سلام
روزتون بخیر دوستان ☘
روزتون بخیر و سلامتی 🌸
امروزتون بهاری تر از ديروز 🌿
انرژی شما امروز ، مضاعف در بندگی🌹
دوشنبه تون بخیر 🥀🥀🥀🥀🥀
@be_sharteasheghi
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_506
یک دهان نفس بلعید و با مکثی نسبتا طولانی ، نفسش را بیرون داد و گفت :
_لا اله الاالله ... آخه ببین چی داری به من میگی !...قضیه ی نسیم حتی به عشق هم نرسید ، یه علاقه ی سطحی بود که تموم شد ...اما من و تو رو خودم انتخاب کردم ...اینا با هم فرق داره ... واسه جواب خانواده ات صبر کردم ، دعا کردم ، خواهش کردم ازخدا ، که ردم نکنی ...آخه چطور میتونی اینا رو ندیده بگیری !
از پشت میز برخاستم . انگار او بیشتر از من بهم ریخته بود . باید آرامش میکردم . من باعث این ویرانی بودم . سمتش رفتم و کنار شانه اش ایستادم . دستانم را دور گردنش آویختم که مجبور شد کمرش را صاف کند و کامل بایستد .
اشکی از شوق داشت چشمانم را کور میکرد .باید می گریستم .سرم را به سینه اش چسباندم تا تپش های قلبش آرامم کند . دستانش را دور کمرم گرفت و فقط صدایم کرد:
_فریبا .
-پارسا ... ببخش ... دست خودم نبود...
عاشقا خیلی حسود میشن ، شایدم خودخواه ...من حتی از فکر اینکه یه روزی به دوست من ، فکر میکردی ، دارم دیوونه میشم ، دست خودم نیست ... باور کن .
حریصانه هوا را به سینه کشید و سرش را روی سرم خواباند و گفت:
_فریبای من ... من عاشقت شدم عزیزم ... به جان تو ... به جان عزیزم که تمام عمرش رو پای من گذاشت ... دوستت دارم ...تو رو خدا زشته ...هم براي تو ، هم برای دوستت ...همه چی بین ما تموم شد ، همون موقع ، همون لحظه تموم شد ... از فکرش بیا بیرون ، باشه ؟
سرم را بالا آوردم سمت صورتش و میان اشک هایم باخنده ای که میخواستم به زور قالب صورتم کنم گفتم :
-باشه چشم.
دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با شست دستش ، اشکهایم را از گوشه ی چشمم پاک کرد.
سر خم کرد سمت من و چشم درچشمم گفت :
_تو زندگی منی ...فکر میکنی نمیدونم که پدرت مخالف سر سخت من بود و تو راضیش کردی ، تو بهش پیشنهادِ زدن یه تالار و رستوران دادی تا من کار داشته باشم ...تو ازش کمک گرفتی تا بتونیم زندگیمون رو شروع کنیم ...تو مراسم آن چنانی نخواستی که تونستم با توان کم مالیم ازدواج کنم ...حالا میفهمی چرا زندگی منی ؟ تو زندگیمو ساختی فریبا ... من تا قبل از ازدواج دلبسته ات بودم و حالا...
مکث کرد و آهسته و شمرده گفت :
-دیوونتم عشقم ... شک نکن ، باشه ؟
و بعد لبان لرزانم را که از شدت شوق و بغض می لرزید ، هدف بوسه اش کرد و نفسش را با یک جمله توی صورتم خالی :
_دوستت دارم خیلی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت. رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیشازحد راضی بود.
روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه میگذشت.
خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم.
فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار میکرد میرفت.
گاهی همسایهها پارچه های چادری یا پیراهنی میآوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصلهام سر میرفت.
البته درآمد کمی هم برایم داشت.
یکی از روزها که چادر یکی از همسایهها را با چرخ خاله طیبه میدوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد.
نمیدانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم. شاید خاطره ی همان روزی که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد.
مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت:
_ خیلی خوشآمدی بفرمایید.
و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم.
_سلام....
خاله طیبه درحالیکه نگاهم میکرد گفت:
_ ایشون خواهرزاده من هستن.... فرشته جان.... بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم.
