••
کاردنیا بیخ پیداکرده أَمیری
حسین«؏»
همهبھ یکنگاهِخاصهیتونیازمندیم:)
#پروفایل🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_474
با شست همان دستی که سیگارش را نگه داشته بود، خطوط پیشانیش را به طرف بالا می کشید . یه چیزیش بود . یه حس و حال عجیب که شاید تا آنروز در او ندیده بودم .همانطور خیره اش شدم که عصبی سرم فریادزد :
_بهت می گم برو تو
و یک لحظه، در کمتر از یک لحظه ،اشکی که از چشمانش چکید را دیدم .غرورش بود که نمی گذاشت من به تماشایش بایستم .
تکیه زدم به نرده های بالکن و سرم را پایین گرفتم و گفتم :
_معذرت می خوام .
عصبی جوابم راداد:
_معذرت تو رو میخوام چکار؟
بی توجه به جمله اش ادامه دادم:
_فقط شوخی کردم .
عصبی تر جواب داد:
_آره ...شوخیه به جایی بود ، تموم شب تو جاده ها دنبالت گشتم ، دو تا فرعی رو رفتم و برگشتم ، توی اون هوای برفی که چشم چشم رو نمی بینه ، چهار چشمی داشتم جاده رو نگاه می کردم ....آخر سر توی پرت ترین فرعی ، بعد بیست کیلومتر !! ... بعد بیست کیلومتر ، یه ماشین دیدم .
سکوت کرده بودم .می خواستم همه ی عالم هم سکوت کنند.صدای لرزش بغضش داشت آرامم می کرد ، یا شاید هم عاشقم .
-یه ماشین یخ زده و خاموش ...یه تن سرد و بی جون ...تو مرده بودی میفهمی ؟ میدونی چند تا زدم توی گوشت تا فقط چشمات باز شد ؟
سخت بود میان آنهمه عصبانیت حدس بزنم که بعد از کلام کلمه ، بغضش شکسته شده بود .اما ، می دانستم که با تمام تلاشی که کرده بود ، اما بغضش شکسته شده بود .
نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و گفتم :
_هومن من ... منظوری نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_475
هنوز عصبی بود:
_تو همیشه منظوری نداری ...همیشه بی منظور منو سنگ دل می بینی ، بی منظور ، من بی رحمم ، بی منظور ، یه آدم خودخواهم ... من فقط یه بار ، یه بار خودخواه شدم ....اونم وقتی بودکه فهمیدم دوستت دارم و به سرم زد که عقد نکنیم چون اونوقت تو میتونستی راحت بعد از رفتنم طلاق بگیری ...اینو وقتی فهمیدم که سه ماه از امضای قراردادم گذشته بود، چکار باید میکردم ؟...چرا همش منو محکوم میکنی که تو رو رها کردم و رفتم؟ موندن من که بدتر از رفتنم بود ... تموم زندگیمون ، هتل ، خونه ، ماشین ها، همه رو از دست می دادیم ...سر کوفت و کنایه هم حدی داره به خدا ...تا کی لال بمونم وحرف نزنم ، تا کی صبر کنم و فریاد نزنم ، به خدا آدم هایی که لال هستند هم دل دارند، عشق دارند ، یه چیزایی واسشون مهمه همیشه ، نباید همه چيز رو که گفت ، گفتن یه سری از حرف ها ، ارزشش رو کم میکنه ، گاهی باید ، دید ، گاهی باید حس کرد ، گاهی باید با تفکر فهمید .
آخه من ، مگه خر باشم که از نصفه شب بلند شم بیافتم تو جاده که تو رو پیدا کنم ؟!...خب لااقل پس اینو دیگه بفهم که حتما واسه ی من مهمی که تا چشم باز نکردی ، پلک نزدم و بالای سرت بیدار نشستم .
-هومن .
