eitaa logo
منهاج نور
152 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
940 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
راههاي ورودي به آبادان، همگي يا ســقوط کــرده بود؛ يا در محاصره ی کامل قرار داشــت. تنها منطقه ی مهمي که تدارکات نيروها و رفت وآمد ازآن مســير انجام ميشد، منطقه اي در ضلع جنوبي آبادان و رودخانه بهمن شير بود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل و به طول حدود شصت کيلومتر بود که دو طرف آن را رودخانه هاي اروند و بهمن شير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهر آبادان و پالايشگاه و فرودگاه قرار داشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهي بود. منطقه كوي ذوالفقاري كه بيشــترين درگيريها در اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهر قرارداشــت. جاده خسروآباد و چندين روستا نيز در حوالي اين منطقه بود. نيروهاي ژاندارمري ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. درروي بهمنشير هم دو پل بزرگ قرار داشت كه به نام ايستگاه هفت و ايستگاه دوازده، مشهور بود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتادو هفت خراسان نيز از سوي ارتش در اين منطقه مستقر بود. نيروهاي عراقي پس ازتصرف خرمشــهر، به ســوي جنــوب آن يعني آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابان هاي اطراف آبادان، جاده آبادان- اهواز و ســپس جاده آبادان- ماهشهر را تصرف كردند. عراقي ها در روزهاي اول آبان خودشــان را به نزديک بهمن شير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمن شير و عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســير عبور به ســوي آبادان استفاده از بهمن شــير بود. نيروها با استفاده از قايقهاي بزرگ از طريق بهمن شير به سوي ماهشهر مي رفتند. ٭٭٭ نيروهاي ما هم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه در يکي از مناطق درگيري، خطي دفاعي را درمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع ما در آنسوي بهمن شير، در حوالي جاده ابوشــانک و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير مي رسيد. بچه هاي ما ، هر شب به سوي دشمن شبيخون ميزدند و آسايش را ازآنها سلب كرده بودند. صبح روز نهم آبان بود. چند روزي بيشتر از تشکيل گروه نمي گذشت. بچه ها جلوي مقر ايستاده بودند. هنوز به سنگرهاي خود نرفته بوديم که پيرمردي سوار بر دوچرخه و با عجله به ســوي ما آمد. وقتي رســيد فوراً ســيد مجتبي را صدا ِ زد. يکــي ازبچه هاي آبادان گفت: اين آقا، اســمش درياقلي ســورانیه، اما، غلام اوراقچي صداش ميکنن، ازبچه هاي و کارش، اوراق فروشــيه، کسي را هم نداره ، محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چي شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود؛ بريده بريده و باترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلي ســرباز که لهجه عربي اونها با ما فرق داره، دارن ســمت ذوالفقاري مي يان. اونها رو بهمن شــير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاري بكن! اين خبر، يعني محاصره ی کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيمچي مقر ، همان لحظه آمد و سيد مجتبي را صدا زد. سرهنگ شکرريز ، از فرماندهي ارتش، پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهاي جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد، همه ی بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصي شــروع بــه صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شــير و شرکت گاز رسيدند به بهمن شــير، بعد هم روي رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف مي يان. امروز اينجا كربلاســت، بايد عاشــورائي بجنگيم، خدا هــم ما رو ياري خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت ميکنم. صحبتهاي سيد، آنچنان روحيه اي به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمي امام جمعه آبادان و نيروهاي سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروي دريائي هم از سمت چپ. با ورود به نخلســتانهاي ذوالفقاري درگيريها آغاز شد. يکي از بچه ها به نام با توپ ۱۰۶ ، خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علي خيلي دقيق، سنگرهاي عراقيها را هدف مي گرفت. در گرماگرم نبرد، ســيد با فرماندهي نيروي هوائي تماس گرفت و گفت: شما اگر مي توانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ی ايراني، پل عبوري دشمن و سنگرهاي اطراف آن را بمباران کردند. نيروهاي دشمن در محاصره كامل بودند. عصر همان روز، عراق شديداً مواضع
و ســنگرهاي ما را بمباران کرد. من در کنار نشسته بودم، درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها از ترس به زمين چسبيده بودند. ازترس، زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند. که از دوستان شاهرخ بود از جا بلند شد. پيراهن عربي بلندي هم بر تن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق باآن لباس عربي بالا و پائين ميرفت. بچه ها همه ميخنديدند. روحيه ی بچه ها برگشــت. داد زد: دارن فرار ميکنن بريم دنبالشــون، همه از ســنگرها بيرون رفتيم و دويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاري ، تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبور به عقب نشيني شــد. چون راه فرار هم نداشــتند، تعداد زيادي هم اسير شدند. رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگز فراموش نمي کنم. آنها از هيچ چيزي نمي ترسيدند. صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم، همه سير بودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پر از موادغذائي بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه و روســتاهاي اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــي ، همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود؛ مجروح شــده اما جراحتش سطحي بود. سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد، منافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند ؛ کسي که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده است. نزديك ظهربود كه عراقي ها محل کار او را بمباران کردند. درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران درياقلي کســي را نداشت. مي گفتند قبل از انقلاب زندگي خوبي هم نداشته ؛ اما بعدها توبه کرده. چند روز بعد، در تهران به علت شدت جراحات به رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلي با دوچرخه اش آبــادان را نجات داد. او اگر زندگي خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکني! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده، غذا هم درست ، پيدا نمي شه ؛ چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکي از آشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ و نيروهاش. فکر کردم قصد خوشــگذراني و خوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهار اسيري که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روي زمين نشــاند. يکي ازبچه هاي عرب را هم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد. اسراي عراقي با علامت ســر، تائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي کشيم و مي خوريم!! مترجم هم خيلي تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه مي کرد. هر چهار اسير عراقي، ترســيده بودند و گريه مي کردند. مــن و چند نفر ديگر ، از دور نگاه مي کرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوي اســرا آمد و گفت: فکر مي کنيد شــوخي مي کنــم؟! اين چيه!؟ جلوي صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده ی شماست!! زبان ، مي فهميد؛ زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من و بچــه هاي ديگه مرده بوديم از خنده ، براي همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ مي خواست به زور، زبان را به خورد آنها بدهد. وقتي حسابي ترسيدند ؛ خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابي آنها را ترسانده بود. ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد. البته يکي از آنهاکه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت کرد. بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها، درگوشه اي نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها، آزاد کردنشون!؟ براي چي اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخي کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه و نيم از جنگ گذشــته، دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيــم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!
آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كرد و گفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانک. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگر، نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديک شد. هردوي آنها را به اسارت درآورد. كمي از روستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات و مبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شبهاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد و رهايشان ميکرد. اين کار او، دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود، تااینکه از فرماندهی اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي ازروســتاهاعقب نشــيني کردند قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هوا روشــن بود. کســي هم در آنجا نديديم. در حين شناســائي و درميان خانه هاي مخروبه ی روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوار و ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يک دفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما ميآيد. از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبربدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاههاي متعجب او فهميدم راه را ،گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي از ترس، اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صداي او ، من هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقي همينطور که ناله و التماس مي کرد ؛ مي گفت: تو رو خدا منو نخور!! كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما قبلا مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ی ما هم گفته اند: اگر اســير او شويد؛ شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي ؛ اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد و بعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي ، همه فرماندهان گروه هاي زير مجموعه ی فدائيان اسلام را جمع کرد و گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيروهايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه و اسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دادگاه وجدان بر تر 🌺🌿 از هر داد گاهیست مراقب باشید بہ نفع شما رای دهد وجدان یگانہ محکمه ایست ڪہ احتیاج بہ قاضے ندارد🌺🌿 ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei 🌼🌿🌼🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدانم که صبحی زیبا خورشید رویتان میدرخشد و من شادمانه تر از هر روز سلام خواهم کرد... جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام کنیم! السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
هدایت شده از می‌شاپ🛍💕
براتون یه شلوار همه کاره آوردم😁🥰 هم میتونی تو خونه بپوشیش هم موقع ورزش هم واسه بیرون😍🥰 شلوار دمپا چاک(ولی پا مشخص نیست)🤩 جنس پنبه لاکرا فوق العاده باکیفیت😎 جیب دار🥳 فری سایز ۹ رنگ جذاب🎨 سدری/سبز/بنفش/نارنجی/سرخابی/طوسی/سرمه ای/مشکی/کرم قیمت با احترام ۳۱۰ تومان🌹 ثبت سفارش در @miishop_ir 📩💕🛍 ارسال به سراسر ایران عزیز✈️🇮🇷❤️ https://eitaa.com/joinchat/1588396577Ca5ee63199c
خورها ســيد مجتبي هاشمي، فرماندهي بســيار خوش برخورد بود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت مي کرد. ســيد، با شــناختي که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او ، يعني آدمخوارها مي فرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده مي کرد. ٭٭٭ پدر و پسري باهم به جبهه آمده بودند. هردو، قبل ازانقلاب مشروب فروشي داشتند. روزهاي اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنهاهم هرکاري مي خواستند مي کردند. ســيد، آنها را به شــاهرخ معرفي کرد. بعد ازمدتي آنها به رزمندگان شجاعي تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند. ٭٭٭ درآبادان ، شــخصي بود که به مجيد گاوي مشــهور بود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکســتگي بود. هرجا مي رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ميخواست باعراقي ها، بجنگد؛ اما هيچ کدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد ، او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد، مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمي به چهره ی مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزي گنده لات آبادان بودي. ميگن خيلي هم جيگر داري، درســته!؟ بعد مکثي کرد و گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اي! شــب ، از مواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقيها نزديک شديم. شاهرخ، مجيد را صدا کرد و گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسرعراقي روميکشي واســلحه اش رو مي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري؛ مييارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو، از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبري از مجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر، دفعه اولش بود. نبايد مي فرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که درتاريکي شــب ، احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کردو با حالت تمسخر گفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي [کرد] و چيزي شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکي شــب، ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، ســر بريده يک عراقي، در دســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه مي کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي مجيد که عصباني شــده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش، از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد. َ شــاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر، از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حســين کره اي، علي ترياکي و... هر کدامشــان ماجراهائي داشــتند، اما ،جالــب بود که همه ی اين نيروها، مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند و روي حرف او حرفي نمي زدند. ًمثلا علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل ازانقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد، يکي ازاتاقهاي هتل را داروخانه کرديم و علي ، مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علي دکتر!! علي، بعدها مواد را ترک كرد و به يكي از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علي درعمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشــهر شده بود. او، بعد از مدتي با ســيد آشنا ميشود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت او، با سيد، به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد. ٭٭٭ در گروه پنجاه نفره ی ما، همه تيپ آدمي حضور داشتند، ازبچه هاي لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيلکرده اي مثل اصغرشعله ور ،که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند؛ علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شــاهرخ در مقر بود و براي نماز جماعت مي رفت؛ همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبي امام جماعت ما، بود. دعاي توسل و دعاي کميل را از حفظ براي ما مي خواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نمي داد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه مي گرفت.