فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل
❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل
🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم
❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل
✨الهی دراین روز و همه روز
یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️
✨ یه دنیا آرزوی خوب
براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍
.
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_494
احساس خفگی شدید داشتم و افتادم روی پله.
چشمانم از شدت خفگی شدیدی که احساس می کردم بسته شد و صدای یوسف و خاله اقدس بلند.
_خاک به سرم.... یوسف این نفس نداره.... زنگ بزن بیمارستان شاید آمبولانس دادن اومد دنبالش.
و نفهمیدم... حقیقتا نفهمیدم چی شد که صداها قطع شد و هیچی متوجه نشدم.
بیچاره یوسف و خاله اقدس!
حتما دق کردند با بیهوش شدن من....
این اتفاق عجیب آن هم روز اول عید، نشان سالی داشت سخت و پیش رو!
وقتی بهوش آمدم در بیمارستان خودمان بودم.
در یکی از بخش ها و زیر ماسک اکسیژن.
نفسم هنوز تنگ بود که در اتاق باز شد و خانم دکتری که می شناختم اما شاید او زیاد مرا خوب به خاطر نداشت وارد اتاق شد.
دو پرستار که یکی از دوستان قدیمی خودم در بخش خودمان بود و دیگری جدید و نا آشنا همراهش آمدند.
بالای سر تختم ایستادند که دوستم خانم صباحی گفت :
_خانم دکتر فرشته است... فرشته عدالت خواه.
دکتر دقیق نگاهم کرد و قطعا با آن همه ورم صورت و ماسک اکسیژن مرا نشناخت.
_نه یادم نمیاد....
و باز خانم صباحی گفت :
_بابا خانم دکتر... فرشته همونیه که با تیم دکتر شهامت داوطلبانه رفتن پایگاه.... رفتن بیمارستان صحرایی.... همونی که براتون گفتم نامزد سابقش اول جنگ تو خرمشهر شهید شد....
و ناگهان نگاه خانم دکتر روی صورتم مات شد.
_وای خدا.... فرشته!.... یادم اومد.... وای دختر چکار کردی با خودت؟!.... واسه چی اینقدر ورم کردی تو آخه؟!
به سختی گفتم:
_نمی دونم.
_خب نمی دونستی لااقل زودتر می اومدی دکتر....
_خانم دکتر.... شوهرش فرمانده ی همون پایگاهیه که دکتر و پرستارهای بیمارستان به اونجا اعزام شدن.... داره دق می کنه دم در بیمارستان.... بگم بیاد ببینتش؟
_بگو بیاد باهاش حرف بزنم ببینم این چرا این جوری شده؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازهمینفاصلهدورسلاممبپذیر
کهخرابتوشدم،خانهاتآبادحسین...!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🥀»
بآهَردَریڪهبعدِنِگآهِتوبآزشُد
اِنگآردَرگِلویِعَلےاُستخواטּشڪست..
🎞¦↫#استوری
🖤¦↫#مابچههایمادرپهلوشکستهایم
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
.ششتوصیهطلایـی..
برایسعآدتمنـدی ، در ؛
زندگى، از حضرتفاطمه
سلاماللهعلیها
حدیث عشق . . . ♥️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_495
و یوسف آمد.
نگاهش به من بود که حتی دیگر توان حرف زدن نداشتم.
و خانم دکتر رو به او گفت :
_شما همسر همکار ما هستید؟
_بله....
نگاه یوسف به من بود و جوابش رو به خانم دکتر.
_ایشون سابقه بیماری خاص دارن؟
_شیمیایی شدن.... حدودا پارسال قبل از عید آخرای بهمن یا اوایل اسفند بود فکر کنم.... این شیمیایی شدن به این حالش ربط داره؟
دکتر نگاهم کرد و گفت :
_چند ماهه بارداره؟
یوسف مردد نگاهم کرد.
_فکر کنم اول چهارماهه... چی شده دکتر؟
دکتر با تردید نگاهم کرد و مقابل نگاه من حرفی نزد.