جوابم را نداد. چرخید و پشتش را به من کرد و پک عمیقی به سیگارش زد و ادامه داد:
_همتون از همون ده سال قبل فقط بهم گفتید مغرور ، خودخواه ، سنگدل ، بی رحم ، اگر نبودم هم با این همه تکرار شما ،همین جوری شدم .
باز مکثی کرد:
_هومن.
عصبي چرخید سمتم :
_چیه ؟
لبخند زدم و حریصانه نگاهش کردم و گفتم:
_دوستت دارم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_476
توقع شنیدن این جمله را نداشت .تا جایی که حتی گره ابروانش هم باز شد و من برگشتم داخل .حالا انگار تنوری از آتش بودم . پتو را انداختم و فقط پاهایم را زیر کرسی خانم جان جا کردم . خانم جان با یک سینی چایی آمد و گفت :آفرین ...آرومش کردی .
-از کجا معلوم ؟
-سیگارشو خاموش کرد.
خندیدم وگفتم :
_این که دلیل نشد .
-مردا وقتی ناراحت هستند، یه طوری نشوم میدن ،یکی سکوت می کنه ، یکی راه میره ، یکی هم سیگار میکشه ...وقتی هم آروم بشن خلاف اون کار عمل می کنند.
از استدلال خانم جان قانع شدم که در خانه باز شد و هومن وارد .خانم جان فوری ابرویی به علامت سکوت بالا انداخت .تازه فهمیده بودم که چرا آقا جان تا روزی که زنده بود ، روزی صد بار عزیزجان می گفت .
بافاصله نشست کنار کرسی که خانم جان گفت :
_خسته ای هومن جان برو بخواب .
کلافه بود اما عصبی نه :
_خواب چی ...زنگ زدم آدرس دادم یدک کش بره ماشینو از وسط جاده برداره ، باید برم دنبال ماشین .
فوری گفتم :
_منم باهات میآم .
اخمی حواله ام کرد :
_تو کجا ؟ بشین همینجا هوا سرده .
-میخوام باهات بیام .
خانم جان به جای من گفت :
_اینکه حالش خوبه بذار بیاد خب .
-اینو نشناختی شما ؟ الان میگه خوبم خوبم یه دفعه میافته رو دستت .
خانم جان بلند بلند خندید و گفت :
_آره راست میگی ، مینا تعریف میکرد سر زایمان تمنا هم همینطوری شد، گفته خوبم ، خسته ام ، یه دفعه گفته حالم بده ، درد دارم .
هومن پوزخند زد و آهسته گفت :
-بله خبر دارم ، خودم اون لحظه داشتم .
از پشت خط تلفن باهاش حرف میزدم آخه .
هر سه سکوت کردیم وخانم جان بی دلیل برخاست و رفت سمت یکی از اتاق ها .
هومن تکیه زد به دیوار و من آهسته زمزمه کردم :
_میخوای تو بخواب خسته ای ، من میرم ماشینو با یدک کش میآرم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_477
پوزخند زد :
_که بری با برف سال دیگه پیدات بشه ؟چی میگی واسه خودت !
-خب دلم نمیآد اذیتت کنم .
چرخید سمتم . یه طوری که فکر کردم الانه که یا منو بوسه یا منو توی آغوشش بگیره .
فوری خودمو عقب کشیدم که بااخم گفت :
_اگه واقعا به فکر منی که اذیت نشم ...حرصم نده ...من، تمنا ، مادر منتظر شنیدن یه کلمه بیشتر نیستیم.
آن کلمه را می شناختم .اما دوست داشتم که خواهش کند .صدایم کند .حرف بزند. آهسته گفتم :
-من درخواستی از کسی ندیدم که جوابی بدم .
