eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ از‌شهرشلوغی ‌و‌مردمانش‌سیرم، امسال‌زیارَتت‌نشدتقدیرم .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کلبه‌ی خاطرات کودکی‌ام ،خیلی شکسته‌تر از تصویر خاطرات گذشته‌ام شده بود. با لبخند مقابل کلبه ایستادم .دستی بر روی تنه‌ی چوبی درش کشیدم و یادم آمد خاطره‌ی روشن روزی را که همراه پدر به این کلبه آمدم. نگاهم روی قفل زنگ زده‌ی درش بود که هومن با کلید در دستش ،قفل را باز کرد و در کلبه باز شد. غباری از خاک در کلبه دیده می‌شد . هومن جلوتر از من وارد شد و نگاهی به همان دو طبقه‌ی چوبی کنار دیوارش که پر بود از وسایلی خاک گرفته ،انداخت. یه قالیچه به عرض شش متر داخل کلبه پهن بود و یک منقل کوچک ذغالی برای گرما. با ذوق نگاهم دور تا دور کلبه چرخید که هومن گفت : واسه چی داری ذوق می‌کنی ،وسایلو جمع کنم ،رفتیم . پکر شدم .ذوقم کور شد و شانه‌هایم افتاد و لبم آویزان شد. _آخه کجای این کلبه قشنگی داره ! سکوتم جوابش شد که ادامه داد: _بمونیم یخ می‌زنی گفته باشم . دوباره ذوق زده هین بلندی از شوق سر دادم که هومن با پوزخند نگاهم کرد : _باشه خودت خواستی ...پس یه ذره باید اینجا رو تمیز کنیم تا از گرد و خاکش خفه نشیم . بعد جاروی دسته بلند کنار کلبه را برداشت و با چند حرکت بلند و کشیدن جارو بر سطح قالیچه ،خاک‌ها را بیشتر بلند کرد. ناچارا از کلبه بیرون آمدم و نگاهی به تپه‌های چمن سوخته از شدت آفتاب که سراسر فضای نا محدود دشت را فرا گرفته بود انداختم . طبیعت بکر و دست نخورده ای داشت و آسمانی صاف و آبی که داشت به قرمزی غروب می‌پیوست. هومن که کلبه را جارو زد وارد کلبه شدم .و هومن از کنارم گذشت . نگاهم به کلبه‌ی خالی از تجملات روزمره‌مان بود. دقیق تر به وسایل خیره شدم .چند بسته تیر تفنگ شکاری ،چند بسته کبریت .یک عکس از پدر با تفنگ شکاریش و عکس را به سینه فشردم .چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چند قاشق و چنگال و چاقو .یک بشقاب و یک پیش دستی ساده‌ی ملامین ،و یک لیوان .در کلبه باز شد .هومن بود با دو دست پر. یک بطری بزرگ 4لیتری آب و یک بطری کوچکتر 2 لیتری و یک چراغ قوه‌ی شارژی دیواری و قابلمه ی غذایی که خانم جان داده بود و پتو . فوری به کمکش شتافتم .پتو و سایر وسایل را از دستش گرفتم .در را پشت سرش بست و چراغ قوه‌ی بزرگ و شارژی را روشن کرد. بعد از تنها کمد کوچک و چوبی کنار کلبه ،یک بسته ذغال درآورد تا منقل ذغالی کنج کلبه را روشن کند. _حالا وقتی شب قندیل بستی دیگه اصرار نمی‌کنی که بمونیم . یه لحظه نگاهم کرد و بعد باز همان کمد چوبی کوچک ،کتری از جنس روی درآورد و گفت : _بیا کمک کن اینو بشورم یه چایی بذاریم . همراهش رفتم و بیرون کلبه با بطری 4 لیتری روی دستش آب ریختم تا توانست کتری را بشورد . کتری را آب کرد و بعد مشغول روشن کردن ذغال‌ها شد . کم‌کم که ذغال با باد زدن‌های پی‌درپی هومن سرخ و آتشین شد، کتری را روی منقل گذاشت و درحالیکه کف کلبه می‌نشست و آرام آرام منقل را باد می زد گفت : شاید اگه منم توی بچه‌گی‌هام همراه پدر به این کلبه می‌اومدم ، حالا مثل تو واسه موندن توی جاییکه کلی ازش خاطره داشتم ، ذوق می‌کردم . نفس بلندی کشید و سرش آهسته سمتم چرخید : _بیا اینجا...