فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_413
نشستم پای کپسول اکسیژن و ماسکم را زدم.
یوسف شیر کپسول را باز کرد و برایم بالشتی از روی رختخواب های خاله طیبه آورد و گفت :
_دراز بکش.... چشمات رو چند دقیقه بزار روی هم.... اصلا بخواب.... به هیچی هم فکر نکن... باشه؟
سری فقط تکان دادم که لبخندی زد و مرا با آن همه محبتش شرمنده کرد.
چشم بستم و او هم کنارم نشست. نمی دانم خوابیدم یا نه اما انگار چند دقیقه ای از دنیا جدا شدم.
و نمی دانم چند دقیقه شد اما وقتی چشم گشودم، یوسف هنوز بالای سرم بود و نگاهم می کرد.
دست چپم میان دستش بود. همان دستی که انگشتر عقدمان را در میان داشت.
_الان چه طوری؟
با صدایی گرفته گفتم:
_الان.. خوبم....
و همان موقع ادامه دادم:
_یه چیزی بگم... یوسف؟
اخمی بین ابروانش نشست.
_چی؟!
_بوی حلوا... حالم رو بد نکرد....
اخم بین ابروانش محکمتر شد.
_من خودم میدونم.... نباید عصبی بشم... اما... دست خودم نبود.... یاد یونس افتادم.... وقتی همه ی کارهامون رو کرده بودیم... کارت عروسی رو گرفته بودیم.... لباس عروس من آماده شده بود....
بغض کردم که یوسف عصبانی شد.
_الان واسه چی داری گریه می کنی آخه؟
و من بی توجه به عصبانیتش گفتم :
_جنگ شد.... یونس ولی قول داد میره تا قبل مراسم بر میگرده.... ولی بر نگشت....
یوسف کلافه شد. اشکان من آشفته اش کرده بود. و من زیر نگاه تندش ادامه دادم:
_از الان حالم بده یوسف..... نرو... تو رو خدا تو دیگه حرفم رو گوش کن... تو نرو.... بذار بعد از مراسم برو.
_کدوم مراسمو میگی آخه؟!... مراسم سالگرد یونس که همین امشبه.
_مراسم خودمون.
کلافه دستی به صورتش کشید.
_لا اله الا الله..... فرشته تا مراسم ما یک ماه مونده!.... من الان به خاطر سالگرد یونس هم دو هفته است که تهرانم!
باز داشت نفسم می گرفت که قبل از آن گفتم :
_خواهش میکنم.... به خاطر من نرو.
و یوسف ماسک را روی دهانم کشید و گفت :
_فعلا استراحت کن.... بعدا حرف می زنیم.
از همان زیر ماسک جواب دادم:
_نه... همین الان بگو..... من دارم از همین الان دق می کنم.... دیگه توان ندارم این اتفاقات دوباره بیافته.
با گریه میگفتم و گریه نفسم را قطع میکرد.
یوسف با دستش محکم ماسک را روی صورتم نگه داشت و عصبی گفت :
_بس کن فرشته..... الان حالتو ببین!
و به ثانیه نکشید که آرامتر از قبل ادامه داد :
_نفس عمیق..... باشه... میمونم.... نفس عمیق.
همان؛ میمانمی ؛ که گفت آنقدر آرامم کرد که نفس های عمیقم منظم شود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یڪخطروضھ 💔
+ قنفذ ! چرا ایستاده ای ؟!
دستان فاطمه را از دامان علی کوتاه کن
- اما چگونه؟
+با تازیانه ؛ با غلاف شمشیر
بزنیدش علی را بیاورید 🥀
شـهـادت اولــیــن شــهــیــد راه ولایــــــــت
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
بــر عــمــوم شــیــعــیــان تــســلـیـت بــــاد.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻درود بر تو دوستم ، روزت بخیر🌻
💚💛وقتی ناراحتی،
💛💚ميگن خدا اون بالا هست
💚💛وقتی نااميدی،
💛💚ميگن اميدت به خدا باشه
💚💛وقتی مسافری،
💛💚ميگن خدا پشت و پناهت
💚💛وقتی مظلوم واقع باشی،
💛💚ميگن خدا جای حق نشسته
💚💛وقتی گرفتاری، ميگن
💛💚خدا همه چيو درست ميکنه
💚💛وقتی هدفی تو دلت داری
💛💚ميگن از تو حرکت از خدا برکت
💚💛پس وقتی خدا حواسش به همه
💛💚و همه چی هست، ديگه غصه چرا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_414
آنقدر کنارم ماند تا نفس هایم منظم و متداوم شد.
چشم بسته بودم. اما خواب نبودم ولی انگار یوسف فکر کرد خوابم.