سرش را بالا گرفت ، سمت سقف ، و های بلندی سر داد:
-خیلی بامزه بود! منظورت از درخواست دیگه چیه ؟! زانو بزنم جلوی پات و بگم بامن ازدواج کن ؟
دلخور شدم .شاید حق با او بود با داشتن تمنا ، این حق را نداشتم که ساده ترین آرزوها را آرزو کنم .آرزوی یک خواستگاری ساده یا یه مراسم ساده یا حتی لباس عروس که هرگز نپوشیدم .آه غلیظی کشیدم و از جا برخاستم .حالم بد بود یا بد شد ؟! یا تازه داشتم سرما می خوردم یا تازه فهمیده بودم که باید قید خیلی از آرزوهایم را بزنم . رفتم سمت یکی از اتاق ها .کنج دیوار زانو بغل کردم .درست مثل نسیم 10 سال قبل اما طولی نکشید که هومن سراغم آمد.
تا در را باز کرد گفت :
_بلند شو بریم.
-کجا ؟
-مگه نخواستی با من بیای ؟
لحظه ای خیره در چشمانش شدم .شاید من اشتباه می دیدم ولی آن ستاره ی زیبای شرقی در چشمانش طلوع کرده بود . باخنده گفت :
_نگاش کن حالا .... بلند شو دیگه .
بلند شدم که گفت :
_درست مثل نسیم 10 سال پیش شدی ها .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❓شهید محسن فخریزاده که بود؟
🔸شهید محسن فخری زاده رئیس سازمان پژوهش و نوآوری های دفاعی کشور (سپند) یکی از پنج شخصیت ایرانی بود که نامش در فهرست ۵۰۰ نفرهٔ قدرتمندترین افراد جهان که از سوی نشریه آمریکایی فارن پالیسی منتشر میشود، ذکر شده بود.
🔸او دانشمند ارشد وزارت دفاع و لجستیک ایران بود که در زمینه تکنولوژی های روز دنیا اعم از سلاح های لیرزی ، برد و سوخت موشک ، دانش هسته ای بگیرید تا اقدام برای ساخت واکسن کرونا...
🔸ساخت کیت های تشخیص ویروس کرونا از جمله اقدامات ایشان در روزهای اخیر بود.
🔸غربی ها از از او با القابیه مچون : صندوقچه ی اسرار برنامه هسته ای و پدر اتمی ایران نام می بردند.
🔸او دانشمندی بی بدیل در فناوری های علوم جدید بود و اخرین مسئولیت وی ساخت واکسن کرونا و اجرای مرحله تست انسانی بود.
🔸نتانیاهو او را مغز متفکر صنعت هسته ای ایران خطاب کرد.
🔸پس از ترور او توسط رژیم صهیونیستی مدیرکل سابق وزارت امور استراتژیک اسرائیل او را قاسم سلیمانی صنعت هسته ای خواند. اما در واقع شهید فخری زاده، قاسم سلیمانی در زمینه علوم و دانش جدید ایران بود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_478
حتی او هم این شباهت را حس کرد .حاضر شدم و باتمام بی حالی ام که سعی در مخفی کردنش داشتم با او رفتم . بخاطر من ، بخاری ماشین را تا درجه ی آخر گذاشته بود که گفتم :
_پختم بابا ... سونا کردی ماشینو ...کمش کن .
-تو همون دیشب چاییدی بسه .
و بعد دست برد سمت ضبط ماشینش و صدای آنرا بلند کرد و آهنگ زیبایی از محسن یگانه پخش شد :
دلتنگت میشم ،بکش
دست نوازش بر سرم پیشم ،
بشین درد دلاتو میخرم ، میشم
پناه غصه هات
با من مدارا کن
که بد عاشق شدم
چشمات ، قرارم رو گرفت از من
صدای هومن رو می شنیدم که همراه آهنگ می خوند .شاید زیباتر از خود محسن یگانه :
به من رحم کن ، بهم خیره نشو اصلا
موهات ، رنگ دنیای منه
روی موهات ، رد دستای منه.