کنار منقل گرمه . هوا داشت کم‌کم سرمای خودش را نشان می‌داد و من با دعوت هومن جلو رفتم. کف دستانم را نزدیک منقل گرفتم و او ادامه داد: _من نمی‌خواستم اونروز توی گوشت بزنم ...ولی تو حرفی زدی که دست و پای عقلم رو بست ...چرا نمی‌خوای قبول کنی اشتباه کردی ...شاید من و تو هیچ وابستگی بهم نداریم ولی لااقل به یه اسم باید تعهد داشته باشیم. تا وقتی این اسم روی زندگی منو تو سایه انداخته باید بهش متعهد باشیم...اینو قبول داری یا نه ؟ 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سکوت کرده بودم که ادامه داد: _چرا به آقاجون گفتی دوستم داری ؟ وقتی همچین دروغی می‌گی اونوقت دیگه نمی‌شه با اراده و اختیار خودت این رابطه رو بهم بزنی .... نفس بلندی کشید و نگاهم کرد.سنگینی نگاهش را حس کردم که پرسید: _سردته؟ سرم به علامت نفی بالا رفت . دست دراز کرد و پتویی که خانم جان داده بود را بدستم داد و گفت : _یه پتو داریم .. یه امشب رو باید مثل یه قرن پیش سر کنیم . پتو رو روی پایم کشیدم. سرد بود ولی نه آنقدر که نیاز به پتو باشه ولی دستش را رد نکردم . _من هیچ وقت دروغ محض نگفتم ...اگه چند روز پیش گفتم می‌خوام مدیریت هتل رو بهت بدم منظورم مدیریت آشپزخونه‌ی هتل بود....دست پخت تو رو خوردم ...سوپ رو خوب درست می‌کنی ،از آقای کاملی خواستم سوپ هتل رو به تو بسپاره ...و دیدی هم درست انتخاب کردم . حالا من بودم که نگاهش می‌کردم . پس کار او بود! از جا برخاست و انگار محض اطلاع من،در حینی که داشت قابلمه‌ی غذای خانم جان را می‌آورد سمت منقل ذغالی گفت : _چطوره اول غذا بخوریم بعد چایی ؟ بعد با یه تکه مقوا ،کتری را برداشت و قابلمه‌ی کوچک را روی منقل گذاشت . ایده‌ی خوبی بود و چون واقعا گرسنه بودم . همچنان که با باد بزن ذغال ها را آرام باد می‌زد گفت : _تکلیف میلاد رو هم زودتر روشن می‌کنی ،هیچ خوشم نمی‌آد که با یه دسته گل جلوی خونه سبز بشه. دلم می‌خواست بگویم : تکلیف نگین چی می‌شه ؟ ولی زبانم بسته بود و همراه با یک نفس باز سکوت را برگزیدم . آنقدر سکوت ادامه یافت تا غذا گرم شد . هومن یه تکه پاره مقوا روی کف کلبه پهن کرد و قابلمه را روی آن گذاشت .انگار حوصله‌ای هم برای شستن یک بشقاب یا پیش دستی نداشت و فقط همان دو قاشقی که خانم جان گذاشته بود را یکی به من داد و دیگری را خودش برداشت . در قابلمه که بلند شد ،بوی عطر برنج خانم جان با شامی کبابی‌هایش برخاست . اصلا دیگر به اینکه قابلمه،ظرف مشترک غذای من و هومن شده بود فکر نکردم و شروع به خوردن کردم . تقریبا غذا را خوردیم و فقط چند قاشق برنج باقی ماند که هومن آنرا برای پرندگان بیرون کلبه ریخت . حالا نوبت چای بود.کتری را روی منقل گذاشت و گفت : _اگه می‌خوای شب بمونیم باید در مصرف آب صرفه جویی کنیم . نگاهم به بطری 2لیتری کوچکتر بود که کنار کلبه و دور از ما بود. با وجود آن بطری 2 لیتری دیگر کمبود آب نداشتیم . در همین فکر بودم که برخاستم و خواستم داخل بطری را نگاه کنم که هومن گفت : _اون بنزینه ..واسه اینکه اگه ذغال‌ها تموم شد ،چند تکه چوب آتیش بزنیم . تازه متوجه‌ی چند تکه چوبی که کنج کلبه بود شدم. دوباره نشستم کنار منقل و دستانم را دور گرمای اطراف منقل احاطه کردم .