eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.9هزار دنبال‌کننده
212 عکس
72 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بهشتیان 🌱
میخواستم ازش بپرسم که من رو میخواد یا نه ولی هر کاری میکردم روم نمیشد از طرفی هم همه فکر و ذکرم شده بود صدیقه. اومدم پیش صاحب خونم با خجالت گفتم محترم سادات میخوام برام مادری کنی با روی باز جواب داد. چشم حسن جان بگو ببینم باید چیکار کنم سرم رو انداختم پایین و روم نشد بگم محترم سادات گفت میخوای برات برم خواستگاری صدیقه مشد عباس با تعجب سرم رو گرفتم بالا شما از کجا میدونی؟ خنده ای کرد. حالا بماند که از کجا میدونم باشه میرم پیش مادرش و صدیقه رو برات خواستگاری میکنم تو دلم گفتم وااای آبروم رفت حتما اگر محترم سادات فهمیده خیلی ها فهمیدن و به روی من نیاوردن. فردای اون روز محترم سادات من رو دید بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d این داستان بر اساس واقعیت هست و عاشقی هم همیشه بوده حالا اگر دوست داری یکی از عشق‌های قدیمی رو بخونی ببینی چه جوری بوده بیا توی این کانال👆👆
هدایت شده از بهشتیان 🌱
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae داستانی بر اساس واقیت
سلام دوستان متاسفانه مدتیه ایتا مشکل داره اگه فیش واریز فرستادید و پیامتون تیکِ بازدید خورد ولی جواب ندادم، بدونید که مشکل از ایتاست و من پیامتون رو بازدید نزدم لطفا اگه چنین موردی پیش اومد چند ساعت گذشت و جوابتون رو ندادم دوباره پیام بدید تا صفحه تون برام بالا بیاد ممنونم🌹🌹🌹
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک یازده شبِ و الان دیگه سپهر می‌رسه. تو چهارچوب در اتاقم ایستادم _جاوید من می‌خوام بخوابم _شام‌ نخوردی! _اشتها ندارم. شب بخیر در اتاق رو بستم و کلید برق رو زدم و روی تخت دراز کشیدم بعد از اینکه من رو با مرتضی تهدید کرد دیگه دلم نمی‌خواد تو چشم‌هاش نگاه کنم. نفس سنگینی کشیدم. از اون طرف مرتضی بهم می‌گه سپهر رو بپذیر تا زودتر بهم برسیم از این طرف سپهر انقدر از مرتصی بیزاره که میخواد بگه برن بزننش کنار اومدن با سپهر برای رسیدن به هدف‌مون کار بیهوده ایه. سپهر نه کوتاه میاد نه می‌پذیره. شنیدن صدای سالم و احوالش با جاوید باعث تا از فکر بیرون بیام. _سلام بابا _سلام. غزال کجاست؟ _اتاقش خوابِ _چرا انقدر زود! _گفت خوابم میاد. نرفتید بیمارستان؟ _نه. وقتی برای خانواده‌م احترام قائل نباشه هیچ احترامی بهش نمی‌ذارم _برای عمه این رفتار یک‌دفعه‌ای شما خیلی گرون تموم شده _اون شبی که گفتم فردا غزال رو میارم با همه اتمام حجت کردم. گفتم هیچ کس حق نداره نازک‌تر از گل بهش بگه.‌عمه‌ت هم بود و شنید. چند لحظه‌ای سکوت کرد و پرسید _مطمعنی خوابه؟ _بله دستگیره‌ی در اتاق پایین رفت و برای اینکه باهاش همکلام‌نشم چشمم رو بستم و خودم رو به خواب زدم آهسته گفت _جاوید غذا رو گرم کن الان میام _چشم در اتاق بسته شد. نمی‌دونم اومد داخل یا رفت.‌از صدای قدم‌هاش متوجه حضورش شدم. تخت کمی بالا و پایین شد و نفس سنگینی کشید. صدای تیکی اومد و از پشت پلک‌بسته‌م متوجه نور شدم.‌ چراغ خواب رو روشن کرده. چند تار مویی که روی صورتم ریخته بود رو آهسته کنار زد و دستش رو نوازش وار روی سرم کشید. محبت سپهر رو نمی‌تونم‌ بپذیرم.‌یه چیزی توی وجودم مقاومت می‌کنه که پسش بزنم. با کم ترین صدای ممکن و بغض آلود گفت _انقدر شرمنده‌ت هستم که فقط خدا می‌دونه. پشیمونم از اون روزهایی که می‌تونستم برگردم و پشیمونم می‌کردن.‌ افسوس می‌خورم که چرا نفهمیدم نصرت به سفارش پدرم داره تو رو از من دور می‌کنه. کاش می‌شد سال‌های نبودنم رو جوری برات جبران‌کنم که هیچ کدوم از سختی هایی که کشیدی رو به یاد نیاری. کاش انقدر سرسخت نبودی و اجازه می‌دادی بهت نزدیک‌بشم که ارزو نکنم هر شب بعد از اینکه مطمعن شدم خوابی بیام بالای سرت آهی کشید و هُرم نفسش به صورتم خورد و پیشونیم رو بوسید. تخت دوباره تکون خورد و بعد از چند ثانیه در اتاق بسته شد. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae داستانی بر اساس واقیت
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌452 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چشم باز کردم و خیره به در موندم. حرف هاش حال دلم رو غمگین کرد و خواب رو از سرم پروند صداش مدام توی سرم می‌پیچه. کاش خودم رو به خواب نمی‌زدم و سپهر این حرف ها رو بهم نمی‌زد. اشک توی چشمم حلقه بست.کاش می‌تونستم الان برم بهشت زهرا. چقدر دوست دارم کنار مامان با صدای بلند گریه کنم و تمام احساسم رو فریاد بزنم. بیزارم از این‌روزها‌. بیزارم از خواسته‌ی امروز مرتضی. بیزارم از حالی که سپهر با حرف‌هاش بهم منتقل کرد روی تخت نشستم و اشک از چشمم پایین ریخت.‌ من اینجا هیچ کس رو ندارم که باهاش درد کنم. کاش الان خاله اینجا بود و بهش پناه می‌بردم یاد حرفی که تو مسجد به مرتضی زدم افتادم "همه چیز رو می‌سپرم‌دست خدا.‌ تو بدون هر اتفاقی بیفته با خدا طرفی. کس و کار من خداست" نگاهم سمت بالا رفت و نفس پر حسرتی کشیدم تو بهترین پنهاهی ولی چقدر برای یه دختر سخته تو خونه‌ی پدرش باز هم احساس تنهایی و بی کس و کاری کنه! دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌م بلند نشه. چشمم از اشک‌ریختن خسته شده. آهی کشیدم و روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و گهواره وار خودم رو تکون دادم چند ساعتی از رفتن سپهر می‌گذره و احساس تنهایی داره خفه‌م می‌کنه. فکر و خیال هم نمیذاره بخوابم. از سکوت خونه مشخصه که همه خوابیدن.‌ ایستادم و با احتیاط در رو باز کردم. چراغ اتاق سپهر خاموشه و درش نیمه باز. یعنی خوابیده بیرون رفتم و پشت در اتاق جاوید ایستادم.‌ در می‌زنم، اگر جواب داد می‌رم پیشش اگر نه برمی‌گردم اتاق خودم چند ضربه‌ی اروم به در اتاق زدم و منتطر موندم.‌ به ساعت نگاه کردم. حتما خوابه در اتاق باز شد و متعجب نگاهم کرد _تو چرا بیداری! مظلوم نگاهش کردم _میشه بیام پیشت؟ نگاهی به اتاق سپهر انداخت و در رو کامل باز کرد و از جلوش کنار رفت _آره. بیا داخل روی زمین‌گوشه‌‌ای نشستم _پاشو رو تخت بشین سرم رو بالا دادم _رو زمین راحت‌ترم کنارم نشست. _می‌خواستم صبح بیام پیشت. غمگین گفتم _ببخشید که نصف شب اومدم _هر وقت دوست داشتی بیای پیشم بیا. شب و نصفه شبم نداره. سوال داشتم ازت آهی کشیدم و نگاهم رو به چشم‌هاش دادم _بپرس _بابا که اومد اتاقت چی بهش گفتی؟ _هیچی _پس چرا شام نخورده خوابید شونه‌هام رو بالا دادم _من خواب بودم. اصلا باهاش حرف نزدم.‌ ا _خواب بودی یا خودت رو زدی به خواب؟ ابروهام برای انکار بالا رفت که گفت _اگر خواب بودی از کجا می‌دونی اومد پیشت؟ خیره بهش موندم _غزال، مرتضی گفت... _مرتضی شرایط من رو نمی‌دونه.‌ من نمی‌تونم با سپهر کنار بیام حتی نمایشی _ولی به نظرم می‌تونی. این رو از چشم‌های قرمز و باد کرده‌ت میگم پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت185 🍀منتهای عشق💞 از پله‌ها پایین رفتم. با دیدن میلاد گه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به ساعت افتاد. عقربه‌ها نزدیک دو نصف شبن و من هنوز بیدارم. شب‌هایی که علی شیفته نظم زندگیم به هم می‌ریزه، هم دلم از نبودنش می‌گیره و هم تنهایی خوابم نمی‌بره. خدا کنه صبح خواب نمونم. نگاهم سمت گوشیم رفت. هشدارش رو برای صبح، قبل از نماز تنظیم کردم. همزمان صدای پیامکش بلند شد. دست دراز کردم و برش برداشتم. با دیدن پیام علی، لبخند رو لب‌هام نشست "رویا جان، عذاب وجدان رهام نمی‌کنه. من قصدی نداشتم و واقعاً فکر نمی‌کردم باعث آزارت بشم. اونم تو که تمام مدت حواست به اینه که من ناراحت نشم. یکم نگران حالتم. ببخشید عزیزم. صبح که بیدار شدی، بهم زنگ بزن. کارت دارم." این پیام باعث شد تا احساس کنم علی چقدر دلش می‌خواد به بهترین شکل ممکن کنارم باشه. من دیگه هیچ دلخوری ازش ندارم. نباید اجازه بدم نگرانی‌های بی‌دلیلش همچنان باقی بمونه. سریع جواب دادم "عزیزم، ظهر که می‌رفتی، همه چی حل شد. دیگه ناراحت نیستم. خیلی خوشحالم که اینقدر برات مهمم." بلافاصله پیام بعدیش ظاهر شد "تو چرا بیداری!!!!" از این علامت‌های تعجب پشت سر هم می‌توانم لحن توبیخگرش رو بفهمم. کوتاه خندیدم و نوشتم "شب‌هایی که شیفتی خوابم نمی‌بره." "بگیر بخواب، صبح خواب می‌مونی." "چشم." نگاهم رو به اولین پیام امشبش دادم و دوباره خوندمش. غرق در خوندن بودم که پیام جدیدش اومد "راستی رویا، تو می‌دونستی که مامان توی خونه خیاطی می‌کنه؟" به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود. علی وسط این گیر و دار متوجه شده که خاله داره کار می‌کنه. صداش توی سرم پیچید و بهم استرس داد: "تو بشو چشم و گوش من توی این خونه." من چطور بتونم فضولی کارهای خاله رو به علی بکنم؟ خاله که میلاد نیست! نمی‌خوامم به هیچ عنوان باعث ناراحتی علی بشم. باید طوری وانمود کنم که کاملاً بی‌اطلاعم. با دقت جواب دادم که نه دروغ بگم و نه راست: "جلوی من تا حالا این کار رو نکرده. منم امروز اولین بار بود که دیدم مشتری داره." هیچ دروغی نگفتم چون من واقعاً مشتری‌های خاله رو ندیدم. چند ثانیه بعد، پیام جدید علی اومد "باشه ، فقط می‌خواستم بدونم که در جریان این موضوعی یا نه." بعد از خوندن پیامش، یه نفس راحت کشیدم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه ازش گرفتم و به زمین خیره شدم.‌من تا قبل از اینکه بدونم سپهر زنده‌ست دوستش داشتم و همیشه ارزو می‌کردم ای کاش بود. اما الان فقط ظلم و کوتاهیش تو ذهنم نقش بسته. سکوتم رو که دید گفت _بشین برم یکم میوه بیارم _من نمی‌خورم. زانوهام رو بعل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم. توی همون حالت گفتم _جاوید می‌تونی فردا من رو ببری بهشت زهرا؟ _فکر نکنم بابا اجازه بده.‌ باید سه تایی بریم. _تو برادری هستی که من همیشه آرزوش رو داشتم.‌از اینکه هستی خیلی خوشحالم ذوق زده گفت _واقعی میگی؟ تکون ریزی به سرم دادم. با خنده گفت _خدا رو شکر صدای گوشی همراهش بلند شد و برای اینکه سپهر بیدار نشه فوری جواب داد _جانم نازنین! _الان! _چیزی شده؟ _باشه اومدم تماس رو قطع کرد و‌گفت _یه دقیقه بشین من الان میام ایستاد و از اتاق بیرون رفت. سر از زانو برداشتم و آهی کشیدم. کاش منم می‌تونستم با یه تماس مرتضی رو بیارم اینجا. اون موقع که خونه‌ی خودم بودم چه بعد از عقد چه بعد از عقد مرتضی هر وقت زنگ می‌زدم می‌اومد پیشم. جاوید خیلی وقته رفته و انگار حرف نازنین طول کشیده. دست دراز کردم و بالشت رو از تخت برداشتم. زیر سرم گذاشتم و همونجا روی زمین دراز کشیدم به سقف خیره موندم. "کاش انقدر سرسخت نبودی و اجازه می‌دادی بهت نزدیک‌بشم که ارزو نکنم هر شب بعد از اینکه مطمعن شدم خوابی بیام بالای سرت" پس سپهر هر شب میاد اتاقم! ناخواسته اشک تو چشم‌هام جمع شد و پایین ریخت و بین موهام رفت. سپهر پدر من و من نمی‌تونم نپذیرمش. تلاشمم بی فایده‌ست. کاش توی این سال‌ها برمی‌گشت و کمی محبت می‌کرد. با صدای بلند سپهر چشم باز کردم _جاوید... نشستم و به جاوید که روی تختش نیم‌خیز شده بود نگاه کردم _جانم بابا در اتاق به ضرب باز شد و هراسون داخل اومد. نگاهش به من افتاد چند ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد تکیه‌ش رو از پهلو رو به در داد و نفس راحتی کشید.‌ نگاهش سمت جاوید رفت و جوری که از دلشوره نجات پیدا کرده گفت _اَذان گفته نگاهش رو تا من کشوند و بیرون رفت. هاج و واج از رفتارش به جاوید نگاه کردم _اومدم اتاق تو ناراحت شده؟! پاش رو از تخت پایین گذاشت _نه. فکر کرد رفتی 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ایستاد و از اتاق بیرون رفت.‌دستی به صورتم کشیدم. فکر کرده رفتم! کجا برم! من که اول و آخر لنگ اجازه‌ی توام. پتویی که جاوید روم انداخته و متوجه نشدم رو کنار زدم و ایستادم و سمت در رفتم. جاوید از سرویس بیرون اومد. با چشم دنبال سپهر گشتم توی اتاقش پای سجاده نشسته بود و ناراحت به زمین خیره بود. با صدای جاوید نگاهش کردم _نمازت رو خوندی بیا صبحانه. بابا چایی گذاشته با سر تایید کردم و سمت سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم تو آینه به خودم نگاه کردم.‌ دلم‌ نمی‌خواد در برابر سپهر وا بدم و اتفاقاتی که توی دلم در حال رخ دادن هست رو دوست ندارم. وضو گرفتم و از سرویس بیرون رفتم. دوباره به اتاق سپهر نگاه کردم. همونجا توی همون حالت قبل نشسته بود و تکون نمیخورد. وارد اتاقم شدم‌ نمازم رو خوندم و سر به سجده گذاشتم.‌ خدایا من فقط آرامش می‌خوام. آرامشی که قبل از پیدا شدن سپهر داشتم و قدرش رو نمی‌دونستم.‌ _غزال سر از سجده برداشتم و نگاه درمونده‌م رو به جاوید دادم _بله با احتیاط به پشت سرش نگاه کرد و داخل اومد _عمه مرخص شده. دیشب نازنین گفت پدربزرگ گفته امشب برای تموم شدن این اختلاف همه شام برن پایین از روی سجاده کنار رفتم و جمعش کردم. _من نمیام برید خوش باشید جلوتر اومد و روی یک زانو کنارم نشست _بابا هنوز خبر نداره. نمی‌دونم اصلا قبول کنه بریم یا نه. اگر قبول کنه تو نمی‌تونی نیای خودتم می‌دونی ولی می‌تونی یه کاری کنی سوالی نگاهش کردم. تن صداش رو پایین اورد _الان همه فهمیدن که عمه با نقشه مریضیش می‌خواسته دوباره مظلوم نمایی کنه. بابا که در مقابلش ایستاده و بهش اهمیت نداده. مهمونی رو بی دردسر بیا حرف دلت رو به عمه بزن ابروهام بالا رفت _تو که مخالف جواب دادنی! _فقط برای بابا مخالفم و گرنه منم دل خوشی از عمه ندارم‌. با اصرارش هر بلایی سر تو آورده سر منم آورده متوجه سپهر شدم که از اتاقش بیرون اومد _سپهر اومد تن صداش رو پایین تر آورد _تو که جواب عمه رو می‌دی دل منم شاد می‌شه. ایستاد و سمت در رفت پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 کل رمان‌۵۰ تومان بزنید روی شماره کارت ذخیره می‌شه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمی‌کنم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزانی که واریز میزنید لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و .... من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز می‌کنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت186 🍀منتهای عشق💞 روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به ساعت افتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 باید به خاله هشدار بگم. ایستادم، سمت در رفتم . قلبم تند می‌زنه. وای از روزی که علی بفهمه. دوست ندارم علی رو ناراحت کنم، اما نمی‌تونم اجازه بدم که خاله هم اذیت بشه. به آرومی از پله‌ها پایین رفتم و به سمت اتاق خواب خاله رفتم. در زدم و بعد از چند ثانیه، صدای نگران خاله رو شنیدم _کیه! _منم رویا انگار خیالش راحت شد _بیا تو! در رو باز کردم و وارد شدم. خاله با چهره‌ای متمرکز و مشغول به کاره. پارچه‌ها دورش پخش شدن و چرخ خیاطی به آرومی کار می‌کنه _سلام خاله بدون اینکه نگاهم کنه گفت _سلام چرا بیداری! _ می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟ هرچی تلاش کردم آروم باشم انگار فایده نداشته و توی چهره اضطرابم رو نشون دادم خاله نگاهی بهم انداخت و چرخ رو خاموش کرد. _ چی شده؟ علی فهمیده که دارید توی خونه کار می‌کنید." چهره‌ش به یکباره تغییر کرد. شوک و استرس توی چشماش ظاهر شدو دستش رو به صورتش گذاشت. _چه خاکی تو سرم بریزم! جلو رفتم و کنارش نشستم. _دور از جونتون. نگاهم رو توی صورتش که سوالی و درمونده بهم خیده بود چرخوندم‌ _ باید احتیاط کنید به پارچه‌هایی که از روز اولی که دیدمشون، تا الان نصف شدن و گوشه اتاق خواب چیده شدن اشاره کردم _به نظرم اینارو که تولیدی گرفتید، پس بدید. اینطوری می‌تونید بگید فقط برای اونا بوده اونم چون خیلی اصرار کردن. بعد هم دیگه کار نگیرید خاله با نگرانی نگاهم کرد و گفت: _ نه، رویا! من به درآمدش نیاز دارم. نمی‌تونم این کار رو بکنم. این پول برای من خیلی مهمه. _ولی خاله، اگر علی بفهمه، نمی ذاره ادامه بدی درمونده گفت _نمیخوام دستم تو جیب بچه‌م باشه _دست شما تو جیب علی نیست اون همه محبت اون همه ایثارو فداکاری باید پاسخ داده بشه یا نه! علی وظیفشه خرج مادر و برادرش رو بده. خاله من می‌دونم شما به خاطر وامی که برای رضا گرفتید مجبورید بیشتر کار کنید. اما الان که رضا دیگه به حرف مهشید گوش نمی‌کنه و درآمدش مال خودشه، می‌تونه و توانایی پرداخت اقساطش رو داره. به نظر من دیگه کار نکنید همینجوری یه ذره یه ذره شخصی دوزی کنید که باعث دلخوری تو خونه هم نشه خاله فکری کرد و گفت _ در اتاق خواب رو قفل می‌کنم. این تنها راهیه که می‌تونم از این وضعیت دور بمونم. _آره، شاید این بهترین کار باشه. ولی بلاخره میفهمه _تو دلم رو خالی نکن. الانم بلند شو برو بالا بگیر بخواب که صبح خواب نمونی. برای ظهر هم ناهار نذار پدربزرگت اینا قراره به سلامتی از سفر بیان. از صبح همه میریم خونه خودشون کارها رو بکنیم. همونجا ناهار می‌ذارم بیا اونجا بخور خاله قانع بشو نیست لبخندی زدم ایستادم خداحافظی گفتم و از اتاق بیرون رفتم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