تو میتونی ، منو آرومم کنی
من ، نبضم با لبخند تو میزنه
تب داشتم .حرارت از سر و صورتم میبارید اما باهمان چشمان داغ از سوزش تب خیره اش شدم . لحظه ای سر بر گرداند و مرا دید .گوشه ی لبش با اشاره ی کمی بالا رفت . لبخند محو ی که نمیخواست من ببینم ولی دیدم :
لب تر کن ببین دنیارو می ریزم به پات
با من سرکن که جونمو میدم برات
صداش بلندتر شد . بلندتر از خود آهنگ و نگاهش به من سپرده شد و همچنان خواند .چشم در چشم من :
موهات ، رنگ دنیای منه
روی موهات ، رد دستای منه
تو میتونی منو آرومم کنی
من نبضم با لبخند تو می زنه .
شعر زیبای محسن یگانه تمام شده بود و من از بی حالیم یا شایدم عشقِ نگاه پر احساس هومن ، تب کردم که پرسید :
_خوبی ؟
سری تکان دادم که گفت :
_خب پس یه چیزی بگو .
-قشنگ میخونی ... برام بخون .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_479
با انگشت اشاره اش ، آهنگ ها را جلو زد و گفت :
_پس این یکی رو گوش کن .
موسیقی شادی داشت .حالم واقعا بد بود. ولی نمی توانستم چشم از هومن بردارم . صدایش را همراه خواننده کرد و خواند . برای من خواند . این اولین بار بود که داشت فقط برای من شعری میخواند و گه گاهی با نگاهش حرف هایش را آمیخته به شعری می کرد که به لب زمزمه اش می کرد:
دریابم یه کم ، این منه راضی به کم
باش عذابم بده ، من، محاله چیزی بگم
باش برنجون منو ، این منو بی گناهو
بکش به زنجیر عشق این دل سر به راهو
نفس هایم تند و آتشین بود اما نگاهم محو تمایش .او هم نگاهم را بی پاسخ نمی گذاشت و همچنان می خواند.
یا او واقعا هومن نبود یا من نسیم قبلی نبودم .
چشات که سمت من نیست حال خوشی ندارم
اگه بذاری بری که وای به روزگارم
تمام شعر را وقف نگاه من کرد.غرورش شاید پشت احساسش مخفی شده بود و این ظهور احساسش بود که مرا به تماشایش خیره کرده بود.
آهنگ دوم هم تمام شد که درحالیکه هنوز نگاهش روی صورتم جا مانده بود پرسید :
_توحالت خوب نیست ؟
سکوت کردم و او باز پرسید :
_تب داری ؟
-یه کم .
-یه کم ! صورتت سرخ شده ... مگه لالی ! چرا هیچی نمیگی پس ؟
-می خواستم شعراتو گوش بدم .
-دیوونه .
کنار زد .گوشه ی خاکی جاده . نگاهم به سرزمین سفید رو به رویم خیره ماند . برف های سفیدی که حتی از آلودگی هوا هم در امان بودند و همچنان سفید میدرخشیدند . در سمت مرا باز کرد و گفت :
_آب تو ماشین ندارم ... برف بیارم بزنی به صورتت یه کم تبت پایین بیاد ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_480
همون موقع موبایلش زنگ خورد .نگاهش به من بود که جواب داد:
_بله ...بله تو راهم دارم میآم .
دیر شده بود حتما . یدک کش بود شاید و میخواست ماشین را ببرد . به زحمت خودم را از صندلی کندم و سمت برف های سفید کنار جاده رفتم . روی پنجه های پام نشستم و یه مشت برف سرد و یخ زده را با دستان داغم برداشتم .
لرزیدم اما چاره ای نبود .چشم بستم و برف های را روی صورتم زدم.حس کردم ، تبم زیر سردی برف بخار شد و من چنان لرز کردم که حتی قلبم هم ایست کرد .
داشتم می افتادم .که هومن سراغم آمد.
مرا کشید سمت ماشین و روی صندلیم نشاند .چشم بسته بودم و همچنان میلرزیدم و او کنار در باز سمت من ، ایستاده بود:
_کاش تو رو با خودم نمی آوردم .
چشم گشودم . پالتواش را درآورده بود و داشت روی من میانداخت که گفتم :
_خوبم .