_لطفا با من تشریف بیارید.
و دکتر رفت و یوسف یک لحظه نگاهم کرد. نگاهش کلی غم داشت. اما خوب توانسته بود غم نگاهش را بپوشاند.
لبخندی زد و پیشانی ام را بوسید.
_خوب میشی فرشته جان.
و سر بلند کرد و باز نگاهم. لبخندش را به سختی روی لبانش حفظ می کرد تا اشک چشمانش غالب نشود.
دستم را بوسید و رفت. و من همان لحظه احساس کردم اتفاقی افتاده است که دکتر نخواست مقابل من به یوسف بگوید.
گرچه چندان هم طول نکشید تا همه چیز را فهمیدم.
پرستاری وارد اتاق شد و گفت :
_خب فرشته خانم... شنیدم از پرستارای همین بیمارستان بودی درسته؟
سری تکان دادم که گفت:
_باید آماده ات کنم برای اتاق عمل... حاضری؟
به زحمت گفتم:
_چرا؟!
_دکتر برات نوشته.... دستور دکتره....
همان لحظه احساس کردم آن اتفاق ناخوشایند همان سقط یا کورتاژ بچه است اما باز هم حس مادرانه ام به من امید میداد که نه.... شاید یک عمل تشخیصی باشد.
آماده ی عمل شدم که باز یوسف به دیدنم آمد. چشمانش چنان ورم کرده بود و قرمز بود که متوجه شدم اتفاقی افتاده است اما نه او حرفی زد و نه من پرسیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_496
حالم بد بود.
ترس و اضطراب و احساس یک اتفاق ناگوار که یا رخ داده بود یا در حال رخ دادن بود.
بعد از عملی که با بی حسی موضعی انجام شد به خاطر شرایط حاد ریه هایم، وارد بخش مراقبتهای ویژه شدم.
از همان بدو ورود فهمیدم که حالم خوب نیست و این راز نیازی به افشا نداشت.
نفس نداشتم و همچنان با آن ورم عجیب درگیر بودم.
به دستانم سِرُم و سیم های زیادی وصل بود.
یکی برای کنترل فشارم و دیگری برای نبض و ضربان قلبم.
ماسک اکسیژن روی بینی ام بود و دور تا دور تختم به دستور دکتر مشمایی کشیده شد و پرستاران به نوبت می آمدند و در سِرُمم آمپول تزریق می کردند.
چیزی بین خواب و بیداری.... بین هوشیاری و ناهشیاری..... بین ادراک و احساس.... گذشت.
نمی دانم حتی دقیق بگویم چون زمان برایم معنا نداشت.
حالم به خاطر آن ریه های ناقص و آن همه ورم و سوزن و سِرُمی که به من می زند، آنقدر بد بود که دنبال گذر زمان نبودم.
اما بالاخره از بخش مراقبتهای ویژه به بخش عمومی منتقل شدم.
و هیچ وقت ورودم به بخش را فراموش نکردم. چیزی شبیه همان روزی که شیمیایی شده بودم و مدت ها در بخش مراقبتهای ویژه بودم تا اینکه بالاخره با ثبات حال ریه هایم به بخش منتقل شدم.
حالم بهتر بود. ورمم کم شده بود اما از بین نرفته بود و من یقین پیدا کرده بودم که دیگر باردار نیستم!
تکیه به بالشت پشت سرم زدم و بدون ماسک اکسیژن حتی راحت نفس کشیدم.
و منتظر بودم.... برای دیدن خاله طیبه، خاله اقدس، و یوسف..... در ساعت ملاقات.
و شد... ساعت ملاقات شد و همه آمدند.... همه با چشم گریان.... و یوسف آنقدر بی طاقت که برای اولین بار مقابل نگاه همه مرا در آغوش کشید و با گریه ای که از او بعید بود در گوشم گفت :
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل
❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل
🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم
❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل
✨الهی دراین روز و همه روز
یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️
✨ یه دنیا آرزوی خوب
براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍
.
