#رهبرانه✨💛
هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂
هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚
تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍
از اینڪه چنین نائب نابے دارد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
مثلبابایــےڪه
بخشیدهگناهبچہرا✋🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇽رفیقخوبـــ💕 زندگـی͡م 🌱ᒻ༚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
-------------------
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت39
در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد:
-یواش ... چه خبرته !
خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت :
-دخترم دلش واسه من تنگ شده خب .
و هومن باز از رو نرفت و جواب داد:
_دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه .
خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید :
_چطوری نسیم جان ؟
-خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟
-با منوچهر توی حیاط هستند .
مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت :
_کجا غیبت زد یکدفعه ؟
-یه کاری داشتم که ....
سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت :
_شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟
-بله .
-پس یکی برای من بزن ببینم .
نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت :
-چیه ؟ هومن نمی ذاره .
هومن فوری گفت :
_نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه .
صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم :
_اینم واسه خاطر روی گل خانم جان .
دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد :
_وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده .
مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب .
-آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام
پارت 40
"خوب " را کشدار گفت . بوی تمسخر از تک تک کلامش می آمد که خانم جان عصای چوبی اش را بلند کرد و سر عصا را محکم زد روی ران پای هومن که ذوق زده از این ضربه ، اینبار من خندیدم و اخمی در تنبیه صدای بلند خنده ام از طرف هومن ، سهمم شد .
همون موقع آقاجان و پدر هم وارد خانه شدند. با جیغی به سمت آقا جان دویدم . دستام رو دور گردنش حلقه زدم و عطر محمدی نشسته روی لباسش رو عمیق به سینه کشیدم .
جمعمون پر از خنده و شادی شد که مادر یک سینی چای دستم داد و من اول از همه سمت آقاجان بردم . آقا جان با قربان صدقه ، چایش را برداشت :
_قربون نسیم خودم برم .
چرخیدم سمت خانم جان که به هومن گفت :
_بلند شو یه تکونی به خودت بده ، سینی رو از نسیم بگیر .
هومن درحالیکه نشسته روی مبل بود ، شونه هایش را تکانی داد و گفت :
_اینقدر بسه ؟!
خانم جان باز اخم کرد:
_ای تنبل .
وقتی سهم همه یک لیوان چای شد ، نشستم کنارخانم جان که آرام توی گوشم گفت :
_هومن باهات چطوره ؟
نفس محکمی از بین لبانم خارج شد :
_ای بابا خانم جان ، چی بگم ...
چینی بین ابروهای خاکستری خانم جون نشست :
_اذیتت می کنه ؟
-ازش می ترسم ...اونم اینو میدونه ، بیشتر اذیتم می کنه .
خانم جان پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_چقدر به منوچهر گفتم اینکارو نکن ، اینا بزرگ بشن پشیمون میشی .
توی صورت خانم جون دقیق شدم و او بی توجه به حضور من تفکراتش را به زبان جاری کرد:
_حالاچه بکنیم با این وضع ، چه بدونم .
-کدوم وضع خانم جون ؟
نگاهش متوجه ی من شد و فوری گفت:
_هیچی ...هیچی.
خواستم بیشتر اصرار کنم و بپرسم که صدای زنگ در خانه نگذاشت .
عمه پری و آقا رضا بودند. سوسن که طبق معمول همراهشان نبود و معلوم نبود که با همسرش امید خان بیاید یا نه . سارا هم که داشت خودش را با درس خفه می کرد. تنها سیما آمد . از دورهمی خانه ی عمه مهتاب تقریبا دیگر همدیگر را ندیده بودیم . سیما از هومن می پرسید و من می نالیدم از سخت گیری هایش و سیما از ته دل می خندید . خنده اش حرصم می داد. تا اینکه عمه مهتاب و آقا آصف هم از راه رسیدند . بهنام حسابی به خودش رسیده بود ، طوری که همه مجذوبش شدند. خانم جان حسابی تحویلش گرفت اما نه به اندازه ی سیما که مدام می گفت :
_چه جنتلمنی !
هیچ از این کلمه خوشم نمی آمد.نشستم روی مبل تا ادامه ی صحبتم را با سیما داشته باشم که بهنام سمتم آمد و سلامی خصوصی به من هدیه داد:
_سلام نسیم خانم .
