🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
احساس کردم زانوهام در حال خالی شدنِ. چرا باید اینجا بمونم تا بهم توهین بشه؟ نفهمیدم چی شد که پا کج کردم و از دَر خونه بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. بیرون رفتن از خونه، اونم تنهایی، خط قرمز علیِ؛ اما چه فایده داره وقتی که علی من رو نمیخواد. برای چی بمونم. دست توی جیبم کردم. با جیبهای خالی و بدون پول کجا باید برم.
نگاهم به ماشین دایی افتاد. سر کوچه ایستاده بود و با مردی صحبت میکرد. پا تند کردم و سمتش رفتم. این بهترین روش رفتن از این خونهست. نه خاله ناراحت میشه نه علی.
دایی با دیدنم، متعجب نگاهم کرد. چشمهام رو که گریون دید، حرفش رو با اون مرد تموم کرد.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ چی شده دایی!؟
اگر بگم میخوام از خونه برم، حتماً نمیبرم. با صدای لرزونی گفتم:
_ علی گفت من با شما بیام.
نگاهی به دَر خونه انداخت و متعجب گفت:
_ چرا؟
_ خودش بعداً برات توضیح میده.
لبهاش رو پایین داد و تسلیم حرفم شد. در ماشین رو باز کرد.
_ خیلی خب، بشیم بریم.
روی صندلی جلو نشستم. دایی هم پشت فرمون نشست. استرس دارم که نکنه همزمان علی هم از خونه بیرون بیاد، من رو ببینه و اجازه رفتن به خونه دایی رو بهم نده.
رفتن به خونه آقاجون، نقطه آخر زندگی من با علیِ و باید قیدش رو بزنم. پس بهتره هنوز تا امید دارم تلاشم رو برای با علی بودن انجام بدم. الان خونه آقاجون رفتن کار درستی نیست؛ باید پیش دایی بمونم.
صدای ریزریز گریهام، دایی رو کلافه کرده.
_ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی.
_ چرا علی گفت با من بیای؟
_ نمیدونم؛ شما با علی اومدید؟
_ آره علی یه مدرکی میخواست. صبح با ماشین من رفتیم سرکار؛ ماشین خودش جلوی دَر پارک بود. گفت کار اداری داره باید با ماشین خودش بره دنبال کارهاش. من هم داشتم با اون مردِ صحبت میکردم که تو رو دیدم. خدا رو شکر نرفته بودم، وگرنه میموندی.
نگاهم رو به بیرون دادم که گرمی اشکی که از گوشهی چشمم پایین اومد رو احساس کردم. فوری پاکش کردم تا دایی بابت گریهم سین جیمم نکنه و حرفی از دهنم بیرون نکشه.
چشمم رو بستم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
حتماً تا الان علی متوجه شده من از خونه رفتم و دعوای شدیدی توی خونه راه انداخته.
ناراحتیهای زهره دیگه برام مهم نیست. کاش به علی گفته بودم چرا دیر رسیدم خونه. کاش گفته بودم که مدیر مدرسه فردا علی رو به خاطر رفتارهاش به مدرسه خواسته.
از این حرفها هیچی در نمیاد، فقط حسرت برام میاره.
ماشین رو نگه داشت. چشم باز کردم. روبروی خونه قدیمی دایی بودم. از ماشین پیاده شد. دَر حیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. قبل از اینکه دَر رو ببنده از ماشین پیاده شدم و پا روی موزاییکهای قدیمیِ خونه دایی گذاشتم.
روی اولین پلهی ایوان نشستم و به حوض قدیمی وسط حیاط نگاه کردم. نه آب توش بود و نه مثل گذشته گلدون کنارش.
متوجه نگاهم شد.
_ میبینی دایی! دیگه حوصله رسیدن به خونه رو هم ندارم. قبلاً کلی ماهی توش بود، گلدون بود.
نفس عمیقی کشیدم. کنارم ایستاد. دستم رو گرفت و کشید.
_ این جا نشین کمرت سرما میخوره! بریم داخل.
کلید رو از جیبش بیرون آورد. دَر خونه رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز خونه دایی قدیمیه، حتی فرشهای لاکیرنگِ دستباف که ارثیه پدر و مادرشِِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
_ نهار که نخوردی؟
_ نه.
_ داشتی میرفتی خونه با علی دیدیمِت. راستی چرا تنها بودی!؟
همزمان که حرف میزد وارد آشپزخونه شد. جواب هیچ کدوم از سؤالهاش رو ندادم. دوباره پرسید:
_ رویا ناهار خوردی؟
_ میل ندارم.
_ میل ندارم که قهره. یه ذره غذا از شب اضافه اومده، گرم میکنم با هم میخوریم.
صدای بسته شدن دَر یخچال و فندک گاز آشپزخونه تو خونه پیچید.
روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
صدای زهره توی سرم اکو شد.
«یا جای من توی این خونهس یا جای رویا... »
شاید حق با زهرهست. اگر من شانس و اقبال داشتم، پدرم و مادرم رو توی بچگی از دست نمیدادم و آواره خونهها نبودم.
توی اون خونه جز خاله هیچکس من رو نمیخواد؛ علی هم اگر میخواست حرف میزد یا یه چیزی میگفت.
چرا من امید دارم و هنوز به خونه آقاجون نمیرم!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آرومآروم اشک ریختم.
کنترل اشکهام دست خودم نیست و شونههام کمی تکون میخوردن.
_ داری گریه میکنی!؟
دستش رو روی سرم گذاشت.
_ چی شده آخه؟
سر بلند کردم و چشمهای پر اشک و صورت خیسم رو به چشمهاش دوختم.
_ اینقدر گریه کردی که چشمهات ریز شدن. علی دعوات کرده؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ پس چی شده دایی؟ حرف بزن خب! مُردَم از نگرانی.
سکوتم رو که دید، گوشیش رو برداشت.
_ الان از علی میپرسم.
دستم رو روی گوشیش گذاشتم.
سؤالی نگاهم کرد.
_ به کسی نگو!
_ پس خودت بگو.
با دست اشک روی صورتم رو پاک کردم.
_ من هیچ کسی رو ندارم.
_ چرا این جوری فکر میکنی! هم علی، هم آبجی، تو رو خیلی دوست دارن.
_ دوست داشتن چه فایدهای داره وقتی بقیه اعضای خانواده من رو نمیخوان. رضا و زهره، یکی در میون میگن که من باید از اونجا برم.
اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست.
_ واقعاً این جوری گفتند؟!
تو چشمهات نگاه کردن و گفتن تو باید از این جا بری!
_ چند بار رو در رو بهم گفتن، چند باری هم صداشون رو شنیدم. همین الان اومدم برم خونه، شنیدم که به خاله میگفتن این باید از اینجا بره؛ رضا هم تأیید کرد.
سرش رو پایین انداخت. حرف اون دوتا، دایی رو شرمنده کرده.
_ آبجی هیچی بهشون نگفت؟
_ چرا همیشه دعواشون میکنه. علی هم حرفهاشون رو شنید، رفت خونه...
فشار بغض به گلوم بیشتر شد.
_ همش احساس میکنم برای تحمل شرایط اونجا، دارم خودم رو تحقیر میکنم.
_ خب چرا خودت نمیری خونهی پدربزرگت؟
جمله دایی، اشک چشمهام رو جاری کرد. حتی لازم به پلک زدن هم نبود؛ بیمهابا روی صورتم میریختند.
_ تا حالا به کسی نگفتی؟
سرم رو بالا دادم، توان حرف زدن هم ندارم.
_ اگه سختته بگی، میخوای خودم باهاشون صحبت کنم! اینجا بخوای زندگی کنی، پدر بزرگت اجازه نمیده...
_ میخوام خونه خاله بمونم.
_ این جوری که آخه نمیشه! همش ناراحتی؛ اصلاً شخصیت برات نمیمونه!
سکوت کردم که ادامه داد:
_ همین الان زنگ بزنم بهشون بگم...
گوشیش رو آروم کشیدم، روی زمین گذاشتم.
_ نه.
_ چرا حاضری با اون همه بیاحترامی بمونی؟
شدت گریهام بیشتر شد.
نادیده گرفتن احساساتم از طرف علی، توهینهای زهره، طعنههای رضا؛ همه به عشق علی میارزه.
اصلاً به کسی چه ربطی داره! مهم خاله و علاقهی خودم به علیِ. اما علی که من رو نمیخواد.
سرم رو پایین انداختم.
_ دردت رو به من بگو، بزار کمکت کنم.
همونطور که سرم پایین بود به نشونهی نه کمی بالا دادمش. دایی گفت:
_ نه که نمیشه. دو راه داری! یا دلیلت رو بگو یا بزار کار خودم رو بکنم.
به سختی بین هقهق گریهام گفتم:
_ زنگ زدن شما به هر کسی... فقط کار من رو سختتر.... میکنه.
_ کار تو چی هست آخه!؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از خجالت صورتم رو پنهان کنم. با صدای آهسته، پربغض و لرزون لب زدم:
_ دلم اونجا گیره.
سکوت دایی باعث شد تا از بین انگشتهام چهرهاش رو نگاه کنم. متعجب بهم خیره بود. آب دهنش رو قورت داد و پرسید:
_ دلت... پیش...کی... گیره؟
جوابی ندادم که آهسته گفت:
_ رضا؟
سرم رو بالا دادم. متعجبتر گفت:
_ علی...!؟
انقدر عمیق و کشدار گفت که از شرمندگی که دست دلم پیش دایی رو شده، چشمهام رو بستم و دیگه حتی نمیخوام از بین انگشتام پنهانی هم نگاهش کنم.
