سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت116
🌟تمام تو، سَهم من💐
_خب اومدم بهتون توضیح بدم؟
عصبیتر گفت
_ چی رو توضیح بدی؟
_ یه چیزی فهمیدم گفتم بهتون بگم
_الان دقیقا کجایی؟
_ توی ماشین نشستم
_ بشین تا بیام
_آقا سهراب...
با تعجب به گوشی نگاه کردم. تماس رو قطع کرده! بی خداحافظی! بدون اینکه حرفی بزنه!
گوشی رو روی صندلی ماشین گذاشتم یعنی از اینکه اومدم اینجا ناراحته؟
نگاهم رو به دژبانی جلوی در دادم. بیرون اومد و با اخمی که از این فاصله هم میشد دید به اطراف نگاه کرد.
نگاهش بهم افتاد و با قدم های محکم و استوار سمتم اومد.
خواستم پیاده شم که با نگاه ازم خواست بشینم. ماشین رو دور زد، در رو باز کرد و کنارم نشست.
_راه بیفت.
_کجا برم؟
کلافه گفت:
_فقط زودتر از اینجا برو.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
_کی به تو گفت پاشی بیای اینجا؟!
نیمنگاهی بهش انداختم. سرزنش وار گفت:
_جلوت رو نگاه کن تصادف نکنی!
_نباید میاومدم؟
_جوابش مشخصه.
_نمیدونستم نباید بیام
با دست به گوشه ای اشاره کرد
_پارککن ببینم چی کار داری؟
کاری که میخواست رو انجام دادم
_من نمیدوستم که شما دوست ندارید...
_نمیخواد توضیح بدی. گفتی کارم داشتی
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_امروز تو دانشگاه یکی از همکلاسی هام اومد
گفت سارا...
کنار چشمش کمی چین خورد.
_سارا چی؟ اومد دانشگاه؟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت117
🌟تمام تو، سَهم من💐
_نه
_زنگ زده؟
_نه
_پیامداده بهت؟
کلافه گفتم:
_نه...نه... صبر کنید بگم.اینجوری هولمیشم
خیره نگاهم کرد. نگاهم رو از چشم هاش گرفتم تا تمرکزم رو از دست ندم
_گفت تو سارا میبینی گفتم نه، باور نکرد یه شماره بهم داد و کلی حرف بارم کرد که باید شمارهش رو بدمبه سارا
انگار که خبر بی اهمیتی رو شنیده باشه گفت
_همین!
_آخه یه حرف های دیگه ای همزد
_چی؟
_گفت به سارا بگو من رو دور نزن. خودت و شوهرت هیچی حالیتوننبود.من آدرس دادم. من نقشه کشیدم.من پیشنهاد دادم. حالا من شدم هیچ کاره با مجید و لیلا غیب شدن.
ابروهاش رو بالا داد
_آخرشمتهدیدم کرد که اگر بهش نگم برام دردسر درست میکنه.
_تهدید کرد!
_فکر کنم.آقا سهراب منپدرم قلبش بیماره اگر بیاد...
_شمارهش کو
به صندلی عقب اشاره کردم
_اول کتابم نوشت
به عقب برگشت و کتاب رو برداشت
شماره رو توی گوشیش وارد کرد
_اسمش چیه؟
_میترا واحدی
نیم نگاه تیزی بهم انداخت
_با اینم دوستی؟
_نه
کتاب رو بست و روی صندلی عقب انداختنش.
_دیگه هیچ وقت نیا محل کار من. زندگی من با کارم نباید قاطی بشه
_میخواستم همین رو بهتونبگم. خب مربوط به کارتون بود.
خیره نگاهم کرد
_ تلفنی بگو.
نگاهش انقدر خیره موند که ناخواسته لب زدم
_چشم
دستگیرهی در رو کشید
_برو خونه. رسیدی بهم زنگبزن.
_خب بشینید اول شما رو برسونم. خیلی دور شدیم
سرچرخوند و طبلکار گفت
_همین الان گفتم دیگه هیچ وقت نیا محل کارم.
