364.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_104
_پاتو از این خونه بیرون نمی ذاری.
_خب من که از اول گفتم کارایی قبول می کنم که تو خونه باشه.
خاله با جدیت باز گفت :
_فرشته.... تو خونه ها....
_گفتم چشم...
و روسری سر کردم و چادر رنگی آویز به دستگیره ی در را برداشتم
_کجا حالا؟!
_میرم به آقا یوسف بگم.
و دویدم سمت پله های زیر زمین و به حیاط رسیدم. ورودی خانه ی اقدس خانم ایستادم و صدا زدم:
_آقا یوسف..... آقا یوسف....
و طولی نکشید که صدایش آمد.
_بله...
تا بالکن آمد و با دیدنم سر به زیر انداخت.
_بله فرشته خانم.....
_خاله طیبه اجازه داده با شما همکاری کنم.... اگه کاری هست به من بگید....
از پله ها پایین آمد و مقابلم ایستاد و آهسته گفت :
_یه سری اعلامیه هست که چون دستگاه چاپ ما خراب شده و امکان چاپ نداریم، خواستیم، دستی بنویسیم که بدیم بچه ها پخش کنن..... حالا زحمت نوشتنش با شما..... باید خوش خط و خوانا بنویسید..... می تونید؟
فوری گفتم:
_بله.... می تونم.
سرش لحظه ای بلند شد و نگاهم کرد.
_مراقبت از اون نوشته ها هم مهمه ها.... چون ممکنه مامورا بریزن خونه رو هم بگردن..... باید اون نوشته ها رو جایی بذارید که دست کسی بهش نرسه وگرنه دردسر میشه.....
بعد یک لحظه تردید کرد انگار.
_اصلا ولش کنید.... یه کار دیگه به شما میدم.
و فوری برگشت سمت خانه که بلند صدا زدم :
_نه..... تو رو خدا..... من می تونم.... نگران نباشید.
نفس پُری کشید و باز نگاهم کرد.
_بذارید یه کار دیگه بهتون بدم..... نمی خوام باز.....
تا پله ی اول خانه شان رفتم و دست به نرده گرفتم.
_به خدا نمی ذارم طوری بشه.... قول میدم.... من نوشتن رو دوست دارم.... به خدا خطم خوبه.... بذارید بنویسم.
کمی نگاهم کرد. بین التماس های من و تردید قلبی اش، دو به شک مانده بود.
🥀🎗
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎶
🥀🎗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_105
_آقا یوسف..... خواهش می کنم.
_باشه خبرش رو بهتون میدم.
گفت و رفت سمت خانه. و من عصبانی از این حرف آخرش که انگار همان جواب منفی مودبانه بود، بلند گفتم:
_لطفا دیگه سراغ من نیاید اگه نمیشه......
خود لحن تند و عصبی ام قطعا، ناراحتی ام به او نشان میداد.
برگشتم زیر زمین و با چنان حرصی چادر رنگی ام را از سرم در آوردم و همراه روسری ام گلوله کردم و کوبیدم کنج دیوار که خاله طیبه نگاهم کرد.
_چی شد؟!
_هیچی بابا.... این پسره دیوونه است اصلا.... یه روز میگه باشه یه روز میگه نباشه.
خاله لبخندی زد.
_حق داره..... کم دردسر واسش درست نکردی.
حرصم بیشتر شد.
_خاله!!
خاله هم طرفدار یوسف بود و من از آن همه بیکاری دیگر داشتم دیوانه می شدم.
و نشد انگار.... دیگر هیچ خبری از آقا یوسف نشد و این یعنی انصراف!
آنقدر حوصله ام سر می رفت که به فهیمه به خاطر کار در کارگاه خیاطی حسودی ام می شد.
آن روز گذشت، اما دلخوری ام از آقا یوسف از همان روز شروع شد.
عمدا می خواستم در موقعیتی با او قرار بگیرم و جواب سلامش ندهم تا متوجه ی شدت دلخوری ام شود.
به همین خاطر، از همان روز، به بهانه های زیادی به خانه ی خاله اقدس رفتم.
یک بار بردن یک بشقاب سبزی، یک بار به بهانه ی صحبت با خاله اقدس، یک بار هم به بهانه ی دادن یک بشقاب جا مانده از آنها.
