eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.6هزار دنبال‌کننده
157 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ragheb - Dooset Daram (320).mp3
9.78M
ارسالی از اعضاء عزیز😍🌹 حال رویا💔 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط مدرسه شدیم. کمی دیر رسیدیم، همه سر صف ایستاده بودن. ناظم‌ مدرسه با دیدن ما اشاره کرد که داخل صف نشیم. همراه با خاله، وارد سالن شدیم و جلوی دفتر ایستادیم. خاله نگاه چپ‌چپ و پر از دلخوری به زهره انداخت. _ بسه زهره خانم! امیدوارم این بار آخرت باشه. _ به خدا من کاری نکردم! الان بری تو می‌فهمی. _ خدا کنه. چند ضربه به دَر زد و وارد شد. چند لحظه بعد از ایستادنمون پشت دَر دفتر، صدای مادر شقایق توجه‌ام رو به خودش جلب کرد. _ شما اینجا چی کار می‌کنید!؟ هر دو سلام‌ کردیم و زهره گفت: _ مامانم اومده درسمون رو بپرسه.‌ طوری که معلوم بود حرف زهره رو باور نکرده، سرش رو تکون داد و وارد دفتر شد. _ وای آبرومون رفت! الان اینم‌ می‌فهمه. _ کارای توعه دیگه؛ از کلاس هم‌ افتادیم. _ خب تو برو. _ خانم‌ مدیر گفت؛ منم راه نمیده اگر با علی نیاییم. دَر دفتر باز شد و خاله رو به زهره گفت: _ نتونستی طاقت بیاری؛ نه؟ _ مامان به خدا فقط باهاش حرف زدم. رو به من گفت: _ گفته بود با علی بیایید، چرا گفتی باید با من بیاد مدرسه! چی حاصلتون‌ میشه من رو سکه یه پول می‌کنید؟ سرم‌ رو پایین انداختم. _ آخه علی عصبانی بود. _ تو برو سر کلاست تا ببینم چه خاکی به سرم بریزم! دوست دارم بمونم ببنم چه خبره؛ اما نه خاله می‌ذاره نه مدیر.‌ پله‌ها رو بالا رفتم و سر کلاس کنار شقایق نشستم.‌ سرش رو روی میز گذاشته بود. با نشستن من، سر بلند کرد و چشم‌های اشکیش رو بهم داد. ناراحت نگاهش کردم. _ چی شده؟ با مقنعه‌اش اشکش رو پاک‌ کرد. _ رویا من رو ببخش. حلالم‌کن. _ دیوونه شدی! تو بهترین دوستمی. _ واسه همین میگم. ناخواسته یه کارهایی کردم.‌ _ پاک‌ کن‌ اشکت رو! _ ما داریم‌ خونمون رو می‌بریم یه جای دیگه. شقایق تنها دوستمه. ناراحت از حرفی که شنیدم، لب زدم: _ کجا؟ _ یه سری اتفاق افتاده که بابام میگه باید بریم. خونه رو هم فروخته. _ چه اتفاقایی!؟ سرش رو پایین‌ انداخت. _ ببخشید! نمی‌تونم بگم.‌ ولی امروز آخرین‌ روزیه که توی این‌ مدرسه‌م. مامانم قراره پروندم‌ رو بگیره ببره، مدرسه‌ی نزدیک خونه‌ی جدیدمون.‌ _ آره پایین دیدمش. با بغض نگاهم کرد. _ حلالم کن. چشم‌های منم‌ اشکی شد.‌ _ این جوری نگو شقایق! شماره‌ی خونتون رو بده بهت زنگ‌ می‌زنم. دَر کلاس باز شد. معلم وارد شد و رو به شقایق گفت: _ بلند شو برو مامانت پایین منتظرته. شقایق چشمی گفت و کیفش رو برداشت‌. _ بهت زنگ می‌زنم. خداحافظ. ایستادم‌ و تو آغوش گرفتمش.‌ جلوی گریه‌م‌ رو نتونستم‌ بگیرم. _ من میام بهت سر می‌زنم.‌ ازم‌ فاصله گرفت و از کلاس بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناراحت بخاطر رفتن شقایق بودم‌ که دَر کلاس باز شد و این بار زهره با چشم‌های گریون وارد کلاس شد. خواست سر جاش بشینه اما با دیدن صندلی خالی کنارم، راهش رو کج کرد. کنار من نشست و سرش رو روی میز گذاشت. تقریباً کل کلاس می‌دونن که زهره با من خوب نیست؛ برای همین همه از این حرکتش متعجب شدند. معلم‌ شروع به درس دادن کرد. کنار گوش زهره آهسته گفتم: _ چی شد؟ سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. _ قبول نکرد.‌ گفت فردا با علی نیام‌، دیگه راهم نمی‌ده.