eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
همون موقع موبایلش زنگ خورد .نگاهش به من بود که جواب داد: _بله ...بله تو راهم دارم میآم . دیر شده بود حتما . یدک کش بود شاید و میخواست ماشین را ببرد . به زحمت خودم را از صندلی کندم و سمت برف های سفید کنار جاده رفتم . روی پنجه های پام نشستم و یه مشت برف سرد و یخ زده را با دستان داغم برداشتم . لرزیدم اما چاره ای نبود .چشم بستم و برف های را روی صورتم زدم.حس کردم ، تبم زیر سردی برف بخار شد و من چنان لرز کردم که حتی قلبم هم ایست کرد . داشتم می افتادم .که هومن سراغم آمد. مرا کشید سمت ماشین و روی صندلیم نشاند .چشم بسته بودم و همچنان میلرزیدم و او کنار در باز سمت من ، ایستاده بود: _کاش تو رو با خودم نمی آوردم . چشم گشودم . پالتواش را درآورده بود و داشت روی من میانداخت که گفتم : _خوبم . -اصلا دروغگوی خوبی نیستی . در را بست و پشت فرمان نشست . عطر پالتواش باز داشت تبم را بالا میبرد . و او خسته از بی خوابی و رانندگی های پی در پی ، با اخمی که شاید باز نقابی برای غرورش بود، نگاهش را به جاده دوخت .سیر نگاهش کردم و زمزمه کردم : _ممنونم هومن ..اذیتت کردم .. ببخشید . صدایش باز عصبی بود : _من با این چیزا اذیت نمیشم خودتم خوب میدونی . چشم بستم و عطر پالتوا ش را با یک نفس به سینه کشیدم . باز داشت تبم بالا می رفت و من فقط سکوت کرده بودم . هر از گاهی چشم می گشودم و میدیدم که او باز در حال رانندگی است .تا جایی که دیگر تبم آنقدر بالا رفت که غرق درعالم داغ و اغوا گر کابوس تب شدم . خوابی آشفته ، نگران کننده و مضطرب . تمنا نبود... من بودم و جاده ای که میدویدم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یک تماس ازحرم دارید...💔📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یک لحظه با فریادی بلند اسمش را صدا زدم و چشمانم باز شد : _تمنا . نگاهم در اتاقک ماشین چرخید .نفس های تند بود و عرق سردی که از شدت تب بالایم بود و توان کمم روی صورتم نشسته بود . نگاهم سمت پنجره چرخید .کنار خانه ی خانم جان بودیم .انگار تمام مدتی که هومن همراه با یدک کش ، ماشینم تا خانه ی خانم جان آورده بود در خواب بودم . همراه با خانم جان از خانه بیرون آمد و سمت ماشین . خانم جان با نگاهی سمتم گفت : _حالش خوب نیست اصلا زودتر برید که اینو ببری دکتر . هومن در را باز کرد و یک قرص و یک لیوان آب دستم داد.بعید میدانستم انهمه تب با یک استامینیفون ساده برطرف شود. بی هیچ حرفی قرص را خوردم و خانم جان دستی به پیشانم کشید و روبه هومن گفت : -عجله نکن هومن جان ولی رسیدید حتما اول ببرش دکتر. -باشه حتما . -برید به سلامت . خانم جان لبخند به رویم زد و گفت : -مراقب خودتون باشید . راه افتادیم .اینبار چشمان سرخ و تبدارم را به جاده دوختم که صدای هومن رو شنیدم : _خوبی ؟ -آره. پوزخند زد: _معلومه . _اگه معلومه واسه چی مپرسی پس ؟ -حرف نمیزنی نگران میشم . یکدفعه حبابی از شوق در اعماق وجودم منفجر شد .سرم را تکیه ی پشتی صندلیم دادم و نگاهش کردم .خسته بود. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خیلی خسته بود . چشمانش از شدت بی خوابی پف آلود و سرخ و سعی داشت پنهانش کند : _خیلی اذیتت کردم ، خسته ای ...کاش می موندیم پیش خانم جون . صدای عصبی اش بلند شد : _بمونیم که چی بشه ؟...حالت با موندن خوب میشه ؟ -لااقل تو یه ساعتی میخوابیدی ... اینطوری که بیشتر اذیت میشی . فریاد زد : _بهت میگم من با این چیزا اذیت نمیشم ... هرچه لحن من آرام و تب دار و با مکث بود ، صدای او تند و عصبی و خشن . -حالا چرا داد میزنی ؟ -باید سرت داد بزنم ...باید همون دیشب اصلا داد میزدم ...با یه باک خالی ، بلندشدی توی اوج برف ، تو شب ، با یه سرخیس و از حموم برگشته ، راه افتادی تو جاده ، بعد گذاشتی حسابی یخ که زدی ، زنگ زدی به من که ... صدایش را نازک کرد و ادای مرا درآورد: _هومن من گم شدم . خندیدم . بی رمق و بی حال . این حرصش بخاطر شدت حال بدم بود. یعنی اینقدر حالم بد بود ! یا او بیش از اندازه ، نگرانم. عصبي تر ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _واسه چی میخندی الان ؟! چشم بستم و سرم را برگرداندم سمت پنجره و از ته قلبم گفتم : _خیلی دوستت دارم ...هر بلایی که خواستی سرم آوردی ...ولی من هنوزم دوستت دارم . تُن صدایش بالاتر رفت : _چرت نگو خواهشا ...دوستم داشتی ، با اون پسره ی عوضی قرار نامزدی نمیذاشتی و انگشترش رو دستت نمیکردی ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
🌹🌴🌹 🌴🌹 🌹 💐 گفته‌اند: اگر محبت امام زمان علیه‌السلام در دلی بیاید، خاصیتش آن است که آنچه در دل، غیر محبت بوده را کم‌کم بیرون کند و خود محبت سیر استکمالی پدید آورد و آن‌قدر ارزشمند و گران‌قیمت شود که درنهایت سیر محب، انگار کدورت و غمی نبوده، مگر آن‌که رسوبات گذشته گاه‌گاهی سبب خطور گردد. محبت امام زمان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏بجز غوغایِ عشقِ درونِ دل نمی‌یابد❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•﷽• چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙 برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها! (: 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اشکی از شوق یا التهاب قلبی خسته یا شایدم یاد آوری گذشته به روی صورتم دوید : _به پارسا هم گفتم ...بهش گفتم ...خوب شد که ازدواج نکردیم چون ....با قلبی که پیش تو بود نمیشد به پارسا بله بگم . نفس بلندی کشید . شاید آرامش میکرد ولی نکرد ، چنان فریادی زد که سرم سوت کشید : _پس واسه چی اینقدر زجرم میدی ؟چرا ازم فرار میکنی ؟خب بیشعور ...من دارم دیوونه میشم از این رفتارت ، چرا نمیفهمی حالم رو؟ لبخند بی رنگی زدم و سرم چرخید سمتش . نگاه بارانیم را با اوتقسیم کردم و گفتم : -چون تو دوستم نداری ... چون تو داری نقش بازی میکنی ...چون تو تمنا رو میخوای و فقط و فقط ... واسه خاطر تمنا میخوای که من باشم . تاج ابروانش آنقدر بهم نزدیک شد که گره کوری خورد و بلند و عصبی جوابش ، را سرم داد زد: _خدایا منو بکش راحتم کن . چندین بار این جمله را تکرار کرد و بعد کف دستش را محکم زد روی فرمان و بعد باز با همان عصبانیت گفت : -آخه مگه تو کوری؟ .... نمی بینی چه جوری دارم واست بال بال میزنم ...احمق ، بیشعور ... چه جوری بگم که توی نفهم بفهمی ، به خدا هر کی دیگه جای تو بود الان دیگه شیرفهم شده بود ... به خدا دوستت دارم . باز اشکی در مقابل نگاه خیره اش ، از چشمم بارید : _اینجوری زیاد شنیدم ولی اون طوری که همیشه آرزو داشتم ، حتی یه بارم نشنیدم . نگاهش را لحظه ای به جاده داد و دوباره سمت من : _چه جوری ؟ انگار واقعا نمی دانست . کنجکاوی نشسته در صدایش آنقدر زیاد بود که عصبانیتش فروکش کند و منتظر جوابم باشد . -باعشق ... با احساست ، با احساسی که امروز صبح روی بالکن خانم جان وادارت کرد واسه ی من اشک بریزی و غرورت رو کنار بزنی ... میخوام به جای شنیدنِ روزی هزار بار ، احمق ، دیوانه ، بیشعور ، نفهم کلمات عاشقانه بشنوم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•• ,|•حاج‌اسماعیل‌دولابے : هنگامے‌ڪہ‌بہ‌یاد امام‌حسین(ع) مے افتید،تردیدےنداشتہ‌باشید‌ڪہ آن‌حضرٺ‌هم‌بہ‌یاد‌شماست . . .(: |•طوبایِ‌ڪربلا،ص۱۴۹•| |••| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