_فقط میخواستن برسونمتون
شمرده شمرده و تاکیدی گفت
_هیچ وقت. تحت هیچ شرایطی. متوجه شدی؟
با سر تایید کردم
_بله.
پیاده شد و در رو بست.
_یادت نره.رسیدی زنگ بزن
_باشه. خداحافظ
نفسم رو حرصی بیرون دادم. چرا همیشه طلبکاره. یه طوری برخورد کرد که کلا استرسم رو فراموش کردم.
ولی باز خدا رو شکر که تونستم بهش بگم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
رمان تو کانال VIP تمام شد😍
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت118
🌟تمام تو، سَهم من💐
ماشین رو داخل بردم و پیاده شدم. انقدر از نوع برخوردش ناراحتمکه دیگه دلم نمیخواد صداش رو بشنوم. آدم از گفتن هر حرف و خبری بهش پشیمون میشه. با این برخورد اگر روزی از سارا خبری پیدا کنم نه جرئت میکنم حرف بزنم نه ریسکش رو به جون میخرم. اصلا به من چه. خودش باید مشکلش رو حل کنه نه من. گوشبم رو برداشتم و براش تایپ کردم.
"رسیدم"
خواستم گوشی رو توی کیفم بزارم که صدای پیامکش بلند شد.
"اون شماره رو از کتابت پاک کن، پاک کردی بهم بگو"
با حرص به صفحهی گوشی خیره موندم.
_خودکار رو چه چوری پاک کنمدانشمند.
_با کی حرف میزنی؟
با شنیدن صدای مامان ترسیده نگاهش کردم. امان از این یهویی ظاهر شدنش. دستم زو روی قلبم گذاشتم و کمی هم شلوغش کردم
_وای مامان. چرا یهویی ظاهر میشی!
مشکوک نگاهم کرد.
_آدمی که یه ریگی به کفشش هست اینجوری میترسه
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و سمت پله ها رفتم
_یه وقتا فکر میکنم شاید من بچه پرورشگاهی هستم.
_دوباره چرت و پرت گفتنت رو شروع نکن. الان که بیکاری بیا بریم جهیزیهت رو خودت انتخاب کن.
بدون اینکه برگردم دستی تکون دادم
_من حوصله ندارم. خودت برو. اصلا هیچیش برام مهم نیست
_منم الانمیرمهمهچیز رو قرمز میگیرم.
مثلا با این حرف میخواد تحریکم کنه که همراهش برم. بیرون رفتن با مامان فقط باعث عذابم میشه
_هر رنگی دوست داری بگیر. گفتمکه مهم نیست
وارد خونه شدم و در رو بستم. کمی استراحت کردم و مشغول خوندن کتابی شدمکه فردا امتحان دارم
یاد رضا افتادم و به ساعت نگاه کردم.الان زمان مناسبیه برای اینکه با نیلوفر تماس بگیرم.
گوشی رو برداشتم و با دیدن پیامی از سهراب که صداش رو نشنیده بودم فوری بازش کردم.
"پاک کردی"
نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه دست از سرم برداره نوشتم
"بله"
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت119
🌟تمام تو، سَهم من💐
شمارهی نیلوفر رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بعد از شنیدن چند بوق صداش رو شنیدم
_بله
_سلام نیلوفر جان.
_سلام.ببخشید شما؟
_من مهرفر هستم.خواهر رضا
کمی هول شد
_ببخشید یه لحظه گوشی
صدای آهستهش رو شنیدم
_مامان خواهر اون پسرهست.
مادرش با تشر گفت
_مگه نگفتم تو جواب نده!
_ببخشید شمارهش رو نشناختم.
چند لحظه ای سکوت بود و بالاخره صداش توی گوشی پیچید
_الو...
_سلام. خوب هستید؟
_سلام عزیزم. خیلی ممنون
_راستش من قرار بود بهتون آدرس بدم.
_بله. منتظر بودم
_یاداشت میکنید؟
_الان کاغد و خودکار کنار دستم نیست. میشه آدرس رو برای نیلوفر پیامک کنید؟
_بله، حتما. فقط من کی برای جواب بهتون زنگ بزنم
_دقیق نمیدونم. باید همسرم بگه.
