eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر تو دوست عزیز ، روزت بخیر🌷 بذرِ امید نه وقت می شناسد ... نه موقعیت ... هر وقت بکاری شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن جوانه می زند و تا آسمانِ موفقیت و توانستن اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش ... نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ... پس تا دیر نشده بذرِ جادوییِ امیدت را بکار و معجزه هایت را درو کن ...
آثار‌نفرین‌والدین‌برفرزند - ابراهیم افشاری.mp3
965.8K
♦️ نفرین والدین در آینده فرزندان چه تاثیری دارد ؟ ⭕️ پاسخ:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «بی‌سیم» ‼️این بی‌سیم احتمال دارد برای تو باشد... 🎬 یک سکانس کوتاه از چندماه پس از ظهور...🥹♥️ 🔺حتما ببینید و منتشر کنید تا در ثواب آن شریک شوید. 📚 این فیلم کوتاه بر اساس روایت صحیح السند است.
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد... ↳
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع) 🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند، برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان. 🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد ! 🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
:تلنگرانه🖇 •اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ بانک ها ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ غیبتش را ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ! ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟ پس چگونه وقتی میدانیم اعمال خیر ما در قیامت به کسی که غیبت او را کردیم داده میشود باز غیبت میکنیم؟ نگذارید گوش‌هایتان گواه چیزی باشدکه چشم هایتان ندیده اند، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده صادقانه زندگی کنید ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم، ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله هم کمی تامل کرد. اصلا انگار دفعه ی اولی بود این حرف را می شنید. _من نشنیدم اقدس همچین حرفی بزنه.... _چرا من شنیدم.... و این دلم رو بدجوری شکست.... اونقدر فکرشو انداختید تو سر من.... هی ازش گفتید و گفتید اما آخرش چی؟... اصلا اون منو نمی خواد... این اصرار خاله اقدسه.... منم واسه همین بهش نه گفتم.... اگه یوسف جواب می خواست ازم... بهش بله می گفتم اما.... سکوت کردم و خاله خیلی آرام‌تر از قبل جلو آمد و گفت : _فکر کنم اصلا حرف اقدسم چیز دیگه ای بوده.... باور کن من میدونم یوسف خودش از مادرش خواسته که بیاد نظر تو رو بپرسه. _خاله.... بس کن تو رو خدااااا..... دیگه نمیخوام هیچی بشنوم.... به خاطر اگر و اَمای شما.... دلم بدجوری شکسته.... ولم می کنید یا نه؟ _الهی بمیرم برات فرشته.... بغض نکن خاله جان.... من خودم میرم از اقدس می پرسم که منظورش چی بوده. با این حرف خاله، بلند زدم زیر گریه.... _نهههههه.... تو رو خداااااا.... دیگه نه اسم یوسف رو بیار نه خاله اقدس.... اصلا همین فردا میرم خونه ی فهیمه. _وای چی میگی دختر!.... مگه تو بی خاله باشی.... زشته... خانواده تسلیمی چه فکری می کنند... باشه لال میشم... تو فقط آروم باش ... اسپری رو بزن که نفست نگیره. _خوبم... میخوام تنها باشم. _باشه خاله باشه.... فقط بخواب... نشینی باز گریه کنی نفست بگیره. او تا دم در داشت می گفت و من منتظر بودم تا برود تا صدای هق هقم را در بالشت خفه کنم. حالم بد بود. خیلی بد! حتی فکرش را هم نکرده بودم که این اصرار خاله اقدس باشد که از یوسف بخواهد به خواستگاری من بیاید نه خواست خود یوسف! احساس می کردم قلبم چنان در هم شکسته شده است که خرد شدن تکه های قلبم را به وضوح حس