نفسش را با فشار از بینی بیرون داد و همراه با چشمانش که یک لحظه بست و باز کرد ، با آرامشی عمیق که حالا در چهره اش ظاهر شده بود ، گفت : _نفسمی نسیم ... عشقمی نسیم ... برگرد پیشم ...داری به خدا روانیم میکنی ... برگرد. صدای گریه ام بلند شد . تب بود و بی حال و گریه ای که یا از شوق بود یا از دردی که اینهمه سال پنهانش کرده بودم . -واسه چی گریه میکنی آخه ؟! -می دونی واسه شنیدن این جمله ....چقدر زجر کشیدم ، چقدر منتظر شدم ، چقدر با خودم درگیر شدم که به قلبم اثبات کنم ، دوستم داری ... میدونی چقدر با عقلم جدال کردم تا قانعش کنم که پای قلبم بمونه و عقلم در جواب گفت، پای کسی بمون که واسش عزیز باشی ...چرا این جمله رو ده سال پیش بهم نگفتی . -نگفتم ؟ توی نامه ای که قبل رفتنم نوشتم گفتم ؟ نامه بهت دادم ، گفتم ، دیگه چه جوری باید میگفتم ؟ حالا نوبت من بود که به اندازه ی ده سال سرش فریاد بزنم : _تو رفتی و گفتی ... باید وقتی بودی می گفتی تا من بتونم توی اون ده سال با نبودت کنار بیام ... با اشتباهاتت، با همه ی گذشته ای که هروقت زیر و روش کردم ... به این نتیجه رسیدم که دوستم نداشتی . دستی به پیشانیش کشید ، حتما سرش درد گرفته بود .سکوت کردم .چند دقیقه ای سکوت لازم بود . هم برای او هم برای من تا گفت : _الان چی ؟ الان که اومدم بمونم ...الان که گفتم و احساسم رو واست رو کردم ؟ -میترسم دروغ گفته باشی . عصبی صدایش را باز بلند کرد: _واااای خدا. خندیدم .خنده ای در میان صورتی خیس از اشک و دلم رضایت داد چون صداقت کلامش حالا به ظهور رسیده بود. در نگاه بی تابش و صدای لرزانش یا حتی تپش های قلبی که انگار تا گوش من رسیده بود. -بریم عقد کنیم . سرش فوری چرخید سمت من : _چی ؟! -عقد کنیم دیگه ... جلوت رو نگاه کن . سرش باز.چرخید سمت جاده و لبخندش زیباتر از همیشه به معرض ظهور رسید . دنده را عوض کرد و سرعتش را بیشتر : _هومن آرومتر برو چه خبره ؟ -120 تا که سرعتی نیست ، تا تو تب داری و هذیون میگی باید برسیم تهران . -دیوونه ...نمیرسیم به محضر ... یواشتر برو . دستش را تکان داد تا ساعت مچی اش از زیر آستین پیراهنش نمایان شود: 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
_نه میرسیم ... شماره اون محضر رو دارم ...الان زنگ میزنم . خنده ام گرفت : _حالا عجله نکن ...نشد فردا . -فردا چیه ، همین امروز باید عقد کنیم . چشم بستم و سرم را باز تکیه دادم به صندلی ام و او زنگ زد . چشم بستم تا تپش های قلب عاشقم بر تب داغ سرمایی که خورده بودم ، اضافه شود. فقط هر از گاهی چشم باز می کردم و بخاطر خستگی که در چشمانش میدیدم ، می پرسیدم : _بیداری ؟ میخندید : _نه خوابم ...مگه الان وقت خوابه ؟ -می ترسم خوابت ببره . -نترس ...بیدار بیدارم . تا خود تهران آن حال داغ تب گونه را تحمل کردم و او بی خوابی را. اصلا متوجه ی اطرافم نبودم. کی به خانه رفت و شناسنامه ها را برداشت ،کی برگشت و به محضر رفت .اما با همه ی حال بدی که داشتم مقاومت کردم .شوق و ذوقش را دوست داشتم . ومن بی تاب تر از او برای لحظه ی عقدمان بودم . جواب آزمایش هنوز مهلت داشت و کارمان را راحت کرد. فقط یک عقد ساده بود ، بدون همراه . ولی راضی بودم .حالا انگار هومن من ، آن هومن 10 سال قبل نبود. همین باعث رضایتم شد .ساده و بی تشریفات ، عقد کردیم و کلی امضا که توانم را گرفت .