن محل ما ، شاید دو سه هفته بیشتر نبود که...
" که " ماند و باقی حرفها با شیرینی غالب شکلات از ذهنم رفت. من موندم. همونجایی که اسمشو نمیدونستم و سلیمه خانم با گریه منو بوسید و رفت...
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️اما توجه توجه : رمان دیگر #خانم_یگانه
#مثل_پیچک
در کانال دیگر ما ❤️❤️❤️❤️❤️
همان رمان معروف و آنلاین محمد جواد و دلارام 😍😍😍😍😍
👇👇👇👇👇
@hadis_eshghe
❤️🌸❤️🌸❤️🌸
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
یڪ سنگریزه در کفش
گاه تو را از حرکت باز مےدارد
سنگریزه ها را دریآب!
یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر،
گآه ڪار همان سنگریزه را
مےڪُند...:)🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود دوست من روزت بخیر 1400/03/08🌷
صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود
بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود
صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا
دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود
امروزتون مملو از شادی و آرامش و مهر
🌷صـبــحت پــر از حـس خـوب زنـدگــی🌷
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت387 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر
❇️دوستان گرامی
رمان #الهه_بانوی_من فعلا تموم نشده...
و همزمان دو رمان از خانم #مرضیه_یگانه داخل کانال قرارمیدیم...
رمان جدید خانم یگانه یه رمان فوق العاده عاشقانه و پرهیجان هست که مربوط به زمان جنگ میشه...پستی بلندی ها و شیرینی ها و دلبری های خیلی خاصی داره این رمان...
مطمعنم عاشقش میشید چون بنظرم بهترین رمان خانم یگانه رمان #اوهام هست...
🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین #الهه_بانوی_من
و
🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین #اوهام
خواهیم داشت.
ممنون که همراه ماه هستید❤️