🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت136
🍀منتهای عشق💞
علی رو به خاله گفت:
_ من میرم ماشین رو روشن کنم تا شما بیایید.
خاله کنار علی ایستاد و آهسته حرفی بهش زد. علی گفت:
_ باشه. حواسم هست.
_ سفارش کن!
_ میگم.
از دَر بیرون رفت. زهره گفت:
_ مامان الان قراره همهمون رو بچپونید تو یه ماشین؟
_ همش نیم ساعت راهِ! من و میلاد جلو میشینیم، شما سه تا هم عقب.
_ من وسط لِه میشم.
_ زهره تو چرا همیشه غر میزنی؟
_ شما راحت میری جلو، خبر از حال ما نداری.
_ درد تو له شدنِ یا کنار پنجره نشستن!
زهره روی پله نشست و با لجبازی گفت:
_ من اصلاً نمیام.
_ خب رضا و میلاد بشینن جلو، من میام عقب.
_ باز این جوری بهتره، ولی در هر صورت من جام تنگه.
دَر خونه باز شد و علی رو به خاله گفت:
_ یه بطری آب بدید من بریزم تو...
نگاهش تو خونه چرخید.
_ چیزی شده؟
زهره فوری ایستاد و تا جلوی دَر رفت. خاله گفت:
_ نه مادر چیزی نشده. آب برای چی میخوای؟
_ بریزم تو ماشین.
_ الان میدم رضا برات بیاره.
_ زود باشید دیگه دیره.
خاله با لحنی که توش تهدید بود گفت:
_ زهره تو برو بشین آمادهای، ما هم الان میاییم.
زهره بیچونوچرا با علی رفت. میلاد و رضا هم بیرون رفتن.
کفشهام رو پوشیدم که صدای زنی از بیرون خونه باعث شد تا سرم رو بلند کنم.
اقدسخانم اینجا چی میخواد!
خاله با عجله سمت دَر رفت.
سلام و احوالپرسی کردن. اقدسخانم گفت:
_ خدا بد نده زهراخانم! لباس مشکی برای چی؟
_ بد نبینی. شوهر خواهرشوهرم امروز فوت کرده.
_ ای وای! خدا بیامرزش. من یه کاری داشتم که با این اوضاع انشالله بعداً مزاحم میشم.
_ شرمندت شدم اقدسخانم! سر راهیم وگرنه تعارفت میکردم بیای داخل.
_ نه بابا این حرفها چیه! انشاءالله غم آخرتون باشه. من چند روز دیگه مزاحم میشم.
این رو گفت و بعد از خداحافظی رفت. رو به خاله گفتم:
_ این دیگه چی میخواد اینجا!
خاله چپچپ نگاهم کرد.
_ جدیداً تو کار بزرگترها خیلی دخالت میکنی.
_ آخه خاله خیلی رو دارن! دخترش به علی گفته تو سرخر داری، من زنت نمیشم؛ مامانش پاشنهی دَر خونهی ما رو کنده.
با تعجب گفت:
_ سرخر یعنی چی؟ رویا این حرفها رو از کجا یاد گرفتی تو!
جلو اومد و دَر اتاق رو قفل کرد.
_ از الان داری خواهرشوهر بازی در میاری ها!
_ خواهرشوهر بازی رو زهره باید در بیاره نه من!
_ هیچ فرقی نمیکنه.
_ چرا دیگه خاله! من خواهر علی نیستم؛ دختر عمو و دخترخالهشم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت دَر هدایتم کرد.
_ صد بار گفتم توی این خونه، تو با زهره هیچ فرقی نمیکنی.
میلاد با عجله اومد تو حیاط.
_ مامان داداش میگه بیا دیگه!
_ اومدیم.
اگر همه کوتاه بیان، خاله کوتاه بیا نیست. از هر راهی میخوام بهش بفهمونم که من خودم رو خواهر علی نمیدونم، باز حرف خودش رو میزنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت137
🍀منتهای عشق💞
علی کاپوت رو بالا زده بود و در حال ریختن آب توی ماشین بود. رضا هم کنارش ایستاده بود. با دیدن خاله، کارش رو تموم کرد و کاپوت رو بست.
خاله گفت:
_ رضا تو با میلاد جلو بشینید.
علی گفت:
_ چرا؟
_ آخه زهره میخواد پیش شیشه بشینه، این طوری نمیتونه.
نیمنگاهی به زهره که تو ماشین نشسته بود انداخت.
_ زشته مامان! داریم میریم خونهی عمه. حالا یه دفعه دیگه!
رو به زهره با تشر گفت:
_ برو وسط بشین. نمیشه مامان جلو نشینه!
زهره فوری خودش رو وسط کشوند. اما اعتراض و عصبانیت از صورتش میبارید. در نهایت همه تو ماشین نشستیم و راه افتادیم.
علی گفت:
_اقدس خانم چی کار داشت.
کاملاً ناخواسته و بیاراده گفتم:
_ درد داشت. یه کاره پا شده اومده دم دَر...
خاله کاملاً به عقب برگشت و گفت:
_ رویا! این چه طرز حرف زدنِ!
نگاهی به علی که برعکس همیشه که این طور مواقع با خاله هماهنگ میشد، اما اینبار تلاش داشت تا جلوی لبخند نامحسوسش رو بگیره، انداختم و گفتم:
_ ببخشید. حواسم نبود بلند فکر کردم.
نگاه چپچپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و صاف نشست.