دلم نمیخواست کسی بفهمه، اما دایی فهمید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای به سکوت گذشت. از روبروم که نشسته بود، خودش رو کنار کشید. کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
_ لا اله الا الله.
دایی شوکه شده، دستم رو از روی صورتم برداشت. بعد از چند لحظه نگاه کردن پرسید:
_ به خودش هم گفتی؟
انگار تارهای صوتیم کلاً از بین رفته؛ با سر تأیید کردم.
چشمهام رو دوباره بستم تا عکسالعملش رو نبینم.
_ چی گفت؟
با پایینترین تن صدا لب زدم:
_ هیچی نگفت.
_ یعنی تو بهش گفتی که دوستش داری، اون هیچی نگفت!
_ آره.
لا اله الا اللهی گفت و از کنارم بلند شد.
وارد آشپزخونه شد. صدای بشقاب و قاشق، کشیدن برنج و برخورد کفگیر با دیس برنج تو خونه پیچید.
_ بلند شو بیا غذا بخوریم، ببینم باید چه کار کنیم!
_ من میل ندارم.
_ گریه کنی، کسی رو نگاه نکنی، با کسی حرف نزنی، غذا نخوری که مشکلات حل نمیشه! همه چیز راه چاره داره. بیا بشین خودم برات حلش میکنم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. پلکم رو آروم باز کردم و خجالتزده به دایی نگاه کردم.
ناراحتی توی صورتش موج میزد.
_ آدم با خودش قهر نمیکنه.
به سفره اشاره کرد.
_ بیا بخور.
خودم رو جلو کشیدم و به استانبولی که جلوم گذاشته بود نگاه کردم. برای اینکه فضا رو آروم و شاد کنه گفت:
_ بخور ببین خدایی خوشمزهست یا نه.
قاشق رو برداشتم و بیمیل اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
قورت دادنش برام سخته؛ از لیوان آبی که جلوم بود کمک گرفتم و غذا رو پایین فرستادم.
دایی بیتوجه به حرفهایی که گفتیم با اشتها غذاش رو میخورد. غذام رو به زور خوردم و توی جمع کردن سفره کمکش کردم.
سینی چایی رو جلوم گذاشت.
_ تلفنی باهاش صحبت کنم؟
سرم رو بالا دادم.
_ برو خونه بهش بگو.
خیره به چشمهام نگاه کرد. انگار از نگاهم فهمید که چیزی رو ازش پنهان کردم. با تردید گفت:
_ تو به علی نگفتی که داری میای اینجا!؟
_ نه.
_ یعنی دروغ گفتی که علی گفت با من بیای؟
سرم رو پایین انداختم. عصبی گفت:
_ اون الان زمین و زمان رو به هم دوخته؛ تو با خیال راحت غذا میخوردی؟!
حق به جانب گفتم:
_ منکه غذا نخوردم؟
_ ای وای... ای وای رویا!
گوشیش رو برداشت و شروع به گرفتن شمارهای کرد.
احتمالاً داره شماره علی رو میگیره. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. بعد از چند لحظه گفت:
_ الو، سلام علیجان.
_ کجایی؟
باید صدای علی رو بشنوم. خودم رو به دایی نزدیک کردم. متوجه نیتم شد و گوشی رو طوری گرفت تا راحتتر بشنوم. علی عصبی و کلافه گفت:
_ هیچی بابا، از دَر خونه رفتم تو؛ دیدم زهره داره چرت و پرت میگه. رویام وایستاده تو حیاط داره گوش میده. رفتم بزنم تو دهن زهره، برگشتم نمیدونم دختره کجا رفته. الان دو ساعته دارم دنبالش میگردم. آب شده رفته زیر زمین.
_ چی میگفت مگه زهره؟
_ حق اونا رو که گذاشتم کف دستشون. دستم به رویا برسه، حسابی ازش برسم که تا عمر داره فراموش نکنه.
نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! مامانمم تو خونه داره گریه میکنه. عقلم به هیچجا قد نمیده. کجا برم دنبالش بگردم؟ به عموم چی بگم؟ تو جایی به ذهنت نمیرسه؟
نیمنگاهی به من انداخت.
_ چی بگم...رویا اینجا پیش منِ.
سکوت علی و صدای ترمز ماشینش، باعث شد تا ترسم بیشتر بشه.
_ اونجاست؟
_ آره.
_ دخترهی خیره سر... نگهش دار دارم میام اونجا!
با فریاد گفت:
_ بهش بگو فقط دعا کن دستم بهت نرسه. میدونم چیکارش کنم! هرچی تو این چند سال خودم رو نگه داشتم به خاطر آقاجون حرف بهش نزدم و میذارم کنار؛ درسی بهش بدم، اون سرش ناپیدا.