میکنم. سرنوشت من این بود واقعا؟! تا نیمه های شب داشتم به حال خودم و قلبم می گریستم. بارها نفسم گرفت و اسپری زدم.... اما حال قلبم خرابتر از حال ریه‌های داغونم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صبح با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم. سردرد بدی داشتم و حالم خوب نبود. بی حوصله نشستم پای سفره ی صبحانه که صدای زنگ در برخاست. خاله طیبه رفت سمت در و من به لقمه ای که در دستم بود، گازی زدم که صدای گریه ی بلندی شنیدم. ترسیده دویدم به حیاط. خاله اقدس بود که داشت بلند بلند گریه می کرد. _چی شده؟ من پرسیدم و خاله سمتم دوید. _فرشته جان تو یه کاری کن..... ببین اینو.... من ماندم و کاغذی که در دست خاله اقدس بود. کاغذ را از میان دستش کشیدم و تای آن را باز کردم. به نظرم خط یوسف بود! « سلام... الهی دورت بگردم مادر.... شرمنده ام به قدر هر دو دنیا.... چقدر گفتی برات برم خواستگاری فرشته و من گفتم نرو مادر... نرو چون جواب فرشته به من، نه است اما گوش نکردی. به خدا برای خودم و دلم نگران نبودم.... به خاطر خودت می گفتم. البته طاقت دیدن دل شکسته ات را هم نداشتم. داغ یونس به قدر کافی سخت بود و من نمی خواستم باز داغ دلت شوم.... ببخش منو که مجبورم.... دیشب خیال مرا راحت کردی.... تمام شک و گمان های مرا جواب دادی.... جواب نه ی فرشته را به من گفتی تا تصميم آخرم را بگیرم. نگفتم بهت تا دلشوره نداشته باشی. گرچه بعد از رفتنم متوجه خواهی شد. من می خواهم به پایگاه برگردم تا با چند نفری از رزمنده ها به خط مقدم بروم.... شاید پای جنگیدن نداشته باشم.... اما دست رزم دارم.... می دانم چطور بقیه را هم راضی کنم که اجازه ی این انتقال را بدهند .... فقط حلالم کن......» نامه از میان انگشتان دستم افتاد و خاله اقدس باز نگاهم کرد و بلند گریست. _به خدا اگه طوریش بشه منم می میرم... دیگه طاقت ندارم..... با مرگ شوهرم ساختم.... بچه های یتیمم رو تنهایی بزرگ کردم..... یونسم رو خدا ازم گرفت... این دیگه نههههههه.... خدا..... نههههههه.... طاقتشو ندارم. خاله طیبه خاله اقدس را داخل خانه برد. و من با حال عجیبی به خانه برگشتم. خاله طیبه مجبور شد لااقل برای آرام شدن خاله، قضیه ی سوتفاهم ایجاد شده را توضیح دهد. وقتی حرفهای خاله تمام شد. نگاه خیس خاله اقدس سمت من آمد. _الهی بمیرم برات فرشته جان.... ببخشید مادر..... تقصیر من شد..... بد گفتم.... به خدا حرف خود یوسف بوده..... خیلی وقته از دلش خبر دارم اما بعد از شهادت یونس، هر بار بهش گفتم، فقط گفت جواب فرشته منفیه.... منم دیشب وقتی بهم نه گفتی، با خودم گفتم، یوسف بهم گفتا من گوش نکردم..... الهی بمیرم تقصیر زبون بی سواد خودم شد. _نگو اقدس جان..... حالا طوری نشده..... از همین الان فرشته راه بیافته بره پايگاه با چند ساعت اختلاف میرسه..... میره به یوسف میگه که حالت خوب نیست و منصرفش میکنه. با تعجب به خاله نگاه کردم و آهسته لب زدم: _من برم؟!!! و خاله محکم و جدی سر تایید تکان داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌱حاج قاسم میگفت؛ از خدا یک چیز خواستم! گفتم خدایا اگر بخواهم به انقلاب اسلامی خدمت کنم باید خودم را وقف انقلاب کنم.از خدا خواستم اینقدر به من مشغله بدهد،که حتی فکر گناه نکنم... 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر تو دوست عزیز ، روزت بخیر🌷 بذرِ امید نه وقت می شناسد ... نه موقعیت ... هر وقت بکاری شبیهِ لوبیایِ سحر آمیز با اولین طلوعِ آفتابِ خواستن جوانه می زند و تا آسمانِ موفقیت و توانستن اوج می گیرد ... هرگز نا امید نباش ... نا امیدی ، تیشه ی بی رحمی ست به جانِ ریشه ی شعور و خوشبختی ات ... پس تا دیر نشده بذرِ جادوییِ امیدت را بکار و معجزه هایت را درو کن ...
