eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس، سن بالایی نداشت اما حتی دکتر ها هم نتوانستند علت دقیق مرگ را اعلام کنند. بعد از فوت خاله اقدس، خانه رنگ و بوی غم گرفت. تشييع جنازه و خاکسپاری گویی در خواب بودم! هنوز باورم نشده بود که خاله اقدس از دنیا رفته است. اما صدای نوار قرآنی که از ضبط کنار در پخش می شد تا خود خانه می آمد و من و فهیمه ای که دیس دیس حلوا درست کردیم و مهتاب و فاطمه تزیین می کردند، همه گویای حقیقت دیگری بود. خاله طیبه هم با آمدنش به خانه ی خاله اقدس کلی گریه کرد. او حتی سر خاک هم بارها صدایش از شدت جیغ و فریاد گرفت. یار و دوست قدیمی اش را از دست داده بود و انگار با فوت خاله اقدس همه ی خاطرات گذشته، نه تنها برای خاله طیبه بلکه برای همه ی ما، ناخواسته مرور می شد. بعد از خاکسپاری، همه ی همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند و آخر شب بعد از کلی ریخت و پاش، من و یوسف و مهتاب به طبقه ی دوم رفتیم و فهیمه و یونس و فاطمه و محمد رضا در طبقه ی اول خوابیدند. اما کدام خواب! ساعت ها چشمانم خیره به در و دیوار بود و از گوشه به گوشه ی خانه، خاطرات تداعی می شد. در خیلی از خاطرات گذشته ام از خاله اقدس به دل گرفته بودم اما حالا بعد از فوتش، تنها چیزی که از او در ذهنم مانده بود، رنج جان کندن بود و چشمی که برای دیدن من انتظار کشیده بود. من حلالش کردم بخاطر همه ی حرفهایی که شاید روزی دلم را شکسته بود. و یقین داشتم این حلالیت برایش مفید خواهد بود. بعد از مراسم هفت خاله اقدس، همه دور هم جمع شدیم و یونس گفت : _قبل از اینکه شما برید باید اینو بگم.... باید تکلیف خونه و وسایل رو مشخص کنیم. و یوسف بی مقدمه جواب داد: _تکلیف خونه مشخصه.... خونه رو می فروشیم.... و یونس هم انگار موافق بود و در همان چند روزی که ما تهران بودیم، خانه ی خاله اقدس را برای فروش به بنگاه مسکن سپردند. چند باری هم برای خانه مشتری آمد و چون یوسف و یونس برای خانه زیاد صبر نداشتند، با دومین مشتری که در عرض یک هفته آمد، معامله کردند. وسایل خانه ی خاله اقدس یا تقسيم شد یا به فروش رفت و من و فهیمه هر کدام چیزی به عنوان یادگاری برداشتیم و تمام! خاطرات روی در و دیوار قدیمی خانه ماند و خاله اقدس رفت و از او تنها برای من، چند پارچه ی دوخته نشده و ظرف و ظروف به یادگار ماند! کاش ما آدم ها قدر لحظات با هم بودن را بدانیم و با بهترین حرفها، ثانیه ها را بفروشیم به دست مرگ.... زیرا که خط آخر زندگی، مرگی است که بعد از آن، تنها حرفهایمان به یادگار می ماند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با آنکه مهتاب تا کنکور یک ماه وقت داشت اما یوسف وِرد گرفته بود که برگردیم. و از طرفی یونس هم اصرار روی اصرار که بمانیم. من مانده بودم این وسط که چکار باید کرد! ما خانه ی خاله طیبه بودیم و یونس هم هر روز بعد از ظهر، بعد از برگشت از اداره، به ما سر می زد. اما یوسف طاقت ماندن نداشت، ناچار یک روز در اتاق جلویی و رو به حیاط خاله طیبه که روزی برای من و فهیمه بود، با او صحبت کردم. _یوسف جان.... مهتاب که خودش دغدغه ی کنکور داره اینقدر نمی گه بریم بریم.... چی می شه که اومدیم لااقل یه کم صبر کنیم. نشسته بود بالای اتاق و یک پا را عمود بر زمین کرده و زانو خم و دستش را روی زانویش گذاشته بود که با این حرفم نگاهم کرد. _تو انگار خوشت اومده که بمونیم. _تو که خودت هم موقع اومدن گفتی شاید اصلا بریم تهران بمونیم. _اون موقع فکر می کردم مادرم زنده می مونه.... در ثانی... من بهت نگفتم نمی خوام مهتاب با محمد رضا حرف بزنه. _وای یوسف خیلی سخت می گیری به خدا... تو که وقتی محمد رضا بچه بود، این بچه رو خیلی دوست داشتی... حالا چی شده اینقدر باهاش چپ شدی؟! نگاه تند و تیزش روی صورتم ماند چند ثانیه. _شد من یه چیزی بگم تو بگی چشم و بعدش عمل کنی؟!... هر چی می گم حرف خودتو می زنی چرا؟! _خب بابا دختر خودت رفته ازش دو تا سوال پرسیده... چی شده مگه حالا؟ عصبانی صدایش را بالا برد. _نمی خوام بپرسه.... می گم جمع کن بریم دیگه.... _خاله طیبه واسه ناهار ما غذا گذاشته آخه.... ناگهان فریاد کشید : _وای وای وای... فرشته!.... من همین الان می رم... اومدی که اومدی وگرنه دیگه اصلا نیا.... می رم تو ماشين منتظرتم. و رفت.... نه اینکه فقط همان دفعه اخلاقش این طوری شود، هر وقت که می آمدیم تهران رفتار یوسف این طوری می شد. نمی فهمیدم چرا و به چه علت ولی قطعا یونس و محمد رضا یکی از علت ها بودند. ناچار با دلخوری و قهر، بعد از آنکه از خاله طیبه خداحافظی کردیم و در عرض چند دقيقه ساک هایمان را بستیم و خاله طیبه را هم با آن همه عجله یمان کمی متعجب کردیم، سوار ماشین شدیم. مهتاب هم دلش می خواست بماند ولی یوسف بدجوری عصبانی بود. به نظرم کمی از دفعات قبلی، بیشتر حتی.... من هم اصلا حوصله اش را نداشتم. به همین خاطر صندلی عقب ماشین نشستم و مهتاب را جلو فرستادم. صندلی عقب ماشین دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم و یوسف راه افتاد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _می گم باید بریم باید بریم دیگه... واسه من قهر می کنه بعد این همه سال! مهتاب سری چرخاند به سمت من و صندلی عقب ماشین که فوری چشم بستم و او رو به یوسف گفت : _بابا... مامان خوابیده... آروم تر صحبت کنیم. و چند درجه تُن صدایش را پایین کشید. _این مادر شما از همون اول ازدواج، مدام با من لج می کرد. _آخه بابایی.... شما هم یه دفعه گفتی بریم.... خاله طیبه غذا درست کرده بود... خاله طیبه یه زن تنهاست.... دوست صمیمی خانم جون هم بوده، حالا باید هم غصه ی دوستش رو بخوره که از دنیا رفته، هم غصه ی اون همه غذایی که درست کرده و ما نموندیم. یوسف سکوت کرد و مهتاب باز ادامه داد : _تازه بابایی.... من خودم از بس درس خوندم خسته شدم خب.... دلم می خواست چند روز بیشتر می موندیم که حال و هوامون عوض می شد. _حال و هوامون چطور عوض می شد؟!.... ما که همش تو خونه ی خاله طیبه بودیم. _آخه خاله فهیمه به من قول داده بود فردا با منو مامان بریم امامزاده شاه عبدالعظیم.... منم واسه کنکورم می خواستم اونجا نذر کنم. سکوت یوسف باعث شد تا مهتاب ادامه دهد: _بابا.... تو رو خدا برگردیم... لااقل تا فردا که من و خاله و مامان بریم شاه عبدالعظیم.... بعدش بریم... من نذر کردم... خواهش می کنم. _الان دیره دیگه... نمی شه برگشت. _دیر نیست... ما هنوز تو شهریم... هنوز از شهر خارج نشدیم که.... نه فلاسک آب جوش برداشتیم نه غذا واسه تو راهمون.... بابا.... بخاطر تنها دخترت.... باشه؟ _ببین الان اگه برگردیم، مامانت ناراحت می شه... چون اون گفت بمونیم من قبول نکردم. نگاه مهتاب سمتم چرخید که با دیدن چشمان بازم متعجب شد که فوری انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوتش جلوی بینی ام گرفتم و مهتاب چشمکی زد. _باور کن مامان چیزی نمی گه بابا.... مامان با من.... تو رو خدا.... برگردیم. _آخه الان برگردیم خود خاله طیبه ی شما نمی گه اینا با خودشونم هم درگیرن!... این چه رفتن و اومدنی بود آخه! _به روح خانم جون قسم.... خاله طیبه خوشحال می شه.... ما داشتیم می اومدیم بنده ی خدا گریه اش گرفت. سکوت یوسف ادامه دار شد که مهتاب باز گفت : _تازه..... مامانم خوشحال می شه.... تا دیروز که همش داشته واسه مراسم خانم جون کار می کرده... لااقل یه فردا می ره زیارت و خستگیش در می ره. _اگه مامانت خودش می گفت یه چیزی... وگرنه الان فکر می کنه که من به حرف تو گوش می دم و به حرف اون گوش نمی دم. و همان موقع من گفتم : _مهتاب به بابات بگو منم راضی ام... برگرده. یوسف خندید: _مگه شما خواب نبودی؟ _مهتاب جان به بابات بگو، خواب نبودم دلخور بودم.... یوسف هم با لجبازی گفت : _مهتاب جان... دخترم... اصرار نکن.... تا مامانت قهره و خودش با من حرف نمی زنه، منم قبول نمی کنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی صندلی نشستم و با حرص به آینه ی وسط ماشین که چشمان یوسف را برایم به نمایش می گذاشت خیره شدم. _من حرف نمی زنم؟!.... من حرفم می زدم تو قبول نمی کردی... کلا وقتی بیافتی روی دنده ی لج و عصبانیت، دیگه فرشته رو نمی شناسی. یوسف از درون آینه ی وسط نگاهم کرد. _الان دلخوری هنوز؟ _نباشم؟!... با این طرز قشنگ خداحافظی شما، بيچاره دل خاله طیبه رو هم شکوندیم.... یه زن تنها و داغ دیده رو یک دفعه گذاشتیم و اومدیم.... می خوای دلخور هم نباشم؟ و یوسف عمدا رو به مهتاب گفت : _ببین بابا.... تا مامانت خودش ازم خواهش نکنه.... من بر نمی گردم. از این همه پرویی اش، عصبی شدم که مهتاب با چشم و اَبرو به من اشاره کرد آرام باشم. _مامان بگو دیگه.... بگو که تو هم دلت می خواد برگردیم. تکیه زدم به پشتی صندلی عقب و گفتم: _نه... دلم نمی خواد.... اونقدر دلم خیلی چیزا خواسته و بخاطر بابای شما کوتاه اومدم.... نه... دیگه نمی خوام... مردی که بعد بیست و چند سال زندگی هنوز خواسته ی زنش رو نمی دونه.... دیگه گفتن چه فایده داره.... اون زن باید سرشو بذاره زمین بمیره. ناگهان صدای اعتراض یوسف و مهتاب باهم برخاست. _عه... کشتار راه ننداز.... خیلی تو حالا خواسته های منو می دونی؟! یوسف گفت و ادامه داد : _به دخترت بگو اول زندگی چقدر لجباز بودی و با من لجبازی می کردی. نمی دانم شاید روحیه ام ضعیف شده بود بعد از فوت خاله اقدس، گریه ام گرفت و بلند گفتم: _آره مهتاب جان..... من لجبازی کردم... من لجباز بودم.... من اصلا زن خوبی نبودم.... ولی یه چیزی رو بهت می گم خوب گوش کن.... به خدا قسم... به روح مادر و پدرم قسم.... به خاک خانم جونت.... خاله اقدس خودمون قسم.... من خیلی از وقتا از خیلیا ناراحت شدم.... دلخور شدم... خیلی حرفا از خود خاله اقدس خدا بیامرز شنیدم که حتی به همین پدر شما هم نگفتم..... اگه خانم جون شما دو هفته به همه می گفت، فرشته کجاست بگید فرشته بیاد چون خودش خوب می دونست چیا بهم گفته و چطوری دلمو شکسته که می خواست منو ببینه. داشتم می گریستم که یوسف کشید کنار خیابان و فوری از ماشین پیاده شد. سرم را از او برگرداندم که اگر عصبانی شد او را نبینم اما در سمت مرا گشود و خم شد سمت صورتم. _دورت بگردم فرشته جان.... به خدا قسم شوخی کردم.... الهی یوسفت بمیره... واسه چی گریه می کنی آخه؟!.... من که می دونم چقدر تو خانومی کردی اون همه سال توی یه خونه با مادر من زندگی کردی..... ولی حتی خواهر خودت یک سال بیشتر کنار مادر من دووم نیاورد! ببینمت حالا..... چرا سرتو ازم برگردوندی؟... تو نمی دونی یوسف عاشقته؟ و مهتاب فوری گفت : _چرا به خدا... می دونه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند. _الهی یوسف بمیره که اشکات رو نبینه. و مهتاب بلند گفت : _بابا تو رو خدا.... شما دوتا چرا این جوری قربون صدقه ی هم می رید.... حالا نمی شه با مرگ و میر قربون هم نرید؟.... بگید عزیزم، جانم، عشقم، دوستت دارم. و یوسف دقیقا مثل مهتاب دخترش تکرار کرد. _عزیزم، جانم ، عشقم،.... دوستت دارم. خندیدم که مهتاب فوری گفت : _بابا سوار شو بریم مامان رضایت داد. و یوسف عمدا گفت : _حالا من هی قربون صدقه ی مامانت برم و مامانت هیچی نگه، من بهم بر نمی خوره؟ مهتاب کلافه شد. _ای خداااااااا..... مامان تو هم صورت بابا رو ببوس تموم بشه دیگه. و هنوز تصميم نگرفته، یوسف سرش را داخل اتاقک ماشین کرد و تا جلوی صورتم جلو آورد. گونه اش را بوسیدم که مهتاب از خوشحالی جیغ کشید. _تمومه... برگردیم. و همان لحظه که فکر می کردم یوسف راضی شده، یوسف گفت : _این یکی بود.... من باید بشینم پشت فرمون، دوباره دور بزنم، دوباره برگردم، بعد با خاله طیبه چشم تو چشم بشم، بعد چطوری بگم که ما برگشتیم؟!.... یه بوسه واسه این همه سختی و مشقت، کمه. و باز یعنی از من بوسه طلب می کرد! ناچار گونه ی چپ و راست و پیشانی و چانه اش را بوسیدم که رضایت داد. برگشتیم. خاله طیبه با چشمان قرمز شده اش جلوی در آمد و با دیدنمان کلی ذوق کرد. مهتاب یواشکی برای خاله طیبه تعريف کرد که چطوری یوسف را راضی کرده است تا لااقل فردا را هم بمانیم. همان روز بعد از ظهر یونس و فهیمه هم دیدنمان آمدند و من جریان رفتن و برگشتنمان را برایش گفتم، فهیمه پیشنهاد داد که فردا یوسف و یونس با ما نیایند تا لااقل کمی راحت تر باشیم. من از حرفش استقبال کردم و خاله طیبه هم خودش را با ما همراه کرد. در عوض یونس از یوسف خواست، فردای آن روز، وقتی ما خانم ها قصد رفتن به زیارت شاه عبدالعظیم را داشتیم، یوسف همراه یونس باشد. حدس می زدم که قرار است حتما حرفهایی بزنند که حضور ما مانع است و همان هم شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز، من و مهتاب و خاله طیبه منتظر آمدن فهیمه و فاطمه بودیم که یونس دنبال یوسف آمد. جلوی در خانه بودیم که یونس با ماشین خودش آمد و وقتی فهیمه و فاطمه و محمد رضا از ماشین پیاده شدند، یونس جلو آمد و سلام کرد. _خب با ماشین من بریم یا ماشين شما؟ و یوسف گفت : _حالا که ماشين آوردی با ماشین شما می ریم. و نگاه یوسف تا موقع سوار شدن در ماشین یونس به محمد رضا بود. من هم فکر می کردم محمد رضا قرار است با یونس و یوسف برود اما وقتی یونس ماشينش را روشن کرد و راه افتاد و محمد رضا کنار ما ماند، متوجه ی نگاه عصبانی یوسف شدم. باز باید بعد از برگشتن حتما با یوسف حرف می زدم! ما هم همگی با مینی بوس به زیارت رفتیم. از بازار سمت حرم می رفتیم و من و فهیمه و خاله طیبه گاهی کنار بعضی غرفه ها می ایستادیم تا خرید کنیم اما نگاه من به جای خرید و دیدن اجناس، روی محمد رضایی بود که می دیدم شانه به شانه ی مهتاب گام بر می دارد! گاهی لبخندهای روی لب مهتاب و گاهی لبخند روی لب محمد رضا حرصم می داد. وارد حرم که شدیم، مهتاب را کشیدم کنار و گفتم: _واسه چی می ذاری محمد رضا کنار دستت راه بیاد. _من چکار کنم خب... خودش مدام می گه اگه چیزی می خواید براتون بخرم. _مهتاب.... بابات بفهمه که محمد رضا دور و برت بوده، شر می شه..... حواستو جمع کن. _مامان چرا بابا اینقدر با محمد رضا بد شده؟! چشم غره ای به مهتاب رفتم. _چشمم روشن.... واسه چی همچین حرفی زدی؟!... مگه به بابات شک داری؟!.... باباته.... دوتا پیراهن بیشتر از تو پاره کرده... وقتی یه چیزی می گه حتما صلاح تو رو می خواد. مهتاب دیگر حرفی نزد و وارد حرم شد. همانجا در حرم مطهر شاه عبدالعظیم، برای آینده ی مهتاب و محمد رضا دعا کردم. دعا کردم اگر صلاح هست و خیر، قسمت هم باشند وگرنه این عشق و علاقه تمام شود. بعد از زیارت دوباره از راه بازار می خواستیم سمت ماشین ها، برای برگشت برگردیم که فهیمه پیشنهاد داد در همان بازار ناهار بخوریم. این پیشنهاد با خوشحالی و ذوق زدگی مهتاب و لبخند محمد رضا و تایید خاله طیبه، و شادی فاطمه، به موافقت اکثریت رسید. یک تخت در یک رستوران سنتی گرفتیم و هر شش نفر سر یک سفره نشستیم. تا آمدن سفارش های غذا، فهیمه سفارش دو سینی قوری و چایی داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه استکان کمر باریک چایش را برداشت و گفت : _خدا بیامرزه اقدس رو... چقدر یادش کردم.... یادته فهیمه با اقدس رفتیم قم... وای چه روزای خوبی داشتیم. فاطمه فوری پرسید : _مامان کی رفتید که منو نبردید؟! من و خاله طیبه و فهیمه خندیدیم و فهیمه جوابش را داد: _من اون زمان هنوز ازدواج نکرده بودم مامان جان. و خاله طیبه باز خاطرات را برایمان مرور کرد. _وای فاطمه جان... اگه بدونی بابای شما چکار کرد تو اون سفر.... اون زمان حکومت نظامی بود... یعنی هیچ کسی حق نداشت از یه ساعتی بیرون باشه، ما هم می خواستیم بریم حرم..... بابا یونس شما، جفت زانوهاشو چسبوند به هم و کج کج راه رفت انگار زبونم لال معلوله.... فاطمه از حرف خاله طیبه زد زیر خنده و من هم تصویر خاطرات گذشته پیش چشمانم، کشيده شد. _مامورا جلوی درب حرم، جلوی ما رو گرفتن، اقدس خدا بیامرز به اونا گفت بچه ام رو از راه دور آوردم حرم شفا بگیره.... بذارید ما بریم.... خلاصه با عجز و التماس اقدس ما رو راه دادن..... بعد از زیارت که برگشتیم، تا خود مسافر خونه بابای شما ادای معلول ها رو در آورد که مبادا ما رو تعقیب کرده باشند و دستمون رو بشه.... اومدیم مسافر خونه، پاهاش کج شده بود از بس زانوهاشو بهم چسبونده بود. محمد رضا خندید و رو به فهیمه گفت : _مامان چرا هیچ وقت این خاطره رو برامون نگفتی؟ فهیمه نفس عمیقی کشید و سکوت کرد که خاله طیبه باز ادامه داد: _باباتون قبل از اسارت خیلی آدم شوخی بود. محمد رضا فوری گفت : _الانم همون طوریه خاله طیبه.... _خدا رو شکر.... خدا حفظش کنه. همه چند ثانیه سکوت کردند که استکان چای ام را بالا آوردم که مهتاب گفت : _خاله طیبه.... بابای منم خیلی شوخه.... خیلی هم عاشق مامانمه.... و تا این حرف را زد، چایی ام وسط گلویم پرید. _مهتاب! و مهتاب باز بی توجه به من ادامه داد: _همین دیروز... که ما رفتیم و برگشتیم.... اگه بدونید بابا.... ناگهان بلند گفتم : _مهتاب! نگاه مهتاب سمتم آمد و تازه متوجه ی ناراحتی ام شد. سکوت کرد که خاله طیبه گفت : _آره مهتاب جان... آدم باید رازدار باشه... نباید عشقولانه های مادر و پدرشو به بقیه بگه... خوب نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همه خندیدیم که متوجه ی نگاه محمد رضا به مهتاب شدم. همین نگاه های ساده برایم سوال شد.... یک لحظه با خودم گفتم؛ نکند یونس در مورد محمد رضا خواسته با یوسف صحبت کند؟! ناهار را خوردیم و از مسیر بازار به خانه ی خاله طیبه برگشتیم. خاله طیبه برایمان چای دم کرد که تازه متوجه شدم که مهتاب و محمد رضا در جمع ما نیستند. پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاقی که پنجره های بزرگش، مشرف به حیاط بود و دیدمشان. مهتاب روی پله نشسته بود که محمد رضا داشت برایش چیزی تعریف می کرد. مهتاب می خندید و محمد رضا با شوق بیشتری تعریف می کرد! فارق از همه ی حساسیت های یوسف، تنها بخاطر خنده های محجوب مهتاب و شوق نگاه محمد رضا، کمی ایستادم و نگاهشون کردم که زنگ در برخاست. نگاه محمد رضا و مهتاب سمت در رفت و قبل از آنکه یکی از آن ها به خانه برگردد، در باز شد. یوسف وارد شد و پشت سرش یونس.... نگاه تند و عصبی یوسف چنان مرا ترساند که بی اراده زیر لب زمزمه کردم: _یا خدا.... و مهتاب دوید سمت خانه و محمد رضا در حیاط ماند. محمد رضا دستش را سمت یوسف دراز کرد که با نگاه تند یوسف، چیزی گفت و از حیاط بیرون رفت. در حیاط که پشت سر محمد رضا بسته شد، یوسف و یونس یا الله گویان وارد خانه شدند. چادر سفید گلدار خاله طیبه را سر کردم و از اتاق بیرون زدم. یونس سلامی کرد و وارد پذیرایی شد اما یوسف سمتم آمد. _شما کجایی؟! _من!!.... همین جا.... با اخم و عصبانیت توی صورتم گفت : _واسه چی مهتاب با محمد رضا تنها داشتند تو حیاط حرف می زدن؟! _چطور مگه؟!... چیزی شده؟! حرص و عصبانیتش بیشتر شد. _باید چیزی بشه؟!.... من بعدا باید باهات مفصل حرف بزنم. و او هم رفت سمت پذیرایی. دنبالش رفتم و وارد پذیرایی شدم که تا دو زانو نشستم، یوسف گفت : _خب دیگه ما زحمت رو کم می کنیم خاله جان. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کجا حالا؟!... صبر کنید تا شب شام بخورید بعد. یوسف سرسختانه روی حرفش ایستاد و نگاهش سمت من آمد. _شما بگو که باید بریم. آن کلمه ی بایدی که گفت یعنی من باید کاری می کردم. ناچارا گفتم: _آره خاله جان باید بریم.... _خب اگه می موندید که خوشحال می شدم ولی هر جور صلاحه. نگاه جدی یوسف سمت من و مهتاب چرخید. _بلند شید وسایلتون رو بذارید تو ماشین. این بار صدای یونس برخاست. _حالا که شام نمی مونید لااقل صبر کنید یه چایی بخوریم بعد برید.... من و مهتاب منتظر فرمان یوسف ماندیم که نگاه تندی به ما انداخت. _مگه با شما نیستم می گم باید بریم. دیگر کسی حرفی نزد. من و مهتاب هم رفتیم تا وسایلمان را جمع و جور کنیم که در بین رفت و آمدها به اتاق و پذیرایی، یوسف را دیدم که با یونس صحبت می کرد. به وضوح عصبانیت را در چهره ی یوسف می خواندم و هنوز تردید داشتم این عصبانیت بخاطر صحبت های یونس با یوسف است یا بخاطر محمد رضایی که با مهتاب حرف زده بود! بالاخره بعد از چند دقیقه، ما راهی شدیم و خاله طیبه ما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمان یک کاسه آب ریخت. سوار ماشین شدیم. اصلا حوصله ی اخم و تخم های یوسف را نداشتم. به مهتاب گفتم صندلی جلو بنشیند، و من صندلی عقب ماشین دراز کشیدم. فکر می کردم خواب بهانه ی خوبی برای فرار از دست اخم و تَخم های یوسف است اما اشتباه می کردم. _شما واسه چی داشتی تو حیاط با محمد رضا حرف می زدی؟! مهتاب شوکه شد. _من!.... من فقط.... _فقط چی؟!.... سوال درسی ازش می پرسیدی؟... مگه اون رشته اش با تو یکیه؟! کلافه شدم. نشستم روی صندلی و گفتم: _بسه یوسف... باز شروع کردی! همین حرفم بیشتر عصبانی اش کرد. از درون آینه ی وسط ماشین نگاهم کرد و فریاد زد. _از بس گفتی هیچی نگم این طوری شده دیگه.... _مگه چطوری شده؟! _اینکه.... و ناگهان مکث کرد و بلند گفت : _لا اله الا الله.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _اگه باید بگی لا اله الا الله پس نگو.... اخم و تخم هم نکن خواهشا.... انگار با این حرفم منفجر شد. _همش تقصیر شماست ها.... _من!؟.... من چکار کردم که نمی دونم! و تا یوسف خواست حرفی بزند، مهتاب بلند گفت : _بابا تو رو خدا شما کوتاه بیا.... و یوسف نفس عمیقی کشید ولی کوتاه نیامد. _آخه از بس کوتاه اومدم اینطوری شده دیگه.... مامان شما از همون اول زندگی لجباز بود.... باز رسیدیم به همان بحث های همیشگی. هر قدر می خواستم من سکوت کنم و حرف نزنم نشد.... یوسف داشت ریز و درشت خاطرات گذشته را مرور می کرد. _اونقدر لجباز که سر لجبازی با من دو تا ماسک ضد گاز، بیشتر نگرفت و شيميايی شد..... یا اونقدر لجباز و یک دنده که خودش خودسر همه ی کارهای درمانش رو کرد و به من حرف نزد تا.... و نگفت دیگر و از آینه وسط ماشین، تنها نگاهم کرد. _بگم بازم؟ _بگو..... یوسف واقعا الان مشکل اخم و تخم شما شیمیایی شدن منه؟.... الان من چه لجبازی کردم که اینا رو می گی؟! مهتاب کلافه شد. _تو رو خدا تمومش کنید دیگه..... چرا سفر به این خوبی رو واسه همدیگه زهر می کنید؟! یوسف سکوت کرد اما اخم هایش هنوز روی صورتش بود. تا خود شب هر دو سکوت کردیم. گاهی مهتاب حرف می زد و سعی داشت با حرفهایش ما را هم به حرف بکشاند. اما چندان موفق نبود. من که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و بی اختیار دلگیر و دلخور از یوسف، داشتم حرفهایش را در ذهنم مرور می کردم. _مامان خوبی؟ سری تکان دادم و جواب سوال مهتاب را دادم که مهتاب باز گفت : _الکی نگو.... نفست گرفته؟ چشمانم از شنیدن این حرف مهتاب گرد شد که او با شیطنت، نگران گفت : _بابا.... مامان نفسش گرفته... اسپری هات کجاست مامان؟ متعجب نگاهم به مهتاب و این اَداهایی که در می آورد بود که صدای یوسف هم بلند شد. _فرشته!.... خوبی فرشته؟! دلخور بودم که جوابش را ندادم و مهتاب باز شیطنت کرد. _نفسش در نمیاد حرف بزنه.... بابا اسپری های مامان رو بده.... حالش بده.... مامان بشین.... بشین نفس بکش.... با حرص به مهتاب نگاه کردم و لب زدم: _چی می گی تو آخه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف کنار جاده نگه داشت. معذب از برخورد با او، ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم و بی خودی، خودم را به خواب زدم که یوسف از ماشین پیاده شد. از صندوق عقب ماشین، اسپری هایم را از درون ساک دستی ام آورد و دری که سرم سمتش بود را گشود. شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. _بی خودی حرص نخور.... یه عمر با لجبازیات ساخته ام بازم می سازم. مهتاب نیشخند پُر شیطنتش را از یوسف مخفی کرد و با لحن پُر شکایتی گفت : _بابا بس کن تو رو خدا... حالش بده. یوسف پشت سر منی که روی صندلی عقب نشسته بودم، نشست و یکی از اسپری هایم را دستم داد. با اخمی که سمت مهتاب روانه می کردم، بی دلیل، اسپری را زدم که مهتاب باز نمک شیطنتش را ریخت. _بابا شونه هاشو ماساژ بده.... نمی شد حالا از این حرفا نزنید! یوسف در حالیکه با دستان قوی اش، شانه هایم را مالش می داد گفت : _مامانت خودش می دونه که چقدر دوستش دارم.... مهتاب به جای من جواب داد : _آخه چه فایده بابا..... شما خیلی مامانو دوست داری.... ناراحت نشی بابا.... ولی خیلی هم نیش و کنایه می زنی.... یوسف سرش را از کنار شانه ام خم کرد و نگاهم. _آره فرشته؟ جوابش را ندادم و با همان حالت قهر سرم را خلاف نگاهش چرخاندم که مهتاب باز ادامه داد : _ببین بابا.... دلشو شکستی.... بوسش کن بابا... از دلش در بیار. یوسف برای خنداندن من، کمی بامزه بازی در آورد. _استغفرالله.... توی خیابان.... _بابا بوسش کن دیگه.... دلش شکسته.... _خدایا ما رو ببخش.... قصدمون ترویج فرهنگ غیر اخلاقی نیست.... دلش شکسته خدا.... و بعد بوسه ای روی گونه ی چپم زد. مهتاب کف زد و با شوق گفت : _حالا نوبت توعه مامان... یه عمر باهاش لجبازی کردی از دلش در بیار. چشم غره ای به مهتاب رفتم که یوسف آهی نمایشی کشید. _دیدی مهتاب بابا..... دیدی مامانت منو دوست نداره..... دیدی ناراحتی من واسش مهم نیست. و مهتاب چشمکی زد. _مامان زود باش.... مامان، داماد رو ببوس و تمام.... شام مهمان باباییم مامان.... می خواد سنگ تموم بذاره برامون.... زود باش دیگه مامان.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یعنی دلم می خواست یک گوش مالی حسابی به مهتاب می دادم. کاری کرد که بوسه را به گونه ی یوسف زدم و با این ترفند مهتاب، یوسف ناچار شد بحث و حرف هایش را بگذارد برای وقتی دیگر. دوباره راه افتادیم سمت شهرمان. یوسف این بار سکوت کرد و مهتاب برای بر ملا نشدن شیطنتش، هر از گاهی به من نگاه می کرد و می پرسید: _مامان خوبی؟ و من همان‌طور که دراز کشیده بودم تنها لب می زدم: _می کشمت صبر کن فقط. و یوسف هم گاهی سراغم را می گرفت. _فرشته خوبی؟.... یه چیزی بگو صداتو بشنوم. و من ناچار می شدم بگویم : _خوبم.... و او بلند می گفت : _الهی شکر..... می گم بوسه ام جادو می کنه.... دیدی مهتاب؟.... حال مامانت خوب شد. و مهتاب هم با یوسف همراهی می کرد. _بله... قطعا بوسه های با محبت شما حال مامان رو خوب کرد... و بعد از چندباری که حالم را پرسیدند، بالاخره مهتاب رفت سراغ سوال اصلی. _حالا بابا حال مامان که خوب شده... شما بگو شام می خوای به ما چی بدی؟ _هر چی دوست دارید.... مهتاب نگاهم کرد. _مامان چی بخوریم؟ _برای من فرقی نمی کنه..... و مهتاب شروع کرد به سفارش دادن. _من که باید یه چلوکباب چرب با سماق فراوان با دو تا گوجه و کباب برگ بخورم.... شایدم شیشلیک.... مخلفات هم باید هم زیتون پرورده باشه هم سالاد فصل.... هم ترشی لیته.... دوغ هم که باید باشه..... _خب پس من و مامانت، تو رو می ذاریم رستوران هر چی می خوای سفارش بده، من و مامانت می ریم خونه نون و پنیر می خوریم. _بابا داری زیر قولت می زنی.... یادت باشه. _آخه دخترم... اینی که تو می خوای سفارش بدی، قد جیب من نیست.... می ترسم آخرش مجبور بشم ظرفای رستوران رو بشورم. _من نمی دونم بابا.... داد زدی، حال مامان رو بد کردی، شامم نمی خوای بدی؟! یوسف نگاهم کرد از آینه ی وسط ماشین و پرسید : _من داد زدم فرشته؟ سرم را تکان دادم که متعجب شد. _من داد نزدم! _بابا انکار نکن دیگه... شما هر وقتی که داد می زنی مامان نفسش می گیره.... داد زدی دیگه. و یوسف باز نگاهم کرد و پرسید : _آره فرشته؟!.... من داد می زنم نفست می گیره؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهش کردم. به چشمان سیاهی که تنها در مستطیل کوچک آینه ی وسط ماشين پیدا بود و گفتم: _آره..... نگاهش چند ثانیه روی چشمانم ماند و بعد پَر کشید سمت جاده. _عجب!.... فکر می کردم تو دیگه می دونی وقتی عصبانی می شم صدام بالا می ره ولی تو دلم هنوز همون یوسف عاشقم. من سکوت کردم و باز مهتاب شیطنتش را شروع کرد. _خب بابایی... تو که دلت چیزی نیست.... الهی قربون اون دل عاشقت برم... یه کم خودتو کنترل کن.... مامان دلش نازکه.... دلش می شکنه... نفسش می گیره..... حالا بابا اینا رو ول کنید... من گرسنه ام... شام چی شد آخرش؟ _هر جا می گید خوبه نگه دارم. مهتاب با شوق کف زد و گفت : _الان یه تابلوی تبلیغاتی دیدم.... یه رستوران شیک بین راهی بود.... 10 کیلومتر جلوتره.... بریم اونجا. _هر چی مامانت بگه. مهتاب سر برگرداند سمتم. _مامان چی می گی؟ _من که حرفی ندارم. و همان رستوران بین راهی، شام نگه داشتیم. یک مجتمع تفریحی و اقامتی بین راهی بزرگ بود. هم پاساژ برای خرید داشت هم رستوران و پمپ بنزین و.... اول سمت نمازخانه رفتیم و نماز خواندیم، بعد وارد رستوران شدیم و پشت یکی از میزهایش نشستیم که مهتاب گفت : _من برم یه دست و صورت بشورم بیام.... برای من کباب مخصوصش رو با تمام مخلفات سفارش بدید. با خنده ای از این حجم عظیم سفارشش گفتم: _نترکی دختر.... خندید و رفت. نگاهم از شیشه های بلند و کشیده ی رستوران به جاده و ماشين ها بود که دستان یوسف را روی دستم احساس کردم. سرم سمتش چرخید که نگاه همراه با لبخندش را شامل حالم کرد. _خوبی الان؟ به زور لبخندی که داشت نقشه ی مهتاب را شاید حتی لو می داد، روی لبانم کور کردم. _خوبم..... دستانم را میان دستان مردانه اش فشرد. _مگه من چی گفتم فرشته که نفست گرفت! سکوت کردم.... چون قطعا اگر لب می گشودم باید مهتاب را لو می دادم و او ادامه داد: _عصبانی بودم خب.... تو اگه می دونستی یونس به من چی گفت، تو هم عصبانی می شدی. _چی گفت؟! _ولش کن.... _یعنی چی ولش کن.... _یعنی این که خودم بهش جواب رد دادم. _جواب رد؟!.... مگه خواستگاريه؟! سری تکان داد و گفت : _دقیقا.... _دقیقا؟!... کُشتی منو یوسف.... یعنی واقعا قضیه خواستگاريه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان موقع با برگشت مهتاب، یوسف سکوت کرد و جوابم را نداد. مهتاب نشست پشت میز و در حالیکه با دستمال کاغذی دستانش را خشک می کرد گفت : _خب بابا.... حالا نوبت شماست... یه خودی نشون بده.... شما چی می خوری؟ یوسف نگاهم کرد و لبخند زد : _اول شما بگو.... _من برام فرقی نمی کنه.... همان موقع پیش خدمت آمد و گفت : _خیلی خوش آمدید قربان. _ممنون.... _چی میل دارید؟ مهتاب فوری گفت : _من کباب مخصوص با همه ی مخلفاتتون. یوسف نگاهم کرد و گفت : _شما هم یه چیزی بگو دیگه.... نگاهی به مِنو انداختم و گفتم: _باقالی پلو با گردن.... یوسف هم مثل من سفارش داد و پیش خدمت که رفت، رو به مهتاب کردم. _آخه تو اون همه مخلفات رو می تونی بخوری که سفارش می دی؟! مهتاب با پرویی و شیطنت لبخند زد. _آره.... خیلی گرسنه ام.... اگه منم نتونم، دوتا کبوتر عاشق سر میزم نشستن که اونا می تونن. یوسف از شیرین زبانی مهتاب خندید و لپ مهتاب را گرفت و کشید. _قربونش برم شیطنتش با مادرش مو نمی زنه! مهتاب چشمکی به من زد و زیر لب گفت : _بفرما.... اخمی کردم و به یوسف نگاه. _من شیطنت داشتم؟!.... من چه شیطنتی داشتم آخه؟!.... نه عزیزم بابات اشتباه می کنه.... اونی که شیطنت داشت برادر خودش بود... عمو یونس شما خیلی شیطون بود.... یه بار که تازه همسایشون شده بودیم، زد کاسه ی آش رو ریخت، یه بار خودش رو تو حرم حضرت معصومه زد به معلولیت که بتونیم بریم حرم.... یه بارم وقتی ساواک ریخته بود تو خونه ی خدابیامرز خانم جونت، خودشو به معلولیت زد چون دنبالش بودن و اگه می گرفتنش، حتما بلایی سرش می آوردند. مهتاب خندید و گفت : _آره خاله طیبه تعریف کرد برام اینو.... خیلی عمو یونس بامزه است. میان خنده های مهتاب، نگاهم برگشت سمت یوسف که متوجه حالت جدی چهره اش شدم. سرش را پایین انداخته بود و با ناخن انگشت اشاره ی دست راستش داشت خطوطی فرضی روی میز می کشید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت و جدیت چهره ی یوسف باعث تاملم شد. نگاهم هم نکرد. غذاها آمد و من برای یوسفی که حتی نگاهم نمی کرد، کمی سالاد کشیدم. _یوسف.... _بله.... _باقالی پلو برام زیاده... بکشم برات؟ بی آنکه نگاهم کند گفت : _نه.... دیگر مطمئن شده بودم که حتما از من دلخور شده است. اما نمی خواستم مقابل مهتاب و سر میز شام حرف بزنم. ناچار با همان قاشقی که در دستم بود، سرکی به بشقاب یوسف کشیدم و یک قاشق از غذایش را برداشتم و مقابل دهانش گرفتم. این بار نگاهم کرد. نگاه خاصی که ته دلم را لرزاند! سرسختانه لبانش برایم بسته بود که گفتم : _لقمه ی محبت من به شماست.... البته از غذای خودتونه. نگاهش همچنان روی صورتم بود. و جدیت نگاهش بدون لبخند داشت پایه های دلم را می لرزاند. _بابا... ناز نکن دیگه. مهتاب گفت این جمله را اما من خوب می دانستم ته آن نگاه خیره و جدی اش کلی حرف است! بالاخره لب گشود و غذای درون قاشق را به دهان کشید. سکوت سنگین یوسف، خیلی آزارم می داد. هر کاری کردم سر شام حرف نزد که نزد. بعد از شام هم با بشقابی که هنوز به نیمه هم نرسیده بود، از پشت میز برخاست و گفت : _می رم صندوق حساب کنم بعدش تو ماشین منتظرتونم. حتی مهتاب هم بعد از رفتن یوسف گفت : _مامان... بابا چش شد یکدفعه؟! _فکر کنم باید صبر کنم برسیم خونه حسابی حرف بزنیم.... برو دو تا ظرف یکبار مصرف بگیر غذاهامون که اضافه اومده رو ببریم. مهتاب سه انگشت دست راستش را بالا آورد و گفت : _سه تا ظرف... منم سیر شدم. _ای بترکی دختر.... چقدر شکمویی!.... همش می ترسم یکی با یه خوراکی خوشمزه گولت بزنه. خندید. _مامان!.... مگه بچه ام؟! _کم نه.... برو دیگه. اضافه شام را درون ظروف یکبار مصرف ریختم و همراه مهتاب سمت ماشین برگشتیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سمت خانه راه افتادیم. چیزی نمانده بود. شاید دو یا سه ساعت دیگر.... مهتاب خوابش گرفته بود و صندلی عقب ماشین نشست و من صندلی جلو. سکوت سخت یوسف، اما همچنان ادامه داشت. برای باز شدن قفل زبانش گفتم: _چایی می خوای یوسف؟ نگاهش به جاده بود که گفت: _چایی نه.... _احساس می کنم ناراحتی.... نفس بلندی کشید و از آینه ی وسط به عقب نگاه کرد. سر برگرداندم و دیدم مهتاب خوابیده است. _خوابه.... و تا همین را گفتم، گفت : _خیلی توی خاطراتت یونس آدم شوخ طبعیه.... آره؟ گیج شدم از سوالش و متعجب فقط نگاهش کردم. _ببین فرشته..... درسته ما از تهران اومدیم... که خودت هم گفتی که بیاییم... یادته؟.... اما من هنوز روی همون حرفا و خاطره های گذشته حساسم. _من فقط خواستم جواب حرف تو رو بدم که گفتی من خیلی شیطونم. _کاش می گفتی آره خودت شیطنت کردی.... که کم شیطنت نداشتی.... سر اون اعلامیه ها و سر فرماندهی من توی پایگاه.... ولش کن... اصلا این چه بحثیه.... تو حالت خوب نیست و من حوصله ی بحث ندارم.... یه کم هم از حرفای یونس بهم ریختم. _نگفتی یونس بهت چی گفته؟ آرام تر از قبل گفت : _محمد رضا به یونس گفته که مهتاب رو براش خواستگاری کنند. نگاهم روی صورت یوسف ماند. _مهتاب! آرام زمزمه کردم اما یوسف برای همان زمزمه ام گفت : _یواش.... نمی خوام مهتاب بشنوه. _حالا برای مهتاب زوده.... تازه می خواد کنکور بده.... ولی.... نگاه تند یوسف سمتم چرخید. _ولی چی ؟! _محمد رضا پسر خوبیه.... تحصیل کرده... وکالت خونده.... می خواد دفتر وکالت بزنه.... یوسف نفس بلندی کشید و باز آهسته گفت : _ولی من دخترم رو به محمد رضا نمی دم. _چرا آخه؟!.... پسر یاسره.... آقا یاسر خدابیامرز مرد خوبی بود.... _پسر خوبیه... من خودشو نمی گم ولی نمی خوام باز بخاطر مهتاب و محمد رضا، رابطه ی خانوادگی ما مثل قبل بشه. _یوسف اون قضیه مال خیلی سال پیشه.... یونس خودش یه دختر داره.... فهیمه از زندگیش راضیه.... تو حساس شدی واقعا. نفسش را حبس کرد و نگاهم. _همین که گفتم.... من دخترم رو به محمد رضا نمی دم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف سکوت کرد و من هم ناچار شدم سکوت کنم. به خانه رسیدیم. مهتاب را به زور تا اتاقش کشاندم. اما یوسف با همه ی خستگی اش خواب نداشت انگار. _فرشته.... یه چایی می ذاری؟ _یوسف ساعت 3 نصفه شبه! _خوابم نمیاد... تا اذان صبح بیدار می مونم بلکه بعدش خوابم ببره. کتری را پُر آب کردم و روی گاز گذاشتم و نشستم کنارش. _الان دیگه واسه چی اعصابت خرابه؟.... تو که می گی به یونس می خوای جواب رد بدی.... خب دیگه چرا غمبرک می زنی؟! یک پا را تا زانو خم کرد و ساعد دست راستش را روی زانویش گذاشت. _اینکه بعد این همه سال شیطنت های یونس یادته برام سواله..... _یوسف من فقط.... نگاهم کرد و پرسید : _تو فقط چی فرشته؟!.... هر وقتی ما می ریم تهران این جوری می شه.... _یوسف به خدا از دستت دلگیر می شم... می فهمی این حرفت یعنی چی؟! _یعنی هر چی.... بابا به کی باید بگم.... من عاشق زنمم... من دیوونه و روانی توام.... من حتی روی تک تک خاطرات گذشته مون، غیرت دارم.... من حتی هنوزم وقتی خاطره ی دوران نامزدیت با یونس یادم میاد، دیوونه می شم.... وقتی یادم میاد واسه خبر شهادتش چطور گریه می کردی.... وقتی یادم میاد واسش نامه می نوشتی..... حالا هم که می بینم این جوری از گذشته هات یاد می کنی، دیوونه تر از زمانی می شم که با یونس نامزد کردی.... تو بهم بگو من چکار کنم.... منِ لعنتی چکار کنم که نخوام دخترم رو به پسر برادرم بدم؟..... من نمی خوام دوباره باب دید و بازدید و رفت و آمدها شروع بشه.... به خدا فرشته، افکار ما نصفش دست شیطانه... قبول داری اینو؟..... تو مگه دست خودته که به چی و کی فکر کنی؟.... میاد تو ذهنت.... من نمی خوام زن من تو فکر داداشم باشه.... نمی خوام داداشم حتی یادش بیاد که یه روزی چه عاشقانه های قشنگی با نامزد سابقش داشته. نفس حبس شده ام با اتمام حرفش از سینه خارج شد. _یوسف تو حساسی... پس این همه اسیر که برگشتن چی شدن؟... اونا زن و بچه نداشتن؟... اونا نامزد نداشتن؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بابا یکی از همکاران خودم.... فرشته به خدا یکی از همکاران خودم تعریف می کنه.... یکی از آشنایان خانوادگیشون اسیر شده بود و نامه داده بود و غیابی همسرش رو خودش طلاق داده بود چون فکر می کرد هیچ وقت دیگه زنده بر نمی گرده ولی آزاد شد و برگشت. همسرش ازدواج کرده بود و این آقا از غصه دیوانه شد.... رفت دار المجانین.... فرشته به خدا من از این مورد ها زیاد سراغ دارم... فکره دیگه... فکر آدم درگیر می شه به خاطرات گذشته و ناخداگاه میاد توی ذهن.... حتی یکی دیگه تعریف می کرد که نامزدش که فقط شیرینی خورده بودند و عقد نکرده بودند، ازدواج کرده، اونم ازدواج کرده ولی هنوز توی خاطرش هست.... به خدا ما معصوم نیستیم.... پیغمبرم نیستیم.... خیلی باید احتیاط کنیم واسه حرفامون واسه فکرمون.... _باشه یوسف.... باشه.... اصلا تو درست می گی.... من اشتباه کردم اون حرفو زدم.... حالا هم شب بخیر می خوام بخوابم. تا برخاستم مچ دستم را گرفت و کشید. _کجا؟!... خوابت میاد همین جا بخواب... من خوابم نمیاد... قهر هم نکن... دلخور هم نباش... نفست هم حق نداره بگیره. _دیگه نفسم که دست من نیست.... بخواد می گیره. با لبخندی دستم را کشید تا سرم را روی پای چپش بگذارم. _بخواب همین جا فرشته.... دیگه یوسفت تو دنیا فقط یه دلخوشی بیشتر نداره.... مادرم رفت.... دنیای من رفت.... حالا تو صاحب کل دنیای قلبمی.... دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و او عاشق ترین فرهاد عالم شد! چشم بسته بودم که پنجه هایش لا به لای موهایم لغزید. _نفس یوسف.... فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم.... یادته نشستی یه شبه 30 تا اعلامیه نوشتی و انگشتای دستت تاول زد! گوشم با او بود که ادامه داد : _خیلی از این کارت حرص خوردم.... من همیشه برای همه یه آدم جدی و اخمو بودم.... دست خودم نبود... حالت چهره و اَبروانم این طوریه.... اما به خدا هر وقت برای تو اخم کردم، ابروهام درد گرفت.... اخمای من برای تو هیچ وقت جدی نیست.... آنقدر خوب داشت عاشقانه ترین لالایی را برایم می خواند که زیر نوازش دستش خوابم برد. نمی دانم کجای کلامش بود ولی تا آنجا که گفت؛ من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بود، را شنیدم که گوش هایم دیگر چیزی نشنید و از خستگی به خواب رفتم. زمان در عالم رویا گم کردم که با نوازش دست یوسف چشم گشودم. _فرشته.... فرشته جان.... اذان صبحه.... خواب نمونی.... بلند شو عزیزم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت .... مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود. من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم. خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم: _الو.... _سلام فرشته.... خوبی؟ فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم! _سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن. _رسیدید دیگه.... _آره 3 نصفه شب رسیدیم.... _خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم. _مگه چی شده؟ آهی کشید و گفت : _هیچی.... هیچی باور کن. _پس چی شده؟ فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند. _فهیمه می گی چی شده یا نه؟ _فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود.... دلشوره گرفتم. _فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو.... _در مورد... در مورد محمد رضاست. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم. _می دونی؟... کی بهت گفته؟ _یوسف دیگه.... آهی کشید. _آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست. با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم: _ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست! فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست. نمی دانم چرا با حرص گفتم: _الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه. _حالا چرا عصبانی می شی؟! _عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم.... _فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن. آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: _ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن. _فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست. _اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی. نفس پُری کشید. _فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم. صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم: _می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟ ناگهان عصبی شد. _بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای. انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم. وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم : _بگو دیگه.... مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند. _فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها. و