_ خیلی خب آروم باش! میخوام یه چیزی بهت بگم.
_ چه جوری آروم باشم حسین! چه جوری آروم باشم؟
انقدر با صدای بلند گفت که دایی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
_ چه خبره بابا! من سر کوچه بودم اومد گفت میخوام باهات بیام. منم فکر کردم شماها میدونید.
صدای نفسهای عصبی علی رو از پشت گوشی هم میشد شنید.
_ صبر کن اومدم.
تماس رو قطع کرد. با ترس بهش نگاه کردم.
_ الان میاد اینجا منو میزنه.
_ حقتِ! کتک میخوری تا دروغ نگی.
_ دایی تو رو خدا یه کاری بکن، من میترسم.
نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و گفت:
_ نمیذارم کاریت داشته باشه.
_ زنگ بزن به خاله؛ فقط اون میتونه جلوش رو بگیره.
_ خودم حواسم بهش هست.
با التماس گفتم:
_ اون روز که میخواست زهره رو بزنه، فقط نگاه کردی!
_ زهره باید کتک میخورد. بخوای زنگ میزنم آبجی بیاد، اما بهتره سه تایی حرف بزنیم. برای تو بهتره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌙دعا می ڪنم در این شب
زیر این سقف بلند
روےدامان زمین
هر ڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی از غیب به دادت برسد
وچه زیباست ڪـه آن
دستِ خدا باشد وبس
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت123
🍀منتهای عشق💞
چه حس بدیِ که هم بترسی و هم مجبور باشی صبر کنی تا شاید بتونی به خواسته چندین سالهی دلت برسی.
انتظار کشیدن توی این شرایط، سختترین کار ممکن دنیاست؛ حتی نفس کشیدن هم برای آدم عذابآوره.
_ من نمیذارم کاریت داشته باشه؛ انقدر نترس!
دستهام که میلرزیدن رو مشت کردم و بین پاهام گذاشتم.
_ رویا یه سؤال ازت میپرسم درست جواب بده، باشه؟
_ بپرس.
_ کی به علی گفتی؟
اصلاً دوست ندارم دایی به روم بیاره. سرم رو پایین انداختم.
_ علی یه مدتیِ تو همه؛ پاپیچش شدم، نگفت تا دیروز.
دیروز گفت حواسش پیش یکیه که از هر طرفی بهش فکر میکنه ازش دورتر میشه. هر چی گفتم کی، نگفت؛ ولی گفت که میشناسمش. فکرم به همه رفت الا تو! دقیق به من بگو کی بهش گفتی؟
یعنی منظور علی من بودم!
بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم:
_ همون شبی که اومدن خواستگاریم، تو جمع گفتم نه.
خندهی صداداری کرد.
_ علی از اون شب برام نگفت. وقتی آبجی گفت آبروریزی کردی، همش با خودم میگفتم علی که همه چیز رو به من میگه، چرا نگفت! پس نگو نسخهش رو پیچیدی.
_ دایی فکر نکنم منظور علی از اونی که حواسش پیششِ، من باشم! خودش بهم گفت نشدنیه.
_ به منم همین رو گفت؛ گفت از هر طرفی بهش فکر میکنم نمیشه.
هم خوشحالم هم ناراحت. اینکه علی به من فکر کرده به وجدم میاره؛ ولی نمیشه و نشدنی بودنش، تمام خوشحالیم رو به غم تبدیل میکنه.
_ بلند شو برو دست و صورتت رو بشور. من اول تو حیاط باهاش حرف میزنم، آروم که شد میارمش داخل.
هنوز از جام بلند نشده بودم که صدای دَر زدن پیدرپی دَرحیاط بلند شد. تو یک لحظه تپش قلبم بالا رفت و نفسهام کوتاه و تند شدن.
_ اومد دایی!
با تشر گفت:
_ چته! گفتم نمیذارم کاریت داشته باشه!
_ دست خودم نیست دایی! میترسم.
_ بلند شو برو آشپزخونه بشین تا نگفتم بیرون نیا.
ایستاد و سمت دَر رفت.
با پاهای لرزون وارد آشپزخونه شدم.
علی با کسی شوخی نداره؛ فکر نکنم دایی بتونه جلوش رو بگیره.
اون لحظه، تلخیِ حرفهای زهره و رضا، انقدر به جونم نشست که عقلم از کار کردن افتاد. در هر صورت من باید به خونه خاله برگردم؛ پس این فرار کردن و رفتنم از اون خونه برای چند ساعت، کار بیمعنی و بیفایدهای بود.
دَر خونه باز شد. اولین صدایی که شنیدم، صدایِ عصبیِ علی بود که اسمم رو صدا میزد:
_ رویا... رویا...
دایی تلاش میکرد تا آرومش کنه.
