•|🌼💚|•
طبيبِ خودتان باشيد!
بهترين کسی که میتواند
بيماریهای روحی را تشخيصدهد،
خودمان هستيم..!
روی کاغذ بنويسيد
حسد، بخل، بدخواهی، تنبلی، بدبینی و..
یکی یکی آنها را دفع کنید..!
حضــرتآقـا🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خَـطمیزَنَـم،
یِکۍیِکۍدِلخواستہهٰا؎ِ
غِیـرَازظٌھوࢪَترا..!✋🏻
خٌسـرانزدھام؛💔
اگرجُـزشٌماازاِجابَتخانہۍِ
"اࢪبـٰاب"چیزۍطَلَبڪٌنَم..!🖇🚶♂
#امامزمان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند:
1ـ کسی که خوش اخلاق باشد.
2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد.
3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)
اصول کافی/ ج2/ ص 300
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هرجراحتڪھ
دلمداشت،بہمرهمبِہشد...
داغدورۍستڪھ
جزوصلتودرمانشنیست🚶🏻♂💔"
#رویـاےحرم...(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت179
آنروز واقعا مدیر شدم .مدیر اختصاصی!
فاکتورها را با هم جمع زدیم ، واردکردیم ، از مخارج هتل کم کردیم ، حقوق کارمندان رو حساب کردیم و...
ناهار با هم در اتاق خوردیم و در ضمن به حساب من پنج بار هم آن روی سگ هومن بالا آمد.
البته به شیوهی جدیدش !
آنروز در دلم آرزو کردم کاش همیشه همینطور بماند .
شب که برگشتیم خانه ،خسته بودم .تازه فهمیدم زیادی نشستن پشت میز هم آدم را خسته میکند.
مادر با دیدنمان قربان صدقهمان رفت و برایمان چای آورد و شامی که انگار از غذای هتل لذیذتر بود.
بعد از شام مادر نگذاشت میز را جمع کنم و من شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم .
تازه بالای پلهها رسیده بودم که هومن صدایم زد .
پلهها را دو تا یکی بالا آمده بود که گفت :
_کارت دارم .
و بعد در اتاقش را نشانه رفت .
پشت سرش وارد اتاق شدم که در را بست و گفت :
_بر میگردی پیش شوهرت .
_چی ؟!
_بر میگردی اتاق من.
_هومن.
تعجبم را پای مخالفتم گذاشت و با عصبانیت گفت :
_حوصله کلکل ندارما...برو بالشتت رو بردار بیا .
لبخندی از شوق بود یا شرم یا هر چه بود و برای من ناشناخته ،روی لبم آمد!
به اتاقم برگشتم ،لباس عوض کردم و برگشتم .
بالشت را روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم .
روی ایوان اتاقش بود و سیگار میکشید که نیم خیز شدم و گفتم :
_هومن .
سر برگرداند متوجهی من شد .
_خاموشش کن ...واسه چی هی سیگار میکشی ؟
سیگارش را خاموش کرد و وارد اتاق شد و در حالیکه توری در بالکن را میکشید گفت :
_امروز داشتم به یه آدم خنگ مدیریت یاد میدادم ،سر درد گرفتم .
_چی ؟!...منو میگی ؟...خیلی بی شعوری واقعا ،اینقدر کمکت کردم !
لحن کلامش طعنه بود ولی جدیت را در چهرهاش حفظ کرده بود که گفت :
_دیدم کمکتو ،سه بار فاکتورا رو زدیم ،هر بار یه رقم در اومده ،معلوم نیست چه اعدادی میزدی !...باید بفرستمت ابتدایی که اعداد رو یاد بگیری.
با حرص بالشتم را بلند کردم و بیهراس از جدیت چهرهاش محکم توی سرش کوبیدم و باز بالشت را بلند کردم و زدم و زدم و زدم که صدای خندهاش برخاست .
_خب حالا ...پرهای بالشت در اومد.
بالشت را از دستم کشید و گفت :
_بگیر بخواب تا باز اون روی ....
هنوز نگفته بلند خندیدم و جواب دادم :
_حد اعتدال رو رعایت کنها...زیادی داره اخلاقت سگی میشه .
روی ساعد دست چپش نیم خیز شد و در حالیکه پاهایش را دراز میکرد گفت :
_حد اعتدالش همینه که من میگم ...فردا هم میمونی خونه ...هر روز هر روز که نمیتونم تو رو ببرم توی اتاقم قایمت کنم .
_هومن!
_کوفت هومن...بگیر بخواب تا باز....
میدانستم باز چه میشود که خودش خندید و من با اخم خندهام را کور کردم .میخوام بیام .
_بمون خونه،فردا بمونی ،پس فردا باند دستات باز میشه ،بر میگردی .
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم :
_به کجا؟
_هتل دیگه .
_نه ..کدوم قسمت؟
_آشپزخونه ....پر رو نشو ،پ ن پ ...بیا اتاق مدیریت ...روت زیاد شده ها.
_هومن!
یکدفعه خیز برداشت سمتم و گفت :
_بخواب تا ...
و نگفته دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم که با مکث گفت :
_دخترهی پررو!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت180
باند دستانم باز شد و باز برگشتم به آشپزخانه .
حالا دنبال تلافی نبودم .حالا دنبال حس گمشدهای بودم که شاید پیدا بود ولی باورش نداشتم .
از طرفی هم آشپزی را دوست داشتم و با کارکنان آشپزخانه دوست شده بودم .
دلم میخواست بمانم با آنکه اجباری به ماندنم نبود.
برگشت من به آشپزخانه ، مصادف شده بود با اتفاقاتی جدید و عجیب و غریب ،که مهمترین آن هومن بود .
پشت اخم های هر روزش و پشت آن جدیت کلام توبیخانهاش جلوی نگاههای کنجکاو کارکنان یه مفهوم مبهمی بود در تمام حالات رفتارش که وابستهاش شدم .
وابسته به خیره شدن در نگاهش وقتی با جدیت همراه شده با عصبانیت از من میپرسید :
_واسه چی داشتی با کاملی میخندیدی ؟
_من!!...نخندیدم فقط لبخند زدم .
با آن اخم محکم صورتش وقتی مادرِ میلاد باز تلفن زد و چنان داد و قالی راه انداخت که نگو و نپرس و تنها با یک جملهی سادهی من که به مادر گفتم ،آرام گرفت :
_خب شما بهش بگید نامزد دارم .
یا مثلا دعوایش با مادر سر دعوت نکردن بهنام و سیما به عنوان پاگشایی .
که گر چه در آخر مغلوب شد و حرف مادر را پذیرفت اما کلی برنامه دستم داد که اونروز چی بپوشم چطور راه برم ،چطور حرف بزنم ،از چی حرف بزنم ،طرف بهنام نرم ...که چی را نمیدانستم !
اگر بهنام ازدواج کرده بود پس این دستورات چه معنی داشت اگر دلواپس عشق گذشتهی بهنام به من بود که همه چی با عقد بهنام تمام شده بود و اگر نگران قلب من بود که با این دستورات مرا بیشتر حریص میکرد!
خلاصه که ماندم در آن آشپزخانه اما چند روزی بود که بخاطر نزدیک شدن تاریخ دعوتی بهنام و سیما ،اخلاقش واقعا غیرقابل تحمل شده بود .
سر اینکه نمیخواستم بلوز و دامنی که او اجبارم میکرد که بپوشم دعوایمان شد و قهر کرد.
واقعا باورم نشد ! هومن قهرکرد! و من هم به تبع قهر او سکوت کردم تا آنروز .. روزی که بخاطر اصرار آقای کاملی دوباره سوپ درست کردم .
چون تقاضای مهمانان بالا بود.
خسته تر از همیشه آنروز را به پایان رساندم که وقتی سوار ماشین هومن شدم که مثل همیشه سرخیابان اصلی هتل منتظرم شده بود، با دیدن ادامهی قهرش سکوت را ترجیح دادم.
گوشیام را از کیفم درآوردم و ترجیح دادم سرم را گرم پیامهای گوشیام کنم که با لحن عصبی گفت :
_لوس نشو ،لالم نشو .
_لال نیستم .
_اگه نیستی واسه چی از دیروز حرف نزدی ؟
_خب تو هم حرف نزدی .
_دیشب پشتت رو به من کردی خوابیدی !
متعجب نگاهش کردم .به آن گره محکم ابروانش که فقط از روی جدیت نبود:
_خب من همیشه به پهلوی راست میخوابم .
_تا من نخوابیدم حق نداری پشتت رو به من کنی .
ابروانم از تعجب بالا رفت که ادامه داد:
_همون بلوز مشکی رو میپوشی که گفتم .
_آخه مگه عزاست ؟!
عصبی فریاد زد :
_همین که گفتم .
زیر لب گفتم :
_همیشه زورگویی .
_چی گفتی ؟
سکوت کردم که فریاد زد:
_با توام ...می گم چی گفتی ؟
سرم را باز خم کردم سمت گوشیام که عصبی گوشی را از میان انگشتانم کشید محکم زد روی داشبورد گفت:
_وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه .
کلافه نگاهم را به رو به رو دوختم و شانههایم را بالا دادم و زیر لب گفتم :
_خسته ام کردی هومن.
صدایش رابالا برد :
_خسته نباشی ...تو هم خستهام کردی ...یاد بگیر که به سلیقهی شوهرت تیپ بزنی .
_میشه اینقدر نگی شوهر شوهر.
یکدفعه سرش چرخید سمتم و چنان نگاه تندی به من انداخت که فوری پشیمان شدم و گفتم :
_باشه باشه همون پیراهن مشکی رو میپوشم .
نفس عصبیاش حالا به آسودگی از سینه خارج شد و آرام گرفت و من کلافه از این فرمایشاتش سرم را برگرداندم سمت پنجره.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
ڪُجایى . . .
اےهمیشہپیدا،ازپَساَبرهاےغیبتـ :)🍁
#مهدویت/#انتظار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷لاله اے ڪه پس از۱۶سال پژمرده نشد🌷
ارزش بارها دیدن وتفڪررادارد👌👌
شهیدے ڪه سرباز عراقے رابه شدت به گریه آورد
#محمدرضاشفیعی
#پیشنهاددانلود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت181
از من بعید بود.چرا داشتم کوتاه میآمدم ؟
کوتاه که چه عرض کنم ،تماما داشتم دستوراتش را رعایت میکردم ولی انگار هومن آرام شدنی نبود که نبود.
با آنکه شب دعوتی بهنام و سیما همان لباس را پوشیدم که خودش گفته بود اما نه تنها اخماش باز نشد بلکه اعصابم را بیشتر خرد کرد!
_این روسریه چیه پوشیدی ؟
_وا !! روسریه دیگه !
_خیلی تو ذوق میزنه ،عوضش کن .
مادر داشت شیرینیها را روی دیس میچید که گفتم :
_مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟
_نه ...قشنگه .
فریاد کشید :
_میگم عوضش کن .
خشکم زد ! نگاهش کردم .
هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم :
_هومن داری ....
حرصی سرش را پایین کشید و پرسید :
_عوضش نمیکنی ؟فقط جواب منو بده ؟
مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم :
_نه .
_باشه .
خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکسالعملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم !
نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت :
_نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار.
لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد !
سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم.
تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبهی روسریم را گرفت .
یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت :
_خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد.
_هومن!
_کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم .
مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت :
_لطفا شما هیچی نگو مادر...
مادر چشم غرهای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود!
با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسریام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد .
از کمد لباسهایم یه سارافون با کت روییاش را برداشتم و در حالیکه با بلوز سادهی مشکی تنم مقایسه میکردم زیر لب با شیطنت گفتم :
_نمیخواستم ولی در عوض روسریای که پارهاش کرد ،لازمه.
چه تیپی زدم !
در اتاق رو که باز کردم صدای مهمانها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی میکرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پلهها پایین رفتم.
تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پلهها نشسته بود.
جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانهاش میگرفت گفت :
_بهبه سلام نسیم خانم ...چه عجب !ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟
لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم :
_مهمونی دعوت بودم .
_مهمونی ! گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی میبینمت .
با تعجب از این حدسش گفتم :
_چطور؟!
پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم! سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت :
_عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه .
حس کردم همان بطری دو لیتری بنزین که کلبه را به آتش کشید روی سر من ریخته شد و با حرف عمه مهتاب یکپارچه آتش گرفتم .
اما تمام سعیام را کردم که با خونسردی جوابی بهش ندهم .
همان موقع مادر سینی شربت را بدستم داد و من رفتم سمت آقا آصف که کنار مبل بهنام نشسته بود.
یه احساس عجیب پیدا کردم !
بهنام نگاهم میکرد و من حس میکردم دوباره به گذشتهها برگشتهام .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت182
آقا آصف شربتش را برداشت . سینی را گرفتم سمت بهنام .
با همان لبخند تلخ خیره ام شد :
_سلام
نگاهم را روی لیوانهای شربت آب پرتقال دوخته بودم که جوابش را دادم و او باز گفت :
_نسیم ....من نمی خواستم ...
فوری گفتم :
_خواهشا حرفی از گذشتهها نزن .