_پس من خودم هفتهی دیگه باهاتون تماس میگیرم
_خیلی هم عالی
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. آدرس رو فرستادم
بیشتر از اون ها رضا ذوق داره و منتظره. شمارهش رو گرفتم. فوری جواب داد.
_سلام یه لحظه گوشی
_من الانمیام.
صدای بسته شدن در اتاقی اومد
_الو حوریناز...
_سلام. زنگ زدم بهشون آدرس دادم.
خوشحال گفت
_کی بتونم برات جبرانکنم. چیا گفتن
هر چی گفته و شنیده بودم براش تعریف کردم. خداحافظی کردیم.
امتحان هام رو پشت سر هم دادم و توی این مدت دیگه خبری از سهراب نشد. مامان مشغول خرید جهیزیه بود و هر روز برای یک مراسم جدید با مریم خانم تلفنی حرف میزد.
و من خیلی خوشحال بودم که بقیهی امتحان هام رو با اطمینان به نمرهی بالا دادم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت120
🌟تمام تو، سَهم من💐
_بی ذوق خانم بیا ببین سرویس چینیت چه جوریه.
کلافه به بابا نگاه کردم
_پوران انقدر سربهسر به ایندختر نزار
_انقدر ازش دفاع کن تا از این لوستر بشه.
بی اهمیتبه حرف مامان گفت
_امتحانات تموم شد بابا؟
_امروز آخریش رو دادم.
مامان گفت
_زنگ زدم به مریم خانم میگم این دختر سر عقد هیچ خریدی نداشته باشه؟ میگه پسرم گفته با حوریناز به تفاهم رسیدیم که تمام خریدش بمونه برای عروسی که برای امتحاناش مزاحمت نداشته باشه. میبینی علی آقا! انقدر پرو شده که خودش با پسره به تفاهم رسیده. بدون مشورت ما!
_بابا من این حر ف رو نزدم. احتمالا آقا سهراب اضطراب و اصرارم برای امتحان ها رو دیده اینجوری گفته که من اذیت نشم
مامانگفت:
_خوبه خدا در و تخته رو با هم جور میکنه. خدا رو شکر شوهر کردی وگرنه سر این درس خوندن تو، من سکته میکردم.
بابا متاسف سری تکون داد و نگاهم کرد
_رضا کجاست؟
_رفته برای فردا لباس بخره.
مامان گفت
_تو چی قراره بپوشی؟
_وای مامان تو رو خدا بس کن.
_میبینی فکر لباست هم نیستی. ولی من به پای تو ننشستم. یه لباس دادم مادر شوهرت، گفتم ببره یه دست کت و شلوار مجلسی سفید برات بگیره
طلبکار گفتم
_شاید من خوشم نیاد
_دنبال بهانه نباش. کل جهیزیهت رو نیومدی انتخاب کنی حالا لباس برات مهم شد!
_مامان خانم لباس فرق میکنه!
_ هیچ فرقی نداره. یه بار که به سلیقهی کس دیگه لباس بپوشی دیگه ناز نمیکنی.
با لبهای آویزون به بابا نگاه کردم. لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد.
ایستادم و کنارش نشستم. دستش رو دور کمرم انداخت و کنار گوشم گفت
_رضا که اومد میگم ببرت یه لباس به سلیقهی خودت بخری. غصه نخور
_میبینی مامان چقدر اذیتم میکنه!
_عیب نداره. حرفها و کارهاش از سر محبتِ
_اینجوری اخه!
_ میشناسیش دیگه؛ مدلش اینجوریه. پاشو زنگ بزن به رضا زودتر بیاد.
باشهای گفتم و از کنارش بلند شدم. گوشی خونه رو برداشتم و به اتاقم رفتم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت121
🌟تمام تو، سَهم من💐
شمارهی رضا رو گرفتم. بلافاصله جواب داد
_جانم مامان
_حورینازم. رضا کجایی؟
_دارم برمیگردم
_خرید کردی؟
_آره
_سختت نیست بیای من رو ببری بیرون.