_ صبر کن! اینقدر عصبانی هستی که حالیت نیست. به اون بیچاره هم حق بده! پشت دَر هر چیزی را که نباید میشنیده، شنیده! اعصابش به هم ریخته.
_ اصلاً کی به این اجازه داده از مدرسه تنهایی بیاد؟ چرا دیر اومده؟ چرا هر چی زهره بهش گفته بیا، نیومده؛ تو حیاط مدرسه ایستاده که بخواد دیرتر برسه و حرفهای نامربوط بشنوه! اگر با هم حرکت میکردند که این چیزها ازش در نمیاومد.
_ باید بشینی پای حرفهای خودش، ببینی چی میگه!
واقعاً زهره داستان رو این جوری برای علی تعریف کرده! چرا باید سکوت کنم و از کارهای اشتباه زهره نگم؛ هر وقت علی آروم بشه بهش میگم چه اتفاقی افتاده و چرا من از زهره دیرتر اومدم.
_ الان کجاست؟
_ تو خونهست. حسابی هم ترسیده.
_ میدونه چه غلطی کرده که ترسیده.
_ آروم باش تا بریم توی خونه با هم صحبت کنیم.
_ من یه صحبت اساسی باهاش دارم، صبر کن!
_ یه حرفهایی زد که احساس میکنم حرفهاش نامربوط هم نیست. چرا از اون شب کامل برای من نگفتی؟
انگار علی شک کرد که من چی رو به دایی گفتم که لحن صداش کمی آروم شد. با تردید گفت:
_ چی گفته؟
_ حرفهایی که اون شب بعد از خواستگاری عموش به تو گفته!
هر چی منتظر شنیدن جواب از طرف علی شدم، چیزی نشنیدم. علی باورش نمیشه که من به دایی گفته باشم. فقط خدا میدونه که من قصد گفتن این مسئله رو به دایی نداشتم؛ الان حتماً باعث سوءتفاهم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت124
🍀منتهای عشق💞
دایی با خنده گفت:
_ خب حالا نمیخواد قیافهات رو اون جوری کنی! خودش نگفت، من از زیر زبونش کشیدم بیرون.
با این حرف دایی، فاتحهی خودم رو باید بخونم. علی قیافهاش رو چه جوری کرده!
_ بیا بریم تو یکم حرف بزنیم؛ ولی آروم باش ها! کاریش نداشته باش.
صدای پاهاشون رو شنیدم که به سمت خونه میاومدن.
فکر نکنم قلبی توی این لحظه سریعتر از قلب من بزنه و یا قلب دیگهای تواناییش رو داشته باشه که انقدر تند بتپه.
دَر خونه که باز شد، از ترس روی زمین نشستم و به خودم جمع شدم. هم ترس، هم خجالت. چقدر خوشحالم که به پیشنهاد دایی وارد آشپزخونه شدم و الان توی دید نیستم.
صدای تعارف دایی رو شنیدم. هر لحظه خودم رو بیچارهتر از لحظه قبل احساس میکنم.
علی با صدای آهسته گفت:
_ کجاست؟
دایی جوابی نداد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم. احتمالاً دایی با چشم و ابرو به علی فهمونده که من توی آشپزخونهام. چون علی آدمی نیست که سکوت کنه.
چند لحظهای نگذشته بود که صدای دایی بلند شد.
_ رویا! دایی بیا بیرون.
این وحشتناکترین جملهای بود که تو این شرایط میتونستم بشنوم. چه جوری برم بیرون! هم میترسم، هم به شدت خجالت میکشم.
چه جوری باید برای علی توضیح بدم که من نمیخواستم این راز رو به دایی بگم و اصلاً دوست نداشتم که نفر سومی رو توی این راز وارد کنم! ای کاش دهنم رو میبستم و حرف نمیزدم.
ایستادم. کمی دستهام رو به هم فشار دادم تا شاید جرأت رفتن پیدا کنم. چارهای جز بیرون رفتن ندارم. سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفتم. سلام آرومی کردم که منتظر جوابش نبودم و البته جوابی هم نشنیدم.
همون جا جلوی دَر آشپزخونه نشستم. چند لحظهای به سکوت گذشت. بالاخره کمی جرأت پیدا کردم و سرم رو تا حدودی بالا آوردم. نیم نگاهی به علی که بهم خیره بود و سرزنشوار و عصبی نگاهم میکرد، انداختم.
هنوز نگاهم با نگاهش گره نخورده بود که فوری سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دیگه نبینمش.
صدای دَر حیاط بلند شد و باز هم این مرگبارترین صدای عمرم بود؛ چون دایی مجبورِ بره دَر رو باز کنه و من با علی تنها میشم.
ترسیده به دایی نگاه کردم. بدون توجه به نگاه من، ایستاد و سمت دَر رفت و زیر لب گفت:
_ کی میتونه باشه!
