eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 قصه‌ی امروز 📙 ‍ ‍ ‍ 🖤(: ● مستقیم! 🚕 وقتی نشستم گفتم: ببخشید عزیز، میشه ضبطو خاموش کنی؟؟؟؟ ○ گفت: حاجی اینا مجازه؛ چیز بدی هم نمیخونه.....😕 ● میدونم .....ولی عزادارم! ○ "شرمنده" 😟 و ضبط رو خاموش کرد. ○تسلیت میگم اقوام نزدیکتون بوده؟؟؟؟ ● بله .... ○ واقعا تسلیت میگم. خیلی سخته....منم تو بیست و پنج سالگی مادرم مریض بود و زجر میکشید. بنده ی خدا راحت شد. 😔 ● خدا رحمتش کنه ○ خدا مادر شمارم بیامرزه... بعد پرسید ○ مادر شما هم مریض بودن؟ ● نه.مجروح بود.... ○ مجروح جنگی؟؟ شیمیایی بود؟؟😳 ● نه ... یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و تا میخورد زدنش. ○ جدأ؟😳😳شمام هیچکاری نکردی؟ ● ما نبودیم وگرنه میدونستم چیکار کنیم..... ○ خدا لعنتشون کنه... یعنی اینقد ضربات شدید بوده؟؟؟ 😳 ● آره... مادرم بستری شد و بعد از دنیا رفت.... 😭 ○ حاجی ببخشیدا...عجب بی‌ناموسایی بودن! من خودم هر غلطی میکنم؛ گاهیم عرق میخورم ولی پای که وسط باشه نمیتونم آروم بشینم ....😡 بغضم گرفت ...تو دلم گفتم کاش چندتا جوون عرق‌خور مثل تو بودن اون روز..... نمیذاشتن به جسارت بشه......😭 سکوتمو که دید گفت ظاهرأ ناراحتت کردم....😕 ● نه خواهش میکنم ... واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه باشه... ○ آخ آخ... جوون بودن؟؟ ● آره ...💔 ○ گرفتی ما رو حاجی؟؟؟؟؟ شما خودت بیشتر از هیجده سالته😒 حرفش رو قطع کردم و گفتم: مادر شما هم هست... این هجده ساله همه‌ی ما شیعه ها .....🥀 یه مکثی کرد و با تعجب نگام کرد و بعد دوباره خیره شد به جاده....😶 ○ آها ببخشید تازه متوجه شدم..... راست میگی... هیچ‌وقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم...😔 ● لحظاتی به سکوت گذشت ○ یه سی‌دی مداحی هم دارم؛ البته برا محرمه.... و بعد یه نگاه سوالی بهم انداخت؛ جواب ندادم... خودش داشبورد رو باز کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط. چند ثانیه بعد یه نوای آشنا بلند شد. 🎼 من بودم و راننده و صدای مداحی و نگاه خیسم به اطراف.... 😭 🆔https://chat.whatsapp.com/GqmXQge8hJ89FcW6l7CjRB 🆔https://eitaa.com/betti_abae 🆔https://www.instagram.com/bettii_abaeii?r=nametag
چگونه سجده گذاریم روز مـادر را که‌ مِهر مادریت را به شیعه‌ بخشیدی.. ”السلام‌علیک‌یافاطمه‌الزهراء“ الهی بزودی نجف ببینمتون 🆔https://zil.ink/bettiabaei
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°هِجده‌یادآور،سنِ‌کم‌یک است° °ثُمّ‌جَلَسَ‌وَحيدًايَبكي.🥀. ‌‌°فَاطِمة..أَناعَلِيْ‌°💔° مُولایِ‌دیگران،دَگری‌بودودِیگری یا‌رَبّ‌گواه‌باش‌که‌مَولایِ‌ما‌علی‌ست .. یامظلوم.🖤. اَللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌فاطِمَة‌وَاَبیهاوَبَعْلِها •وَ بَنیهاوَ سِرِّالْمُسْتَوْدَعِ فیها •بِعَدَدِ ما‌اَحَاطَ‌بِهِ‌عِلْمُکَ•••💚 فاطمیه..🕯 " صَلّىٰ اللَّهُ عَلَيْكِ يا فَاطِمة الزَّهراء 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌹از زبان همسر شهید🌹 تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدن به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 😉 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
😍💖 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...♥️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