اما همین که خواستم از دفتر بیرون بیایم دستم را گرفت و درحالیکه داشتم فکر می کردم من تب دارم یا او ، زیر گوشم گفت : _دوباره خوش اومدی به زندگیم...حالا دیگه خودم هستم پیشت. پوزخند زدم : _تا حالا مگه نبودی ؟ همراهم ازپله ها پایین آمد : _نه اینطوری . بعد فشار پنجه هایش را سر سر انگشتان بی جان دستم خالی کرد. راه افتادیم سمت خانه . هومن باز صدای ضبط ماشین را بلند کرده بود و من فقط چشم بسته بودم و تنها چیزی که بلندتر از همیشه در گوشم می پیچید ، صدای هومن بود. می دونست حالم بده اما انرژی که در کلامش داشت به جانم میریخت ، داشت وادارم می کرد که باهمه ی بدحالیم باز نگاهم را بهش بسپارم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-عشق یعنی ، وقتی که دستتو می گیرم مطمئن باشم که از خوشی می میرم عشق یعنی ، وقتی که بیقرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم ازصمیم قلبم، باهمه احساسم پای تو موندم تا خودمو بشناسم. دستش را سمتم دراز کرد و بازویم را کشید سمت خودش ، مرا تکیه ی بازویش داد و پیشانیم را بوسید : _نسیم یه چیزی بهم بگو. خمار و مست آن گرمای تب آلودی که سرزمین وجودم را کامل فرا گرفته بود نگاهش کردم و بی رمق گفتم: _حالم ...الان خوب نیست . حرفی زد که با همان حال خراب ، قلبم را آب کرد: _بمیره هومن ... تو رو نباید اینجوری میبردم محضر ...ولی ...از تو بعید نبود که باز فردا پشیمون بشی خب . بی رمق خندیدم که باز بوسه ای روی روسری ام زد و گفت : _الان میرسیم خونه . رسیدیم .حالا دیگر مطمئن بودم که یا دارم می میرم یا تبم آنقدر بالاست که از مرز هشدار هم گذشته ام .خودش بهتر از من حتی فهمید . در سمت مرا باز کرد و پشتش را به من کرد و گفت : -می خوام کولت کنم ...دستاتو بنداز دورگردنم -نمی خواد ...میآم . -حرف نزن الکی ، چشماتو به زور باز میکنی چه جوری میتونی راه بیای . -نمیتونی ...منو بلند کنی . خندید : _کی ؟! با منی ؟!... من الان قویترین مرد روی زمینم ...دستاتو بنداز دور گردنم. -هومن! -جانم . جانش ، جانی دوباره به من بخشید. با لبخندی که گره خورد به بی حالیم اما به زحمت گفتم : _جونت...سلامت. دستانم را دور گردنش انداختم و تنم را به کمرش چسباندم . روی پاهایش بلند شد و زیرلب آهسته گفت : _وای چقدر دستات داغه ...الان پاشوره ات میکنم . با آن وضع جلوی چشمان مادر و تمنا ظاهرشدن ، خودش ماجرایی دیگر داشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صدای مادر ، چشمان خمارم را هم باز کرد: -خدا مرگم بده ...این چش شده ؟ هومن درحالیکه از پله ها بالا میرفت گفت : -یه لگن آب سرد با دستمال بیار ، به دکترم زنگ بزن بگو زودتر خودشو برسونه . -چی شده ؟ هومن جوابی نداد. مرا سمت اتاقم برد .در اتاقم را باز کرد و رفت سمت تخت .دیگر واقعا جان هم نداشتم . مرا روی تخت فرود آورد و درحالیکه روسری و پالتو ام را در می آورد صدایش را از پشت پلک های بسته ام شنیدم : _نسیم ...نسیم یه چیزی بگو..صدامو میشنوی ؟ -خوبم . -ای جان ...الان خوبترم میشی . فقط گوش هایم بود که شاید توان هنوز شنیدن داشت . در اتاق باز شد و صدای مادر بلند : _خاک به سرم ... چکار میکنی هومن ؟برو بیرون زشته به خدا ، شما که دیگه زن وشوهر نیستید. و صدای هومن در جواب مادر: _کی گفته ؟ -من می گم ... برو کنار ببینم چش شده . -امروز عقد کردیم . لحظه ای سکوت پا برجا شد : _دروغ نگو ... -به جان شما ..الان از محضر میآیم . -این دیشب رفت خونه ی خانم جون، بعد تو نصف شب با کلی سر و صدا رفتی ، الانم با این حال آوردیش خونه میگی ، عقد کردیم ؟! میخوای باور کنم ؟ راستشو بگو چه بلایی سرش آوردی باز ؟! -من !! -آره دیگه ، تو ...کی می تونه غیر تو ، همچین بلایی سر نسیم بیاره . -ول کن مادر من ... الان حال توضیح دادن ندارم . لای چشمانم باز شد. هومن ملحفه ای نازکی رویم می کشید که مادر با حرص دستش را پس زد وگفت : _دستتو بکش گفتم ...برو بیرون ببینم باز چه گندی زدی ! مجبور شدم من حرف بزنم : _مامان ...راست میگه ...عقد کردیم . اخمی توی صورت مادر نشست و تعجبی عمیق که هومن باحرص مادر را کنار زد و لگن بزرگی را پایین تختم گذاشت و گفت : -کمکش کن بشینه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
•• 📲| | ۿـر ۅَقـ‹🕡›ـٺْ خۅاسٺے گُنـاه کنۍ❛ ٻہ ‌لحظہ ۅاٻسا✋🏼°° دسٺتُ بذار رۅ سٻنہ🌱 ۅ سہ‌بار بگــۅ[🗣} •♥️ ـ ـ حالا اگہ ٺۅنسٺے‘⚠️حرمٺۺُ بشکـــــــــــڹ‌ۅ‌گناه کـڹ... ـ ـ • (" ‌! 🕌🚩 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃💐🍃 💐🍃 🍃 💐 گویند فاصله مصر تا کنعان هشتاد فرسخ راه بود. چون پیراهن یوسف را برادران از او گرفتند و به‌سوی کنعان حرکت کردند، یعقوب با شامة باطنی بوی آن را استشمام کرد و گفت: بوی پیراهن یوسف را استشمام می‌کنم. ای محب و عاشق حضرت حجّت! شامة باطنی ما چقدر است که بتواند بوی حضرت محبوب را استشمام کند؟ محبت امام زمان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مادر بی هیچ حرفی اطاعت کرد ولی هنوز باور نکرده بود . روی دستای مادر نیم خیز شدم .هومن پاهایم را درون لگن آب سرد گذاشت و درحالیکه با دستانش از زانو تا سر پنجه های پایم را آب میریخت ،نگاهم کرد . یک دست مادر روی پیشانیم بود و دست دیگر دور بازویم . -این حالش بدتر از این حرفاست ... هومن کلافه دست از کار کشید و نگاهش باز میخکوبم شد: _چکار کنیم پس؟ به زحمت با زبانی خشک که انگار حتی در دهانم هم تکان نمی خورد گفتم : _الان ..بهتر ...میشم . انگار همان سه کلمه حال هومن و مادر را بدتر کرد. هومن عصبی پرسید : _پس چی شد دکتر ؟ -گفتم دیگه ...حالا جت نیست که یکدفعه از آسمون بیافته وسط حیاط ، باید صبر کنی تا برسه . حلقه های روشن نگاهش درصورتم چرخید : -نسیم ....طاقت داری ببرمت توی ...استخر ؟ به جای من ، مادر جواب داد: _ول کن هومن...استخر چیه این وسط. صدایش بلندتر شد : -مگه نمی بینی شما حالشو ...تب سنج داری ؟ -آره . -برو بیار ببینم . مادر مرا روی تخت خواباند و رفت . هومن برخاست .کف دو دستش را دو طرف تختم گذاشت و خم شد سمت صورتم : _نسیم ...غلط کردم ... امروز نباید می رفتیم محضر ... تو رو خدا ...خوب شو ..اگه یه بلایی سرت بیادا... و نگفت و به جای او ، من به زحمت گفتم : _فعلا ... خوبم. اما حتی با حرف من هم آرام نشد: _ای خدااا... مادر امد و تب سنج آورد.نمی دانم تبم چقدر بود ولی هومن با دیدن درجه ی تبم گفت : _مامان یه پتو بیار ، میبرمش سمت استخر . صدای متعجب مادر هم بلند شد : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سال 1401 بر شما مبارک باد 🌸 روزهایتان بهاری لبتان پر لبخند دلتان شاد و رزقتان پر برکت باد☘ ☘سال نو مبارک ☘
باز کولم کرد و از پله ها پایین آمد.مادر دنبالمان میدوید و میپرسید : _تبش چند بود ؟ و این وسط تمنا هم از مدرسه آمد: _بابا !! -سلام عزیزم . همان دو کلمه را گفت و از مقابل نگاه تمنا دوید و رفت سمت استخر و من در میان تاری جلو چشمانم و تب بالایم ،باز خاطرات آن استخر را در ذهنم مرو کردم . مرا لبه ی استخر نشاند و رو به مادر گفت : -شما بگیرش تا من برم . مادر شانه هایم را گرفت .