_نه چرا سخت باشه. حاضر شو یه دهدقیقهی دیگه اونجام
_من میام بیرون که مامان نگه نرو
_پس تو حیاط وایسا بوق زدم بیا
_باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کردم تو چهارچوب در ایستادم و به بابا اشاره کردم و بی صدا لب زدم
_من با رضا میرم
با تکون دادن سرش تایید کرد. گوشیش رو نشونم داد و اونهم بی صدا گفت
_پول میریزم به کارتت
الان پول بزنه به کارت دوباره سهراب میخواد بگه کی برات پول ریخته.
با دست اشاره کردم نریزه و لب زدم
_بریز برای رضا
پلکی زد و سرگرم گوشیش شد
مانتو و روسریم رو برداشتم. نگاهی به مامانکه پشتش به من بود انداختم. دستی برای بابا که ریز میخندید تکون دادم و بی صدا از خونه بیرون رفتم.
فوری لباس هام رو پوشیدم و پشت در ایستادم. با شنیدن صدای بوق فوری در رو باز کردم و بیرون رفتم.
سوار ماشینشدم.
_مامان فهمید؟
کمربند ماشین رو بستم
_نه، بابا پول ریخت به کارت تو
_چرا! خب خودم برات میخریدم دیگه
با محبت نگاهش کردم
_ممنون عزیزم. تو پول هات رو نگهدار برای عروس قشنگت
لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و خحالت زده به روبرو نگاه کرد و ماشبن رو راه انداخت.
_وای رضا گوشیم رو یادم رفت بردارم
_گوشی من هست دیگه!
_اخه آقاسهراب که شمارهی تو رو نداره!
نیم نگاهی بهم انداخت
_باز شروع کردیا! اصلا خوشمنمیاد انقدرازش حساب میبری
_حساب نمیبرم! خب نگران میشه
_بیخود میکنه. چیکاره هست که نگرانشه
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_تو شمارهش رو داری؟
_نه؛ شمارهی اونعتیقه رو میخوام چیکار
یه لحظه گوشیت رو بده
_تو جیب کتمه. اون پشت. برش دار
گوشیش رو براشتم و شمارهی بابا رو گرفتم.
_جانم بابا
_بابا منم. یادم رفت گوشبمرو بردارم. میشه یه زنگ به آقا سهراب بزنید بگید گوشی من جامونده خونه. اگر کار داره شمارهی رضا رو بهش بدید
_گوشیت رو برمیدادم اگر زنگ زد شمارهی رضا رو بهش میدم. خوبه
_اره اینجوری هم خوبه. دستت درد نکنه.
_پول کم آوردید بگو
_چشم. خداحافظ
تماس رو قطع کردم.
_کی باشه من این آقا سهرابت رو بگیرم یه دست مفصل بزنم.
الان بهترین وقته برای کلکل با رضا
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت122
🌟تمام تو، سَهم من💐
الان بهترین وقته برای کلکل با رضا
_اوهو... مگه زورت میرسه
نیمنگاه چپچپی بهم انداخت و حرفی نزد
_شاید قدو هیکلتون اندازهی هم باشه ولی فکر نکنم زورت بهش برسه
_میخوای امتحان کنیم؟
انقدر که جدی بود احساس خطر کردم و با خنده گفتم
_نه
چند لحظه ای سکوت کردین و حس شیطنتم دوباره بیدار شد
_ولی خدایی زودت بعش نمیرسه
با مشت آروم به بازوم زد
_داری من رو تحریکمیکنی!؟
نمایشی دستمرو ماساژ دادم
_آقا...چی کار زنمردمداری
_حوری ناز سر اینمسائل شوخی نکن. عصبی میشم. این سهراب یه جورایی رو اعصابمه. تا کی باشه حالش رو بگیرم
_اینجوری نگو دیگه. دلم شور میزنه
.تو فکر رفت و با سر حرفم رو تایید کرد
_میخوای چی بخری؟
_لباس برای فردا
_عقدت محضریه دیگه لباس برای چی؟
_یه لباس پوشیده میگیرم
_مگه قراره مانتوت رو دربیاری؟!