سرش را جلوی صورتم آورد و صورتم را آهسته بوسید.
زمزمه اش را شنیدم که مثل لالایی خواب آوری، خوابم کرد.
_فقط بخواب فرشته.... من می رم به کارا برسم.
و رفت. گرچه بعد از رفتنش، چشم گشودم اما سکوت خانه باز خوابم کرد.
نمی دانم شاید یک ساعتی شد که بیدار شدم و حالم بهتر شده بود.
ماسک را از روی دهانم برداشتم و شیر کپسول اکسیژن را بستم.
باز چادر سر کردم و رفتم خانه ی خاله اقدس.
در نیمه باز حیاط خانه ی خاله اقدس را با دستم به جلو هل دادم که یوسف نگاهش به من افتاد.
داشت به شوهر عاطفه خانم کمک می کرد که با دیدنم، سمت من آمد.
_واسه چی اومدی باز؟!
_حالم خوبه....
_برو فرشته جان.... اینجا بوی روغن و غذا اذیتت می کنه باز حالت بد می شه.
زل زدم در چشمانش و گفتم:
_بهت گفتم از بوی روغن حلوا نبود....
کلافه سری تکان داد.
_خیلی خب... حالا نمی شه به خاطر من بری و استراحت کنی؟
لبخند زنان گفتم:
_نه... گفتم خوبم....
سری از دست لجبازی ام تکان داد و من مقابل چشمش وارد خانه شدم.
گرچه حرف خاله اقدس و خاله طیبه هم، حرف یوسف بود، اما من بدجوری روی حرف خودم، یه لنگه پا، ایستاده بودم.
اما دیگر کاری به من نمی دادند!
همه می گفتند، « نه .... تو نه، فرشته جان... تو استراحت کن ».
و آنقدر نشستم و استراحت کردم که شب شد!
خانم ها منزل خاله طیبه بودند و و آقایان منزل خاله اقدس.
دو باند بزرگ از مسجد آوردند و یکی را گذاشتند در حیاط خانه ی خاله طیبه.
مداح مسجد اول قرآن خواند و بعد دعای کمیل.... شب جمعه بود و دعای کمیل فضیلت داشت.
بعد از دعا هم روضه ی حضرت علی اکبر امام حسین و رسید به شهادت یونس.
و بی اختیار نام یونس، گذشته ها و خاطرات را جلوی چشمانم ورق زد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
Gole Chadore Goldaret - Mahmoud Karimi.mp3
3.4M
گل چادرِ گلدارت
اگر میتوانی بمانی...بمان💔
#فاطمیه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•
باید مُــــرد...
براے دلِِ ڪودڪے ڪہ ملتمسانہ میگفت:
كَلّمینے يا أمّاھ😭 اَنا ابنُڪَ الحُسَين 💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_415
مراسم سالگرد یونس هم به خوبی به اتمام رسید.
قیمه ی خوش طعم شوهر عاطفه خانم عالی شده بود. و در کل مراسم خوبی بود.
اما من از فردای همان شب می ترسیدم.
می ترسیدم یوسف به پایگاه برگردد. نگران بودم بی دلیل.
شب قبل دیگر او را ندیدم و نشد که با او حرف بزنم اما همین که صبح شد و از خواب بیدار شدم، چادر سر کردم و رفتم خانه ی خاله اقدس.
زنگ در را چند بار پشت سر هم زدم که صدای خاله بلند شد.
_اومدم....
و همان صدای خاله اقدس دلم را لرزاند. اگر یوسف در خانه بود اصلا نمی گذاشت که مادرش تا پای در بیاید.
تا در باز شد، عجولانه پرسیدم:
_یوسف کجاست خاله؟
_یوسف!.... چه طور؟!
_خاله..... رفته؟
_کجا فرشته جان؟
می دانستم خاله می داند. کلافه از اینکه نمی خواست اسم پایگاه را بیاورد گفتم:
_خاله اذیتم نکن.... یوسف الان کجاست؟
_صبح زود رفت.
_رفت؟!... رفت پایگاه؟!
خاله کمی نگاهم کرد و گفت :
_گفت می ره اداره.
_واقعا رفت اداره؟!... یعنی شب برمی گرده؟
_نمی دونم... ساکش رو که برد.
اگر ساک دستی اش را برده بود یعنی رفته بود پایگاه.
انگار پاهایم سست شد و افکارم باز رنگ سیاهی شک و بدبینی گرفت.
_فرشته جان.... چی شده دخترم؟
اشکانم جاری شد.
_نگران بودم.... بهش گفتم نرو... تو رو خدا نرو.... قول داد ولی پای قولش نموند.