به محض بیرون رفتن دایی، دوباره سرم رو پایین انداختم.
علی گفت:
_ نتونستی جلوی دهنت رو بگیری؟ نگفتم در رابطه با این قضیه به کسی حرفی نزن؟
جوابی ندارم که بگم؛ یعنی جرأت جواب دادن ندارم.
سرم رو از این پایینتر نمیتونستم بگیرم .تقریباً چونهم به قفسه سینهام چسبیده بود.
شنیدن صدای خاله از حیاط، دلگرمیِ زندگی بخشی بود؛ اما هدفی که دایی از این دیدار داشت با حضور خاله دیگه میسر نمیشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت125
🍀منتهای عشق💞
خاله متعجب گفت:
_ اینجان! دو تاشون!
_ آره، تو که از علی بدتری آبجی!
نگران گفت:
_ علی اینجاست، بعد تو تنهاشون گذاشتی!
دَر سریع باز شد. خاله و بعد هم دایی داخل اومدن. از فاصله بین من و علی نفس راحتی کشید و نگاه چپچپش رو به من داد.
_ تو نمیگی ول میکنی میذاری میری، ما نگران میشیم!
اشک توی چشمهام جمع شد.
تنها حرفی که توی این شرایط میتونم بزنم که از خجالت علی بیرون بیام و خاله رو از سرزنش کردن منصرف کنم، بازگو کردن حرفهای زهرهست.
_ من باید امروز یا فردا از خونه شما برم خاله.
طبق انتظارم حرفم باعث شد تا خاله رنگ نگاهش درمونده بشه و چند لحظهای سکوت کنه. نیمنگاهی به علی انداختم. از بالای چشم، عصبی نگاهم میکرد. انگار هدفم رو فهمیده.
خاله با مهربونی گفت:
_ این چه حرفیه دختر قشنگم. اونا از سر خامی یه حرفی زدن؛ هم من دعواشون کردم، هم علی کاری کرد که دیگه جرأت گفتنش رو ندارن.
اما این رفتارت خیلی زشت بود که بدون اینکه بگی فرار کردی اومدی اینجا. میدونی چند ساعتِ توی کوچهها ویلون و سیلونیم تا تو رو پیدا کنیم! همش با خودم میگفتم نکنه علی زودتر پیدات کنه پشیمونی به بار بیاد. اومدم دست به دامن داییت بشم که دیدم خدا رو شکر تو اینجایی.
علی از بالای چشم نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
_ آره، من وحشیم.
خاله با لبخند نگاهش رو به پسرش داد و گفت:
_ منظورم این نبود عزیزم! خیلی عصبانی بودی، ترسیدم نتوی خودت رو کنترل کنی. میدونی که رویا پیش ما امانتِ و همه خیلی روش حساسند.
عصبی به مادرش گفت:
_ بله میدونم؛ همین فکر شما باعث شده تا رویا اینقدر خودسر باشه.
ایستاد و از کنار مادرش به حیاط رفت.
دایی گفت:
_ خدا رو شکر که حل شد؛ یکم بشین پیش رویا، من برم علی رو آروم کنم. برمیگردیم داخل.
قبل از رفتن، نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش صحبت میکنم و نتیجه رو بهت میگم.
نگاه متعجب خاله، بین من و دایی که از خونه بیرون رفت و دَر رو بست، جابهجا شد. متعجبتر رو به من گفت:
_ چه نتیجهای؟
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
_ نمیدونم! شاید همین عصبانیتش رو میگه.
خاله رو به روم نشست و دستم رو گرفت.
_ خیلی کار بدی کردی رویاجان! نمیدونی بچهم علی توی کوچهها چه جوری دنبالت میگشت. خیلی زشته که ما ندونیم دخترمون کجاست.
تمام هوش و حواسم پیش داییه و باید جواب خاله رو هم بدم. دوست دارم جایی باشم تا بتونم حرفهای دایی و علی رو بشنوم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به خاله گفتم:
_ من دختر شما نیستم؛ اگر بودم امروز این حرفها رو نمیشنیدم.
_ تو دختر منی! شاید خواهر زهره یا رضا نباشی اما دختر منی. تا قبل از پنج سالگیت که مادرت فوت کنه، توی بغل خودم بودی و خودم با شیشه بهت شیر میدادم.
از روز اول خودم بزرگت کردم. مثل بچههای خودم دوستت دارم و اصلاً دوست ندارم که این حرفها رو بزنی. خواهر برادرها هم با هم دعواشون میشه، نباید خیلی به دل بگیری.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت126
🍀منتهای عشق💞
خاله دلسوزانه نگاهی به خونه دایی انداخت و زیر لب گفت:
_ الهی بمیرم براش! تنهایی دلش نمیگیره به خونهش برسه.