_ نگفت چی کار داره. دید سیاه تنمونه، گفت بعداً میام.
همه سکوت کردن، جز میلاد که شعر بیمفهمومی رو میخوند و علی که گاهی با خنده همراهیش میکرد، صدایی از کسی بلند نمیشد.
نگاهم رو به بیرون دادم و به ماشینهایی که به سرعت از کنارمون رد میشدن نگاه کردم.
پشت چراغ قرمز ماشین ایستاد. نگاه آزار دهندهی پسری که تو ماشینِ کناریمون ایستاده بود، باعث شد تا سرم رو به جهت مخالف بگردونم.
با دیدن زهره که لبخند به لب به همون پسر خیره بود، کمی ترسیدم و فوری از آینه به علی که حواسش به ما نبود نگاه کردم.
زهره انقدر غرق در تماشا بود که اصلاً متوجه اطراف نبود. چشمم به رضا افتاد که با اخم، رد نگاه زهره رو دنبال میکرد.
با آرنج به پهلوی زهره زد. درد باعث شد تا زهره نگاهش رو به برادرش بده.
_ چته؟
رضا عصبی به شیشه ماشین اشاره کرد.
_ من چمه؟! به چی ذل زدی؟
همزمان چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد.
_ به بیرون. تو مگه فضول منی!
_ آره من فضولم.
_ چتونه شما دوتا؟
رضا ملاحظهی زهره رو کرد، اما زهره کوتاه بیا نبود.
_ علی این خیلی پررو شده! خودشو بزرگتر من میدونه، مدام بهم گیر میده.
_ زهره بذار این دهن بسته باشه!
_ مثلاً بسته نباشه میخوای چی کار کنی؟
_ الان رو نتونم ثابت کنم، مدرسه اومدن مامان رو که میتونم!
خاله برای اینکه به قائله خاتمه بده گفت:
_ بس کنید دیگه! عین سگ و گربه همش میپرید به هم. آقارضا من اگر خودم بخوام حرف بزنم، زبون دارم.
_ مامان شما که ندیدید...
_ چرا اتفاقاً دیدم! تو اجازه بده من به موقع میدونم چی کار کنم.
رضا گفت:
_ مامان تو بزار من خودم این رو...
علی که تا الان ساکت بود گفت:
_ رضا بس کن!
همین جملهی کوتاهِ سه کلمهای، باعث شد تا همه ساکت بشند.
دستم به دستهای یخ کردهی زهره خورد. نگاهی به چشمهاش انداختم. تلاش داشت خونسرد باشه اما حسابی ترسیده بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت138
🍀منتهای عشق💞
ماشین داخل کوچه عمه پیچید. از دور پرچمهای مشکی که سر دَر خونه زده بودن خودنمایی میکرد. صدای قرآن توی کوچه پخش شده بود و جمعیت تقریباً زیادی که همه لباسهای مشکی پوشیده بودند جلوی دَر خونه عمه ایستاده بودن.
علی جای پارکی بین ماشینها پیدا کرد. قبل از اینکه همه پیاده شیم خاله رو به علی تأکیدی گفت:
_ شب نمونیم!
میلاد ناراحت گفت:
_ عِه مامان من دوست دارم امشب بمونم!
_ نه مامان جان، میریم فردا صبح میایم.
علی سری تکون داد و دستگیره ماشین رو کشید و پیاده شد. رضا از نبود علی استفاده کرد و محکم روی پای زهره کوبید و گفت:
_ به قرآن یه بار دیگه ببینم از این کارها میکنی، کف دستش میذارم. اصلاً ازت فیلم میگیرم بهش میدم.
زهره فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. نمیدونم نگاه کردن به یک پسر اونم توی چند ثانیه کوتاه چه لذتی داره که زهره این همه دردسر برای خودش خرید.
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد و همه از ماشین پیاده شدیم. سمت خونه عمه راه افتادیم که علی صدام کرد.
_ رویا!
دلم خالی شد. همیشه اسمم رو که صدا میکنه یه چیزی توی وجودم شروع به جوشش میکنه؛ یه چیزی بین هول و استرس و علاقه. اصلاً معنیش رو نمیفهمم. برگشتم و نگاهش کردم.
_ امروز نه جواب کسی رو بده نه با کسی بحث کن. متوجه شدی؟
نگاهی به خاله انداختم. الان فهمیدم که توی خونه، خاله در گوشِ علی چی گفته. سفارش میکرد تا من رو نصیحت بکنه که جواب عمه و دخترهاش رو ندم. سرم رو پایین انداختم.
_ قول الکی نمیتونم بدم. کسی حرف بزنه و ناراحتم کنه، جوابش رو میدم.
قدمی سمتم برداشت.
_ یه امشب رو طاقت بیار؛ اینا عزاداران.
_ حرف نزنن که حرمت عزاشون حفظ بشه!
_ زشته که ما مراسم ختمشون رو به هم بزنیم. پیش مامان بشین، ساکت باش تا شب بریم خونه؛ باشه؟
جوابش رو ندادم. با نوک انگشت آروم به بازوم زد و گفت:
_ باشه!؟
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ تلاش میکنم.
با سر به دَر اشاره کرد.
_ برو تو.
به سرعت قدمهام اضافه کردم تا به همراه خاله وارد بشم؛ چون وقتی دسته جمعی وارد میشیم یه سلام کلی میگم. خاله با همه سلام علیک میکنه، اما چون آقاجون من رو خیلی دوست داره، همه به من احترام خاصی میذارن تا نظر آقاجون رو به خودشون جلب کنن. به خاطر همینِ که همیشه سعی میکنن با من جدا سلام و احوالپرسی کنن.
