هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_545
رنگ نگاهش عوض شد.
_فرشته!.... واقعا اومدی همه ی حرفهای ما رو گوش دادی؟!
_بله.... گوش دادم چون از وقتی تو رفتی پایگاه، خاله اقدس مدام داره از زیر زبونم حرف می کشه که خودم اعتراف کنم که نازام.
یوسف کلافه از من فاصله گرفت و چنگی به موهایش زد.
_وای خدا.... پس تو خودت همه چی رو رفتی بهش گفتی نه خاله طیبه؟!
_خودمم به خاله طیبه گفتم... خودم گفتم بهش... چون اونم از رفتارای مادرت شک کرده بود.... خودت رفتی پایگاه و خبر نداری من چی کشیدم این مدت..... بعد اومدی و داری توبیخم می کنی؟
دلخور نگاهم کرد.
_لااقل جلوی خودتو می گرفتی و هیچی نمی گفتی.
صدایم بالا رفت.
_یوسف!.... همه نگاه ها به منه... همه به من میگن وقتی شوهرم اینقدر بچه دوست داره... وقتی اینقدر دلش برای محمدرضا میره، چرا خودمون بچه نداریم... بعد تو میگی من هیچی نمی گفتم؟!
کلافه سری تکان داد.
_فرشته بازم می شد نگی....
از اینکه حالم را نمی فهمید، عصبانی تر شدم و چادر سفیدم را سر کردم.
_کجا؟
جوابش را ندادم و از پله ها پایین رفتم و دویدم سمت حیاط و از حیاط هم گذشتم و زنگ خانه ی خاله طیبه را زدم.
خاله خودش در را گشود و با دیدنم سر ظهر کمی تعجب کرد.
_تویی؟.... این وقت روز چی شده اومدی سر از ما بزنی؟
نخواستم بگویم دلخورم، ناراحتم، بغض وسط گلویم نشسته.... تنها نگاهش کردم و گفتم :
_بیام تو؟
خاله از جلوی در کنار رفت و من وارد شدم. فهیمه محمدرضا را روی پایش می خواباند که وارد اتاق شدم و گفتم :
_نخوابونش میخوام باهاش بازی کنم.
نگاه متعجب فهیمه سمتم آمد.
_تویی؟! .... سر ظهر اومدی چرا؟ موقع خوابشه آخه.
و من بی توجه به حرف فهیمه، محمدرضا را از روی پای فهیمه بلند کردم و با همه ی دلخوری که از یوسف و خاله اقدس داشتم، با محمدرضا خودم را سرگرم کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_546
اما طولی نکشید که یوسف هم آمد.
می دانست کجا رفته ام و یک راست آمد خانه ی خاله طیبه.
داشتم با محمدرضا بازی می کردم که صدای زنگ در برخاست.
همان موقع حدس زدم باید یوسف باشد. و با یا الله خاله طیبه، فهیمه دوید سمت اتاق دیگر و من و محمدرضا ماندیم. تا جلوی چهارچوب در اتاق آمد و از همانجا نگاهم کرد. اما کمی بعد، جلو آمد و بچه را بی هیچ حرفی از روی زمین بلند کرد.
نگاهم ناچار سمتش چرخید.
جدی نگاهم کرد.
_میون حرف زدن نباید فرار کنی.
_اونا دیگه حرف نبودن....
محمدرضا سرش را روی شانه ی یوسف گذاشته بود و گویی هنوز خواب آلود بود که یوسف گفت :
_همین الان میریم خونه.
و همان وقت خاله طیبه وارد اتاق شد.
_بشین یوسف جان....
_ممنون خاله.... بریم خونه که....
و نگفته خاله با آهی غليظ گفت :
_از فرشته، همه چیز رو شنیدم.
یوسف نگاه تندی سمتم روانه کرد و گفت :
_هنوز هیچی معلوم نیست خاله جان... فرشته یه کم عجول بوده که حرفی زده.
خاله جلو آمد و با فاصله مقابل یوسف ایستاد.
_فرشته که گفت نازاست.
و یوسف با اخمی که می دانستم سهم من است نه خاله طیبه برای اولین بار مقابل خاله طیبه، رو به من گفت :
_فرشته خیلی بی خود کرده همچین حرفی زده.... هنوز داره میره دکتر و دارو می گیره... چطور تونسته واسه خودش تشخیص نازایی بده؟!.... یه پرستار ساده است فقط نه دکتر!
