eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
151 عکس
49 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
04 Mohammad-Esfahani-Mehro-Mah.mp3
6.35M
ارسالی از اعضا مهربون ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 همه دور سفره نشسته بودیم و در سکوت شام می‌خوردیم که صدای تلفن خونه بلند شد. مثل همیشه‌ میلاد زودتر از همه بلند شد و گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت. _ الو. با ذوق گفت: _ سلام عمو. رضا کمر صاف کرد و با نیش باز به خاله نگاه کرد. خاله پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر بشه تا میلاد صداش کنه، سمت تلفن رفت. گوشی رو از میلاد که حسابی با عمو مشغول صحبت کردن بود، گرفت و کنار گوشش گذاشت. _ سلام. _ خیلی ممنون، شما خوب هستید؟ اخم‌هاش توی هم رفت. _ به چه مناسبت! _ نه خواهش می‌کنم، این چه حرفیه! فقط گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟ _ من صلاح نمی‌دونم ما توی این مهمونی شرکت کنیم. نگران‌ به من نگاه کرد. _ نه تنها که نمیشه! غمگین سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید. _ باشه، چشم؛ ان‌شاءالله میایم.‌ _ خدا نگهدار. گوشی رو سرجاش برگردوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. علی ته مونده غذای تو دهنش رو با آب پایان داد و به سمت مادرش سر چرخوند. _ چی میگه مامان؟ دستش رو برداشت و همراه با آهی که کشید گفت: _ پدربزرگت فردا همه رو شام دعوت کرده خونه‌ش. گفتم جای ما نیست؛ ولی اصرار داره که باشیم. زهره نیم نگاهی به من انداخت. توی نگاهش خبری از نفرت نیست. این به این معناست که علی حسابی باهاش اتمام حجت کرده. خاله برگشت و سرجاش نشست. علی گفت: _ چرا اینقدر ناراحتی مادر من! خب نمی‌ریم. _ نمیشه؛ پدربزرگت گفته. _ گفته باشه. قبول نکن! _ عموت زنگ می‌زنه میگه بیایید، چی بگم؟ به خودت گفته بود می‌تونستی بگی نه! _ پیش اومده دیگه، بهش فکر نکن. _ می‌ترسم حرف پیش بیاد. _ یه چیزی میشه دیگه! غصه نخور. تنها کسی که توی جمع از این دعوت لبخند به لب داشت، رضا بود و کاملاً علتش مشخص بود. آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و نگاهی به جمع انداختم‌‌. همه به من نگاه می‌کردن. به سختی لقمه رو قورت دادم و نگاهم رو به خاله دادم. تنها پناهگاه امنی که اینجا دارم. علی تک سرفه‌ای کرد و رو به زهره گفت: _ بگو. زهره حسابی سختش بود. نگاهش رو به سفره داد و بی‌میل با صدای آرومی لب زد: _ بابت حرف‌های اون روز متأسفم.‌ یعنی خاله به علی گفته تا زهره رو مجبور به عذرخواهی کنه یا خودش این تصمیم رو گرفته! رضا که کِیفِش کوک بود با خوشحالی گفت: _ رویا شرمنده، منم جَو گرفته بود یه حرفی زدم. هیچ کدوم از ته دل نبود. _نمی‌دونم چرا بغض توی گلوم نشست. هنوز حرف‌هاشون بعد از دو روز، توی دلم مونده.‌ نتونستم بغضم رو کنترل کنم. چونم‌ لرزید و اشک روی گونم ریخت. فوری پاکش کردم. خاله نفس سنگینی کشید و گفت: _ بار آخر باشه که توی این خونه از اون حرف‌ها می‌شنوم! دفعه دیگه با خودم طرفین.‌ رویا تاج سر منه؛ مثل همه‌ی شما توی این خونه جا داره.