و هر بار هم وقتی می رفتم که یوسف باشد و عمدا تا او را می دیدم سرم را کج می کردم یا حتی جواب سلامش را نمی دادم.
بالاخره باید یه جوری به او می فهماندم که چقدر بخاطر بدقولی اش ناراحتم.
من با سختی خاله طیبه را راضی کردم اما او زیر قولش زد!
🥀🦋
🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🎶
🥀🦋
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_106
شاید یک هفته ای شد که به عمد با آقا یوسف سر سنگین بودم.
و از روی بی حوصلگی پیش اقدس خانم تعلیم بافندگی می دیدم.
اقدس خانم داشت برای بچه ی عاطفه خانم، یک پتوی بافتنی با میل می بافت.
و بد هم نبود که منم چیزی یاد بگیرم.
یکی از همان روزهایی که کنار اقدس خانم بودم، آقا یوسف سر رسید.
با یاالله ی که گفت، فوری چادرم را سر کردم و برخاستم.
_من دیگه برم.
_کجا؟!.... راحت باش، میگم یوسف بره طبقه بالا.....
_نه اقدس خانم... دیگه واسه امروز بسه.... با اجازه.
تا جلوی در چوبی و جمع شده ی اتاق پذیرایی که رفتم آقا یوسف مقابلم ظاهر شد.
_سلام....
سلام کرد اما جوابی از من نشنید و من تنها باز تکرار کردم.
_با اجازه.....
سمت راهروی خروجی رفتم و تا پا روی بالکن گذاشتم صدایش را از پشت سر شنیدم.
_فرشته خانم...... می دونم دلخور شدید.... سلام می کنم جوابمو نمی دید، تا من میام فوری می رید.... حتی سرتون رو برمی گردونید تا منو نبینید اما..... هیچ اشکالی نداره..... پشیمون شدم از کمک شما چون وقتی خوب فکر کردم دیدم اگه یه روز مامورا بریزن توی این خونه و اون همه اعلامیه رو زیر دست شما بگیرن، چه حکمی براتون میزنن.... همین نگرانی های من باعث شد که منصرف بشم.
چرخیدم سمتش اما نگاهش نکردم. سر به زیر با حرص جوابشو دادم.
_نگرانی هاتون به درد خودتون می خوره.... مَرده و قولش.... شما به من قول دادید که اگه خاله طیبه رو راضی کنم، منو تو فعالیت هاتون راه می دید، ولی زیر قولتون زدید..... دیگه دلیلش اصلا واسم مهم نیست..... نمی تونم ببخشمتون.... کلی کنایه از خاله طیبه شنیدم واسه خاطر این کار شما..... دیگه لطفا سر راه من سبز نشید.
باز برگشتم سمت در خروج سمت حیاط که گفت:
_راست میگی.... مَرده و قولش..... ولی من نمی خوام بلایی سر شما بیاد.
توجیحاتش را بی جواب گذاشتم و دمپایی هایم را پوشیدم که باز گفت :
_لااقل اگه دلخور هم هستید، جواب سلام منو بدید، جواب سلام که واجبه!..... من سلام کردم!
بی توجه به او و نگاهش که هنوز دنبالم بود برگشتم زیرزمین.
حقش بود. باید می فهمید حال مرا وقتی خاله طیبه را راضی کردم و او پشیمان شد.
🥀❣
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🎵
🥀❣
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_107
دو روز از آن صحبت چند دقیقه ای من با آقا یوسف گذشت.
دیگر نه خبری از او شد و نه من به بهانه ای با او برخورد کردم.
دم دم های غروب بود که بعد از دو سه روز از آخرین برخورد من با آقا یوسف، صدای زنگ در حیاط بلند شد..... یکی محکم با مشت به در می کوبید و اگر فهیمه آن موقع خانه نبود، دلم برای او به شور می افتاد.
چنان صدای کوبش در حیاط بلند بود که همه سراسیمه سمت حیاط دویدیم.
خاله اقدس هم روی پله ی اول بالکن ایستاد که من و خاله و فهیمه از زیر زمین بیرون دویدیم.
_کیه یعنی؟
خاله طیبه نگاهی به خاله اقدس کرد.
