eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دلتنگ سامراتم ▪️گریون روضه هاتم...🥀 🏴 شهادت امام هادی علیه‌السلام تسلیت باد🖤
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روز اولی که به درمانگاه رسیدم. کلی حرف برای گفتن داشتم. عادله هم مشتاق شنیدن بود اما کم کم کارهای زیاد درمانگاه نه وقتی برایمان گذاشت و نه شوقی. شب خسته‌ی خسته، سمت خاکریز پشت درمانگاه رفتم. پاهایم از زور ایستادن های زیاد آن روز، آنقدر خسته بود که توان انتظار برای آمدن یوسف را نداشت. اما یوسف زود آمد. _سلام فرشته خانم. _سلام.... _به نظرم یه جوری هستی! _خسته‌ام یوسف.... پاهام درد میکنه. _گفتم خودتو خسته نکن.... _نمیشه... کار زیاد بود امروز. نگاهش روی صورتم چرخ خورد. _پس برو استراحت کن.... من میرم شام برای تو و پرستار درمونگاه میارم. _ممنون... چند قدمی سمت درمانگاه برداشتم که صدایم زد. _فرشته! _بله.... نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت : _قولت یادت نره.... اول مراقب خودت باش. با تمام خستگی که داشتم اما از این نگرانی قشنگش، لبخندی زدم و گفتم : _هستم. به درمانگاه برگشتم و نشستم روی صندلی درمانگاه و وا رفتم از خستگی. عادله در حالیکه داشت جعبه‌ی داروها را مرتب میکرد گفت : _خیلی زود خسته شدی فرشته!.... انگار خوب تو خونه‌ات تنبل شده بودی‌ها. _وای آره.... کار سخت درمونگاه از یادم رفته بود انگار. _راستشو بگو... کار خونه سخت تره یا کار درمونگاه؟ _کار درمونگاه.... _پس چرا برگشتی؟... خب میموندی سر خونه و زندگیت. _اینجا رو ترجیح میدم به چشم انتظاری. _آهان... پس دلت واسه فرمانده تنگ میشه. _اونم هست. عادله تنها خندید و سکوت کرد و من در سکوت درمونگاه، خوابم برد! نشسته روی همان صندلی! یه وقت با دست عادله که روی شانه‌ام نشسته بود و مرا تکان میداد، بیدار شدم. _فرشته.... بلند شو... فرمانده شامت رو آورده. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🚶‍♂ گروھ‌مذهبۍمیزنید‌براۍخوش‌وبشو‌ شوخـے‌با‌نامحࢪم‌😏‼️ اونوقت‌به‌اونۍڪه‌اینکارهارونمیکنهھ میگید‌خشڪ‌مذهب/: تاحالا‌از‌خودتون‌پࢪسیدید‌: 🌱😐💔
--در ماه رجب بلند شو، داد بزن... هر کَس در خانہ‌ی خدا داد و ناله بزند، درب به رویش باز می‌شود! "آیت‌الله‌حق‌شناس"
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف شام من و عادله را نه تنها آن شب بلکه هر شب می آورد. و این روند هر روز بود. و من و عادله بعد شام، شیفتی، کشیک شب در درمونگاه بیدار می ماندیم. حقیقتا کار خسته کننده‌ای بود اما چیزی در این سختی بود که به همه ی خستگی هایش می‌ارزید. خاطرات تلخ درمانگاه همیشگی بود. خصوصا مجروحانی که هر روز می آمدند و حال وخیمشان، حالم را خیلی بد میکرد. نمیدانم چرا روحیه‌ام خیلی ضعیف شده بود و با دیدن شهادت خیلی از رزمنده ها، بغض گلویم را میگرفت. هر کدام از آن خاطرات، خودش یک کتاب بود اما یادم هست که یکی از دردناک ترین آنها، رزمنده‌ی مجروحی بود که حال خوبی نداشت. آن روز، تنها اتاق عمل جراحی بیمارستان پر بود و حال آن رزمنده هم خوب نبود. همین که ملحفه‌ی رویش را کنار زدم و با شکمی پاره شده از شدت انفجار مواجه شدم، حالم خیلی بد شد اما رزمنده‌ی مجروح بی آنکه بیتابی کند تنها گفت : _خانم پرستار... وقت نمازه.... تو رو خدا یه سنگ برای تیمم بهم بدید.... من باید نمازم رو اول وقت بخونم. و من به زور لبخند کمرنگی زدم و سعی کردم حال خرابم را که از وضع فجیع حال او بود، پنهان کنم. _سنگ نداریم.... سنگ داریم خانم حسینی؟ و عادله که قبل از من با دکتر بالای سرش بود و متوجه‌ی وخامت حال رزمنده شده بود، گفت : _نه برادر سنگ نداریم. کمی از تختش دور شدم و سمت عادله رفتم که عادله زیر گوشم گفت : _دکتر معاینه.اش کرد و گفت چند دقیقه دیگه فوت میکنه. ولی من انگار نمیتوانستم نسبت به آخرین خواسته‌اش، بی تفاوت باشم. ناچار از درمانگاه بیرون زدم و بین خاکریزها دنبال تکه سنگی گشتم که بشود رویش تیمم کرد. و بالاخره پیدا کردم. سنگ بزرگی که سطح رویش کمی صاف بود و میشد راحت به عنوان سنگ قابل تیمم از آن استفاده کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانم‌ها در جامعه ♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما ╔═════ ೋღ
ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم اے مهربان امام فداےتو مےشويم هادےِ خلق، ڪورے چشمان گمرهان پروانگان شمع عزاے تو مےشويم شهادت امام هادی (ع) به همه عزیزان تسلیت باد 🏴 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️🕊 » یک مبارزوقتی نورخدا دراوساکن میشود شهیدمیشود..! ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتم به پایگاه و سنگ را مقابل صورت رزمنده گرفتم. لبخندی زد و بسم الله ی گفت. تیمم کرد و من در تمام مدت داشتم بغضم را فرو می خوردم. بی اختیار نگاهش می کردم. دو کف دستش را بالا آورد تا کنار گوش هایش و آهسته گفت : _الله اکبر.... و تمام شد! دستانش سقوط کرد روی تخت و من یک لحظه گیج و مات زده نگاهش کردم. اما چشمان باز رزمنده، و نگاهی که نمی دانم چطور آنقدر آرام خیره شده بود به دنیایی که زندگی اش را دوباره از سر گرفته بود، می گفت که او زندگی این دنیای فانی را وداع گفته است. یک لحظه به خودم آمدم و فریاد کشیدم. _دکتر..... عادله و دکتر بالای سرش آمدند و همان حرفی که در چشمان باز رزمنده می دیدم، از زبان دکتر شنیدم. _شهید شد! و من بغضم شکست. افتادم روی صندلی کنج درمانگاه و گریستم. _فرشته!.... چرا این طوری شدی تو؟! _حالم بده عادله.... کی این جنگ لعنتی تموم می شه.... هر روز هر روز شهید.... _به نظرم تو خیلی عوض شدی.... تو قبل از اینم شهید زیاد دیدی تو درمونگاه. _آره.... اشکانم را پس زدم و گفتم : _آره اما دیگه صبرم داره تموم میشه... عادله هم همراهم آه غليظی کشید. _ان شاء الله که زودتر تموم بشه.... ولی الان خیلی از نیروهای خودی فقط به خاطر پس گرفتن خرمشهر دارن می‌جنگند.... خدا خودش کمک کنه. اما حتی حرفهای عادله هم آرامم نکرد. عادله پیشنهاد داد که چند دقیقه‌ای از درمانگاه بیرون بروم تا حالم کمی بهتر شود. وارد محوطه‌ی پایگاه شدم و همراه نفس‌های تنگم چند باری اسپری‌ام را زدم. اما هنوز صدای تکبیرةالاحرام آن رزمنده‌ی شهید در گوشم بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
📝ازدواج کم خرج... 💍 خودمونی 💢 می‌گفتن اگه سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایه‌مون قرض کنیم ☺️ 🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس و این‌جور چیزها نچیدیم🙃 🎉 به جای سفره با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلام‌الله مجید بود و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌 سفره‌اش بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون می‌خواست!😍❤ 📚روایت همسر«شهیدفریدون بختیاری»
🎓🔹💄 آینده‌اے را خواهیم ساخت ڪہ زنان ؛ براے دیده‌شدن پولشان را صرف ڪنند نه
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن روز تا شب حالم بد بود. از بعد از ظهر که کار درمانگاه کم شد، رفتم روی همان خاکریز کنار درمانگاه نشستم و به محوطه ی پایگاه خیره شدم. یوسف را از همانجا دیدم که در محوطه ی پايگاه با چند نفری حرف زد و بعد چشمش به من افتاد. سمتم آمد و پرسید : _چی شده؟ _هیچی.... _هیچی؟!.... خنده دارترین حرف رو زدی!.... تو اصلا از درمونگاه بیرون نمیای.... حالا امروز یه بار دیدم اومدی وسط پایگاه چرخ زدی... الانم نشستی اینجا! بغضم گرفت باز. _حالم خوب نیست. نگران دو قدمی جلوتر آمد. _چی شده فرشته؟!.... اگه حالت بده چرا به دکتر نمیگی؟ _حال روحیم بده.... سرش را کج کرد و نگاهش آسوده‌تر شد. _ترسوندی منو.... چی شده حالا؟ با دو قدم دیگر سمتم آمد و با فاصله ی کمی مقابلم ایستاد. زیر نگاه منتظرش، اشکانم جاری شد. _چرا این جنگ لعنتی تموم نمیشه؟ نفس پری کشید. شاید اصلا انتظار شنیدن آن حرف را نداشت. لبخند تلخی زد و گفت : _اینجا توی دید کل پایگاهه.... من میرم پشت درمونگاه، همون خاکریزی که همیشه قرار میذاریم.... تو هم بیا.... منتظرتم. و رفت. در آن لحظه نمیتوانستم حدس بزنم چرا مرا سمت خاکریز پشت درمانگاه کشاند؟ اما کمی بعد از خودش، وقتی من هم سمت خاکریز رفتم متوجه شدم. همین که به خاکریز رسیدم، دستانش را برایم گشود. با گریه‌ای بیصدا که تنها شانه‌هایم را می‌تکاند، خودم را در آغوشش انداختم. و او با دستان گرمش مرا سخت محاصره کرد. مطمئن ترین پناهگاه دنیا بود! امن و حمایت کننده! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
••|📿🤗|•• ⛄️🐾•••|↫