eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 واقعیت همین بود که مادر دستگیر شده بود. همین حقیقت ناگوار من و فهیمه را نابود کرد. دیگر حال‌وهوای خانه‌ی خاله طیبه خوب نبود. نه من میلی به چرخاندن دسته ی چرخ خیاطی خاله طیبه داشتم، نه فهیمه حال رفتن به کارگاه تولیدی را داشت. حتی گاهی خود خاله طیبه هم از شدت نگرانی دور از چشم من و فهیمه می‌گریست. بدتر از همه این بود که، هیچ راهی برای باخبر شدن از حال و احوال مادر پیدا نکردیم. جزء صبر هیچ راهکاری وجود نداشت و چقدر صبر کردن سخت و تلخ بود! خاله اقدس برای آرام کردن دل من و فهیمه تمام همسایه‌ها را به منزل خودش دعوت کرد و یک دعای توسل جمعی به راه انداخت. بلکه با توسل به خدا و ائمه این مشکل حل می شد. بعد از دعا با چشمانی که از شدت گریه کاسه ی خون شده بود، در جمع و جور کردن خانه به خاله اقدس کمک کردم. فهیمه و خاله طیبه هم داشتند لیوان‌های چایی و پیش دستی ها را می‌شستند که خاله اقدس گفت: _ زحمت نکشید همه این کارها را خودم هم می‌تونم انجام بدم.... برید یه دقیقه بشینید بزارید با هم حرف بزنیم.... ان‌شاءالله که درست می‌شه خدا کمک می‌کنه، این مشکل هم برطرف می‌شه.... نگران نباشید خدا بزرگه.... اصلا امشب یه شام درست می‌کنم هممون دور هم یه لقمه‌ای با هم می‌خوریم. بجای من و فهیمه خاله طیبه جواب داد: _ نه اقدس جان.... حال‌وحوصله جایی رفتن و موندن نداریم.... میریم خونه غذا هم هست. اما خاله اقدس باز اصرار کرد: _ یعنی چی؟!.... می‌گم نه دیگه.... می‌خوام شام درست کنم بابا.... این دو تا طفلکی دارن دق می‌کنن.... هی تو خونه می‌شینید گریه می‌کنید که چی بشه؟!.... بسپرید دست خدا بذار دور هم باشیم حال‌وهوا تون عوض می‌شه. 🥀🌜 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌛 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌜 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌛 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌜 🥀🥀💕 🥀🌛
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی اگر اعتماد به نفست پایینه😢 اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
✋ حرم امنِ تو تماشا دارد قبر شش گوشہ ے تو در دلمان جا دارد هر ڪه برگشٺ دلش پیش تو جا میماند بح ڪه ارباب عجب دارد ☀️ 🕘 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با اصرار خاله اقدس آن شب میهمان سفره‌ی او شدیم. گرچه حال‌وهوای خوبی نداشتیم اما واقعاً ماندن در خانه ی خاله طیبه هم، بیشتر باعث ناراحتی و دلواپسی ما شده بود. شب شده بود و سفره ی شام خاله اقدس حاضر. سفره شام را چیدم و پسرهای خاله اقدس هم آمدند. آن‌ها هم می‌خواستند به‌ نحوی من و فهیمه را دل‌داری بدهند. آقا یونس مدام می‌گفت: _ نگران نباشید من خودم چند ماهی زندان بودم.... اون‌طوری هم که فکرش را می‌کنید نیست وقتی مدرکی نداشته باشند آزادش می‌کنن.... نمی‌تونن بدون مدرک نگهش دارند. با این حرف بود که شاید من و فهیمه کمی آرام گرفتیم. خاله اقدس هم برای امید دادن به من و فهیمه، درحالی‌که لیوان‌های کنار دست ما را پر از دوغ می‌کرد گفت: _ آره عزیزم.... آره درست می‌شه.... من خودم اصلا یه شله‌زرد نذر می‌کنم ان‌شاءالله، که زودتر مادرتون آزاد بشه... شله زردای من خوب حاجت می‌ده.... ان‌شاءالله درست می‌شه نگران نباشید.... همین پسرم یونس، خدا می‌دونه چند بار دل من رو این‌طوری خون کرده.... چندین‌بار دستگیر شده.... چند ماه تو زندان بوده.... اما ببینید خدا رو شکر سُر و مُر و گنده جلوی ما نشسته. نگاهم بی‌اختیار رفت سمت آقا یونس که با خنده کوتاهی سرش را کمی کج کرد و رو به مادرش گفت : _دستت درد نکنه مادرجان... خوب مارو شستی و انداختی روی بند رخت! با این حرف آقا یونس، هم بلند زدند زیر خنده و فهیمه پرسید : _واقعاً شما چندین‌بار توسط ساواک دستگیر شدید؟!.... سخت نبود؟! 