فوری کنار خاله ایستادم و چادرش رو تو دستم گرفتم. خاله جلو رفت. برادر عباسآقا روبروی دَر ایستاده بود. با دیدن ما سر به زیر و غمگین جواب تسلی خاطری که خاله گفته بود رو داد.
همه وارد حیاط شدیم. علی و رضا جلوی دَر ایستادند. وارد خونه شدیم. صدای گریه عمه و دخترهاش، کل خونه رو برداشته بود.
خاله اشاره کرد به من که همراهش برم؛ اما اصلاً دوست ندارم مراسم ختم رو از نزدیک ببینم. دلم میخواد همین عقب بشینم. زهره سمت عمه رفت.
خانمجون رو با چشم پیدا کردم. با دیدن خانمجون توی اتاق بغلی، کنارش نشستم.
_ سلام.
لبخند بیجونی زد.
_ سلام دخترم.
دستش رو پشت سرم گذاشت و همزمان که پیشونیم رو میبوسید گفت:
_ برو به عمهت تسلیت بگو.
_ دورش شلوغِ، خلوت شه میرم.
_ زن عموت تو آشپزخونهس، برو ببین کمک نمیخواد؟
_ میرم حالا خانمجون! بزار یکم بشینم.
متوجه خاله که با چشم و ابرو عمه رو نشونم میداد شدم. عمه همیشه من رو ناراحت کرده؛ چرا باید بهش تسلیت بگم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
دقت❌❌
سلام خدمت تمام دوستان و بزرگواران
خیلی ها هنوز متوجه اینکه توی برگ رای اگه اسم 2 نفر رئیسی و جلیلی را همزمان بنویسند آن برگ رای جز آرای باطله است نیستند
و احتمالا رقیب حیله گر در روزهای پایانی به مردم القا میکنند که بجای شک در دادن رای ، به هر دو عزیز رای بدهید. با همین ترفند ساده خیلی از آرایی که قراره به سبد بزرگواران انقلابی بره رو باطل میکنند
بزرگواران بسیجی این پیام را در همه پیامرسانهایی که عضو هستید ارسال کنید و به همه بگویید در نهایت باید
"اسم یک نفر در برگ رای نوشته شود"
تا زحماتتان به باد نرود . مراقب باشیم از آرای باطله شکست نخوریم.
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت139
🍀منتهای عشق💞
خاله بیخیال نشد و سمتم اومد. روی یک پا نشست؛ سلامی به خانم جون کرد و رو به من گفت:
_ بلند شو بیا دیگه!
با لجبازی جوابش رو دادم.
_ نمیخوام بیام.
نگاهی به حیاط انداخت و سؤالی گفت:
_ یعنی برای هر کاری باید دست به دامن علی بشم؟
_ خاله یادت نیست اون شب به من چی گفت؟
_ اون شب تو بیادبی کردی، عمهت هم...
خانمجون دستم رو گرفت و گفت:
_ الان جای این حرفها نیست. آدم باید موقعیت رو بسنجه.
به زور خاله و خانمجون ایستادم. خاله کنار گوشم گفت:
_ اینا این رفتارهای تو رو از چشم من میبینند.
_ شما اجازه بده، من به همه میگم از چشم شما نبینن!
_ ماشالله زبونت دو متره. هر چی دلت بخواد میگی، بعد میندازی گردن من.
_ وقتی شما به علی میگی که به من بگه جواب کسی رو ندم، گردن شما نیست؟
چپچپ نگاهم کرد.
_ یه تسلیت گفتن انقدر سخته رویا!
نگاهم رو از خاله گرفتم و سمت عمه رفتم. چادرش رو روی صورتش کشیده بود و آهسته گریه میکرد. روبروش نشستم. لحظهای دلم براش سوخت.
_ سلام عمه. تسلیت میگم.
سرش رو بالا آورد و درمونده با چشمهای اشکی نگاهم کرد.
_ سلام عمه جان. ممنونم.
حضور خانمها برای عرض تسلیت باعث شد تا زودتر بتونم سر جام برگردم.
کنار خانمجون نشستم. سر چرخوندم و به علی و دایی که کنار هم توی حیاط ایستاده بودن، نگاه کردم.
میلاد جلوی علی ایستاده بود و همزمان که بالا و پایین میپرید ،حرف هم میزد. علی از توی جیبش اسکناسی بهش داد. میلاد لحظهای از شوق بالا و پایین پریدن افتاد و نگاهش بین پولی که علی بهش داده بود و خود علی، جابهجا شد و چیزی گفت.
دایی و علی هر دو خندهشون رو جمع و جور کردن و علی اسکناس دیگهای به میلاد داد. نگاه علی به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم. قصدم نگاه کردنش نبود، اما الان فکر میکنه من بهش زل زده بودم.
زهره برعکس همیشه آروم و ساکت نشسته. با قرار گرفتن سینی چایی روبروم، سرم رو بالا گرفتم و به مهشید نگاه کردم. ممنونی گفتم که اونم از خدا خواسته زود از کنارم رفت.
صدای چیزی شبیه به انفجار باعث شد تا همه بترسن. به حیاط نگاه کردم؛ هیچ مردی تو حیاط نمونده بود و همه به دنبال صدا بیرون از خونه رفته بودن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت140
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای نگذشته بود که مردها یکییکی وارد حیاط شدن. بعضی میخندیدن و بعضی به نشونهی تأسف سرشون رو تکون میدادن.
خدا رو شکر من جای خوبی نشستم و به همه چی دید دارم. علی در حالی که دست میلاد رو از بازو گرفته بود، عصبی وارد حیاط شد.
میلاد ناراحت بود اما از ترس فقط پابهپای علی راه میاومد. بازوش رو جلوی دَر خونه رها کرد و با تشر گفت:
_ برو پیش مامان!
میلاد فوری داخل اومد. اولین کسی رو که دید من بودم. با عجله سمتم اومد و پشت به دَر کنارم نشست.
گوشش حسابی قرمز بود. کمی سرم رو جلو بردم و آهسته پرسیدم:
_ چی شده؟
نگاهی به پشت سرش انداخت. همین باعث شد تا قرمزی گردنش هم به چشم بیاد. برگشت و با بغض گفت:
_ داداش من رو زد.
این اولین باریِ که علی روی میلاد دست بلند کرده. متعجب نگاهش کردم.
_ برای چی!؟
سرش رو پایین انداخت و اخمهاش رو تو هم کرد.
_ میلاد چی کار کردی!
تقریباً با صدای بلند گفت:
_ نمیخوام بگم.
لبم رو به دندون گرفتم و به اطراف نگاه کردم. خانمجون نفس سنگینی کشید.
_ حتماً کار بدی کردی! بلند شو برو پیش مامانت بشین.
میلاد از جاش تکون نخورد. نگاهی به علی انداختم؛ صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. دایی به زور جلوی خندش رو گرفته بود و تلاش میکرد تا علی رو آروم کنه.
_ میلاد بگو ببینم چی کار کردی!
میلاد عصبی نگاهم کرد که خانم جون گفت:
_ سربهسرش نذار! یه وقت داد میزنه، زشته جلو مردم!
عمو یااللهی گفت و وارد خونه شد. میلاد با دیدن عمو فوری ایستاد؛ سمت عمو رفت و دستش رو گرفت. عمو هم مثل همیشه از میلاد استقبال کرد.
پشت سر عمو، محمد اومد. کمی نگاهم کرد و لبخندی زد. از سماجتش خسته شدم. لبخندش رو پاسخ ندادم.
نگاهم رو ازش گرفتم که با چشمهای خیرهی علی روبرو شدم. ته نگاهش چیزی بود که میترسوندم. کلافه دستی به گردنش کشید و اشاره کرد برم پیشش.
ایستادم و سمت حیاط رفتم. خودش رو به دَر رسوند. تلاش داشت تا عصبانیش رو تو چهره نشون نده اما برای من که پنج سال باهاش تو رویا و واقعیت زندگی کردم، کاملاً مشخصه.
_ تو چرا جلوی دَر نشستی؟
به خانمجون اشاره کردم.
_ پیش خانمجونم.
_ مگه بهت نگفتم پیش مامان بشین!
_ آخه اون ور دارن گریه میکنن.
نفس حرصیش رو بیرون داد.
_ نیشت چرا بازه!
حق به جانب دستم رو روی سینم گذاشتم.
_من! من که اصلاً نخندیدم.
چپچپ نگاهم کرد.
_ برو پیش مامان اینجا واینستا.
_ چشم.
پا کج کردم و با چهرهی آویزون پیش خاله رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت141
🍀منتهای عشق💞
کنار خاله نشستم. عمو که تا به الان مشغول جواب دادن به تسلیتهای فامیل بود بالاخره روبروی عمه نشست و گفت:
_ علیآقا میگه خاکسپاری رو بندازیم برای پس فردا؛ قبول میکنی؟
عمه جواب نداد.
_ گفت نظر تو رو بپرسم؟
با صدای لرزان و چشمهای پراشک گفت:
_ چرا پس فردا؟
_ میگه یه سری از فامیلهاشون هستن که هنوز از شهرستان نیومدن.
عمه چادرش روی سرش کشید و گفت:
_ نمیدونم، هر کاری صلاحتونِ انجام بدید.
_ آبجی! دیر به خاک سپردن یعنی بیشتر نشستن و مراسم گرفتن. از پَسش برمیای؟
یه نگاه به خودت و دخترات بنداز؛ اعصاب براتون نمیمونه. روز اول این طوری شدید، این دو روز رو میخوای چیکار کنی؟
_ میگی چی کار کنم!
_ به نظر من قبول نکن.
_ ریش و قیچی دست خودت. هرکاری فکر میکنی درسته بکن؛ تو نماینده من.
_ دستت درد نکنه آبجی.
ایستاد. میلاد تا وسطهای راه با عمو رفت. وسط راه نمیدونم چی دید که فوری برگشت و پشت به خاله نشست. دیگه دیدی نسبت به بیرون ندارم.
خاله نگاهی به گردن قرمز میلاد که کمی هم باد کرده بود انداخت و با تعجب گفت:
_ میلاد! مامان گردنت چی شده!؟
دوباره بغض کرد.
_ داداش زدم.
خاله متعجب گفت:
_ چرا؟
فقط نگاه کرد و حرفی نزد.
_ مگه چکار کردی!
نگاهی به من کرد و گفت:
_ تو نفهمیدی؟
_ نه؛ من اونجا نشسته بودم که دیدم میلاد هم گوشش قرمزِ، همگردنش. میگم چی شده! انقدر بیادبِ که جلوی خانمجون و اون همه آدم سر من داد زد.
خاله ناراحت از کتک خوردن ته تقاریش، نفس عمیقی کشید و رو به میلاد گفت:
_ چی کار کردی؟ به من بگو.
_ مامان ولم کن دیگه! نمیخوام بگم.
کنار گوش خاله گفتم:
_ تا کی باید این جا بشینیم؟ بسه دیگه! همه میان تسلیت میگن و میرن.
_ خواهر شوهرمه! نمیتونم ول کنم برم.
_ ول کن توروخدا خاله! در برابر بیاحترامی، شما به اینها احترام میذاری؟
_ صد بار بهت گفتم بشین ببین بزرگترها چی کار میکنن، تو هم همون کار رو بکن.
_ خاله دارم حرص میخورم.
_ حرص نخور. پاشو یه قرآن بردار یکم بخون.
هیچ وقت حریف خاله نشدم.
با چشم دنبال زهره گشتم. گوشهای نشسته بود و با گوشی که دستش بود با چهرهای شاداب در حال پیام دادن بود. این زهره تا یه کار دست خودش نده، آدم بشو نیست.
علی معلوم نیست از کجا عصبانی شده که سر من و میلاد خالی کرد.
مدام به ساعت نگاه میکردم و خمیازه میکشیدم. سه ساعتی بود که بیخودی نشسته بودیم و به صدای گریهی اطرافیان گوش میدادیم که بالاخره خاله رو به میلاد گفت:
_ برو به علی بگو؛ مامان میگه بریم خونه.
_ من نمیرم. دوباره من رو میزنه.
_ نمیزنه! بلند شو برو.
_ نمیرم مامان، به رویا بگو.
خاله از رفتار میلاد ناراحت شد و خواست بایسته که گفتم:
_ من میرم.
_ میترسم ناراحت شه.
_ تو حیاط نمیرم. از تو اتاق صداش میکنم.
_ باشه؛ برو.
ایستادم. روسریم رو جلو کشیدم و وارد اتاق بغلی شدم. خبری از علی نبود. دایی و رضا لب باغچه نشسته بودن. رضا با دیدن من فوری ایستاد و جلو اومد.
_ چیه؟
_خاله میگه به علی بگو دیگه بریم.
جلوتر اومد.
_ زهره کجاست؟
_ داخل نشسته.
_ تو هم تو ماشین دیدی؟
خیره نگاهش کردم.
_ به علی گفتی؟
سرش رو بالا داد.
_ به دایی چی!
_ نه نگفتم، ولی اگر ادامه بده میگم.
هم زمان علی وارد حیاط شد. نگاهی به ما کرد و جلو اومد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
_ خاله میگه دیگه بریم.
_ باشه، حاضر بشید بیاید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت142
🍀منتهای عشق💞
بعد از خداحافظیِ همراه با دلخوری از طرف عمه، از خونه بیرون اومدیم. علی زودتر از همه رفت تا ماشین رو از پارک دربیاره. با خاله آهسته سمت ماشین قدم برداشتیم که با صدای عمو متوقف شدیم.
_ زن داداش!
خاله نفس سنگینی کشید و زیر لب گفت:
_ خدا به خیر کنه.
رو به عمو گفت:
_ بله آقامجتبی!
عمو نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
_ میشه رویا بمونه من بیارمش!
درمونده به خاله نگاه کردم.
_ فردا باید بره مدرسه.
_ تا شب میارمش.
محمد هم کنار عمو ایستاد. نفس کشیدن برام سخت شد. رضا گفت:
_ منم میمونم با هم میایم.
خاله چشم غرهای به رضا رفت.
_ والا چی بگم...
فوری گفتم:
_ عمو من سرم درد میکنه، نمیتونم بمونم.
محمد گفت:
_ میخوای یه مسکن بهت بدم.
از ناچاری نگاهش کردم که صدای علی به کمکم اومد.
_ قرص بخواد تو ماشین هست.
نگاه چپچپی به من انداخت و رو به عمو ادامه داد:
_ عمو نگران نباش. زنگ زدم مرخصی گرفتم؛ فردا اولین نفر ما اینجاییم.
عمو ناراحت از اینکه نمیتونه من رو نگه داره، سرش رو پایین انداخت.
_ باشه.
_ اگر کاری داشتید زنگ بزنید من و رضا میایم.
_ دست درد نکنه. همون فردا بیایید کافیه. برید به سلامت.
دست محمد رو گرفت و داخل خونه برگشت. نگاه تیز و چپچپ علی باعث شد که ناخواسته پشت خاله پناه بگیرم.
_ تو چرا وایستادی با محمد حرف میزنی؟
_ به خدا من باهاش حرف نزدم! اون گفت.
_ بین این همه آدم باید از اون قرص بخوای؟
_ من اصلاً سرم درد نمیکنه. عمو میخواست به زور نگهم داره، اینجوری گفتم که بره.
خاله گفت:
_ راست میگه بچهم، با عموت بود. بعد هم خونه رو مگه از ما گرفتن که تو کوچه حرف میزنیم!
علی به ماشین اشاره کرد.
_ بشینید.
از رفتار علی بغض توی گلوم گیر کرد. اون از تو حیاط که تا محمد اومد بیخودی به من گیر داد که چرا نیشت بازه؛ اینم الان که از هیچ جا خبر نداره، دعوام میکنه.
همه تو ماشین نشستیم. هیچ کس حرف نمیزد. رضا قبل نشستن تو ماشین، آهسته به زهره حرفی زد که که کلاً زهره رو در سکوت فرو برد. خاله از رفتار علی با من و میلاد ناراحتِ؛ من و میلاد هم که زخم خوردهایم سکوت کردیم. علی هم معلوم نیست از چی عصبانیه که با همه تند حرف میزنه.
ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله دَر رو باز کرد و همه وارد شدیم. به محض ورودمون علی قیافهی جدی به خودش گرفت و گفت:
_ میلاد؛ بیا اینجا ببینم!
میلاد پشت خاله پنهان شد. خاله دلخور به علی گفت:
_ اونجا هیچی نتونستم بگم؛ انقدر این بچه رو محکم زدی که جاش وَرم کرده بود!
علی بدون توجه به حرف خاله گفت:
_ میلاد خودت میای یا من بیام؟
خاله گفت:
_ حداقل بهم بگو چی شده!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت143
🍀منتهای عشق💞
_ اومد گفت پول بده؛ ده تومن بهش دادم. گفت کمه، یه ده تومنی دیگه گرفت. معلوم نیست رفت از کی ترقه خرید. ترقه که چه عرض کنم، صدای نارنجک داد. آبرومون رو جلوی هر چی فامیل بود برد. میگم از کی خریدی، نمیگه.
الان باید بگه از کی خریده! بقیهی پولش رو هم از کجا آورده. نگه من میدونم با اون!
پس اون صدای انفجار رو میلاد درست کرده بود!
خاله ناباورانه به میلاد نگاه کرد.
_ داداشت چی میگه!؟
میلاد نیمنگاهی به رضا انداخت و سرش رو پایین گرفت و با بغض گفت:
_ ببخشید.
رنگ نگاه خاله مهربون شد. علی گفت:
_ ببخشید نداریم. باید بیای بِایستی جلوی من، سرت رو بگیری بالا، جواب سؤال من رو بدی.
_ اشتباه کرده علیجان! خودش متوجه اشتباهش شده.
_ اشتباه که کرده! متوجه اشتباهش هم کردمش. ولی باید تکلیف بقیهی پول و از کی خریده، معلوم بشه.
_ الان ترسیده، بعداً به من میگه.
_ اتفاقاً باید بترسه. میلاد میای یا بیام!
میلاد با گریه گفت:
_ از سر کوچهشون خریدم.
_ بقیهی پول رو از کجا آوردی؟
نگاه درموندش رو به رضا داد.
_ داداش رضا داد.
علی متعجب به رضا نگاه کرد. رضا که مطمئن بود میلاد حرفی ازش نمیزنه، دست و پاش رو گم کرد.
_ به من گفت پول میخواد مُنَوَر بخره برا شب. نگفت...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ خاک بر سرت رضا!
_ من که نمیدونستم...
علی سر جای همیشگیش نشست.
_ منور برای شب عروسی عمه بخره! تو عقل نداری؟ نباید به یکی بگی؟ فعلاً از جلوی چشمم برو، بعداً با هم حرف میزنیم.
رو به من گفت:
_ یه لیوان آب بیار، بده به من.
چشمی گفتم و با عجله وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و با عجله دستش دادم.
آب رو یک جا سر کشید.
_ یه شام مختصر بخوریم، زود بخوابیم که فردا دیر نرسیم.
لیوان خالی رو از دستش گرفتم و پیش خاله ایستادم.
_ نمیشه من نیام!
خاله کلافه و علی سؤالی نگاهم کرد.
_ آخه ما فردا زبان داریم. معلمِمون میخواد درس بده. اگر نریم عقب میاُفتیم.
علی گفت:
_ اصلاً حضور اینا لازم نیست. مامان بذار به درسشون برسن.
_ میترسم عمهت ناراحت بشه!
_ بهش میگیم. درس رو که نمیشه ول کرد!
رو به من گفت:
_ شما رو صبح خودم میبرم مدرسه.
لبخند رضایت روی لبهای من نشست، اما زهره حسابی رنگ و روش پرید. اصلاً حواسم به حرف مدیر نبود. گفته زهره باید با علی بره مدرسه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت144
🍀منتهای عشق💞
صبح بعد از خوردن صبحانه، لباسهام رو پوشیدم. سوار ماشین شدیم و جلوی دَر مدرسه پیادهمون کرد.
علی رو به زهره گفت:
_ تو خوبی؟ چرا اینقدر رنگت پریده!
زهره خودش رو کنترل کرد و بدون اینکه بترسه با آرامش گفت:
_ خوبم داداش؛ دیشب داشتم درس میخوندم، دیر خوابیدم.
با تعجب بخاطر مهارت در فیلم بازی کردنش، بهش چشم دوختم.
_ ساعت دوازده خودم میام دنبالتون.
نیمنگاهی به من کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و رفت. زهره که از رفتن علی مطمئن شد، قبل از اینکه وارد مدرسه بشیم، با دست ضربه آرومی به کمرم زد.
_ تو هم با این پیشنهادت!
اَدام رو درآورد.
_ من باید برم مدرسه، نمیام ختم.
چپچپ نگاهم کرد.
_ رویا اگر علی الان با مدیر روبرو میشد، چه بلایی سر من میاومد؟
نگاهی بهش انداختم.
_ بالاخره که میفهمه.
_ هر چی دیرتر بهتر! شاید این مدیر بد پیله فراموش کرد.
_ مگه نمیشناسیش!
درمونده، اما طلبکار گفت:
_ یکم بهم امید بدی، بد نمیشه ها!
وارد مدرسه شدیم. نه هدیه دیگه طرف زهره میاد، نه زهره طرف اون.
همه گوشهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. جای خالی شقایق واقعاً توی مدرسه اذیتم میکرد.
بالاخره زنگ خورد و همه سر صف ایستادیم. داشتیم وارد سالن میشدیم تا به کلاسهامون بریم که خانم افشار، ناظم سختگیر مدرسه، اسم زهره رو صدا زد:
_ زهره معینی! شما نمیتونی بری سر کلاس. برو دفتر مدیر.
_ خانم برادرمون قراره بیاد.
_ من نمیدونم! برو دفتر به خودش بگو.
زهره هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت.
_ خانم تو رو خدا! ظهر میاد.
بازوی زهره رو گرفت و از صف بیرون کشید.
_ گفتم که به خودش بگو!
زهره ناامید نگاهم کرد.
با اینکه به من چیزی نگفت، ولی احساس کردم الان من هم باید کنارش بایستم. از صف خارج شدم و کنارش پشت دَر دفتر ایستادم.
_ تو واسه چی اومدی؟
_ هم به خاطر تو؛ هم خانم مدیر به دوتایمون گفت که راهمون نمیده سرکلاس. میترسم برم؛ بفرسته دنبالم، جلوی بچهها ضایع شم!
دَر دفتر باز شد. خانم مدیر بیرون اومد. نگاهی از بالای عینک به هر دومون انداخت.
هر دو سلام کردیم. جواب من رو داد و گفت:
_ تو برو سر کلاست.
دستم رو به نشونه اجازه بالا آوردم.
_ خانم میشه زهره هم بیاد؟
_ نه شما تو این کارها دخالت نکن! برو سر کلاست.
رو به زهره ادامه داد:
_ فکر کردی باهات شوخی دارم! تکلیفت رو باید با بزرگترت مشخص کنم.
زهره با بغض گفت:
_ خانم ظهر میاد دیگه!
_ من اصلاً باهات شوخی ندارم. بهت گفته بودم بدون برادرت بیای، توی مدرسه راحت نمیدم. الانم شانس آوردی که اینجایی؛ دلم برای مادرت سوخت.
با تشر به من گفت:
_ برو دیگه!
چشمی گفتم و سمت کلاس راه افتادم.
توی کل ساعت درس، هرچی منتظر شدم، مدیر اجازه نداد که زهره سر کلاس بیاد. زنگ تفریح هم توی حیاط ندیدمش.
بالاخره زنگ آخر خورد.
از پلهها پایین اومدم و انتهای سالن رو نگاه کردم. زهره جلوی دَر ایستاده بود. با دیدن من رو به دفتر چیزی گفت و سمتم اومد.
روبروم ایستاد. ناراحت و غمگین بهش گفتم:
_ نذاشت بیای؟
_ نه؛ از ساعت هشت تا الان ایستادم گوشه دفتر. بدجنس نذاشت بشینم. پام درد گرفته.
_ چی بگم! خانم مدیر کوتاه بیا نیست. بهتره به علی بگی.
_ نه! از همه بدتر میدونی چی بود؟ اینکه این معلم پرورشی هست؛ خانم چی بود فامیلیش!؟
_ مَجد.
_ آره. اومده بود دفتر، کلی نصیحتم کرد. نمیدونم دختر خوبی باش؛ اینکارها پشیمونی داره... با این حرفها رو مغزم بود.
هم قدم شدیم و سمت حیاط رفتیم.
_ میخواستی واسطهاش کنی، این بار رو ببخشه.
_ خودش بدتر بود، واسطهی چی!
_ الان فردا هم میخوای تو دفتر وایستی؟
_ داشتم فکر میکردم به دایی بگم بیاد.
_ دایی به علی میگه.
_ نمیگه.
_ من چند روز پیش یه چی بهش گفتم؛ رفت گفت.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ چی گفتی!؟
خیره نگاهش کردم و دنبال جواب گشتم که صدای بوق ماشین حواسمون رو به خودش جلب کرد.
با دیدن علی پشت فرمون ماشینش، نفس راحتی کشیدم که زهره سؤالش رو فراموش کرد.
دستی برامون تکون داد. سمت ماشینش رفتیم که با صدای خانم مجد، هر دو ایستادیم. سر چرخوندیم و نگاهش کردیم. نگاه خانم مجد روی علی ثابت مونده بود.
_ معینی برادرت ایشونه؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
زهره آهسته و ملایم برگشت و زیر لب گفت:
_ به خدا این گیرِ رو من!
_ سلام خانم، بله برادرم هستن.
_ ایشون که الان اینجاست. بهش بگو بیاد بالا با خانم مدیر صحبت کنه دیگه! چرا خودت رو دردسر میدی!
زهره دستوپاش رو گم کرد و گفت:
_ خانم کار داریم. حالا فردا میاد.
_ مگه نگفتی ظهر میاد!
بدون توجه به ما، سمت ماشین علی رفت. زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بدبخت شدم؛ الان بهش میگه.
پا تند کردیم و سمت ماشین رفتیم.
علی از ماشین پیاده شد. تا ما برسیم با هم سلام و احوالپرسی کردن. کنار ماشین ایستادیم و بهشون نگاه کردیم.
خانم مجد گفت:
_ آقای معینی مثل اینکه به شما نگفته بودن!
علی سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ چی رو؟
_ این که خانم مدیر با شما کار دارن!
ابراز بیاطلاعی علی، کار رو برای زهره سخت کرد. خانم مجد نگاه چپچپی بهش انداخت.
_ نه کسی چیزی به من نگفته!
_ نمیدونم والا، تا اونجایی که من در جریانم، حتی به مادرتون هم گفتن که شما باید بیاید مدرسه. لطف کنید الان تشریف بیارید بالا تا من هم هستم با خود زهره جان...
علی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ من شرمندم؛ واقعاً معذرت میخوام. انشالله فردا صبح حتماً میام دیدنشون. یکی از اقوامِمون فوت کردن، که ما حتماً باید به مراسم ختمش بریم. اگر لطف کنید و اجازه بدید من فردا خدمتتون میرسم.
_ خواهش میکنم. انشالله غم آخرتون باشه؛ ولی بدونید که خیلی ازتون ناراحت هستن. چون به مادرتون هم گفتن، مطمئن بودن که شما در جریان هستید.
_ نه کسی چیزی به من نگفته. شما نمیدونید برای چی با من کار دارن.
مجد نگاهی به زهره انداخت:
_ ان شالله خیره.
_ چشم، فردا حتماً میام.
_ لطف میکنید.
خانم مجد راهش رو کشید و رفت. علی نگاهش بین من و زهره جابجا شد و گفت:
_ چی کارم داره!
زهره آب دهنش رو تو داد و گفت:
_ نمیدونیم.
آهسته و زیر لب گفت:
_ چرا مامان به من نگفته؟
رو به ما گفت:
_ بشینید که دیره. عمه حسابی از نبودنتون ناراحت شده.
کنار علی روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. من جای زهره استرس گرفتم. اگر من بودم همین الان بهش میگفتم و استرس چند ساعتم رو پایان میدادم؛ اما زهره ترجیح میده کنار خاله حرف بزنه، که باز هم بهش حق میدم.
بعد از پیدا کردن جای پارک، ماشین رو داخل کوچه عمه پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. سفارشهای علی به من برای این که جواب کسی رو ندم، واقعاً برام کلافه کننده شده؛ اما چارهای جز گوش کردن به حرفش ندارم.
ماشین رو قفل کرد و سمت خونه عمه راه افتادیم که با دیدن اقدسخانوم و مریم دخترش جلوی دَر، سرجام خشکم زد.
_ اینا دیگه چی میخوان اینجا!
جملهام رو بلند گفتم. علی نگاهی بهم انداخت و لبش رو به دندان گرفت.
_ یواش. میشنون.
دیدن اقدسخانم باعث میشه تا کنترلم رو از دست بدم و ناخواسته حرف بزنم. اگر تو شرایط عادی بودم روم نمیشد، ولی الان فرق میکنه.
_ ولشون کن؛ محلشون نذار، بذار برن.
علی با سوئیچ توی دستش آروم به بازوم زد.
_ برو تو، حرفم نزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت146
🍀منتهای عشق💞
روبروی اقدسخانم ایستادیم. فوری جلو اومدن.
_ سلام علیآقا؛ تسلیت میگیم، غم آخرتون باشه.
زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشمهاش داد.
_ تسلیت میگم علیآقا.
زهرمار رو تسلیت میگم. تو که جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی میکنی!
علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت:
_ خواهش میکنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل.
با اینکه علی زیاد تحویلشون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرفشون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده.
پس من چی؟
اخمهام توی هم رفت. مریم و مادرش وارد شدن و ما هم پشت سرشون.
زهره با آرنج به دستم زد.
_ چرا سلام نکردی!
_ خوشم نمیاد ازشون.
_ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش.
تو چشماش خیره شدم.
_ علی خودش گفت که مامان بره؟
_ من نمیدونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما میدونم که رضایتش رو گرفته. این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد میخوره، پشیمون شده.
زبونم خشک شد و راه رفتن برام کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود!
_ تو از کی میدونی؟
_ از همون روز اولی که مامان داشت میرفت.
_ چرا به من نگفتید!
_ مامانم گفت؛ میترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه.
ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرفهای زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قلقل میکرد.
چرخیدم و به علی که با برادر عباسآقا صحبت میکرد، نگاهی انداختم. اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چیکار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته!
چشمهام پر اشک شد و وارد خونه شدم.
مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریههای من برای اشکهای عمه و دخترشه.
جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم.
_ سلام.
با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
_ علیک سلام. وقت بخیر!
_ ببخشید ما مدرسه داشتیم.
چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.
ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوشآمدگویی به اقدسخانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد.
چقدر دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم.
جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدسخانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن.
خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد.
_ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.
اقدسخانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به علیآقا تسلیت بگه.
چهرهم رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد. رو به مریم گفت:
_ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم رو نمیآوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد.
تن صداش رو به پایینتر آورد و گفت:
_ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمیکنم.
هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.
تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه.
اقدسخانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت:
_ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونهاید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریمجان فکرهاش رو کرده و جوابش به علی اقا...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت.
خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت:
_ شما بفرمایید!
_ بله داشتم میگفتم...
دلم میخواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.
اقدسخانم نگاهی به من کرد و دستهاش رو بهم قلاب کرد و گفت:
_ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه.
_ خواهش میکنم، هر وقت که دوست داشتید بگید.
این رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