صدای گریه اش برخاست. _فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه. دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم : _نمی گی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گریست. شاید با هر اشکی که او می ریخت من هم داشتم از درون آتش می گرفتم. _منم به درد یوسف دچار شدم فرشته.... دست خودم نیست... حساس شدم..... چکار کنم خب..... یونس خیلی خوبه ها.... مهربونه.... عاشق محمد رضا و فاطمه است.... زندگیم همه چیش خوبه... به خدا خوبه.... اما.... آن اما مرا کشت تا ادامه داد : _گاهی دلم می خواد بمیرم..... _فهیمه! صدای گریه اش بلند شد. _این همه سال به هیچ کی نگفتم.... حتی به خود یونس..... تو از این شهر رفتی، فکر می کردم همه چی خوب می شه.... خوشحال بودم چون زندگیمو دوست داشتم و دارم..... اما چکار کنم... توی گوشه گوشه ی زندگیم رد پای توعه فرشته..... من از اول عاشق یونس بودم ولی.... اون از اول تو رو می خواست. و چند ثانیه ای فقط گریست. گریه اش حالم را بد کرد. حالا دیگر به حساسیت های یوسف ایمان آورده بودم.... حق داشت پس..... شاید برای من خاطرات فقط یک خاطره بود اما انگار برای یونس اینطور نبود. به سختی گفتم: _فهیمه..... تا اینجا رو گفتی باید بقیه اش رو هم بگی..... به خدا اگه نگی زنگ می زنم یونس و هر چی از دهنم در میاد بهش می گم. ناگهان با گریه فریاد کشید. _فرشته تو رو قرآن..... تو رو ارواح خاک مادر و پدرمون..... زندگیم از هم می پاشه.... دیوونه زندگی خودتم داغون می شه. به سختی نفس کشیدم. _باید بتونه جلوی تداعی خاطراتش رو بگیره.... من و تو چه گناهی کردیم که زندگیمون رو دوست داریم. فهیمه باز گریست. شاید فهیمه حساس شده بود.... شاید آن روز نباید زیادی اصرار می کردم. شاید ما خانم ها همیشه احساسی برخورد می کنیم اما یک چیزی بین حساسیت های شدید یوسف و این احساس فهیمه مشترک بود.... و همان نقطه ی مشترک داشت دیوانه ام می کرد. باز سرش داد کشیدم: _بگو فهیمه..... و ناگهان صدای باز شدن در خانه آمد اما توجهی نکردم و فهیمه گفت : _یونس گاهی با من از خاطراتش می گه.... فرشته دیوونه می‌شم از شنیدنش اما باز به رو نمی آرم تا بگه... چون اگه نگه هزار تا فکر و خیال دیگه به سرم می زنه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد. از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم : _فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ. تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم: _فکر کردم رفتی اداره.... _رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟ برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم. چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است. _نه... چیزی نبود. فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد. _حالت خوبه؟ _آره.... _چرا تند نفس می کشی پس؟! _این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت. _بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟! _حساس شدی باز؟! پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند. _دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟ _نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب. از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت. هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد. یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت. _بزن فرشته.... اصلا نفس نداری. زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره..... تکیه زد به کابینت و پرسید: _خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟ نگاهش کردم و گفتم : _حالم خوب نیست... می شه نگم. ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت : _آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت کرده بودم که اسپری را از میان دستانم گرفت. نگاهش کردم که لبخند طعنه داری زد. _بهتر شدی؟ _می رم سفره رو بندازم باهم صبحانه بخوریم.... چرا سرکار نرفتی؟ _خسته بودم... امروزم مرخصی گرفتم. سفره را انداختم و تا نشستیم سر سفره، تلفن باز زنگ خورد. من خواستم بلند شوم اما یوسف برخاست. _بشین من جواب می دم. نگاهم به سفره بود و گوشم با یوسف. _بله..... سلام فهیمه خانم... شما خوب هستین؟.... چیزی شده؟..... فرشته حالش خوبه... چطور؟ دلشوره گرفتم و یوسف باز گفت : _بله.... نه خوبه... ممنون... سلام برسونید. نگاه يوسف سمتم آمد و گفت : _پس داشتی با فهیمه می گفتی و می خندیدی که نفست گرفت. سکوت کردم و حتی از نگاهش هم فرار. _نگو فرشته جان... نگو عزیزم..... اینم یکی از اون موارد دروغی که همیشه می گی و انتظار داری باور کنم.... آره؟ نشست پای سفره و دیگر هیچ حرفی نزد. یوسف خانه ماند آن روز تا نتوانم باز به فهیمه زنگ بزنم. اما فقط ماندنش نبود! او دلخور بود و با من حرف نمی زد. آنقدر که مهتاب از کلاس کنکورش آمد. _سلام... من اومدم.... مامان ناهار چی داریم؟ و با دیدن یوسف و جدیتش کمی تعجب کرد. _بابا!!... شما که خونه ای! _امروز خسته بودم اداره نرفتم. اما مهتاب تیزتر از این حرفها بود. سر سفره ی ناهار با دیدن سر سنگینی یوسف، باز گفت : _من کلا دو ساعت نبودم باز قهر کردید با هم؟ یوسف قاشق غذایش را به دهان گذاشت و گفت : _نه قهر نیستم. _پس چرا مامانو نگاه نمی کنی؟! .... چرا اخمات تو همه بابا؟! یوسف حتی نگاهش را از روی بشقابش بلند نکرد و گفت : _خودش می دونه از چی ناراحتم. _بابا.... باز می خوای مامان نفسش بگیره؟! این بار سر بالا آورد و جواب داد : _دیگه بعد از این همه سال زندگی، من ندونم کی نفسش می گیره؟!.... دیشب رو فیلم بازی کردید برام ولی امروز واقعا نفسش گرفت. و مهتاب با نگرانی نگاهم کرد. _آره مامان؟!.... امروز واسه چی نفست گرفته؟!.... بابا حتما باز خودت چیزی گفتی دیگه. و یوسف عصبی دست از غذا خوردن کشید. _نخیر.... امروز خاله فهیمه ی شما یه چیزی گفته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