خاله که متوجه عصبانیت یوسف شد، فوری گفت :
_بده به من محمدرضا رو... خوابید!
و یوسف محمدرضا را به خاله طیبه داد و همین که خاله رفت سمت اتاق، رو به من کرد.
_می بینی آدم رو مجبور می کنی چه چیزایی بگه.... به همین سادگی می تونستی انکار کنی ولی انکار نکردی.... من میرم خونه و تا ده دقیقه دیگه بر میگردی.
_یوسف من نمیام....
و عصبانی صدایش را بالا برد.
_فرشته!.... یک بار دیگه روی حرفم حرف زدی ، نزدی ها... همین که گفتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_547
یوسف رفت و خاله برگشت.
_تو چرا اینقدر منو حرص میدی فرشته؟!.... آخه واسه چی یه حرف انداختی تو دهن منو اقدس؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_خب حقیقته.....
و خاله فریاد زد:
_حقیقته؟!.... اون اقدس بیچاره از غصه شبا گریه می کنه.... منو بهم ریختی... شوهرت رو عصبی کردی..... آخه تو چه مرگته دختر؟!.... اگه حقیقت هم باشه وقتی می بینی شوهرت راضی نیست حرفی بزنی چرا می زنی؟
سکوت کردم که فهیمه هم وارد اتاق شد.
_راسته فرشته؟
و خاله حتی نگذاشت جواب فهیمه را بدهم.
_راست یا دروغ... ندیدی شوهرش عصبانی شد که فرشته از خودش حرف زده.
_خب اونکه از خودش همیشه عصبانیه.... بالاخره من خواهرشم... باید بدونم.
_بی خود باید بدونی.... برو بچسب به بچه ات.
_وا خاله چرا این جوری می کنی؟!.... خب منم شوهر ندارم و شوهرم شهید شده... منم غصه دارم... فقط فرشته نیست که نازاست... باز خدا رو شکر که سایه ی شوهرش بالای سرشه... من چی بگم حالا؟
خاله باز عصبانی فریاد زد.
_تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن... برو پیش بچه ات که الان با صدای داد و فریاد ما از خواب می پره.
فهیمه با دلخوری رفت و خاله رو به من کرد.
_همین حالا بلند شو برو خونت.... دیگه هم بدون شوهرت اینجا نیا..... فکر کردی هنوز همون فرشته ی مجردی که توی خونه ی من زندگی می کردی؟.... نخیر.... شما الان اجازه ات دست شوهرته.... واسه چی بی اجازه اش میای اینجا؟... واسه چی بی اجازه اش میای از مشکلاتت حرف می زنی؟.... رازدار شوهرت و زندگیت باش.... بلند شو گفتم.
ناچار از خانه ی خاله طیبه به خانه ی خودمان رفتم.
در شیشه ای خانه را که گشودم، یوسف را دیدم که با همان جدیت و عصبانیت قبلی کنار در بالکن نشسته و تسبيح در دست، اما هنوز دلخور و عصبانی، دارد صلوات می فرستد.
در خانه را پشت سرم بستم که گفت:
_من به مامان هم اینو میگم... میگم فرشته تحت درمانه... میگم هیچی معلوم نیست.... وای به حالت فرشته اگه باز جلوی زبونت رو نگیری.... این دفعه دیگه کوتاه نمیام.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_548
وارد خانه شدم و چادرم را آویز جالباسی کردم که گفت:
_وقته ناهاره... سفره رو بنداز.
از این لحن تحکمی اش خیلی دلخور شدم اما چیزی نگفتم.
سر سفره ی ناهار هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم.
با غذایم بازی می کردم که باز با اخم و تخم گفت :
_لوس نشو غذاتو بخور....
_نمیخوام....
و تا این حرف ساده را زدم انگار یوسف از عصبانیت منفجر شد.
چنان زد زیر بشقابش که بشقاب برگشت و خودش عصبی صدایش را بلند کرد.
_با یه دختر 5 ساله انگار ازدواج کردم.... همش لجبازی... همش لوس بازی.... خسته ام کردی به خدا..... این مسخره بازیا چیه در میاری؟!