_نه
_پس یه مانتو سفید بخر.
با خنده گفتم
_اخلاقهات شبیه بابا شده!
_پورخندی زد و به شوخی گفت
_چیه خوشت نمیاد
_چرا ولی مثل بابا حرف میزنی خندهم میگیره
ماشین رو گوشه پارک کرد و تهدید وار نگاهم کرد
_ پس زیاد سر به سرم نذار که یه وقت از اون کارهایی که بابا میکنه من نکنم
هر دو خندیدیم و پیاده شدیم. خرید مانتو ساده ای که مدنظرمون بود اونقدر ها هم نیاز به گشتن نداشت و توی اولین مغازه خریدم و به خونه برگشتیم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت123
🌟تمام تو، سَهم من💐
نباید اجازه بدم مامان مانتو رو ببینه وگرنه از الان تا فردا رو مغز همه راه می ره که تو نباید این رو بپوشی و باید لباسی رو که مادر شوهرت برات آورده رو بپوشی
به محض ورودمون طبق انتظارم، مامان شروع به غرغر کردن کرد، که برای چی رفتید به من نگفتید. من تو این خونه نامحرم هستم.
اما از اونجایی که همیشه غر میزنه دیگه توی این خونه گوشی برای شنیدن وجود نداره
به اتاقم پناه بردم مانتو رو توی کمد آویزون کردم.
به عقربه های ساعت نگاه کردم. نزدیک غروب بود و اگر برای درست کردن شام بهش کمک نکنم
سر میز شام می خواد بگه حوری ناز باید کار بکنه، حالا که امتحان نداری باید توی خونه کمک کنی.
ایستادم و از اتاق بیرون رفتم. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد مامان سمت ایفون رفت. در رو باز کرد و خوشحال وارد حیاط شد.رو به بابا گفتم
_ راستی بابا، من نبودم آقا سهراب زنگ نزد؟
_نه بابا زنگ نزد.
حالا اگر بنگفته بودم زنگ میزد و ناراحت میشد که چرا دوباره جوابم رو ندادی.
الان که به بابا سپردم اصلا خبری ازش نشده.
وارد آشپزخونه شدم به خیار های پوست کنده ای که مامان رها کرده بود نگاه کردم.احتمالاً می خواد سالاد درست کنه.دست هام رو شستم و چاقو رو برداشتم و شروع به خورد کردن خیارها کردم که در خونه باز شد. مامان داخل اومد و نگاهی به بابا کرد
_ علی آقا یالله
نگاهش رو به بیرون داد
_ بفرمایید خوش اومدید.
دربازشد و مریم خانوم و سهیلا وارد شدن. فوری خودم رو جمع و جور کردم. این اخلاق مامان هم باید به بدی هاش اضافه بشه! خوب بهم میگفتی کی پشت دره، که من هم آمادگی داشته باشم.
بابا کلافه از کار مامان نگاه دلخوری بهش انداخت و ایستاد و شروع به احوالپرسی کرد.
نگاهی به لباس های خونگیم انداختم. خوب مادر من بگو حداقل لباسم رو درست کنم!
با سلامی که گفتم نگاهشون از بابا به سمت من کشیده شد خوشحال و ذوق زده نگاهم کردن .انگار اصلا براشون اهمیتی نداره که من لباسم مناسب نیست
جواب احوال پرسیشون رو دادم
اگر الان برم لباسم رو عوض کنم خیلی بد میشه. همون جا کنار بابا نشستم.
بابا خوش آمدگویی گفت و ایستاد با اجازتون من برم که راحتباشید
مریمخانمجعبهای که روی میز گذاشته بودن رو نشون داد.
_ما زود رفع زحمت میکنیم. فقط اومدیم لباس حوریناز عزیزم رو بدیم که برای فردا پیش خودش باشه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
خیلیا درخواست لینک رمان یگانه رو کرده بودن.
https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276