‌ _ خاله هیچی نگفت! _ خیلی اصرار کرد؛ ولی پاش رو کرده تو یه کفش. تا من رو کتک نندازه ول کن نیست.‌ صدای معلم باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. _خانم‌های معینی! حواستون رو بدین به درس. چشمی گفتیم و هر دو به تخته نگاه کردیم. تمام وقت مدرسه، حال زهره گرفته بود و از کنار من تکون نخورد. از طرفی خوشحالم که بالاخره زهره با من خوب شد و از طرف دیگه کاملا مشکوکم که چرا یک دفعه اینقدر مهربون شده! بالاخره زنگ آخر هم تموم شد و هر دو راهی خونه شدیم. سر کوچه که رسیدم، ماشین عمو رو جلوی در حیاط دیدم. _ عِه زهره اون ماشین عموعه؟ نگاهی انداخت. _ آره. خدا نکنه که عمو برای بردن من زودتر از بقیه به اینجا اومده باشه.‌ دَر نیمه باز رو هول دادیم و وارد خونه شدیم. با دیدن عمو تو لباس مشکی دلم خالی شد. سلام کردیم. دلخور جواب داد و رو به من گفت: _ مگه بهت نگفتم به خاله‌ت بگو عباس‌آقا حالش بده بیاد بیمارستان! خاله که تازه وارد حیاط شده بود، دلخور و کمی عصبی نگاهم کرد. چه جوابی الان باید بدم! سرم‌ رو پایین انداختم. _ رویا‌خانم جواب بده! _ یادم رفت. طوری که حرفم رو باور نکرده، سرزنش‌وار گفت: _ یادت رفت! من الان چجوری سرم رو جلوی عمه‌ت بالا بگیرم. به خاله نگاه کردم. _ سرتون رو بالا بگیرید.‌ عمه در هر صورت همیشه طلبکاره. _ من که تو رو می‌شناسم! نگفتی چون پیش خودت فکر کردی نباید بگی. عباس آقا فوت کرده؛ من نتونستم لحظه آخر ببینمش. _ خدا بیامرزش؛ ولی اون بیهوش بود، رفتن شما چه فایده‌ای داشت؟ خاله رو به عمو گفت: _ می‌بینی آقا مجتبی! بچه‌ها برای بزرگترهاشون تصمیم می‌گیرن و عمل می‌کنن. متأسف سرش رو تکون داد. _ اتفاقیه که افتاده؛ ایراد نداره. ناراحت نشید، زودتر حاضر شید ببرمتون. نباید بزارم خاله تنها بره. چند قدمی جلو رفتم که زهره دستم رو گرفت تا ادامه ندم اما نمی‌تونم‌ سکوت کنم. _ کجا بیاد عمو! شما که می‌دونید نه عمه، نه دختراش، از خاله خوششون نمیاد.‌ خاله گفت: _ این یه چیزیه بین بزرگترها؛ تو نباید حرف بزنی. _ چرا نباید دخالت کنیم! یادتون‌نیست... _ بسه رویا! بیا برو تو لباس مشکی منو پیدا کن.‌ زیر نگاه عصبی خاله، مجبور به سکوت شدم و هر دو وارد خونه شدیم. اگر علی بود، نمی‌ذاشت خاله بره یا حداقل می‌گفت همه با هم بریم. نگاهی به زهره انداختم. _ تو برو لباس مشکی خاله رو دربیار، من یه زنگ بزنم‌ میام. _ شر دُرست نکنی رویا! _ نه حواسم هست. زهره وارد اتاق خاله شد. فوری سمت گوشی رفتم و شماره‌ی علی رو گرفتم.‌ ترسم از اینکه نکنه دوباره جواب نده، بیخود بود و صداش تو گوشی پیچید. _ جانم مامان! با شنیدن صداش، از استرس ته دلم خالی شد. _ سلام. کمی سکوت کرد و گفت: _ سلام. چیزی شده؟ حرف زدن با اون‌ همه استرس، برام‌ کار سختیه؛ ولی باید بگم. _ عباس آقا فوت کرده. _ می‌دونم؛ صبح عمو زنگ زد گفت. _ الان اومده خاله رو تنهایی ببره خونه‌ی عمه. _ چه ایرادی داره؟ _ایراد که نداره؛ ولی خاله تنها بره اونجا هیچ کس بهش محل نمیده. چرا بره که بهش بی‌احترامی بشه! _ نمیشه که نره. _ باشه بره، ولی صبر کنه تو بیای؛ همه با هم بریم. کمی سکوت کرد و گفت: _ الان‌ مامان کجاست؟ _ تو حیاط داره با عمو حرف می‌زنه. _ برو صداش کن. _ نه. من الان اگه صداش کنم، می‌فهمه من بهت گفتم، دعوام می‌کنه.