‌ در نبودش گفتم، الان جلوش هم میگم! یکی از مغازه‌هایی که داریم، مال رویاست. تا حالا اومده بگه خاله چرا پول من رو قاطی پول خودتون می‌کنید!؟ دیگه توی خونه نشنوم که چرا پول ما رو خرج رویا می‌کنی. پول خودشِ، فهمیدید؟ رضا با صدای بلند، بله گفت و زهره با سر تأیید کرد. رو به من‌ گفت: _ تو هم‌ دفعه‌ی آخرته اون جوری از خونه میری بیرون! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم خاله دوباره حرفش رو پیش بکشه. سرم رو پایین انداختم. _ چشم خاله. زهره که انگار دنبال شر می‌گشت، موزیانه گفت: _ مامان.‌ باید بگی چشم‌ مامان. سر بلند کردم‌ و به علی که از بالای چشم به زهره نگاه می‌کرد، خیره شدم. نیم نگاهی به من انداخت. منتظر بودم‌ تا حرفی بزنه؛ اما ایستاد و بیرون‌ رفت. زهره پوزخندی زد و رو به خاله گفت: _ معلوم‌ نیست چی بهش گفتید که همه چی یادش رفته؟! خاله و زهره مَشغول جر و بحث شدن و من مبهوت سکوت علی موندم. سکوتش در مورد خاله گفتن‌ من‌، که هیچ وقت در برابرش کوتاه نمی‌اومد، چه معنی میده؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Masoud Jafari _ Arame Man (320).mp3
8.1M
آرام‌ من، گاهی به من،لبخند جانکاهی بزن، جانم.‌‌‌.. زیبای من، من غیر تو، چیزی از این دنیا نمیدانم... 🍀منتهی عشق💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انقدر مبهوت این بی‌اهمیتی علی و حرف نزدنش بودم که متوجه صدای خاله نشدم. دست خاله روی بازوم نشست و کمی تکونم داد. _ رویا کجایی؟ خیره نگاهش کردم.‌ هنوز گنگم؛ یعنی علی کوتاه اومده و به خواستِ دلِ من فکر می‌کنه. _ بلند شو خاله! بلند شو برو یه سینی چایی بریز ببر. متعجب نگاهم کرد. _ چرا خشکت زده؟ _ هان... چشم... چشم الان می‌برم. ایستادم؛ یه استکان چای ریختم و توی سینی گذاشتم. برداشتم تا از آشپزخونه بیرون برم که خاله گفت: _ برای همه می‌ریختی خُب! _ ببخشید خاله، حواسم نبود. خواستم برگردم که گفت: _ نمی‌خواد؛ ببر اون رو بده علی بخوره، خودم می‌ریزم میارم. از آشپزخونه بیرون رفتم. نگاه علی به فرش بود. سینی رو جلوش گذاشتم و لحظه‌ای بهش نگاه کردم. نگاهش رو به چشم‌هام دوخت. مردمک چشم‌هاش بین چشم‌های من دو دو می‌زد.‌ سرش رو پایین انداخت. ایستادم و به سمت اتاق خاله رفتم که با صداش، قلبم ایستاد. _ رویا! کنترل نفس‌هام دیگه دست خودم نیست. تند تند و پشت سر هم، بیرون می‌اومد. دهنم رو باز کردم تا راحت‌تر اکسیژن به ریه‌هام برسه و همزمان چشم‌هام رو بستم تا شاید کمی به خودم مسلط بشم، اما فایده‌ای نداشت. آهسته چرخیدم. نیم نگاهی بهش انداختم و سر به زیر گفتم: _ بله. چند ثانیه‌ای مکث کرد. بعد با صدای آرومی که حجب و حیای جدیدی توش موج می‌زد و من کاملاً باهاش غریبه بودم، گفت: دو روزه توی خونه نشستی، مدرسه نمیری! دَرست رو بخون، از فردا برو. همین جمله‌های کوتاه بعد از اون سکوت طولانی، باعث شد تا اشک تو چشم‌هام جمع بشه. تلاش کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این پیش علی رسوا نشم. چشمی‌گفتم و سمت اتاق خاله رفتم. به محض ورودم، دَر رو بستم و بهش تکیه دادم و اشک‌هایی که منتظر پلک‌ زدن بودن تا فرو بریزن رو رها کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریه‌ام بالا نره. کنترلش واقعاً برام سختِ و توضیحش به خاله که برای چی گریه کردم، سخت‌تر. هر طور شده بغضم رو قورت دادم و اجازه ندادم بیشتر از این خودنمایی کنه. نگاهی به کیف مدرسه‌ام انداختم. یاد حرف خانم‌مدیر افتادم. صدای خانم مدیر توی سرم پیچید: «در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم‌. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه می‌ایستم و اگر با برادرت نیاد از همون‌ جا برش می‌گردونم.‌ کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.» حتی من رو هم تهدید کرد که اگر با علی به مدرسه نریم جلوی کلاس رفتن من رو هم می‌گیره! توی این شرایط که زهره انقدر با من بدِ و اوضاع خونه انقدر ناجورِ، من چطور این حرف رو به علی بزنم یا اصلاً به خاله بگم! گفتنش به خود زهره هم برام دردسرسازِ، اما چاره‌ای ندارم. نیم ساعت تو اتاق صبر کردم تا آثار گریه از روی چشم‌هام پاک بشه. توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه اثری از گریه نمونده، از اتاق بیرون رفتم. خاله تنها نشسته بود. چادرش روی سرش بود و مشغول خوندن مفاتیح بود. شاید بهتر باشه اول به خود زهره بگم تا با هم یه تصمیم بگیریم. پام‌ رو روی پله نگذاشته بودم که خاله گفت: _ کجا؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ یه لحظه میرم‌ پیش زهره. _ یه امشب رو هم طاقت بیار از فردا برو! بذار این خونه هم رنگ آرامش ببینه. _ یه کار واجب باهاش دارم. سرش رو تکون داد و به بالای پله‌ها اشاره کرد. _ برو. پله‌ها رو یکی‌یکی بالا رفتم. پشت دَر اتاق ایستادم؛ چند ضربه به دَر زدم و وارد شدم. با دیدن من صورتش رو برگردوند و گفت: _ چی می‌خوای؟ _ اون روز که توی مدرسه گذاشتی رفتی، خانم مدیر به من گفت که بهت بگم؛ اگر با علی نری مدرسه، راهت نمیده. حتی من رو هم تهدید کرد و گفت که هر دومون رو بر می‌گردونه، از جلوی دَر راهمون نمیده. زهره نگران نگاهم کرد و درمونده گفت: _ من چکار کنم؟ با این که هر وقت درمونده میشه باهام مهربون میشه اما همین هم کافیه. با کمی فاصله ازش روی زمین نشستم. _ نمیدونم؛ به علی که نمیشه گفت. _ به خدا من با هدیه کار نداشتم! فقط دو کلمه باهاش حرف زدم. _ دیگه کار از کار گذشته؛ الان رو بگو چی کار کنیم. _ من چه جوری اینو به مامان و علی ثابت کنم! _ چی بگم. ولی فکر می‌کنم گفتنش به خاله بهتر باشه؛ کمک می‌کنه بی‌سرو‌صدا حل بشه. _ هر چی به خانم مدیر التماس کردم با مامانم بیام، قبول نکرد. گفت فقط با برادرت! وگرنه خودش زنگ می‌زنه. _ دو روزه به خاطر این مدرسه نمیری؟ _ آره. تو رو بهونه کردم؛ گفتم رویا نمیره منم نمیرم. ولی فقط به خاطر این بود. الان هم واقعاً نمی‌دونم چکار کنم. _ می‌خوای من به خاله بگم؟ نگاهی بهم انداخت. _ دوست‌ که ندارم، ولی چاره‌ای هم ندارم. فردا با مامان میرم. خدا کنه قبول کنه! _ من الان میرم بهش میگم. از اتاق بیرون اومدم. زهره هم پشت سرم با صدای پایین گفت: _ من تو راه‌پله می‌شینم که بشنوم. پله‌ها رو پایین رفتم. خاله مفاتیح رو بسته بود. دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود و زیر لب ذکر می‌گفت. روبروش نشستم. متوجه حضورم شد. چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد. _ اتفاقی افتاده؟ _ یه چی باید بهتون بگم. چادرش رو از روی سرش پایین انداخت و گفت: _ باز چی شده! _ راستش اون روز که من دیر اومدم، مدیرمون نگهم داشته بود. نگران گفت: _ تو رو چرا؟ _ برای خودم نه، برای زهره. نگاهی به پله‌ها انداخت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. _ چی کار کرده؟ _ هیچی... یعنی من نمی‌دونم... فقط مدیر گفت که باید با شما بریم مدرسه. گفت با شما نریم، هر دومون رو راه نمیده. _ تو رو چرا آخه! _ نمی‌دونم. منم بهش گفتم برای چی! ولی نگفت. _ بازم باید خدا رو شکر کنید که به من راضی شد. سری پیش گفت که اگر یه بار دیگه رفتار اشتباهی از زهره ببینه، فقط با علی کار داره. بچه‌م علی گناه داره؛ این همه اعصاب خوردی تو زندگی و سختی کارش؛ حالا این بچه بازی‌های زهره هم اضافه شده. بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا فردا بیام ببینم چی شده! _ شب بخیر. جواب شب بخیرم رو داد. از پایین پله‌ها زهره رو نگاه کردم. لبخند روی لبش، رضایتش رو نشون می‌داد. رضایت زهره برام مهم نیست، دنبال آرامشی هستم که با دوستی با‌ زهره بیشتر قسمتم‌ میشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سر سفره صبحانه نشسته بودیم و همچنان سکوت توی خونه حاکم بود. حتی خبری از شوخی‌های همیشگی رضا با من و زهره نیست. انگار همه ترجیح میدن تا ساکت باشم. رضا با خوشحالی رو به خاله گفت: _ ساعت چند می‌ریم مهمونی؟ خاله گفت: _ هر وقت همه آماده بشن.‌ _ دقیق ساعت بگو بدونم چند باید خونه باشم! علی سرش رو بالا آورد و تأکیدی گفت: _ خونه اومدن شما ربطی به مهمونی نداره! ما هر ساعتی هم که بریم، شما تا قبل از شش خونه‌ای! رضا خودش رو جمع و جور کرد و گفت: _ آره می‌دونم؛ گفتم شاید زودتر بریم. _ نه زودتر از شش نمی‌ریم؛ لطف کن تا شش خونه باش. رضا حواسم بهت هست ها! چند روزه دیر میای. _ دیروز با بچه‌ها رفته... حرفش رو قطع کرد. _ الان وقت توضیح نیست. فقط گفتم بدونی حواسم بهت هست.‌ نگاه ممتد علی روش طولانی شد و دیگه جواب نداد.‌ خاله ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. علی با صدای آرومی گفت: _ توی این خونه به خاطر مامان خیلی مراعاتتون‌ رو می‌کنم. سوء استفاده نکنید، فکر کنید حواسم‌ نیست. تازه گند زهره خوابیده؛ نوبت تو نشه! رضا حق به جانب گفت: _ من که کاری نکردم! علی عصبی نگاهی به دَر آشپزخونه انداخت. _ دیروز کجا بودی؟ _ دانشگاه. _ دانشگاه نبودی؛ آمارت رو دارم. می‌خوای بگم‌ کجا بودی! رضا متعجب به علی نگاه کرد و علی ادامه داد: _ صد بار گفتی موتور، منم عین صد بار گفتم نه! رضا سرش رو پایین انداخت. _ حواست رو بده به دَرسِت! حضور خاله باعث شد تا علی دیگه ادامه نده. نگاهش به پاهای خاله که جوراب پوشیده بود افتاد. _ به سلامتی کجا؟ رنگ و روی زهره پرید. من هم دست کمی از اون ندارم.‌ خاله نیم نگاهی به زهره انداخت و گفت: _ جایی کار دارم. زهره نفس راحتی کشید. _ برای میلاد پرسیدم. مگه قرار نشد با سرویس بره! _ قرار شده اما امروز سرویسش نمیاد.