_یونس و یوسف خونه هستن؟
_نه....
_خب حتما اونان.
و خود خاله طیبه سمت در رفت و در را باز کرد. و با باز شدن در، آقا یوسف دوید وسط حیاط و نفس زنان گفت :
_زود باشید.... جمع کنید برید خونه عاطفه خانم.... زود باشید.
_چی شده؟!
آقا یوسف نگاهی به خاله طیبه انداخت و در جوابش گفت :
_مامورا ریختن تو مسجد و همه رو گرفتن.... هر کی رو می گیرن میان خونه شو واسه تفتیش، زیر و رو می کنن..... زود باشید دیگه.
خاله اقدس وا رفت.....
_یا خدا... یونس رو گرفتن؟
_نه..... یه عده از مسجد دویدن بیرون، ولی یه عده رو گرفتن.... من و یونس از هم جدا شدیم تا من بیام شما رو ببرم یه جای امن.... ولی یونس گفت تو همین کوچه پس کوچه ها می چرخه بلکه سردرگمشون کنه ولی امکانش هست اونم تعقیب کنن و بیان و برسن اینجا....
و باز خاله طیبه پرسید:
_مگه یونس رو می شناسن که بتونن تعقیبش کنن؟
_احتمالا یه سابقه ای ازش دارن.... ولی تو این تاریکی بعیده از روی چهره بشناسنش.... شما فعلا فکر خودتون باشید تا یونس ....
ولی من از همان لحظه به فکر راه حلی برای آقا یونس شدم. و طولی نکشید که یه فکر به سرم زد.
شاید آن فکر موجب می شد تا حتی مامورا سمت خانه ی خاله اقدس هم نیایند....
فوری چادر روی سر خاله اقدس را گرفتم و گفتم :
_شما برید من الان میام....
🥀⚪️
🥀🥀🎵
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🎵
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🎵
🥀⚪️
364.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
خدا که مهمان دلت شود💖
تازه درمیابی معنای عشق را🥰
خدا بهترین همدم دلت است💕✨
یہبچہمذهبۍواقعۍ!
هیچوقتنمیادفضاۍمجازیڪہ
فالوورجمعکنہ
یہمذهبۍواقعۍ!
فقطبراۍزمینزدندشمنتواین
فضاآمادہمیشہ....
هدفمونیادموننره...!
#تلنگر 🖐
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_108
و قبل از آنکه کسی اعتراضی کند دویدم سمت کوچه.
خیلی وقت بود که تمام کوچه پس کوچه های اطراف خانه ی خاله اقدس را می شناختم.
تا دویدم سمت کوچه، دختر کوچک عاطفه خانم را دیدم که کنج دیوار نشسته بود و داشت بازی بچه های کوچه را تماشا میکرد.
او برای ایفای نقشم، مکمل خوبی بود.
فوری او را بغل زدم و گفتم :
_خوبی دختر خوبم؟..... اگه دختر خوبی باشی برات یه آلاسکا می خرم.
و او مظلومانه سرش را روی شانه ام گذاشت. بارها همراه مادرش برای دوخت لباس پیشم آمده بود و مرا میشناخت و همان هم باعث شد تا بغلم آرام باشد.
همچنان که با آن چادر گل دار سفید توی کوچه ها می دویدم دنبال آقا یونس بودم و بعد از چند دقیقه ای دویدن بالاخره او را در یکی از کوچه ها دیدم.
سر به زیر آهسته راه می رفت و من تا جلوی رویش رسیدم، دیدم که از سر خیابان دوتا مرد مشکوک پیچیدند توی کوچه.
حتی وقتی نشد تا بگویم « آقا یونس، دنبالتونن »....
و حتی هیچ حرفی هم از نقشه ام نزدم. تا مقابل آقا یونس رسیدم، سر بلند کرد و مرا دید.
ایستاد و این ایست او باعث شد تا آن دو مرد مشکوک که حالا دیگر حتم داشتم مامور هستند، سرشان را جلوی بقالی سرکوچه گرم کنند تا کسی به آنها شک نکند .
چشمان آقا یونس یک لحظه با تعجب به من خیره شد و آهسته گفت:
_فرشته خانم!.... چرا از خونه اومدید بیرون؟!
