eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و آنجا بود که آقا یونس هم در حالیکه دختر عاطفه خانم را بغل زده بود، صدایش را مثل من بلند کرد. _مگه من چکار کردم زن!.... رفتم مست کنم بلکه خماریم بپره.... نشد.... خمارتر شدم.... تو رو جون عزیزت..... یه حب نداری بندازم بالا.... به خدا داغونم. گوشه ی چادر اقدس خانم را بلند کردم و زدم روی شانه اش. _الهی بمیری از شرت خلاص شم.... کم کشیدم آخه از دستت ... همش نعشه ای.... کمی که با سر و صدا و دعوا از کوچه گذر کردیم، یواشکی از گوشه ی چشم به پشت سرمان نگاه کردم. آقا یونس هم آهسته پرسید: _رفتن؟ _فعلا که خبری ازشون نیست.... یه کم دیگه از این کوچه به اون کوچه بچرخیم بلکه مطمئن بشیم. و همانطور که نگاهم هنوز به سر کوچه بود شنیدم که آقا یونس با خنده ای ریز و بی صدا گفت : _ولی عجب سیلی زدید ها !.... هوش از سرم پرید اصلا. نگاهم با این حرفش سمت او چرخید. سرخ شدم و سر به زیر. _تو رو خدا ببخشید..... نمی خواستم اونطوری محکم بزنم اما وقتی دوتا مامور پشت سرتون رو دیدم که با ورود من به کوچه، خودشونو الکی با خرت و پرت های بقالی سرگرم کردن، انگار دلم ریخت..... مطمئن شدم اگه تا فردا صبح هم تو این کوچه ها بچرخید اینا دنبالتون میان.... حالا به نظرتون اینا باور کردن که شما رو اشتباهی تعقيب کردن؟ سرش کمی به عقب برگشت و چون چیزی ندید گفت : _فکر کنم باور کردن..... اونا دنبال یه معتاد مشروب خور نیستن..... عجب نقشه ای کشیدید فرشته خانم!..... خودمم شوکه شدم. باز از نگاهش سر به پایین گرفتم و گفتم : _دیگه ببخشید... این تنها راه بود. _خوبی عمو؟... این بچه ی کیه حالا ؟ _دختر کوچیکه ی عاطفه خانمه... تو کوچه بازی می کرد، یه لحظه به سرم زد برای نقشه ی من خوبه. _آفرین به این فکر و نقشه.... خودم مونده بودم واقعا چطوری از شر اون دوتا مامور خلاص بشم. _کاری نکردم.... در مقابل زحماتی که این چند ماهه به شما و اقدس خانم دادیم، واقعاً هیچه. _نگید خواهشا.... زحمتی نبوده.... 🥀⚪️ 🥀🥀💟 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀⚪️ 🥀🥀💟 🥀⚪️
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تا خود خانه از خجالت نقشی که مجبور به اجرایش بودم و اجرا کردم، سر به زیر شدم. چندین بار بین راه سر برگرداندیم و پشت سرمان را چک کردیم. یا گاهی پشت دیوارک خانه ای، ایستادیم و یواشکی سرکی کشیدیم اما خبری نبود! و این باعث می شد که نگاهمان با خنده به هم خیره شود. و باز هر دو سر به زیر شویم و راهی خانه. مطمئن شدیم که کسی دنبال ما نیست و با اطمینان خاطر به خانه برگشتیم. همین که به خانه رسیدیم، قبل از آن که، زنگ یا در بزنیم، در باز شد و آقا یوسف در حالیکه سرش را به عقب برگردانده بود گفت : _نگران نباشید من..... و همان موقع سرش به جلو، برگشت و با دیدن من و آقا یونس، ماتش برد. آقا یونس دختر عاطفه خانم را که در راه برایش آلاسکا خریده بود، زمین گذاشت و گفت : _برو عمو.... سلام برسون. و بعد از مقابل نگاه خیره و جدی یوسف گذشت و من هم از عمد با اخم و قهر روبرگرداندم از او و وارد حیاط شدم. خاله اقدس و خاله طیبه با دیدنمان ذوق کردند. _تو که ما رو نصفه عمر کردی فرشته‌ جان..... کجا یک دفعه غیبت زد؟ خاله اقدس این را گفت و خاله طیبه با حرص، هنوز من جواب نداده گفت : _آخرش منو دق میدی فرشته. و فهیمه هم با آنها همراه شد اما به طرز دیگری. _فکر کنم جای آقا یونس رو فقط فرشته می دونسته.... نه؟! و آقا یونس با خنده ای که سعی داشت مهارش کند گفت : _اگه به ما چایی می دید تعريف کنم واستون. خاله اقدس فوری گفت : _دنبالتون نباشن یه وقت! _نه خیالتون راحت.... با نقشه ی فرشته خانم، دست به سرشون کردیم. و نگاه همه سمت من آمد و فقط آقا یوسف پرسید: _نقشه فرشته خانم! و یونس باز خندید : _بابا یه چایی به ما می دید تا حرف بزنیم یا نه؟ یوسف با اخم نگاهش را به یونس سپرد و رو به مادرش گفت : _تا شما یه سینی چایی بیاری، من همین جا توی بالکن یه زیر انداز پهن می کنم ببینم آخرش این نقشه ی رهایی که کار فرشته خانم بوده، چیه. و خاله اقدس با این حرف یوسف رفت و من و خاله طیبه و فهیمه با کمک یوسف، زیر اندازی روی بالکن پهن کردیم. 🥀💟 🥀🥀🎵 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🎵 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🎵 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی زیرانداز که نشستیم، آقا یونس شروع کرد به تعريف کردن. و من خجالت زده سر به زیر انداختم. صدای تحسین و خنده ی همه برخاست. کمی سر بلند کردم و قبل از هر کس دیگری، چشمم به یوسف افتاد. نیمچه لبخندی روی لبش بود که تا جاذبه ی نگاهم را حس کرد، حلقه های سیاه چشمانش سمتم تغییر جهت داد.... فوری باز سر به زیر شدم که آقا یونس با خنده گفت : _خلاصه که سیلی به موقع فرشته خانم نجاتم داد..... و همان موقع خاله اقدس با جدیت گفت : _اون سیلی که حقت بود.... نوش جونت.... جون به لبمون کردی آخه..... ولی واقعا دستت درد نکنه فرشته جان.... خدا پدر و مادرت رو بیامرزه..... یه دنیا ممنونم ازت. _نگید اقدس خانم.... کاری نکردم. آن شب به اصرار اقدس خانم، به مناسبت رهایی آقا یونس!.... شام مهمان خاله اقدس شدیم. همان اشکنه ی گوجه را با حلاوت خوردیم و بعد از شام باز بساط چایی آمد و صحبت ها گرم شد. آخر شب وقتی خواستیم به زیرزمین برگردیم، موقعی که یونس داشت زیرانداز را جمع می کرد و خاله طیبه و فهیمه در جمع کردن لیوان های چایی و بردن قوری و کتری به خاله اقدس کمک می کردند، آقا یوسف جلو آمد و بی مقدمه مقابلم ایستاد و گفت : _کارتون داشتم. بی توجه به او عمدا رفتم سمت دمپایی هایم که گفت: _در مورد همکاری شماست با ما. ایست کردم. سرم بالا آمد و با اخم نگاهش کردم. _شما که گفتید من نمی تونم باهاتون همکاری کنم.... خطرناکه! لبخند زد و سرش را پائین گرفت. _بله.... هنوزم همینو میگم ولی امروز با این نقشه ای که شما برای رهایی یونس کشیدید، متوجه شدم استعداد خوبی برای خلق نقشه های رهایی دارید.... با خودم گفتم اگر اتفاقی هم بیافته حتما از پس خودتون بر میاید. لبخندم بی اختیار آشکار شد. _پس برگه ها رو به من می دید؟ _بله... فردا براتون میارم. _ممنون شب بخیر. تا دمپایی هایم را پوشیدم و سمت پله ها رفتم صدایم زد. _فرشته خانم.... _بله.... سرم سمتش چرخید و نگاهم در چشمانش نشست. لبخندی زد و گفت : _شما خیلی جواب سلام به من بدهکارید! از شنیدن این حرفش، خنده ام گرفت. راست می‌گفت. تمام جواب سلام های آن هفته اش را نداده بودم. _باشه همه رو با سلام بعدی شما جبران می کنم. او هم ریز خندید و آهسته گفت : _شبتون بخیر. 🥀💟 🥀🥀🌷 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🌷 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🌷 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و از آن شب به بعد بود که من رسما با گروه سیاسی مسجد همکار شدم. از فردای آن روز، از صبح منتظر آمدن آقا یوسف بودم تا زودتر اعلامیه ها را بنویسم. _بسه فرشته.... بگیر بشین یه دقیقه.... _آخه الان یوسف..... یعنی آقا.... یوسف.... اعلامیه ها رو میاره تا بنویسم. خودم هم خجالت کشیدم از این که مقابل نگاه خاله طیبه، آقا یوسف را به اسم صدا کردم. و خاله چشم غره ای به من رفت. _فکر نکن حواسم بهت نیستا..... یه هفته ی تموم با این پسره قهر کردی..... نه جواب سلامشو دادی و نه محل بهش گذاشتی.... یه کم