😍💖 اسارت و شهادت شهید بی سر😭🌹 ادامه قسمت قبل🌱🌷 …دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق. تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.😩 به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند. محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."💪🏻 اول او را از آویزان کردند و بعد ها شروع شد.😭 شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…😫😱 خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند. سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند. بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند. 😭😭😭 ✱✸✱✸✱✸✱✸ ❇️از زبان شهید️❇️ علیها السلام را خیلی دوست داشت. داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".😌👌🏻 موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این ها زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام هاشون رو سرت خالی میکنن."😔 این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."😏😉 محسن را که کردند و را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!😲 داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.😔😭 . #پ.ن: این قسمت خودش یه روضه است😣 مگه میشه بخونی و آروم بمونی مگه میشه بخونی و اشک چشمت جاری نشه اگه اینجور بود به قلبت شک کن😭 یاد سیلی و میخ و در و دیوار و مادر..مادر..مادر😭 یاد مادری که باردار بود… بود بود😔 🔥هنوز هم بغض اهل بیت پیامبر در دل شیطان صفتان شعله میکشد😫 و خون شهیدی که به ناحق و مظلومانه زیر شکنجه ها ریخته شد😭 و یاد غربت صاحب الزمان..که ١٢ قرن منتظر جوشش خون شیعیان است برای انتقام سیلی مادر😢😔👌🏻 هنوز وقتش نرسیده که برگردیم?! حضرت مهدی ١٢ قرن چشم انتظار ماست… ✨آری اوست که منتظر است نه ما😔 😓😭 ...💔 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت: کو!؟ بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند. گوينــده عراقي هم مي گفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم! ديگــر نتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار کنم. بچه هاي گروه پيشــرو، هم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند. هيچکس نمي توانســت جاي خالي او را پر کند. شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم نمي توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقيها هم خيلي نزديک بودند. ٭٭٭ مدتي بعد، نيروهاي عراقي از دشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند. به همراه يکي از نيروها ، به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق مي دانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده. ســريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اســبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم، دقيقاًهمينجا بود. بعد بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگر بعدي بود که يک نفر در آنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد، داخل سنگر بود. پس از كلي جستجو، خسته شديم و در گوشه اي نشستيم. يادش از ذهنم خارج نمي شــد. فراموش نمي کنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه. بعد هم، از گذشته ی خودش گفت، ازاينکه امام ، چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده. اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم. او، شهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک كند. همه ی گذشــته اش را. مي خواســت چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت . نه قبر.. و مزار و نه هيچ چيز ديگر. امــا ياد او ، زنده اســت. ياد او نه، فقط در دل دوســتان، بلكــه در قلوب تمامي ايرانيان زنده اســت. او مزار دارد. مزار او به وســعت همه ی خاک هاي سرزمين ايران است. او، مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان ، تا ابد زنده اند.