هومن پرید داخل استخر . من که هیچ ولی او حتما سرما می خورد . سرش که از آب بیرون آمد، دستانش را سمت مادر دراز کرد: _کمکش کن مادر. مادر مرا آهسته به جلو هل داد و من افتادم میان دستان هومن . آب سرد بود. و انگار تمام تنم بخار کرد . لرزم گرفت .تمام تنم سرد شد . هومن مرا محکم توی بغلش فشرد و به مادر گفت : _پتوش رو بیار . تمنا هم سمت استخر آمد: _چی شده مامانی ؟ -هیچی عزیزم ... برو تو ...لباستو عوض کن تا بیام . اما تمنا گریه کرد: _مامانم ...مرده ؟ هومن اِی بلندی گفت : _اِ ...تمنا. و تمنا همچنان می گریست . دیگر توان حرف زدن را هم از دست دادم تا لااقل او را دلداری بدهم .شاید هم بیهوش شدم .نفهمیدم چی شد ولی باز هومن مرا سمت تختم آورد. مادر لباس هایم را عوض کرد و گفت : _تبش پایین اومده ... برو لباستو عوض کن . صدای بسته شدن در اتاق آمد و سکوت حاکم شد. مست خواب شدم. آرام شدم تا اینکه صدای دکتر و صحبت های هومن بیدارم کرد: -تبش چهل و یک بود ... بردمش تو استخر....تبش پایین اومد. الان سی و هشته ... -کار خطرناک ولی هوشمندانه ای بود... آستین لباسم تا بازو بالا رفت و فشار سنجی به بازویم وصل شد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سرم همچنان سنگین بود که دکتر گفت : _فشارشم پایینه ... یه سِرُم و چند تا آمپول مینویسم ... امروز نه ، ولی فردا یه کم بهتر میشه ، اگه خوب استراحت کنه و غذای مقوی بهش بدید ، تا آخر هفته خوب خوب میشه . -ممنونم دکتر . -گرم نگهش دارید ...دیگه هم لازم نیست واسه تبش بندازیتش توی استخر ... براش قرص نوشتم ، تبش قطع میشه . هومن همراه دکتر رفت و مادر لبه ی تختم نشست .چشم باز کردم که پتو را تا روی سینه ام بالا کشید و گفت : _چه بلایی سرخودت آوردی ؟واقعا عقد کردید ؟ چشمانم را به نشانه ی تایید حرفش بستم و باز کردم که مادر همراه با نفس عمیقی گفت : _میرم واست یه سوپ مقوی درست کنم ...هومن سرما نخوره خوبه ...شما دو تا منو دق دادید . مادر تا برخاست هومن سر رسید .همراه تمنا بود و آهسته گفت : _ببین حالش خوبه ... باید استراحت کنه ، تو برو سر درست تا.من بیام . و انگار همه رفتند جز خودش که ماند . جلو آمد و لبه ی تختم نشست .دست دراز کرد و دستی به صورتم کشید : -الان بهتری ؟ فقط نگاهش کردم .دست بلند کردم و دستش را گرفتم و آهسته کشیدم سمت لبانم . باید می بوسیدم .لااقل در عوض قدردانی برای خستگی اش ، بیداریش ، برای کمری که حتما از تحمل وزن من ، می گرفت یا سرمایی که حتما میخورد . لبخندم یا بوسه ام ، نمی دانم کدام منقلبش کرد . سرش را جلو کشید و لبانم را هدف بوسه اش قرار داد. این بوسه گرچه احتمال سرما خوردگی او را بیشتر می کرد اما حال مرا بهتر کرد. سرش را که عقب کشید گفتم : _دوستت دارم .. لبخندش کامل شد .آنقدر کامل که تمام لبانش را گرفت و کشید سمت گونه هایش . -من بیشتر ... مزد زحماتم رو هم نوشتم ، آخر هفته که دکتر گفت بهتر میشی باهات حساب میکنم ...فعلا برم داروهات رو بگیرم ...باشه ؟ بعد باز دستش را روی گونه ام کشید و لب زد : _بخواب ... زود برمیگردم. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
از امروز در کنار پارت های پایانی رمان ، رمان انلاین جدیدی از را پارت گذاری میکنیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🥀رمان مستِ مهتاب 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی پله ی آخر حیاط خاله طیبه نشسته بودم و نگاهم به قابلمه ی آشی بود که خاله طیبه بار گذاشته بود. کاسه های ملامین طرح گلش را هم کنار پله کنار پایم گذاشته بود تا برای همسايه ها آش بکشد. فهیمه با یک ملاقه برای کشیدن آش فوری از کنارم رد شد و گفت : _حالا چیه اونجا نشستی غمبرک زدی؟! خونسردی ذاتی اش حرصم میداد. نگاهش کردم و با حرص گفتم : _تو انگار نمیدونی چی شده؟! و انگار نه انگار.... زل در چشمانم. _چی شده؟ کلافه از اینهمه خونسردی اش گفتم : _تو نگران بابا نیستی؟... تو نگران تنهایی مامان نیستی؟!.... تو نگران فرهاد نیستی؟! سرش را با غیض از من برگرداند. _خب حالا.... چکار کنم من؟!... نگران باشم چیزی درست میشه؟! کلافه از اینهمه خونسردی زیر لب غر زدم: _تو دیگه نوبری به خدا.... خاله طیبه نگاهم کرد و همانطور که پای قابلمه ی آش ایستاده بود گفت: _خب حالا اینجوری حرص بخوری چی درست میشه فرشته جان.... و همان یه جمله باعث شد فهیمه شیر شود. _اره والا.... منم همینو میگم.... ما که از بچگی به نبودن بابا عادت کردیم.... مامانم که حق داره، ما رو بذاره اینجا که از دست ساواکی ها در امان باشیم.... خب فرهادم که از اول خبری ازش نداشتیم... حالا این رفتار شما یعنی چی. حال بیان نداشتم. حالم، نگرانی هایم حتی اضطرابم قابل وصف با کلام نبود. تنها نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. و خاله طیبه در قابلمه را برداشت و گفت : _حالا اونجا نشین غر بزن بیا کمک.... من و فهیمه آش میکشیم شما برو پخشش کن.... ان شاء الله اگه خدا بخواهد همه چی درست میشه... بابات که خدا پشت و پناهشه..... مادرتم که از تنهایی نمیترسه... فقط نگران حال شما دوتا بود که آوردتون اینجا.... شما هم که بچه نیستید... ماشاالله 17 سالتونه. و فهیمه فوری دو سال بزرگ بودنش را به رخ کشید : _خاله من 19 سالمه ها. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀💝 🥀🥀💝 🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💝〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀💝 🥀🥀💝 🥀💝
بلند بلند خندید : -سرما رو که از لبای تو نمیخورم ،ولی از آب سرد استخر، شاید . سر انگشتان دستم را دراز کردم سمتش و انگشتان دستش را محکم گرفتم . -بمون پیشم ...ولی بخواب ، خیلی خسته ای ...چشمات کاسه ی خونه . با آنکه پلک هایش داشت سقوط می کرد روی چشمانش اما باز انکار کرد: -من!...اصلا...خوابم نمیآد...تو بخواب . -لجبازی نکن هومن...میگم خوبم ، تبم ندارم ، قرص خوردم ، بگیر همینجا پایین تخت بخواب دیگه . سری بالا انداخت: _اگه قرار باشه بخوابم ، هردومون باید کنار هم بخوابیم ، تو روی تخت بخوابی من روی زمین ! -مریض میشی کنارم باشی دیوونه . چشمکی زد و گفت : -دیگه دیوونه که عقلش به این چیزا قد نمیده . خنده ام گرفت : _باشه برو پتو و بالشتتو بیار... انگار از جونت سیر شدی واقعا . همان شد که گفت . پتویی کف اتاق پهن کرد. دو بالشت گذاشت و یک پتوی بزرگ دو نفره . اولین شب آرامشم بعد از ده سال و چندین ماه ، کنار هومن ، شب پرستاره ای بود .کلی حرف زدیم ،چشم در چشم هم و کلی بوسه هدیه گرفتم . داغ و آتشین و آخر سر هومن غرق خواب شد . شاید اصلا خودش هم نفهمید که کی از خستگی بیهوش شد . خیره اش شدم . به خطوط ریز و کوچک کنار چشمانش ، به خط اخم و جدی روی ابروانش و حتی به لبانش که آنقدر مرا بوسیده بود که دیگر یقین داشتم سرما می خورد . چقدر آنشب خدا را شکر کردم که پارسا رفت . من داشتم با عشقی دروغین ، با تظاهر ، پارسا را گول می زدم و حتی خودم را . و حتی هومن و مادر و تمنا را. قلب من فقط و فقط برای هومن بود. شک نداشتم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