-اصلا دروغگوی خوبی نیستی .
در را بست و پشت فرمان نشست .
عطر پالتواش باز داشت تبم را بالا میبرد .
و او خسته از بی خوابی و رانندگی های پی در پی ، با اخمی که شاید باز نقابی برای غرورش بود، نگاهش را به جاده دوخت .سیر نگاهش کردم و زمزمه کردم :
_ممنونم هومن ..اذیتت کردم .. ببخشید .
صدایش باز عصبی بود :
_من با این چیزا اذیت نمیشم خودتم خوب میدونی .
چشم بستم و عطر پالتوا ش را با یک نفس به سینه کشیدم . باز داشت تبم بالا می رفت و من فقط سکوت کرده بودم . هر از گاهی چشم می گشودم و میدیدم که او باز در حال رانندگی است .تا جایی که دیگر تبم آنقدر بالا رفت که غرق درعالم داغ و اغوا گر کابوس تب شدم .
خوابی آشفته ، نگران کننده و مضطرب . تمنا نبود... من بودم و جاده ای که میدویدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_481
یک لحظه با فریادی بلند اسمش را صدا زدم و چشمانم باز شد :
_تمنا .
نگاهم در اتاقک ماشین چرخید .نفس های تند بود و عرق سردی که از شدت تب بالایم بود و توان کمم روی صورتم نشسته بود .
نگاهم سمت پنجره چرخید .کنار خانه ی خانم جان بودیم .انگار تمام مدتی که هومن همراه با یدک کش ، ماشینم تا خانه ی خانم جان آورده بود در خواب بودم . همراه با خانم جان از خانه بیرون آمد و سمت ماشین . خانم جان با نگاهی سمتم گفت :
_حالش خوب نیست اصلا زودتر برید که اینو ببری دکتر .
هومن در را باز کرد و یک قرص و یک لیوان آب دستم داد.بعید میدانستم انهمه تب با یک استامینیفون ساده برطرف شود. بی هیچ حرفی قرص را خوردم و خانم جان دستی به پیشانم کشید و روبه هومن گفت :
-عجله نکن هومن جان ولی رسیدید حتما اول ببرش دکتر.
-باشه حتما .
-برید به سلامت .
خانم جان لبخند به رویم زد و گفت :
-مراقب خودتون باشید .
راه افتادیم .اینبار چشمان سرخ و تبدارم را به جاده دوختم که صدای هومن رو شنیدم :
_خوبی ؟
-آره.
پوزخند زد:
_معلومه .
_اگه معلومه واسه چی مپرسی پس ؟
-حرف نمیزنی نگران میشم .
یکدفعه حبابی از شوق در اعماق وجودم منفجر شد .سرم را تکیه ی پشتی صندلیم دادم و نگاهش کردم .خسته بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_482
خیلی خسته بود . چشمانش از شدت بی خوابی پف آلود و سرخ و سعی داشت پنهانش کند :
_خیلی اذیتت کردم ، خسته ای ...کاش می موندیم پیش خانم جون .
صدای عصبی اش بلند شد :
_بمونیم که چی بشه ؟...حالت با موندن خوب میشه ؟
-لااقل تو یه ساعتی میخوابیدی ... اینطوری که بیشتر اذیت میشی .
فریاد زد :
_بهت میگم من با این چیزا اذیت نمیشم ...
هرچه لحن من آرام و تب دار و با مکث بود ، صدای او تند و عصبی و خشن .
-حالا چرا داد میزنی ؟
-باید سرت داد بزنم ...باید همون دیشب اصلا داد میزدم ...با یه باک خالی ، بلندشدی توی اوج برف ، تو شب ، با یه سرخیس و از حموم برگشته ، راه افتادی تو جاده ، بعد گذاشتی حسابی یخ که زدی ، زنگ زدی به من که ...
صدایش را نازک کرد و ادای مرا درآورد: _هومن من گم شدم .