‌ من قطع می‌کنم‌، خودت دوباره زنگ بزن. خنده‌ی صدا‌دار و آرومی کرد. _ باشه. الان زنگ‌ می‌زنم. _ پس خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشتم و به سرعت سمت اتاق خاله رفتم. چقدر صدای خنده‌ش دلنشین و زیبا بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم؛ زهره کشوی خاله رو بیرون ریخته بود و بی‌حوصله دنبال لباس مشکیش می‌گشت.‌ رو به من گفت: _ علی همه چیز رو به مامان میگه. _ مهم نیست، مهم اینه که الان من نذارم خاله تنها بره خونه عمه. دوست ندارم ناراحتش کنن. _ مامان خودش از پس اونا برمیاد.‌ ندیدی چند سالِ به هیچ کدوم‌شون محل نمی‌ده! _ بهش رو نمیدن، وگرنه خاله خیلی مهربون‌تر از این حرفاست که بخواد به کسی کم محلی کنه و یا باهاش حرف نزنه. صدای تلفن خونه بلند شد. فوری کنار زهره نشستم. دَر خونه باز شد و خاله غرغر کنون گفت: _ این تلفن هر چقدر زنگ بزنه، هیچ کس نمی‌خواد جواب بده! بلافاصله گوشی رو برداشت و صداش قطع شد. _ الو! _ سلام عزیزم. _ آره، چطور مگه! _ نه پسرم زشته! _ الان چی بهش بگم؟ _ آخه چه فرقی می‌کنه! _ تو دیر میای. _ خیلی خب، باشه. _ میگم باشه! حواسم هست. _ فعلاً خداحافظ. گوشی رو سر جاش گذاشت. چند لحظه بعد صدای بسته شدن دَر خونه اومد. گوش ایستادن تو اتاق خاله فایده نداره، چون از حیاط اصلاً صدا نمیاد.‌ _ مامان اصلاً لباس مشکی نداره! فکر می‌کنه داره. _ چرا من دیدم محرم‌ها تنش می‌کنه. _ شاید برده گذاشته انباریِ بالا. _ اونجا خودش باید بره دیگه. انقدر شلوغه ما سر در نمیاریم. از اتاق بیرون اومدیم. خاله دم دَر با عمو خداحافظی کرد؛ دَر رو بست. _ زهره تو رو خدا نگی من به علی گفتم! _ من کار ندارم. سمت آشپزخونه رفت.‌ استرس دارم نکنه خاله متوجه بشه. جلوی دَر ایستادم تا بیاد. دَر رو باز کرد؛ نگاهی بهم انداخت و گفت: _ این علی هم یه چیزیش میشه ها! بگو تو چی کار به من داری! _ مگه چی گفت؟ _ زنگ زده میگه صبر کن با هم بریم.‌ اصلاً از کجا می‌دونست عموت اینجاست! _ شاید عمو قبلش بهش گفته. بعد هم‌ حق داره دیگه! نمی‌خواد کم محلیت کنن. مشکوک نگاهم کرد. _ تو به علی گفتی؟ خودم رو به اون راه زدم. _ نه، من کی علی رو دیدم! خودش می‌دونه چه خبره؛ به خاطر همون بهت گفته. _ خیلی خب، گفت یه نیم ساعت دیگه میاد خونه. _ مهمونیِ امشب کنسل شد؟ _ نه انتظار داری همه خونه بشینن، ما بریم‌ خونه‌ی پدربزرگت شب نشینی؟! _ نه، خیلی هم خوشحالم که بهم خورد. زهره با دهن پر و دستی که توش پر از سیب‌زمینی بود، بیرون آمد و گفت: _ نمیشه من نیام! حوصله‌ی ختم رو ندارم. _ نه نمیشه؛ یه کم کمتر ناخنک بزن. چقدر سیب زمینی بود که توام انقدرش رو برداشتی! _ گشنمه مامان، دارم‌ میمیرم. _ مدیرتون چیزی که دیگه بهت نگفت! زهره سیب‌زمینی تو دهنش رو با این حرف خاله به سختی قورت داد و با سر جواب نه داد. _توی این اوضاع و بِلبِشو، من نمی‌دونم چجوری به علی بگم. زهره مضطرب گفت: _ مامان‌ تو رو خدا ولش کن، نگو. _ چی رو ولش کن! گفت راهت نمیده دیگه. _ الکی میگه، کوتاه میاد.‌ _ اون جوری که حرف می‌زد، کوتاه بیا نیست. اتمام حجت کرد. گفت امروز، روز آخره. _ حداقل یه وقتی بگو که من نباشم. _ بالاخره که با خودش باید بری مدرسه! صدای بسته شدن دَر خونه اومد. رضا و میلاد هر دو باهم وارد شدن. بعد از چند روز، رضا اولین باره که سر وقت میاد خونه؛ تقریباً هر روزی که علی شیفت باشه رضا هم دیر میاد. چند باری هم به من پیشنهاد داد تا باهاش برم بیرون؛ اما شرایط خونه اصلاً این اجازه را به دخترها