💢 #جنـــگــــــــ_نــــــــرمــــــــــــہ💢
#حواسمــــــــــــون_هستـــــــــــــ⁉️
✅یه روز یه #ترڪـه میره سبزی فروشی تا ڪاهو بخره ،
عوض اینڪه ڪاهوهای خوب را سوا ڪنه ، همه ڪاهو های #نامرغوب را سوا میڪنه و #میخره.
⁉️ازش مــی پرسنـد چرا #اینڪار را ڪــردی میگه: صاحبـــــ سبزی فروشــی پیرمــرد فقیــری هست
مردم همه ی ڪاهوهای خوب را میبـرند و این ڪاهوها روی دست او میمانند
و من بخاطر اینڪه ڪمڪـی به او بڪـنم اینها را میخــرم، اینها را هم میشـــود خـــورد..
☑️> این #ترڪـه ڪســی نبود جز #عـــارف بزرگــ آقا سید علــی #قاضی تبریــزی(ره)✔️
🔰یه روز یه #ترکـــه میره #جبهه، بعد از یه مدت #فرمانـــده میشه
یه روز بهش میگن #داداشت #شهیــد شده افتاده سمت #عراقـــی ها اجازه بده بریم #بیاریمــش.
جواب میده ڪـــدوم #داداشــــم؟ اینجا #همه #داداش من #هستن.
اون #ترکـــه تا زنده بود #جنگید و به داداش های شهیدش #ملحـــق شد✳️
👈> اون ترڪـــه ڪســـی نبود جز مـهـــدی باڪـــــــری👉
❌از ایـــــــن به بعـــــــد قــــبل جڪـــــــ تعریفــــــــ ڪـــــــردن حواسمـــــــون باشــه چه ڪسانــــی رو به سخـــــــره میگیریـــــم❌
💟یه #لــــره میشه #شهیــــد بهنام #محمـــــدی. اولیــــن #نوجـــوان 13 سالـــه شهید راه #وطن
و...
🔴👈یه روزی یه #ترڪـــه، یه #عربــــه، یه #قزوینیـــه، یه #آبادانیــــــه، یه #اصفهانیـــــه، یه #شمالیـــــــه، یه #شیرازیــــــــه، #بوشهریـــــه و ...
مثل #مــرد جلــوی #دشمـــن وایـــستادن تا کســــی #نگـــاه چپ به #خاڪـــ و #ناموسمــون نکنـــــه👉
🌷 لـره...........شهید محمد بروجردی بود
🌷 ترڪـه.......... شهید مهدی باکری بود
🌷 عربـه......... شهید علی هاشمی بود
🌷 قـزوینیه...... شهید عباس بابایی بود
🌷 آبادانیـه...... شهید طاهری بود
🌷 اصفهـانیه.... شهید ابراهیم همت بود
🌷 شمـالیـه...... شهید شیرودی بود
🌷 شیـرازیـه...... شهید عباس دوران بود
🌷 بوشهریـه.....شهید نادر مهدوی
⛔️👈 #مواظـــــب باشیـــم ، #دشمــــــــن امـــــروزی با #ســــــلاح ســـرد و گـــــرم #حملــــــــــه #نمیـکنـــــه...👉⛔️
#نشــــــردهیـــــد
هدایت شده از آشپزخونه بهشتی(آشپزی اسلامـی)
💢 بیا ببین فروشگاه قاطی پاتی چیا داره برات🤩🤩🤩
فروش انواع محصولات✨
ارایشی بهداشتی طبیعی💅
انواع مدل های ظروف هفت سین😍
روسری در طرح های متنوع و جذاب💁♀
تابه های سرامیکی😃
سینی چوبی👀
و....
با کیفیتی عالی✔️
وقیمتی مناسب 💰
ارسال به سراسر کشور 🚚
بزن رو لینک ببین دیگه چیا اورده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2040856891C8b10052ed0