خندیدم . بی رمق و بی حال . این حرصش بخاطر شدت حال بدم بود. یعنی اینقدر حالم بد بود ! یا او بیش از اندازه ، نگرانم.
عصبي تر ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_واسه چی میخندی الان ؟!
چشم بستم و سرم را برگرداندم سمت پنجره و از ته قلبم گفتم :
_خیلی دوستت دارم ...هر بلایی که خواستی سرم آوردی ...ولی من هنوزم دوستت دارم .
تُن صدایش بالاتر رفت :
_چرت نگو خواهشا ...دوستم داشتی ، با اون پسره ی عوضی قرار نامزدی نمیذاشتی و انگشترش رو دستت نمیکردی !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹🌴🌹
🌴🌹
🌹
💐 گفتهاند:
اگر محبت امام زمان علیهالسلام در دلی بیاید، خاصیتش آن است که
آنچه در دل، غیر محبت بوده را کمکم بیرون کند
و خود محبت سیر استکمالی پدید آورد
و آنقدر ارزشمند و گرانقیمت شود که درنهایت سیر محب، انگار کدورت و غمی نبوده، مگر آنکه رسوبات گذشته گاهگاهی سبب خطور گردد.
محبت امام زمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بجز غوغایِ عشقِ #مهدی
درونِ دل نمییابد❤️
#اللهمعجللولیکالفرجــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•﷽•
چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙
برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها!
#صدای_سیلی_مادرمی_آیدمولا(:
#بحق_فاطمه_العجل🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_483
اشکی از شوق یا التهاب قلبی خسته یا شایدم یاد آوری گذشته به روی صورتم دوید :
_به پارسا هم گفتم ...بهش گفتم ...خوب شد که ازدواج نکردیم چون ....با قلبی که پیش تو بود نمیشد به پارسا بله بگم .
نفس بلندی کشید . شاید آرامش میکرد ولی نکرد ، چنان فریادی زد که سرم سوت کشید :
_پس واسه چی اینقدر زجرم میدی ؟چرا ازم فرار میکنی ؟خب بیشعور ...من دارم دیوونه میشم از این رفتارت ، چرا نمیفهمی حالم رو؟
لبخند بی رنگی زدم و سرم چرخید سمتش . نگاه بارانیم را با اوتقسیم کردم و گفتم :
-چون تو دوستم نداری ... چون تو داری نقش بازی میکنی ...چون تو تمنا رو میخوای و فقط و فقط ... واسه خاطر تمنا میخوای که من باشم .
تاج ابروانش آنقدر بهم نزدیک شد که گره کوری خورد و بلند و عصبی جوابش ، را سرم داد زد:
_خدایا منو بکش راحتم کن .
چندین بار این جمله را تکرار کرد و بعد کف دستش را محکم زد روی فرمان و بعد باز با همان عصبانیت گفت :
-آخه مگه تو کوری؟ .... نمی بینی چه جوری دارم واست بال بال میزنم ...احمق ، بیشعور ... چه جوری بگم که توی نفهم بفهمی ، به خدا هر کی دیگه جای تو بود الان دیگه شیرفهم شده بود ... به خدا دوستت دارم .
باز اشکی در مقابل نگاه خیره اش ، از چشمم بارید :
_اینجوری زیاد شنیدم ولی اون طوری که همیشه آرزو داشتم ، حتی یه بارم نشنیدم .
نگاهش را لحظه ای به جاده داد و دوباره سمت من :
_چه جوری ؟
انگار واقعا نمی دانست . کنجکاوی نشسته در صدایش آنقدر زیاد بود که عصبانیتش فروکش کند و منتظر جوابم باشد .