نمیده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شد. خاله نگاهی بهش انداخت. متعجب سلام کرد. _ چرا همه پایینید‌! زهره ته مونده سیب زمینی توی دستش رو توی دهنش گذاشت و گفت: _ عباس آقا مرده. میلاد بالا و پایین پرید و گفت: _ آخ جون. خاله ناراحت نگاهش کرد. _ یعنی چی میلاد! _ میریم اونجا همش بازی می‌کنم‌، خوش می‌گذره. دلخور نگاهش کرد. _ آدم از مردن کسی خوشحال نمیشه! _ نه مامان از مردن او خوشحال نیستم. امشب همه خونه عمه می‌مونن؛ می‌دونی چقدر به من خوش می‌گذره؛ با بچه‌ها کلی بازی می‌کنیم. خاله رو به زهره گفت: _ لباس مشکی من کو؟ _ تو کشوت نبود. احتمالاً بردیش بالا. _ بالا لباس نبردم! _ حالا یه سر بزن، همون جاست. _ زهره برو بگرد پیداش کن.‌ خیلی کار دارم. زهره روبروی تلویزیون نشست. _ من‌ خیلی خستم، تا ناهار نخورم نمیرم. تا اومدن علی هم که خیلی طول می‌کشه. بذار بعد ناهار میرم می‌گردم. رو به من گفت: _ تنبیه این فضولی تو هم سر جاشِ. یادت میدم‌ که دیگه جای من تصمیم‌ نگیری! _ خاله من یادم‌ رفت بگم. تأکیدی سرش رو تکون داد. _ خودم تو رو بزرگ‌ کردم. به من‌ که دیگه نمی‌تونی دروغ بگی! زهره پاشو وسایل سفره رو بچین. زهره چشمی گفت، ولی از جاش تکون نخورد. برای اینکه خونه آروم باشه و این آرامشی که با زهره به دست آوردم به هم نخوره و کم‌تر جلوی چشم‌ خاله باشم، وارد آشپزخونه شدم و وسایل سفره رو روی زمین چیدم. وارد اتاق خواب خاله شدم.‌ انگار زهره دیگه با من مشکل نداره و می‌تونم به اتاق خودمون برگردم. همه کتاب‌هام رو توی کیفم گذاشتم. لباس‌های مدرسه رو درآوردم. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. طولی نکشید که علی هم به خونه اومد. خاله منتظر زهره نشد و خودش به انباری بالا که کنار اتاق من و زهره بود رفت و لباس مشکیش رو بیرون آورد. ناهار خوردیم. همه تندتند حاضر شدیم تا به خونه عمه بریم.‌ خونه‌ای که من می‌دونم قرارِ توش به خاله توهین و بی‌احترامی بشه؛ اما خاله ترجیح میده با تمام این اوصاف بره. گاهی احساس می‌کنم خاله به خاطر اینکه آقاجون و خانم‌جون نسبت بهش بدبین نشن و من رو مجبور به رفتن از خونه‌ش نکنن، بهشون باج میده و اجازه میده بهش توهین کنند.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی رو به خاله گفت: _ من میرم ماشین‌ رو روشن کنم تا شما بیایید. خاله کنار علی ایستاد و آهسته حرفی بهش زد. علی گفت: _ باشه. حواسم هست. _ سفارش کن! _ میگم. از دَر بیرون رفت.‌ زهره گفت: _ مامان الان قراره همه‌مون رو بچپونید تو یه ماشین؟ _ همش نیم ساعت راهِ! من و میلاد جلو می‌شینیم، شما سه تا هم عقب. _ من وسط لِه می‌شم. _ زهره تو چرا همیشه غر می‌زنی؟ _ شما راحت میری جلو، خبر از حال ما نداری.‌ _ درد تو له شدنِ یا کنار پنجره نشستن! زهره روی پله نشست و با لجبازی گفت: _ من اصلاً نمیام. _ خب رضا و میلاد بشینن جلو، من میام عقب. _ باز این جوری بهتره، ولی در هر صورت من جام تنگه. دَر خونه باز شد و علی رو به خاله گفت: _ یه بطری آب بدید من بریزم‌ تو‌... نگاهش تو خونه چرخید‌. _ چیزی شده؟ زهره فوری ایستاد و تا جلوی دَر رفت. خاله گفت: _ نه مادر چیزی نشده. آب برای چی می‌خوای؟ _ بریزم‌ تو ماشین. _ الان میدم رضا برات بیاره. _ زود باشید دیگه دیره. خاله با لحنی که توش تهدید بود گفت: _ زهره تو برو بشین آماده‌ای، ما هم‌ الان میاییم. زهره بی‌چون‌‌وچرا با علی رفت. میلاد و رضا هم بیرون رفتن.