‌ جای دیگه‌ای کار دارم. علی با خاله نمی‌تونه به سبک ما حرف بزنه، که کجا میره و کجا نمیره. برای همین سکوت کرد و ته مونده چایش رو خورد و ایستاد. میلاد فوری گفت: _ مدرسه ما پول می‌خواد. علی که چند روزی به خاطر ناراحتی‌های خانواده، حواسش از میلاد پرت بود؛ لبخندی زد و گفت: _ چقدر می‌خواد؟ _ نمی‌دونم! یه نامه دادم به مامان. _ خودم بهش میدم، تو برو. علی کنار میلاد نشست و صورتش رو بوسید. _ تو یه چند باری پارک رفتن از من طلب داری؛ حواسم هست. می‌برمت. میلاد با ذوق گفت: _ دیگه دوست ندارم برم پارک. همه دوستام میرن کلاس فوتبال، منم می‌خوام برم. مامان میگه شهریه‌اش زیاده، فعلاً نمیشه. دستی به سرش کشید. _ باشه پول میدم به مامان، ببره ثبت‌نامت کنه. رو به خاله ادامه داد: _ پول هست مامان نگران نباش! هم ثبت‌نامش کن، هم هر وسیله‌ای که لازم داره براش بخر. میلاد با ذوق ایستاد؛ علی رو بغل کرد. خوشحالی میلاد همه رو خوشحال کرد، جز زهره. علی خداحافظی کرد و رفت. طبق معمول خاله تا جلوی در همراهیش کرد. تنها کسی که سر سفره از رفتار‌های علی بی‌نصیب موند، منم. حال زهره و رضا رو گرفت و میلاد رو هم حسابی تحویل گرفت.‌ خاله کلافه گفت: _ رضا امروز میلاد رو تو برسون، من برم ببینم این زهره دوباره چه گندی زده. زهره تلاش داشت رضا متوجه نشه، اما خاله از نیت زهره بی‌خبر بود و همه چیز رو گفت. رضا ابرویی بالا انداخت و رو به زهره گفت: _ باز چی کار کردی؟ _ به تو چه!؟ _ یعنی چی به تو چه! یه جواب دُرست به من بده. _ بلند شو خودت رو جمع کن. نمی‌خواد اَدای بزرگتر‌ها رو برای من در بیاری! _ دُرست حرف بزن؛ می‌زنم تو دهنت ها! زهره تهدیدوار گفت: _ تو می‌خوای منو بزنی! بدبخت تو خودت لنگ کتکی. رفتی موتور سواری... رضا با صدای بلند حرف زهره رو قطع کرد تا خاله متوجه نشه. _ از کی پسرا به دخترا توضیح میدن! خاله کلافه گفت: _ ای خدا! بسه دیگه... علی پاش رو از دَر این خونه می‌ذاره بیرون، آرامش از این خونه میره، همه می‌پرن به هم! بلند شو این بچه رو ببر مدرسه! منم برم مدرسه، دوباره سرشکسته شم برگردم. با وجود اون همه استرس، لبخندی ته چهره زهره هست که احساس می‌کنم از چیزی خوشحاله. اما با شناختی که ازش دارم، گفتن این حرف الان فقط جری‌ترش می‌کنه. اصلاً به من چه ربطی داره. هر کی باید به فکر خودش باشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ragheb - Dooset Daram (320).mp3
9.78M
ارسالی از اعضاء عزیز😍🌹 حال رویا💔 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم. کمی دیر رسیدیم، همه سر صف ایستاده بودن. ناظم‌ مدرسه با دیدن ما اشاره کرد که داخل صف نشیم. همراه با خاله، وارد سالن شدیم و جلوی دفتر ایستادیم. خاله نگاه چپ‌چپ و پر از دلخوری به زهره انداخت. _ بسه زهره خانم! امیدوارم این بار آخرت باشه. _ به خدا من کاری نکردم! الان بری تو می‌فهمی. _ خدا کنه. چند ضربه به دَر زد و وارد شد. چند لحظه بعد از ایستادنمون پشت دَر دفتر، صدای مادر شقایق توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. _ شما اینجا چی کار می‌کنید!؟ هر دو سلام‌ کردیم و زهره گفت: _ مامانم اومده درسمون رو بپرسه.‌ طوری که معلوم بود حرف زهره رو باور نکرده، سرش رو تکون داد و وارد دفتر شد. _ وای آبرومون رفت! الان اینم‌ می‌فهمه. _ کارای توعه دیگه؛ از کلاس هم‌ افتادیم. _ خب تو برو. _ خانم‌ مدیر گفت؛ منم راه نمیده اگر با علی نیاییم. دَر دفتر باز شد و خاله رو به زهره گفت: _ نتونستی طاقت بیاری؛ نه؟ _ مامان به خدا فقط باهاش حرف زدم. رو به من گفت: _ گفته بود با علی بیایید، چرا گفتی باید با من بیاد مدرسه! چی حاصلتون‌ میشه من رو سکه یه پول می‌کنید؟ سرم‌ رو پایین انداختم. _ آخه علی عصبانی بود. _ تو برو سر کلاست تا ببینم چه خاکی به سرم بریزم! دوست دارم بمونم ببنم چه خبره؛ اما نه خاله می‌ذاره نه مدیر.‌ پله‌ها رو بالا رفتم و سر کلاس کنار شقایق نشستم.‌ سرش رو روی میز گذاشته بود. با نشستن من، سر بلند کرد و چشم‌های اشکیش رو بهم داد. ناراحت نگاهش کردم. _ چی شده؟ با مقنعه‌اش اشکش رو پاک‌ کرد. _ رویا من رو ببخش. حلالم‌کن. _ دیوونه شدی! تو بهترین دوستمی. _ واسه همین میگم. ناخواسته یه کارهایی کردم.‌ _ پاک‌ کن‌ اشکت رو! _ ما داریم‌ خونمون رو می‌بریم یه جای دیگه. شقایق تنها دوستمه. ناراحت از حرفی که شنیدم، لب زدم: _ کجا؟ _ یه سری اتفاق افتاده که بابام میگه باید بریم. خونه رو هم فروخته. _ چه اتفاقایی!؟ سرش رو پایین‌ انداخت. _ ببخشید! نمی‌تونم بگم.‌ ولی امروز آخرین‌ روزیه که توی این‌ مدرسه‌م. مامانم قراره پروندم‌ رو بگیره ببره، مدرسه‌ی نزدیک خونه‌ی جدیدمون.‌ _ آره پایین دیدمش. با بغض نگاهم کرد. _ حلالم کن. چشم‌های منم‌ اشکی شد.‌ _ این جوری نگو شقایق! شماره‌ی خونتون رو بده بهت زنگ‌ می‌زنم. دَر کلاس باز شد. معلم وارد شد و رو به شقایق گفت: _ بلند شو برو مامانت پایین منتظرته. شقایق چشمی گفت و کیفش رو برداشت‌. _ بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ. ایستادم‌ و تو آغوش گرفتمش.‌ جلوی گریه‌م‌ رو نتونستم‌ بگیرم. _ من میام بهت سر می‌زنم.‌ ازم‌ فاصله گرفت و از کلاس بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناراحت بخاطر رفتن شقایق بودم‌ که دَر کلاس باز شد و این بار زهره با چشم‌های گریون وارد کلاس شد. خواست سر جاش بشینه اما با دیدن صندلی خالی کنارم، راهش رو کج کرد. کنار من نشست و سرش رو روی میز گذاشت. تقریباً کل کلاس می‌دونن که زهره با من خوب نیست؛ برای همین همه از این حرکتش متعجب شدند. معلم‌ شروع به درس دادن کرد. کنار گوش زهره آهسته گفتم: _ چی شد؟ سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. _ قبول نکرد.‌ گفت فردا با علی نیام‌، دیگه راهم نمی‌ده.‌ _ خاله هیچی نگفت! _ خیلی اصرار کرد؛ ولی پاش رو کرده تو یه کفش. تا من رو کتک نندازه ول کن نیست.‌ صدای معلم باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. _خانم‌های معینی! حواستون رو بدین به درس. چشمی گفتیم و هر دو به تخته نگاه کردیم. تمام وقت مدرسه، حال زهره گرفته بود و از کنار من تکون نخورد. از طرفی خوشحالم که بالاخره زهره با من خوب شد و از طرف دیگه کاملا مشکوکم که چرا یک دفعه اینقدر مهربون شده! بالاخره زنگ آخر هم تموم شد و هر دو راهی خونه شدیم. سر کوچه که رسیدم، ماشین عمو رو جلوی در حیاط دیدم. _ عِه زهره اون ماشین عموعه؟ نگاهی انداخت. _ آره. خدا نکنه که عمو برای بردن من زودتر از بقیه به اینجا اومده باشه.‌ دَر نیمه باز رو هول دادیم و وارد خونه شدیم. با دیدن عمو تو لباس مشکی دلم خالی شد. سلام کردیم. دلخور جواب داد و رو به من گفت: _ مگه بهت نگفتم به خاله‌ت بگو عباس‌آقا حالش بده بیاد بیمارستان! خاله که تازه وارد حیاط شده بود، دلخور و کمی عصبی نگاهم کرد. چه جوابی الان باید بدم! سرم‌ رو پایین انداختم. _ رویا‌خانم جواب بده! _ یادم رفت. طوری که حرفم رو باور نکرده، سرزنش‌وار گفت: _ یادت رفت! من الان چجوری سرم رو جلوی عمه‌ت بالا بگیرم. به خاله نگاه کردم. _ سرتون رو بالا بگیرید.‌ عمه در هر صورت همیشه طلبکاره. _ من که تو رو می‌شناسم! نگفتی چون پیش خودت فکر کردی نباید بگی. عباس آقا فوت کرده؛ من نتونستم لحظه آخر ببینمش. _ خدا بیامرزش؛ ولی اون بیهوش بود، رفتن شما چه فایده‌ای داشت؟ خاله رو به عمو گفت: _ می‌بینی آقا مجتبی! بچه‌ها برای بزرگترهاشون تصمیم می‌گیرن و عمل می‌کنن. متأسف سرش رو تکون داد. _ اتفاقیه که افتاده؛ ایراد نداره. ناراحت نشید، زودتر حاضر شید ببرمتون. نباید بزارم خاله تنها بره. چند قدمی جلو رفتم که زهره دستم رو گرفت تا ادامه ندم اما نمی‌تونم‌ سکوت کنم. _ کجا بیاد عمو! شما که می‌دونید نه عمه، نه دختراش، از خاله خوششون نمیاد.‌ خاله گفت: _ این یه چیزیه بین بزرگترها؛ تو نباید حرف بزنی. _ چرا نباید دخالت کنیم! یادتون‌نیست... _ بسه رویا! بیا برو تو لباس مشکی منو پیدا کن.‌ زیر نگاه عصبی خاله، مجبور به سکوت شدم و هر دو وارد خونه شدیم. اگر علی بود، نمی‌ذاشت خاله بره یا حداقل می‌گفت همه با هم بریم. نگاهی به زهره انداختم. _ تو برو لباس مشکی خاله رو دربیار، من یه زنگ بزنم‌ میام. _ شر دُرست نکنی رویا! _ نه حواسم هست. زهره وارد اتاق خاله شد. فوری سمت گوشی رفتم و شماره‌ی علی رو گرفتم.‌ ترسم از اینکه نکنه دوباره جواب نده، بیخود بود و صداش تو گوشی پیچید. _ جانم مامان! با شنیدن صداش، از استرس ته دلم خالی شد. _ سلام. کمی سکوت کرد و گفت: _ سلام. چیزی شده؟ حرف زدن با اون‌ همه استرس، برام‌ کار سختیه؛ ولی باید بگم. _ عباس آقا فوت کرده. _ می‌دونم؛ صبح عمو زنگ زد گفت. _ الان اومده خاله رو تنهایی ببره خونه‌ی عمه. _ چه ایرادی داره؟ _ایراد که نداره؛ ولی خاله تنها بره اونجا هیچ کس بهش محل نمیده. چرا بره که بهش بی‌احترامی بشه! _ نمیشه که نره. _ باشه بره، ولی صبر کنه تو بیای؛ همه با هم بریم. کمی سکوت کرد و گفت: _ الان‌ مامان کجاست؟ _ تو حیاط داره با عمو حرف می‌زنه. _ برو صداش کن. _ نه. من الان اگه صداش کنم، می‌فهمه من بهت گفتم، دعوام می‌کنه.‌ من قطع می‌کنم‌، خودت دوباره زنگ بزن. خنده‌ی صدا‌دار و آرومی کرد. _ باشه. الان زنگ‌ می‌زنم. _ پس خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم و به سرعت سمت اتاق خاله رفتم. چقدر صدای خنده‌ش دلنشین و زیبا بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