«💛🪴» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) 💛¦↫
«🖤🍃» نـِشـَستہ‌اَم‌جـِلو؎ِدَربہ‌میـخ‌میگویـَم گـمـٰان‌نـَداشت‌دِلـَم‌اِنقـَدَر‌خـَطردار؎.. 🖤¦↫³⁰
«🖤🍃» ڪسۍڪه‌رَبـَّنـٰا؎او‌تـَعآدُل‌بـَخشِ‌عالـَم‌بـود قـُنوت‌خویـش‌را‌ایـن‌روز‌هـآدُشوار‌میبـَندَد..! 🖤¦↫³³
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حال خاله اقدس اصلا خوب نبود واقعا. و بالاخره خاله طیبه کار خودش را کرد. مرا دنبال یوسف فرستاد. ساک دستی ام را بستم و نیامده باز برگشتم پایگاه. با یکی از آمبولانس های بیمارستان که برای پایگاه دارو می فرستاد رفتم. و خوب هم رسیدم. ساعت 9 شب پایگاه بودم! از آمبولانس که پیاده شدم با همان ساک دستی که بسته بودم، یک راست رفتم سمت سنگر فرمانده. از خیلی چیزها دلخور بودم. یکی مثلا اینکه به جای اینکه خودش حرفی بزند، خاله اقدس را فرستاد تا باعث کلی سوتفاهم شد..... کنار سنگرش ایستادم و نفسی گرفتم تا همه ی حرفهایم را بزنم که رزمنده ای از سنگر بیرون آمد و من فوری گفتم: _ببخشید برادر..... فرمانده هستن؟ _بله.... _میشه بگید باهاشون یه کار فوری دارم بیان بیرون چند لحظه. _نمیشه خودتون برید بگید؟ _خواهش می کنم.... شما بگید. مردد نگاهم کرد اما پذیرفت. رفت و من همانجا منتظر شدم تا برگشت. _گفتن بیایید تو.... _یه زحمتی بکشید بگید من میرم پشت درمونگاه.... سمت خاکریزی که پشت درمانگاهه... بگید بیان اونجا. گفتم و راه افتادم که صدا زد. _خانم پرستار... خودتون بگید. و من بلند گفتم: _شما بگید لطفا.... رفتم. سمت همان خاکریزی که جای خلوت و دنجی بود... نمی خواستم صدای گریه یا شاید فریادم به گوش کسی برسد. همانجا ایستادم تا آمد. از دور می دیدمش که با همان عصا هم چطور لنگ میزند. بعد می خواست برود خط مقدم!! _سلام.... سمتش برگشتم که جا خورد. _سلام... توقع نداشتی من باشم؟.... حتما بهت گفتن که خانم پرستار کارتون داره و شما فکر کردی یه نفر دیگه است؟... درسته؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
« 💙✨» بسم‌رب‌المهدی|❁ من‌سرم‌گرم‌گــــناھ‌است‌سرم‌داد‌بزن سینه‌ات‌سخت‌به‌تنگ‌آمدھ‌فریاد‌بزن:) 💙¦↫ ✨¦↫
«🌸📿» بیایدیه‌کاری‌کنیم‌که‌ امام‌زمان‌برنامه‌هاش‌روروی‌ما‌پیاده‌کنه،مااون ماموریت‌خاص‌آقاروانجام‌بدیم! این‌یه‌‌رابطه‌خصوصی‌باامام‌زمان‌میخواد.. این‌یه‌نصف‌شب‌گریه‌کردنای‌خاص‌میخواد.. 🌸¦↫ 📿¦↫ 🌸🍃• . • . •
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سرش را از من برگرداند تا در زاویه دیدش نباشم. _جوابتون رو دیشب بهم دادید، امشب دیگه واسه چی اومدید اینجا؟! بغض بدی به گلویم چنگ انداخت. _شما چی؟!.... با خودت گفتی فرشته که نه مادر داره و نه پدر.... بچه یتیمه....مادرم رو بفرستم تا یه جوابی بگیره.... در عوض نه من خرد شدم و نه اگر جوابش نه بود، دلم می شکنه..... اون‌وقت فکر دل من نبودی؟!.... نگفتی شاید با این کارت دل منو بشکنی.... این همه توی این پایگاه باهم بودیم.... به خودت حتی زحمت ندادی بیای رو در رو از خودم سوال کنی... چرا؟! نگاهش آرام آرام سمتم برگشت. نگاهش باز کلی غم داشت اما تازه بغض من شکسته بود و کلی حرف داشتم. _تو تکلیفت با خودت مشخص نیست، من مقصرم؟.... تو از اولش هم با من مشکل داشتی.... از سر همون اعلامیه ها.... شایدم لج و لجبازی های دیگه.... نفس عمیقی کشیدم تا نفس بگیرم برای ادامه ی حرفهایم که گفت: _اشتباه می کنی. و صدایم بالا رفت. _اشتباه می کنم؟!.... من خودم شنیدم.... خودم شنیدم با همین گوش های خودم.... قبل از خواستگاری یونس... اون موقع خاله اقدس اجازه داده بود که اگه یه وقتی سيب زمینی و پیاز نداشتیم بیاییم و از خَرپشته ی شما برداریم.... یه شب اومدم تا سیب زمینی ببرم که شنیدم خاله ازت پرسید؛ تکلیفت چیه با خودت در مورد من... و تو گفتی مگه دیوونه باشی که با یه دختر بچه ی لوس و لجباز، مثل من ازدواج کنی.... من اینا رو خودم شنیدم. خواست چیزی بگوید که زیر نگاهش، نگاهی که چند دقیقه ای بود روی صورتم سایه انداخته بود، اشکانم را پاک کردم و گفتم : _من جون کندم تا تک تک خاطراتم را از ذهنم، یک شبه، محو کردم تا بتونم به یونس بله بگم..... خدا خودش خوب شاهده که توی اون دو سالی که نامزد یونس بودم، قلب و فکرم فقط درگیر یونس بود.... اما تو باز نذاشتی..... یونس رفت... یونس شهید شد.... باز اومدی هی جلوی چشمم هی زخم زدی.... هی شکنجه ام دادی.... آخرش هم خاله دیشب اومد رک و راست گفت که هی به تو اصرار می کرده و تو قبول نمی کردی تا بالاخره راضی شدی.... این حرف یعنی چی؟!.... یعنی شما نمیخوای بیای خواستگاری من و مادرت اصرار کرده، واسه دل اون راضی شدی.... غیر اینه؟ _به خدا قسم اشتباه متوجه شدی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
من‌از‌شرمندگی‌ چون‌لاله‌های‌واژگون‌🥀عمریستــ به‌سوےآسـمانم‌نیست‌روےسربرآوردن😔💔 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دل‌های مهربونتون😍 💐منتظر نباشید تا کسی 🌺به شما انرژی مثبت بدهد 💐خودتان شروع كننده باشيد 🌼و امروز با يک لبخند 💐احساس خوبتان را 🌸به ديگران انتقال دهید 💐امروزتون پراز انرژی مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃👌 💌🌿دوڪلام حرف حساب 💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایےنیست... اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓ 🌱 چے میگه مُهمه... 🌱چے از من خواسته مُهمه 🌱راهش چے بوده مُهمه 🌱چطور زندگے میڪرده مُهمه 🌱با ڪے رفیق بوده مُهمه 🌱دلش ڪجا گیر بوده مُهمه 🌱چطور حرف میزده 🌱چطور عبادت میڪرده 🌱چطوربوده‌ قلب، روح و جسمش مُهمه 💯اره! من ڪه با یه شهید، رفیق میشم، باید اینا و خیلے چیزاے دیگه‌ی اون شهید رو درنظر بگیرم؛ نَه فقط دَم بزنم...
❄️بـرفِ سفید و گنبد زردت چه دلرباست🙃✨ ❤️
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد عذرخواهی کنیم و یاد بگیریم وقتی کسی از ما عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم! عذر خواهی نشانه ضعف نیست، نشانه ی شخصیت
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نشستم روی خاک های همان خاکریز و گفتم: _خب بگو توضیح بده... جواب اَشکایی که دیشب تا صبح ریختم رو بده.... می خوام ببینم چه دلیل قانع کننده ای داری که بگی. کلافه چنگی به موهایش زد و چرخید پشتش را به من کرد. _آره... تقصیر منه.... چون مادر از دلم خبر داشت ولی یونس نه.... یونس یه روز به من گفت که به شما دل بسته.... وقتی این حرف رو زد و از خواب و خیال و آرزوهاش گفت.... نتونستم از دل خودم حرفی بهش بزنم..... من خواستم اون به آرزوهاش برسه.... ولی خدا نخواست.... اما تموم این مدت با تنها چیزی که دلم رو آروم می کردم این بود که شما هم هیچ علاقه ای به من نداری.... مدام مادر توی گوشم می خوند اما من حاضر نبودم یه بار دیگه دل مادرم رو بشکنم.... آره اشتباه کردم... باید اول خودم با شما حرف می زدم اما آخرین باری که حرف زدیم شما گفتی دیگه نمی خوای جلوی چشمت باشم.... اما بالاخره مادر اونقدر اصرار کرد که راضی شدم یه بار به زبون بیارم..... مادر گفت خودش از شما می پرسه.... از اطمینان خاطر مادر، منم کم کم مطمئن شدم اما وقتی دیشب با گریه برگشت و جواب نه رو داد دیگه همه چی برام تموم شد.... گفتم شاید اصلا قسمت من اینه که از دنیا دل بکنم.... واسه همین شبونه ساکم رو بستم و اومدم پايگاه. برگشت سمت من و بی آنکه نگاهم کند، دستی به ریش های مشکی اش کشید. _حالا.... جبران می کنم.... اگه قبول می کنید.... خودم می پرسم.... ببخشید... واسه ی همه ی اتفاقاتی که افتاده.... اما.... شما.... با من ازدواج می کنید؟ توقع خواستگاری آن هم در خاکریز پشت پایگاه را نداشتم. لبخندی روی لبم نشست و کمی سکوت کردم تا بتوانم لااقل کلمات را پیدا کنم و او ادامه داد : _باید امشب جواب قطعی رو به من بدید.... اگه جواب شما بله باشه.... می مونم تو پایگاه.... چون رفتنم به خط مقدم برای بقیه جز دردسر چیزی نداره.... اما اگه جوابتون نه باشه.... میرم.... چون دیگه نمیشه که هر دو توی پایگاه بمونیم.... به هر زحمتی که باشه، میرم.... فقط میمونه زحمت خبر دادن به مادرم، که اون با شما. از روی خاکریز برخاستم و مانتویم را کمی تکان دادم. _لطفا زنگ بزنید اول خاله اقدس رو از نگرانی در بیارید که حالش اصلا خوب نیست.... در ضمن.... به مادرتون هم بفرمایید که بنده سه چهار روز دیگه بر میگردم تهران.... دیگه اون زمان میتونم یه شب میزبان شما و مادر شما باشم.... البته اگر باز اشتباه نکنید و مادرتون رو تنها نفرستید... چون در این صورت حتما جوابم « نه » است. گفتم و با قدمهایی تند رفتم سمت درمانگاه. قلبم چنان تند میزد که ناچار شدم برای نفس های تند و بریده بریده ام یک پاف از اسپری ام را بزنم. اما بالاخره تمام شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتم تهران. سه چهار روز بعد، باز برگشتم تهران. به قول عادله؛ این چه رفت و برگشتی بود! اما حتی به او هم نگفتم که چی اتفاقی قرار است بیافتد. تا در خانه ی خاله طیبه برایم باز شد و خاله طیبه مرا دید، چنان مرا محکم در آغوشش فشرد که استخوان هایم درد گرفت. _خاله!.... چلوندی منو! _سلام قربونت برم..... خوش اومدی.... مبارکت باشه. _چی مبارک باشه آخه؟ رفتم سمت پله ها که خاله همانجا کنار در حیاط خشکش زد. _وا.... جواب بله ات به یوسف دیگه.... یوسف دو روز پیش برگشته عقب و از مخابرات زنگ زده به اقدس و این خبر رو داده. کمی شیطنت کردم و گفتم : _حالا بذار بیان تا ببینم جواب بله بگم یا نه. سکوت خاله باعث شد تا سرم را برگردانم و او را ببینم که تا سر برگرداندم، دیدم خم شده و لنگه دمپایی اش را از روی زمین بر می دارد. تا خواستم عکس العملی نشان دهم یا حتی فکر کنم برای چی این کار را می کند، لنگه دمپایی اش را سمتم پرتاب کرد. سر خم کردم وگرنه پرتابش آنقدر دقیق بود که لنگه دمپایی به سرم بخورد. با تعجب به محل فرود لنگه دمپایی خاله روی بالکن نگاهی کردم و گفتم : _خاله!! _تو جرأت داری فقط بگو نه تا ببینی چه بلایی سرت میارم چشم سفید! و من با خنده بلند گفتم: _نه.... نه.... نه..... گفتم و دویدم سمت خانه و او دنبالم. اما بالاخره خاله طیبه هم به آرزویش رسید. دو شب بعد وقتی منتظر آمدن یوسف و خاله اقدس بودیم، خاله با وسواس خاصی گفت : _میگم این بالشت رو بذارم اون ور بهتره یا همین جا باشه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
دلم رفاقتے مےخواهد کہ سربند یا زهرایم ببندد کہ دلم را حسینـے ڪند کہ خاڪی باشـد دلم رفاقتے مےخواهد کہ شهـــیدم ڪند... رفاقتی_تابهشت شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«💛🪴» خـُدایکی‌ازفراموش‌شده‌ترین‌‌ حقیقت‌امروزماست‌به‌خـُدابرگردیم آغوشش‌رابرای‌توبازکرده‌است:) 💛¦↫ 🪴¦↫
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دل‌های مهربونتون😍 💐منتظر نباشید تا کسی 🌺به شما انرژی مثبت بدهد 💐خودتان شروع كننده باشيد 🌼و امروز با يک لبخند 💐احساس خوبتان را 🌸به ديگران انتقال دهید 💐امروزتون پراز انرژی مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[وَمَنْ‌يَعْمَلْ‌مِثْقَالَ‌ذَرَّةٍ‌شَرًّايَرَهُ] "وهرکس‌همون‌ذره‌اۍبدۍکند، آن‌را‌مۍبیند..] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