حالا هوا آنقدر سرد شده بود که بدون پتو بلرزم و من به یمن پتو نمی لرزیدم ولی هومن چرا . لرز خفیفی کرد و خواست برخیزد که خواستم پتو را به او بدهم که نفهمیدم چطور شد که پتو یا پایم به منقل خورد و همانطور که برخاسته بودم تا پتو را به هومن بدهم ،یکدفعه هومن فریاد زد: _برو کنار. نگاهم به پایین پتو افتاد که آتش گرفته بود. هومن خم شد و فوری با ریختن مقداری آب پتو راخاموش کرد اما دست من یا دست او ،به منقل خورد و منقل سرنگون شد .ذغال‌ها پخش شد و کتری آب نیمه ریخت کف کلبه .هومن غرزنان گفت: _چکار می‌کنی تو؟می‌خوای هر دومون رو به کشتن بدی . خم شدم تا مثل او که خم شده بود و کم‌کم با کمک،قاشق هایمان داشت دانه دانه ذغال‌ها را جمع می‌کرد،کمکش کنم که یکدفعه صدایی مهیب برخاست و شعله‌ای بزرگ آتش پشت سر هومن پدید آمد. حدسش سخت نبود .یکی از ذغال‌های داغ منقل به بطری پلاستیکی چسبیده بود و جداره‌اش را آب کرده بود و بنزین باعث گر گرفتن آتش نهفته‌ی درون ذغال شد . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
وَدلی‌که‌ دیوانه‌واراربعین‌را‌خواستار‌است(:💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️◽️◽️◽️🖤 مثلا تو قبول کردی...😭 چه کنم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
❁یڪ‌خیـآبآن‌ڪردھ‌مجنـونم تومیدآنی‌ڪجـآست....؟! ❁آن‌خیـآبـآن‌ڪو؎جـآنـآن‌قطعھ‌ا؎ ازڪربلآست.... ❤️ السَّلامُ‌عَلَیڪ‌یٰا‌ابٰا‌عَبدِاللّٰه! ✋🏻🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور جیغ کشیدم و هومن فریاد زد: _تو برو بیرون . تقریبا نصفی از کلبه را آتش گرفت . و در عرض چند دقیقه قالیچه‌ی کلبه سرتاسر آتش شد . با ترس ایستاده بودم و فقط به تلاش هومن برای خاموش کردن آتش نگاه می‌کردم که فریاد زد: _می‌گم برو بیرون . اما نمی‌دانم چرا پاهایم قفل کرده بود روی ماندن . مجبور شد مرا از کلبه بیرون کند و خودش با همان بطری 4 لیتری آب سعی در خاموش کردن آتش داشت . اما چیزی که من از بیرون می‌دیدم هیچ شباهتی به خاموشی آتش نداشت . دود سیاه بود که از کلبه بر می‌خاست و زبانه های آتشی که قلبم را می‌لرزاند. نه تنها قلبم را و تمام تنم را بلکه حتی زبانم را که یکدفعه بازشد: _هومن...هومن بیا بیرون . جوابی نشنیدم! پتو از روی شانه‌هایم افتاد و دویدم سمت کلبه . درحالیکه با تمام توانم به در بسته شده می‌کوبیدم فریاد زدم : _هومن تورو خدا بیا بیرون ...هومن. صدایی نشنیدم و ترسم نه تنها بیشتر شد بلکه صدای فریادهایم به گریه تبدیل شد. دستگیره‌ی داغ شده‌ی کلبه را گرفته بودم و می‌کشیدم ولی نمی‌دانم چرا فقط دستانم می‌سوخت و در باز نمی‌شد. _هومن تورو خدا بیا بیرون...ولش کن....هومن. بالاخره فریاد زد : _برو کنار نسیم ...در قفل شده ... از در فاصله گرفتم و هومن درحالیکه به سرفه افتاده بود با چند لگد محکم در را شکست . پایین لباسش آتش گرفته بود و داشت با دستانش خاموشش می‌کرد که دویدم سمت پتو و آنرا روی تنش انداختم . آنقدر با قدرت پتو را رویش کشیدم که پرت شد روی زمین و من هم به تبع او افتادم . فوری برخاستم و درحالیکه با دست روی پاهایش می‌زدم تا آتش گر گرفته زیر پتو خاموش شود،با همان گریه گفتم : _خوبی؟ نگاه خیره‌اش خشک شده بود توی صورتم که ترسیده فریاد زدم : _هومن.. جوابم رو نداد که دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و باز با گریه جیغ کشیدم : _هومن...تورو خدا حرف بزن. هومن یکدفعه لبانش آهسته از هم فاصله گرفت و چشمانش مبهوت من شد : _تو!!...بخاطر من...حرف زدی ؟! خشکم زد.اشک‌هایم بند آمد و نفسم حبس شد. تازه فهمیدم که چند دقیقه‌ای هست که تمام حرف‌هایم و کلامم در مورد هومن است. عاجزانه دو زانو نشستم روی زمین و بلند گریستم . چشمانم را بسته بودم و با دو کف دست سوخته‌ام که حالا انگار بدجوری می‌سوخت و آن لحظه که در را با تمام قدرت می‌کشیدم هیچ اثری از سوختنش حس نمی‌کردم ،صورتم را پوشاندم . دست هومن پشت گردنم نشست و یکدفعه در حالیکه نیم خیز شده بود،سرم را به سینه اش چسباند: _خوبم ..واسه چی گریه می‌کنی ...نسوختم . چند دقیقه‌ای گریه کردم تا آرام گرفتم و سربلند کردم از روی سینه‌ای که مامن گریه‌ام شده بود . هومن برخاست و نگاهی به پاهایش انداخت. شلوارش تا نزدیک زانو سوخته بود. _بفرما اینم از کلبه ،آتیشش زدیم رفت .خیال همه راحت شد . نگاهم برگشت سمت کلبه که همچنان می سوخت و کاری از ما برنمی‌آمد. هومن نفس بلندی کشید و یکدفعه با ترس دست در جیب شلوارش برد: _سوئیچ ماشین ! و بعد انگار سوئیچ را در جیبش یافت و همراه نفس بلندی گفت : _خدا به ما رحم کرد... نگاهش حالا با خاطری آسوده جلب من با آن چشمان اشکی شد که خندید و گفت : _خب می‌گفتی ، هومن چی ؟...فکر کردی جذغاله شدم ؟ راستشو بگو از ذوق گریه کردی یا از غم . با حرص مشتی به بازویش زدم و جوابش را با اراده‌ی قلبم دادم : _خیلی بی انصافی ... بغض بی‌اراده به گلویم نشست که یکدفعه مرا درآغوش کشید و گفت : _اولین باره که می‌بینم برات مهمم ..خوشحالم که سکوتت برای من شکسته شد ...هم عجیبه هم غیر منتظره ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور تعطیلات تابستانه ی ما و سفر به خانه خانم جان با آتش گرفتن کلبه و بازشدن قفل زبان من به اتمام رسید. همان شب به خانه خانم جان برگشتیم و بعد از گفتن ماجرا و شنیدن کلی شکر و قربان صدقه به همراه مادر به دکتر رفتیم. پای هومن طوری نشده بود و فقط کمی قرمزی داشت و یک پماد ساده گرفت . اما پوست کف دستان من آب شده بود و کف دستانم اما نمی‌دانم چرا درد را تحمل کردم و نخواستم آنهمه درد ابراز کنم . دستانم پانسمان شد و این شد هدیه‌ی سفر تعطیلات تابستانه‌ی ما . برگشتیم خانه .یه حسی مثل پیچش آرام پیچکی وحشی ،در وجودم جوشش می‌کرد که به هیچ کدام از احساس‌های قبلی وجودم نمی‌توانستم تعبیرش کنم . هومن حالا سکوت کرده بود. سکوتش برایم سوال برانگیز بود ولی پرسشی نکردم . تا اول هفته که خواستم مثل قبل از مسافرت همراهش به هتل بروم . از پله‌ها پایین آمدم .حاضر و آماده بودم برای رفتن که مادر نگاهم کرد: _بیدار شدی عزیزم ؟ لبخند زدمو جلو رفتم .هومن پشت میز نشسته بود و با یه اخمی بی‌دلیل اول صبح ،داشت صبحانه می‌خورد. سلام ریزی کردم که بی‌آنکه نگاهم کند جواب داد. پشت میز نشستم که مادرگفت : _نسیم جان تو نرو...دستات که باند پیچی شده ،می‌خوای چکار کنی با این دستا ؟! تکه‌ای نان به دهان گذاشتم و به کنایه گفتم : _مدیریت هتل الکی که نیست . باید سر ساعت سر کارم باشم . سر هومن پایین بود ولی نگاهش یه لحظه بالا آمد و بی‌هیچ ملاطفتی گفت : _بمون خونه . نگاهم را سمت لقمه‌ای که برای خودم می‌گرفتم دوختم و گفتم : _اصلا نمی‌شه ...اصرار نکن ...کارمندا منتظر مدیریت منن. و حالا نگاهم با نگاه هومن یکی شده بود و داشتم لقمه‌ام را می‌جویدم که مادر لقمه‌ای دیگر به دستم داد و گفت : _سختته به خدا .....دکتر گفت چند روزی دستات پانسمان باشه ،اینجوری چطور می‌خوای کار کنی آخه ؟ مادر هنوز نمی‌دانست که در آشپزخانه کار می‌کنم و من هم توضیح ندادم و فقط به مادر نگاهی کردم و کنایه‌ام را به کسی زدم که خوب فهمید منظورم چیست : _مامان...تورو خدا کوتاه بیا ...حالا که مدیریت هتل رو گرفتم واسه چی اصرار می‌کنی نرم ،کارگر توی آشپزخونه نیستم که با این دستا اذیت بشم ،مدیریت دستمه ،می‌خوام پشت میز بشینم و دستور بدم ،بذار برم دیگه . مادر همراه نفس بلندی سکوت کرد که هومن از پشت میز برخاست و با همان جدیت و اخم گفت : _بشین سر جات مدیر...امروز استراحت کن . و بعد رفت سمت در که فوری از جا برخاستم و همراه همان لقمه‌ی توی دستم برخاستم و دنبالش رفتم. داشت کفش‌هایش را می‌پوشید که کفش‌های راحتی‌ام را پا زدم که با عصبانیت نگاهم کرد: _انگار نوبت کر شدنه!...می‌گم بمون خونه کجا داری می‌آی . با یه لبخند که داشت روی لبم باز می‌شد گفتم : _می‌خوام بیام . عصبی نفسش را فوت کرد و رفت و من دنبالش . سوار ماشین که شد و من روی صندلی نشستم عصبی صدایش را بالا برد : _تو انگار خوشت می‌آد که روی حرف من حرف بزنی . سر کج کردم و گفتم : _خودت سمت مدیریت به من دادی .. آقای مدیر . چشمانش را با حرص برایم ریز کرد و در حالیکه سرش را به عقب می‌چرخاند و ماشین را از پارکینگ در می‌آورد گفت : _حالتو جا می‌آرم زبون دراز ...نه به اون لال بودنت نه به این زبون درازیت ! به هتل رسیدیم .داشتم سمت آشپزخانه می‌رفتم که گفت : _واستا . ایستادم و او مقابلم ایستاد و در حالیکه اطراف را می‌پایید گفت : _بیا اتاق کارت دارم. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نگذارید برای زمان پیری، را! ➕ یک از امام خمینی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره عشق علت داره😊♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹🌸♥️› دِلِ‌غَـم‌دیدِھٔ‌مَں‌ڪَربُ‌بَلٰامۍخوٰاهَـد' مَں‌نَـدٰانَم‌كِھ‌چ‌ِ‌ـگونِھ‌روزۍاَم‌خوٰاهۍڪَرد🖤•• ⁦♥️⁩⁩⃟🌸¦ ↵ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|| 🌱 -مرحوم‌حاج‌اسماعیل‌دولابی: •همین‌ڪہ‌گردےبردلتان‌پیدامی شود، یڪ"سبحان‌اللّہ"بگویید آن‌گردڪنارمیرود!✨ •هروقت‌خطایی‌انجام‌دادید، "استغفراللّہ"بگویید ڪہ‌چارہ‌است!🌿 🌻هرجاهم‌نعمتی‌بہ‌شمارسید، "الحمدللّہ"بگویید•🤲🏻• چون‌شڪرش‌رابہ‌جاآوردےگردنمیگیرد! بااین‌سہ‌ذڪرباخداصحبت‌ڪنید صحبت‌ڪردن‌باخدا غم‌وحزن راازبین میبرد...♥️!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لحنش جدی بود و اخمش همان اخم سر صبح .اما یه چیزی کنج لبش بود شبیه یه لبخند که مرا کنجکاو کرد برای دانستن . دنبالش رفتم و او اول مرا وارد اتاقش کرد و بعد وقتی دورو بر راهرو را کامل پایید وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست . همان کنار در ایستاده بودم که گفتم : _خب. کف دستش را به در چسباند و سرش را سمت صورتم خم کرد و با جدیت توی صورتم گفت : _یه بار بیشتر بهت نمی‌گم ...امروز تا آخر وقت توی اتاق من می‌مونی ،توی حساب و کتاب هتل کمکم می‌کنی ،پاتم از اتاق بیرون نمی‌ذاری . _مگه من زندانیم!...می‌خوام برم سر کارم ،مدیر نیستم که بمونم اینجا. اخمش را محکمتر کرد: _اه دیوونه...امروز مدیر شو ...