یه لحظه از شدت تعجب ، بعد از آنکه به همه سلامی همگانی گفت و به من سلامی خصوصی ، خشکم زد . یه حسی توی نگاهش ثابت بود که از دیدنش قلبم محکم می کوبید .
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ...😍❤️
برکت کشور ما شمایی آقا...❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اوهام
پارت 41
-سلام .
یک جواب سلام ساده دادم . بدون حتی احوالپرسی ، که نشست صندلی کنار من و مرا بیشتر متعجب کرد.اینهمه صندلی خالی و... بهنام درست کنار من !
معذب شدم و بین نشستن و ایستادن معطل که سیما باخنده به بهنام گفت :
_خوب به خودت میرسی پسرخاله .
سری تکان داد و گفت :
_دیگه جوانی و زیبایی و پولداری و مهندسیه دیگه .
زیادی خودش را تحویل نمی گرفت ؟!!همان موقع مادر صدایم زد و دستور رفتنم صادر شد . مادر یک سینی بزرگ چای حاضر کرده بود که گفتم :
_وای من اینو چه جوری ببرم !
-تو اینو ببر ، خانم جون هومن رو صدا می کنه تا ازت بگیره .
-اومدیم و خانم جان هومن رو صدا نزد .
مادر با یک لبخند ، نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت :
-صدا می کنه ... برو .
سینی را بلند کردم و وارد سالن شدم . چشمم دنبال خانم جان بود که هومن را صدا کند. اما خانم جان باعمه پری گرم صحبت بود که سینی چای را جلوی رویش گرفتم بلکه یادش بیاید . ترسم این بود که چایش را بردارد و هومن را هم صدا نزند و کمر من بشکند از این خم و راست شدن ، اما تا چشمش به من افتاد ، خدا رو شکر به یاد ضعف کمرم و دستان لرزانم افتاد و گفت :
_هومن ....هومن.
اما هومن که سخت مشغول حرف زدن با آقا آصف بود و شایدم می خواست که نشنود ، در عوض به جای هومن ، بهنام با آن کت رسمی از جا برخاست و سمتم آمد . سینی را بی هیچ حرفی از من گرفت و رفت . یه نگاه به خانم جان انداختم و یه نگاه به بهنام که مادر پشت سرم آمد و این صحنه را دید و با دلخوری صدا زد :
_هومن جان سینی رو از بهنام بگیر .
هومن توجهی نکرد و تنها سری به علامت نفی به بالا فرستاد.
برگشتم روی صندلی خودم که بهنام با سینی خالی چای برگشت و گفت :
_برای شما هم چای بریزم ؟
از خجالت آب شدم و فوری گفتم :
_وای نه ... شما چرا ؟ خودم می ریزم .
اما او با یک جمله ی " این چه حرفیه " از دور رفت سمت آشپزخانه که خجالت زده به سیما گفتم :
_وای چقدر بد شد ! همه اش تقصیر این هومنه .
سیما هنوز نگاهش با حسرتی معماگونه به بهنام بود که زیر لب نجوا کرد:
_کاش واسه منم چایی می ریخت.
مفهوم کلامش برایم روشن نبود که با تعجب به لیوان چای میان دست سیما نگاهی انداختم و گفتم :
_تو که چایی داری !
نفس بلندی به سینه ی پر حسرتش راه داد که مرا بیشتر متعجب کرد . بهنام با یک لیوان چای برگشت سمتم و نمیدانم چطور شد که یکدفعه نگاه همه به بهنام جلب شد که با یک سینی اما یک لیوان چای مقابلم ایستاد و گفت :
-بفرمایید .
بالبخند گفتم :
_شرمنده ام کردید .
-نفرمایید ... نوش جان .
نگاه همه روی من بود. عمه پری با پوزخند ، خانم جان با حسرت ، عمه مهتاب با اخم و هومن باخنده و پدر و مادر متعجب ، نگاه آقا آصف و آقا رضا هم تفسیر شدنی نبود و حس خجالت من ، که مدام شعله می کشید بر وجودم و نمی دانستم آن یه لیوان چای را چگونه مقابل نگاه دیگران بنوشم .
🍂🍁🍂🍁
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسیجی #شهـادت(:📿
.
๑|^ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•.
کافرومومن،آوارهوشبگرد؛همه..
همهمحتاجامامیم؛خودترابرسان|✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم...
📸⃟🦋¦⇢#اینصاحبنآ
📸⃟🦋¦⇢#منتظرانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت
🎙استاد عالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت42
شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد :
_نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟
نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما .
به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم .
اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت :
_دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ...
-آخه شاید دستشون نرسه .
پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت :
_بهنام .
و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم .
اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند.
و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود.
با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید :
_امری دارید با من ؟
آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! "
که عمه مهتاب بلند کنایه زد :
_دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟
شوکه شدم :
_من!! .... نه ... من .... می خواستم ...
عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد:
_مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها.
با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم :
_من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم .
بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت :
_من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم .
عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت :
_وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم .
حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم :
_بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت43
صدای بلند اعتراض عمه مهتاب هم بر سر بهنام بلند شد :
-بیا بشین دیگه .
بهنام ناچارا به سالن برگشت . و من از شدت حرص دیگر به سالن برنگشتم . پشت همان میز ناهار خوری دونفره ی توی آشپزخانه نشستم تا مهمان ها رفتند .حتی موقع خروج مهمان ها هم از درون آشپزخانه خداحافظی کردم .
در واقع ترسیدم که عمه مهتاب برایم حرف درست کند که " نسیم چشمش دنبال بهنام منه ."
همه رفتند و فقط خانم جان و آقا جان ماندند . از شدت حرص توی آشپزخانه داشتم ، بشقاب های چینی را جا به جا می کردم که صدای پدر را شنیدم .
-یکی نبود به مهتاب بگه این پسره توئه که چشمش دنبال دختر منه .
مادر بلند گفت :
_اِ ...منوچهر.
و با اشاره به پدر ، مرا نشان داد. این حفظ حرمت ها بود که نمی گذاشت پدر حرفش را بزند وگرنه من مگر عقب افتاده بوده باشم که بعد از آنهمه توجه بهنام ، متوجه ی منظورش نشوم . اما خانم جان هم حرف خوبی زد :
-تقصیر خودته منوچهر ... چرا همون اول که بهنام هی خودی نشون می داد یه کنایه بهش نزدی تا سر جاش بشینه و شما بدهکار نشید .
مادر جواب داد:
_حرمت مهمون هامون رو نگه داشتیم خانم جان .
-عزیزم حرمت کسی رو نگه دار که حرمتت رو نگه داره .... من نگفتم اینکار و نکنید ...حالا بفرما هی باید دست ودلتون بلرزه که ...
پدر بلند گفت :
_خانم جان ...
و باز من هدف نگاه پدر و خانم جان قرار گرفتم .این چه حرفی بود که وقتی به "که " می رسید دیگر سکوت میشد !؟
حیف که نه وقتی بود برای پرسش ، نه زمان مناسب ، ونه بعد از آن دلخوری ، موقعیت این سئوال . به اتاقم رفتم و بعد از یک روز خسته کننده خیلی زود خوابیدم تا اذان صبح که مادر بیدارم کرد. بعد از نماز هم که سر سفره ی صبحانه نشستم .خانم جان سحرخیزمان هم بود .همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود و ذکر می گفت .مادر که با سینی چای آمد گفت:
-خانم جان بفرما صبحانه .
خانم جان سجاده اش را جمع کرد و بلند و کشدار گفت :
_یاعلی ...از دیشب تا حالا فکرم مشغوله .
و همزمان یکی از صندلی ها را از کنار میز بیرون کشید و نشست . مادر لیوان چای خوشرنگ و تازه دم را جلوی دستش گذاشت و پرسید :
_چرا ؟
نگاهم روی تکه نان تازه ی سنگک میان دستم بود و پنیری که به ضرب چاقو داشتم بر تنه اش می کشیدم که متوجه ی گوشه چشمی که خانم جان به سمتم روانه کرد ، شدم . مادر آه کشید و همون موقع هومن هم با یک سلام همگانی پشت میز نشست و خانم جان زل زد به صورتش . هومن خیلی کم طاقت بود و خیلی زود پرسید :
-چیه خانم جان اول صبح!
-مینا میگه که می دونی که ...
و باز همان " که" و سکوت . نگاهم دزدانه با سری پایین ، جلب هومن شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
|✨⃟💛| ⇠#تباهیات
ࡆ🦋⃟💙ࡆ⇠#تلنگر
میگفت که:↓
مواظب چشمات باش"
نکنھ بہ چیز؎ نگاه کنۍ کھ اون دنیا بگۍ
ا؎ ڪاش کور بودم:)💔!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓
همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه..
همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست..
