🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
احساس کردم زانوهام در حال خالی شدنِ. چرا باید اینجا بمونم تا بهم توهین بشه؟ نفهمیدم چی شد که پا کج کردم و از دَر خونه بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. بیرون رفتن از خونه، اونم تنهایی، خط قرمز علیِ؛ اما چه فایده داره وقتی که علی من رو نمیخواد. برای چی بمونم. دست توی جیبم کردم. با جیبهای خالی و بدون پول کجا باید برم.
نگاهم به ماشین دایی افتاد. سر کوچه ایستاده بود و با مردی صحبت میکرد. پا تند کردم و سمتش رفتم. این بهترین روش رفتن از این خونهست. نه خاله ناراحت میشه نه علی.
دایی با دیدنم، متعجب نگاهم کرد. چشمهام رو که گریون دید، حرفش رو با اون مرد تموم کرد.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ چی شده دایی!؟
اگر بگم میخوام از خونه برم، حتماً نمیبرم. با صدای لرزونی گفتم:
_ علی گفت من با شما بیام.
نگاهی به دَر خونه انداخت و متعجب گفت:
_ چرا؟
_ خودش بعداً برات توضیح میده.
لبهاش رو پایین داد و تسلیم حرفم شد. در ماشین رو باز کرد.
_ خیلی خب، بشیم بریم.
روی صندلی جلو نشستم. دایی هم پشت فرمون نشست. استرس دارم که نکنه همزمان علی هم از خونه بیرون بیاد، من رو ببینه و اجازه رفتن به خونه دایی رو بهم نده.
رفتن به خونه آقاجون، نقطه آخر زندگی من با علیِ و باید قیدش رو بزنم. پس بهتره هنوز تا امید دارم تلاشم رو برای با علی بودن انجام بدم. الان خونه آقاجون رفتن کار درستی نیست؛ باید پیش دایی بمونم.
صدای ریزریز گریهام، دایی رو کلافه کرده.
_ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی.
_ چرا علی گفت با من بیای؟
_ نمیدونم؛ شما با علی اومدید؟
_ آره علی یه مدرکی میخواست. صبح با ماشین من رفتیم سرکار؛ ماشین خودش جلوی دَر پارک بود. گفت کار اداری داره باید با ماشین خودش بره دنبال کارهاش. من هم داشتم با اون مردِ صحبت میکردم که تو رو دیدم. خدا رو شکر نرفته بودم، وگرنه میموندی.
نگاهم رو به بیرون دادم که گرمی اشکی که از گوشهی چشمم پایین اومد رو احساس کردم. فوری پاکش کردم تا دایی بابت گریهم سین جیمم نکنه و حرفی از دهنم بیرون نکشه.
چشمم رو بستم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
حتماً تا الان علی متوجه شده من از خونه رفتم و دعوای شدیدی توی خونه راه انداخته.
ناراحتیهای زهره دیگه برام مهم نیست. کاش به علی گفته بودم چرا دیر رسیدم خونه. کاش گفته بودم که مدیر مدرسه فردا علی رو به خاطر رفتارهاش به مدرسه خواسته.
از این حرفها هیچی در نمیاد، فقط حسرت برام میاره.
ماشین رو نگه داشت. چشم باز کردم. روبروی خونه قدیمی دایی بودم. از ماشین پیاده شد. دَر حیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. قبل از اینکه دَر رو ببنده از ماشین پیاده شدم و پا روی موزاییکهای قدیمیِ خونه دایی گذاشتم.
روی اولین پلهی ایوان نشستم و به حوض قدیمی وسط حیاط نگاه کردم. نه آب توش بود و نه مثل گذشته گلدون کنارش.
متوجه نگاهم شد.
_ میبینی دایی! دیگه حوصله رسیدن به خونه رو هم ندارم. قبلاً کلی ماهی توش بود، گلدون بود.
نفس عمیقی کشیدم. کنارم ایستاد. دستم رو گرفت و کشید.
_ این جا نشین کمرت سرما میخوره! بریم داخل.
کلید رو از جیبش بیرون آورد. دَر خونه رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز خونه دایی قدیمیه، حتی فرشهای لاکیرنگِ دستباف که ارثیه پدر و مادرشِِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
_ نهار که نخوردی؟
_ نه.
_ داشتی میرفتی خونه با علی دیدیمِت. راستی چرا تنها بودی!؟
همزمان که حرف میزد وارد آشپزخونه شد. جواب هیچ کدوم از سؤالهاش رو ندادم. دوباره پرسید:
_ رویا ناهار خوردی؟
_ میل ندارم.
_ میل ندارم که قهره. یه ذره غذا از شب اضافه اومده، گرم میکنم با هم میخوریم.
صدای بسته شدن دَر یخچال و فندک گاز آشپزخونه تو خونه پیچید.
روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
صدای زهره توی سرم اکو شد.
«یا جای من توی این خونهس یا جای رویا... »
شاید حق با زهرهست. اگر من شانس و اقبال داشتم، پدرم و مادرم رو توی بچگی از دست نمیدادم و آواره خونهها نبودم.
توی اون خونه جز خاله هیچکس من رو نمیخواد؛ علی هم اگر میخواست حرف میزد یا یه چیزی میگفت.
چرا من امید دارم و هنوز به خونه آقاجون نمیرم!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آرومآروم اشک ریختم.
کنترل اشکهام دست خودم نیست و شونههام کمی تکون میخوردن.
_ داری گریه میکنی!؟
دستش رو روی سرم گذاشت.
_ چی شده آخه؟
سر بلند کردم و چشمهای پر اشک و صورت خیسم رو به چشمهاش دوختم.
_ اینقدر گریه کردی که چشمهات ریز شدن. علی دعوات کرده؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ پس چی شده دایی؟ حرف بزن خب! مُردَم از نگرانی.
سکوتم رو که دید، گوشیش رو برداشت.
_ الان از علی میپرسم.
دستم رو روی گوشیش گذاشتم.
سؤالی نگاهم کرد.
_ به کسی نگو!
_ پس خودت بگو.
با دست اشک روی صورتم رو پاک کردم.
_ من هیچ کسی رو ندارم.
_ چرا این جوری فکر میکنی! هم علی، هم آبجی، تو رو خیلی دوست دارن.
_ دوست داشتن چه فایدهای داره وقتی بقیه اعضای خانواده من رو نمیخوان. رضا و زهره، یکی در میون میگن که من باید از اونجا برم.
اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست.
_ واقعاً این جوری گفتند؟!
تو چشمهات نگاه کردن و گفتن تو باید از این جا بری!
_ چند بار رو در رو بهم گفتن، چند باری هم صداشون رو شنیدم. همین الان اومدم برم خونه، شنیدم که به خاله میگفتن این باید از اینجا بره؛ رضا هم تأیید کرد.
سرش رو پایین انداخت. حرف اون دوتا، دایی رو شرمنده کرده.
_ آبجی هیچی بهشون نگفت؟
_ چرا همیشه دعواشون میکنه. علی هم حرفهاشون رو شنید، رفت خونه...
فشار بغض به گلوم بیشتر شد.
_ همش احساس میکنم برای تحمل شرایط اونجا، دارم خودم رو تحقیر میکنم.
_ خب چرا خودت نمیری خونهی پدربزرگت؟
جمله دایی، اشک چشمهام رو جاری کرد. حتی لازم به پلک زدن هم نبود؛ بیمهابا روی صورتم میریختند.
_ تا حالا به کسی نگفتی؟
سرم رو بالا دادم، توان حرف زدن هم ندارم.
_ اگه سختته بگی، میخوای خودم باهاشون صحبت کنم! اینجا بخوای زندگی کنی، پدر بزرگت اجازه نمیده...
_ میخوام خونه خاله بمونم.
_ این جوری که آخه نمیشه! همش ناراحتی؛ اصلاً شخصیت برات نمیمونه!
سکوت کردم که ادامه داد:
_ همین الان زنگ بزنم بهشون بگم...
گوشیش رو آروم کشیدم، روی زمین گذاشتم.
_ نه.
_ چرا حاضری با اون همه بیاحترامی بمونی؟
شدت گریهام بیشتر شد.
نادیده گرفتن احساساتم از طرف علی، توهینهای زهره، طعنههای رضا؛ همه به عشق علی میارزه.
اصلاً به کسی چه ربطی داره! مهم خاله و علاقهی خودم به علیِ. اما علی که من رو نمیخواد.
سرم رو پایین انداختم.
_ دردت رو به من بگو، بزار کمکت کنم.
همونطور که سرم پایین بود به نشونهی نه کمی بالا دادمش. دایی گفت:
_ نه که نمیشه. دو راه داری! یا دلیلت رو بگو یا بزار کار خودم رو بکنم.
به سختی بین هقهق گریهام گفتم:
_ زنگ زدن شما به هر کسی... فقط کار من رو سختتر.... میکنه.
_ کار تو چی هست آخه!؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از خجالت صورتم رو پنهان کنم. با صدای آهسته، پربغض و لرزون لب زدم:
_ دلم اونجا گیره.
سکوت دایی باعث شد تا از بین انگشتهام چهرهاش رو نگاه کنم. متعجب بهم خیره بود. آب دهنش رو قورت داد و پرسید:
_ دلت... پیش...کی... گیره؟
جوابی ندادم که آهسته گفت:
_ رضا؟
سرم رو بالا دادم. متعجبتر گفت:
_ علی...!؟
انقدر عمیق و کشدار گفت که از شرمندگی که دست دلم پیش دایی رو شده، چشمهام رو بستم و دیگه حتی نمیخوام از بین انگشتام پنهانی هم نگاهش کنم.
دلم نمیخواست کسی بفهمه، اما دایی فهمید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای به سکوت گذشت. از روبروم که نشسته بود، خودش رو کنار کشید. کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
_ لا اله الا الله.
دایی شوکه شده، دستم رو از روی صورتم برداشت. بعد از چند لحظه نگاه کردن پرسید:
_ به خودش هم گفتی؟
انگار تارهای صوتیم کلاً از بین رفته؛ با سر تأیید کردم.
چشمهام رو دوباره بستم تا عکسالعملش رو نبینم.
_ چی گفت؟
با پایینترین تن صدا لب زدم:
_ هیچی نگفت.
_ یعنی تو بهش گفتی که دوستش داری، اون هیچی نگفت!
_ آره.
لا اله الا اللهی گفت و از کنارم بلند شد.
وارد آشپزخونه شد. صدای بشقاب و قاشق، کشیدن برنج و برخورد کفگیر با دیس برنج تو خونه پیچید.
_ بلند شو بیا غذا بخوریم، ببینم باید چه کار کنیم!
_ من میل ندارم.
_ گریه کنی، کسی رو نگاه نکنی، با کسی حرف نزنی، غذا نخوری که مشکلات حل نمیشه! همه چیز راه چاره داره. بیا بشین خودم برات حلش میکنم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. پلکم رو آروم باز کردم و خجالتزده به دایی نگاه کردم.
ناراحتی توی صورتش موج میزد.
_ آدم با خودش قهر نمیکنه.
به سفره اشاره کرد.
_ بیا بخور.
خودم رو جلو کشیدم و به استانبولی که جلوم گذاشته بود نگاه کردم. برای اینکه فضا رو آروم و شاد کنه گفت:
_ بخور ببین خدایی خوشمزهست یا نه.
قاشق رو برداشتم و بیمیل اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
قورت دادنش برام سخته؛ از لیوان آبی که جلوم بود کمک گرفتم و غذا رو پایین فرستادم.
دایی بیتوجه به حرفهایی که گفتیم با اشتها غذاش رو میخورد. غذام رو به زور خوردم و توی جمع کردن سفره کمکش کردم.
سینی چایی رو جلوم گذاشت.
_ تلفنی باهاش صحبت کنم؟
سرم رو بالا دادم.
_ برو خونه بهش بگو.
خیره به چشمهام نگاه کرد. انگار از نگاهم فهمید که چیزی رو ازش پنهان کردم. با تردید گفت:
_ تو به علی نگفتی که داری میای اینجا!؟
_ نه.
_ یعنی دروغ گفتی که علی گفت با من بیای؟
سرم رو پایین انداختم. عصبی گفت:
_ اون الان زمین و زمان رو به هم دوخته؛ تو با خیال راحت غذا میخوردی؟!
حق به جانب گفتم:
_ منکه غذا نخوردم؟
_ ای وای... ای وای رویا!
گوشیش رو برداشت و شروع به گرفتن شمارهای کرد.
احتمالاً داره شماره علی رو میگیره. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. بعد از چند لحظه گفت:
_ الو، سلام علیجان.
_ کجایی؟
باید صدای علی رو بشنوم. خودم رو به دایی نزدیک کردم. متوجه نیتم شد و گوشی رو طوری گرفت تا راحتتر بشنوم. علی عصبی و کلافه گفت:
_ هیچی بابا، از دَر خونه رفتم تو؛ دیدم زهره داره چرت و پرت میگه. رویام وایستاده تو حیاط داره گوش میده. رفتم بزنم تو دهن زهره، برگشتم نمیدونم دختره کجا رفته. الان دو ساعته دارم دنبالش میگردم. آب شده رفته زیر زمین.
_ چی میگفت مگه زهره؟
_ حق اونا رو که گذاشتم کف دستشون. دستم به رویا برسه، حسابی ازش برسم که تا عمر داره فراموش نکنه.
نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! مامانمم تو خونه داره گریه میکنه. عقلم به هیچجا قد نمیده. کجا برم دنبالش بگردم؟ به عموم چی بگم؟ تو جایی به ذهنت نمیرسه؟
نیمنگاهی به من انداخت.
_ چی بگم...رویا اینجا پیش منِ.
سکوت علی و صدای ترمز ماشینش، باعث شد تا ترسم بیشتر بشه.
_ اونجاست؟
_ آره.
_ دخترهی خیره سر... نگهش دار دارم میام اونجا!
با فریاد گفت:
_ بهش بگو فقط دعا کن دستم بهت نرسه. میدونم چیکارش کنم! هرچی تو این چند سال خودم رو نگه داشتم به خاطر آقاجون حرف بهش نزدم و میذارم کنار؛ درسی بهش بدم، اون سرش ناپیدا.
_ خیلی خب آروم باش! میخوام یه چیزی بهت بگم.
_ چه جوری آروم باشم حسین! چه جوری آروم باشم؟
انقدر با صدای بلند گفت که دایی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
_ چه خبره بابا! من سر کوچه بودم اومد گفت میخوام باهات بیام. منم فکر کردم شماها میدونید.
صدای نفسهای عصبی علی رو از پشت گوشی هم میشد شنید.
_ صبر کن اومدم.
تماس رو قطع کرد. با ترس بهش نگاه کردم.
_ الان میاد اینجا منو میزنه.
_ حقتِ! کتک میخوری تا دروغ نگی.
_ دایی تو رو خدا یه کاری بکن، من میترسم.
نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و گفت:
_ نمیذارم کاریت داشته باشه.
_ زنگ بزن به خاله؛ فقط اون میتونه جلوش رو بگیره.
_ خودم حواسم بهش هست.
با التماس گفتم:
_ اون روز که میخواست زهره رو بزنه، فقط نگاه کردی!
_ زهره باید کتک میخورد. بخوای زنگ میزنم آبجی بیاد، اما بهتره سه تایی حرف بزنیم. برای تو بهتره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌙دعا می ڪنم در این شب
زیر این سقف بلند
روےدامان زمین
هر ڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی از غیب به دادت برسد
وچه زیباست ڪـه آن
دستِ خدا باشد وبس
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت123
🍀منتهای عشق💞
چه حس بدیِ که هم بترسی و هم مجبور باشی صبر کنی تا شاید بتونی به خواسته چندین سالهی دلت برسی.
انتظار کشیدن توی این شرایط، سختترین کار ممکن دنیاست؛ حتی نفس کشیدن هم برای آدم عذابآوره.
_ من نمیذارم کاریت داشته باشه؛ انقدر نترس!
دستهام که میلرزیدن رو مشت کردم و بین پاهام گذاشتم.
_ رویا یه سؤال ازت میپرسم درست جواب بده، باشه؟
_ بپرس.
_ کی به علی گفتی؟
اصلاً دوست ندارم دایی به روم بیاره. سرم رو پایین انداختم.
_ علی یه مدتیِ تو همه؛ پاپیچش شدم، نگفت تا دیروز.
دیروز گفت حواسش پیش یکیه که از هر طرفی بهش فکر میکنه ازش دورتر میشه. هر چی گفتم کی، نگفت؛ ولی گفت که میشناسمش. فکرم به همه رفت الا تو! دقیق به من بگو کی بهش گفتی؟
یعنی منظور علی من بودم!
بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم:
_ همون شبی که اومدن خواستگاریم، تو جمع گفتم نه.
خندهی صداداری کرد.
_ علی از اون شب برام نگفت. وقتی آبجی گفت آبروریزی کردی، همش با خودم میگفتم علی که همه چیز رو به من میگه، چرا نگفت! پس نگو نسخهش رو پیچیدی.
_ دایی فکر نکنم منظور علی از اونی که حواسش پیششِ، من باشم! خودش بهم گفت نشدنیه.
_ به منم همین رو گفت؛ گفت از هر طرفی بهش فکر میکنم نمیشه.
هم خوشحالم هم ناراحت. اینکه علی به من فکر کرده به وجدم میاره؛ ولی نمیشه و نشدنی بودنش، تمام خوشحالیم رو به غم تبدیل میکنه.
_ بلند شو برو دست و صورتت رو بشور. من اول تو حیاط باهاش حرف میزنم، آروم که شد میارمش داخل.
هنوز از جام بلند نشده بودم که صدای دَر زدن پیدرپی دَرحیاط بلند شد. تو یک لحظه تپش قلبم بالا رفت و نفسهام کوتاه و تند شدن.
_ اومد دایی!
با تشر گفت:
_ چته! گفتم نمیذارم کاریت داشته باشه!
_ دست خودم نیست دایی! میترسم.
_ بلند شو برو آشپزخونه بشین تا نگفتم بیرون نیا.
ایستاد و سمت دَر رفت.
با پاهای لرزون وارد آشپزخونه شدم.
علی با کسی شوخی نداره؛ فکر نکنم دایی بتونه جلوش رو بگیره.
اون لحظه، تلخیِ حرفهای زهره و رضا، انقدر به جونم نشست که عقلم از کار کردن افتاد. در هر صورت من باید به خونه خاله برگردم؛ پس این فرار کردن و رفتنم از اون خونه برای چند ساعت، کار بیمعنی و بیفایدهای بود.
دَر خونه باز شد. اولین صدایی که شنیدم، صدایِ عصبیِ علی بود که اسمم رو صدا میزد:
_ رویا... رویا...
دایی تلاش میکرد تا آرومش کنه.
_ صبر کن! اینقدر عصبانی هستی که حالیت نیست. به اون بیچاره هم حق بده! پشت دَر هر چیزی را که نباید میشنیده، شنیده! اعصابش به هم ریخته.
_ اصلاً کی به این اجازه داده از مدرسه تنهایی بیاد؟ چرا دیر اومده؟ چرا هر چی زهره بهش گفته بیا، نیومده؛ تو حیاط مدرسه ایستاده که بخواد دیرتر برسه و حرفهای نامربوط بشنوه! اگر با هم حرکت میکردند که این چیزها ازش در نمیاومد.
_ باید بشینی پای حرفهای خودش، ببینی چی میگه!
واقعاً زهره داستان رو این جوری برای علی تعریف کرده! چرا باید سکوت کنم و از کارهای اشتباه زهره نگم؛ هر وقت علی آروم بشه بهش میگم چه اتفاقی افتاده و چرا من از زهره دیرتر اومدم.
_ الان کجاست؟
_ تو خونهست. حسابی هم ترسیده.
_ میدونه چه غلطی کرده که ترسیده.
_ آروم باش تا بریم توی خونه با هم صحبت کنیم.
_ من یه صحبت اساسی باهاش دارم، صبر کن!
_ یه حرفهایی زد که احساس میکنم حرفهاش نامربوط هم نیست. چرا از اون شب کامل برای من نگفتی؟
انگار علی شک کرد که من چی رو به دایی گفتم که لحن صداش کمی آروم شد. با تردید گفت:
_ چی گفته؟
_ حرفهایی که اون شب بعد از خواستگاری عموش به تو گفته!
هر چی منتظر شنیدن جواب از طرف علی شدم، چیزی نشنیدم. علی باورش نمیشه که من به دایی گفته باشم. فقط خدا میدونه که من قصد گفتن این مسئله رو به دایی نداشتم؛ الان حتماً باعث سوءتفاهم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت124
🍀منتهای عشق💞
دایی با خنده گفت:
_ خب حالا نمیخواد قیافهات رو اون جوری کنی! خودش نگفت، من از زیر زبونش کشیدم بیرون.
با این حرف دایی، فاتحهی خودم رو باید بخونم. علی قیافهاش رو چه جوری کرده!
_ بیا بریم تو یکم حرف بزنیم؛ ولی آروم باش ها! کاریش نداشته باش.
صدای پاهاشون رو شنیدم که به سمت خونه میاومدن.
فکر نکنم قلبی توی این لحظه سریعتر از قلب من بزنه و یا قلب دیگهای تواناییش رو داشته باشه که انقدر تند بتپه.
دَر خونه که باز شد، از ترس روی زمین نشستم و به خودم جمع شدم. هم ترس، هم خجالت. چقدر خوشحالم که به پیشنهاد دایی وارد آشپزخونه شدم و الان توی دید نیستم.
صدای تعارف دایی رو شنیدم. هر لحظه خودم رو بیچارهتر از لحظه قبل احساس میکنم.
علی با صدای آهسته گفت:
_ کجاست؟
دایی جوابی نداد و دیگه هیچ صدایی نشنیدم. احتمالاً دایی با چشم و ابرو به علی فهمونده که من توی آشپزخونهام. چون علی آدمی نیست که سکوت کنه.
چند لحظهای نگذشته بود که صدای دایی بلند شد.
_ رویا! دایی بیا بیرون.
این وحشتناکترین جملهای بود که تو این شرایط میتونستم بشنوم. چه جوری برم بیرون! هم میترسم، هم به شدت خجالت میکشم.
چه جوری باید برای علی توضیح بدم که من نمیخواستم این راز رو به دایی بگم و اصلاً دوست نداشتم که نفر سومی رو توی این راز وارد کنم! ای کاش دهنم رو میبستم و حرف نمیزدم.
ایستادم. کمی دستهام رو به هم فشار دادم تا شاید جرأت رفتن پیدا کنم. چارهای جز بیرون رفتن ندارم. سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفتم. سلام آرومی کردم که منتظر جوابش نبودم و البته جوابی هم نشنیدم.
همون جا جلوی دَر آشپزخونه نشستم. چند لحظهای به سکوت گذشت. بالاخره کمی جرأت پیدا کردم و سرم رو تا حدودی بالا آوردم. نیم نگاهی به علی که بهم خیره بود و سرزنشوار و عصبی نگاهم میکرد، انداختم.
هنوز نگاهم با نگاهش گره نخورده بود که فوری سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم دیگه نبینمش.
صدای دَر حیاط بلند شد و باز هم این مرگبارترین صدای عمرم بود؛ چون دایی مجبورِ بره دَر رو باز کنه و من با علی تنها میشم.
ترسیده به دایی نگاه کردم. بدون توجه به نگاه من، ایستاد و سمت دَر رفت و زیر لب گفت:
_ کی میتونه باشه!
به محض بیرون رفتن دایی، دوباره سرم رو پایین انداختم.
علی گفت:
_ نتونستی جلوی دهنت رو بگیری؟ نگفتم در رابطه با این قضیه به کسی حرفی نزن؟
جوابی ندارم که بگم؛ یعنی جرأت جواب دادن ندارم.
سرم رو از این پایینتر نمیتونستم بگیرم .تقریباً چونهم به قفسه سینهام چسبیده بود.
شنیدن صدای خاله از حیاط، دلگرمیِ زندگی بخشی بود؛ اما هدفی که دایی از این دیدار داشت با حضور خاله دیگه میسر نمیشد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت125
🍀منتهای عشق💞
خاله متعجب گفت:
_ اینجان! دو تاشون!
_ آره، تو که از علی بدتری آبجی!
نگران گفت:
_ علی اینجاست، بعد تو تنهاشون گذاشتی!
دَر سریع باز شد. خاله و بعد هم دایی داخل اومدن. از فاصله بین من و علی نفس راحتی کشید و نگاه چپچپش رو به من داد.
_ تو نمیگی ول میکنی میذاری میری، ما نگران میشیم!
اشک توی چشمهام جمع شد.
تنها حرفی که توی این شرایط میتونم بزنم که از خجالت علی بیرون بیام و خاله رو از سرزنش کردن منصرف کنم، بازگو کردن حرفهای زهرهست.
_ من باید امروز یا فردا از خونه شما برم خاله.
طبق انتظارم حرفم باعث شد تا خاله رنگ نگاهش درمونده بشه و چند لحظهای سکوت کنه. نیمنگاهی به علی انداختم. از بالای چشم، عصبی نگاهم میکرد. انگار هدفم رو فهمیده.
خاله با مهربونی گفت:
_ این چه حرفیه دختر قشنگم. اونا از سر خامی یه حرفی زدن؛ هم من دعواشون کردم، هم علی کاری کرد که دیگه جرأت گفتنش رو ندارن.
اما این رفتارت خیلی زشت بود که بدون اینکه بگی فرار کردی اومدی اینجا. میدونی چند ساعتِ توی کوچهها ویلون و سیلونیم تا تو رو پیدا کنیم! همش با خودم میگفتم نکنه علی زودتر پیدات کنه پشیمونی به بار بیاد. اومدم دست به دامن داییت بشم که دیدم خدا رو شکر تو اینجایی.
علی از بالای چشم نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
_ آره، من وحشیم.
خاله با لبخند نگاهش رو به پسرش داد و گفت:
_ منظورم این نبود عزیزم! خیلی عصبانی بودی، ترسیدم نتوی خودت رو کنترل کنی. میدونی که رویا پیش ما امانتِ و همه خیلی روش حساسند.
عصبی به مادرش گفت:
_ بله میدونم؛ همین فکر شما باعث شده تا رویا اینقدر خودسر باشه.
ایستاد و از کنار مادرش به حیاط رفت.
دایی گفت:
_ خدا رو شکر که حل شد؛ یکم بشین پیش رویا، من برم علی رو آروم کنم. برمیگردیم داخل.
قبل از رفتن، نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش صحبت میکنم و نتیجه رو بهت میگم.
نگاه متعجب خاله، بین من و دایی که از خونه بیرون رفت و دَر رو بست، جابهجا شد. متعجبتر رو به من گفت:
_ چه نتیجهای؟
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
_ نمیدونم! شاید همین عصبانیتش رو میگه.
خاله رو به روم نشست و دستم رو گرفت.
_ خیلی کار بدی کردی رویاجان! نمیدونی بچهم علی توی کوچهها چه جوری دنبالت میگشت. خیلی زشته که ما ندونیم دخترمون کجاست.
تمام هوش و حواسم پیش داییه و باید جواب خاله رو هم بدم. دوست دارم جایی باشم تا بتونم حرفهای دایی و علی رو بشنوم. آب دهنم رو قورت دادم و رو به خاله گفتم:
_ من دختر شما نیستم؛ اگر بودم امروز این حرفها رو نمیشنیدم.
_ تو دختر منی! شاید خواهر زهره یا رضا نباشی اما دختر منی. تا قبل از پنج سالگیت که مادرت فوت کنه، توی بغل خودم بودی و خودم با شیشه بهت شیر میدادم.
از روز اول خودم بزرگت کردم. مثل بچههای خودم دوستت دارم و اصلاً دوست ندارم که این حرفها رو بزنی. خواهر برادرها هم با هم دعواشون میشه، نباید خیلی به دل بگیری.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت126
🍀منتهای عشق💞
خاله دلسوزانه نگاهی به خونه دایی انداخت و زیر لب گفت:
_ الهی بمیرم براش! تنهایی دلش نمیگیره به خونهش برسه.
بلند شد و شروع به نظافت کرد.
خونه به هم ریخته بود و من انقدر ناراحت بودم که اصلاً متوجه به هم ریختگیش نشده بودم. الان هم توی این شرایط نمیتونم بهش کمک کنم.
نیم ساعتی میشد که خاله خونه رو کاملاً تمیز کرده بود و من همون گوشه نشسته بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
خاله دیگه تلاشی برای آروم کردنم نداشت؛ شاید به خاطر اینکه از خونه فرار کردم من رو مستحق این استرس میدید.
در واقع فرار نکردم؛ فقط برای چند لحظهای دلم میخواست از اونجا دور باشم.
دَر خونه باز شد و دایی وارد شد. چند دقیقه بعد، علی هم در حالی که نگاه چپچپش به من بود، داخل اومد.
نگاهش رو جلوی خاله کنترل کرد. دایی نگاهی به خونه انداخت و رو به خواهرش گفت:
_ دستت درد نکنه آبجی؛ از کی میخوام تمیز کنم، هی امروز و فردا میکنم.
_ امروز فردا کردن، کلاً روند زندگیت شده. زن بگیر حسین جان! تا کی میخوای تنها زندگی کنی. شکر خدا این خونه که هست؛ ماشین هم که داری؛ سر کار هم که میری؛ علت این ازدواج نکردنت مال چیه؟
دایی به شوخی گفت:
_ من منتظر علیام. تا علی زن نگیره من ازدواج نمیکنم.
این حرفش کنایه به علی بود و باعث شد تا تیزی نگاه علی دوباره به چشمهام بیفته.
علی کلافه گفت:
_ مامان بسه دیگه! بریم.
خاله چادر و روسریش رو برداشت و روی سرش مرتب کرد.
_ حسین جان شام بیا خونه ما.
_ نه دیگه، زحمت میشه باز.
_ چه زحمتی!
زیر چشمی به علی نگاه کردم. دلم میخواد از نتیجهی حرفهای دونفرشون تو حیاط با خبر بشم.
دایی گفت:
_ حالا معلوم نیست، شاید بیام.
_ من غذا درست میکنم، زیاد درست میکنم که برای فردا ناهارت هم داشته باشی.
_ دستت درد نکنه.
علی منتظر شنیدن تعارف خواهر برادری نشد و بیرون رفت.
دوست دارم بدونم چه خبر بود، اما مطمئنم دایی جلوی خاله حرفی نمیزنه. خاله سمت آشپزخونه رفت. به حیاط رفتم؛ کفشم رو پوشیدم و منتظر خاله تو حیاط موندم.
دایی نگاهی به من انداخت و گفت:
_ باهاش حرف زدم. جواب نداد، فقط نگاه کرد. انشاالله خیره.
خاله بیرون اومد و از همه جا بیخبر گفت:
_ اونم آروم میشه. اینجوری نگاش نکن؛ دلش خیلی مهربونه.
دایی نفسش رو سنگین بیرون داد.
_ هر کاری از دست من بر میاد بگو! حتی اگر بخوای میرم با پدربزرگت حرف میزنم.
خاله هراسون گفت:
_ مگه چی شده! یه وقت نریها! اصلاً دوست ندارم اونا متوجه بشن.
سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
دایی گفت:
_ آبجی تا تو نگی که من هیچ کاری نمیکنم. نگران نباش!
خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. علی تو ماشین منتظر بود. بعد از نشستن ما توی ماشین، فوری حرکت کرد.
هنوز از خونه دور نشده بودیم که از تو آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
_ من چقدر بدم میاد که حرف از خونمون بیرون بره!
خاله فوری گفت:
_ حرف از خونه خودمون، رفته خونه خودمون، چرا ناراحتی! حسین مثل خودمونه.
_ بعضی حرفا نباید از خونه بیرون بره مامان! رویا خودش میدونه من دارم چی میگم.
حتی نمیتونم بگم که نمیخواستم بگم و مجبور شدم.
_ من با تو کار دارم رویا خانم!
_ بسه دیگه ادامه نده. یه کاری کرده خودش هم فهمیده اشتباه کرده.
خاله متوجه حرفهای علی به من نیست.
آروم لب زدم:
_ ببخشید.
_ بخشیدم. آره بخشیدم...
تأکیدی سرش رو تکون داد و نگاه تهدیدآمیزش روم ادامهدار شد.
بالاخره رسیدیم. علی مثل همیشه که اول صبر میکرد تا ما وارد بشیم، صبر نکرد. دَر رو باز کرد و داخل رفت.
پشت سرش وارد شدیم. خاله تو حیاط، قبل از اینکه بریم توی خونه دستم رو گرفت و آهسته گفت:
_ جواب هیچکس رو نده! برو تو اتاق خودم بیرون هم نیا تا خودم صدات کنم. یه خورده به صلاحِ که همه آرام باشیم.
_ چشم خاله.
داخل شدیم. هیچکس پایین نبود.
مستقیم به اتاق خاله رفتم. خونه رو سکوت گرفته بود؛ حتی از میلاد هم که همیشه سروصداش بود و شلوغ کاری میکرد، صدا در نمیاومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت127
🍀منتهای عشق💞
از ترس و خجالت دو روزِ که خودم رو تو اتاق حبس کردم. حتی مدرسه هم نرفتم. زهره هم که دنبال بهانهای بود تا از دست خانممدیر در امان باشه، من رو بهونه کرد و نرفت.
خاله توی این دو روز، بخاطر شدت عصبانیت علی دنبالم نیامد و ناهار و شام رو برایم تو اتاق آورد.
صداشون رو از پشت دَر شنیدم. ایستادم و سمت دَر رفتم و گوشهام رو تیز کردم.
_ علیجان! دو روزه که باهاش حرف نزدی؛ هر کاری هم کرده، بسه دیگه تمومش کن!
_ الان من باید چیکار کنم مامان!
_ برو بهش بگو بیاد بیرون.
_ مگه من گفتم بره تو اتاق دَر رو ببنده؟ خودش میدونه چکار کرده که رفته.
_ تو باید دستِ رضا و زهره رو بگیری، بیاری ازش عذرخواهی کنن.
_ هروقت اومد بیرون میگم.
_ باشه! من میرم بهش میگم بیاد بیرون. اما توروخدا! وقتی آوردمش دیگه چپچپ نگاهش نکن.
بزار تموم بشه، زندگیمون به روال عادیش برگرده! این بچه هم استرس نداشته باشه که بتونه درس بخونه. امسال کنکور داره باید بره دانشگاه؛ با این اوصاف خیلی عقب میافته.
_ من کاریش ندارم! بگو بیاد.
فوری روی تخت نشستم و خودم رو الکی سرگرم خوندن کتاب کردم.
در اتاق باز شد و خاله داخل اومد. با لبخند مهربونی نگاهم کرد و گفت:
_ بلند شو بیا بیرون.
طوری وانمود کردم که حرفاشون رو نشنیدم.
_ خاله همین جا بمونم بهتره!
_ با علی صحبت کردم؛ دیگه از دستت ناراحت نیست.
از خدا خواسته، فوری روبروی خاله ایستادم. موهای نامرتب بیرون زده از زیر روسریم رو داخل کرد و صورتم رو بوسید. با آروم پلک زدنش، بهم قوت قلب داد. دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
با چشم دنبال علی گشتم. جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.
خاله آروم کنار گوشم گفت:
_ وسایل شام رو بچین تو آشپزخونه.
چشمی گفتم و بلافاصله وارد آشپزخونه شدم.
با دیدن میلاد بعد از دو روز، لبخند روی لبهام نشست.
_ سلام، حالت چطوره؟
میلاد با ترس به دَر نگاه کرد. خواست بره بیرون که جلوش ایستادم.
_ چرا به من سلام نمیکنی!
_ میترسم زهره ببینه!
روی دو زانو جلوش نشستم.
_ زهره بیخود میکنه. به اون چه ربطی داره! تو داداش کوچولوی منی.
همیشه از این حرف خوشش میاومد. نیشش باز شد و دوباره از کنار من سرک کشید و به بیرون نگاه کرد.
_ الان از چی میترسی؟
_ از هیچی.
_ میلاد یه سؤال ازت دارم، اون روز که من از خونه رفتم بیرون، علی چی به زهره گفت؟
بیرون رو نگاه کرد.
_ دعواش کرد.
اینقدر خلاصه و مختصر گفت که کاملاً معلوم بود بهش گفتن حرفی نزنه.
تُن صدام رو پایینتر بردم.
_ بگو بین خودمون میمونه.
سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی زیاد دعواش کرد. میخواست بزنش ولی مامان نذاشت، جلوش وایساد.
وقتی رفت دید تو نیستی، خیلی عصبانی شد. دوباره برگشت خونه؛ رضا و زهره فرار کردن رفتن. بعد آجی زهره گفت که هر چی بهت گفته بیای بریم خونه، تو گفتی کار دارم میخوام تنها بیام.
_ تو خودت شنیدی؟
_ آره. همین رو گفت که داداش رفت.
صدای آهسته خاله باعث شد که بهش نگاه کنم.
_ دنبال چی میگردی؟ حالا که همه چی تموم شده، میخوای از سر شروع کنی! بلند شو وسایل شام رو بچین!
_ چشم.
چشم غرهای به میلاد به خاطر فضولیهاش کرد. میلاد از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت.
_ دونستن این مسائل چه فرقی به حالت میکنه!
_ همین جوری کنجکاو بودم.
کاش به علی نگفته بودم. حداقل مثل قبل میتونستم کنارش بشینم یا بهش پیشنهاد چای بدم و گلگاوزبون ببرم اتاقش. خیلی ازش دور شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
04 Mohammad-Esfahani-Mehro-Mah.mp3
6.35M
ارسالی از اعضا مهربون
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت128
🍀منتهای عشق💞
همه دور سفره نشسته بودیم و در سکوت شام میخوردیم که صدای تلفن خونه بلند شد. مثل همیشه میلاد زودتر از همه بلند شد و گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.
_ الو.
با ذوق گفت:
_ سلام عمو.
رضا کمر صاف کرد و با نیش باز به خاله نگاه کرد.
خاله پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر بشه تا میلاد صداش کنه، سمت تلفن رفت. گوشی رو از میلاد که حسابی با عمو مشغول صحبت کردن بود، گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_ سلام.
_ خیلی ممنون، شما خوب هستید؟
اخمهاش توی هم رفت.
_ به چه مناسبت!
_ نه خواهش میکنم، این چه حرفیه! فقط گفتم مناسبت این مهمونی چیه؟
_ من صلاح نمیدونم ما توی این مهمونی شرکت کنیم.
نگران به من نگاه کرد.
_ نه تنها که نمیشه!
غمگین سرش رو پایین انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ باشه، چشم؛ انشاءالله میایم.
_ خدا نگهدار.
گوشی رو سرجاش برگردوند. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشمهاش رو بست.
علی ته مونده غذای تو دهنش رو با آب پایان داد و به سمت مادرش سر چرخوند.
_ چی میگه مامان؟
دستش رو برداشت و همراه با آهی که کشید گفت:
_ پدربزرگت فردا همه رو شام دعوت کرده خونهش. گفتم جای ما نیست؛ ولی اصرار داره که باشیم.
زهره نیم نگاهی به من انداخت. توی نگاهش خبری از نفرت نیست. این به این معناست که علی حسابی باهاش اتمام حجت کرده.
خاله برگشت و سرجاش نشست. علی گفت:
_ چرا اینقدر ناراحتی مادر من! خب نمیریم.
_ نمیشه؛ پدربزرگت گفته.
_ گفته باشه. قبول نکن!
_ عموت زنگ میزنه میگه بیایید، چی بگم؟ به خودت گفته بود میتونستی بگی نه!
_ پیش اومده دیگه، بهش فکر نکن.
_ میترسم حرف پیش بیاد.
_ یه چیزی میشه دیگه! غصه نخور.
تنها کسی که توی جمع از این دعوت لبخند به لب داشت، رضا بود و کاملاً علتش مشخص بود.
آخرین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و نگاهی به جمع انداختم. همه به من نگاه میکردن.
به سختی لقمه رو قورت دادم و نگاهم رو به خاله دادم. تنها پناهگاه امنی که اینجا دارم.
علی تک سرفهای کرد و رو به زهره گفت:
_ بگو.
زهره حسابی سختش بود. نگاهش رو به سفره داد و بیمیل با صدای آرومی لب زد:
_ بابت حرفهای اون روز متأسفم.
یعنی خاله به علی گفته تا زهره رو مجبور به عذرخواهی کنه یا خودش این تصمیم رو گرفته!
رضا که کِیفِش کوک بود با خوشحالی گفت:
_ رویا شرمنده، منم جَو گرفته بود یه حرفی زدم. هیچ کدوم از ته دل نبود.
_نمیدونم چرا بغض توی گلوم نشست. هنوز حرفهاشون بعد از دو روز، توی دلم مونده. نتونستم بغضم رو کنترل کنم. چونم لرزید و اشک روی گونم ریخت. فوری پاکش کردم.
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بار آخر باشه که توی این خونه از اون حرفها میشنوم! دفعه دیگه با خودم طرفین.
رویا تاج سر منه؛ مثل همهی شما توی این خونه جا داره. در نبودش گفتم، الان جلوش هم میگم! یکی از مغازههایی که داریم، مال رویاست. تا حالا اومده بگه خاله چرا پول من رو قاطی پول خودتون میکنید!؟
دیگه توی خونه نشنوم که چرا پول ما رو خرج رویا میکنی. پول خودشِ، فهمیدید؟
رضا با صدای بلند، بله گفت و زهره با سر تأیید کرد.
رو به من گفت:
_ تو هم دفعهی آخرته اون جوری از خونه میری بیرون!
اصلاً فکرش رو نمیکردم خاله دوباره حرفش رو پیش بکشه. سرم رو پایین انداختم.
_ چشم خاله.
زهره که انگار دنبال شر میگشت، موزیانه گفت:
_ مامان. باید بگی چشم مامان.
سر بلند کردم و به علی که از بالای چشم به زهره نگاه میکرد، خیره شدم.
نیم نگاهی به من انداخت. منتظر بودم تا حرفی بزنه؛ اما ایستاد و بیرون رفت.
زهره پوزخندی زد و رو به خاله گفت:
_ معلوم نیست چی بهش گفتید که همه چی یادش رفته؟!
خاله و زهره مَشغول جر و بحث شدن و من مبهوت سکوت علی موندم.
سکوتش در مورد خاله گفتن من، که هیچ وقت در برابرش کوتاه نمیاومد، چه معنی میده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Masoud Jafari _ Arame Man (320).mp3
8.1M
آرام من، گاهی به من،لبخند جانکاهی بزن، جانم...
زیبای من، من غیر تو، چیزی از این دنیا نمیدانم...
🍀منتهی عشق💞
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت129
🍀منتهای عشق💞
انقدر مبهوت این بیاهمیتی علی و حرف نزدنش بودم که متوجه صدای خاله نشدم.
دست خاله روی بازوم نشست و کمی تکونم داد.
_ رویا کجایی؟
خیره نگاهش کردم. هنوز گنگم؛ یعنی علی کوتاه اومده و به خواستِ دلِ من فکر میکنه.
_ بلند شو خاله! بلند شو برو یه سینی چایی بریز ببر.
متعجب نگاهم کرد.
_ چرا خشکت زده؟
_ هان... چشم... چشم الان میبرم.
ایستادم؛ یه استکان چای ریختم و توی سینی گذاشتم. برداشتم تا از آشپزخونه بیرون برم که خاله گفت:
_ برای همه میریختی خُب!
_ ببخشید خاله، حواسم نبود.
خواستم برگردم که گفت:
_ نمیخواد؛ ببر اون رو بده علی بخوره، خودم میریزم میارم.
از آشپزخونه بیرون رفتم.
نگاه علی به فرش بود. سینی رو جلوش گذاشتم و لحظهای بهش نگاه کردم. نگاهش رو به چشمهام دوخت. مردمک چشمهاش بین چشمهای من دو دو میزد. سرش رو پایین انداخت.
ایستادم و به سمت اتاق خاله رفتم که با صداش، قلبم ایستاد.
_ رویا!
کنترل نفسهام دیگه دست خودم نیست. تند تند و پشت سر هم، بیرون میاومد. دهنم رو باز کردم تا راحتتر اکسیژن به ریههام برسه و همزمان چشمهام رو بستم تا شاید کمی به خودم مسلط بشم، اما فایدهای نداشت.
آهسته چرخیدم. نیم نگاهی بهش انداختم و سر به زیر گفتم:
_ بله.
چند ثانیهای مکث کرد. بعد با صدای آرومی که حجب و حیای جدیدی توش موج میزد و من کاملاً باهاش غریبه بودم، گفت:
دو روزه توی خونه نشستی، مدرسه نمیری! دَرست رو بخون، از فردا برو.
همین جملههای کوتاه بعد از اون سکوت طولانی، باعث شد تا اشک تو چشمهام جمع بشه. تلاش کردم خودم رو کنترل کنم تا بیشتر از این پیش علی رسوا نشم.
چشمیگفتم و سمت اتاق خاله رفتم. به محض ورودم، دَر رو بستم و بهش تکیه دادم و اشکهایی که منتظر پلک زدن بودن تا فرو بریزن رو رها کردم. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریهام بالا نره.
کنترلش واقعاً برام سختِ و توضیحش به خاله که برای چی گریه کردم، سختتر.
هر طور شده بغضم رو قورت دادم و اجازه ندادم بیشتر از این خودنمایی کنه.
نگاهی به کیف مدرسهام انداختم. یاد حرف خانممدیر افتادم. صدای خانم مدیر توی سرم پیچید:
«در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه میایستم و اگر با برادرت نیاد از همون جا برش میگردونم.
کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.»
حتی من رو هم تهدید کرد که اگر با علی به مدرسه نریم جلوی کلاس رفتن من رو هم میگیره!
توی این شرایط که زهره انقدر با من بدِ و اوضاع خونه انقدر ناجورِ، من چطور این حرف رو به علی بزنم یا اصلاً به خاله بگم!
گفتنش به خود زهره هم برام دردسرسازِ، اما چارهای ندارم.
نیم ساعت تو اتاق صبر کردم تا آثار گریه از روی چشمهام پاک بشه.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه اثری از گریه نمونده، از اتاق بیرون رفتم. خاله تنها نشسته بود. چادرش روی سرش بود و مشغول خوندن مفاتیح بود.
شاید بهتر باشه اول به خود زهره بگم تا با هم یه تصمیم بگیریم.
پام رو روی پله نگذاشته بودم که خاله گفت:
_ کجا؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت130
🍀منتهای عشق💞
_ یه لحظه میرم پیش زهره.
_ یه امشب رو هم طاقت بیار از فردا برو! بذار این خونه هم رنگ آرامش ببینه.
_ یه کار واجب باهاش دارم.
سرش رو تکون داد و به بالای پلهها اشاره کرد.
_ برو.
پلهها رو یکییکی بالا رفتم. پشت دَر اتاق ایستادم؛ چند ضربه به دَر زدم و وارد شدم.
با دیدن من صورتش رو برگردوند و گفت:
_ چی میخوای؟
_ اون روز که توی مدرسه گذاشتی رفتی، خانم مدیر به من گفت که بهت بگم؛ اگر با علی نری مدرسه، راهت نمیده.
حتی من رو هم تهدید کرد و گفت که هر دومون رو بر میگردونه، از جلوی دَر راهمون نمیده.
زهره نگران نگاهم کرد و درمونده گفت:
_ من چکار کنم؟
با این که هر وقت درمونده میشه باهام مهربون میشه اما همین هم کافیه. با کمی فاصله ازش روی زمین نشستم.
_ نمیدونم؛ به علی که نمیشه گفت.
_ به خدا من با هدیه کار نداشتم! فقط دو کلمه باهاش حرف زدم.
_ دیگه کار از کار گذشته؛ الان رو بگو چی کار کنیم.
_ من چه جوری اینو به مامان و علی ثابت کنم!
_ چی بگم. ولی فکر میکنم گفتنش به خاله بهتر باشه؛ کمک میکنه بیسروصدا حل بشه.
_ هر چی به خانم مدیر التماس کردم با مامانم بیام، قبول نکرد. گفت فقط با برادرت! وگرنه خودش زنگ میزنه.
_ دو روزه به خاطر این مدرسه نمیری؟
_ آره. تو رو بهونه کردم؛ گفتم رویا نمیره منم نمیرم. ولی فقط به خاطر این بود. الان هم واقعاً نمیدونم چکار کنم.
_ میخوای من به خاله بگم؟
نگاهی بهم انداخت.
_ دوست که ندارم، ولی چارهای هم ندارم. فردا با مامان میرم. خدا کنه قبول کنه!
_ من الان میرم بهش میگم.
از اتاق بیرون اومدم. زهره هم پشت سرم با صدای پایین گفت:
_ من تو راهپله میشینم که بشنوم.
پلهها رو پایین رفتم. خاله مفاتیح رو بسته بود. دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود و زیر لب ذکر میگفت.
روبروش نشستم. متوجه حضورم شد. چشمش رو باز کرد و نگاهم کرد.
_ اتفاقی افتاده؟
_ یه چی باید بهتون بگم.
چادرش رو از روی سرش پایین انداخت و گفت:
_ باز چی شده!
_ راستش اون روز که من دیر اومدم، مدیرمون نگهم داشته بود.
نگران گفت:
_ تو رو چرا؟
_ برای خودم نه، برای زهره.
نگاهی به پلهها انداخت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت.
_ چی کار کرده؟
_ هیچی... یعنی من نمیدونم... فقط مدیر گفت که باید با شما بریم مدرسه. گفت با شما نریم، هر دومون رو راه نمیده.
_ تو رو چرا آخه!
_ نمیدونم. منم بهش گفتم برای چی! ولی نگفت.
_ بازم باید خدا رو شکر کنید که به من راضی شد.
سری پیش گفت که اگر یه بار دیگه رفتار اشتباهی از زهره ببینه، فقط با علی کار داره.
بچهم علی گناه داره؛ این همه اعصاب خوردی تو زندگی و سختی کارش؛ حالا این بچه بازیهای زهره هم اضافه شده.
بلند شو برو تو اتاقت بخواب تا فردا بیام ببینم چی شده!
_ شب بخیر.
جواب شب بخیرم رو داد.
از پایین پلهها زهره رو نگاه کردم. لبخند روی لبش، رضایتش رو نشون میداد. رضایت زهره برام مهم نیست، دنبال آرامشی هستم که با دوستی با زهره بیشتر قسمتم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت131
🍀منتهای عشق💞
سر سفره صبحانه نشسته بودیم و همچنان سکوت توی خونه حاکم بود. حتی خبری از شوخیهای همیشگی رضا با من و زهره نیست. انگار همه ترجیح میدن تا ساکت باشم.
رضا با خوشحالی رو به خاله گفت:
_ ساعت چند میریم مهمونی؟
خاله گفت:
_ هر وقت همه آماده بشن.
_ دقیق ساعت بگو بدونم چند باید خونه باشم!
علی سرش رو بالا آورد و تأکیدی گفت:
_ خونه اومدن شما ربطی به مهمونی نداره! ما هر ساعتی هم که بریم، شما تا قبل از شش خونهای!
رضا خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_ آره میدونم؛ گفتم شاید زودتر بریم.
_ نه زودتر از شش نمیریم؛ لطف کن تا شش خونه باش. رضا حواسم بهت هست ها! چند روزه دیر میای.
_ دیروز با بچهها رفته...
حرفش رو قطع کرد.
_ الان وقت توضیح نیست. فقط گفتم بدونی حواسم بهت هست.
نگاه ممتد علی روش طولانی شد و دیگه جواب نداد.
خاله ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. علی با صدای آرومی گفت:
_ توی این خونه به خاطر مامان خیلی مراعاتتون رو میکنم. سوء استفاده نکنید، فکر کنید حواسم نیست. تازه گند زهره خوابیده؛ نوبت تو نشه!
رضا حق به جانب گفت:
_ من که کاری نکردم!
علی عصبی نگاهی به دَر آشپزخونه انداخت.
_ دیروز کجا بودی؟
_ دانشگاه.
_ دانشگاه نبودی؛ آمارت رو دارم. میخوای بگم کجا بودی!
رضا متعجب به علی نگاه کرد و علی ادامه داد:
_ صد بار گفتی موتور، منم عین صد بار گفتم نه!
رضا سرش رو پایین انداخت.
_ حواست رو بده به دَرسِت!
حضور خاله باعث شد تا علی دیگه ادامه نده. نگاهش به پاهای خاله که جوراب پوشیده بود افتاد.
_ به سلامتی کجا؟
رنگ و روی زهره پرید. من هم دست کمی از اون ندارم. خاله نیم نگاهی به زهره انداخت و گفت:
_ جایی کار دارم.
زهره نفس راحتی کشید.
_ برای میلاد پرسیدم. مگه قرار نشد با سرویس بره!
_ قرار شده اما امروز سرویسش نمیاد. جای دیگهای کار دارم.
علی با خاله نمیتونه به سبک ما حرف بزنه، که کجا میره و کجا نمیره. برای همین سکوت کرد و ته مونده چایش رو خورد و ایستاد.
میلاد فوری گفت:
_ مدرسه ما پول میخواد.
علی که چند روزی به خاطر ناراحتیهای خانواده، حواسش از میلاد پرت بود؛ لبخندی زد و گفت:
_ چقدر میخواد؟
_ نمیدونم! یه نامه دادم به مامان.
_ خودم بهش میدم، تو برو.
علی کنار میلاد نشست و صورتش رو بوسید.
_ تو یه چند باری پارک رفتن از من طلب داری؛ حواسم هست. میبرمت.
میلاد با ذوق گفت:
_ دیگه دوست ندارم برم پارک. همه دوستام میرن کلاس فوتبال، منم میخوام برم. مامان میگه شهریهاش زیاده، فعلاً نمیشه.
دستی به سرش کشید.
_ باشه پول میدم به مامان، ببره ثبتنامت کنه.
رو به خاله ادامه داد:
_ پول هست مامان نگران نباش! هم ثبتنامش کن، هم هر وسیلهای که لازم داره براش بخر.
میلاد با ذوق ایستاد؛ علی رو بغل کرد.
خوشحالی میلاد همه رو خوشحال کرد، جز زهره.
علی خداحافظی کرد و رفت. طبق معمول خاله تا جلوی در همراهیش کرد.
تنها کسی که سر سفره از رفتارهای علی بینصیب موند، منم. حال زهره و رضا رو گرفت و میلاد رو هم حسابی تحویل گرفت.
خاله کلافه گفت:
_ رضا امروز میلاد رو تو برسون، من برم ببینم این زهره دوباره چه گندی زده.
زهره تلاش داشت رضا متوجه نشه، اما خاله از نیت زهره بیخبر بود و همه چیز رو گفت.
رضا ابرویی بالا انداخت و رو به زهره گفت:
_ باز چی کار کردی؟
_ به تو چه!؟
_ یعنی چی به تو چه! یه جواب دُرست به من بده.
_ بلند شو خودت رو جمع کن. نمیخواد اَدای بزرگترها رو برای من در بیاری!
_ دُرست حرف بزن؛ میزنم تو دهنت ها!
زهره تهدیدوار گفت:
_ تو میخوای منو بزنی! بدبخت تو خودت لنگ کتکی. رفتی موتور سواری...
رضا با صدای بلند حرف زهره رو قطع کرد تا خاله متوجه نشه.
_ از کی پسرا به دخترا توضیح میدن!
خاله کلافه گفت:
_ ای خدا! بسه دیگه... علی پاش رو از دَر این خونه میذاره بیرون، آرامش از این خونه میره، همه میپرن به هم!
بلند شو این بچه رو ببر مدرسه! منم برم مدرسه، دوباره سرشکسته شم برگردم.
با وجود اون همه استرس، لبخندی ته چهره زهره هست که احساس میکنم از چیزی خوشحاله.
اما با شناختی که ازش دارم، گفتن این حرف الان فقط جریترش میکنه. اصلاً به من چه ربطی داره. هر کی باید به فکر خودش باشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Ragheb - Dooset Daram (320).mp3
9.78M
ارسالی از اعضاء عزیز😍🌹
حال رویا💔
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت132
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط مدرسه شدیم. کمی دیر رسیدیم، همه سر صف ایستاده بودن.
ناظم مدرسه با دیدن ما اشاره کرد که داخل صف نشیم.
همراه با خاله، وارد سالن شدیم و جلوی دفتر ایستادیم.
خاله نگاه چپچپ و پر از دلخوری به زهره انداخت.
_ بسه زهره خانم! امیدوارم این بار آخرت باشه.
_ به خدا من کاری نکردم! الان بری تو میفهمی.
_ خدا کنه.
چند ضربه به دَر زد و وارد شد.
چند لحظه بعد از ایستادنمون پشت دَر دفتر، صدای مادر شقایق توجهام رو به خودش جلب کرد.
_ شما اینجا چی کار میکنید!؟
هر دو سلام کردیم و زهره گفت:
_ مامانم اومده درسمون رو بپرسه.
طوری که معلوم بود حرف زهره رو باور نکرده، سرش رو تکون داد و وارد دفتر شد.
_ وای آبرومون رفت! الان اینم میفهمه.
_ کارای توعه دیگه؛ از کلاس هم افتادیم.
_ خب تو برو.
_ خانم مدیر گفت؛ منم راه نمیده اگر با علی نیاییم.
دَر دفتر باز شد و خاله رو به زهره گفت:
_ نتونستی طاقت بیاری؛ نه؟
_ مامان به خدا فقط باهاش حرف زدم.
رو به من گفت:
_ گفته بود با علی بیایید، چرا گفتی باید با من بیاد مدرسه! چی حاصلتون میشه من رو سکه یه پول میکنید؟
سرم رو پایین انداختم.
_ آخه علی عصبانی بود.
_ تو برو سر کلاست تا ببینم چه خاکی به سرم بریزم!
دوست دارم بمونم ببنم چه خبره؛ اما نه خاله میذاره نه مدیر.
پلهها رو بالا رفتم و سر کلاس کنار شقایق نشستم.
سرش رو روی میز گذاشته بود. با نشستن من، سر بلند کرد و چشمهای اشکیش رو بهم داد. ناراحت نگاهش کردم.
_ چی شده؟
با مقنعهاش اشکش رو پاک کرد.
_ رویا من رو ببخش. حلالمکن.
_ دیوونه شدی! تو بهترین دوستمی.
_ واسه همین میگم. ناخواسته یه کارهایی کردم.
_ پاک کن اشکت رو!
_ ما داریم خونمون رو میبریم یه جای دیگه.
شقایق تنها دوستمه. ناراحت از حرفی که شنیدم، لب زدم:
_ کجا؟
_ یه سری اتفاق افتاده که بابام میگه باید بریم. خونه رو هم فروخته.
_ چه اتفاقایی!؟
سرش رو پایین انداخت.
_ ببخشید! نمیتونم بگم. ولی امروز آخرین روزیه که توی این مدرسهم. مامانم قراره پروندم رو بگیره ببره، مدرسهی نزدیک خونهی جدیدمون.
_ آره پایین دیدمش.
با بغض نگاهم کرد.
_ حلالم کن.
چشمهای منم اشکی شد.
_ این جوری نگو شقایق! شمارهی خونتون رو بده بهت زنگ میزنم.
دَر کلاس باز شد. معلم وارد شد و رو به شقایق گفت:
_ بلند شو برو مامانت پایین منتظرته.
شقایق چشمی گفت و کیفش رو برداشت.
_ بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
ایستادم و تو آغوش گرفتمش. جلوی گریهم رو نتونستم بگیرم.
_ من میام بهت سر میزنم.
ازم فاصله گرفت و از کلاس بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت133
🍀منتهای عشق💞
ناراحت بخاطر رفتن شقایق بودم که دَر کلاس باز شد و این بار زهره با چشمهای گریون وارد کلاس شد. خواست سر جاش بشینه اما با دیدن صندلی خالی کنارم، راهش رو کج کرد. کنار من نشست و سرش رو روی میز گذاشت.
تقریباً کل کلاس میدونن که زهره با من خوب نیست؛ برای همین همه از این حرکتش متعجب شدند.
معلم شروع به درس دادن کرد. کنار گوش زهره آهسته گفتم:
_ چی شد؟
سر بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.
_ قبول نکرد. گفت فردا با علی نیام، دیگه راهم نمیده.
_ خاله هیچی نگفت!
_ خیلی اصرار کرد؛ ولی پاش رو کرده تو یه کفش. تا من رو کتک نندازه ول کن نیست.
صدای معلم باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم.
_خانمهای معینی! حواستون رو بدین به درس.
چشمی گفتیم و هر دو به تخته نگاه کردیم.
تمام وقت مدرسه، حال زهره گرفته بود و از کنار من تکون نخورد. از طرفی خوشحالم که بالاخره زهره با من خوب شد و از طرف دیگه کاملا مشکوکم که چرا یک دفعه اینقدر مهربون شده!
بالاخره زنگ آخر هم تموم شد و هر دو راهی خونه شدیم. سر کوچه که رسیدم، ماشین عمو رو جلوی در حیاط دیدم.
_ عِه زهره اون ماشین عموعه؟
نگاهی انداخت.
_ آره.
خدا نکنه که عمو برای بردن من زودتر از بقیه به اینجا اومده باشه.
دَر نیمه باز رو هول دادیم و وارد خونه شدیم. با دیدن عمو تو لباس مشکی دلم خالی شد.
سلام کردیم. دلخور جواب داد و رو به من گفت:
_ مگه بهت نگفتم به خالهت بگو عباسآقا حالش بده بیاد بیمارستان!
خاله که تازه وارد حیاط شده بود، دلخور و کمی عصبی نگاهم کرد.
چه جوابی الان باید بدم! سرم رو پایین انداختم.
_ رویاخانم جواب بده!
_ یادم رفت.
طوری که حرفم رو باور نکرده، سرزنشوار گفت:
_ یادت رفت! من الان چجوری سرم رو جلوی عمهت بالا بگیرم.
به خاله نگاه کردم.
_ سرتون رو بالا بگیرید. عمه در هر صورت همیشه طلبکاره.
_ من که تو رو میشناسم! نگفتی چون پیش خودت فکر کردی نباید بگی. عباس آقا فوت کرده؛ من نتونستم لحظه آخر ببینمش.
_ خدا بیامرزش؛ ولی اون بیهوش بود، رفتن شما چه فایدهای داشت؟
خاله رو به عمو گفت:
_ میبینی آقا مجتبی! بچهها برای بزرگترهاشون تصمیم میگیرن و عمل میکنن.
متأسف سرش رو تکون داد.
_ اتفاقیه که افتاده؛ ایراد نداره. ناراحت نشید، زودتر حاضر شید ببرمتون.
نباید بزارم خاله تنها بره. چند قدمی جلو رفتم که زهره دستم رو گرفت تا ادامه ندم اما نمیتونم سکوت کنم.
_ کجا بیاد عمو! شما که میدونید نه عمه، نه دختراش، از خاله خوششون نمیاد.
خاله گفت:
_ این یه چیزیه بین بزرگترها؛ تو نباید حرف بزنی.
_ چرا نباید دخالت کنیم! یادتوننیست...
_ بسه رویا! بیا برو تو لباس مشکی منو پیدا کن.
زیر نگاه عصبی خاله، مجبور به سکوت شدم و هر دو وارد خونه شدیم.
اگر علی بود، نمیذاشت خاله بره یا حداقل میگفت همه با هم بریم. نگاهی به زهره انداختم.
_ تو برو لباس مشکی خاله رو دربیار، من یه زنگ بزنم میام.
_ شر دُرست نکنی رویا!
_ نه حواسم هست.
زهره وارد اتاق خاله شد. فوری سمت گوشی رفتم و شمارهی علی رو گرفتم.
ترسم از اینکه نکنه دوباره جواب نده، بیخود بود و صداش تو گوشی پیچید.
_ جانم مامان!
با شنیدن صداش، از استرس ته دلم خالی شد.
_ سلام.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ سلام. چیزی شده؟
حرف زدن با اون همه استرس، برام کار سختیه؛ ولی باید بگم.
_ عباس آقا فوت کرده.
_ میدونم؛ صبح عمو زنگ زد گفت.
_ الان اومده خاله رو تنهایی ببره خونهی عمه.
_ چه ایرادی داره؟
_ایراد که نداره؛ ولی خاله تنها بره اونجا هیچ کس بهش محل نمیده. چرا بره که بهش بیاحترامی بشه!
_ نمیشه که نره.
_ باشه بره، ولی صبر کنه تو بیای؛ همه با هم بریم.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ الان مامان کجاست؟
_ تو حیاط داره با عمو حرف میزنه.
_ برو صداش کن.
_ نه. من الان اگه صداش کنم، میفهمه من بهت گفتم، دعوام میکنه. من قطع میکنم، خودت دوباره زنگ بزن.
خندهی صدادار و آرومی کرد.
_ باشه. الان زنگ میزنم.
_ پس خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به سرعت سمت اتاق خاله رفتم.
چقدر صدای خندهش دلنشین و زیبا بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت134
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم؛ زهره کشوی خاله رو بیرون ریخته بود و بیحوصله دنبال لباس مشکیش میگشت.
رو به من گفت:
_ علی همه چیز رو به مامان میگه.
_ مهم نیست، مهم اینه که الان من نذارم خاله تنها بره خونه عمه. دوست ندارم ناراحتش کنن.
_ مامان خودش از پس اونا برمیاد. ندیدی چند سالِ به هیچ کدومشون محل نمیده!
_ بهش رو نمیدن، وگرنه خاله خیلی مهربونتر از این حرفاست که بخواد به کسی کم محلی کنه و یا باهاش حرف نزنه.
صدای تلفن خونه بلند شد. فوری کنار زهره نشستم. دَر خونه باز شد و خاله غرغر کنون گفت:
_ این تلفن هر چقدر زنگ بزنه، هیچ کس نمیخواد جواب بده!
بلافاصله گوشی رو برداشت و صداش قطع شد.
_ الو!
_ سلام عزیزم.
_ آره، چطور مگه!
_ نه پسرم زشته!
_ الان چی بهش بگم؟
_ آخه چه فرقی میکنه!
_ تو دیر میای.
_ خیلی خب، باشه.
_ میگم باشه! حواسم هست.
_ فعلاً خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت. چند لحظه بعد صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
گوش ایستادن تو اتاق خاله فایده نداره، چون از حیاط اصلاً صدا نمیاد.
_ مامان اصلاً لباس مشکی نداره! فکر میکنه داره.
_ چرا من دیدم محرمها تنش میکنه.
_ شاید برده گذاشته انباریِ بالا.
_ اونجا خودش باید بره دیگه. انقدر شلوغه ما سر در نمیاریم.
از اتاق بیرون اومدیم. خاله دم دَر با عمو خداحافظی کرد؛ دَر رو بست.
_ زهره تو رو خدا نگی من به علی گفتم!
_ من کار ندارم.
سمت آشپزخونه رفت. استرس دارم نکنه خاله متوجه بشه. جلوی دَر ایستادم تا بیاد. دَر رو باز کرد؛ نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ این علی هم یه چیزیش میشه ها! بگو تو چی کار به من داری!
_ مگه چی گفت؟
_ زنگ زده میگه صبر کن با هم بریم. اصلاً از کجا میدونست عموت اینجاست!
_ شاید عمو قبلش بهش گفته. بعد هم حق داره دیگه! نمیخواد کم محلیت کنن.
مشکوک نگاهم کرد.
_ تو به علی گفتی؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ نه، من کی علی رو دیدم! خودش میدونه چه خبره؛ به خاطر همون بهت گفته.
_ خیلی خب، گفت یه نیم ساعت دیگه میاد خونه.
_ مهمونیِ امشب کنسل شد؟
_ نه انتظار داری همه خونه بشینن، ما بریم خونهی پدربزرگت شب نشینی؟!
_ نه، خیلی هم خوشحالم که بهم خورد.
زهره با دهن پر و دستی که توش پر از سیبزمینی بود، بیرون آمد و گفت:
_ نمیشه من نیام! حوصلهی ختم رو ندارم.
_ نه نمیشه؛ یه کم کمتر ناخنک بزن. چقدر سیب زمینی بود که توام انقدرش رو برداشتی!
_ گشنمه مامان، دارم میمیرم.
_ مدیرتون چیزی که دیگه بهت نگفت!
زهره سیبزمینی تو دهنش رو با این حرف خاله به سختی قورت داد و با سر جواب نه داد.
_توی این اوضاع و بِلبِشو، من نمیدونم چجوری به علی بگم.
زهره مضطرب گفت:
_ مامان تو رو خدا ولش کن، نگو.
_ چی رو ولش کن! گفت راهت نمیده دیگه.
_ الکی میگه، کوتاه میاد.
_ اون جوری که حرف میزد، کوتاه بیا نیست. اتمام حجت کرد. گفت امروز، روز آخره.
_ حداقل یه وقتی بگو که من نباشم.
_ بالاخره که با خودش باید بری مدرسه!
صدای بسته شدن دَر خونه اومد. رضا و میلاد هر دو باهم وارد شدن. بعد از چند روز، رضا اولین باره که سر وقت میاد خونه؛ تقریباً هر روزی که علی شیفت باشه رضا هم دیر میاد.
چند باری هم به من پیشنهاد داد تا باهاش برم بیرون؛ اما شرایط خونه اصلاً این اجازه را به دخترها نمیده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت135
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شد. خاله نگاهی بهش انداخت. متعجب سلام کرد.
_ چرا همه پایینید!
زهره ته مونده سیب زمینی توی دستش رو توی دهنش گذاشت و گفت:
_ عباس آقا مرده.
میلاد بالا و پایین پرید و گفت:
_ آخ جون.
خاله ناراحت نگاهش کرد.
_ یعنی چی میلاد!
_ میریم اونجا همش بازی میکنم، خوش میگذره.
دلخور نگاهش کرد.
_ آدم از مردن کسی خوشحال نمیشه!
_ نه مامان از مردن او خوشحال نیستم. امشب همه خونه عمه میمونن؛ میدونی چقدر به من خوش میگذره؛ با بچهها کلی بازی میکنیم.
خاله رو به زهره گفت:
_ لباس مشکی من کو؟
_ تو کشوت نبود. احتمالاً بردیش بالا.
_ بالا لباس نبردم!
_ حالا یه سر بزن، همون جاست.
_ زهره برو بگرد پیداش کن. خیلی کار دارم.
زهره روبروی تلویزیون نشست.
_ من خیلی خستم، تا ناهار نخورم نمیرم. تا اومدن علی هم که خیلی طول میکشه. بذار بعد ناهار میرم میگردم.
رو به من گفت:
_ تنبیه این فضولی تو هم سر جاشِ. یادت میدم که دیگه جای من تصمیم نگیری!
_ خاله من یادم رفت بگم.
تأکیدی سرش رو تکون داد.
_ خودم تو رو بزرگ کردم. به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی!
زهره پاشو وسایل سفره رو بچین.
زهره چشمی گفت، ولی از جاش تکون نخورد.
برای اینکه خونه آروم باشه و این آرامشی که با زهره به دست آوردم به هم نخوره و کمتر جلوی چشم خاله باشم، وارد آشپزخونه شدم و وسایل سفره رو روی زمین چیدم.
وارد اتاق خواب خاله شدم. انگار زهره دیگه با من مشکل نداره و میتونم به اتاق خودمون برگردم. همه کتابهام رو توی کیفم گذاشتم. لباسهای مدرسه رو درآوردم. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
طولی نکشید که علی هم به خونه اومد. خاله منتظر زهره نشد و خودش به انباری بالا که کنار اتاق من و زهره بود رفت و لباس مشکیش رو بیرون آورد.
ناهار خوردیم. همه تندتند حاضر شدیم تا به خونه عمه بریم. خونهای که من میدونم قرارِ توش به خاله توهین و بیاحترامی بشه؛ اما خاله ترجیح میده با تمام این اوصاف بره.
گاهی احساس میکنم خاله به خاطر اینکه آقاجون و خانمجون نسبت بهش بدبین نشن و من رو مجبور به رفتن از خونهش نکنن، بهشون باج میده و اجازه میده بهش توهین کنند.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