و من از حرص اینکه مبادا باز صدایمان را خاله اقدس بشنود که قطعا هم می شنید، فوری روی دو زانو بلند شدم.
_باشه... باشه.... تو رو خدا داد نزن یوسف.... خاله می شنوه.
_بذار بشنوه.... بذار همه بشنون.... تو داری درمان می کنی... واسه چی رفتی همه جا جار زدی که نازایی؟!.... کی بهت اجازه داد همچین مزخرفاتی رو بری به همه بگی؟
صدایش حتی بلند تر از قبل برخاسته بود و تا آن روز سابقه نداشت آن گونه فریاد بکشد.
_این دفعه ی آخریه که هیچی نمیگم.... به جان خودت قسم.... به جان تو قسم فرشته.... یه بار دیگه بخوای حرفی از پیش خودت بری بزنی، من حلالت نمی کنم.... من ازت نمیگذرم.... فهمیدی یا نه؟
_آره... آره.... فقط آروم باش.
و تا او آرام تر شد و نشست سر سفره، من اشکانم جاری شد.
_آخه ببین چکار می کنی با آدم؟.... زدم ظرف غذامو ریختم.
با همان اشکانی که آهسته می ریختم گفتم:
_بده به من دوباره برات غذا می کشم.
_نمیخواد.
و بعد با هر دو دست، برنج های روی سفره را جمع کرد و ریخت درون بشقاب.
_توی جنگیم... نمیشه غذا رو دور ریخت که... سفره هم تمیزه.
و نگاهش بالا آمد سمت من.
_بیینمت.....
سر بلند کردم و او اشکانم را دید و آنی پشیمان شد.
_اعصابمو خرد کردی دیگه فرشته.
فوری گفتم:
_اشکال نداره.... عادت می کنم به دادهای شما.
و با همان حرفم باز برخاست و سفره را دور زد و کنارم نشست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_549
_ببینم چشماتو....
سرم سمتش چرخید. نگاه بارانی ام را نشانش دادم و گفتم :
_وقتی همیشه خوبی.... وقتی هیچ وقت داد نمیزنی... وقتی اصلا عصبانی نمیشی.... یه بار.... فقط یه بار که این جوری سرم داد میزنی و حرف میزنی.... تموم تنم می لرزه یوسف.
_الهی بمیره یوسف....
تا خواستم بگویم خدا نکند، مرا در آغوش خودش کشید.
_دورت بگردم.... قربون اشکات برم.... حالا خوبه خوب عالمم که باشم یه داد که چیزی نیست.... باید مرد یه جذبه ای داشته باشه که بتونه زندگیشو جمع و جور کنه یا نه؟.... اگه همون دادم نمی زدم که تو الان تو کل شهر جار زده بودی که نازایی!
با بغض سرم را به سینه اش چسباندم و آهسته گفتم:
_مگه نیستم؟!... چرا میگی نگو؟.... چرا؟!
با دو دست سرم را به سینه اش فشرد.
_هیس... هیچی نگو.... هیچ کی نباید هیچی بدونه... حتی مادر من... حتی خاله طیبه... حتی خواهرت.... این راز زندگیمونه فرشته.... نگهش دار توی سینه ات... به کسی نگو که شیطون بخواد وسوسه کنه و ما رو از هم جدا..... ما بدون بچه هم خوشبختیم.
و چقدر خوشبخت بودم آن زمان!
عشق زیبای ما، تمام سختی ها را از جلوی چشمم می ربود.
وقتی یوسف در خانه بود، حتی با آن زانوی آسیب دیده اش، تمام کارهای خانه را می کرد.
جارو میزد... ظرفها را میبرد و در حیاط می شست.... اگر زمستان بود، می رفت و ساعتها در صف نفت می ایستاد تا پیت های بزرگ نفت را برایمان نفت کند.... نان می گرفت و تمام خریدها را انجام می داد..... حقیقتا یوسف خیلی خوب بود اما من بچه بودم هنوز!
گاهی لجبازی می کردم. گاهی لوس می شدم. گاهی قهر می کردم.
شاید هم داشتم تلافی آن چند هفته ای که یوسف نبود و در نبودش کلی کنایه از خاله اقدس می شنیدم را سرش خالی می کردم.
با آنکه از همان روز، یوسف به همه گفت که من در حال درمانم، و حتی یک هوچی گری راه انداخت و عمدا صدایش را بلند کرد تا حتی خاله اقدس هم بشنود و فکر کند درمانی درکار است اما.....
نمی دانم چرا رفتار خاله اقدس بعد از این قضایا با من تغییر کرد.
در نبود یوسف گاهی کنایه می زد!
_بیچاره یوسفم... وقتی هم که میاد مرخصی یک سره میره دنبال کارا.. یا باید بره دنبال نفت یا بره خرید کنه یا خونه رو جارو بزنه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_550
کم کم داشت طاقتم برای شنیدن این کنایه ها تمام می شد.
گاهی وقتی یوسف پایگاه بود، سعی می کردم، ساعات بیشتری در خانه نباشم تا کمتر کنایه بشنوم.
می رفتم درمانگاه سر خیابان و نزدیکمان. همان جایی که چند ماه کار کرده بودم و حالا از همکاران قبلی ام کسی آنجا نبود.
بدون گرفتن دستمزد کمک می کردم تا لااقل در خانه نباشم.
شب هم که به خانه بر می گشتم خسته بودم و حال فکر کردن به کنایه های خاله اقدس را نداشتم.
اما همه ی این کنایه ها روی هم جمع می شد.
خاله اقدس زن خیلی خوبی بود. حتی کافی بود بگویم مثلا هوس فلان غذا را کرده ام، حتما به یک هفته نکشیده، آن غذا را برایم درست می کرد، اما کنایه اش را هم می زد.
شاید هم هوس های مرا به حساب بارداری من می گذاشت و پیش خودش فکر می کرد شاید باردارم!
اما وقتی ماه ها پشت سر هم گذشتند و خبری از بارداری من نشد کم کم صدای خاله اقدس هم بلندتر شد.
و یک روز.... یک روز که یوسف از پایگاه برگشته بود، بالاخره باز حرفهایش را زد.
_چند ماهه گفتی فرشته داره درمان می کنه... پس چی شد؟
_مادر من درمان که با چند ماه نتیجه نمی ده... صبور باش.
_دیگه تا کی صبر؟!.... من دیگه عمری ندارم که بخوام واسه عروس نازام صبر کنم...
_این حرفا یعنی چی آخه؟!... می گی من چکار کنم یعنی؟
و صدای خاله اقدس آرام تر شد.
_ببین یوسف جان..... توی همین کوچه ی خودمون چند تا دختر خوب هستن که...
و صدای یوسف بلند شد.
_وای خدااااااا..... می دونی چی میگی مادر من!.... از خدا بترس واقعا.... شما همونی نیستی که می گفتی فرشته مادر و پدر نداره باید هواشو داشته باشی که مبادا آه بکشه؟.... چی شد آخه که همچین حرفی می زنی؟!
و صدای گریه ی خاله اقدس بلند شد.
_خسته شدم یوسف..... فرشته هنوز بچه است.... من متوجه می شم باهات لجبازی می کنه... من می دونم خودشو برات لوس می کنه....
_خب زنمه... دوست دارم خودشو برام لوس کنه... دوست دارم لجبازی هاشو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_551
_یوسف جان..... تو تا کی می خوای واستی فرشته خوب بشه؟.... اصلا شاید اگه بازم باردار شد دوباره به خاطر ریه هاش بچه اش رو از دست بده... اون نمی تونه برات بچه بیاره مادر..... تو هم دلت واسه بچه ی فهیمه می ره....
_به خدا قسم... اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنید، دیگه باهاتون حرف نمی زنم مادر جان.
شاید آن روز، خاله اقدس در مقابل یوسف سکوت کرد اما سکوتش فقط در مقابل یوسف بود نه من.
روزها گذشت و هر روز با گذشت زمان، ترس تمام شدن مهلت صبر خاله اقدس در وجودم بود.
اواخر سال بود که بالاخره از همان چیزی که می ترسیدم، سرم آمد.
یوسف پایگاه بود و خاله اقدس کمی بهانه گیر شده بود.
برای آنکه بهانه نگیرد حتی من برایش به صف نفت می رفتم و دو پیت بزرگ 20 کیلویی را از مغازه توزیع نفت، به خانه می آوردم.
اما با این حال نمی دانم چرا احساس می کردم، خاله اقدس با من کمی سرسنگین است.
و بالاخره یک روز حرف دلش را زد.
سر ظهر آمد بالا و گفت :
_فرشته....
_بله....
_بشین می خوام باهات حرف بزنم.
نشستم و او سرش را کمی بلند کرد و نگاهم.
_به من راستشو بگو فرشته.... دکتر دقیقا بهت چی گفته؟
_دکتر؟!....
_دکتر گفته دیگه باردار نمی شی؟
_نه... اینو نگفته....
و یک دفعه صدای خاله بالا رفت.
_پس چرا نشدی؟.... الان چند وقته می گی دارم درمان می کنم.... درمان چی آخه؟.... می دونم تو و یوسف دارید بهم دروغ می گید.
بغض کردم.
_نه خاله.... باور کن دکتر به من همچین حرفی نزده.....
و خاله زد زیر گریه.
_راستشو بهم بگو فرشته.... دارم از غصه ی شما دوتا دق می کنم چرا حال من پیرزن رو نمی فهمید؟
فقط با همان بغض لعنتی که نمی شکست، نگاهش کردم و او ادامه داد.
_من تموم آرزوهام بعد یونس، فقط شده یوسف.....
سرم را پایین انداختم و تنها سکوت کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_552
می دانستم و حدس می زدم خاله اقدس بخواهد چه بگوید و چطور مرا راضی کند تا با یوسف حرف بزنم.
و حرفش را زد.
و همان چیزی را گفت که من حدسش را زده بود.
حقم داشت.... دیگر خودم هم می دانستم که حتما مشکلی هست و مشکلی دارم.
قرص هایم را خیلی وقت بود که نمی خوردم و همچنان باردار نبودم!
دکتر هم بعد از گذشت چند ماه و دادن انواع آزمایشات از من ناامید شد.
و تنها افسوسش برایم ماند که چرا آن دفعه، بچه ام تنها به خاطر شیمیایی شدن من از دست رفت.
دقیقا همان چیزی که حتی خاله اقدس هم به زبان آورد.
او گفت که حتی اگر باردار هم بشوم قطعا به خاطر ریه ام و شیمیایی شدنم، بچه از دست می رود و این یعنی..... پایان.
آنقدر به حرفهای آن روز خاله اقدس فکر کردم که وقتی یوسف به مرخصی برگشت، دلم را به دریا زدم و حرفهایم را زدم.
_یوسف....
_بله.....
سرش را با رادیوی کوچکش گرم کرده بود که مقابلش نشستم و گفتم :
_تو می دونی.... منم می دونم.....
_چی رو؟
_اینکه من باردار نمی شم.
نگاهش با این حرفم بالا آمد سمت چشمانم.
حتما منتظر بود ببیند چه می خواهم بگویم که ادامه دادم:
_خاله اقدس.... خیلی دوست داره نوه اش رو ببینه.... منم می دونم که تو چقدر بچه دوست داری.... الانم دو سال می شه که از سقط بچمون می گذره....
رادیو را کنار گذاشت و نگاهم کرد.
_خب....
_می خوام ازت که.... به فکر من نباشی.... به فکر مادرت باش.... به فکر دل مادرت....
_حتما اومده باهات حرف زده... درسته؟
_اگه حرفم نمی زد بالاخره من این حرفو می زدم.
نفس پری کشید و دستی به صورتش.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_553
_خب.... حالا می خوای چی بگی؟
نگاهش کردم و اشکانم بی دلیل مقابل نگاهش فرو ریخت.
_من راضی ام که تو بری و....
و هنوز نگفته عصبی صدایش را بالا برد.
_من برم چی؟!.... خوب گوشاتو وا کن فرشته.... من زندگیمون رو دوست دارم... من زنم رو دوست دارم... تو یا حتی مادرم اگه یه بار دیگه بخواین از این حرفا بزنید، دیگه ماه به ماه مرخصی هم نمیام.
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
_آخه حق با مادرته.... تنها پسرشی.... اگه منم نتونم برات بچه بیارم....
ناگهان فریاد زد:
_فرشته!