بلند شد و شروع به نظافت کرد.
خونه به هم ریخته بود و من انقدر ناراحت بودم که اصلاً متوجه به هم ریختگیش نشده بودم. الان هم توی این شرایط نمیتونم بهش کمک کنم.
نیم ساعتی میشد که خاله خونه رو کاملاً تمیز کرده بود و من همون گوشه نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
خاله دیگه تلاشی برای آروم کردنم نداشت؛ شاید به خاطر اینکه از خونه فرار کردم من رو مستحق این استرس میدید.
در واقع فرار نکردم؛ فقط برای چند لحظهای دلم میخواست از اونجا دور باشم.
دَر خونه باز شد و دایی وارد شد. چند دقیقه بعد، علی هم در حالی که نگاه چپچپش به من بود، داخل اومد.
نگاهش رو جلوی خاله کنترل کرد. دایی نگاهی به خونه انداخت و رو به خواهرش گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی؛ از کی میخوام تمیز کنم، هی امروز و فردا میکنم.
_ امروز فردا کردن، کلاً روند زندگیت شده. زن بگیر حسین جان! تا کی میخوای تنها زندگی کنی. شکر خدا این خونه که هست؛ ماشین هم که داری؛ سر کار هم که میری؛ علت این ازدواج نکردنت مال چیه؟
دایی به شوخی گفت:
_ من منتظر علیام. تا علی زن نگیره من ازدواج نمیکنم.
این حرفش کنایه به علی بود و باعث شد تا تیزی نگاه علی دوباره به چشمهام بیفته.
علی کلافه گفت:
_ مامان بسه دیگه! بریم.
خاله چادر و روسریش رو برداشت و روی سرش مرتب کرد.
_ حسین جان شام بیا خونه ما.
_ نه دیگه، زحمت میشه باز.
_ چه زحمتی!
زیر چشمی به علی نگاه کردم. دلم میخواد از نتیجهی حرفهای دونفرشون تو حیاط با خبر بشم.
دایی گفت:
_ حالا معلوم نیست، شاید بیام.
_ من غذا درست میکنم، زیاد درست میکنم که برای فردا ناهارت هم داشته باشی.
_ دستت درد نکنه.
علی منتظر شنیدن تعارف خواهر برادری نشد و بیرون رفت.
دوست دارم بدونم چه خبر بود، اما مطمئنم دایی جلوی خاله حرفی نمیزنه. خاله سمت آشپزخونه رفت. به حیاط رفتم؛ کفشم رو پوشیدم و منتظر خاله تو حیاط موندم.
دایی نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش حرف زدم. جواب نداد، فقط نگاه کرد. انشاالله خیره.
خاله بیرون اومد و از همه جا بیخبر گفت:
_ اونم آروم میشه. اینجوری نگاش نکن؛ دلش خیلی مهربونه.
دایی نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ هر کاری از دست من بر میاد بگو! حتی اگر بخوای میرم با پدربزرگت حرف میزنم.
خاله هراسون گفت:
_ مگه چی شده! یه وقت نریها! اصلاً دوست ندارم اونا متوجه بشن.
سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
دایی گفت:
_ آبجی تا تو نگی که من هیچ کاری نمیکنم. نگران نباش!
خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علی تو ماشین منتظر بود. بعد از نشستن ما توی ماشین، فوری حرکت کرد.
هنوز از خونه دور نشده بودیم که از تو آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
_ من چقدر بدم میاد که حرف از خونمون بیرون بره!
خاله فوری گفت:
_ حرف از خونه خودمون، رفته خونه خودمون، چرا ناراحتی! حسین مثل خودمونه.
_ بعضی حرفا نباید از خونه بیرون بره مامان! رویا خودش میدونه من دارم چی میگم.
حتی نمیتونم بگم که نمیخواستم بگم و مجبور شدم.
_ من با تو کار دارم رویا خانم!
_ بسه دیگه ادامه نده. یه کاری کرده خودش هم فهمیده اشتباه کرده.
خاله متوجه حرفهای علی به من نیست.
آروم لب زدم:
_ ببخشید.
_ بخشیدم. آره بخشیدم...
تأکیدی سرش رو تکون داد و نگاه تهدیدآمیزش روم ادامهدار شد.
بالاخره رسیدیم. علی مثل همیشه که اول صبر میکرد تا ما وارد بشیم، صبر نکرد. دَر رو باز کرد و داخل رفت.
پشت سرش وارد شدیم. خاله تو حیاط، قبل از اینکه بریم توی خونه دستم رو گرفت و آهسته گفت:
_ جواب هیچکس رو نده! برو تو اتاق خودم بیرون هم نیا تا خودم صدات کنم. یه خورده به صلاحِ که همه آرام باشیم.
_ چشم خاله.
داخل شدیم. هیچکس پایین نبود.