🥀💥 🥀🥀💕 🥀🥀🥀💥 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀💥 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💥 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀💥 🥀🥀💕 🥀💥
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یونس با شرم و حیا نگاهی به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت: _ نه خدا رو شکر به ما که ساواک ساخته.... میریم یه ذره نوازشمون می‌کنند دیگه.... بعدش هم رهامون می‌کنند به حال خودمون.... می‌بینند ما هدایت بشو نیستیم. با این حرف یونس، باز همه خندیدند و یوسف با جدیت رو به یونس کرد و گفت: _ سر این‌ موضوع اصلا شوخی نکن.... هیچ خوب نیست که بگی ما هدایت بشو نیستیم.... ما هدایت شده‌ایم.... خدا باید اونا رو هدایت کنه. با این جمله ی یوسف، متوجه ی نکته سنجی یوسف شدم. شام آن شب بهانه‌ای شد تا کمی حال‌وهوای من و فهیمه را عوض کند. اما واقعاً هیچ‌کسی خبر نداشت که قرار است چه اتفاق‌هایی بیفتد یا اصلا چه بلایی سر مادر آمده! همه این دلواپسی‌ها باعث شده بود تا روزهای سختی را دور از خانه، در کنار خاله طیبه، با نگرانی سپری کنیم. با آنکه شام خانه‌ی خاله اقدس برای چند ساعتی باعث شد تا من، فهیمه و خاله طیبه از حال‌وهوای غم‌انگیز خودمان بیرون بیاییم، اما بازهم آخر شب وقتی به خانه خاله طیبه برگشتیم، باز دوباره حال‌وهوای غم در دلمان نشست. یک هفته گذشت و ما همچنان از حال مادر بی‌خبر بودیم و هیچ راهی هم برای باخبر شدن از حال مادر نداشتیم. از طرفی هم می‌ترسیدیم تا به خانه سری بزنیم. اما یک شب، دم‌دم‌های غروب بود که خاله اقدس به دیدنمان آمد. یک پیش‌دستی حلوا آورده بود که شاید بهانه‌ای بود برای حال و احوال‌پرسی از ما. هر چه‌قدر اصرار کردیم نماند اما از همان دم در، تنها با گوشه ی چشم، اشاره‌ای به پشت سرش کرد و گفت : _یکی دو روزی هست یه ماشینی سر کوچه وا می‌ایسته... نمی‌دونم چرا، ولی یونس هم می‌گه این ماشین ماله اهالی محل نیست... یک مقدار بیشتر مراقب خودتون باشید... شب یه وقت بیرون نرید.... ممکنه که خونه خاله طیبه هم تحت نظر باشه. 🥀💐 🥀🥀💕 🥀🥀🥀💐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀💐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀💐 🥀🥀💕 🥀
هر شب پنجرہ‌ های ملکوت آسمان بسوی قلبها گشودہ میشود الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍی و نور ایمانت را در قلبهایمان جاری کن ... شبتان خوش 🌙 و سرشار آرامــــش🍂🌸