دارم بهت ارفاق می‌کنم . لبخندم بی‌دلیل یا بادلیل لبم را پر کرد . نمی‌دانم چطور شد ، نوک بینی‌اش را با دو انگشت اشاره و وسط گرفتم و کمی کشیدم و با همان لبخند ظاهر شده روی لبم گفتم : _اصرار نکن مدیر جان . از این حرکتم متعجب شد! یه لحظه اخمش پرکشید و یه لبخندی روی لبش آمد و هر کاری کرد حالا نمی‌توانست اخم کند که اخم کرده بود ولی کاملا مشخص بود که اخمش ظاهری است : _اون روی سگم را بالا نیار نسیم . خنده‌ام گرفت و گفتم : _الان با اون لبخند روی لبت اون ،روی سگت بالا اومده ؟ خودش هم خندید.سرش را پایین انداخت و تا خنده‌اش را نبینم که گفتم : _برو کنار هومن...ازت نمی‌ترسم . خواستم کنارش بزنم و از اتاق بیرون بروم . که عصبی بازویم را کشید و مرا نگه داشت . باتعجب از این عصبانیت نوظهور نگاهش کردم که با جدیت گفت : _مثل اینکه باید حتما یه بلا سرت بیارم تا حالیت بشه نباید روی حرف من حرف بزنی . بعد سرش را توی صورتم جلو کشید و بلندتر از قبل گفت : _هان ؟ از این دگرگونی رفتارش هنوز متعجب بودم که همانطور که سرش تا صورتم راهی نداشت فاصله را به صفر رساند و من بوسه‌اش را حس کردم . شوکه شدم ! بی‌حرکت ماندم و او بوسه‌ای به لبانم هدیه داد سربلند کرد و لبخند زنان گفت : _از این به بعد اون روی سگم این شکلیه...حالا حرف گوش می‌کنی یا نه ؟ با خنده گفتم : _این که اون روی سگ نیست ،اصلا حالا که اینطوره فقط می‌خوام اون روی سگت رو ببینم . همین جواب کنایه آمیز باعث شد تا لبخند شیطنش بروز پیدا کند. سرش را باز توی صورتم جلو کشید و اینبار بوسه‌ای طولانی از لبانش را هدیه‌ام کرد. خنده ام گرفت ،قصد جدایی نداشت انگار که باصدای خنده‌ام ،سرش را کمی عقب کشید و با خنده‌ای که خوب بلد بود مهارش کند تا درحد یه نیمچه لبخند به نظر بیاید ،پرسید : _به چی می‌خندی ؟ -به تو...به این روی سگت . خیلی با گذشته ها فرق کرده . صدایش نجوا بود که پرسید: _اینجوری باشم یا نباشم ؟ پوست صورتم زیر گرمای حس شدم سوخت که نگاهم را از نگاه مصر چشمانش گرفتم و زمزمه کردم : _باش. چرا گفتم ؟چرا؟!!! شاید پیچش برگی کوچک از حسی نوظهور در وجودم بود که داشت مرا وادار می‌کرد،پا بگذارم بر روی همه‌ی اتفاقات و خاطرات گذشته و فقط وفقط به هومنِ همان روز فکر کنم . به لبخندش به نگاهش ،به قاطعیت و جذابیت چهره‌اش که نمی‌دانم چرا از همیشه بیشتر شده بود و حتی بوسه‌ی سومی که با اجازه‌ی من امتداد پیدا کرد تا لحظه‌ای که ضربه‌ای به در خورد و هر دوی ما را هول کرد. فوری سرش را عقب کشید و من پشت در اتاق مخفی شدم و هومن در را باز کرد و از لای در پرسید : _بله . _آقای رادمان لیست خرید رو آوردم . _می‌آم ازتون می‌گیرم ..شما بفرمایید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور در را بست و بعد دستی به صورت قرمز شده‌اش کشید و نگاهش سمت من بالا آمد . برای فرار از نگاهش که حس شرم را دوباره زیر پوستم زنده می‌کرد گفتم : _من می‌رم سرکار. _گفتم هیچ جا نمی‌ری ...با اون دستات چطوری می‌خوای سوپ درست کنی ، سوپ سوخته یا سوپ پماد سوختگی ...بشین همینجا کارت دارم . بی‌آنکه نگاهش کنم ،سر پایین انداختم و در حالیکه نگاهم را تا نوک کفش‌های راحتی‌ام پایین کشیده بودم به کنایه گفتم : _مگه تموم نشد ؟ با پررویی گفت : _نه...نصفه کاره موند. صدای خنده‌ام بلند شد که با حرص گفت : _هیس ...می‌خوای همه بفهمند تو توی اتاق منی ...برو ...برو بشین پشت میز! من می‌رم لیست خریدارو چک کنم . _اگه کسی اومد چی ؟ _کسی نمی‌آد،درو قفل می‌کنم . اطاعت کردم و او رفت .