•﷽• چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙 برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها! (: 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مگه میشه که خوب نباشم. با نگاهی پرستاره که سال ها حسرت دیدارش را داشتم و عشقی که بالاخره پدیدار شد . حالم بهتر شده بود و فقط از آثار آن سرماخوردگی شدید ، فقط سرفه هایش باقی مانده بود. هومن آخر همان هفته یک مهمانی بزرگ گرفت ..عمه ها و خانم جان هم دعوت شدند . شاید چیزی شبیه مهمانی یا جشن عروسی بود. اصرار داشت ، لباس بخرم .که همراه خودش ،خریدم . یک بلوز و دامن مجلسی و برای تمنا هم کت و شلوار خرید و مادر که به اصرار زیاد ما فقط یک بلوز و پیراهن و شلواری مردانه که البته با سلیقه ی من انتخاب شد . مادر هم دو سه کارگری برای مهمانی گرفت تا من کمکش نکنم . با آنکه همه چیز خوب بود، اما نمی دانم چرا من دلشوره داشتم برای دیدار باعمه مهتاب و باز برای شنیدن کنایه هایش .هومن بهتر از حتی خودم، حالم را فهمید .درست در دقایقی که کاملا آماده بودم و منتظر آمدن مهمان ها ، نیشگونی آهسته از گونه ام گرفت و گفت : _نبینم نگرانیتو. -میدونی که ...باز عمه ... -با من . حتی نگذاشت حرفم را بزنم .مهمان ها آمدند و عمه همان جلوی در ورودی زد. کنایه ای آبدار و پر طعنه . -مبارکه عروس و داماد یازده ساله .. بالاخره بعد از یازده سال یه مراسم گرفتیدها! و بعد بلند بلند خندید . زهر خنده هایش در قلب من فرو رفت . بی اختیار حالم بد شد . یکراست رفتم سمت آشپزخانه و همانجا سرم را با ریختن چای گرم کردم که هومن از راه رسید . سینی پر شده از لیوان های چای را دست یکی از خانم هایی که برای کمک آمده بود ، دادم که با خروجش از آشپزخانه ، هومن جلو آمد و پرسید: -واسه چی اومدی اینجا ! -اصلا حوصله ی شنیدن حرفای عمه رو ندارم . -ولش کن ...گفتم با من دیگه . حرصم بیشتر فوران کرد: _همچین میگی با من انگار تو از پس زبون اون در میآی. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در حالیکه شیرینی ها رو توی دیس پذیرائی می چیدم ، هومن کنار گوشم زمرمه کرد: _برمیآم ..تو بیا تا ببینی چه جوری برمیآم . سکوت کردم ،که کنارگوشم باز آهسته نجوا کرد: _جوون و دلم میبره برات مگه میشه دل تو رو نخواد. یه جوری میخوام تو رو عزیزم که چشمای عمه هام درآد . یکدفعه از آخرین بیت شعرش زدم زیر خنده .سرم از کنار شانه سمتش چرخید . لبخندی اطمینان بخش به رویم زد و گفت : _بریم ؟ دستم را کشید و فرصت چیدن شیرینی ها را بهم نداد .من و هومن روی مبل دونفره ای کنار هم نشستیم .خانم جان با مهربانی نگاهمون کرد و بلندگفت : _قربونتون برم الهی ...چقدر شما دوتا بهم میآید . عمه پوزخند زد: _آخی ....مامان ساده ی من ...باز دو ماه دیگه که هومن رفت سوئد بهت میگم . هومن دست دراز کرد سمت من و عمدا دستم را مقابل نگاه عمه گرفت و گذاشت روی ران پای خودش وگفت : -میگم بهنام چطوره ؟سرش به زندگی خودش گرم شده یا نه ؟ عمه اخمی کرد فورا : _وا...سرش به زندگیش گرم بود ، مگه مثل توئه که زن بگیره و بره عشق وحال. هومن با خنده سرش را کمی بالا گرفت و فشاری به انگشتان دستم داد و جواب عمه را مقابلش : _سرش که شاید ولی چشماش پی زندگی خودش نبود... یه جوری شیر فهمش کنید که من برگشتم ایران و پای زندگیم هستم که دور و بر خونه ی من و هتل پیداش نشه که بدجوری آمارش رو دارم . آقا آصف هم که همیشه سکوت می کرد اینبار به حرف آمد: _همه چی تموم شده هومن جان ، بهنام سر زندگیشه . عمه بافریاد گفت : _آصف ! یعنی چی همه تموم شده !از اولش هم چیزی نبوده که تموم بشه ...این توهمات تو و زنته که فکر میکنید همه ی عالم و آدم، چشمشون دنبال یه دختر سر راهیه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