دقیقا همونجارو میگم
اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻
#فلذا_جلوی_پاتو_ببین
#به_خودمون_بیایم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت44
هومن اخمی کرد و عصبی در جواب سئوال نامفهوم خانم جان که انگار فقط برای من نامفهوم بود گفت :
_خب که چی ... خودتون بریدید و دوختید حالا منتظرید که من چکار کنم ؟!
خانم جان چشم غره ای رفت و گفت :
_یه کلام حرف حساب بزن ، می خوای بسم الله ، نمی خوای بگو ... دیدی که دیشب چی شد ... تا کی باید دل ما بلرزه که ....
باز رسیدیم به همان " که " ی مرموز . هومن عصبی نفس بلندی کشید که یه لحظه نگاهش به من افتاد و سرم فریاد زد :
_چیه ؟ چرا زل زدی به من ؟
فوری سرم رو پایین انداختم و لقمه ی معطل مانده توی دستم رو به دندان گرفتم که خانم جان عصبی تر شد و با دست راستش محکم زد روی دست هومن :
_اجبار بود ولی الان که اجبار نیست ... فکر نکن نمی دونم ، 15 سال با مهتاب بودی ، پررو گری اونو گرفتی ولی من یادت میآرم .... مادر و پدر تو ، تو رو اینجوری بار نیاوردن که زورگو بشی .
هومن سرشو جلو کشید و با ابروهایی که حالا اونقدر بهم نزدیک شده بودند که هیچ فاصله ای بینشان نبود ، گفت :
_من زورگو شدم یا شماها ...کی از من پرسیدید که نظرم چیه ... کی پرسیدید که چی میخوام ...حالا پس صبور باشید اینقدر منو توی معذوریت نذارید .
لقمه ی نرم شده توی دهانم را با تامل می جویدم که خانم جان جواب داد :
_صبور باشیم ؟ صبوری چی ؟! اگه همین فردا سر و کله ی یکی پیدا شد چی ؟ ... مگه دختر مردم الاف توئه !
هومن عصبی همان تکه نانی که نخورده بود و چند دقیقه ای بود که فقط منتظر کمی پنیر مانده بود را روی سفره زد و گفت :
_زهرمارم کردید بابا...
بعد ترکش تند و تیز نگاهش ، به من رسید :
_بسه خوردی ... بلند شو دیرمون شد .
با تعجب گفتم :
_الان !! زوده که !
فریاد زد :
_تو میدونی یا من ؟!
و بعد خودش رفت سمت پله ها و اتاقش .خانم جان عصبی بود که مادر گفت :
-آروم باش خانم جان سکته می کنی خدای نکرده .
-این هومن آخرش منو سکته میده ....گفتم اینکارو نکنید گفتم حالا بفرما ...
مادر آهی سر داد و نگاهی به من انداخت .فوری دو تا لقمه ی بزرگ برایم گرفت و گفت :
-یکی واسه تو ، یکی واسه هومن .
خواستم بگم من که جرات ندارم بهش لقمه بدم که مادر رفت و من ماندم و دو تا لقمه ی نان و پنیر توی دستم .هنوز سر سفره بودم که هومن از پله ها پایین آمد و بلند نعره زد :
_هوی جوجه اردک ... زود باش .
لقبی که به من داد ، بیشتر از من ، خانم جان را عصبی کرد.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪێشھیدانھ
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ...
#شهیدبهشتی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت45
تا حاضر شدم و سوار ماشین ، ده دقیقه بیشتر نشد ولی انگار اون ده دقیقه برای هومن اندازه ی یک ساعت طول کشید که تا در ماشین رو بستم فریاد زد :
_میذاشتی فردا تشریف می آوردی .
-من که زود اومدم .
با عصبانیت فرمان ماشین رو چرخوند و زیر لب غر زد .نجوا بود ولی سوت سین هایش رو خوب می شنیدم . که لقمه ای که مادر گرفته بود رو از کوله ام بیرون کشیدم و آروم زمزمه کردم :
_لقمه میخوای ؟
جوابی نداد و من از ترس سکوت کردم و در عوض از فرصت استفاده برای مرور سئوال و جواب هایی که فریبا فرستاده بود.
به دانشگاه رسیدیم . کتاب به دست وارد کلاس شدم و ترجیح دادم وانمود کنم که وقت نداشتم کنفرانس رو آماده کنم . هنوز هومن نیومده ، با ورودم به کلاس ، سراغ فریبا رفتم و با لبخندی از سر شوق گفتم :
-شاهکار کردی دختر .