خاله اقدس با شنیدن این حرفم مجبور شد لب باز کند به....
_خب.... راستش به منم گفت که تو خیلی نگرانی واسه همین ازم خواست بهت نگم ولی گفت اگه خیلی پیگیر شدی یه چیزی رو بهت بدم.
_چی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_416
_نمیای تو؟
_نه خاله.... حالم خوب نیست.
_پس واستا برات بیارم.
خاله اقدس که برگشت سمت خانه، من هم شروع کردم در دلم با یوسف حرف زدن.
_خیلی بدی بی معرفت.... زدی زیر قولت!.... تو گفتی نمی ری.... چرا رفتی پس؟!
خاله آمد که فوری اشکانم را پاک کردم و گفتم :
_ممنون.
_بیا عزیزم.
یک کادوی کوچک بود که خاله روی دستم گذاشت و من با دلی که از همان لحظه آشوب شد، سمت خانه برگشتم.
همان روی پله های حیاط نشستم و کادو را باز کردم.
یک روسری حریر به رنگ زبرجدی!
و یک کاغذ کوچک!
« فرشته جانم سلام.... سلام خانم مهربانم.... سلام همسر عزیزم.... ببخش که ناچار شدم بگویم به پايگاه بر نمی گردم ولی برگشتم..... البته من تنها گفتم نمی روم... اما نگفتم به کجا نمی روم.... و منظورم اداره بود که به تو قول دادم نروم و نرفتم..... فرشته جان... یک پایگاه منتظر منه.... من نمی توانم یک ماه و یک هفته ی تمام مرخصی بمانم... منی که تازه از قبل از مراسم یونس هم به مرخصی آمده بودم.... درکم کن.... الهی فدای فرشته خانم بشوم..... قول می دهم هر روز که نه اما لااقل یک روز در میان، به عقب برگردم و از اداره ی مخابرات به شما زنگ بزنم.... قبول؟؟؟
اشکانم جاری شد و لبخندی از آن همه کلمات قشنگش روی لبم آمد و نامش زمزمه شد:
_یوسف!
_چکار می کنی تو فرشته؟!.... اول صبح رفتی سراغ یوسف؟!
نامه اش را در هوا تکان دادم و گفتم :
_رفته خاله.... یوسف برگشته پایگاه.... بی خداحافظی.
_خب خدا پشت و پناهش... که چی حالا؟!
_که چی حالا؟!.... به من قول داد نمی ره!
خاله چادرش را دور کمرش محکم کرد و گفت :
_بلند شو خودتو لوس نکن... از بس بهت خوش گذشته اون بچه رو هم اسیر خودت کردی... مگه بیکاره که بمونه اینجا.... بلند شو برو تو سفره صبحانه پهنه یه لقمه بخور....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•
باید مُــــرد...
براے دلِِ ڪودڪے ڪہ ملتمسانہ میگفت:
كَلّمینے يا أمّاھ😭 اَنا ابنُڪَ الحُسَين 💔
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
Gole Chadore Goldaret - Mahmoud Karimi.mp3
3.4M
گل چادرِ گلدارت
اگر میتوانی بمانی...بمان💔
#فاطمیه
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
دےماهعجیب
بوےحاجقاسمرومیده💔..!↷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❤️
عاشقان را گر چه درباطن،جهانی دیگرست
عشقِ آن دلدار ما را،ذوق و جانی دیگرست
سینههای روشنان بس غیبها دانند، لیک
سینه ی عشاق اورا،غیب دانی دیگرست...
#مولانا
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
حرمو
دوست دارم...💔
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
میگفت:
خدایا ما را با آدمهایِ، بیوفا
بیمعرفت، رفیق نیمهراه، دروغگو
بیتفاوت، نمکنشناس، بدقول
در هیچ مسیری همراه نکن، خیلی خستهایم!😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
#داستانڪ
🌟راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
🌟چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✨✨👈به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری🚪را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
✨✨هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است!!!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_417
یوسف رفت بی خداحافظی!
و من ماندم با همان روسری زبرجدی... با همان نامه ای که هر وقت دلم تنگ می شد، باز از اول، کلمه به کلمه اش را می خواندم و هم لبخند و هم اشک با هم روی صورتم می نشست.
اما یوسف آنقدر هم بدقول نبود و لااقل به قولی که در نامه اش گفته بود، عمل کرد.
دو روز بعد از رفتنش، زنگ زد.
خاله طیبه گوشی را برداشت و تا یک الو گفت، عمدا صدایش را بلند کرد.
_عه یوسف تویی!
نگاهم یک لحظه سمت خاله رفت اما با حالت قهر، باز سرگرم کوک زدن همان لباسی شدم که خاله قصد کرده بود برای مراسمم بدوزد.