-باعشق ... با احساست ، با احساسی که امروز صبح روی بالکن خانم جان وادارت کرد واسه ی من اشک بریزی و غرورت رو کنار بزنی ... میخوام به جای شنیدنِ روزی هزار بار ، احمق ، دیوانه ، بیشعور ، نفهم کلمات عاشقانه بشنوم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
,|•حاجاسماعیلدولابے :
هنگامےڪہبہیاد
امامحسین(ع)
مے افتید،تردیدےنداشتہباشیدڪہ
آنحضرٺهمبہیادشماست . . .(:
|•طوبایِڪربلا،ص۱۴۹•|
|•#پروفایل•|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_484
نفسش را با فشار از بینی بیرون داد و همراه با چشمانش که یک لحظه بست و باز کرد ، با آرامشی عمیق که حالا در چهره اش ظاهر شده بود ، گفت :
_نفسمی نسیم ... عشقمی نسیم ... برگرد پیشم ...داری به خدا روانیم میکنی ... برگرد.
صدای گریه ام بلند شد . تب بود و بی حال و گریه ای که یا از شوق بود یا از دردی که اینهمه سال پنهانش کرده بودم .
-واسه چی گریه میکنی آخه ؟!
-می دونی واسه شنیدن این جمله ....چقدر زجر کشیدم ، چقدر منتظر شدم ، چقدر با خودم درگیر شدم که به قلبم اثبات کنم ، دوستم داری ... میدونی چقدر با عقلم جدال کردم تا قانعش کنم که پای قلبم بمونه و عقلم در جواب گفت، پای کسی بمون که واسش عزیز باشی ...چرا این جمله رو ده سال پیش بهم نگفتی .
-نگفتم ؟ توی نامه ای که قبل رفتنم نوشتم گفتم ؟ نامه بهت دادم ، گفتم ، دیگه چه جوری باید میگفتم ؟
حالا نوبت من بود که به اندازه ی ده سال سرش فریاد بزنم :
_تو رفتی و گفتی ... باید وقتی بودی می گفتی تا من بتونم توی اون ده سال با نبودت کنار بیام ... با اشتباهاتت، با همه ی گذشته ای که هروقت زیر و روش کردم ... به این نتیجه رسیدم که دوستم نداشتی .
دستی به پیشانیش کشید ، حتما سرش درد گرفته بود .سکوت کردم .چند دقیقه ای سکوت لازم بود . هم برای او هم برای من تا گفت :
_الان چی ؟ الان که اومدم بمونم ...الان که گفتم و احساسم رو واست رو کردم ؟
-میترسم دروغ گفته باشی .
عصبی صدایش را باز بلند کرد:
_واااای خدا.
خندیدم .خنده ای در میان صورتی خیس از اشک و دلم رضایت داد چون صداقت کلامش حالا به ظهور رسیده بود. در نگاه بی تابش و صدای لرزانش یا حتی تپش های قلبی که انگار تا گوش من رسیده بود.
-بریم عقد کنیم .
سرش فوری چرخید سمت من :
_چی ؟!
-عقد کنیم دیگه ... جلوت رو نگاه کن .
سرش باز.چرخید سمت جاده و لبخندش زیباتر از همیشه به معرض ظهور رسید .
دنده را عوض کرد و سرعتش را بیشتر :
_هومن آرومتر برو چه خبره ؟
-120 تا که سرعتی نیست ، تا تو تب داری و هذیون میگی باید برسیم تهران .
-دیوونه ...نمیرسیم به محضر ... یواشتر برو .
دستش را تکان داد تا ساعت مچی اش از زیر آستین پیراهنش نمایان شود:
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_485
_نه میرسیم ... شماره اون محضر رو دارم ...الان زنگ میزنم .
خنده ام گرفت :
_حالا عجله نکن ...نشد فردا .
-فردا چیه ، همین امروز باید عقد کنیم .
چشم بستم و سرم را باز تکیه دادم به صندلی ام و او زنگ زد .
چشم بستم تا تپش های قلب عاشقم بر تب داغ سرمایی که خورده بودم ، اضافه شود. فقط هر از گاهی چشم باز می کردم و بخاطر خستگی که در چشمانش میدیدم ، می پرسیدم :
_بیداری ؟
میخندید :
_نه خوابم ...مگه الان وقت خوابه ؟
-می ترسم خوابت ببره .
-نترس ...بیدار بیدارم .
تا خود تهران آن حال داغ تب گونه را تحمل کردم و او بی خوابی را. اصلا متوجه ی اطرافم نبودم. کی به خانه رفت و شناسنامه ها را برداشت ،کی برگشت و به محضر رفت .اما با همه ی حال بدی که داشتم مقاومت کردم .شوق و ذوقش را دوست داشتم .
ومن بی تاب تر از او برای لحظه ی عقدمان بودم . جواب آزمایش هنوز مهلت داشت و کارمان را راحت کرد. فقط یک عقد ساده بود ، بدون همراه .
ولی راضی بودم .حالا انگار هومن من ، آن هومن 10 سال قبل نبود. همین باعث رضایتم شد .ساده و بی تشریفات ، عقد کردیم و کلی امضا که توانم را گرفت .اما همین که خواستم از دفتر بیرون بیایم دستم را گرفت و درحالیکه داشتم فکر می کردم من تب دارم یا او ، زیر گوشم گفت :
_دوباره خوش اومدی به زندگیم...حالا دیگه خودم هستم پیشت.
پوزخند زدم :
_تا حالا مگه نبودی ؟
همراهم ازپله ها پایین آمد :
_نه اینطوری .
بعد فشار پنجه هایش را سر سر انگشتان بی جان دستم خالی کرد.
راه افتادیم سمت خانه . هومن باز صدای ضبط ماشین را بلند کرده بود و من فقط چشم بسته بودم و تنها چیزی که بلندتر از همیشه در گوشم می پیچید ، صدای هومن بود. می دونست حالم بده اما انرژی که در کلامش داشت به جانم میریخت ، داشت وادارم می کرد که باهمه ی بدحالیم باز نگاهم را بهش بسپارم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_486
-عشق یعنی ، وقتی که دستتو می گیرم مطمئن باشم که از خوشی می میرم عشق یعنی ، وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم ازصمیم قلبم، باهمه احساسم
پای تو موندم تا خودمو بشناسم.
دستش را سمتم دراز کرد و بازویم را کشید سمت خودش ، مرا تکیه ی بازویش داد و پیشانیم را بوسید :
_نسیم یه چیزی بهم بگو.
خمار و مست آن گرمای تب آلودی که سرزمین وجودم را کامل فرا گرفته بود نگاهش کردم و بی رمق گفتم:
_حالم ...الان خوب نیست .
حرفی زد که با همان حال خراب ، قلبم را آب کرد:
_بمیره هومن ... تو رو نباید اینجوری میبردم محضر ...ولی ...از تو بعید نبود که باز فردا پشیمون بشی خب .
بی رمق خندیدم که باز بوسه ای روی روسری ام زد و گفت :
_الان میرسیم خونه .
رسیدیم .حالا دیگر مطمئن بودم که یا دارم می میرم یا تبم آنقدر بالاست که از مرز هشدار هم گذشته ام .خودش بهتر از من حتی فهمید . در سمت مرا باز کرد و پشتش را به من کرد و گفت :
-می خوام کولت کنم ...دستاتو بنداز دورگردنم
-نمی خواد ...میآم .
-حرف نزن الکی ، چشماتو به زور باز میکنی چه جوری میتونی راه بیای .
-نمیتونی ...منو بلند کنی .
خندید :
_کی ؟! با منی ؟!... من الان قویترین مرد روی زمینم ...دستاتو بنداز دور گردنم.
-هومن!
-جانم .
جانش ، جانی دوباره به من بخشید. با لبخندی که گره خورد به بی حالیم اما به زحمت گفتم :
_جونت...سلامت.
دستانم را دور گردنش انداختم و تنم را به کمرش چسباندم . روی پاهایش بلند شد و زیرلب آهسته گفت :
_وای چقدر دستات داغه ...الان پاشوره ات میکنم .
با آن وضع جلوی چشمان مادر و تمنا ظاهرشدن ، خودش ماجرایی دیگر داشت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