مستقیم به اتاق خاله رفتم. خونه رو سکوت گرفته بود؛ حتی از میلاد هم که همیشه سروصداش بود و شلوغ کاری میکرد، صدا در نمیاومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت127
🍀منتهای عشق💞
از ترس و خجالت دو روزِ که خودم رو تو اتاق حبس کردم. حتی مدرسه هم نرفتم. زهره هم که دنبال بهانهای بود تا از دست خانممدیر در امان باشه، من رو بهونه کرد و نرفت.
خاله توی این دو روز، بخاطر شدت عصبانیت علی دنبالم نیامد و ناهار و شام رو برایم تو اتاق آورد.
صداشون رو از پشت دَر شنیدم. ایستادم و سمت دَر رفتم و گوشهام رو تیز کردم.
_ علیجان! دو روزه که باهاش حرف نزدی؛ هر کاری هم کرده، بسه دیگه تمومش کن!
_ الان من باید چیکار کنم مامان!
_ برو بهش بگو بیاد بیرون.
_ مگه من گفتم بره تو اتاق دَر رو ببنده؟ خودش میدونه چکار کرده که رفته.
_ تو باید دستِ رضا و زهره رو بگیری، بیاری ازش عذرخواهی کنن.
_ هروقت اومد بیرون میگم.
_ باشه! من میرم بهش میگم بیاد بیرون. اما توروخدا! وقتی آوردمش دیگه چپچپ نگاهش نکن.
بزار تموم بشه، زندگیمون به روال عادیش برگرده! این بچه هم استرس نداشته باشه که بتونه درس بخونه. امسال کنکور داره باید بره دانشگاه؛ با این اوصاف خیلی عقب میافته.
_ من کاریش ندارم! بگو بیاد.
فوری روی تخت نشستم و خودم رو الکی سرگرم خوندن کتاب کردم.
در اتاق باز شد و خاله داخل اومد. با لبخند مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_ بلند شو بیا بیرون.
طوری وانمود کردم که حرفاشون رو نشنیدم.
_ خاله همین جا بمونم بهتره!
_ با علی صحبت کردم؛ دیگه از دستت ناراحت نیست.
از خدا خواسته، فوری روبروی خاله ایستادم. موهای نامرتب بیرون زده از زیر روسریم رو داخل کرد و صورتم رو بوسید. با آروم پلک زدنش، بهم قوت قلب داد. دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
با چشم دنبال علی گشتم. جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.
خاله آروم کنار گوشم گفت:
_ وسایل شام رو بچین تو آشپزخونه.
چشمی گفتم و بلافاصله وارد آشپزخونه شدم.
با دیدن میلاد بعد از دو روز، لبخند روی لبهام نشست.
_ سلام، حالت چطوره؟
میلاد با ترس به دَر نگاه کرد. خواست بره بیرون که جلوش ایستادم.
_ چرا به من سلام نمیکنی!
_ میترسم زهره ببینه!
روی دو زانو جلوش نشستم.
_ زهره بیخود میکنه. به اون چه ربطی داره! تو داداش کوچولوی منی.
همیشه از این حرف خوشش میاومد. نیشش باز شد و دوباره از کنار من سرک کشید و به بیرون نگاه کرد.
_ الان از چی میترسی؟
_ از هیچی.
_ میلاد یه سؤال ازت دارم، اون روز که من از خونه رفتم بیرون، علی چی به زهره گفت؟
بیرون رو نگاه کرد.
_ دعواش کرد.
اینقدر خلاصه و مختصر گفت که کاملاً معلوم بود بهش گفتن حرفی نزنه.
تُن صدام رو پایینتر بردم.
_ بگو بین خودمون میمونه.
سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی زیاد دعواش کرد. میخواست بزنش ولی مامان نذاشت، جلوش وایساد.
وقتی رفت دید تو نیستی، خیلی عصبانی شد. دوباره برگشت خونه؛ رضا و زهره فرار کردن رفتن. بعد آجی زهره گفت که هر چی بهت گفته بیای بریم خونه، تو گفتی کار دارم میخوام تنها بیام.
_ تو خودت شنیدی؟
_ آره. همین رو گفت که داداش رفت.
صدای آهسته خاله باعث شد که بهش نگاه کنم.
_ دنبال چی میگردی؟ حالا که همه چی تموم شده، میخوای از سر شروع کنی! بلند شو وسایل شام رو بچین!
_ چشم.
چشم غرهای به میلاد به خاطر فضولیهاش کرد. میلاد از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت.
_ دونستن این مسائل چه فرقی به حالت میکنه!
_ همین جوری کنجکاو بودم.
کاش به علی نگفته بودم. حداقل مثل قبل میتونستم کنارش بشینم یا بهش پیشنهاد چای بدم و گلگاوزبون ببرم اتاقش. خیلی ازش دور شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