و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزیکه برای او کاسهی آشی بردم، انداخت.
نمیدانم چرا کمی هول شدم.
یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟
🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎗〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🎗
سلام....
سه شنبه ی دیگری از بهار
در ماه پر برکت الهی
برای شما
پُر از خیر و برکت باد.
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
طاعاتتون قبول درگاه خداوند متعال
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@be_sharteasheghi
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_507
#نسیم_هومن
هومن رفت . سه ماه از رفتنش گذشت و باز نه نامه ای و نه تماسی و من باز بیقرار ، عصبی ، کلافه ، بهانه گیر ، سر همه داد میزدم .از مادر گرفته تا کارمندان بیچاره ی هتل . دیگر باور کرده بودم که اینبار هم گولم زد و آنروز بد اخلاق تر از همیشه در خانه بودم .تمنا برای هزارمین بار پرسید :
_مامان کاردستی مدرسه ام رو باهم بسازیم؟
عصبی فریاد زدم :
_سمت من نیای که همه چی رو خراب میکنم و میشکنم .
مادر عصبی نگاهم کرد:
_چته تو باز؟
-چمه ؟! شما نمیدونی چمه؟
مادر زیر لب " یاخدایی " گفت و من فریاد کشیدم :
_سه ماهه که رفته ...
مادرخونسرد اخم کرد و گفت :
-بسه نسیم مهلت بده .
اینبار حنجره ام هم سوخت از شدت فریادم:
-چه مهلتی دیگه ...اون دفعه هم شما بودید که هی گفتید مهلت بده ، مهلت بده ..حالا بفرما ...مهلتی که دادم چی شد ؟ عمه مهتاب زنگ زده یه الو گفتم میگه ...
صدایم را باحرص نازک و پر از ناز کردم :
_دیدی نسیم جان ،گفتم هومن سه ماه دیگه میره وباز تو میمونی و یه عقد الکی ....
مادر کلافه تمنا را ، که عجیب گوش هایش را تیز کرده بود از پشت میز بلند کرد و گفت :
-برو تو اتاقت من با مامانت کار دارم .
تمنا رفت که مادر عصبی مقابلم ایستاد:
-بس کن نسیم ...به خدا هومن برمیگرده ...حالا مسئولیت پذیر شده ، حالا فرق کرده ....چه فرقی کرده ؟
-بابا موقع رفتن یادت نیست ؟چقدر سفارش کرد ، تهدیدت کرد که جواب سلام بهنام رو بدی چکار میکنه ، آخه اگه میخواست برنگرده که چرا باید اینهمه سفارش میکرد خب ؟!
-کارشه ...دستور میده ولی دستور رو اطاعت نمیکنه ...شما نشناختیش هنوز؟
مادر محکم داد کشید:
_بس کن دیوونه ام کردی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ادعیه ماه مبارک رمضان - دعای جوشن صغیر - باسم کربلایی.mp3
زمان:
حجم:
7.02M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🌸تلاوت سوره هایی کوتاهی از قران همزمان با گوش دادن به آنها به مناسبت شروع ماه رمضان، به نیت سلامتی امام عصر عج(ویس اول و دوم). همچنین پخش صوت یا گوش دادن به صوت ( با هندفری که چه بهتر)یا خواندن؛ دعای جوشن صغیر و سیفی صغیر( دعایی با سند رسمی از امام کاظم ع در مفاتیح مرحوم عباس قمی برای دفع بلایای اخرالزمان ) ؛ و تلاوت سوره ی تکویر و انفطار؛به طور مستمر؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی؛برای ارامش زندگی شما در برابر بلایای اخرالزمان تاثیرگذار است(صوت اول و سوم).🌸🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_508
همون موقع صدای زنگ در برخاست . برای فرار از شر نگاه تند مادر سمت آیفون رفتم و به تصویر مردی که سرش پایین بود و صورتش دیده نمیشد خیره شدم :
_بله .
-خانم نسیم افراز؟
-بله خودم هستم که چی ؟
-یه بسته ی سفارشی از خارج از کشور دارید .
