eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
119 عکس
36 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
امشب اگر قبول نشود دعا از عجایب است زیرا که عرش گشوده و لیله الرغائب است ما را مکن فراموش به گاه سجده ات حاجت نخست ظهور آن یار غائب است برای سلامتی و تعجیل در ظهور مولا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اَلَّلهُمَّ عجِّل‌ لِوَلیِکَ الفَرَج
خدایا مرا از زیارت و دوست داشتن امام حسین (ع)محروم نکن
﷽ رَغائب به معنای آرزو نیست! بلکه شب رغبت‌هاست، یعنی از خدا بخواید رغبت‌های یک سال شما رو به بهترین سمت ، هدایت و اصلاح کنه. فَاستبقوا الخیرات بشیم، بالاترین خیرات زمینه‌ سازی ظهور مولاست، که باید به سمتش سبقت بگیریم. امشب از خدا زیاد بخواید دعا کنید و کنارش یادتون باشه التماس به خدا یعنی عزت اگر مستجاب بشه میشه نعمت ، در غیر این صورت میشه حکمت... 🦋 «اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج»
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌404 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی جلو نشستم و در رو بستم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هر دو سکوت کردیم و این‌سکوت رو صدای اهنگ گوشی سپهر از بین‌برد.‌ انگشتش رو روی مانیتور جلوی داشبوردش زد و گفت _چیه سروش؟ _سلام‌دایی. صبحتون بخیر. دایی جاوید گفت امروز نمیاید! _سلام. اره نمیام _ببخشید دایی ولی امروز با رئیس اون شرکتی که تلاش داشتیم‌باهاشون قرارداد ببندیم جلسه دارین. _سروش من کار دارم. به سعید گفتم میاد _دایی، دایی سعید نمی‌تونه! _تو هستی خیالم راحته. سروش من کار دارم نمی‌تونم بیام. کاری نداری؟ _نه.‌ خداحافظ جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد. و بعد از چند لحظه گفت _خیلی دوست دارم تو هم تو رستوران خودمون مشغول شی _من هیچ علاقه‌ای به کار تو رستوران ندارم _مزون لباس عروس دوست داری؟ فکر کنم‌داره مسخره‌م می‌کنه _از آشپزی کردن که بهتره! آروم خندید _تو رستوران مدیریت یه بخش رو می‌خوام بهت بدم. چقدر خراب کردم! خونسرد به بیرون‌نگاه کردم _کار اونجا با رشته‌ی تحصیلیم همخونی نداره _بخش مدیریت مالی... کمی فکر کرد و گفت _البته به علاقه هم هست.‌ مزون دوست داری کمک می‌کنم مزون بزنی ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت _من برای شروع کار نیاز به کمک هیچ‌کس ندارم. از صفر شروع کردن رو از بچگی یاد گرفتم برای اینکه عذاب وجدانش رو زیاد کنم سایه بان جلو رو پایین کشیدم و انگشتم رو روی لکه‌ی کبودی کمرنگی که کنار لبم بود کشیدم و متوجه نگاه سنگینش شدم و احساس موفقیت کردم. دستم‌رو خوند و خودش رو خونسرد نشون داد _همینجا می‌مونم تا کلاست تموم شه. زود بیا دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم سمت دانشگاه رفتم و بغض بدی گلوم رو فشار داد.چی فکر می‌کردم و چی شد‌. با صدای نسیم سمتش چرخیدم. _غزال! انقدر از دیدنم هیجان داره که بغصم رو فراموش کردم و بغلش کردم _سلام.‌ دخترخوبی؟‌ یهو چرا غیبت زد؟! جواب سلامش رو دادم و ازش فاصله گرفتم _غیبم نزد.‌ سپهرمجد اومد به زور بردم _پدرت رو میگی! انقدر با تعجب گفت که معذبم کرد و درمونده نگاهش کردم. _الان دیدم از ماشینش پیاده شدی! پسرخاله‌ت چی شد غصه دلم رو گرفت _یه لحظه گوشیت رو می‌دی بهش زنگ بزنم؟ گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت _شارژ نداری؟ گوشی رو گرفتم و ناراحت گفتم _نه گوشیم رو گرفته قصد دادن هم نداره با تعجب نگاهم کرد _وا! چرا؟! حرفی نزدم و همزمان که سمت سالن می‌رفتیم شماره‌ی مرتضی رو گرفتم اما هر چی بوق خورد جواب نداد.‌ صفحه‌ی پیام‌ها رو باز کردم براش نوشتم "سلام. غزالم‌‌. مرتضی من اومدم دانشگاه. سپهر جلوی در وایستاده که نتونم جایی برم.‌ کاش می‌اومدی از دور ببینمت " پیام‌ رو ارسال کردم و گوشی رو به نسیم دادم. وارد کلاس شدیم و سرجام نشستم _اگر زنگ‌زد گوشی رو بده بهم با سر تایید کرد و موسوی وارد کلاس شد و نگاهی بهم انداخت و نشست. تنها چیزی که توی این روزهابرام اهمیت نداره موسویِ. کاش یه اتفاقی می‌افتاد که می‌شد با سپهر برنگردم.‌ بعد از تموم‌شدن کلاس دوم نا امید وارد حیاط دانشگاه شدم _غزال تو چرا اینجوری شدی؟! آهی کشیدم _مرتضی زنگ نزد؟ _نه‌ چند بارم چک‌کردم. پیام هم نداده. بغض دار گفتم _زنگ زد بگو شاید شب با گوشی جاوید بهت زنگ زدم _جاوید کیه! آهی کشیدم و به سپهر که جلوی ماشینش ایستاده بود نگاه کردم _پسرش نگاهش سمت سپهر رفت _زن داره؟! سپهر عینکش دودیش رو برداشت و با چشم اشاره کرد زودتر سوار ماشینش بشم. _داشته.من دیگه باید برم. مرتضی رنگ زد بهش بگو خیلی منتطر بودم.‌فردا می‌بینمت _باشه‌عزیزم. از فردا که تعطیله! سوالی نگاهش کردم _آخر هفته امتحانا شروع میشه‌. جلسه‌ی اخر بود. فردا هم میلاد حضرت زهراست. روز مادر غمگین آهی کشیدم _نمی‌دونستم. انقدر درگیری ذهنی دارم که فراموش کردم _منتظرته. برو به سلامت خداحافظی گفتم و سمت سپهر رفتم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر حواسم پیش مرتضی بود که یادم رفت از نسیم‌ بپرسم اون روز پدرش چی بهش گفت! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. نگاهم رو به بیرون دادم. روز مادر! روزی که چند سالِ به یه شاخه گل و شستن سنگ قبر شکسته برای من تموم میشه. _دانشگاه چطور بود؟ _علاقه‌ای به تعریف کردن برات ندارم نفس سنگینی کشید و بی میلیم رو که دید سکوت کرد. تا خونه حرف نزدیم و ماشین رو به حیاط برد.‌ دستگیره کشیدم‌ که تحکمی گفت _صبر می‌کنی با هم بریم انگار وقتی تنهاییم بیشتر باهام کنار میاد خیلی مواظب اقتدارش توی خونه جلوی بقیه‌هست جلوی ماشین منتطرش موندم.با دیدن خواهرش که روی صندلی کنار خونه نشسته بود بهش خیره شدم. _بیا بریم _خیلی دوست دارم حال الان خواهرت رو بدونم نیم‌نگاهی بهش انداخت _که چی بشه؟! _اینکه به هدفش رسیده... دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت خونه هدایتم کرد _لطفا دنبال شر نگرد خیره نگاهش کردم _به این شر نمی‌گن. می‌گن حق خواهی. می‌گن دلیل خواستن _مهین سال‌هاست به اشتباهش پی برده ولی غرورش اجازه نمیده... _خودخواهی و تکبرش اجازه نمی‌ده نیم‌نکاهی بهم انداخت و دیگه جوابی نداد پله ها رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم. بی حرف سمت اتاقم رفتم لباسم‌رو عوض کردم و گوشه‌ای، روی زمین نشستم چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد. سپهر نگاهی بهم انداخت و داخل اومد. به دیوار کنار در تکیه داد. نگاهم رو ازش گرفتم. _چرا رو زمین‌نشستی؟ _اینجوری راحت ترم‌ _امتحانات کی شروع میشه؟ _این سوال رو پدرها از دخترای دبیرستانی‌شون می‌پرسن نفس سنگینی کشید و چند لحظه‌سکوت کرد و با تردید گفت _میای با هم چایی بخوریم؟ چقدر به این لحظه ها محتاج بودم.‌ الان من دیگه نیازی به محبت پدرانه ندارم. سپهر دنبال پر کردن خلع زندگی خودشه. ناخواسته گریه‌م گرفت و خیلی زود به هق‌هق تبدیل شد. سپهر شرمنده نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی و دایی مثل همیشه سر گرم صحبت شدن. متوجه سحر شدم که کیفش رو پهلوش گذاشته پنهانی در حال تایپ پیام توی گوشیش که نورش معلوم بود. مدام زیر چشمی به دایی نگاه می‌کرد ببینه حواسش بهش هست یا نه. این ترس رو قبلا تو سحر ندیده بودم اینکه داره احتیاط می‌کنه یعنی دایی خیلی بهش سخت گرفته. دایی با من خیلی مهربونِ اما نشون داده توی زندگی و با بقیه اینطور نیست البته اوایل زندگیشون خیلی رابطه‌اش با سحر خوب بود و من بی‌احترامی بهش ندیده بودم، از وقتی که اختلافشون شدو اینطور شده. صدای دایی بلند شد _خوب رویا بگو ببینم چی درست کردی که بوش نمیاد؟! نگاهم رو از سحر که با عجله دستش رو از کیفش بیرون آورد گرفتم و به دایی دادم _ فسنجون دایی تو چی کرد نیم نگاهی به سحر انداخت و گفت _سحر که فسنجون دوست نداره! قبل از اینکه حرف بزنم سحر گفت /اشکال نداره یه شب دیگه، می‌خورم. صلاً من برنج و ماست می‌خورم. لبخندی زدم و گفتم _ من حواسم اگر به داییم هست به زن داییم بیشتر هست. برا زن دایی زرشک پلو درست کردم. دایی لبخندش عمیق شد نگاهی به سحر انداخت و گفت _ گفتم این مثل یه فرشته است حالا یواش یواش بهش می‌رسی سحر برای کنترل مدیریت ظاهر خودش لبخندی زد و گفت _ بله! توی این یک ساله کاملاً با اخلاقش آشنا شدم. دایی لیوان چاییش رو برداشت و رو به علی گفت _پدربزرگت کی میاد؟ _نمی‌دونم احتمالاً پس فردا. باید با عموم صحبت بکنم نور ضعیفی از توی کیف سحر بلند شد نگاهم رو سمتش کشوند. سحر نگاهی بهش انداخت و نفس سنگینی کشید و گفت _ من می‌تونم تو آشپزخونه یه لیوان آب بخورم؟ می‌خواد برای لحظه‌ای از جلوی چشم دایی دور بشه _ خواهش می‌کنم بفرمایید ایستاد کیفش رو هم با خودش برد دایی نیم نگاهی به سحر انداخت و دوباره به علی نگاه کرد و مشغول حرف زدن شد. خیلی دوست دارم سر از کار سحر در بیارم اما نه از سحر میشه پرسید نه علی و دایی چیزی بهم میگن. چند دقیقه گذشت و سحر از آشپزخانه بیرون نیامد. جالبه که گوشه آشپزخانه نشسته و چیزی هم ازش نمی‌بینیم. اگر من توی مجلسی برای چند دقیقه‌ای از جمع خارج بشم، علی حتماً پیگیر میشه تا پیدام کنه. اما دایی یا حواسش نیست یا انقدر مشغول حرف زدنه که سحر رو یادش رفته. دوست دارم برم توی آشپزخونه و علی این بهانه رو بهم داد _ رویا جان یه لیوان آب برام میاری؟ فوری ایستادم _اره عزیزم. الان برات میارم سمت آشپزخونه رفتم هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای سحر رو از پشت کابینت شنیدم. _ حسینی جان من که نمی‌تونم بیام! خودتم وضعیت زندگیم رو می‌دونی! دیروز همه امضاها رو زدم. توی برو به مدیر بگو کارهاش رو بکنه برای افتتاحیه خودم میام. چشم‌هام از تعجب گرد شد. _سحر داره پنهانی مدرسه‌ای که می‌خواسته رو می‌زنه! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌406 💫کنار تو بودن زیباست💫 انقدر حواسم پیش مرتضی بود که