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از همان لحظه ای که خاله اقدس این حرف را زد، دلشوره ای عجیب گرفتم. با یک پیش‌دستی حلوا به خانه برگشتم و حرف‌های خاله اقدس را برای فهیمه و خاله طیبه تعریف کردم. اما خب خاله طیبه خیلی خوش بینانه به قضیه نگاه کرد و با دلداری دادن به ما گفت : _این حرف‌ها چیه.... خودتونو نگران نکنید..... حتما یکی از اهالی محل، داماد دار شده یا شاید هم یکی از اهالی محل رفته و یه تازه واردی وارد این محل شده.... بالاخره نمی‌شه که هر ماشینی که غریبه بود رو بگیم ساواکه و خونه تحت نظره! با آنکه با حرف خاله طیبه، کمی آرام گرفتم. اما هنوز یک ساعت از آمدن خاله اقدس نگذشته بود و از حرف‌های خاله اقدس چیزی نگذشته بود که صدای ممتد زنگ در حیاط بلند شد. با عجله سمت در حیاط دویدم و درحالی‌که بین‌راه، چادرم را سر می‌کردم بلند پرسیدم : _کیه؟ و جوابی نشنیدم. ناچار پشت در رسیدم و آهسته‌تر درحالی‌که سرم را به‌در می‌چسباندم، پرسیدم : _کیه؟ و این‌بار صدایی آشنا به گوشم رسید : _منم خواهش می‌کنم در رو باز کنید. در را باز کردم. آقا یوسف بود. متعجب از حضورش در آن‌وقت شب، به او خیره شدم که با عجله گفت: _ خونه ی شما تحت نظره.... اومدم شما رو با خاله طیبه، را از راه پشت‌بوم ببرم خونه خودمون... بهتره امشب خونه نمونید. و همان حرف باز در دلم غوغا به پا کرد. 🥀☄ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀☄ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀☄ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☄ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀☄ 🥀🥀💕 🥀☄
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در خانه را باز کردم و آقا یوسف کامل وارد حیاط شد و در خانه را پشت سرش بست و گفت: _ زیاد وقت نداریم... ممکنه شک کنن.... شما برید سمت پشت‌بام... یونس اون‌جا منتظرتون هست... منم یه چند دقیقه دیگه از همین در حیاط بیرون میرم تا کسی شک نکنه.... برید.... زود باشید معطل نکنید. به خانه برگشتم و درحالی‌که از شدت اضطراب دستانم می‌لرزید رو به خاله طیبه و فهیمه گفتم: _ زود باشید بلند شید.... مثل اینکه خونه تحت نظره.... باید بریم سمت پشت‌بوم.... پسر اقدس خانوم گفت، گفت خونه تحت نظره.... نباید امشب خونه بمونیم.... بلند شید دیگه.... زود باشید. همراه خاله طیبه و فهیمه، سمت پشت‌بام رفتیم. آقا یونس آن‌جا منتظر ما بود. پشت‌بام‌های هر دو خانه به‌هم راه داشت و جز یک دیوار نیمه، بینشان فاصله‌ای نبود. از روی دیوار خیلی راحت می‌توانستیم عبور کنیم. از دیوار نیمه گذشتیم و وارد خانه‌ی خاله اقدس شدیم.... اما هنوز از شدت اضطراب دستانم می‌لرزید. خاله اقدس با دیدنمان گفت: _ خوش اومدید عزیزم.... خوش اومدید این‌جا مثل خونه خودتونه. خاله طیبه آه غلیظی کشید: _ ای بابا این چه وضعیه!.... خدا ازشون نگذره.... روز و شب برامون نذاشتن.... حالا باید چه کار کنیم؟ خاله اقدس با خونسردی گفت : _طوری نشده که.... چند روز خونه ما می‌مانید... بذارید خونه‌تون خالی باشه چیزی نمی‌شه که. کمی بعد یوسف هم از راه رسید. تازه کمی آرام شده بودیم که با دیدن یوسف دوباره اضطراب گرفتم. با جدیت گفت: _ حدسم درست بود... دیدید گفتم خونه تحت نظره... من تا رسیدم توی خونه، از لای در دیدم که یک نفر سمت خونه شما اومد. یونس با چشم و ابرو اشاره کرد تا دیگر یوسف حرفی نزند و خاله طیبه که شاید حتی بیشتر از من و فهیمه نگران شده بود، درحالی‌که گوشه‌ی چادرش را زیر دندان می‌گرفت، پرسید : 🥀🔥 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🔥 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🔥 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔥 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🔥 🥀🥀💕 🥀🔥