ادب و احترام بذار.... ناسلامتی 8 سال ازت بزرگتره! خجالت زده، سر به زیر انداختم که ادامه داد : _حالا بگیر بشین دختر..... از صبح داری تو همین یه وجب زیرزمین می‌چرخی. _الان دیگه میاد.... می دونم. _لا اله الا الله..... و همان موقع صدای آقا یوسف آمد. _فرشته خانم.... فوری با ذوق فریاد زدم: _بله.... و باز نگاه تیز و تند خاله طیبه مرا نشانه رفت. _فرشته! _ببخشید خاله.... و فوری چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها. آقا یوسف بالای پله ها ایستاده بود که از همان پله ی اول نگاهش کردم. _سلام.... یک لحظه صاف زل زد در چشمانم. و من نمی دانم چرا حالم دگرگون شد. از همان نگاه ساده ی او..... تپش قلب گرفتم. چادرم را بیشتر جلو کشیدم و یک پله بالاتر رفتم. _سلام..... بفرمایید اینم اعلامیه..... هر چند تا که بتونید بنویسید خوبه. _چند تا مثلا؟ _نمی دونم.... هر چی بیشتر بهتر. _صد تا خوبه؟ نگاه سر به زیرش با این حرفم، سمتم چرخید. _صدتا!!.... واقعا می تونید؟! لبخندم را جمع و جور کردم. _چرا نتونم.... برگه را گرفتم و نگاهی به متن آن انداختم. تنها یک صفحه بیشتر نبود.... _تا کی وقت دارم بنویسم؟ _دو سه روز.... _باشه.... تموم سعیمو می کنم. برگشتم سمت زیرزمین که صدایش را شنیدم. _فرشته خانم.... گردنم چرخشی کرد و او سر به زیر گفت : _زیاد خودتون رو اذیت نکنید.... صد تا زیاده... ممکنه انگشتان دستتون تاول بزنه.... هر قدر تونستید بنویسید. از توجهش گونه هایم داغ شد. _چشم. 🥀💟 🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀♦️ 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شروع کردم به نوشتن. سعی می کردم خوش خط و خوانا بنویسم. و همین کمی زمان نوشتن را طولانی تر می کرد. یک برگه که نوشتم نگاهی به خط خودم انداختم. _خاله.... بیا ببین خوب نوشتم؟ خاله طیبه در حالی که دمی گوجه اش را بار گذاشته بود، نگاهی به برگه ی میان دستم انداخت. _ببینم..... به به... چه خوش خط!.... حالا چند تا باید بنویسی؟ _صد تا. _صد تا !!! _چیزی نیست سه روز وقت دارم.... و همان موقع شروع به نوشتن برگه ی دوم کردم. تا خود وقت ناهار توانستم ده تا برگه بنویسم اما انگشت اشاره و وسط دست راستم، کلی درد گرفت. در حالی که دستم را در هوا تکان می دادم گفتم : _وای..... خدا کنه بتونم بنویسم.... من به آقا یوسف قول دادم. خاله لبخند کجی زد که بیشتر طعنه دار بود. _آخه اول فکر کن بعد قول بده... مگه تو ماشين تایپی که گفتی 100 تا!.... همین امروز انگشتات تاول می زنه دختر! در حالی که سر انگشتان دستم را ماساژ می دادم گفتم : _نه..... تاول نمی زنه.... نمی ذارم بزنه. خاله بلند خندید : _چه جوری؟ _میگم خاله.. . یادته یه بار سوزن چرخ خیاطی رفت تو دستم و باید لباس مشتریمو تحویل می دادم. _خب..... _برام با آرد یه خمیر با زردچوبه درست کردی دور انگشت دستم گذاشتم خوب شد. _خب.... حالا یعنی چی؟ _برام از اون خمیرا درست کن. نگاه خاله طیبه سمتم آمد. کنار علاءالدین داشت پارچه ی در قابلمه را به عنوان دمی می بست که با این حرفم نگاه چشمانش اسیر من شد. _تو انگار راستی راستی می خوای انگشتاتو قطع کنی! خنده ام گرفت. _قطع که نه فوقش تاول می زنه. خاله سری تکان داد و در قابلمه غذا را بست. ولی واقعا نوشتن آن همه برگه اعلامیه کار سختی بود. اما من نمی خواستم آقا یوسف را ناامید کنم. به همین دلیل حتی از درد انگشتان دستم هم شکایتی نمی کردم. شب شد و من سی تا برگه اعلامیه نوشتم. با آنکه تنها سی برگه نوشته بودم اما درد انگشتان دستم که عادت به آن همه نوشتن نداشت آنقدر اذیتم می کرد که خاله طیبه برایم از همان آرد و زردچوبه باز خمیری درست کرد و روی انگشتان متورم و قرمز دستم گذاشت. 🥀💟 🥀🥀💌 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀💟 🥀🥀💌 🥀💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
" ‌یقینا اگہ اون‌‌ فرصتۍ رو کہ‌ صرف‌ زیبایۍ‌ِ ظاهرت و عکست کردۍ رو صرف باطنت میکردۍ ؛ وضعیتت ازین بهتر بود💔:)!" 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان موقع که خاله طیبه داشت خمیر داغ آرد و زردچوبه را دور انگشت اشاره و وسط دست راستم می‌گذاشت، فهیمه هم از کارگاه خیاطی برگشت. _چی شده؟ _هیچی از بس برگه های اعلامیه نوشته، انگشتای دستش درد می کنه. _وااااا.... مگه دستگاه چاپ ندارن که تو داری با دست می نویسی؟ _دستگاه چاپشون خراب شده.... تا درست بشه من گفتم می نویسم. و فهیمه بدون هیچ ملاحظه ای گفت : _تو دیوونه ای خب.... اخمی حواله اش کردم. _دستت درد نکنه واقعا. _خب راست میگم... حیف انگشتای دستت نیست. تا آمدم جواب فهیمه را بدهم، همان موقع صدای آقا یوسف را از کنار پله های زیر زمین شنیدم. _فرشته خانم. فوری برخاستم و چادر سر کردم و دویدم سمت پله ها. _بله.... سرش را پایین انداخت. _سلام.... می خوام برگه هایی که تا الان نوشتید رو ببرم بدم بچه ها امشب پخش کنن. _من فقط 30 تا نوشتم. _خوبه همونو لطفا برام بیارید. _الان.... برگشتم سمت اتاق زیر زمین و برگه ها را مرتب کردم تا به آقا یوسف بدهم. _فرشته جان بگو اگه دست خط منم قبوله یه چندتایی من بنویسم. _نمی خواد خاله.... خودم می نویسم. همراه برگه ها برگشتم سمت پله ها و گفتم: _ببینید خوب نوشتم؟ تا دست دراز کردم برگه ها را دست یوسف بدهم ،خاله طیبه هم روسری سرش کرد و کنار پله ها ظاهر شد. _سلام یوسف جان. _سلام خاله جان.... _یوسف جان میگم میشه منم بنویسم؟.. البته دست خطم به خوبیه فرشته نیست ولی سعی می کنم خوب بنویسم. نگاه یوسف روی صورت خاله ماند. _خب راستش.... باید دست خط حتما خوب باشه وگرنه زحمت شما هدر میره. خاله با تاسف گفت : _آخه انگشتای دست فرشته تاول زده.... براش خمیر زدم، نمی تونه بنویسه. نگاه یوسف سمت من بلند شد که فوری گفتم : _نه.... مشکلی نیست.... می نویسم. یوسف سکوت کرده بود و اخمی دوباره بین ابروانش ظاهر شده بود. عصبی از حرفی که خاله زد و کار مرا خراب کرد، گفتم: _خاله غذات سوخت.... بوش بلند شد.... شما برو حالا من باهاشون صحبت می کنم. 🥀💟 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀💟 🥀🥀⛱ 🥀💟
🥀📿 توهنوزبه‌مادرت‌میگی‌تو! باخواهربرادرکوچکتریابزرگترت‌ نمیسازی! بیخیال‌درسای‌مدرسه‌یادانشگاهت‌‌شدۍ! امربه‌معروف‌ونهی‌از‌منکر‌نمیکنی! هنوز ازخیلیاحلالیت‌نگرفتی! ...(: •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _باشه حالا خبرشو بهم بده یوسف جان. و یوسف تنها سری تکان داد و خاله رفت. و من از نگاه خاص یوسف که حالا مستقیما روی صورت من زوم شده بود، سر به زیر انداختم. _من به شما چی گفتم فرشته خانم؟!.....نگفتم خودتون رو اذیت نکنید؟ سکوت کردم و همچنان سر به زیر بودم که صدایش را شنیدم. جدی و کمی عصبی. _دیگه ننویسید.... من دیگه از شما برگه نمی گیرم. فوری سر بالا آوردم و نگاهم صاف در نگاه جدی یوسف نشست. _باور کنید اذیت نشدم.... من خیاطی هم می کنم ممکنه سوزن بره دستم پس باید خیاطی نکنم؟! _ممکنه ،ولی فرق داره با اینکه الان دست شما تاول زده! _خوب میشه.... طوری نیست به خدا... مي نويسم. با جدیت دست دراز کرد سمت من. _برگه ها رو بدید. برگه ها را سمتش گرفتم که نگاهش به خمیر دور انگشتان دستم افتاد. تازه آن لحظه بود که به سرم خطور کرد چرا با همان دست خمیری، برگه ها را دادم! ولی دیر شده بود. نگاهش کمی روی انگشتان دستم مکث کرد و بعد برگه ها را گرفت. _دیگه برگه ننویس لازم ندارم. با لجبازی گفتم : _می نویسم.... او هم با عصبانيتی که چاشنی جدیت کلامش کرده بود گفت : _بنویسی هم ازت نمی گیرم. حرصم بیشتر شد. _چرا آخه؟! قدمی برداشت سمت پله های حیاط و خانه ی خودشان که باز گفتم : _باشه... خودم میرم پخششون می کنم. نگاه تندی سمتم نشانه رفت. جدیتش مثل و مانند نداشت!.... ترسیدم از آن همه جدیت ولی به رو نیاوردم اما او به همان هم اکتفا نکرد و عصبی گفت : _کاری نکنید که مجبور بشم در حیاط رو روی شما قفل کنم.... چطور توانست همچین حرفی بزند... آنقدر عصبانی شدم از دست این حرفش که تمام احترام و حرمت ها را همان لحظه کنار گذاشتم. _این نهایت شعور شما رو می رسونه! حرفم را شنید و کمی تامل کرد اما بی جوابی برای حرفم ، سمت خانه شان برگشت. من هم حرصی و عصبی برگشتم زیر زمین، تا چادرم را تا زدم و با حرص پرت کردم کنج اتاق ، بی اختیار مقابل نگاه متعجب خاله و فهیمه، با حرصی مضاعف، زبانم باز شد که : _پسره ی بیشعور نفهم! هین بلندی که فهیمه کشید هم نتوانست جلوی زبانم را بگیرد. _آدم اینقدر نفهم واقعا!.... به من میگه در حیاط رو قفل می کنم.... بیشعور.... 🥀💟 🥀🥀🏝 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🏝 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀💟 🥀🥀🥀🥀🏝 🥀🥀🥀💟 🥀🥀🏝 🥀💟
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه و فهمیه مات رفتار تند و عصبی من بودند که نشستم باز پای برگه ها و با همان لجبازی و عصبانیتی که مرا به نقطه ی جوش رسانده بود گفتم : _می نویسم ببینم کی می تونه جلوی منو بگیره. و باز نوشتم . خاله طیبه در حالی که داشت سفره ی شام را پهن می کرد، در جواب آن همه حرص و عصبانیتم گفت: _خدا بخیر کنه . و من حتی شام نخوردم و از سر لجبازی تا خود اذان صبح، تمامِ وقت نوشتم . انگشتانم متورم شد . تاول زد .اما من با ماساژ و کمی بستن سر انگشتان دستم با پارچه، جلوی دردش را گرفتم. و صبح 30 برگه ی دیگر اعلامیه را نوشته بودم. بعد از خواندن نماز، از خستگی بی هوش شدم و خوابم برد که یه وقت با صدای خاله طیبه هوشیار شدم. آهسته داشت حرف می زد. با غریبه ای که نمی‌دانستم کیست اما هر که بود اعلامیه به او ربط داشت. _آره.... تا خود صبح نوشت.... 30 تا برگه اعلامیه نوشته.... وقتی خوابش برد من شمارش کردم. و صدای آشنایی زمزمه کرد آهسته اما کلمه به کلمه. _فقط خواستم بگم یه کم بیشتر حواستون باشه همین.... نمی خوام اتفاقی بیافته خدای نکرده. _ممنون یوسف جان.... نام یوسف از زبان خاله طیبه بیشتر هوشیارم کرد. تا در اتاقک زیر زمین بسته شد، چشم گشودم. _کی بود؟ _هیچکی... بگیر بخواب تا صبح بیدار بودی. و انگار خواب از سرم پرید. _یوسف بود؟! اخم خاله طیبه چندان بُرشی برای من نداشت. _یه کم ادب به خرج بده.... آقا یوسف.... _آقایی در کار نیست.... اون پسره از نظر من یه بیشعور بیشتر نیست. _فرشته!! برگه ها را بغل زدم و چادرم را سر کردم. _کجا؟ چشم‌ در چشم خاله طیبه گفتم : _هان حتما گفته منو حبس کنید... آره؟ _فرشته!.... چی داری میگی؟!.... این بچه نگرانه که بلایی سرت بیاد. _به اون بچه بگید برای من نگران نشه. و بعد همراه برگه ها از زير زمین بیرون زدم و روی پله ی آخر زیر زمین نشستم. مطمئن بودم که تا یک ساعت دیگه هم یونس و هم یوسف باید به مسجد بروند. کلی کار و فعالیت سیاسی داشتند. و همانم شد. هر دو با هم از پله ها پایین آمدند. _زود باش یوسف دیرمون شد. _آقا یونس. 🥀🎼 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🥀🥀🥀🥀🥀🎼 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎼 🥀🥀⛱ 🥀🎼
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه هر دو با هم سمتم چرخید. ولی حلقه های چشمانم فقط روی صورت آقا یونس بود. _بله.... چند قدمی جلو آمد که گفتم : _من 30 تا برگه ی اعلامیه دیگه نوشتم لطفا اینا رو ازم بگیرید. یه نگاه به برگه هایی که سمتش گرفته بودم کرد و یه نگاه به یوسفی که پشت سرش با اخم نگاهمان می کرد. _آخه من مسئولش نیستم.... یوسف مسئولشه... _من با ایشون هیچ حرفی ندارم.... حالا برگه ها رو ازم می گیرید یا خودم برم پخششون کنم. و انگار آن جمله ی آخرم، بعضی ها را خیلی حرصی کرد. _یونس در خونه رو باید قفل کنیم. و این یعنی نمی گذاشت من از خونه بیرون بروم؟! اما من هم کم لجباز نبودم! _نردبان دارید آقا یونس؟ و یونس مانده بود چه بگوید که باز یوسف با اخم از پشت سرش جواب داد: _یونس نردبان شکسته.... دو تا پله ی آخر رو نداره. یونس باز نگاهم کرد که این بار من نگاهم به ارتفاع کوتاه دیوار حیاط افتاد. _آقا یونس.... میگم ارتفاع دیوار حیاط زیاد بلند نیست..... فکر کنم نیازی به دو پله ی آخر نردبان نباشه.... درسته؟ و باز اینجا، صدای آقای معترض بلند شد: _نیازه.... جای پا نداره سخته. و اینجا بود که یونس عصبی گفت : _اِی بابا..... به من چه ربطی داره آخه.... من میرم مسجد. و رفت! و من ماندم و او.... هر دو سر جایمان خشک شدیم. اما کمتر از چند ثانیه او جلو آمد و با اخم سر به زیر مقابلم ایستاد. _من اشتباه کردم. لبخند روی لبم آمد. فکر کردم قرار است یک معذرت خواهی درست و حسابی بشنوم اما ادامه داد : _شما اصلا به درد کارهای سیاسی نمی خورید.... یک دنده و لجبازید و همین دو خصلت شماست که کار رو خراب می کنه. با حرص از میان دندان هایم که محکم روی هم می فشردم گفتم: _هنوز لجبازی منو ندیدید.... بهتون قول میدم همه ی این 30 برگه رو خودم پخشش کنم. 🥀🎨 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀⛱ 🥀🎨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
😍 همین الان به اندازه شارژ گوشیت ذکر اللهم عجل لولیک الفرج رو بگو☺️ • شما چند درصد شارژ دارید؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سرش را کمی بالا آورد. نگاهم کرد. خیلی خیلی جدی بود. عمدا چند ثانیه ای با جدیت نگاهش را توی صورتم نگه داشت. و کمی بعد صدایش شنیده شد. کمی خشن و کمی عصبی. _فرشته خانم.... خواهش می کنم منو هم رو دنده ی لج نندازید.... اگر همون دیشب به حرفم گوش کرده بودید و تا صبح این همه برگه نمی نوشتید، می خواستم شما رو یکی از اعضای فعال گروهمون کنم.... کلی کار بود که می تونستید انجام بدید.... من فقط یه کار ساده بهتون دادم ببینم چقدر حرف شنوی دارید. مکثی کرد و نگاهش باز از روی صورتم افتاد. _ولی ناامیدم کردید.... شما توی یه کار به این کوچیکی حرفم رو گوش نکردید و من دیگه نمی تونم شما رو توی فعالیت هامون راه بدم. گفت و با دو گام بلند از من فاصله گرفت که بلند گفتم: _باور کنید جدی گفتم. پاهایش میخ زمین شد. ایستاد اما پشت به من. _من از ساواک و دستگیر شدن نمی ترسم.... از مُردن هم نمی ترسم.... اتفاقا بهتر اگر خودم تنهایی اینا رو پخش کنم، دیگه واسه شما هم مزاحمت ایجاد نمی شه.... و صدایم آهسته تر شد. _شما هم دیگه بخاطر من.... تیر نمی خورید. روی همان نقطه ای که ایستاده بود، مکث کرد. حتم داشتم حتی همان صدای آهسته ی مرا هم شنید. و کمی بعد سمت در حیاط رفت. جوابی نداد اما در حیاط را بدجوری محکم پشت سرش بست. و نمی دانم چرا من دلخورتر.... رنجورتر.... ناامیدتر.... افتادم روی همان پله ی آخری که ایستاده بودم. برگه ها توی دستم بود و کسی آن ها را از من نگرفت! سر انگشتان دستم از درد می سوخت اما نه به اندازه ی قلبی که او شکسته بود. اشکی از چشمانم چکید. و همان موقع فهیمه از زیر زمین بيرون آمد و لبه ی اولین پله ی زیر زمین ایستاد. _گریه می کنی فرشته؟ _هیچی نگو فهیمه الان اصلا حوصله ندارم. _دیوونه واسه چهار تا کاغذ نشستی گریه می کنی؟ با حرص بلند داد زدم: _فقط چهار تا کاغذ نیست. و پله ها را برگشتم پایین و وارد اتاقک زیر زمین شدم. نگاه خاله طیبه هم با آن طرز عجولانه ی ورودم به من خیره ماند. 🥀🎨 🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎟 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🎟 🥀🎨
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چی شده باز؟ _هیچی.... _هیچی؟!.... برگه هاتو قبول نکرد؟ نگاهم رفت سمت همان برگه هایی که میان دستم بود.... همان باعث و بانی تمام دلخوری ها.... برگه ها را محکم زدم کف زمین و زانوهایم را بغل زدم. _ای بابا حالا طوری نشده.... فقط دوتا انگشت دستت رو از دست دادی. به شوخی گفت تا بخندم اما من حتی لبخندم نزدم. آن روز برایم سخت گذشت. یه چیزی درست وسط قلبم، جایی که تمام احساسات درونم، از آنجا شکل می گرفت، یک فاصله ی عمیق ایجاد کرده بود. درست شبیه همان قلب های شکسته ای که خطوطی شکسته، آن را از وسط به دو نیم می کند. دقیقا خودم هم نمی دانستم چرا حالم آن قدر بد بود! واقعا چهارتا برگه که ارزش این همه دلخوری را نداشت. بعد از ظهر همان روز، وقتی چندین ساعت کنج اتاقک زیرزمین، زانوی غم بغل زدم و فکر کردم، خاله اقدس با یک پیش دستی ملامین حلوا آمد دیدنمان. آنجا بود که مجبور شدم، از کنج زیر زمین برخیزم و کمی اخم هایم را باز کنم. اما خاله طیبه انگار به جای من دلش پُر بود. _ببین اقدس جان..... ببین این پسرت چطوری زحمات این دخترمو به باد داد. فوری اعتراض کردم. _خاله! و خاله با حرص جوابم را داد: _چیه؟!.... تا همین الان اون گوشه ی اتاق، غمبرک زده بودی. خاله اقدس کنجکاوتر شد. _چی شده؟! _این یوسف به فرشته قول داده بوده که بذاره تو کاراشون بهش کمک کنه. _خب.... _هیچی دیگه... بچم از دیشب نشسته 60 تا برگه اعلامیه نوشته، اون وقت حالا این آقا یوسف شما زده زیرش که ما نمی خوایم. _وا.... چرا آخه؟! _چه می دونم.... این طفلکی از غصه از صبح اومده اینجا غنبرک زده و گریه کرده. فوری لبخند زدم و حرف خاله را اصلاح کردم. _گریه نکردما خاله. _الکی نگو... هر وقت نگات کردم داشتی گریه می کردی. _گریه نبود به خدا.... و همان موقع خاله اقدس عصبی گفت : _گوشش رو می پیچونم.... بذار بیاد. 🥀🎨 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎨 🥀🥀🎪 🥀🎨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌ اسکرین شات بگیر، ببین کدوم قانون شهید واست میوفته😇‌ ‌ ‌اگه تونستی حداقل به اون قانون توام عمل کن‌ ‌😎‌ ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
طبیبِ قلبِ بیمارم... ❤️حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین جان❤️ •●🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت کرده بودم که خاله اقدس دستم را گرفت و کشید سمت خودش. _بمیرم که حتما دستات رو داغون کردی. من چیزی نگفتم ولی خاله طیبه گفت : _انگشتاش تاول زد بچم... خدایی این یوسف خیلی جدی و عصبیه... اقدس جان ناراحت نشی ها.... ولی خدایی کی میاد زن این پسر تو بشه. این حرف خاله طیبه باعث خنده ی خالا اقدس شد. _همش بهش میگم.... میگم آخه بچه جان 25 سالته.... اما هنوز اون قدر بلد نیستی دل یه دختری رو ببری بلکه من پیر زن عروس دار بشم؟.... آخه هر کی اخماتو ببینه که فرار می کنه. از این حرف خاله اقدس، یاد اخم های آن روز یوسف افتادم و خنده ام گرفت. ریز خندیدم که خاله اقدس بوسه ای به سرم زد و باز ادامه داد : _خودم امشب ادبش می کنم تو غصه نخوری دخترم.... این یوسف من به خدابیامرز باباش رفته.... اون خدا بیامرزم خیلی اخمو بود ولی به خدا قسم هیچی تو دلش نبود.... و یاد و خاطره ی گذشته ها برای خاله اقدس باز زنده شد انگار. _یادش بخیر... تازه ازدواج کرده بودیم.... یه خونه اجاره کرده بودیم که یه زیر زمین بود و با همین قدر اتاق.... یادمه یه بار که صبح می خواست بره سرکار تا دم پله ها همراهش رفتم.... سر پله که رسید برگشت و خدابیامرز، منو بوسید و رفت.... نگو زن همسایه بالای پله ها بوده و اینو می بینه.... باور کن طیبه جان تا یه هفته از دست این زن همسایه می خندیدم که می‌گفت، مگه آقا رحیم بلده شما رو ببوسه؟.... خاله طیبه بلند زد زیر خنده و من ریز یواشکی و خاله اقدس ادامه داد: _از بس خدابیامرز اخمو بود هیچ کی باور نمی کرد که آقا رحیم منو دوست داشته باشه و بهم محبت کنه. و آنجای کلامش که رسید آه غلیظی سر داد. _ولی خدا بیامرز خیلی مهربون بود... دلش آینه بود به خدا.... من بچه بودم زنش شدم... فکر کنم 12 سالم بیشتر نبود.... تا مدت ها شبا خودش از سرکار که می اومد خونه شام درست می کرد، آخه من بلد نبودم، می ترسید خودمو بسوزونم. زندگی قشنگ خاله اقدس مرا محو گوش دادن به حرفهایش کرد. با شوق زبان باز کردم و گفتم : _خاله از خودتون بگید.... چطوری باهاش آشنا شدید؟ و لبخندی از شوقم برای شنیدن خاطرات خاله اقدس و بازگویی خاطره های عاشقانه اش به لبش آمد. 🥀🎧 🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎪 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🎪 🥀🎧
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس از زندگی اش گفت از اینکه چطور با آقا رحیم آشنا شده و چطور با هم ازدواج کردند. با اون که شنیدن خاطراتش خیلی شیرین بود اما از یادم نبرد که چطور از آقا یوسف دلخور شده ام. خاله اقدس هم وقتی خاطراتش را گفت و باز ردپای ناراحتی را در چهره ام دید، اصرار کرد شب شام مهمانشان شویم. خاله طیبه هم یا به شوخی یا به جدی نگاهم کرد و گفت : _بریم فرشته؟..... تو هم نیای من می خوام برم یقه ی این یوسفو بگیرم و بگم واسه چی دل فرشته ی منو شکستی. از حرف خاله طیبه، یه لبخند کمرنگ روی لبم آمد. قبول کردیم و شب شام خانه ی خاله اقدس رفتیم. آبگوشت بار کرده بود. ورود ما درست وقتی بود که هم یونس و هم یوسف به خانه برگشته بودند. خاله طیبه هم مهلت نداد که لااقل بشینیم و حرف بزنیم، تا چشمش به یوسف افتاد گفت : _ازت دلخورم. و رویش را از یوسف چرخاند. _عه!.... چرا خاله؟! _چرا؟!.... و تا خاله خواست حرفی بزند. اقدس خانم دست به کمر از من دفاع کرد. _دخترم شب تا صبح نشسته 60 تا برگه نوشته بعد تو ازش نگرفتی؟! رنگ نگاه یوسف فرق کرد. سرش را کمی پایین گرفت و جواب داد: _بله.... چون ایشون حرف شنوی از بالا دست خودش نداره و به درد کار ما نمی خوره. خیلی مقابل نگاه خاله اقدس و خاله طیبه، از این حرف یوسف دلگیر شدم. خاله طیبه اما خوب از من دفاع کرد. _الان براتون بیشتر برگه نوشته، بد شده مگه؟! و باز یوسف گفت : _من گفتم لازم نیست این قدر خودشون رو اذیت کنند.... ولی ایشون گوش ندادن. و خاله اقدس این بار پشتم در آمد. _یوسف سخت می گیری مادر..... این بنده ی خدا به نفع شما خواسته کار کنه. _این چه نفعیه که ایشون بخاطرش از خواب و خوراک و سلامتیش زده؟!.... تو کار ما نیازی به این نفع و منفعت ها نیست. عصبانی از جا برخاستم و چادرم را جلوی سرم کشیدم. _خاله اقدس.... ممنونم.... من شام نمی خوام.... نیازی هم نیست این قدر خودتون رو بخاطر من اذیت کنید.... همین الان خودم میرم و این 30 برگه رو پخش می کنم. 🥀🎧 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎧 🥀🥀🎶 🥀🎧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃•| النجاة فے الصدق ... ! 『🎙 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