با رفتنش حس کردم هوای اتاق تا درجه‌ی پنجاه رسید و تن گر گرفته‌ی من یکدفعه خیس از عرق شد با سرانگشتان لبانم را لمس کردم و با لبخندی که خودش می‌خواست ظاهر شود، زیر لب زمزمه کردم : _چه اون روی سگ قشنگی !. از خودم انتظار نداشتم .شاید تا همان روز .نه همان روز در هتل ،همان روز در کلبه .وقتی ترسیدم ؟مگر برایم مهم بود که کسی که در خاطراتم رنگ خاکستری داشت زنده بماند یا نه ؟هنوز جوابی نداشتم ولی قلبم می‌گفت مهم است .که اگر نبود ،دستانم اکنون سوخته نبود و قلبم از بوسه‌اش اینگونه تند نمی‌زد و گرمای شرم زیر پوستم نمی‌دوید و هوا اینگونه خفه و بی‌اکسیژن نمی‌شد . همراه صد نفس عمیقی باز خاطره‌ی دقایق قبل را مرور کردم و ماندم . بیست دقیقه بعد هومن برگشت . با چند برگه از فاکتورهای خرید هتل . سمت میز آمد و گفت : _بزن . _چی بزنم ؟ با لبخند محوی گفت : _منو...فاکتورها رو می‌گم دیگه . _کجا بزنم ؟ باز با همان لبخند گفت : _تو صورتم ...خب بزن تو ماشین حساب دیگه ....می‌خواد مدیر هتل بشه ...ای خدا!! _خب حالا...بلد نیستم یادم بده دیگه. ماشین حساب رو جلوی دستم کشیدم و او سر خم کرد از کنار شانه‌ام ،در حالیکه یک دستش به میز بود و دست دیگرش فاکتورها گفت : _صدو پنجاه به اضافه ی . زدم و او ادامه داد: _یک میلیون و چهل ... و زدم اما با یک صفر کمتر که دست روی میزش را بلند کرد و از کنار دست من،یک صفر به اعداد نشسته در صفحه ی مستطیلی سیاه ماشین حساب اضافه کرد و گفت : بفرما ...اینم که بلد نیستی . _هومن غر نزن ...خب دفعه‌ی اولمه . _آخی دانشجوی مملکت رو ببین هنوز نمی‌دونه یک میلیون و چهل چطوری نوشته می‌شه ! با اخم سرم از کنار شانه به سمت صورتش که تا صورتم فاصله‌ای نداشت ، چرخاندم و گفتم : _خب حالا تو هم استاد. با خم کردن انگشت اشاره اش ضربه‌ی آرامی به نوک بینی‌ام زد: _بزن افراز من ...بزن.. _افراز چیه ....بدم می‌آد به فامیلی صدا می‌زنی ...من نسیمم . _آخی نسیم خنگ من ..بزن. با اخم چرخیدم سمتش و گفتم : _کاری نکن باز لال بشم ها... اخمی جدی به چهره آورد: _یاد بگیر به جای تهدید،اشتباهتو بپذیری ...مقصر اون مهمونی تو بودی حالا از سر لجبازی لال شدی ،به کسی ربطی نداره. _تو چی ...زدی توی صورتم که خون دماغ شدم اشکال نداشت ؟ لبخندش لو رفت .سرش را باز جلو کشید و گفت : _با یه بوسه دیگه تلافی می‌کنم ...چطوره ؟ هنوز اجازه نداده،بوسه را زد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
معلم گفت:ضمایررا‌نام‌ببر. گفتم:من،من،من... گفت:پس‌بقیہ‌چہ‌شدند!؟ گفتم:همہ‌رفتند‌.. فقط‌من‌جا‌مانده‌ام... :)✋🏾' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•|🌼💚|• طبيب‌ِ خودتان‌ باشيد‌! بهترين‌ کسی که می‌تواند بيماری‌های روحی را تشخيص‌دهد، خودمان‌ هستيم..! روی کاغذ بنويسيد حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و.. یکی یکی آن‌ها را دفع کنید..! حضــرت‌آقـا🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خَـط‌میزَنَـم‌، یِکۍ‌یِکۍدِل‌خواستہ‌هٰا؎ِ غِیـرَازظٌھوࢪَت‌را..!✋🏻 خٌسـران‌زدھ‌ام‌؛💔 اگرجُـزشٌماازاِجابَت‌خانہ‌ۍِ "اࢪبـٰاب"چیزۍ‌طَلَب‌ڪٌنَم..!🖇🚶‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند: 1ـ کسی که خوش اخلاق باشد. 2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) اصول کافی/ ج2/ ص 300 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌ هر‌جراحت‌ڪھ ‌دلم‌داشت‌،بہ‌مرهم‌بِہ‌شد... داغ‌دورۍست‌ڪھ‌ جزوصل‌تو‌درمانش‌نیست‌🚶🏻‍♂💔" ...