💐خــدایـا🙏 بـه حرمـت ♥️این روزهای ماه رمضان 💐چشمی گریان نباشـه ♥️قـلبی شکستـه نشـه 💐دلها از غصه خالی باشه ♥️و بیمـاری و بـلای بـد 💐ازهـمه دور بـاشـه آمين ♥️طاعات و عباداتتون قبول 🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _خب حالا باید چه کار کنیم؟.... اومدیم و خونه شما رو هم گشتند... خب اون وقت که می‌فهمند ما اینجاییم. یونس به‌جای یوسف جواب داد: _ نگران نباش خاله جان.... ما یه جای مخفی توی زیرزمین داریم.... به‌قدر شما سه نفر می‌شه.... نگران نباشید.... فکر می‌کنید این‌همه مدت من چطور از دست ساواک فرار کردم! آن شب مهمان خانه‌ی اقدس خانوم شدیم. اقدس خانم، اتاق یکی از پسرها را به من و خاله طیبه و فهیمه داد. نمی‌دانم چرا ولی اصلا آن شب خوابم نمی‌برد. اضطراب زیادی داشتم و شاید این اضطراب بی‌دلیل هم نبود. نیمه‌های شب بود که بالاخره از شدت خستگی چشمانم روی هم افتاده بود که با صدای بلند زنگ در و کوبش شدید در آهنی حیاط بیدار شدیم. سراسیمه روسری سر کردم از اتاق بیرون رفتم که خاله اقدس گفت: _ احتمالاً مأمورها هستن.... بیاین دنبال من.... بیایید یوسف رفته تا کمی معطل‌شون کنه. دنبال اقدس خانم رفتیم. هنوز حرف‌های یونس در سرم بود که شب قبل به خاله طیبه گفته بود؛ در زیرزمین جایی مخفی دارد. اما برخلاف تصورم خاله اقدس ما را سمت آشپزخانه برد. متعجب بودم که پرسیدم: _ این‌جا که زیرزمین نیست! و دیدم که چطور خاله اقدس یخچال را جابه‌جا کرد و دریچه کوچکی پشت یخچال آشپزخانه پیدا شد! یک شمع برای ما روشن کرد و دست خاله طیبه داد و گفت: _ جاش خیلی کوچولوئه اما برای چند دقیقه می‌شه تحملش کرد.... آهسته از پله‌ها برید پایین.... زود باشید. آن‌قدر هول شده بودیم که نمی‌توانستیم درست فکر کنیم. خاله طیبه اولین نفر بود که از پله‌ها پایین رفت. ورودی در کوتاه بود و باید خم می‌شدیم تا بتوانیم از پله‌ها پایین برویم. وقتی هر سه ما، در آن تاریکی که تنها با حاله ای کمرنگ از نور شمع به اندازه ی یک دایره ی کوچک، دورمان را روشن کرده بود، به پایین پله ها رسیدیم، صدایی به گوشمان رسید. 🥀🌞 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌞 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌞 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌞 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌞 🥀🥀💕 🥀🌞
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدای ناشناسی که احتمال می دادیم یکی از ماموران است. _برید اون ور ، برید خونه رو بگردم.....این موقع شب تو آشپزخونه چکار می کنی؟ صدای خاله اقدس بلند شد. _پسرم من ناراحتی قلبی دارم.... اون جور که شما زدی به در، ترسیدم اومدم یه قرص قلب بخورم. من و فهیمه و خاله، هر سه از ترس و کمبود جا، همدیگر را بغل کرده بودیم. و تنها شمعی که خاله اقدس به ما داده بود را روی یکی از پله‌ها گذاشته بودیم. ما با این حال هم تاریکی و هم صدای مامور ساواک لرزه به اندام ما انداخته بود. _راستش رو بگید کجان؟ _جان!!.... کی کجاس؟!.... آقا ساعت دو نصف شب ریختی تو خونه ی مردم، من از کجا بدونم دنبال چی می‌گردید!.... _خودتو به اون راه نزن.... خودمون دیدیم که رفتی سراغ خونه همسایه بغلی..... _خوب اونا رفتن مسافرت رفتم کلیدشون رو دادن که من برم به گل‌های باغچه شون آب بدم.... _گل‌های باغچه شون آب بدی؟!.... کلیدشون را دادند؟!.... بعد چطور زنگ در حیاط رو زدی اگه کلید داشتی؟! دلم از پرسش این مأمور ساواک لرزید اما صدای یوسف را شنیدم که جواب داد: _ خب فکر کردم شاید اومده باشند خدای‌نکرده در رو باز کنم کسی تو حیاط باشه و چشمم به نامحرم بیفته.... زنگ زده‌ام که اگر در و باز نکردن با کلید در وارد خونه بشم.... آخرش هم با کلید در خونه رو باز کردم... شما که دنبال اونایید چرا ریختید توی خونه ما!..... خب برید خونه خودشون و بگردید.... چه بدبختی گیر کردیم واقعاً.... از دست این همسایه‌های مردم‌آزار! _اون داداشت که توی اتاق بود چی؟.... اون چیزی نمی‌دونه؟ و صدای خنده‌ی یوسف آمد. انتظار هر جوابی را از او داشتم. جز این‌که بگوید: _ اون داداشم معلول ذهنیه.... برید از خودش بپرسید.... اون چی می‌تونه بدونه.... 🥀🥀 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀💕 🥀🥀
دوستان مشتاق 😍😍😍😍😍 این رمان بزودی با جلو رفتن و هیجانی تر شدن رمان، کانال وی ای پی آنرا ایجاد خواهیم کرد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ منتظر باشید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تُـو را مَن چَشـم دَر راهَـم... گُـلِ نَرگـس 🍃🌼 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نمی‌دانم اون لحظه از شنیدن این حرف چطور خنده‌ام را کنترل کردم. شاید از شدت اضطراب یادم رفت که چطور باید به این حرف بخندم! اما کمی بعد وقتی مأموران ساواک از خانه بیرون رفتند و خاله اقدس باز یخچال را از جلوی درب مخفی کنار زد و در را برایمان باز کرد و گفت: _ بیایید بیرون.... خدا رو شکر رفتند. آن لحظه بود که نفسم بالا آمد. از شدت اضطراب حس می‌کردم سرم گیج می‌رود و حالم چندان مساعد نیست. شاید هم هوای خفه زیرزمین نمور و تنگ خانه خاله اقدس مرا این‌گونه کرده بود. همین‌که از پله‌ها بالا رفتم و از آن دریچه کوچک و مخفی پشت یخچال آشپزخانه خارج شدم، حالم آن‌قدر بد شد که دیگر هیچ‌چیز نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم که خاله اقدس و خاله طیبه مرا در آغوش خود گرفته بودند و فهیمه داشت با چادرش مرا باد می‌زد. آقا یوسف هم لیوان آب قندی را برایم هم می‌زد و یونس، برادرش با نگرانی نگاهم می‌کرد. _چیزیش نیست ترسیده..... بابا منم اگر ساعت دو و نیم نصف شب، با صدای مشت و لگد به در بیدار کنند و بگن ساواک ریخته تو خونه، هول می‌کنم..... خاله اقدس در حالیکه با دستش صورتم را نوازش می‌کرد گفت : _این بنده های خدا، رفتن توی زیرزمین مخفی شدن، اون‌جا هم هوا کم بوده حالش بد شده.... نگرانش نباشید الآن حالش خوب می‌شه..... بده به من اون لیوان آب‌قند رو.... بسته چقدر هم می‌زنی. و بعد خاله اقدس لیوان آب‌قند را از یوسف گرفت و به لبانم رساند. شاید آن لحظه بود که بعد از خوردن جرعه‌ای از آب‌قند حالم بهتر شد. نگاه‌های اطرافیان هم که آسودگی خاطری در خود داشت، در بهتر شدن حالم مؤثر بود. کمترین اثرش این بود، که باور کردم دیگر فعلا خطری تهدیدمان نمی کند. اولین چیزی که بعد از خوردن آب‌قند پرسیدم، این بود که : 🥀🐠 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐠 🥀🥀💕 🥀🐠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌸الهی زنده باشید وتندرست 🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌸تقدیم به دوستان گلم 🌸 🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌سردار صلح و مقاومت 🎥 خاطره‌ای از شهید در آخرین روز محاصره شهر آمرلی ... 🔺به روایت ابو رضا النجار، فرمانده محور شمالی حشدالشعبی 📡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