-سئوالا خوب بود؟
-عالی ...
فریبا بیشتر از من ذوق کرد و گفت :
-سورپرایزش کن پس .
با چشمکی گفتم :
_نقشه دارم واسش حالا ببین و کیف کن .
طولی نکشید که هومن آمد و سکوت حاکم شد . با همان کیف چرم قهوه ای رنگش . و آن ابهت پر جذبه ای که کلاس را به سکوت وا داشت. پشت میزش که نشست ، نگاه سرد و یخ زده اش رو اول از همه به من دوخت و با یه لبخند نامحسوس گفت :
_خب خانم افراز ، منتظر کنفرانستون هستم .
در حالیکه ژست متعجبی به خودم می گرفتم گفتم :
_اما ...فکر کردم که ... دیروز ... با حرفی که ... گفتید هرچی صلاحه ....
صدای عصبی اش توی کل کلاس پیچید:
-بهونه می آورید خانم افراز ؟ می خواید بگید شما دیروز با من بودید ؟ حتماً منم گفتم کنفرانستون رو کنسل کنید ؟!
صدای خنده و تمسخر بچه ها بلند شد.
می دونستم ...می دونستم که زیر قولش می زنه ، از او بعید نبود .فقط متعجب از قولی که داد و حالا زیرش زد ، نگاهش کردم که مصمم و جدی ، البته با همان لبخند نامحسوس گفت :
_مجبورم یک نمره ی منفی براتون بذارم تا ....
نگذاشتم ادامه ی " تا " را بگوید . از جا برخاستم و گفتم :
_من کنفرانسم رو آماده کردم استاد.
سرش متعجب بالا آمد و خیلی زود با جدیت ، تعجب نشسته در نگاهش را پس زد :
-پس منتظریم .
مصمم سمت سکوی کلاس رفتم و ایستاده مقابل همکلاسی هایم گفتم :
_دوستان عزیز ... من مبحث کنفرانس ام رو با طرح سئوال و جواب ارائه میدم . اولین سئوال من از شما اینه ، لطفا بفرمایید که سیستم عامل چیست ؟
بچه ها بحث رو به شوخی گرفتند و یکی گفت :
-عاملی که باعث سیستم میشه .
صدای خنده ی همه به هوا برخاست که با صدای فریاد بلند هومن ، یکدفعه سکوت برقرار شد :
_دلتون نمره ی منفی میخواد ؟
نگاهی به برگه ی سئوالاتم کردم و مصمم زل زدم به چشمان آقای لطفی ، بامزه ی کلاس که سعی کرد ، جواب ها را سمت شوخی و خنده بکشاند و گفتم :
_نرم افزاری است که وسیله ی بین کاربران با سیستم کامپیوتری ست . دستورات را از کاربران دریافت و با پردازش آن ها و ترجمه به زبان قابل درک کامپیوتر ، آن ها را اجرا می کند .
اما سئوال دوم ، به نظر شما با توجه به این تعریف ، اهداف سیستم عامل چیه؟
اینبار سکوتی متفکرانه در جمع حاکم شد و با سکوت همه ، باز هم خودم مجبور به جواب شدم :
_ الف) ایجاد یک سطح ارتباطی بهتر بین کاربران و سیستم .
ب) بهترین و اقتصادی ترین نحوه استفاده از سخت افزار.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨آرزو میکنم از همین حالا
🎉از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختی ببارد
🎉و نیروی عظیم عشق
✨همراهتان باشد
🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل
✨پیش برود
🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی
#شـب_خـوش
-------------------
سلاااام😍
عشق و زیبایی طبیعت🌸🍃
گوارای وجودتان
گذر لحظه هایتان
لبریز از آرامش
عشق و شادی🌸🍃
با یک بغل
شمیم سرسبز گلها . . .
#روزتونپرازانرژی🌸🍃
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗝 شاهکلید ورود برکات به زندگی...
#سبکزندگیاسلامی
#استادعالی
______________
🌱|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفتبهزندگیتنِگاهڪن ..
مراقبباشبہچیزییاڪسےدلبستهنباشي؛
حتیاگھبهیڪمدادوابستهای،
اونوهدیهبدهبہدیگران:)'
وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل
یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!-
#رِفیقبهنگهبانیدلتمشغولییانھ؟/:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