‌ کفش‌هام‌ رو پوشیدم‌ که صدای زنی از بیرون خونه باعث شد تا سرم رو بلند کنم‌. اقدس‌خانم اینجا چی می‌خواد! خاله با عجله سمت دَر رفت. سلام و احوال‌پرسی کردن. اقدس‌خانم گفت: _ خدا بد نده زهرا‌خانم! لباس مشکی برای چی؟ _ بد نبینی.‌ شوهر خواهرشوهرم امروز فوت کرده. _ ای وای! خدا بیامرزش.‌ من یه کاری داشتم که با این‌ اوضاع ان‌شالله بعداً مزاحم می‌شم.‌ _ شرمندت شدم‌ اقدس‌خانم! سر راهیم‌ وگرنه تعارفت می‌کردم بیای داخل. _ نه بابا این حرف‌ها چیه! ان‌شاءالله غم‌ آخرتون باشه. من چند روز دیگه مزاحم‌ می‌شم.‌ این‌ رو گفت و بعد از خداحافظی رفت.‌ رو به خاله گفتم: _ این دیگه چی می‌خواد اینجا! خاله چپ‌چپ نگاهم کرد.‌ _ جدیداً تو کار بزرگترها خیلی دخالت می‌کنی. _ آخه خاله خیلی رو دارن! دخترش به علی گفته تو سرخر داری، من زنت نمی‌شم؛ مامانش پاشنه‌ی دَر خونه‌ی ما رو کنده. با تعجب گفت: _ سرخر یعنی چی؟ رویا این حرف‌ها رو از کجا یاد گرفتی تو! جلو اومد و دَر اتاق رو قفل کرد.‌ _ از الان داری خواهرشوهر بازی در میاری ها! _ خواهر‌شوهر بازی رو زهره باید در بیاره نه من! _ هیچ فرقی نمی‌کنه. _ چرا دیگه خاله! من خواهر علی نیستم؛ دختر عمو و دخترخاله‌شم. دستش رو پشت کمرم گذاشت‌ و سمت دَر هدایتم‌ کرد. _ صد بار گفتم‌ توی این‌ خونه، تو با زهره هیچ فرقی نمی‌کنی. میلاد با عجله اومد تو حیاط.‌ _ مامان داداش میگه بیا دیگه! _ اومدیم.‌ اگر همه کوتاه بیان‌، خاله کوتاه بیا نیست. از هر راهی می‌خوام بهش بفهمونم‌ که من خودم رو خواهر علی نمی‌دونم‌، باز حرف خودش رو می‌زنه.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی کاپوت رو بالا زده بود و در حال ریختن آب توی ماشین بود. رضا هم کنارش ایستاده بود. با دیدن خاله، کارش رو تموم کرد و کاپوت رو بست. خاله گفت: _ رضا تو با میلاد جلو بشینید. علی گفت: _ چرا؟ _ آخه زهره می‌خواد پیش شیشه بشینه، این طوری نمی‌تونه. نیم‌نگاهی به زهره که تو ماشین نشسته بود انداخت. _ زشته مامان! داریم می‌ریم‌ خونه‌ی عمه. حالا یه دفعه دیگه! رو به زهره با تشر گفت: _ برو وسط بشین. نمی‌شه مامان جلو نشینه! زهره فوری خودش رو وسط کشوند. اما اعتراض و عصبانیت از صورتش می‌بارید. در نهایت همه تو ماشین‌ نشستیم و راه افتادیم. علی گفت: _اقدس خانم چی کار داشت. کاملاً ناخواسته و بی‌اراده گفتم: _ درد داشت. یه کاره پا شده اومده دم دَر... خاله کاملاً به عقب برگشت و گفت: _ رویا! این چه طرز حرف زدنِ! نگاهی به علی که برعکس همیشه که این طور مواقع با خاله هماهنگ‌ می‌شد، اما اینبار تلاش داشت تا جلوی لبخند نامحسوسش رو بگیره، انداختم و گفتم: _ ببخشید. حواسم نبود بلند فکر کردم. نگاه چپ‌چپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و صاف نشست. _ نگفت چی کار داره. دید سیاه تن‌مونه، گفت بعداً میام.‌ همه سکوت کردن، جز میلاد که شعر بی‌مفهمومی رو می‌خوند و علی که گاهی با خنده همراهیش می‌کرد، صدایی از کسی بلند نمی‌شد.‌ نگاهم رو به بیرون دادم و به ماشین‌هایی که به سرعت از کنارمون رد می‌شدن نگاه کردم. پشت چراغ قرمز ماشین ایستاد. نگاه آزار دهنده‌ی پسری که تو ماشینِ کناریمون ایستاده بود، باعث شد تا سرم رو به جهت مخالف بگردونم. با دیدن زهره که لبخند به لب به همون پسر خیره بود، کمی ترسیدم و فوری از آینه به علی که حواسش به ما نبود نگاه کردم. زهره انقدر غرق در تماشا بود که اصلاً متوجه اطراف نبود. چشمم به رضا افتاد که با اخم، رد نگاه زهره رو دنبال می‌کرد.‌ با آرنج به پهلوی زهره زد. درد باعث شد تا زهره نگاهش رو به برادرش بده. _ چته؟ رضا عصبی به شیشه ماشین اشاره کرد. _ من چمه؟! به چی ذل زدی؟ همزمان چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد. _ به بیرون. تو مگه فضول منی! _ آره من فضولم. _ چتونه شما دوتا؟ رضا ملاحظه‌ی زهره رو کرد، اما زهره کوتاه بیا نبود. _ علی این خیلی پررو شده! خودشو بزرگتر من می‌دونه، مدام بهم گیر می‌ده. _ زهره بذار این دهن بسته باشه! _ مثلاً بسته نباشه می‌خوای چی کار کنی؟ _ الان رو نتونم ثابت کنم، مدرسه اومدن مامان رو که می‌تونم! خاله برای اینکه به قائله خاتمه بده گفت: _ بس کنید دیگه! عین سگ و گربه همش می‌پرید به هم.‌ آقا‌رضا من‌ اگر خودم‌ بخوام حرف بزنم‌، زبون دارم. _ مامان‌ شما که ندیدید... _ چرا اتفاقاً دیدم! تو اجازه بده‌ من به موقع می‌دونم چی کار کنم. رضا گفت: _ مامان تو بزار من خودم این رو... علی که تا الان ساکت بود گفت: _ رضا بس کن! همین جمله‌ی کوتاهِ سه کلمه‌ای، باعث شد تا همه ساکت بشند.‌ دستم به دست‌های یخ کرده‌ی زهره خورد.‌ نگاهی به چشم‌هاش انداختم.‌ تلاش داشت خونسرد باشه اما حسابی ترسیده بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ماشین داخل کوچه عمه پیچید. از دور پرچم‌های مشکی که سر دَر خونه زده بودن خودنمایی می‌کرد. صدای قرآن توی کوچه پخش شده بود و جمعیت تقریباً زیادی که همه لباس‌های مشکی پوشیده بودند جلوی دَر خونه عمه ایستاده بودن. علی جای پارکی بین ماشین‌ها پیدا کرد. قبل از اینکه همه پیاده شیم خاله رو به علی تأکیدی گفت: _ شب نمونیم! میلاد ناراحت گفت: _ عِه مامان من دوست دارم امشب بمونم! _ نه مامان جان، میریم فردا صبح میایم. علی سری تکون داد و دستگیره ماشین رو کشید و پیاده شد. رضا از نبود علی استفاده کرد و محکم روی پای زهره کوبید و گفت: _ به قرآن یه بار دیگه ببینم از این کارها می‌کنی، کف دستش می‌ذارم. اصلاً ازت فیلم می‌گیرم بهش می‌دم. زهره فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. نمی‌دونم نگاه کردن به یک پسر اونم توی چند ثانیه کوتاه چه لذتی داره که زهره این همه دردسر برای خودش خرید. خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد و همه از ماشین پیاده شدیم. سمت خونه عمه راه افتادیم که علی صدام‌ کرد. _ رویا! دلم خالی شد. همیشه اسمم رو که صدا می‌کنه یه چیزی توی وجودم شروع به جوشش می‌کنه؛ یه چیزی بین هول و استرس و علاقه. اصلاً معنیش رو نمی‌فهمم. برگشتم و نگاهش کردم. _ امروز نه جواب کسی رو بده نه با کسی بحث کن. متوجه شدی؟ نگاهی به خاله انداختم. الان فهمیدم که توی خونه، خاله در گوشِ علی چی گفته. سفارش می‌کرد تا من رو نصیحت بکنه که جواب عمه و دخترهاش رو ندم. سرم رو پایین انداختم. _ قول الکی نمی‌تونم بدم. کسی حرف بزنه و ناراحتم کنه، جوابش رو می‌دم. قدمی سمتم برداشت. _ یه امشب رو طاقت بیار؛ اینا عزاداران. _ حرف نزنن که حرمت عزاشون حفظ بشه! _ زشته که ما مراسم ختم‌شون رو به هم بزنیم. پیش مامان بشین‌، ساکت باش تا شب بریم خونه؛ باشه؟ جوابش رو ندادم. با نوک انگشت آروم به بازوم زد و گفت: _ باشه!؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ تلاش می‌کنم. با سر به دَر اشاره کرد. _ برو تو. به سرعت قدم‌هام اضافه کردم تا به همراه خاله وارد بشم؛ چون وقتی دسته جمعی وارد می‌شیم یه سلام کلی میگم‌.