و سکوت کردم ناچار اما او برخاست.
_دو روزه اومدیم مرخصی.
و بعد اورکتش را از روی جالباسی چنگ زد و ساکش را برداشت.
همین که دیدم ساکش را برداشت، دنبالش دویدم.
_یوسف... خواهش می کنم... یوسف....
و از پلهها سرازیر شد و من دنبالش که طبقه ی اول به خاله اقدس برخوردیم.
نگاه من و یوسف به خاله افتاد و خاله با تعجب به یوسف نگاه کرد.
_کجا به سلامتی؟
_برمی گردم پایگاه.
_تو که تازه اومدی!
و یوسف با عصبانیت منفجر شد.
_بله تازه اومدم ولی با حرفای فرشته دیگه نمی مونم.... می دونم اومدید باهاش حرف زدید و راضیش کردید اما دیگه من نیستم.... دیگه اصلا نمیام مرخصی ببینم می خواید چکار کنید.
_تند نرو... من هیچی نگفتم.
و یوسف سمتم چرخید.
_نگفته فرشته؟
تا خواستم حرفی بزنم خود خاله اقدس گفت :
_حالا فرضا هم گفته باشم.... خب که چی حالا.... زنت نازاست.... من یه پسر بیشتر ندارم.... یونسم رو خدا ازم گرفت.....
_از حالا منم ندارید مادر جان... چون دیگه بر نمی گردم.
و رفت سمت در خروجی. و من و خاله اقدس هر دو دنبالش.
من با گریه صدایش می زدم و خاله با عصبانیت با او حرف می زد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_554
_برو.... فکر کردی این جوری می تونی زندگی کنی؟.... بالاخره که چی؟... باید برگردی آخرش.
و یوسف درست پشت در حیاط ایستاد و گفت :
_بر نمی گردم... حالا ببینید.... شما و حرفاتون باعث شدید.
یوسف رفت و با رفتنش دنیای مرا جهنم کرد.
خاله اقدس برای اولین بار چنان با من دعوا کرد که چطور گذاشتم یوسف برود که اشکانم جاری شد.
برگشتم خانه و یک دل سیر گریستم و نفس هایم را تنگ کردم از شدت گریه.
بعد از ظهر همان روز، طاقت نیاوردم و رفتم دیدن خاله طیبه.
سکوت و ناراحتی ام، آنها را هم به شک انداخت.
اما من کسی نبودم که بخواهم حرفی بزنم. سکوتم طولانی شد و تنها دلم را به خنده های زیبای محمدرضا خوش کردم.
بعد از یکی دو ساعتی که خانه ی خاله طیبه بودم باز ناچار برگشتم به خانه.
خانه بی یوسف، بوی دلتنگی می داد. ناچار دفتر چهل برگمان را برداشتم تا چند خطی برایش بنویسم که به چند صفحه ای که یوسف نوشته بود، برخوردم .
یک صفحه نام مرا نوشته بود و زیرش برایم شعر نوشته بود.
جانی دوباره از عشقت در وجودم جاریست
این جان و این عشق مرا غیر از تو چه راهیست؟!
نفس کشیدم انگار. بغضم را فرو خوردم و باز به نوشته اش چشم دوختم.
_فرشته جان.... امشب که خواب از چشمانم فرار کرده، دلم می خواهد از تو بنویسم عزیزم.....تویی که برایم فرشته ی نجاتی بودی از همهی غمها و ناامیدیها.... تا هستم دوستت دارم.
پای همان صفحهی خودش با خودکار نوشتم:
_پس چرا رفتی تا من کنایه بشنوم؟..... نگفتی تو بری من باید از مادرت چه حرفایی بشنوم؟
نا آرامی آن روزم تنها بخشی از غم هایی بود که تازه داشت سرم نازل می شد.
از فردای آن روز، مشکل اصلی من و رفتار خاله اقدس آغاز شد.
خاله اقدس بدجوری از من دلخور بود و مرا مسبب رفتن یوسف به پایگاه می دانست.
اخم هایش درهم بود و یا حرف نمی زد یا اگر حرف می زد، کنارش، کنایهای هم به من می زد.
و من نمی دانم چرا فکر می کردم باید کاری کنم تا قهر و دلخوری اش برطرف شود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