_خب چه خبر؟ خودت خوبی؟.... فرشته هم خوبه... همین جاست.
و خاله فکر می کرد حتما نگاهش می کنم اما وقتی خونسردی مرا دید که اصلا عجله ای برای کنار گذاشتن آن لباس یا گرفتن گوشی از دستش ندارم، ناچار شد بگوید:
_فرشته جان... یوسفه.
و من هم بلند عمدا گفتم:
_بهش بگید من باهاش حرفی ندارم.
خاله به جای یوسف حرص می خورد.
_بی خود... خودتو لوس نکن... بیا دیگه.
_بهش بگید خوب زدی زیر قولت... باهات حرفی ندارم.
خاله ناچار شد با کف دستش، جلوی گوشی را بگیرد.
_فرشته ی گیس بریده... بیام یه نیشگون حسابی ازت می گیرم... دختر، این بچه کلی راه به خاطر تو اومده که بهت زنگ بزنه... بلند شو بیا دیگه چشم سفید!
ناچار برخاستم و گوشی را از خاله گرفتم اما سکوت کردم.
خاله که سکوتم را دید ناچار با حرص بلند گفت :
_یوسف جان، گوشی دست فرشته است ولی لج کرده حرف نمی زنه تو حرف بزن پسرم.
و بعد با حرص یک نیشگون از بازویم گرفت و رفت.
_فرشته!.... دیگه با من حرف نمی زنی؟!... دلت میاد آخه؟.... می رم پایگاه، اون وقت یه بمب می خوره وسط پایگاه و....
نشد... قفل زبانم روی همان کلمه ی «بمب» باز شد.
_خدا نکنه....
_جان خدا نکنه گفتنت خانم.... خوبی؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سپاه امیرالمومنین خیلی آدم بود
اما مالک یک چیز دیگری بود...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته!
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم!علی چیزیش نیست🙂💔
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺
+بهنقلازهمسرشهید
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
➺!🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_418
باز سکوت کردم و گرچه نیمچه لبخندی کنج لبم بود اما حرص دادنش عجیب آرامم می کرد.
_باز که جوابمو نمیدی!.... ناچار می شم ادامه ی افتادن بمب رو بگما..... بگم؟
سکوت کردم. این بار لبانم را محکم روی کلمه ی «بمب» بهم دوختم که نامرد، جور دیگری تلافی کرد!
_الهی یوسفت شهید بشه خیال تو راحت.
اصلا توقع نداشتم همچین حرفی بزند!
با شنیدن این حرفش، با بغض گفتم:
_خیلی بدجنسی.... زنگ زدی از این حرفا بزنی و حالمو بد کنی؟
فوری گفت :
_ببخشید.... ببخشید.... الان درستش می کنم... الهی یوسفت از خستگی شهید بشه هر شب و تا صبح به کل بخوابه.... خوبه؟
هنوز دلخور بودم که باز صدایش را ذره ذره به خورد جان دلتنگم ریخت.
_حرف نزنی، می زنم یوسفتو شهید می کنما.
_بسه.... خوب یه چیزی یاد گرفتی هی می گی.... تو اصلا مگه کار نداری؟ مگه نگفتی کل پایگاه منتظر تو هستن؟... خب برو دیگه... برو به کارت برس... خداحافظ.
گوشی را گذاشتم که باز خاله مثل تیر از کمان رها شده، سر رسید.
_این چه وضع حرف زدنه!.... بیچاره به خاطر تو اومده مخابرات... اون وقت تو باهاش این جوری حرف می زنی؟
سرم را کج کردم و دقیق به خاله خیره شدم.
_شما باز گوش واستادی؟!
_جواب منو بده.
_شما جواب منو بده.... گوش واستادی دیگه خاله.... وگرنه از کجا می دونی چطور حرف زدم؟
خاله با همان اخمهایی که روی صورت داشت کمی سرش را پائین گرفت.
_خب شنیدم دیگه.
_خیلی طرف یوسف هستی ها!.... از شما هم دلخورم.
_خودتو لوس نکن.... اون بچه رو مظلوم گیر آوردی، هی می تازونی؟
نشستم پای کار لباسم و گفتم:
_فقط وای به حالش اگه یه بلایی سرش بیاد...
و بعد خودم هم بغض کردم.
_خدا نکنه....
همین که خدا نکنه گفتم، نگاه خاله رنگ باخت.
_فکر بد نکن فرشته جان... بسپارش دست خدا... براش آیةالکرسی بخون.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
38.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری درگلزارشهدای تهران❤️😍
از شهیدادواردو آنیلی💚