‌ خاله با همه سلام علیک می‌کنه، اما چون آقاجون من رو خیلی دوست داره، همه به من احترام خاصی می‌ذارن تا نظر آقاجون رو به خودشون جلب کنن. به خاطر همینِ که همیشه سعی می‌کنن با من جدا سلام و احوالپرسی کنن. فوری کنار خاله ایستادم و چادرش رو تو دستم گرفتم. خاله جلو رفت. برادر عباس‌آقا روبروی دَر ایستاده بود. با دیدن ما سر به زیر و غمگین جواب تسلی خاطری که خاله گفته بود رو داد. همه وارد حیاط شدیم. علی و رضا جلوی دَر ایستادند. وارد خونه شدیم. صدای گریه عمه و دخترهاش، کل خونه رو برداشته بود. خاله اشاره کرد به من که همراهش برم؛ اما اصلاً دوست ندارم مراسم ختم رو از نزدیک ببینم. دلم می‌خواد همین عقب‌ بشینم. زهره سمت عمه رفت. خانم‌جون رو با چشم پیدا کردم.‌ با دیدن خانم‌جون توی اتاق بغلی، کنارش نشستم. _ سلام. لبخند بی‌جونی زد. _ سلام دخترم. دستش رو پشت سرم گذاشت و همزمان که پیشونیم رو می‌بوسید گفت: _ برو به عمه‌ت تسلیت بگو. _ دورش شلوغِ، خلوت شه میرم. _ زن عموت تو آشپزخونه‌س، برو ببین کمک نمی‌خواد؟ _ میرم حالا خانم‌جون! بزار یکم بشینم. متوجه خاله که با چشم و ابرو عمه رو نشونم می‌داد شدم.‌ عمه همیشه من رو ناراحت کرده؛ چرا باید بهش تسلیت بگم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقت❌❌ سلام خدمت تمام دوستان و بزرگواران خیلی ها هنوز متوجه اینکه توی برگ رای اگه اسم 2 نفر رئیسی و جلیلی را همزمان بنویسند آن برگ رای جز آرای باطله است نیستند و احتمالا رقیب حیله گر در روزهای پایانی به مردم القا میکنند که بجای شک در دادن رای ، به هر دو عزیز رای بدهید. با همین ترفند ساده خیلی از آرایی که قراره به سبد بزرگواران انقلابی بره رو باطل میکنند بزرگواران بسیجی این پیام را در همه پیامرسانهایی که عضو هستید ارسال کنید و به همه بگویید در نهایت باید "اسم یک نفر در برگ رای نوشته شود" تا زحماتتان به باد نرود . مراقب باشیم از آرای باطله شکست نخوریم. ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله بی‌خیال نشد و سمتم اومد.‌ روی یک پا نشست؛ سلامی به خانم جون کرد و رو به من گفت: _ بلند شو بیا دیگه! با لجبازی جوابش رو دادم. _ نمی‌خوام بیام. نگاهی به حیاط انداخت و سؤالی گفت: _ یعنی برای هر کاری باید دست به دامن علی بشم؟ _ خاله یادت نیست اون شب به من چی گفت؟ _ اون شب تو بی‌ادبی کردی، عمه‌ت هم... خانم‌جون دستم رو گرفت و گفت: _ الان جای این حرف‌ها نیست.‌ آدم باید موقعیت رو بسنجه. به زور خاله و خانم‌جون ایستادم.‌ خاله کنار گوشم‌ گفت: _ اینا این رفتارهای تو رو از چشم من می‌بینند. _ شما اجازه بده، من به همه میگم از چشم شما نبینن! _ ماشالله زبونت دو متره.‌ هر چی دلت بخواد میگی، بعد می‌ندازی گردن من. _ وقتی شما به علی میگی که به من بگه جواب کسی رو ندم، گردن شما نیست؟ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ یه تسلیت گفتن انقدر سخته رویا! نگاهم رو از خاله گرفتم و سمت عمه رفتم. چادرش رو روی صورتش کشیده بود و آهسته گریه می‌کرد. روبروش نشستم. لحظه‌ای دلم براش سوخت. _ سلام عمه. تسلیت میگم. سرش رو بالا آورد و درمونده با چشم‌های اشکی نگاهم کرد. _ سلام عمه جان. ممنونم.‌ حضور خانم‌ها برای عرض تسلیت باعث شد تا زود‌تر بتونم سر جام برگردم. کنار خانم‌جون نشستم. سر چرخوندم و به علی و دایی که کنار هم‌ توی حیاط ایستاده بودن، نگاه کردم. میلاد جلوی علی ایستاده بود و همزمان که بالا و پایین‌ می‌پرید ،حرف هم می‌زد. علی از توی جیبش اسکناسی بهش داد. میلاد لحظه‌ای از شوق بالا و پایین پریدن افتاد و نگاهش بین پولی که علی بهش داده بود و خود علی، جابه‌جا شد و چیزی گفت. دایی و علی هر دو خنده‌شون رو جمع و جور کردن و علی اسکناس دیگه‌ای به میلاد داد. نگاه علی به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم.‌ قصدم نگاه کردنش نبود، اما الان فکر می‌کنه من بهش زل زده بودم.‌ زهره برعکس همیشه آروم و ساکت نشسته.‌ با قرار گرفتن سینی چایی روبروم، سرم رو بالا گرفتم و به مهشید نگاه کردم.‌ ممنونی گفتم که اونم از خدا خواسته زود از کنارم رفت.‌ صدای چیزی شبیه به انفجار باعث شد تا همه بترسن.‌ به حیاط نگاه کردم؛ هیچ مردی تو حیاط نمونده بود و همه به دنبال صدا بیرون از خونه رفته بودن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 چند لحظه‌ای نگذشته بود که مردها یکی‌یکی وارد حیاط شدن. بعضی می‌خندیدن و بعضی به نشونه‌ی تأسف سرشون رو تکون می‌دادن. خدا رو شکر من جای خوبی نشستم و به همه چی دید دارم. علی در حالی که دست میلاد رو از بازو گرفته بود، عصبی وارد حیاط شد.‌ میلاد ناراحت بود اما از ترس فقط پا‌به‌پای علی راه می‌اومد.‌ بازوش رو جلوی دَر خونه رها کرد و با تشر گفت: _ برو پیش مامان! میلاد فوری داخل اومد. اولین کسی رو که دید من بودم. با عجله سمتم اومد و پشت به دَر کنارم نشست. گوشش حسابی قرمز بود. کمی سرم رو جلو بردم و آهسته پرسیدم: _ چی شده؟ نگاهی به پشت سرش انداخت. همین باعث شد تا قرمزی گردنش هم به چشم بیاد. برگشت و با بغض گفت: _ داداش من رو زد. این اولین باریِ که علی روی میلاد دست بلند کرده. متعجب نگاهش کردم. _ برای چی!؟ سرش رو پایین انداخت و اخم‌هاش رو تو هم کرد. _ میلاد چی کار کردی! تقریباً با صدای بلند گفت: _ نمی‌خوام‌ بگم. لبم‌ رو به دندون گرفتم و به اطراف نگاه کردم.‌ خانم‌جون نفس سنگینی کشید. _ حتماً کار بدی کردی! بلند شو برو پیش مامانت بشین. میلاد از جاش تکون نخورد.‌ نگاهی به علی انداختم؛ صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. دایی به زور جلوی خندش رو گرفته بود و تلاش می‌کرد تا علی رو آروم کنه.‌ _ میلاد بگو ببینم‌ چی کار کردی! میلاد عصبی نگاهم کرد که خانم جون گفت: _ سربه‌سرش نذار! یه وقت داد می‌زنه، زشته جلو مردم! عمو یااللهی گفت و وارد خونه شد.‌ میلاد با دیدن عمو فوری ایستاد؛ سمت عمو رفت و دستش رو گرفت. عمو هم‌ مثل همیشه از میلاد استقبال کرد. پشت سر عمو، محمد اومد.‌ کمی نگاهم‌ کرد و لبخندی زد.‌ از سماجتش خسته شدم.‌ لبخندش رو پاسخ ندادم. نگاهم رو ازش گرفتم که با چشم‌های خیره‌ی علی روبرو شدم.‌ ته نگاهش چیزی بود که می‌ترسوندم.‌ کلافه دستی به گردنش کشید و اشاره کرد برم پیشش. ایستادم و سمت حیاط رفتم. خودش رو به دَر رسوند.‌ تلاش داشت تا عصبانیش رو تو چهره نشون نده اما برای من که پنج سال باهاش تو رویا و واقعیت زندگی کردم، کاملاً مشخصه. _ تو چرا جلوی دَر نشستی؟ به خانم‌جون اشاره کردم. _ پیش خانم‌جونم. _ مگه بهت نگفتم پیش مامان بشین! _ آخه اون ور دارن گریه می‌کنن. نفس حرصیش رو بیرون داد. _ نیشت چرا بازه! حق به جانب دستم رو روی سینم گذاشتم. _من! من که اصلاً نخندیدم.‌ چپ‌چپ نگاهم کرد. _ برو پیش مامان اینجا واینستا. _ چشم. پا کج کردم و با چهره‌‌ی آویزون پیش خاله رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا