eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاهش کردم که با یه اخم گفت : _اونجوری نگام نکن ، حقت بود بندازمت ته استخر. خواستم کنارش بزنم که با یه دست بازوم‌ رو گرفت و دست دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت استخر و درحالیکه محکم با یه دست ، که دور کمرم بود ، منو گرفته بود و با دست دیگر بازوم رو ، منو سمت استخر خم کرد. با دو دست بازوهایش رو چسبیدم و با ترس چشم بسته خواهش کردم: _هومن! تو رو جان مادر ....از این شوخیا نکن . فوری بد جنس سرشو جلو کشید و گفت : _ولم کنی افتادی ... _جان مادر گفتم . _لگد بدی زدی آخه . _غلط کردم خب. _باخواهش و غلط کردن و این حرفا ، کاری درست نمی شه. _پس چی ؟ _راضیم کن . چشم باز کردم و ما بین ضربان‌های تند قلبم که از اضطراب بود نگاهش کردم : _یعنی چی ؟ لبخندش کل لبانش را صاحب شد : _منو ببوس ...ده بار تا حالا من بوسیدمت یه بار تو ببوس . _اینجوری ؟! _همینجوری . _استرس می‌گیرم آخه که ولم کنی. _نترس محکم گرفتمت . _بد جنس . _نشنیدم این دفعه رو . دستامو حلقه کردم دور گردنش و سرمو جلو کشیدم که لبانش راجمع کرد و من ... با آنکه فشار دستش دور کمرم مطمئنم می‌کرد که مرا محکم گرفته اما اینکه تمام وزنم وصل به بازویش بود و گردنش، درست لبه‌ی استخر ، آنهم در حالت بوسه‌ای که خودش نمی‌گذاشت به تمام برسد . دست حلقه شده دور بازویم را برداشت و با آن دست سرم را گرفت تا حتی فرار نکنم . هرچند بوسه‌اش باعث آرامشم بود ولی مرا به شک انداخت .نقش بود!؟می‌خواست باور کنم که دوستم داره ؟! اما تظاهر تا کجا ؟! این خواسته‌ی قلبش بود که تظاهر را می‌کشاند تا جایی که یه بوسه‌ی معمولی را اینگونه به طول بکشاند ؟! یکدفعه نتوانست تعادل خودش و تحمل وزن مرا بیاورد و هر دو با هم پرت شدیم وسط استخر . همراه با صدای جیغ بلند من که شاید در آن وقت شب بدجوری سکوت حیاط را شکست . سرم که از آب بیرون آمد به سرفه افتادم و دست و پا زنان فریاد زدم : _خیلی نامردی ...خیلی بیشعوری . و او می‌خندید که برق بالکن اتاق مادر روشن شد : _هومن! نسیم ! شما تو استخر چکار می‌کنید ؟! درحالیکه هومن با یک دستش که دور کمرم بود ، مرا روی آب نگه داشته بود گفت : _دارم بهش شنا یاد می‌دم . چشمای مادر را از آن فاصله دیدم که از تعجب از حدقه درآمد: _الان !!ساعت یک ونیم شبه !! _شما برید بخوابید دیگه یاد گرفته . مادر اخمی کرد وگفت : _مسخره بازی در نیارید ،زشته این وقت شب ... بیایید بالا . مادر رفت که هومن نگاهم کرد. محکم تخت سینه اش کوبیدم که گفت : _ولت می‌کنما ... پا بزن . _بیشعور ولم نکن . _پا بزن گفتم ...به دوطرف لگد بزن ....زود باش . _نمی‌خوام شنا یاد بگیرم ولم کن . و ولم کرد . داشتم می‌رفتم زیر آب که باز مرا گرفت و گفت : _خب دروغم نگفتم ،اومدم یادت بدم توی احمق یاد نگرفتی ، برو بالا الان وقت خوابه . مرا تا سمت پله های استخر برد و بعد درحالیکه از پله‌ها بالا می‌رفتم و از سر تا پایم آب می‌چکید گفتم : _الان خدا می‌دونه مادر چه فکرایی می‌کنه . _هیچ فکری نمی‌کنه برو لباستو عوض کن برگرد اتاق من . _دیگه چی؟! ولم کن بابا می‌خوام برم بخوابم . یکدفعه دم اسبی موهایم را محکم گرفتو کشید : _نیای موهاتو از ته می‌زنم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور لازم به توضیح نیست که وقتی تا ساعت یک ونیم نصفه شب توی استخر باشی و بعد بخوای لباس عوض کنی و بخوابی و تا خوابت ببره ،چقدر طول می‌کشه . صبح شده بود و نور لجبار خورشید که صورتم‌ رو گرم کرده بود و از پشت شیشه به صورتم می‌تابید باعث هوشیاریم شد . نیم خیز شدم و چند باری پلک زدم تا تونستم ساعت روی دیوار رو به روم رو بخوانم . نه وچهل وپنج دقیقه ! ناگهان همراه فریادی بلند گفتم : _وای سوپ ناهار ...هومن بلند شو . ازجا پریدم و درحالیکه در طول اتاق می‌دویدم تا وسایلم ‌رو جمع کنم گفتم : _هومن ...دیر شد بلند شو . کلافه نشست روی تخت و دستی به صورتش کشید و گفت : _چته بغل گوشم داد می‌زنی ؟ _ساعت ‌رو ببین . سرش بالا اومد که فریاد زد : _دیرم شد. از تخت پایین پرید و درحالیکه دنبال لباس‌هایش بود غر زد : _وقتی یه دیوونه تا ساعت یک و نیم شب بیدار نگهت می‌داره همین می‌شه دیگه . داشتم جوراب‌هایم را پایم می‌کردم که گفتم : _آره واقعا ...وقتی همون دیوونه تورو می‌بره لبه‌ی استخر و ازت بوسه می‌خواد حقشه که خواب بمونه . درحالیکه بی‌توجه به حضور من داشت پیراهنش را می‌پوشید و شلوارش را پا می‌کرد و من سعی داشتم نگاهش نکنم . البته سعی داشتم ،جواب داد: _دیرم بشه کشتمت . _من هم همینطور. کمربند شلوارش رو بست و پیراهنش رو صاف کرد. بعد درحالیکه جلوی آینه داشت موهاشو شونه می زد گفت : _تا ۵ دقیقه دیگه توی ماشین باش . و رفت .من درحالیکه تند و تند داشتم مانتو و شلوارم رو می‌پوشیدم ،یه مداد چشم و رژ گذاشتم توی کیفم و شالم رو از روی جالباسی آویز پشت در برداشتم و رفتم . مادر هم خواب مونده بود و متوجه‌ی خروج ما نشد . توی ماشین ،آینه‌ی پشت آفتابگیر جلوی صندلی شاگرد را پایین کشیدم و مشغول زدن یه رژ و کشیدن مداد توی چشمام که هومن با ریموت درهای پارکینگ‌ رو بست و جدی و عصبی یه نگاه به من انداخت و بعد دست دراز کرد سمت داشبورد. داشتم رژ و مداد رو می‌ذاشتم توی کیفم که از داشبورد یه دستمال کاغذی برداشت و عطر کوچک همراهش را . عطر را زیر گردنش زد و دستمال را به من داد. متعجب به دستمال نگاه کردم که جدی گفت : _پاکش کن . -چی رو ؟! _گفتم پاکش کن ...اونجا که عروسی نیست . _واسه چی ؟ _همینجوری خوشگلی . _لوس نشو . عصبی فریاد زد: _پاکش کن می‌گم . _هومن ! یکدفعه چنان کشید کنار خیابان که فکر کردم می‌خواهد با یکی از رانندگان توی خیابان دعوا کند! دست دراز کرد سمتم و با خشونت چانه‌ام را گرفت و کشید سمت خودش و بعد درحالیکه با یه دست چانه‌ام را گرفته بود ،دستمال رو با خشونت کشید روی لبانم و بعد دستمال رو زد کف دستم و گفت : _تا چشماتو کور نکردم ،اونو خودت پاک کن . بی هیچ حرفی اطاعت کردم اما ازش دلخور شدم و با سکوتم این دلخوری را به نمایش گذاشتم که گفت : _باز قهر کرد ...چقدر تو لوسی !حالم ازت بهم می‌خوره ... عصبی جوابش ‌رو دادم : _مجبور به تحملم نیستی ... بگو تا تموم بشه این عقد اجباری . پوزخند زد: _اتفاقا برعکس تحملت می‌کنم تا درستت کنم ...زیادی لوس بارت آوردن بچه نه‌نه . جوابش‌ رو ندادم تا خود هتل که ماشین را برخلاف هر روز برد توی پارکینگ . شاید قصد کرده بود همه مرا با او ببینند . از ماشین که پیاده شدم ، باحرص کیفم را برداشتم و رفتم سمت پله ها که بلند گفت : _اگه امروز با آرایش ببینمت ،جلوی بقیه می‌زنم تو گوشت . _بزن...عادتته...کم نزدی . برگشتم به آشپزخانه . دلخور ، عصبی، با چشمای پف آلود و خستگی و خوابی که هنوز همراهم بود . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید جهاد مغنیه♥️ جوان دهه هفتادی ، وایسا کارت دارم .... 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شایداگࢪهنوز‌بودے، ' اࢪبعین . . . ' ڪࢪبلایمان‌قطعےمیشد! '🙃♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را می‌بستم گفتم : _ببخشید خیلی دیر شده می‌دونم . سایه نگاهم کرد و گفت: _نه دیر نشده ...سوپ ‌رو برات بار گذاشتم . _واقعا!! سرش‌ رو تکان داد که از ذوق صورتش ‌رو بوسیدم . یه دسته جعفری‌های شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت : _این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه . _چشم . چاقو ‌رو دستم گرفتم و از ساقه‌های جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت : _می‌گم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمی‌زنی ، می‌تونم یه رازی‌ رو بهت بگم ؟ نگاهم روی ساقه‌های جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم می‌ریخت که گفت : _قول بده به کسی نگی . چپ‌چپ نگاهش کردم که گفت : _خیلی خب می‌دونم به کسی نمی‌گی ...محض تاکید گفتم . مکثی کرد و گفت : _من یه ازدواج ناموفق داشتم . _واقعا!! نگاهش کردم که گفت : _آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجه‌ی این موضوع نشه ...تنها کسی که می‌دونه فقط اونه ...همه فکر می‌کنن که من ازدواج کردم . گوشم به او بود و نگاهم به ساقه‌های جعفری که ریز خرد می‌کردم که ادامه داد: _من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ... _خب! _خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم ‌رو می‌دونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجاره‌ام رو با صحبت با صاحب خونه‌ام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجاره‌ام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه. یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمی‌دونستم . دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش . داشت یه سینی لپه پاک می‌کرد که ادامه داد: _من ...من...عاشقش شدم . نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک . یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیبایی‌اش را لحاظ کردم . چشمان درشت و مژه‌های بلندش را. ابروان پهن و لبان قلوه‌ای و درشتش را . دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم : _خب . _خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم . چرخیدم سمتش و پرسیدم : _چکار؟ همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت : _خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟ _سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد . _پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزی‌ها رو ساتوری خرد کنید . _بله چشم . و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزی‌ها را خرد می‌کنم . داشتم کارم را می‌کردم وحرصم را سر برگ‌های نازک جعفری خالی می‌کردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم : _خب بقیه‌اش‌رو بگو ؟ _قسم بخور به هیچ کس نمی‌گی . قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت . _چرا؟! _تو قسم بخور. همراه نفس بلندی گفتم : _قسم می‌خورم که به کسی نگم . نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد: _خانم افراز...دیره... _بله چشم . ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم : _بگو دیگه. داشتم با حرص و فشار جعفری‌ها را خرد می‌کردم که گفت : _بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم . دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفری‌ها برید. فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم : _نه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سایه هنوز متوجه‌ی من نشده بود که با نگاه عصبی چرخید سمتم : _چرا؟ چرا نه؟ دستم‌ رو محکم گرفته بودم که با خشم بهش گفتم : _چرا خودتو کوچیک کردی با همچین پیشنهادی که بهش دادی . ابرویی بالا انداخت و گفت : _چرا فکر می‌کنی کوچیک شدم ؟! بهم گفت در موردش فکر می‌کنه . حس کردم یخ زدم .اما عصبی سر سایه فریاد زدم : _نباید اینکارو میکردی . صدای آقای کاملی هم بلند شد : _اونجا چه خبره . سایه سرش‌رو جلو کشید و آهسته گفت : _چرا ؟ نکنه واسه خودت می‌گی ؟ آره حتما همینه ... اون تو رو آورده اینجا، پس حتما می‌شناختت ، شایدم می‌خواستی خودت این پیشنهاد رو بهش بدی که من زودتر اقدام کردم . نفسم تند شده بود و دندان‌هایم زیر فشار حرص فکم به درد اومده بود که آقای کاملی جلو آمد و گفت : _چرا شما امروز درست کار نمی‌‌کنید ...چرا سبزی‌ها هنوز تموم نشده ! انگار دلم نمی‌خواست آنروز لااقل آنروز حرف هیچ کسی را گوش کنم . چرخیدم سمت آقای کاملی و گفتم : _دستمو بریدم . نگاه سایه هم رنگ عوض کرد.تازه نگاهش به دستم افتاد و آقای کاملی با اخم جلو آمد و گفت : _دستت‌ رو بردار ببینم . دستم را برداشتم که خون جمع شده‌ی کف دستم سرازیر شد . صدای هین تعجب سایه برخاست و کاملی سری با تاسف تکون داد و غر زد: _خدابه خیر کنه انگار شما امروز نمی‌خواید واقعا کار کنید ...خانم جامی دستشو ببندید . سایه رفت سمت جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی گوشه‌ی آشپزخانه و من همراهش . چند باند استریل برداشت و من نشستم روی صندلی تک گوشه‌ی همان جعبه‌ی کمک‌های اولیه . _پس حتما دوستش داری وگرنه دستتو نمی‌بریدی . عصبی گفتم : _آره اصلا منم دوستش دارم که چی حالا ؟ این زشتی کار تو رو توجیه نمی‌کنه. _چرا فکر می‌کنی زشته ؟خودش گفته . به جلو خم شدم و گفتم : _واقعا گفت باید فکر کنه ؟ _خب نه به همین راحتی ...اولش گفت که همسرش توی همین هتله و نمی‌خواد که اون رو با اینکار ناراحت کنه . نفسم با حرص و عصبانیت آمیخته شد : _بیشعوریه واقعا. _بیشعوریه ! اینکه فکر زنشه بیشعوره ! _بیشعوره که زن داره می‌خواد صیغه کنه . سایه سرشو بالا آورد و درحالیکه گاز استریل رو روی دستم می‌فشرد گفت : _اتفاقا من خیلی به زنش حسودی کردم می‌دونی چرا ؟ اخمی از تعجب توی صورتم نشست که ادامه داد: _به من گفت که زنش ‌رو دوست داره ولی هیچ گونه رابطه و ارتباطی باهم ندارن و شاید حالا حالاها هم نداشته باشند ... با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشون قطعی شد ، بی دردسر از زندگیش برم بیرون ،اصلا انگار زنش زنیت بلد نیست .... حیف این مرد که پای زنش بسوزه ، میشه مگه زنی بلد نباشه شوهرشو پابند خودش کنه ؟! روح و جانم داشت از تنم می‌رفت . از ضعف بود،از بریدن دستم بود یا حرف‌های سایه . تکیه زدم به صندلی و چشمانم‌رو بستم . _چی شدی تو ؟خوبی؟چرا رنگت پرید ؟ باز صدای آقای کاملی برخاست : _خانم جامی ؟شما رفتی دستشو بخیه کنی یا ببندی . _ببخشید ولی زخمش عمیقه ...فکر کنم بخیه بخواد. تنم داشت سرد می‌شد ، گه گاهی از مرور حرف‌های سایه در ذهنم ،که می‌گفت " عاشقش شدم " . آقای کاملی گفت : _خب اگه زخمش عمیقه ،بره درمونگاه دیگه ،واستاده اینجا که چی ..دیر اومده ،کار نکرده ،وقت ما رو هم گرفته. سرم درد گرفته بود.دستم می‌سوخت و قلبم بیشتر از همه درد می‌کرد . ازجا برخاستم و گفتم : _ببخشید باعث دردسرتون شدم . پیشبندم‌ رو باز کردم و رفتم سمت کمد، لباس‌هایم و کیفم را برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم . نه پاهایم به اختیارم بود نه اشک‌هایم . کاش آنروز خواب مانده بودم و هرگز به آشپزخانه نمی‌رفتم با یه سر پر از افکار پریشان و قلبی که تیر می‌کشید ،رفتم سمت پذیرش . خانم لطفی پشت رزویشن بود که گفتم : _ببخشید من دستم بریده باید برم بخیه کنم ،لطفا به آقای رادمان بگید امروز برام مرخصی رد کنند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام:آقا❤️✨ شغل:...😏 📲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نامه... برسه به جامونده ها..📜💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چقدر از اون‌هایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟! واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایده‌آل‌ها و معیارهای آدم‌‌هایی که فانتزی‌شون داشتن همسری مثل شهداست دوره! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور " زنش زنیت بلد نیست... " با من شرط کرده که هر وقت ازدواجشان قطعی شد ،من بی دردسر از زندگیش برم . صدای سایه توی سرم اکو می شد .حالم دست خودم نبود .سوزش دستم و خونی که پس داده بود به پانسمان و گاز استریل‌ها هم نمی‌توانست حواسم را از حرفهایی که شنیدم پرت کند . از هتل بیرون زده بودم ولی هنوز نمی‌دانستم دارم به کجا و کدام سمت می‌روم . گاهی آهسته می‌گریستم و گاهی قدم‌های سستم را روی زمین می‌کشیدم . ضعف داشتم و سر درد. توانم تحلیل رفت که نشستم لبه‌ی یه پله‌ی یک خانه و به حال خودم ،آهسته گریستم . حالا دیگر هیچ تردیدی نداشتم که چم شده ..من ...من دیوانه...شاید بهتر بود بگویم من احمق ...دوستش داشتم . ولی او ...بخاطر پول بانکی‌ام می‌خواست هر طور شده ازدواجمان را قطعی کند . نمی‌دانم چقدر آنجا نشستم و به حال قلبی که تازه دستش پیشم رو شده بود می‌گریستم که صدای زنگ گوشی‌ام برخاست . خود نامردش بود! دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم اما برای اولین بار به قول هومن ،مغزم کار کرد: _ نه نسیم... به روش نیار...باید ببینی چی می‌شه ...زود قضاوت نکن . تماس را وصل کردم : _ کدوم گوری رفتی ؟ جوابش رو ندادم که فریاد زد : _ نسیم ..با توام ...واسه چی به من نگفتی دیوونه ؟ جوابش را باز هم ندادم : _ الو ...نسیم ...لطفی و کاملی بهم گفتند چی شده ...کجایی الان ؟ حالا صدایش از فریاد پایین‌تر آمده بود و رگه‌هایی از دلواپسی در خود داشت : _ باز لال شد ...صدای نفست رو می‌شنوم ...می‌گم کجایی ؟ به زحمت گفتم : _ نمی‌دونم ! حالم ...خوب نیست . _ آخه احمق جان وقتی حالت خوب نیست واسه چی تنهایی رفتی ..الان از یکی بپرس بیام دنبالت. یعنی این نگرانی هم بازیش بود!؟ با چشمانی اشکی دنبال عابر گشتم . خانمی داشت از کنارم رد می‌شد که فوری گفتم : _ ببخشید...حالم خوب نیست ،می‌شه آدرس اینجا رو به همسرم بدید. خانم جوان گوشی را از من گرفت و من بی‌آنکه به صحبت او با هومن گوش کنم ، داشتم خودم را مواخذه می‌کردم که چرا گفتم "همسرم ..."! _ بفرما عزیزم ...از من کاری برمی‌آد؟ _ نه...ممنون.. دست برد درون کیفش و یه آبنات برایم باز کرد و گفت : _ تا شوهرت بیاد اینو بذار دهانت ،رنگت پریده. خودش آبنبات را به دهانم گذاشت و رفت و من باز سرم را تکیه‌ی دیوار کردم و با همان مغزی که انگار خونی در خود نداشت تا درست تحلیل و تجزیه کند ،به حرف‌های سایه فکر کردم . _ من ...عاشقش شدم . و من هم ! عاشق کسی که شوهرم بود، شرعا شوهرم بود ولی نه قانونی . شرعی شوهرم بود ولی هیچ رابطه‌ای بین ما نبود جز همان اسم عقدی که به همراه خود یدک می‌کشیدیم . اصلا از کجا، از کی اینطوری شدم ؟! این سوال، مبهم‌ترین سوالی بود که قادر به پاسخش نبودم ! شاید از همان روزی که رگ دستم را زدم و نگرانم شد ... یا نه ...! شاید از تلاش‌هایش برای باز شدن قفل زبانم .. یا نه ...! از همان شبی که کلبه آتش گرفت و آغوشش را برایم باز کرد .. یا همان ...بوسه‌هایی که چندی ازش نگذشته بود . با اینحال از شنیدن حرف‌های سایه سوختم . طولی نکشید که آمد.جلوی پایم با کمی فاصله ایستاد : _ نسیم !چته؟خوبی؟ خم شد و نگاهی به دستم که حالا پانسمانش خونی بود انداخت : _ جانباز کردی خودتو! ... چرا گریه می‌کنی حالا ؟ چشمامو بستم و بی‌اختیار باز گریستم که با پوزخند گفت : _ نترس انگشتت‌ رو پیوند می‌زنن . کمکم کرد تا برخیزم و مرا تا کنار ماشین برد . سوار ماشین شدم و براه افتاد . من سکوت محض بودم و او پرسش : _ چیه ؟چرا گریه می کنی ؟درد داری ؟الان می‌رسیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