🇮🇷 چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقر ايستاده بودم. یک خودروی نظامي جلوي در ايســتاد و يک پيرزن پياده شــد. راننده كه از بچه هاي ســپاه بود گفت: اين مــادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلامه ببين ميتوني کمکش کنی. ًجلو رفتم. باادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم. اسم پسرت چيه تا صداش کنم. پيرزن خوشحال شد و گفت: ميتوني رو صدا کني. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم فعلا بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته عصــر بود که برادر کيان پور( برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش مي گفت: چند روز پيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، نمي گي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگ ميشه؟ مرا کنار يک رودخانه ی زيبا و بزرگ‌ برد. گفت: همين جا بنشين
﷽ تدبر در قران 🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 🍁 💔 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔻فلسفه در قرآن🔻 👩‍💼👩‍🔧 خانمی که میگی چرا مردای فاسد و هیز بهم ‌متلک میندازن...😢😰 👩‍🎓 👩‍🏫 خانمی که میگی چرا تفاوت منِ تحصیلکرده رو با یه زن فاحشه نمیفهمن...😥😓 👩‍⚕ خانمی که از نگاهِ سنگینِ مردای نامحرم شکایت داری...😨 ☝️ قرآن چاره کار شما رو ۱۴۰۰ سال پیش گفته: 🌴 سوره احزاب، آیه ۵۹ 🌴 🕋 یٰا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوٰاجِکَ وَ بَنٰاتِکَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذٰلِکَ أَدْنیٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلاٰ یُؤْذَیْنَ وَ کٰانَ اللّٰهُ غَفُوراً رَحِیماً 👈 ای پیامبر! به همسران و دخترانت، و به زنان مؤمنان بگو: "چادرهای بلند بر خود بیفکنند. این عمل مناسب‌تر است، تا به عفّت و پاکدامنی شناخته شوند، و مورد آزار قرار نگیرند. و اگر تا کنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده است، توبه کنند، که خداوند آمرزنده و مهربان است". 📣📣... یعنی زنان و دختران... ☝️ اگر بخواهند از متلک‌ها، تهمت‌ها، تهاجمها و تهدیدهای اراذل و اوباش، و افراد آلوده و فاسد و هرزه در امان باشند، 👈 باید خود را بپوشانند. ☝️ چون سرچشمه‌ی بسیاری از مزاحمت‌های هوسبازان، "نوع لباس و پوشش زنان و دختران" است. 🔹 "یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ" 👈 خانومها حجابشون رو درست کنند. 🔹 "فَلاٰ یُؤْذَیْنَ" 👈 تا اذیت نشن. 📛 بدحجابی، بطور طبیعی باعث تحریکِ شهوتِ دیگران میشود، 👈 و وقتی شهوت تحریک شد، اهانت و آزار و اذیت و آبروریزی به دنبال دارد... 🙏 خواهرم! ⛔️ با بدحجابی، بهانه به دست بیماردلان و مزاحمانِ عفّت عمومی ندهید. 🦋 بلکه با حجابِ فاطمی، فرصتِ مانور را از هوسبازان و بیماردلان بگیرید. ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
﷽ تدبر در قران 🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 🍁 💔 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔻احترامِ خانه‌ی پیامبر🔻 🕋 یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لاٰ تَدْخُلُوا بُیُوتَ اَلنَّبِیِّ إِلاّٰ أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ. ❌ ای کسانی که ایمان آورده اید! ... بدون اجازه وارد خانه‌های پیامبر نشوید. 🌴سوره احزاب، آیه ۵۳🌴 👇👇👇 ﺣﺮﺍﻣﻴﺎﻥ ﻛﻪ به خوﺩ ﻧﻨﮓ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺯﺩند ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺫﻥ، ﻋﻠﻲ ﺭﺍ ﻗﺪﻡ به خاﻧﻪ ﺯﺩند ﻛﺒﻮﺗﺮی ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ‌ﺍﺵ میﺳﻮﺧﺖ ﭼﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺷﻴﺎﻧﻪ ﺯﺩند ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻛﺸﺘﻦ ﺯﻫﺮﺍ ﻫﺠﻮﻡ ﺁﻭﺭﺩند؟! ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭِ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺯﺩند؟! 😭😭💔 ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺫﻥ، ﻋﻠﻲ ﺭﺍ ﻗﺪﻡ به خاﻧﻪ ﺯﺩند... ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺫﻥ، ﻋﻠﻲ ﺭﺍ ﻗﺪﻡ به خاﻧﻪ ﺯﺩند... ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺫﻥ، ﻋﻠﻲ ﺭﺍ ﻗﺪﻡ به خاﻧﻪ ﺯﺩند... 😭😭💔 🏴 ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
﷽ تدبر در قران 🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 🍁 💔 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔻وسوسه‌ی نفس🔻 👌 گاهی اوقات انجام بعضی گناهان، در نگاه اوّل، برای انسان بسیار سخت و نشدنی به نظر میرسه.😳 👌 هرجور که آدم حساب میکنه٬ می‌بینه نمی‌تونه، یا امکان نداره، همچین گناهی رو انجام بده.😨😱 👈 ولی نفسِ آدمی، کم کم او رو متقاعد و رام میکنه، 😐 و انسان مثل مومی در دستِ نفسِ امّاره، شکل می‌گیره.😐 📖 قرآن کریم، داستانِ کُشتنِ هابیل توسط برادرش قابیل رو اینطوری تعریف میکنه: 🌴سوره مائده، آیه ۳۰🌴 🕋 فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ. 💢 ﻧﻔﺲ ﺳﺮﻛﺶ، پس از وسوسه‌های پی در پی، به تدریج ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺼﻤّﻢ ﺑﻪ ﻛﺸﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻛﺮﺩ. 💢 در نتیجه ﺍﻭ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ، ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺎﻧﻜﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪ. "فَطَوَّعَتْ"👈 "طوع" در زبان عربی، به معنی رام شدن چیزی است. 👌 همه میدونیم که رام کردن چیزی، یک‌دفعه‌ای و در یک لحظه صورت نمیگیره، بلکه به صورت تدریجی و پس از کشمکشهایی صورت میگیره. 😔فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيهِ.😔 😱😨 یعنی کشتنِ برادر کار خیلی سختی بود، امّا نفسِ قابیل، آرام آرام این کارِ وحشی و سنگین رو، برای او رام و اهلی کرد.😰 ☝️ یعنی نفسِ انسان، با وسوسه، تلقین و تزئین، انسان رو رام و خام میکنه، و به گناه می‌کشونه. اون هم سرِ فرصت و به مرورِ زمان. 😔... نفسِ انسان هم، درست مثل شیطان👹، آدم رو بصورت تدریجی و گام به گام 👣 میکشونه سمت . ↙️ اوّل که نگاه میکنه میگه عمراً من یه همچین خلافی رو بکنم،💪 امّا رو حسابِ "کنجکاوی" یا هر چیز دیگه‌ای، پلّه‌ی اوّل رو میره، و کم کم همینطوری میره جلو، تا پلّه‌ی آخر.😔 ↙️ اوّل میگه بابا اینا برا تو فیلماست که طرف از خونه فرار میکنه، من سرم بره یه همچین کاری نمیکنم،💪 اصلاً نمیتونم.😱 بعد که دعواش میشه میگه بذار یخورده خونواده رو ترسشون بدم، ببینم چی میشه؟🤔 یه ساعت فرار میکنه،👈 بعد یه شب و...👈 بعد به پُست آدمهای ناباب میخوره و...😔 👈 تمام ‌این دختر فراری‌ها رو بری ازشون سوال کنی، اصلاً فکر نمیکردن یه روز فراری بشن.😔 جوونهای کراکی و شیشه‌ای هم همینطور😔 ↙️ اوّل که میره عکسهای پروفایل دیگران رو ببینه، فکر نمیکنه که بتونه با این طرف چت کنه و کار رو به جاهای باریک بکشونه.😱 میگه بذار یه سلام بدم ببینم چی میشه؟🤔 جواب سلام و که گرفت،👈 بعد میگه بذار این شوخی رو بکنم یا این تیکه رو بندازم ببینم چی میشه؟🤔 شوخی رو که کرد و چراغ سبزِ طرف مقابل و دید،👈 بعد یواش یواش شوخی‌های بیشتر و...😔 ⚠️خیلی مراقب وسوسه‌های نفس باشیم.⚠️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei