eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت364 "اما بیشتر از دلخوری و عصبانیت ،برای توی احمق دیوونه ....دلم تنگ شده . اما دیگه اجازه ی تماس ندارم .این شرکت کوفتی ،به قول تو ،دست و پام رو بدجوری بسته ،خونه ای که از طرف شرکت به من داده شده ،تحت نظره ،حتی تلفن هایش ...حتی دوربین هاش ...همه چی ! حس می کنم یه زندانی هستم .شاید باورت نشه! ولی برای اینکه با دلتنگی تو کنار بیام ساعت کاریم رو بیشتر کردم تا لااقل وقتی خونه هستم ،فقط بخوابم اما تو مثل کنه حتی توی خواب هم رهام نمی کنی ...شدی حسرت ،شدی آرزو...شدی همون سنگی که باید به سرم می خورد و خورد...! نسیم ازت خواهش می کنم دست به اقدامی عجولانه نزن ...بهم مهلت بده .. به خدا دلم واسه تو و اون فسقلی که حتی هنوز ندیدمش ،تنگ شده ...حتی خوابشو می بینم . خواب یه دختر ده ساله که به من می گن این دختر توئه ...دور و بر میلاد نچرخ ..بهت قول می دم برمی‌گردم ... اینو بهت قول می دم ،شاید ده سال طول بکشه ولی برمی‌گردم ." سرم را از روی نامه بلند کردم و به حیاط چشم دوختم . به همان درختان بی برگی که در روزهای آخر اسفند منتظر جوانه های کوچک بندی بودند که شروع دوباره زندگی باشه . نمی خواستم حتی به حرف های هومن فکر کنم و بعد باز ناامید شدم .نامه را تا کردم و به خانه برگشتم .مادرپرسید : _چی نوشته بود؟ بی هیچ حرفی سمت شومینه رفتم و نامه را درون شومینه انداختم و همراه با نفسی بلند گفتم : _وعده‌های بی‌خودی . _ولی دلش پیش تو و تمناست . یکدفعه عصبی فریاد زدم : _من دلشو می‌خوام چکار؟! تمنا داره روز به روز بزرگتر می‌شه ...وقتی اونقدر بزرگ شد که بفهمه پدر یعنی چی ،بهش چی بگم ؟! بگم تو پدر نداری یا پدرت یه آدم خودخواه بود که من و تورو تنها گذاشت تا به آرزوهایش برسه ؟ کاش یه سرسوزن مسئولیت سرش می‌شد . مادر آهسته گفت : _پشیمونه...می دونم که حالا پشیمونه . زیرلب گفتم : _چه فایده ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 فردا و فرداهایم را میسپارم به دستانم که در دستان توست به رحمتت ایمان دارم🙏 آنگونه که میپسندی رهنمایم باش که رضایم به رضایت...🙏 ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حسرت‌نخور... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت365 ترم آخر بود... خداروشکر کردم که از شر نگاه ها ،کنایه ها ،تهمت های همه ی بچه‌های دانشگاه خلاص می شدم و از همه مهمتر از شر آدم لجوجی چون میلاد! وسوسه هایش، تمام امیدم را از بین می‌برد . "یه وکیل خوب سراغ دارم ،می گه می‌تونه ثابت کنه که هومن سرت رو کلاه گذاشته تا بتونی راحت ازش جدا شی ." "هیچ فکر کردی می خوای تا ده سال دیگه چطوری زندگی کنی ؟تا کی صبرکنی ؟که هومن خان بره تا 15 سال دیگه و پشت گوششم نگاه نکنه ." "اصلا می خوای به دخترت چی بگی ؟بگی پدرش کجاست ؟" با امتحانات ترم ،از رفتن به دانشگاه خلاص شدم و تمام وقتم را صرف هتل کردم . فریبا هم با اصرار از من خواست که در هتل کاری به او بدهم و من برای خلاصی از دستش به او گفتم : _"فقط توی آشپزخونه جا خالی داریم ...می خوای ؟" فکر نمی کردم ولی قبول کرد! با خودم گفتم ،دو روز توی آشپزخونه کار کنه فرار می کنه ولی انگار اینطور نبود! فریبا پای ثابت آشپزخانه شد . گاهی وقتا از کارش می گفت و یه طوری از همه تعریف می کرد که حتی خودمم شک می کردم که فریبا واقعا داره توی آشپزخانه کار می‌کنه؟! مخصوصا از پارسا فریاد حرف می زد .یه طوری که حس کردم در همان یه ماه اول ،دلباخته ی پارسا شده . حقیقتا پارسا پسر خوبی بود و برای من فقط یک سر آشپز ساده نبود. توی همه‌ی کارها کمکم می کرد و در مقابل سروصدای شایعات کارمندان هتل ایستاد و یه طوری با همه برخورد کرد که همه مجبور به سکوت شدند. از همه اتفاقات مهمتر ،به دنیا آمدن پسر سیما بود. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت366 با آنکه مادر می گفت باید حتما به دیدن بچه ی سیما بروم ولی هیچ دلم نمی‌خواست باز کنایه ها را بشنوم واقعا دیگر تاب تحمل شنیدنش را نداشتم . اما یک روز با آمدن عمه مهتاب به هتل ،انگار مجبور به رویارویی با او شدم ! _به‌به سلام ...چه عجب ما شما رو دیدیم ! باید ما بیاییم خدمت شما انگار،شما که انگار اصلا اهل سرزدن نیستی ...چی بگم دیگه ولش کن اینارو اومدم درمورد مراسم مهران باهات صحبت کنم . _سلام خوش آمدید ..بفرمایید ...مهران کی هست ؟ _پسر سیما و بهنام دیگه. _به سلامتی چه مراسمی هست ؟ _ختنه سرونه ...خواستم تو هتل برادرم بگیرم . لبخندی از کلام در لفافه‌اش زدم . حتی به روی مبارکش هم نیاورد که پدر هتل را به نام هومن کرده و حالا در نبودش ، من مالک و مدیر هتل هستم. فقط بالبخند نگاهش کردم که ادامه داد: _ببین می خواستم این مراسم رو شب بگیرم . یه ساعتی که شام مهمان های هتل رو دادن باشه که کسی از مهمان ها توی رستوران نباشه ،تا مراسممون رو اونجا بگیرم ،چند نوع ژله و دسر می‌خواستم با سالاد ماکارانی و اندونزی و کلم ،با غذایی مثل قورمه سبزی و ماکارانی و میرزا قاسمی و مرغ ،البته سوپم حتما باشه . نگاهم روی صورت عمه بود که همچنان داشت دستور می داد و من فقط خدا خدا می کردم لااقل نخواهد هزینه ی هتل را هم فاتحه ای حساب کند که انگار کرد. _بالاخره هتل خدابیامرز برادرم بوده و فکر کنم بتونم یه مراسم توی هتلش بگیرم و در عوض براش یه فاتحه بخونم . لبخندم را با دوانگشت شست و اشاره مهار کردم و عمه باز گفت : _خدا رحمتش کنه چقدر مهربون بود... همیشه به من می گفت ،مهتاب جان اگه مراسمی چیزی داشتی به من بگو،خودم توی هتل برات می گیرم ....ولی خب قسمت نبود خودش باشه ...دیگه سفارش نکنم نسیم جان ،می خوام سنگ تموم بذاری واسم ...جاری‌هام هم هستن می‌خوام جلوی اونا پز حسابی بدم ...دیگه خودت می‌دونی . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت367 صدای عصبی مادر متعجبم کرد: _خدای من !چقدر پررو !اینهمه خرج و مخارج که فاتحه ای نمی شه ! _شما می تونی بهش بگو این فاکتورهای خرید ختنه سرونه پسر بهنامه . مادر آهی سرداد و به تمنا که دوماهی می‌شد راه افتاده بود و حالا داشت توی خانه فضولی می کرد خیره شد : _از هومن هم خبری نشده ...کاش یه زنگ می زد لااقل . خودم را به نشنیدن زدم و گفتم : _می گم می تونیم یکی از دسرهاش رو کم کنیم ...چه خبره هم دسر هم ژله ... یکی از سالادها هم همینطور. مادر یه طوری نگاهم کرد که انگار فهمید عمدا گوش کر شده ام و من بی توجه به نگاهش ادامه دادم : _خدایی خیلی بی انصافیه آخه!پنجاه نفر دعوت کرده ،اندازه 100 نفر غذا سفارش داده ،فکر هزینه اش رو نکرده ! مادر از پشت میز برخاست و بلند گفت : _بیا بریم تمنا جان وقت خوابته عزیزم ...بذار مامانت تنها باشه بلکه گوش هاش باز شه و حرف مارو شنید . مادر که رفت خودکارم را روی لیست کاغذ جلوی رویم گذاشتم و بی اختیار محو شدم در خاطر هومن. باز ذهنم مشغول شد .واقعا اگر قرارداد 15 ساله ی دیگری امضا کرده بود،باید از او جدا می شدم. ولی فعلا نمی خواستم تنها با نشان دادن کپی یک برگه که میلاد به من داده بود ،خاطر مادر را هم آزرده کنم . فردای آنروز در تدارک خریدهای لیست عمه مهتاب با آقای کاملی یا همان پارسا صحبت کردم . _این لیست غذاها و دسرها و سالادهاست .. این عمه خانوم ما خیلی پز عالی داره ...البته جیبش مثل پزش عالی نیست ،خالی خالیه . پارسا خندید و من ادامه دادم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت368 _حوصله ی شنیدن کنایه‌هاشو ندارم ، دقت کنید چیزی کم نباشه . نگاه پارسا روی لیست خرید بود که با لبخند گفت : _حتما همه چی رو هم فاتحه ای زده ؟ همراه با آه غلیظی گفتم : _فعلا که بله . سرش از روی لیست بالا آمد و نگاهش به من خیره ماند : _چرا بهش نگفتید لااقل پول خریدهاش رو بده . _واقعا دیگه توان یه دعوای خانوادگی یا شنیدن یه کنایه رو از طرف عمه خانم ندارم ..حس می کنم صبرم لبریز شده ،با کوچکترین چیزی اعصابم بهم می ریزه . _از آقای رادمان خبری شد ؟ انتظار این سوال را از پارسا نداشتم . سرم را پایین گرفتم و با خودکار میان دستم بازی کردم : _نه ...آخرین باری که با هم حرف زدیم تمنا سه ماهش بود ...الان تمنا 16 ماهشه . _می خوای هنوز صبر کنی یا ... بعد یا را نگفت و من هم سکوت کردم . حس می کردم دارم زیر نگاهش از خجالت آب می شوم . نگاهش هیز و هرز نبود ولی هیچ دلم نمی‌خواست کسی این سوال را از من بپرسد . انگار یه تعهد غیر معقول با خودم کرده بودم که تا سر ده سال صبر کنم . سکوتم که طولانی شد پارسا بحث را دوباره سمت مهمانی عمه برگرداند: _باشه می دم تهیه کنند...بدم نمی آد این عمه خانم شما رو ببینم و چند تا کلمه ی درست و حسابی بهش بگم که همه چی رو فاتحه ای حساب نکنه ،مگه خرما و حلوا است ! لیست داده در حد شام یه عروسی، بعد یه فاتحه می‌خواد بخونه ! به خدا اگه ختم قرآن هم می کرد کم بود. خندیدم و گفتم : _ممنون .. ببخشید که زحمتت رو زیاد کردم . منتظرجوابش نشدم و چرخیدم سمت پله‌ها که گفت : _اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم حتی اگه در مسایل خانوادگی باشه . پشتم به او بود که لحظه ای ایست کردم و بعد یکدفعه تمام پله ها را دویدم و برگشتم به اتاقم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت369 دلشوره ای داشتم بد .روز مراسم عمه بود و با آنهمه کاری که خود هتل روی دستمان گذاشته بود،عمه و آن ختنه سرون پر از زحمتش هم شده بود،قوز بالا قوز. فقط ده بار به آشپزخانه سر زدم تا از کیفیت غذاها مطمئن شوم اما درست بار دهم و قبل از آمدن مهمان ها بود که وقتی وارد آشپزخانه شدم ،دیدم همه ی کارکنان آشپزخانه دور گاز رومیزی کنار دیوار جمع شدند. _چه خبره !الان مهمان ها می آن ،همه چیز حاضره ؟ فریبا فوری جلو آمد و با اضطراب گفت : _ببخشید ببخشید به خدا قصد بدی نداشتم . وا رفتم : _چی شده ؟چکار کردی ؟سوپ را تند کردی یا مرغ رو ؟ نگاهم سمت پارسا رفت که عصبی کنار گاز ایستاده بود و بقیه کارکنان برگشته بودند سر کار خودشان . _یکی بگه چی شده . پارسا جلو آمد و گفت : _خانم صادقلو دمپایی شون روانداختند توی قابلمه ی قورمه سبزی . فوری سرم سمت پای فریبا که جلوی رویم ایستاده بود،خم شد. سر پنجه های پایش را روی کف آشپزخانه گذاشته بود و سر به پایین گفت : _عمدی نبود،اومدم یه سوسک که داشت از پشت گاز رد می شد رو بکشم ،سوسکه پر زد ،و دمپایی پرت کردم که افتاد توی قابلمه قورمه سبزی . چشمانم از حدقه بیرون زد : _فریبا ! پارسا آهی سر داد و گفت : _کاش فقط همین بود. عصبی گفتم : _دیگه چکار کردید ؟ پارسا با دست قابلمه ی سوپ را نشان داد: _سوسکه هم افتاد تو قابلمه ی سوپ سرم آنی تیر کشید... تکیه زدم به میز کار بزرگ و یکسره ی وسط آشپزخانه و گفتم : _بدبخت شدم ،عمه بفهمه چنان جنجالی برام درست می کنه که اون سرش ناپیدا ...بریزید دور ...هردوش رو بریزید دور ..سریع فقط تا کسی چیزی نفهمیده . _چی رو بریزید دور؟ قلبم ایست کرد.گردنم ازکنار شانه چرخید سمت سر،عمه بود! جلو آمد و با لبخند گفت : _به‌به چه بویی....قورمه،سوپ ،مرغ همه حاضره ؟می‌دونید من خیلی وسواسم ، نگران بودم که مرغ و قورمه و سوپ خوب نشده باشه ، اومدم یه سر بزنم . بعد قاشقی از جا قاشقی کنار ظرفشویی برداشت و بی تعارف رفت سمت قابلمه های روی گاز ،پشتش به من بود و نگاه همه به من و اجازه ی من که به ناچار، انگشت اشاره ام را کنار بینی گذاشتم و آهسته گفتم : _هیس ! عمه قاشقی از قورمه سبزی با طعم دمپایی نگین خورد. نگین چنان دستش رو جلوی دهانش گرفته بود که گفتم الانه که به جای عمه بالا بیاره که پارسا چنان اخمی کرده بود که گفتم الان فریاد میزنه ،نه نخور. _به‌به عجب قورمه سبزی شده ... عالیه ،ادویه اش چیه ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو وجودت یه گنجه💰 میخوای بدونی 🤔کدوم گنج؟؟؟ پس این کلیپو ببین💡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در باد چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است ؟ گام اگر برداریم روشنی نزدیک است... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هیچوقت این افراد رو ازدست نده💞 کسانی‌که هر وقت بهشون پیام میدی یا زنگ میزنی خیلی طول نمیکشه که جواب میدن🛍🍓 کسانی که وقتی باهاشون حرف میزنی قضاوتت نمیکنن☃️❄️ کسانی که برای کمک خواستن کافیه یک پیام بهشون بدی🌵🚗 کسانی که وقتی فکر میکردی کسی رو نداری نشون دادن که کنارتن💙 کسانی که همه کار کردن که لبخند به لب تو بیارن کسانی که جلوی دیگران با همه وجود از تو حمایت کردن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت370 یکدفعه همه کارکنان زدند زیر خنده به جز من و پارسا و فریبا. بی اراده اخم کردم که همه ساکت شدند و عمه چرخید سمت من : _خنده واسه چیه؟ خب پرسیدم ... اینجوری نگام نکنید ، قورمه سبزی خودم معرکه است . سری تکان دادم و عمه قاشق دیگری برداشت و رفت سمت قابلمه سوسکی که گفتم : _عمه جان . _بله . _توصیه می کنم سوپ رو نچشید . _چرا ؟! ماندم چه بگویم : _همین طوری ....می خوام طعمش سر میز به یادموندنی بشه. لبخند زد و گفت : _آره ...خوبه . نفس بلندی کشیدم و او از گاز فاصله ای یه قدمی گرفت که ایستاد و با شک گفت : _نه ...شاید بقیه اونوقت از طعمش خوششون نیاد ،می خوام بچشم . کف دستم بی اختیار رفت روی سرم و عمه چشید . _به‌به اینم عالیه...ممنون نسیم جان خیلی زحمت کشیدی ... قاشق را انداخت داخل ظرفشویی و گفت : و من برم که الان مهمون هام می رسن . عمه که از آشپزخانه بیرون رفت ،نگاه همه سمت من آمد. سری از تاسف تکان دادم و یکدفعه بلند زدم زیر خنده که صدای خنده ی همه بلند شد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت371 قورمه سبزی و سوپ بعد از مزه‌چش کردن عمه خانم دور ریخته شد. اما انگار عمه بدجوری از طعم چاشنی دمپایی و سوسک قورمه و سوپ خوشش آمده بود . بالای سر کارگرها سر میز سلف ایستاده بودم تا غذاها را با نظم بچینند که عمه کنار دستم آمد . با آن کفش‌های پاشنه بلند و نازک که می‌گفتم الانه روی سنگ‌های لیز رستوران سر بخورد. آهسته سرش را کج کرد سمتم و گفت : _همه چی تکمیله ؟ _بله خیالتون راحت. نگاهش رفت سمت میز سلف ...دیس چلو مرغ و ماکارانی و میرزا قاسمی و جای خالی سوپ وقورمه ! اخمی کرد و گفت : _پس قورمه و سوپ چی شد ؟! _اونا واسه سفارش شما نبود ،واسه یه سفارش دیگه بود . کمال ابرویش بالاتر رفت : _آفرین ...پس چون اون پول بهتر داده، قورمه سبزی منو دادی رفت ؟! برای فرار از دست عمه ،به پارسا که داشت دور میز می‌چرخید و نظارت می‌کرد گفتم : _آقای کاملی ... و بعد قبل از شنیدن کنایه عمه ،سمتش رفتم و او که با صدایم سمتم چرخیده بود پرسید : _چیزی شده ؟ مقابلش ایستادم و بی‌خودی با دستم به یکی از دیس‌های غذا اشاره کردم و گفتم : _گیرداده که قورمه سبزی و سوپ کو ... لبخند نیمه‌ای زد : _می‌گفتی خب ...بگو قورمه‌سبزی با طعم دمپایی دوست دارید ؟ چشمام رو با چندش بستم و گفتم : _اسمشو نیار که دیگه تا عمر دارم لب به هیچ قورمه ای نمی زنم . خندید : _سوپ چی ؟ لبم را به حالت بیزاری کج کردم: _اه.... صد بار گفتم کسی با دمپایی توی آشپزخونه کار نکنه . صدای خنده‌ی ریزش آمد : _بله همه گوش کردند جز خانم صادقلو! که هر چی گفتم گفت من و نسیم این حرفا‌رو نداریم . چشم باز کردم ...نگاهم در عمق نگاهش جا باز کرد...جا خودم ! هیچ وقت اسم مرا به زبان نیاورده بود! خودش هم لحظه‌ای متوجه شد که دیر شده بود ! فوری با شرم نگاهش را از من گرفت و گفت : _ببخشید برم سرکارم ....آهای اون دیس سالاد رو کجا می‌بری ؟سالاد باید اینجا باشه . نگاهش می‌کردم ...بی دلیل شاید ولی یه حس بی مفهوم یا گنگ در وجودم اضطراب به پا کرد! سرم را پایین گرفتم و با خودم گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
♥️ - 🌼 - وصـل شیرین نشود گـر نبُود دردِ فـراق نمڪِ ؏ـشق بجُز رنـج و غـم هجـران نیستـ ..^^! 📿(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت372 _فکر بی خود نکن ...پارسا هیچ فکری تو سرش نیست . شاید همین احساس بی تفاوتی او بود که باعث شده بود از بین همه بین کسانیکه در آن روزها فقط و فقط به من کنایه می‌زدند و با نگاهشان طعنه‌هایشان را سمتم هدف می‌گرفتند ،به پارسا اعتماد کنم .به تنها کسی که هر وقت مشکلی پیش آمد با همه‌ی مشغله‌ی کاری در آشپزخانه ، باقی کارها را هم بر عهده گرفت ...حتی مدیریت ! و عجیب همه از دستوراتش تبعیت می کردند ! یا جذبه‌ی نگاهش زیاد بود یا جدیت کلا‌مش! مراسم ختنه سرون مهران پسر بهنام هم تمام شد . با نگاه کنایه‌آمیز عمه ،که انگار یادش رفت تا همان جاها هم همه چیز را فاتحه‌ای به حساب آورده است و نباید بخاطر یه دیس قورمه و یک کاسه سوپ دلخور شود! و نگاه خیره ولی معنادار بهنام که اگرچه در سکوت بود اما انگار هنور منتظر اشاره از سمت من بود که ندید و نگاه پر حسرت سیما که دلم به حالش سوخت . رضایتی که بهنام از آن حرف می زد کاملا مشخص بود که با زور و اجبار بهنام کسب شده تا دلخوشی و رغبت سیما ! و البته تاتی تاتی تمنا که شیطون شده بود و گاهی می‌رفت سرمیزها و گاهی می‌آمد کنار میز سلف و من فقط دنبالش بودم که مبادا دست به غذاها بزند و آخرسر هم پارسا بغلش کرد تا من بتوانم مهمان‌ها را که اکثر خودمانی بودند بدرقه کنم . و عجب مهمانی شد ،با آن دمپایی و سوسک و فاتحه ای که عمه خواند! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
قدیما کوچه تنگ بود امروز دل ما... 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت373 " نگین " مثلا حواسم به او نبود اما در واقع داشتم مو به موی حرکاتش را تحلیل می‌کردم . خودکارش را برای بار دهم دست گرفت و باز سرش را خم کرد سمت کاغذهای شرکت . حتی در وقت استراحت هم کار می‌کرد. اینهمه کار !دلیلش برایم واضح نبود ! اما انگار امروز با روزهای قبل ذوق داشت . هرکاری می کرد نمی توانست تمرکزش را جمع کند ! ناگهان بافریادی بلند خودکار را پرت کرد روی میز و برخاست . سیگاری روشن کرد و درحالیکه قدم می‌زد با پشت دستش خط‌های افقی پیشانی‌اش را به بالا می کشید . _چی شده ؟چرا اینقدر کلافه ای ؟! همین سوال ساده‌ی من ،انگار او را مثل بمب اتم منفجر کرد: _ببند دهنتو تا خفه‌ات نکردم . اخمی کردم : _وا...تو نمی‌تونی یه برنامه‌ی خوب تنظیم کنی من مقصرم ؟! باز با فریاد جواب داد: _آره تو مقصری با اون شرکت لعنتی که فکر کردید من آدم آهنیم ،صبح تا شب کار می‌کنم نه استراحتی نه تفریحی ،حق تماس ندارم حق مسافرت ندارم ... مگه توی اون شرکت لعنتی شما چه خبره که می ترسید فرار کنم ؟ کتابم را با آسودگی ورق زدم و گفتم : _هیچ خبر...تو زیادی حساسی . مقابلم ایستاد و با همان دستی که سیگار بین انگشتانش بود به در و دیوار خانه اشاره کرد: _من حساسم؟! اینهمه دوربین توی خونه‌ی من چکار می کنه ؟ می ترسید من چکار کنم ؟ _واسه امنیت خودته . _واسه امنیت من یا واسه امنیت تو؟! سرم را از روی کتابی که حتی یک خط آنرا هم نخوانده بودم ،بلند کردم ! _امنیت من !!خنده داره...من چرا ؟! دود سیگارش جلوی دیدم بود که گفت : _واسه اینکه می ترسی ...می ترسی که برگردم ایران ،می ترسی زنگ بزنم و یه خبر یه حادثه چه می دونم هر چیزی باعث بشه که برگردم . کتاب را کامل بستم و گفتم : _خب آره ...هر زنی واسه زندگیش می‌ترسه ...نمی خوام زندگیم رو از دست بدم . پوزخندی زد و پک عمیقی به سیگارش : _آره ...زندگیت ...دلتو به کجای این زندگی خوش کردی ...به من با این اخلاق گندم یا به موندن شبیه قرنطینه های خانگی ؟! نفس بلندی کشیدم و گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
متاسفانه باخبر شدیم با همه ی تاکیدات نویسنده بر اینکه به هیچ عنوان راضی نیستند به کپی برداری، اما یک کانال در ایتا این رمان را کپی کرده و در کانال خود قرار داده.... ما با کمک شما عزیزان میخواهیم این کانال رو ریپورت کنیم. 👇👇👇👇👇 @zojkosdakt ❌نویسنده راضی نیست یعنی حرام و حرام یعنی مقابل خدا ایستادن ❌ سه نقطه ی بالای کانال را بزنید و گزینه ی گزارش را انتخاب کنید. سپس گزینه ی اغلب پست ها نامناسب است و سپس گزینه ی تخلف و در اخر گزینه کلاهبرداری را ارسال فرمایید با تشکر ❤️
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت374 _به تو ...که نمی خوام ازدستت بدم ...با همه‌ی ایرادات کنار اومدم ...چشمم رو روی همه چی بستم ..دروغ گفتی که رابطه ای با خانواده ات نداری !... هیچی نگفتم ..حتی اصرار نکردم که توی هیچ کدوم از مراسممون یکی از خانواده ات باشند ...به همه گفتم خانواده اش ایران نیستند وایران نمی‌آن ...با زن صیغه‌ایت کنار اومدم ...با تلفن های یواشکی ات با کادوهایی که واسش خریدی ..! با نیشخند گفت : _زر الکی نزن ...نسیم هیچ کاری با زندگی تو نداره که بخوای ازش بترسی . صدایم بالاتر رفت : _داره ...همین که می بینم واسش دلت تنگ شده داره دیوونه‌ام می کنه ...تو که زن صیغه ای داشتی چرا اومدی منو عقد کردی ؟! نیشخندش کشیده شد روی تمام لبش : _واسه همین شرکت لعنتی دیگه . با آه گفتم : _آره...