آهم برخاست .گوشی را گذاشتم و با تپش های تند قلبی که انگار داشت ضربان های آخرش را می زد رو به مادر گفتم :
_بفرما ...بسته اش هم اومد... یعنی نیومده و باز...
بغضم گرفتو بعد شالم را همراه مانتو از جالباسی چنگ زدم و سمت حیاط رفتم . بی اراده اشکم سرازیر شد و حالم خراب. در را باز کردم و اولین چیزی که دیدم ، دستان خالی پستچی بود .نگاهم روی لباسش ، بعد دستان خالیش ، بعد موتوری که اثری ازش نبود یا حتی نامه ای که در دستش نداشت ، چرخید. اما چمدانی که کنار در بود ، فکرم را درگیر کرد . اما به تحلیل مغزم قد نداد که سرش را بلند کرد و لبخندی زد که ماتم برد . هومن بود.
جیغ کشیدم . بلند و رسا. انقدر بلند که برای آنکه آبرویش در کوچه نرود ، فوری داخل خانه آمد و مرا محکم به سینه اش فشرد. گریه و خنده ام ،این تناقص رفتاری ، باهم ظاهر شد :
_هومن ...هومن.
دستانم دور گردنش بود .محکم به سینه اش چسبیدم تا فرار نکند و او حلقه ی دستانش را دورکمرم سفت تر کرد و همراه منی که درآغوشش بودم ، چند دوری دور خودش چرخید :
_نسیم ... بیشعور ... اون چه طرز حرف زدنه پشت آیفون....
-می کشمت ...میدونی چه بلایی سرم آوردی؟ میدونی سه ماهه دیوونه ام کردی ؟
باخنده گفت :
_منم می کشمت .... حالا واسه من پستچی رو بغل میکنی ؟
ایستاد که سرم را کمی عقب کشیدم و نگاهش کردم .هم لبان من می خندید و هم لبان او که گفتم :
_تازه بوسشم میکنم.
و بعد بوسه ای محکمی روی صورتش زدم که باهمان لبخند اخم کرد و گفت :
-آدمت می کنم ...
و بعد حریصانه لبانم را شکار کرد و بوسید .طعم عشق و محبت و سختی این انتظار سه ماهه را از لبانم چشید که فریاد مادر و تمنا ما را از هم جدا کرد:
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_13
وقتی دیدم نمیتوانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالیکه با یک سینی چای وارد اتاق میشد گفت:
_ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی.
نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد.
_بله میخواستم یه پیراهن برام بدوزی.
_میشه پارچه تون رو ببینم.
از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید.
_ اینه خیلی دوسش داشتم... اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه.... وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی.
_باشه... اگر اجازه بدید اندازهها تون رو بگیرم.
مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخخیاطی ام بود، برداشتم و درحالیکه اندازههای اقدس خانم را میگرفتم، در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد.
به همین دلیل، گوشم به حرفهای خاله طیبه و اقدس خانم بود.
_خب از یونس چه خبر؟.... شنیدهام که بسلامتی برگشته.
اقدس خانم آهی کشید و گفت:
_ ای بابا طیبه جان.... چی بگم.... اگه بگم یک روز هم نشده درستوحسابی ببینمش، باور میکنی؟!.... همهاش این طرف و اون طرفه.... ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده.... راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون.... چقدر خوشمزه بود!
خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید :
_ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود..... گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایهها....
ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد.
هنوز داشتم اندازههای اقدس خانم را میگرفتم که خاله طیبه گفت:
_البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی.
_واقعا؟!
🥀🎈
🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎈〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🥀🎈
🥀🥀🎈
🥀🎈
سلام 😊
صبح بهاری پنجشنبه ی شما بخیر.....
با انرژی
با امید
به روی صبحی دیگر، لبخند بزن.....
تک تک ثانیه های امروز منتظر گرفتن انرژی از تو هستند....
ثانیه های امروزت را وقف پروردگارت کن.....
امروز دیگر تکرار نمیشود....
پس زندگی را با امید به خدا، و برای او، زندگی کن.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام بر پنجشنبه 25 فروردین 1401
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@be_sharteasheghi
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