(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آنروز واقعا مدیر شدم .مدیر اختصاصی! فاکتورها را با هم جمع زدیم ، واردکردیم ، از مخارج هتل کم کردیم ، حقوق کارمندان‌ رو حساب کردیم و... ناهار با هم در اتاق خوردیم و در ضمن به حساب من پنج بار هم آن روی سگ هومن بالا آمد. البته به شیوه‌ی جدیدش ! آنروز در دلم آرزو کردم کاش همیشه همینطور بماند . شب که برگشتیم خانه ،خسته بودم .تازه فهمیدم زیادی نشستن پشت میز هم آدم را خسته می‌کند. مادر با دیدنمان قربان صدقه‌مان رفت و برایمان چای آورد و شامی که انگار از غذای هتل لذیذتر بود. بعد از شام مادر نگذاشت میز را جمع کنم و من شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم . تازه بالای پله‌ها رسیده بودم که هومن صدایم زد . پله‌ها را دو تا یکی بالا آمده بود که گفت : _کارت دارم . و بعد در اتاقش را نشانه رفت . پشت سرش وارد اتاق شدم که در را بست و گفت : _بر می‌گردی پیش شوهرت . _چی ؟! _بر می‌گردی اتاق من. _هومن. تعجبم را پای مخالفتم گذاشت و با عصبانیت گفت : _حوصله کل‌کل ندارما...برو بالشتت رو بردار بیا . لبخندی از شوق بود یا شرم یا هر چه بود و برای من ناشناخته ،روی لبم آمد! به اتاقم برگشتم ،لباس عوض کردم و برگشتم . بالشت را روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم . روی ایوان اتاقش بود و سیگار می‌کشید که نیم خیز شدم و گفتم : _هومن . سر برگرداند متوجه‌ی من شد . _خاموشش کن ...واسه چی هی سیگار می‌کشی ؟ سیگارش را خاموش کرد و وارد اتاق شد و در حالیکه توری در بالکن را می‌کشید گفت : _امروز داشتم به یه آدم خنگ مدیریت یاد می‌دادم ،سر درد گرفتم . _چی ؟!...منو می‌گی ؟...خیلی بی شعوری واقعا ،اینقدر کمکت کردم ! لحن کلامش طعنه بود ولی جدیت را در چهره‌اش حفظ کرده بود که گفت : _دیدم کمکتو ،سه بار فاکتورا رو زدیم ،هر بار یه رقم در اومده ،معلوم نیست چه اعدادی می‌زدی !...باید بفرستمت ابتدایی که اعداد رو یاد بگیری. با حرص بالشتم را بلند کردم و بی‌هراس از جدیت چهره‌اش محکم توی سرش کوبیدم و باز بالشت را بلند کردم و زدم و زدم و زدم که صدای خنده‌اش برخاست . _خب حالا ...پرهای بالشت در اومد. بالشت را از دستم کشید و گفت : _بگیر بخواب تا باز اون روی .... هنوز نگفته بلند خندیدم و جواب دادم : _حد اعتدال رو رعایت کن‌ها...زیادی داره اخلاقت سگی می‌شه . روی ساعد دست چپش نیم خیز شد و در حالیکه پاهایش را دراز می‌کرد گفت : _حد اعتدالش همینه که من می‌گم ...فردا هم می‌مونی خونه ...هر روز هر روز که نمی‌تونم تو رو ببرم توی اتاقم قایمت کنم . _هومن! _کوفت هومن...بگیر بخواب تا باز.... می‌دانستم باز چه می‌شود که خودش خندید و من با اخم خنده‌ام را کور کردم .می‌خوام بیام . _بمون خونه،فردا بمونی ،پس فردا باند دستات باز می‌شه ،بر می‌گردی . ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _به کجا؟ _هتل دیگه . _نه ..کدوم قسمت؟ _آشپزخونه ....پر رو نشو ،پ ن پ ...بیا اتاق مدیریت ...روت زیاد شده ها. _هومن! یکدفعه خیز برداشت سمتم و گفت : _بخواب تا ... و نگفته دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم که با مکث گفت : _دختره‌ی پررو! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