_آخه...
یکدفعه صدای هومن را از کنار بازویم شنیدم:
_بده به من سینی رو .
از من گرفت و شنیدم که به کنایه به بهنام گفت :
_تو هم استخاره نکن ،همه آب پرتقاله، اگر کور نیستی ...یکی بردار دیگه.
طرف سیما رفتم .دور از بهنام نشسته بود و مبل کنار دستش خالی .
از وقتی با بهنام ازدواج کرده بود،دیگر حتی توی دانشگاه هم ندیده بودمش !
نشستم کنارش و با یه لبخند که بیشتر به طعنه میماند،گفتم :
_سلام ، مبارک باشه .
چرخید سمت من و نگاهم کرد.
در نگاهش شادی نبود ولی لبخند زد و آهسته گفت :
_سلام .
زیرچشمی حواسم به بهنام بود که داشت نگاهمان میکرد که سیما گفت :
_نسیم ...من...من....
با خونسردی نگاهم را به صورتش دوختم .
به رژ صورتی لبانش، به آن روسری زیبای گلبهی رنگ سرش و آن مانتوی شیک زنانهای که شاید میخواست بیشتر زنانه به نظر برسد .
پس چرا با آن تیپ زیبا ،رنگ نگاهش غم بود؟!
_لازم نیست توضیح بدی سیما جان ... مبارک باشه ... هیچ حرف و حدیثی بین من و بهنام نبود که نیاز به توضیح تو باشه .
سرش را گرفت پایین و سکوت کرد که هومن با سینی شربت سمت ما آمد و سینی را گرفت مقابل سیما و بعد با اخم اشاره کرد که بروم سمت آشپزخانه .
اینبار حرف گوش کردم و وارد آشپزخانه شدم .
منتظر هومن شدم ... آمد... سینی را چنان زد روی میز درون آشپزخانه که ترسیدم .
نگاهش به سارافون یاسیام بود که با انگشت لبهی کت مانندش را گرفت و گفت :
_این چیه پوشیدی ؟
باخونسردی گفتم :
_سارافون .
_سارافون !...پس بلوز مشکیات کو ؟
_درش آوردم .
_چرا؟
نگاهم به پیراهن سادهی سفید اندامی تنش بود که انگار خیلی به تنش چسبیده بود و میآمد .
با انگشت اشارهام به سینهاش ضربه زدم و گفتم :
_این چیه پوشیدی ؟
نگفته دستم رو خوند.کف دستشو گذاشت روی میز ناهارخوری کنار دستش و وزن نیم تنهی چپش رو انداخت روی دستش و گفت :
_نسیم جواب منو بده ...
عصبی جواب دادم :
_خوب شد که اینو پوشیدم ،تازه اینو پوشیدم عمه به من میگه ...
بعد صدام رو پر از ناز کردم که خاصیت غالب صدای عمه بود و گفتم :
_فکر کردم الان با لباس مشکی میبینمت چون عزادار عقد بهنام و سیما هستی.
نگاهم توی چشمان هومن بود که ادامه دادم :
_اگه بلوز مشکیام تنم بود ،میدونستم چکارت کنم که باعث شنیدن این کنایه شدی .
خواستم برگردم به سالن که بازوم رو گرفت و با اخم گفت :
_رو به روی بهنام نشینیها.
_من کجا رو به روی بهنام نشستم ،من نشستم کنارسیما !
عصبی سرشو پایین کشید :
_احمق جان اونجا هم تو دیدشی ...میگم بیا این طرف ،سمت من و مادر بشین .
کلافه از این خرده فرمایشات ،سرم را کج کردم و بیآنکه نگاهش کنم :
_امر دیگهای باشه ؟
بازوم را رها کرد و گفت :
_نیست ...بفرما.
برگشتم و نشستم همان سمتی که دستور داده بود.
اما بدجوری چشمانم گاه و بیگاه بیاراده میچرخید سمت بهنام و گهگاهی با نگاهم نگاهش شکار میشد ،که هومن عمدا نشست کنارم پشت میز ناهارخوری و آهسته گفت :
_بریم ؟!
_کجا بریم ؟!
_حرف نزن ،من میرم تو ماشین ، منتظرتم .
و رفت .شوکه شدم ! نگاهم بین جمع چرخید و برگشتم به اتاقم .
لباس عوض کردم و مانتوام را پوشیدم و با یه معذرت خواهی کلی از خانه بیرون زدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوریموشن
من از قافله جامونده ...
🎤 با صدای رضا صادقی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز اَندوهزدایی کنید🌈☀️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت183
در ماشین را بستم و او در حالیکه ماشین را از درهای باز پارکینگ بیرون می برد گفت :
- خب کجا بریم ؟
نگاهش به پشت سر بود و من متعجب به او :
_ من بگم ؟!
- آره دیگه .
درهای پارکینگ را با ریموت بست و سرش را به طرفم چرخاند .جدیت هنوز توی صورتش موج می زد که گفت :
_ کجا بریم حالا ؟
باز با تعجب نگاهش کردم :
_من چی میدونم ...تو گفتی بیا بریم ، فکر کردم جای خاصی قراره بریم .
راه افتاد اما آهسته و با دنده یک :
_میگم یه جا بگو تو هم دیگه .
-کجا بگم آخه؟ اصلا هدفت چیه واسه رفتن ؟
ساعد دستش را روی فرمان گذاشت و نگاهش را به انتهای خیابان دوخت:
_قصدم این بود که دعوتی مادر آبرومند بشه ؟
-یعنی الان میخوای بری غذا بگیری ؟
خندید :
_چقدر تو خنگی دختر ! میموندم چهار تا جمله ی خواهر و مادر می گفتم تا عمه ی فرنگیمون حالش جا بیاد.
از حرفش پوزخند زدم و تکیه زدم به صندلی ام :
_آره اونم حالش جا میومد ...نمیفهمم بعد از اینهمه مدت واسه چی همچین حرفی به من زد !
- ولش کن بابا... میگم بریم یه رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم می گردیم.
- رستوران !! مادر کلی غذا درست کرده.
- غذا بخوریم یا با اون قیافه و کنایه های عمه ، زهرمار ... ولم کن بابا ... یه امشب نمی خوام گند بزنم به حالم ...کجا بریم حالا ؟
- تو هم سوزنت گیر کرده روی " کجا " برم ها؟
با خنده گفتم که سرش را سمتم چرخاند و کمی گردنش را به جلو کشید :
_ میتونه روی چیزی دیگه هم گیر کنه .
کنجکاو پرسیدم :
_ رو چی مثلا؟
نگاهش رو دیدم ، رفت سمت لب هام که فوری سرم را با لبخند ازش برگردوندم و ریز خندیدم . هر دو سکوت کرده بودیم که فکر کنم آخرش خودش تصمیم گرفت که کجا برویم .
من هم نپرسیدم .که دست برد سمت ضبط ماشیت و سی دی وارد ضبط کرد و سکوت مطلق را اینگونه شکست .
" تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو واسم با این همه زیبایی
تو و اینهمه زیبایی
سرم هنوز سمت پنجره بود که صدایش راشنیدم که همراه خواننده شده بود و می خواند :
"منو حالی که میدونی
من با تو آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو می پرسی"
چقدر زیبا بود! آن متن و آن آهنگ و چقدر به دلم نشست .نه فقط صدای خواننده بلکه صدای هومن .
" حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو می میرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
توکه حسمو میدونی "
حس کردم یه شباهتی هست بین من و قلبی که تحت تاثیر صدای خواننده و شعرش یا شاید صدای هومن ، داشت مشتاقانه می زد و حس نهفته ای که هنوز در وجودم سرک نکشیده بود به ظهور . از آن کلبه ی آتش گرفته ای که باعث باز شدن زبانم شد، احساس می کردم که رفتار هومن تغییرکرده بود. یا شایدم این من بودم که عوض شده بودم .نگاهم ، حسم ، حالم همه چی از همان بوسه هایی شروع شد که در اتاقش به لبانم زد .تا آن روز هیچ حسی درون قلبم نبود که بتوانم احساسم را به آن معنا کنم ولی از همان روز یه طور عجیبی شده بودم . با همه ی لج و لجبازی هایی که هنوز ادامه داشت اما دلم نگاه هومن را می خواست حتی با همان اخم یا عصبانیت یا حتی زورگویی هایش و تنها چیزی که داشت کم کم کابوس این حس غالب می شد ، ترس بود. ترس از این که نکند دارد برایم نقش بازی میکند تا ...حساب بانکی ام را صاحب شود . نمیخواستم لااقل به خودم اعتراف کنم که رام چند بوسه شدم ، تا مبادا دستم مقابلش رو شود.
به رستورانی رفتیم که خودش انتخاب کرده بود.
اولین باری بود که من و او ، تنهایی به رستوران می رفتیم. هم سالن سنتی داشت ، هم سالن مدرن و ما سنتی را انتخاب کردیم .کفش هایم را پای تخت چوبی اش ، در آوردم و روی تخت نشستم . او هم همینطور اما مقابلم . نگاهم در سالن چرخید . چند تخت دور ما پر بود فقط ، که گفت :
_مِنو رو نگاه کن .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت184
نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه میزد به پشتی تخت گفت :
_بیا این طرف باهم ببینیم .
_چرا من بیام ! تو بیا .
منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپشرو برام تنگ کرد:
_میآی یا به زور بیارمت ؟
من کوتاه اومدم و سمتش رفتم .
سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونهام .
همین عکسالعمل جزئی،حالم را متغیر کرد.
نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش :
_این چطوره ؟
باقالی پلو با ماهیچه ؟!
_نه ...
_این چی ؟!
_فسنجان؟!
فوری سر تکان دادم :
_آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی میخوری ؟
یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛
_یه سینی مخصوصش رو بر میدارم .
_خب همون بسمونه.
_نه حرف نزن من یه ذرهاش روهم بهت نمیدم .
سفارشها را پای صندوق داد و برگشت .
باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانهام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقهاش شده بود،بیمقدمه گفت :
_تو بهش چی گفتی ؟
_به کی ؟!
_به عمه دیگه .
_چی بگم ..حوصلهی کش اومدن این بحثرو نداشتم .
با سرپنجههای دستش ،فشاری به شونهام داد.
_اگه کلهی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست .
با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم :
_درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه میشنوم از تو یه جور!
نگاهم کرد .از فاصلهای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد:
آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟
حرصیتر از قبل گفتم :
_هومن.
_حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من .
دلخور رو برگرداندم :
_الان مثلا داری تعریف میکنی از من؟ میبینی باید لال بشم ؟
_ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه میبندم به پات میاندازمت توی استخر .
_خب بگو میخوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال میشم چرا میخوای خفهام کنی ؟
از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتمرو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر میکردم و سکوتمرو نمیشکستم تا حالا منو مسخره نمیکردی ...حیف که نتونستم .
خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت :
_خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بیجنبه .. شوخی کردم باهات !
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم :
_کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟
خندید:
_بگو، آره ،بامزه میگی .
از حرصم باز گفتم :
_بمیری عشقم ،لباس مشکیتو بپوشم الهی...
یادبودت رو بزنم سر در هتل .
من میگفتم و او میخندید.
اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد!
اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت :
_مراسم کفن و دفنمرو بذار بعد شام .
واقعا خندهدار بود.
تو روی خودش بهش ناسزا میگفتم ولی خم به ابرو نمیآورد!
انگار این من بودم که فقط حرص میخوردم!
با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم .
سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت :
_ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی .
مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درخواست عجیب پدرازدخترش📲
#پیشنهاددانلود👌🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مشکلی برات پیش اومد بگو
یابن الحسن...🤍❤️
#کلیپمهدوی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تلنگࢪانہ🖇
سیمخاردارِنفسمیدونیینیچی؟⛓
یعنی:
واردِهرکانالینشی!!📱
واردِهرگپینشی!!
واردِهرپیوینشی!!
واردِهربحثینشی!! ☝️🏻
اصلاهرفضاییکهازخدادورتکنه💔
آرهتویفضایمجازی
هممیتونیجلوینفستروبگیریرفیق🙃
#عاقلشیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بہرفیقشپشتتلفنگفت:
ذکر"الهےبہرقیہ"بگومشکلتحلمیشہ
رفیقشیكتسبیحبرداشت
بہدهتانرسیده
دوستاشزنگزدنوگفتنسفر
کربلاشجورشده..!💔
-
-شھیدحسینمعزغلامے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
استادپناهیان↻
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی،
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!🗓
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!😉
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتندارے...!♥️❌
#دفاعمقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت185
شام مفصلی خوردیم که بعد از جمع شدن سفره ،سفارش چای را هم داد.
_بسه دیگه برگردیم .
مچ دستشرو جلوی چشماش گرفت و گردی صفحهی ساعتشرو با دو انگشت :
هنوز که زوده ،بریم کنایهی دم رفتن عمهرو میشنویم .
خسته و کلافه سرمو کج کردم و گفتم :
_ای بابا چه بدبختی گیر کردیم .
سر خم کرد توی صورتم :
_آخی بهت بد میگذره عشقم ؟
تموم کبابهای سینی مخصوص منو که تو خوردی !
_ببخشید که شما فسنجون منو سر کشیدیها.
لپم را گرفت و کشید و گفت :
_بامزه جون خب مگه واسه من سفارش نداده بودی .
حرفشرو جدی گرفتم و گفتم :
_نه اصلا .
خندید و درحالیکه دو لیوان کمر باریک را از توی سینی کوچک پر میکرد گفت :
_تو با اینهمه سادگی آخرش سرت کلاه میره .
_نترس شما فعلا فکر خودت باش و قلبت که وا ندی و مدیریت هتلرو نبازی .
پوزخند زد و باز دستشرو انداخت روی شونهام و درحالیکه با فشار سرانگشتان دستش به سر شانهام ،یا حرفم را تائید میکرد یا حرصش را خالی گفت :
_تو باختی عشقم نه من .
_من!!
باز سرشو جلو صورتم گرفت و از فاصلهی صفر،آهسته زمزمه کرد:
_هر وقت که بوسیدمت ،رنگت پریده ،قلبت تند زد،عاشق شدی عشقم .
اخم کرده جواب دادم :
_چرا چرت میگی ؟! تو اصلا ضربان قلب منو از کجا چک کردی که فهمیدی تند میزنه .
پوزخندش کشیده شد و به تمام لبش سرایت کرد که با همان فاصلهی کم تو صورتم گفت :
_از نفسهای تندت فهمیدم .
خشکم زد ! یه لحظه آب شدم از خجالت .
دقتش اونقدر بالا بود که راحت میتوانست مچمرو بگیره که فوری گفتم :
_اینکه قبول نیست .بعد از اونهمه بلایی که سرم آوردی ،منو دزدیدی ،باعث شکستن دستم شدی ،پرتم کردی تو استخر،حالا انتظار داری تعجب نکنم از بوسهات ؟!
ضربهای به نوک بینیام زد:
_چرت نگو دیگه ..اگه تعجب میکردی باید نفست حبس میشد نه اینکه تند بشه .
عصبی شدم و گفتم :
_تو خودت عاشق شدی میتونی اینجوری مچ گیری کنی که حساب بانکیمو بگیری وگرنه توخودت بگو،کی بوسهرو شروع کرد؟من یا تو؟تو منو بوسیدی یا من تورو ؟
اخم بامزهای کرد و لبانش را جمع کرد:
_آخی داری می کنی عشقم ؟
_هومن! حرصم نده ...فردا توی سوپ هتل مرگ موش میریزم تا همه بمیرن ،خونش بیافته گردنت .
بلند بلند زد زیر خنده .درحالیکه میخندید و سرش را از خنده بالا گرفته بود گفت :
_احمق جان ،اونوقت پلیس آگاهی اولین نفر خودتو میگیره نه منو...من که مدیر هتلم پا توی آشپزخونه نذاشتم .اول از کارکنان آشپزخانه بازپرسی میکنه .
حرصی شدم یه مشت زدم به بازویش و گفتم :
_اه بس کن اصلا ...
_آهان اینو بگو...بگو جواب نداری بدی...بد عاشقم شدیها...ولی کاش نمیشدی .
این جملهی آخر را که گفت :
_آهی کشید که ترسیدم .
_چطور؟
_چایتو بخور.
_هومن نگرانم کردی ...میگم چطور؟
سرش باز چرخید سمتم .استکان کمر باریک چایشرو توی دستش گرفته بود که گفت :
_خود این چطور یعنی عاشق شدی .
ابرویی بالا انداختم :
_اصلا .
با پوزخند گفت :
_چرا شدی ...چطوری که اینجوری گفته میشه یعنی یه حقیقتی قبلش هست که مخفی شده از بقیه که میپرسی چطور، وگرنه چرا باید بپرسی ،به تو که ربطی نداره .
با حرص دستامو مشت کردمو و کشیده گفتم :
_هومن.
خندید :
_میگم زن خنگ داشتنم نعمتهها ..یعنی هر روز از دستش میخندی .
و باز خندید .
به حالت قهر سرم رو کج کردم که لیوان کوچک چایم را به من داد و گفت :
_قهر نکن عشقم ...باشه من بخاطر اینکه به عقل کم تو نخندم ،مثل خودت خنگ میشم ،خوبه ؟
و باز خندید.
چقد خوش خنده شده بود!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت186
دیر وقت برگشتیم خونه .
اون قدر دیر که نه تنها خبری از عمه نبود ،بلکه حتی مادر هم خوابیده بود.
خسته بودم و به استراحت نیاز داشتم. از حرفهای هومن هم حرصی شدم هم دلواپس .
پشتش را به من کرده بود و داشت میخوابید که روی ساعد دستم نیم خیز شدم و از بالای سرش بهش خیره .
چشم بسته بود ولی هوشیار بود که گفت :
_بگیر بخواب .
_هومن...
_چیه ؟
_چرا گفتی کاش عاشقم نمیشدی ؟
_ای بابا ...مگه تو نمیگی عاشقم نشدی ، پس واسه چی میپرسی ؟
_از روی کنجکاوی ...
_نترس اگر عاشق نشدی پس کاشکی هم در کار نیست بگیر بخواب فردا میخوایم بریم هتل .
طفره رفت .تکیه زدم به سر تخت و زیر لب گفتم :
_میدونم ..تو بازیگر خوبی هستی ..میخوای حساب بانکیمو بگیری .
یه اه بلند گفت و عصبی فریاد زد:
_بابا ببند دهنتو میخوام بخوابم .
همراه نفس بلندی زیر لب گفتم :
_کورخوندی حتی اگر عاشقتم شده باشم ،خر نیستم که باورت کنم ..خبری ازحساب بانکیم نیست ..تموم این اداهات هم واسه هتله ...میدونم .
-خب خر جان ..آفرین که حدس زدی حالا بگیر بخواب .
بالشتم را بلند کردم و یکی بیهوا زدم توی سرش و با خنده گفتم :
_خرم خودتی .
نشست روی تخت و عصبی گفت :
_میگیرم میزنمتها ...بگیر بخواب میگم .
فوری از تخت پایین پریدم و گفتم :
_نمیخوابم ..تو بخواب .
بعد رفتم سمت در که دوید سمتم و مرا از پشت سر گرفت .
دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت :
_کجا عشقم ..بیا ...بیا...مگه میذارم فرار کنی .
حلقهی دستانش اونقدر تنگ بود که فرار را برایم غیر ممکن کند .
مرا میکشید سمت تخت که یه کله محکم نثارش کردم .
از درد خم شد و درحالیکه صورتش قرمز شده بود گفت :
_بیشعور..
باخنده گفتم :
_شما بخواب من خوابم نمیبره .
بعد فوری از اتاق بیرون زدم و رفتم سمت سالن .
اول خواستم برم توی آشپزخونه بنشینم اما یه لحظه با دیدن چراغ های روشن حیاط هوس هوای خنک شبهای تابستان را کردم و سمت حیاط رفتم .
یه نفس عمیق در میان چمنهای تازه کوتاه شدهی حیاط کشیدم و آهسته و گام به گام شروع به قدم زدن کردم.
هوا عالی بود.
سکوتی محض.
استخر را دور زدم رفتم سمت چمن ها .
درآن سکوت و هوای دلپذیر ،تنها چیزی که باز فکرم را به خودش مشغول کرد، حرفهای هومن بود.
یه لحظه حتی به خودم هم شک کردم .
عاشق شدم ؟!
توی تحلیل و تفسیر همین یه سوال بودم که یکدفعه یه حصار محکمی دور دهانم را گرفت و زیر گوشم نجوایی شنیده شد:
_دختره بیشعور نزدیک بود منو به کشتن بدی حمال .
واسه من داری قدم می زنی ..نشونت میدم .
هومن بود،درحالیکه مرا سمت استخر میکشید باز توی گوشم گفت :
_امشب یه بلایی سرت میآرم که دیگه جفتک نزنی .
از ترس صدای جیغهای خفهام بلند شده بود.
ولی هیچ کس نمیشنید .
بالای استخر ایستاده بودیم .
هنوز دستش محکم جلوی دهانم بود که گفت :
_پرتت کنم ؟هان ؟
نفسم که به زحمت میآمد ،از ترس قطع شد .
سرش را خم کرد و ازکنار گوشم نگاهم کرد.
چشمان ترسیدهام را محکم بسته بودم و از پشت حصار محکم جلوی دهانم آرام میگریستم که گفت :
_خب حالا...دفعهی آخرت باشه اونجوری لگد بزنیها .
دستش را برداشت و من یه نفس بلند کشیدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
°•🌱
#حرفناب🔗✨
بھمیدانگناھڪہرسیدی
مردانہقدمبردار !🏃♂
میخوامزودترببینمٺ..
امضا:
شهیدگمنام :)💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