و وقت جواب دادن نشد. نگاه دو مرد مشکوک از سر کوچه، از کنار بقالی به ما بود که محکم توی گوش آقا یونس کوبیدم و طوری فریادی زدم که حتما به گوش آن دو مامور برسد.
_خجالت بکش مرد..... از روی این بچه خجالت بکش.... تا کی می خوای هر شب بری پِی مستی و هوس بازی و روزا بری مسجد توبه کنی!.... در به درم کردی مرد.... الهی خدا به زمین گرمت بزنه.
نگاه متعجب آقا یونس به من بود و در حالیکه کف دست راستش را روی گونه ی سیلی خورده اش گذاشته بود، هنوز هاج و واج نگاهم می کرد که دختر عاطفه خانم را با حرص بغلش دادم و فریاد کشیدم.
_از این بچه شرم کن
آخه.... ما نون نمی خوایم؟ ما پول نمی خوایم؟.... مرد آخه تا کی از دست تو از همسایه حرف و حدیث بشنوم.... راه بیافت که الهی تو رو نداشتم.... لااقل به این بچه می گفتم پدرت مُرده... کاش سر خاکت جز می زدم.... آخه این چه زندگیه!
🥀⚪️
🥀🥀
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀
🥀⚪️
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_109
و آنجا بود که آقا یونس هم در حالیکه دختر عاطفه خانم را بغل زده بود، صدایش را مثل من بلند کرد.
_مگه من چکار کردم زن!.... رفتم مست کنم بلکه خماریم بپره.... نشد.... خمارتر شدم.... تو رو جون عزیزت..... یه حب نداری بندازم بالا.... به خدا داغونم.
گوشه ی چادر اقدس خانم را بلند کردم و زدم روی شانه اش.
_الهی بمیری از شرت خلاص شم.... کم کشیدم آخه از دستت ... همش نعشه ای....
کمی که با سر و صدا و دعوا از کوچه گذر کردیم، یواشکی از گوشه ی چشم به پشت سرمان نگاه کردم.
آقا یونس هم آهسته پرسید:
_رفتن؟
_فعلا که خبری ازشون نیست.... یه کم دیگه از این کوچه به اون کوچه بچرخیم بلکه مطمئن بشیم.
و همانطور که نگاهم هنوز به سر کوچه بود شنیدم که آقا یونس با خنده ای ریز و بی صدا گفت :
_ولی عجب سیلی زدید ها !.... هوش از سرم پرید اصلا.
نگاهم با این حرفش سمت او چرخید.
سرخ شدم و سر به زیر.
_تو رو خدا ببخشید..... نمی خواستم اونطوری محکم بزنم اما وقتی دوتا مامور پشت سرتون رو دیدم که با ورود من به کوچه، خودشونو الکی با خرت و پرت های بقالی سرگرم کردن، انگار دلم ریخت..... مطمئن شدم اگه تا فردا صبح هم تو این کوچه ها بچرخید اینا دنبالتون میان.... حالا به نظرتون اینا باور کردن که شما رو اشتباهی تعقيب کردن؟
سرش کمی به عقب برگشت و چون چیزی ندید گفت :
_فکر کنم باور کردن..... اونا دنبال یه معتاد مشروب خور نیستن..... عجب نقشه ای کشیدید فرشته خانم!..... خودمم شوکه شدم.
باز از نگاهش سر به پایین گرفتم و گفتم :
_دیگه ببخشید... این تنها راه بود.
_خوبی عمو؟... این بچه ی کیه حالا ؟
_دختر کوچیکه ی عاطفه خانمه... تو کوچه بازی می کرد، یه لحظه به سرم زد برای نقشه ی من خوبه.
_آفرین به این فکر و نقشه.... خودم مونده بودم واقعا چطوری از شر اون دوتا مامور خلاص بشم.
_کاری نکردم.... در مقابل زحماتی که این چند ماهه به شما و اقدس خانم دادیم، واقعاً هیچه.
_نگید خواهشا.... زحمتی نبوده....
🥀⚪️
🥀🥀💟
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀🥀🥀💟
🥀🥀🥀⚪️
🥀🥀💟
🥀⚪️