می دونم کاملا مشخصه وگرنه از اون دختره جدا نمی‌شدی بیای ده سال عمرت رو به قول خودت اینجوری قرنطینه بشی . خم شد و سیگارش را نصفه توی جاسیگاری خاموش کرد و عصبی گفت : _تو هم گوشاتو واکن ببین چی می‌گم ...اگه اون پسر دایی عوضی ات بره سمت نسیم ..پشت گوشتو دیدی منم دیدی ...اگه نمی خوای یه مهر طلاق بخوره توی شناسنامه ات به اون عوضی می گی که پاشو از گلیمش دراز نکنه. درضمن فکر نکن من خرم و نفهمیدم که تو داری بهش خط می دی ... _من ؟! _بله تو...کی گفت بری قرارداد دوباره منو بذاری کف دست میلاد؟...فکر کردی من نمی فهمم ! سکوت کردم که ادامه داد : _نذار اون روی سگم رو نشونت بدم که تو طاقت دیدنشو نداری . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
الهی که تار و پود لحظات عمرتون با عشق و محبت بافته بشه🧶 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت375 خیلی وقت بود که حتی صدای هومن را از پشت تلفن هم نشنیده بودم و دور شده بودم از هر چیز. از خاطراتم ،از یادش و حتی از عاشقی . تمنا مقابل چشمانم قد می‌کشید و بزرگ می‌شد .آنقدر که بتواند حرف بزند ،صدایم بزنه و تمام دنیایم شود. اما یکدفعه ...جمعه بود و من در خانه بودم .همراه مادر با تمنا سرگرم که تلفن زنگ خورد .حالا آنقدر مرز شده بود که قبل از برخاستن من یا مادر،تمنا بدود سمت تلفن . گوشی را برداشت و با همان صدا و لحن بامزه‌اش گفت : _الو ...تو کی‌ای ؟....من؟!من...اسمم تمناست...تو اسمت چیه ؟ نگاه من و مادر خشک شده بود.نه تنها نگاه حتی دست و پایمان و تمنا ادامه داد: _من دارم با مامان جونم بازی می کنم . بعد گوشی را پایین آورد و آهسته پرسید : _مامانی چند سالمه؟ لبخند از سوالش به لبم نشست .مادر جواب داد: _سه سال و نیم . تمنا گفت : _سه سال. و باز ادامه داد: _اسم تو چیه ؟ انگار قلبم کوبید .تند و مضطرب و مادر به جای من پرسید : _تمنا جان بده به من گوشی رو. اما تمنا گوشی را نداد و باز گفت : _من فقط دوتا مامان دارم ...مامان جونم ...مامانی ....لباسم ؟مامانی من لباسم چه رنگیه ؟ _صورتیه . مادر برخاست و سمت تلفن رفت . _بده به من گوشی رو عزیزم . و تمنا همچنان ادامه می داد: _تو کی‌ای ؟....اسمت چیه ؟ مادر هم مضطرب بود.این اضطراب چرا دلیل نداشت ...مگر قرار بود پشت خط چه کسی باشد ! تمنا گوشی را گذاشت که مادر متعجب گفت : _چرا گوشی رو گذاشتی دخترم ؟! _آقاهه رفت دیگه ...اسمش هو ...داشت . مادر لب زد: _هومن؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
متاسفانه باخبر شدیم با همه ی تاکیدات نویسنده بر اینکه به هیچ عنوان راضی نیستند به کپی برداری، اما یک کانال در ایتا این رمان را کپی کرده و بدون نام نویسنده در کانال خود قرار داده.... ما با کمک شما عزیزان میخواهیم این کانال رو ریپورت کنیم. 👇👇👇👇👇 @zojkosdakt ❌نویسنده راضی نیست یعنی حرام و حرام یعنی مقابل خدا ایستادن ❌ سه نقطه ی بالای کانال را بزنید و گزینه ی گزارش را انتخاب کنید. سپس گزینه ی اغلب پست ها نامناسب است و سگس گزینه ی تخلف و در اخر گزینه ملاهبرداری را ارسال فرمایید با تشکر ❤️