eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد. 🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم. 🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى! 🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد. منبع: سايت نويد شاهد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
4.69M
دوباره دلتنگی 🎤حاج امیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆 👤 استاد 🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خب به مناسبت چی ؟ ... آهان یه دورهمی ...آره چرا که نه ... حتما مزاحم میشیم ... قربانت ... سلام برسون ... خداحافظ . مادر گوشی رو که قطع کرد ، بی اختیار ذوق زده کامل چرخیدم سمتش : _چی شد ، چی شد ؟! -هیچی .... واسه چهارشنبه سوری مارو شام دعوت کرد خونش . جیغ زدم : _وااای ...جان ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم . مادر یه تایی ابرویش رو بالا داد و اومد سمتم : _مهمونی نرفتی ؟! یا حسام رو ندیدی ؟! لبخندم لوم داد ولی پررو پررو لبم رو فقط گزیدم و زیرلب گفتم : _خب ...حالا. مادر خندید : _زیادی ذوق نکن ... تا بخواد همه چی مثل اولش بشه زمان میبره ...هنوز کله ی بابات و دایی ت بوی قورمه سبزی میده چقدر به خودم رسیدم . با یه وسواس خاص روسری انتخاب کردم . چادرم که خودش یادگارخود حسام بود رو سر کردم ، توی آینه چند دقیقه به خودم خیره شدم . الهه ای که میدیدم ، با گذشته ها چقدر فرق داشت !حالا نه خبری از کفش های آل استارم بود، نه شال های تور توری و نازک . حالا دنبال گیره های آویزدار قشنگ برای بستن روسری ام بودم . دنبال روسری های قواره بلند . حالا الهه ی روزهای شیطنت رفته بود و حجب و حیا و نجابتی روی چادرم نشسته بود . توی ماشین بودیم که مادر حاکمیت خاص خودش را اجرا کرد. -حمید اگه امشب حرفی از محمد و فاطمه و جریان قهر و بحث سرویس طلا و ماشین حسامو ...چه می دونم این بحث را بزنی ، همین امشب وسایلمو جمع می کنم و واسه همیشه میرم . پدر با غر گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا ♥️آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ♥️مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ♥️غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ♥️و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ♥️بر مدار خوشبختی بچرخه 💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون 🌹👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان خوش آمدید🌸🍃 شنبه تون پر از ارامش😇 زندگیتون پر از معجزه الهی 💫 وروزتون پر از نور اميد✨🙏 رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای اهل عالم من حسین را دوست دارم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
روضه ای 🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه 🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه 🎤 👌بسیار دلنشین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _حالا طلبکارم شدیم ....خودت و دخترت پسر مردم رو فراری دادید حالا به من غر میزنید که لال بشم ؟! -اگه منظورت از پسر مردم ، حسامه که کارخودت بود و اگه منظورت محمده که خودش این تصمیم رو گرفت ...حواستو جمع کن حمید ، هیچ حوصله ندارما . -خب بابا تو هم با اون داداش عتیقه ات . مادر فوری جواب داد: _از داداش تو که بهتره که پسرش حق الهه رو نداد که نداد و پررو پررو بلند شد باز رفت مالزی. پدر بلند فریاد زد: _بابا تسلیم ... بسه دیگه . از این جمله ی پدر خنده ام گرفت . رسیدیم خونه ی دایی . یه شوقی زیر پوستم دویده بود که انگار از شدت هیجان داشتم پوست می ترکوندم . اما خونه دایی انگار خبری نبود . یه سلام و احوالپرسی گرم با زن دایی کردم و ذوقم با دیدن دایی که خودشو با فوتبال سرگرم کرده بود ، کور شد و خبری هم از حسام نبود که نبود . نشستم روی مبل . حتی خبری هم از هستی نبود که پرسیدم : -زن دایی ، هستی نمیخواد بیاد؟ -چرا میآد ... یه کم تنبل شده خانوم . بعد همراه سینی چای وارد اتاق شد . پدر سر سنگین بود و دایی محو فوتبال . حتی با هم حرفم نمی زدند. مادر راست گفت که انگار رسیدیم به خونه ی اول . باز روز از نو ، روزی از نو !همون موقع بود که صدای زنگ در برخاست . دوباره شوقم زنده شد و جان گرفت ، در باز شد . حسام بود.حتی از شنیدن تن صدایش با مادر قلبم تند و تند شروع به زدن کرد . مقابل من که رسید ، بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ، یه سلام خالی گفت و رفت .خشکم زد . برگشت سمت مادر نشست و مادر باز راه قربون صدقه رو پیش گرفت : -خوبی حسام جان ؟ کجایی؟ از عمه ات سری نمیزنی . -گرفتارم عمه جان ... آخر ساله ، انبار گردانی داریم ، کلی حساب و کتاب دارم و اگه خدا بخواد دارم درسم میخونم . -آفرین ... موفق باشی . -ممنون . تکیه زد به صندلیش . یه صندلی خالی بینمان فاصله بود و نگاه حسام همراه نگاه پدر و دایی به تلویزیون . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شهید آوینی: این ‌جوانان ما به راه‌های آسمان آشناترند ؛ تا به راه‌های زمیـن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود، اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!! اینجاس ڪه خدا وارد میشھ‌ ...💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 داشتم وسوسه می شدم که من سر صحبت رو باز کنم . یه لحظه دل به دریا زدم و سرم رو از تصویر سبز زمین فوتبال و دعوا بر سر یک توپش ، چرخاندم سمت حسام و آهسته گفتم : _خوبی ؟ از شوق داشتم برایش بال در می آوردم که به سردی جوابم رو داد: _به خوبی شما که نیستم .... شما بهتری . کنایه اش اونقدر تند بود که بی مقدمه بپرسم : -طوری شده ؟! -نه ... متاسفم که باعث بهم خوردن عقدتون شدم .... ببخشید که زودتر نَمُردم تا لااقل ، شما به کاراتون برسید . شوکه شدم . از چی حرف می زد ! یه لحظه متوجه ی کنایه اش شدم و با اخم گفتم : _حسام خیلی .... فوری بلند اعلام کرد: _ببخشید ... من سرم درد می کنه و خسته ام با اجازه ی همه . و یکراست رفت سمت اتاقش و من نگاهم را تا خود اتاقش ، ازش نگرفتم . در اتاقش را که بست به خودم آمدم .حرصمم جوشید و عصبی مشتی حواله ی ران پایم کردم .طولی نکشید که هستی هم از راه رسید . برجستگی کوچک شکمش واضح شده بود چهار یا پنج ماهش بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادر کنارم نشست و صورتم رو بوسید : _به به عزیز دل من چطوره ؟ چه اخمی کردی ! حرصی توی گوش هستی گفتم : _خیلی داداشت بیشعوره . -چی !! -می دونی به من چی میگه !... میگه ببخشید عقدتون بهم خورد! هستی تو که میدونی من توی تمام اون مدت نامزدیم با محمد چی کشیدم ... این نهایت بیشعوری حسامو میرسونه که این حرف رو به من میزنه . هستی با تعجب فقط نگاهم کرد و آخر سرگفت : _سو تفاهم شده براش ... اشکال نداره باهاش حرف میزنم . -آره حتما حرف بزن ... چون بعد اینهمه مدت ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙خدایابه حرمت 🌸این ماه عزیز 🌙اولین دعای دوستانم را 🌸بااولین آمین 🌙برآورده کن 🌙شبتون بخیر ‌‌ ‌ ‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خدایا بہ حرمت ماه رمضان ✨نیکو ترین سر نوشتها حلالترین روزیها ✨ودلمان را جویبار رحمتت برای ما مقدر کن 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
ماھ‌رمضونـ‌یه‌فرصتھ ڪھ‌ازتوبھ‌کردنامون توبهـ‌کنیم :) ⸤ '🌻 ⸣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -غصه نخور تو ... درستش می کنم . بعد چشمکی زد : _منم نتونم درستش کنم ، علیرضا میتونه ... راستی ما واسه عید میخوایم بریم پیش خاتون میآی ؟ -شما یعنی کیا !؟ خندید و با ابرویی که بالا انداخت گفت : _من وهمسرم .. عید نمی دونم ... فکر نکنم ... بابا نمیذاره . هستی آهی کشید و زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد.حسام حتی سر سفره هم نیومد .خیلی لجم گرفت .حالا که همه کوتاه اومده بودند ، آقا ناز گرفتنش اومده بود. حتی توی راه برگشت هم پدر غر زد : _بفرما خانوم ... اینم آقا حسامتون ...اصلا سلام رو جواب نداده ، رفت تو اتاق ... که چی ؟ که یعنی برای شما پَشیزی ارزش قائل نیستم . -خوبه تو هم حالا ...خسته بود بچه ام ... خب از صبح تا شب سرش تو حساب و کتابه ، مثل تو نیست که میری اداره چهار تا نامه جا به جا میکنی ، میآی خونه . پدر باز قانع نشد : _آره منم خرم که نفهمم واسه ما کلاس میذاره. چقدر به خودم فحش دادم . چه تیپی زدم ! واسه کی ذوق داشتم . این رفتار حسام خیلی ناامیدم کرد. سوءتفاهم بود یا هرچی ، ولی رفتارش نامناسب بود . شروع آن سال، پیوند خورده بود با رفتار عجیب حسام .سال تحویل ساعت یک نصفه شب بود و من تا همون لحظه بیدار موندم و اشک ریختم واسه سرنوشت نامعلومم . واسه تقدیری که مثل یه کلاف پیچیده شده بود و سر کلاف پیدا نبود. چقدر زار زدم . برای خودم . کنایه هایی که تا اونروز شنیدم . از جواب نه گفتن به آرش تا بهم خوردن عقدم با محمد و از عشوه های حسام که انگاری دیگر عشقی در وجودش نبود. فردای اونروز مادر و پدر قصد کردند یه سر به عمو مجید بزنند و من خواب را بهانه کردم و در خانه ماندم . کل عید خونه موندم . از همه ی نگاه ها و سرزنش ها فرار کردم . جز یه جا . خانه ی دایی . هنوز امید داشتم . با قلبی شکسته و ناامید رفتم عید دیدنی دایی محمود . خاتون هم آمده بود و سفر هستی و علیرضا کنسل شده بود. خاتون با دیدنم کلی ذوق کرد و مقابل نگاه های همه بلند گفت : _سلام عروس خانوم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یه لحظه حس کردم زنده شدم و البته خجالت زده. صورتم رو بوسید و منو سمت راست خودش نشاند : _قربان تو برم ... از طاهره شنیدم که جریان تو و حسام رو . زن دایی سرفه ای کرد و بلند گفت : _خاتون جان ... نگاه همه به من بود ولی خبری از حسام نبود.کاش این حرف ها را مقابل حسام میزد. دایی بالاخره سر صحبت را با پدر باز کرد تا توجهش را از حرفهای منو و خاتون دور کند. البته این خودش جای امیدواری داشت . بالاخره آقا تشریف آوردند. با دیدن ما یه اخم روی صورتش ظاهر شد و بعد نشست روی مبل کنار دایی که خاتون بلند صدا زد . -حسام جان ... درد و بلات بخوره تو سر خاتون ... سینی چایی رو بیار ، قربان تو برم ...هستی که رفته ... تو باید کمک مادرت باشی. حسام چیزی نگفت و اطاعت کرد . سینی چایی را گرفت و اول سمت خاتون آمد. خم شد و گفت : _بفرمایید. خاتون لیوان چایی اش را برداشت و نگاهی به فنجان های کوچک و مجلسی بلور انداخت و گفت : _اینا منو نمی گیره . حسام خواست کمرش رو صاف کنه که خاتون بلافاصله گفت : _الهه چی پس ؟ حسام نفسش رو محکم فوت کرد و سینی چای رو بی بفرما ، سمتم گرفت . یه فنجان برداشتم و زیر لب گفتم : _سلام .... عیدتون هم مبارک . فقط جواب سلام رو که واجب بود داد و تبریکی عید رو گذاشت واسه سال بعد و رفت . سینی چایی رو که کامل پخش کرد ، خاتون باز صدایش زد : _حسام جان . نگاهش باز برگشت سمت خاتون ، کلافه بود و سعی داشت پنهان کند : _بله . -از الهه پذیرائی کن ... دیس میوه رو بیار قربان تو برم ... یه پیاله آجیل بیار ... رسم مهمون نوازی چی میشه . حسام باز نفسش را فوت کرد. اینقدر برایش سخت بود یعنی ؟! پیش دستی و دیس میوه و یه پیاله آجیل سمتم گرفت . پرتقالی برداشتم و گفتم : -ممنون. خاتون باز گیر داد: _زبانت رو موش خورده حسام جان ؟ ... بفرما یادت رفته ؟ ... است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍 در طرح ها ورنگ های متنوع 👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍 🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇 👈سفر 🚃استخر🏊‍♀باشگاه 🏋‍♀ ✨🌞خشک شدن سریع با 👇 👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮 🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی 🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی 🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت 🌿❣سازگار با پوست 🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️ 📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍 https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
اِلهــى‌اِسْتَشْفَعْتُ‌بِڪَ‌اِلَیك🕊 +خدایاخودت‌برای حالِ‌دلـم پادرمیانـی کن! :)♥️💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.16M
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ♩♬♫♪♭ ره که توام راه نمایی 💚🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خنده ام گرفته بود . هر چه خاتون اصرار داشت که راه حرف و گفتگو باز بشه ، حسام بیشتر فرار می کرد. آخرش ناخواسته با صدایی که می خواست فقط منو خاتون بشنویم ، موقع برداشتن دیس میوه گفت : -خاتون ... زیاد طرف مظلوم نماها رو نگیرید ... پشت این مظلومیت ها فقط خدا میدونه چه شیطنت هایی هست . -چی ؟! حرفتو صریح بزن نه با کنایه . من گفتم و حسام همراه با اخمی یه لحظه نگاهم کرد و گفت : _حنات پیش من رنگی نداره الهه خانوم ... فکر نکن گول این ظاهر مظلومت رو میخورم ... خوب می دونم که تو چه بلایی سرم آوردی و یادم نمیره . لبانم از تعجب از هم باز شد . مثل مجسمه ای از یخ شدم و حسام دیس را برداشت و رفت .خاتون نگاه تندی حواله ی حسام کرد که رفته بود و گفت : _غصه نخور قربان تو برم .. بالاخره بعد اینهمه مدت حرف زیاده ، باید حرف بزنید تا سوء تفاهم ها حل بشه . بغض کرده فقط چشمانم رو به همان تک پرتقال روی پیش دستی دوختم و تو دلم به خودم به اینهمه غروری که برای حسام له کرده بودم ، لعنت فرستادم . انگار نه انگار که من مهمان بودم . کاش لااقل کنایه هایش را جای دیگه ای می زد . بغضم را تا خود خونه حفظ کردم . پدر که بعید می دونم فهمید که چه حرفی شنیدم ولی مادر از حال گرفته ام متوجه شد که حسام باز حرفی زده . البته که دانستن یا ندانستن پدر و مادر فرقی به حالم نمی کرد . با خودم عهد بستم دیگه جایی که حسام باشه ، من ظاهر نشم . بالاخره هر کسی برای خودش عزت و احترامی قائل بود و من دوبار غرور و عزت و احترامم را زیر پا گذاشتم که کنایه بشنوم ؟ گذشت و اواخر تعطیلات عید مادر به بهانه ی آمدن خاتون به تهران ، دایی محمود را شام دعوت کرد . یه جانور غیبی به جانم افتاد که سوپ شیر درست کنم . نمی خواستم ولی هم برای سلامتی خود حسام نامرد ، نذر کرده بودم ، هم بَدَم نمی آمد که از علاقه اش به سوپ شیر استفاده کنم . بالاخره مغلوب جانور غیبی ، شدم و اطاعت کردم و سوپ شیر درست کردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔 بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ دختر خانمے از کنارش رد میشه . . . و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/ اینقدر‌پلڪ‌نمیزنه‌تا‌دو‌نگاه‌نشہ‌و‌کار‌حرام‌نکنھ😐-! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دایی و زن دایی و هستی و علیرضا و خاتون همه باهم آمدند و طبق معمول این اواخر ، باز تافته ی جدا بافته ، نیامد . حرصم گرفت .خیلی از این کارهایش عصبی می شدم .مادر چند کاسه از سوپ شیر را به همسایه ها داد و مابقی را کشید برای سر سفره ی شام که زنگ زد زده شد .لعنت به قلب من که حتی با همه ی آن کنایه ها و حرف هایش باز هم برایش بی تاب میشد . خودش بود . چه تیپی هم زده بود ! یا می خواست مرا دق دهد یا واقعا عین خیالش نبود. شلوار جین مشکی و کت شیری رنگ دعوتی هستی توسط زن عمو فرنگیس را پوشیده بود . بُرد . با یک نگاه ، دل و جانم را برد و آتشم زد . چقدر تپش های ناجور قلبم را پنهان کردم تا اینکه سر سفره ی شام ..... کتش را روی دسته ی مبل انداخت و یکراست نشست سر سفره که خاتون گفت : -یه کم زود آمدی حسام جان . قربان زبان خاتون برم ، دلم را آرام میکرد . چنان با قربان صدقه ، کنایه اش را قشنگ می زد که کیف می کردم . حسام فقط یه جمله جواب داد: -جایی کار داشتم خاتون جان . سفره ی شام که چیده شد .دنبال یه جای خالی گشتم . همه سر سفره نشسته بودند و انگارعمدا فقط یه جا را خالی گذاشته بودند. درست مقابل حسام ! نمی خواستم ولی تنها جای خالی دور سفره بود نشستم و سوپ شیر درست کنار دستم .دایی فوری گفت : -قربون دستت الهه جان یه پیاله واسه من بکش . -چشم . پیاله ی دایی رو که سمتش گرفتم با چشمکی به من گفت : _فلفلم زدی یا نه ؟ لبخندی از ظرافت کنایه اش زدم و گفتم : _نه دایی جون بخور نوش جونت . دایی شروع به خوردن کرد و بلند گفت : _وای چقدر خوشمزه شده ... بعضی ها عاشق سوپ شیر بودن ! ولی الان دارند پلو می خورند ؟! زیرچشمی به حسام نگاه کردم، خودش را به نشنیدن زده بود که خاتون گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