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 توی این خونه‌ی بزرگ‌دیگه نه از من صدایی بلند بود نه سپهر. یه سکوت تلخ با یه فاصله زیاد میون پدر و دختری که بیست و دو سال همدیگرو ندیدن. آهی کشیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. یعنی میزاره فردا برم پیش مامان؟ انقدر براش نه آوردم که فکر نکنم هیچ شانسی برای رفتن داشته باشم صدای آهنگ گوشی همراهش سکوت خونه رو شکست. _سلام سعید روی حالت بلندگو گذاشته. _سلام لحن برادرش چقدر دلخوره! _چی شده؟‌ قرار داد رو نبستید؟ _اون رو که سروش بست.‌ از جاوید ناراحتم _چیکار کرده؟ _امروز اومد چهارتا حساب و کتاب کرد یهو غیبش زد. هر چی هم زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده.‌ نازنین الان زنگ‌زد گفت کلا از روزی که غزال اومده جواب تلفنش رو نمی‌ده _به کسی نگفته کجا می‌ره؟! _نه. منم اینجا دست‌ تنهام. بهرام هم فقط رو حرف خودت حساب باز می‌کنه. الان برای فردا کلی خرید داریم. هی بهت می‌گم مامور خرید بگیر می‌گی پسرا هستن! _الان زنگ میزنم ببینم کجاست. _جواب نمی‌ده که _جواب من رو نده خودش می‌دونه شب دیگه نباید بیاد خونه _بگو زود بیاد _باشه خداحافظ چند لحظه ای سکوت بود و صدای بوق تو فضای خونه پیچید و اولین بوق به دومی نرسیده بود که صداش بلند شد _جانم بابا _زهرمار و بابا! کجا ول کردی رفتی؟ لحن جاوید عوض شد _جایی ام.‌ الان میام _می‌دونم جایی هستی. مطمعنم هستم همین الان میای. می‌خوام بدونم کجایی _همین اطرافم. الان برمی‌گردم رستوران _جاوید بیست دقیقه‌ی دیگه‌خونه‌ای _بابا به قرآن... صداش قطع شد.‌تماس رو قطع کرد! در اتاق باز شد و نگاهی بهم انداخت. _دارم می‌رم پایین. بلند شو رو زمین نشین نگاهم رو ازش گرفتم.‌متوجه قدم هاش شدم که نزدیکم شد خم شد دستش رو زیر بازوم انداخت و کشید. بدون مقاومت ایستادم. بازوم رو سمت تخت کشید و به تخت اشاره کرد _بشین اینجا تو چشم‌هاش خیره شدم طوری که بهش بفهمونم توی این خونه مجبورم به حرفش گوش کنم گفتم _چشم _اگر می‌خوای دوباره توی این اتاق حبس نشی و به دانشگاهت برسی رو اعصاب من راه نرو نگاهش بین چشم‌هام جابجا شد با حرفش خلع سلاحم می‌کنه.‌ سمت در چرخید و بیرون رفت. روی تخت نشستم و با حرص به جای خالیش نگاه کردم. با زور گفتن می‌خواد به تمام خواسته‌هاش برسه. در خونه که بسته شد صدای پیامک گوشیش بلند شد. سرم رو روی باشت گذاشتم که دوباره تک بوق پیامک توی خونه پخش شد. انقدر پشت سر هم‌پیام اومد که کلافه شدم.‌ایستادم و از اتاق بیرون رفتم .‌گوشیش رو روی میز جا گذاشته. شاید بشه به مرتضی زنگ بزنم! با عجله جلو رفتم و گوشی رو برداشتم.‌چشمم به پیش نمایش اخرین پیام افتاد "بابا دارم میام" از سر کنجکاوی انگشتم رو روی پیام‌های جاوید زدم و صفحه‌ش باز شد "بابا من یکم دورم. بیست دقیقه‌ای نمی‌رسم" "میام برات توضیح می‌دم" چقدر از باباش حساب میبره! هر چند، حق داره. این زورگویی که من می‌بینم انگار همه ازش می‌ترسن و باهاش با احتیاط حرف می‌زنن.‌ انگار زورش فقط به مادر من نرسیده. دلم برای التماس های پیامکی جاوید سوخت و براش نوشتم "باشه. لازم نیست با سرعت بیای. همون دو ساعت دیگه بیا خونه" پیام رو ارسال کردم. زنگ زدن با گوشی سپهر به مرتضی کار عاقلانه‌ای نیست. خواستم گوشی رو روی میز بذارم که چشمم به گالریش افتاد. انگشتم رو روی گالری زدم ببینم این خشک عصبی از پسرش چه عکس‌هایی تو گوشیش داره پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببین fatf نه سازمان نه قطعنامه ست...
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌407 💫کنار تو بودن زیباست💫 توی این خونه‌ی بزرگ‌دیگه نه از
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با دیدن عکس های خودم چشمم از تعجب گرد شد. عکسم کنار امیرعلی تو ماشین دایی! انگشتم رو روی صفحه کشیدم و با دیدن عکسی که تو ماشین موسوی بودم از اون روزها حالم بد شد. انگار لحظه به لحظه مراقبم بوده آهی کشیدم و انگشتم رو روی صفحه کشیدم عکس بعدی مرتضی روی موتور و خودم که برای حفظ امنیت، از دست ماشین شاسی بلندی که نمیدونستم سپهره، دست دور کمر مرتضی انداختم و بهش چسبیدم اشک تو چشم‌هام جمع شد. چقدر دلم براش تنگ‌شده. روی صورتش زوم کردم و با حسرت آهی کشیدم.‌ سایه‌ی کسی رو روی خودم احساس کردم. با فکر اینکه کسی جز سپهر نمی‌تونه باشه توی سرم احساس سرما کردم و آهسته نگاهم رو به بالا دادم طلبکار اما آروم بهم خیره بود.‌ خم شد و گوشی رو ازم گرفت. نمی‌دونم شرمنده و خجالت زده باشم یا طلبکار که پنهانی ازم عکس گرفته‌ اما انقدر یخ کردم که نتونم حرف بزنم نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداخت و دلخور گفت _فکر می‌کردم اصول اولیه‌ی تربیتی رو بلدی! ولی انگار خودم از اول باید شروع کنم! وقتی یه بزرگ‌تر گوشیش رو جا می‌زاره شما باید بهش دست بزنی؟ صدای پیامک گوشیش بلند شد و نمی‌دونم به نجاتم اومد یا کارم رو خراب‌تر کرد. اگر جاوید باشه آبروم میره پیام رو خوند و دوباره از بالای چشم نگاهم کرد سربزیر برای توجیح کارم گفتم _نگران شدم با سرعت بیاد براش اتفاقی بیفته! بعد از چند ثانیه نفس سنگینی کشید و بالاخره نگاه ازم برداشت و روی مبل نشست چند ضربه به در خورد و صدای محبوبه خانم بلند شد _آقا برای نظافت اومدم. _بیا داخل در باز شد و داخل اومد _سلام. از کجا شروع کنم جواب سلامش رو داد _از آشپزخونه. بعد هم برو اتاق جاوید _چشم _یه سرم به اتاق غزال بزن _چشم.‌ اتاق غزال خانم که وسیله‌ای نداره که بهم ریخته بشه هنوز از اینکه مچم رو گرفت خجالت می‌کشم. آهسته گفتم _میشه من برم اتاق؟ تو چشم‌هام زل زد _نه. نمیشه. کاش نپرسیده بودم. اینجوری پرو شد. باید سرم رو می‌نداختم پایین و می‌رفتم. محبوبه خانم کارش تو آشپزخونه تموم شد و سمت اتاق جاوید رفت. سپهر گفت _تو برای اتاقت چی لازم داری؟ _من تو خونه‌ی خودم همه چیز دارم. اینجا چیزی لازم ندارم _خونه‌ی تو اینجاست. اونجا رو می‌خوام بزارم برای فروش که دیگه حرفش رو نزنی خیره نگاهش کردم و درمونده گفتم _اونجا به نام خودمه‌‌. نمی‌تونی بفروشیش _من هر کاری که دلم بخواد می‌کنم.‌ اشک تو چشم‌هام جمع شد. من و مرتضی قراره اونجا زندگی کنیم! خونسرد ادامه داد _به حرفم گوش کن که نفروشمش نفرت نگاهم رو کنترل کردم تا جری‌ترش نکنم‌ پیروزمندانه گفت _فردا می‌برمت برای خرید. هر چی لازم داری می‌خری. سرم رو پایین انداختم. فعلا که دور دور توعه. بتاز و فقط دعا کن که دست من نیفته. کار محبوبه خانم تو اتاق جاوید خیلی طول کشید و بالاخره با کلی لباس بیرون اومد. _آقا اینا رو بندازم ماشین؟ _بنداز این که پرسیدن نداره _آخه آقا جاوید اونسری گفتن لباس هاشون تو ماشین خراب شده! _بزار یه گوشه‌ خودش بیاد _چشم. برم اتاق غزال خانم؟ _ببین اگر نیاز هست یه دستی بهش بکش ده دقیقه‌ای هم تو اتاقی که به من داده بودن کار کرد و بیرون رفت.‌ نگاه سپهر سمت ساعت رفت.‌دو ساعتی که جاوید گفته بود تموم شد وهنوز نرسیده.‌ شماره‌ش رو گرفت و دوباره روی حالت بلند گو گذاشت و به مبل تکیه داد اولین بوق کامل نخورده بود که صدای جاوید بلند شد _تو حیاطم بابا.‌الان میام بالا تماس رو قطع کرد و چشم‌هاش رو بست. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سرفه‌ای کردم تا متوجهم بشه. نگاهی بهم انداخت و بی خداحافظی تماس رو قطع کرد. _ببخشید رویا جان یه لحظه سرم گیج رفت نشستم اینجا به روش نیاوردم و خودم رو نگران نشون دادم _میخوای برات آب قند درست کنم؟ دستش رو تکیه‌ی زمین کرد و ایستاد _نه.‌ الان آب قند بخورم حسین نگران می‌شه.‌ یه شکلات می‌خورم. از کنارم رد شد و بیرون رفت. لیوان آب رو پر کردم و بیرون رفتن‌. دایی متوجه سحر شد و رنگ نگاهش عوض شد. _کیفت رو چرا با خودت می‌بری! من جای سحر دلم ریخت. لیوان رو سمت علی گرفتم و به سحر نگاه کردم _قرصم تو کیف بود بردم، بخورم _قرص چی!؟ لحن دایی اصلا خوب نیست.‌ _سر درد دایی برای چند لحظه‌ای خیره بهش موند و بالاخره نگاهش رو به علی داد. لیوان خالی رو از علی گرفتم و روی میز گذاشتم سحر از داخل کیف شارژر گوشیش رو بیرون آورد _رویا جان این رو کجا بزنم تو برق؟ چه خوب می‌تونه خونسرد باشه. من به جاش استرس دارم _کنار میز تلوزیون ایستاد سمت میز تلویزیون سر جام نشستم نیم نگاهی به دایی انداختم زیر چشمی سحر رو زیر نظر داره. سحر هم متوجه شده؛ گوشیش رو به شارژ زد و با حفظ لبخندی که روی لب‌هاش بود سر جاش برگشت و نشست متوجه دست هاش شدم لرزش خفیفی توشون هست و این یعنی خیلی هم خونسرد نیست فقط تونسته ظاهرش رو حفظ کنه نگاه های گاه و بیگاه دایی روی سحر واقعا استرس زا هست. چه جرئتی داره! من سر یه بیرون رفتن و نرفتن با شقایق انقدر فکر کردم آخر سر هم کاری کردم که شقایق برای همیشه ازم دل بکنه و شر این استرس رو بکنم. دایی خیلی زرنگ تر از این حرف‌هاست که سحر بتونه گولش بزنه. کاش این رو می‌فهمید بعد از شام نه دایی حوصله‌ی موندن داشت نه سحر.‌ به محض جمع کردن میز شام، دایی گفت _رویا جان دایی ببخشید من سر درد دارم. باید بریم ناراحت از حالش گفتم _می‌خوای بهت قرص بدم؟ نگاهی به سحر انداخت و گفت _سحر تو از کیفت بده! اضطراب به صورت سحر هم نشسته _یه دونه داشتم خودم خوردم دایی تاکیدی سرش رو تکون داد و ایستاد. _پاشو بریم علی از بالای چشم نگاهی به دایی انداخت و گفت _بشین دیگه! _باشه یه شب دیگه.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
یه ماشین جلوم پبچید و مردی عصبانی ازش پیاده شد سمتم اومد و از ترس در رو قفل کردم. دیوانه وار به شیشه میکوبید که باز کن در رو و فقط فحش میداد انقدر ترسیده بودم که خشکم زد.متوجه زنش شدم کاملا بی حجاب بود اونم بهم فحش میداد . مردم دورمون جمع شدن و یکی پرسید چی شده و اون مرد گفت این زن از همسرم فیلم گرفته ... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae ازش شکایت کردم و اون به جرم....