eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 52 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دیگر نام کمیته اعدام ها کلافه ام کرده بود. به افسروظیفه، که به نظر تحصیل کرده می رسید، گفتم: «آخر چطور دولت عراق می تواند برای نیروهایش، که قرار است از جبهه آن کشور دفاع کنند، چنین برنامه ای داشته باشد؟» گفت: «این اتفاقی است که برای هر کس، که شما را حق بداند و صدام را باطل، می افتد.» باز همان جواب های تکراری را می شنیدم! به تدریج به این نتیجه رسیدم که استخبارات و توجیه سیاسی، طی یک سناریوی جنگ روانی، این وهم را در ذهن نیروهای عراقی به وجود آورده اند و اصلا کمیته اعدامی وجود ندارد. برای همین اهمیتی به گفته هایش ندادم و با خودم گفتم: «باز هم سر کاریم!» او را مرخص کردم. برافروخته شد، چون تمام وجنات و سکناتم نشان میداد حرف هایش را باور نکردم. معنی دار نگاهم کرد و گفت: در عراق هیچ کس، چه شیعه و چه سنی، جرئت ندارد به ناحق به حضرت ابوالفضل العباس قسم بخورد.» صدایش می لرزید: «من به قمرالعشیره قسم می خورم اولا شيعه هستم و اهل کربلا، ثانیا به شما دروغ نگفتم و همه حرف هایم از باورها و اعتقادم به اهل بیت علیهم السلام نشئت گرفته.» دلم لرزید، از او خواستم برگردد. نمی خواستم کسی که با آن سوز دل از آقا ابوالفضل العباسع حرف می زد از من آزرده خاطر شود با دلخوری برگشت. نمی دانستم چطور سر صحبت را باز کنم و از شیعه علی بن ابی طالب (ع) دلجویی کنم - که سکوت را شکست و گفت: «سؤالی دارم.» نگاهش کردم. مردمک لرزان چشمش نگاه بی اعتماد من را نشانه گرفته بود. نیشخندی زد و گفت: «اگر چه میدانم حق من نیست که چیزی بپرسم.» - هرچه می خواهی بپرس. اگر صلاح بود، پاسخت را می دهم و اگر صلاح نبود، جواب نمیدهم. چشم دوخت به نگاهم: «کدام قسمت حرف های من را باور نکرده اید؟» خندیدم: «بخش اساطير را!» با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «منظورم لجنة الاعدامات است!» هر بار موضوع لجنة الاعدامات در ذهنم زنده می شد، عصبی می شدم. آمد حرفی بزند، کلامش را بریدم و گفتم: «چه اجباری دارید بگویید به جمهوری اسلامی علاقه دارید یا از رژیم صدام متنفرید؟ برای اسیر، جنگ تمام شده و شما هر کاری کرده باشید الان در امان هستید و نیازی نیست معصیت دروغ گفتن را به دوش بکشید.» عصبی گفت: «دروغ نمی گویم! لجنة الاعدامات حقیقت دارد!» دستم را روی شانه اش فشار دادم. عصبانیتم را مهار کردم و حرفم را خوردم. خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 53 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خیره به چشم هایم گفت: «من به شما ثابت می کنم کمیته اعدام ها واقعیت دارد.» یک مرتبه انگار چیزی توی ذهنش جرقه بزند، گفت: «اتفاقا یکی از نیروهای این کمیته اسیر شده و بین اسرای کمپ موقت است.» . مطمئنی؟ - با چشم خودم دیدم چند نفری را که عقب نشینی می کردند هدف گلوله قرار داد! دلم لرزید. با خودم گفتم: «خیاط در کوزه افتاد!» آخرین اسرایی را که به کمپ آورده بودند، از ذهن گذراندم. فکر کردم قساوت را در صورت کریه و چشم های جنایتکار کدام یک از اسرا دیده ام. پرسیدم: «شما که جلو بودی، از کجا توانستی گروه الجنه را ببینی؟». . گفت: «من امریه ای داشتم که بین گردان و عقبه در رفت و آمد بودم. یک بار که به سمت مقر گردان می رفتم، دیدم خطی از نیروهای لجنة تشكیل می شود. چند نفر از آنها را از نزدیک دیدم. گذشت، وقتی وارد کمپ شدیم، یکی را دیدم که برایم آشنا بود؛ ولی یادم نمی آمد کی و کجا او را دیدم. تا اینکه چهره او را، در حالی که مسلسل به دوش داشت و در سنگر لجنة الاعدامات مستقر شده بود، به خاطر آوردم.» از ذهنم عبور کرد شاید اشتباه می کند، که گفت: «مطمئنم اشتباه نمی کنم بلند شدم و گفتم: «پس، با من بیا تا پیدایش کنیم.» در حالی که کمپ موقت هنوز از اسرای کربلای ۵ خالی نشده بود، اسرای جدیدی به آنها افزوده شدند. توى آن شلوغی، پیدا کردن یک نفر، که حتی درجه او را نمی دانستیم، مثل گشتن دنبال سوزن در انبار کاه بود. شب بود و چراغ کم سوی اردوگاه هاله نوری به رنگ قرمز نارنجی روی صورت اسرا می ساخت که تشخیص چهره شان را دشوار می کرد. نورافکن های کمپ موقت راههای عبور را روشن می کرد و نگهبانان می توانستند معابر را به خوبی رصد کنند. در داخل کمپ لامپهای بی رمقی سوسو می زدند که نبودش از بودنش بهتر بود، چون در پرتو بی فروغشان تشخیص سگ از موش میسر نبود، مگر در حجم! در چنین وضعیتی، ستوان جوان پابه پای من برای شناسایی اسیر مورد نظر قدم بر می داشت. از مدیریت کمپ موقت خواستم دستور دهد کسانی که در سرویس های بهداشتی هستند زودتر خارج شوند و آنهایی هم که پتوی غربت بر سر کشیده و خوابیده اند تا شاید خواب زندگی کنار خانواده را ببینند و از کابوس اسارت رهایی یابند بیدار شوند و برای آمارگیری صف بکشند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 54 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ستوان جوان بین صف اسرا قرار گرفت و تک تک اسرا را از نظر گذراند. پس از چند بار دور زدن در بین همه صفها، گفت: بین اینها نیست.» آن شب بهروز و ثامر نیروی شیفت مدیریت بازجویی بودند. از آنها خواستم آمار بگیرند و ببینند آیا اسرای موجود با آمار داده شده یکی است. اگر نیست، سوراخ سمبه ها را بگردند و اگر کسی در گوشه و کنار خواب است، او را بیاورند. بهروز، که از دستم کلافه شده بود، گفت: «حاجی، بگو دنبال کی می گردی، ما از بلندگو صدایش می کنیم. هر جا باشد، می آید!» - مشکل این است که نمی دانیم آن کسی که دنبالش هستیم کیست؟ با تعجب نگاهم کرد و شانه هایش را بالا انداخت. چون صفها منظم و در ردیف های بیست نفره بودند، شمارش مجدد کار سختی نبود. برای همین در مدت کوتاهی اعلام کردند آمار درست است و در تعداد نفرات اسرا کمبودی دیده نشد. یک بار دیگر همراه ستوان جوان بین اسرا قدم زدیم و او به دقت چهره هر یک از اسرا را از نظر گذراند. شب به نیمه رسیده بود. اسرا زیر لب غر می زدند که این موقع شب دنبال چه کسی هستیم که خواب را بر آنها حرام کرده ایم. از این رو، جست وجو را تعطیل کردم و ستوان جوان را به ثامر سپردم و از او خواستم اسیر را در جایی مکان بدهد که اگر به وجودش نیاز بود، حداقل دنبال او نگردیم. به چادر خودم رفتم. ذهنم از تقلا و تکاپو نمی ایستاد. فکر کردم اگر ستوان درست دیده باشد، تا رسیدن به حقیقت فاصله ای نداریم. اما اینکه نیروی لجنه را در میان اسرا پیدا نکرده بودیم، ناامیدم کرده بود. روی تخت دراز کشیدم. ذهنم آرام نمی گرفت و نمی توانستم بخوابم. صحنه هایی که از صبح دیده بودم جلوی چشمم رژه می رفتند. یک مرتبه یاد موضوعی افتادم. فوری از تخت جدا شدم و به محل نگهداری اسرا رفتم. از بهروز خواستم همه اسرایی که سرشان را تراشیدند احضار کند. نگاه چپ چپ بهروز میگفت که این کارآگاه بازی ها را برای صبح بگذارم؛ اما نمی توانستم. معلوم بود این تقاضا در آن موقع شب فقط این فکر را به ذهن همکارانم می آورد که: «بشیری دارد روانی می شود!» تراشیدن موی سر از ابتدایی ترین راه های مخفی شدن است و بازشناسی را تا حدی دشوار می کند. عوامل کمپ سر تراشیده ها را حاضر کردند. تعدادشان به انگشتان دو دست هم نمی رسید. کار شناسایی آسان شده بود. به آنها گفتم سرهایشان را بالا و به سمت چراغ نگاه دارند. ستوان جوان را حاضر، و به او اشاره کردم با دقت آنها را ببیند. و او با تأمل در چهره تک تک اسرا نگاه کرد. تا اینکه چشم هایش روی یک اسیر متوقف شد. کمی عقب رفت و او را به دقت برانداز کرد. اسیر موتراشیده سعی می کرد نگاهش را از چشم های بانفوذ ستوان جوان دور کند، که یک مرتبه ستوان جوان سکوت را شکست: - خودش است! شک ندارم که خودش است!» با تردید به ستوان جوان نگاه کردم. شک را که از نگاهم خواند، گفت: «اینکه پیدایش نمی کردم به خاطر تغییر چهره اش بود!» اسیر موتراشیده دستپاچه گفت: «موضوع چیست؟ چرا من را دوره کرده اید؟ شناسایی من برای چیست؟ مگر من که هستم؟!» . شلوغش کرده بود: «به خدا من یک سرباز خدماتی ام، آرایشگر گردان بودم. از افسران و پرسنل گردان بپرسید، به شما می گویند!» بی تابی او و آرامشی که در صورت ستوان جوان بود شک و دودلی را از دلم پاک کرد. از همکارانم خواستم هر دو اسیر را برای استراحت به بخش نگهداری اسرا برگردانند. صبح روز بعد، من و همکارانم صلاح عسگرپور، عدنان دیوجان، جلیل بر قول، و عادل و چند نفر دیگر در دفتر بازجویی جمع شدیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 55 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اسیر مورد نظر را پس از صرف صبحانه بر سر میز بازجویی حاضر کردیم. جوانک آشفته و پریشان حال بود. من و همکارانم را با تشویش از نظر گذراند، بعد رو کرد به من و با لکنت گفت: «انشاءالله که صدق گفتار من بر شما معلوم شده!» - دلیل دستپاچگی شما را نمی فهمم. شما اسیر شدی. ما از همه اسرا مثل شما بازجویی می کنیم. لحظه ای آرام شد. عدنان از او خواست خودش را معرفی کند. - من رسول و اهل نجف هستم. صلاح پرسید: «چرا جوان نیرومندی مثل تو باید به جای رزم در عقبه یگان کار کند؟» . .- من در نجف آرایشگاه مردانه داشتم. چون این حرفه را میدانستم، در یگان هم به همین کار مشغول شدم. جلیل بر قول، که از بازجوهای مدیریت کمپ بود، پرسید: «در یگانتان فقط شما این حرفه را می دانستی؟ کس دیگری نبود که آرایشگری بلد باشد؟» رسول، که باهوش به نظر می رسید، فوری گفت: «منظورتان را فهمیدم. بله دیگران هم بودند. اما، پدر من فرماندهان را تطمیع کرده بود و آنها هوای من را داشتند.» جلوی حاشیه رفتنش را گرفتم و گفتم: «می گویند شما در لجنة الاعدامات بودی. در این مورد حرفی داری؟» . رنگ باخت. انگار جوهره جانش را گرفته باشند، فروریخت و به میز خیره شد، معلوم بود فکرهایش را جمع و جور می کند تا دروغی تحویل ما بدهد. به دوستان اشاره کردم بگذارند هر چه می خواهد به هم ببافد. اما، زرنگ تر از این حرفها بود. زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «آدمهای حسود همه جا هستند و دشمنی در جهان بشری تمامی ندارد. برای همین من از شنیدن این حرفها تعجب نمیکنم.» - اما من تعجب می کنم که یک آرایشگر و سرباز صفر مورد حسد و دشمنی باشد. شما نه فرماندهی، نه ژنرال، و نه حتی یک درجه دار ساده؛ پس چطور ممکن است کسی به شما حسودی کند؟! خیره شدم به چشم هایش: «ممکن است وقت ما را تلف نکنی و مستقیم بروی سر اصل مطلب؟» مضطرب شد و پلک هایش پریدن گرفت. ناباوری را در چهره هر یک از ما رج زد. یکی از همکاران عرب با لهجه غلیظ عراقی به او فهماند مقاومت بیهوده است و فقط روند بازجویی را طولانی و بازجو را خسته می کند. در این صورت کسی نمی داند یک بازجوی خسته چه واکنشی از خود نشان دهد. نگاهش را به من چرخاند و شکسته بسته گفت: «امان می خواهم!» - منظورت چیست که امان می خواهی؟ شما در وضعیتی نیستی که برای ما شرط بگذاری. داری بازجویی می شوی. باید مثل بچه آدمیزاد همکاری کنی؟ - همه اینها را می دانم؛ اما اگر مطالبم را بگویم، جانم به خطر می افتد به همکارانم نگاه کردم تا نظر آنها را بدانم. یکی به دیوار چشم دوخته بود، یکی کاغذ مقابلش را خط خطی می کرد، دیگری پس کله اش را می خاراند. یکی دو نفر هم به بهانه ای از اتاق خارج شدند. فهمیدم کسی نمی خواهد خودش را درگیر این ماجرا کند. از اتاق بیرون آمدم و به حاج محمد باقری زنگ زدم. موضوع را توضیح دادم و از او کسب تکلیف کردم. حاج محمد گفت مورد منحصر به فرد است، به تشخیص خودم عمل کنم! گفتم: «این حرف شما به معنی موافقت است یا مخالفت؟» حاج محمد گفت: «با هر تصمیمی که بگیری موافقم!» به اتاق برگشتم. چند نفر از همکارانم آمده و یکی و دو نفر نزدیک در ایستاده بودند. به اسیر گفتم: «تو در امانی، با خیال راحت حرف بزن!» از کجا بدانم در امانم؟ شما بازجویی ام می کنی و می روی پی کارت. بعد، من با کسانی مواجه می شوم که به امانی که شما دادی تعهدی ندارند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 56 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ دست بردم به اسلحه کمری ام. ماكاروف را در آوردم و گلنگدن را کشیدم. همکارانم با تعجب نگاهم می کردند. اسلحه آماده شلیک را روی میز گذاشتم. اسير با نگرانی من را می پایید. اسلحه را به طرف او هل دادم و گفتم: «این هم امان....» یک مرتبه دیدم بچه ها، دولا دولا و با عجله، اتاق را ترک کردند. من ماندم و رسول، که با چشم های بهت زده به اسلحه نگاه می کرد. آن را به طرفم راند و گفت: «خدمت شما!» اسلحه را به طرفش هل دادم و گفتم: «این ضامن امانی است که به تو دادم. بگذار پیشت باشد!» همان طور که به سلاح چشم دوخته بود، گفت: «اگر این اسلحه را قبول کنم، قبل از هر کاری اول خودم را می کشم!» سرش را بالا آورد و گفت: «من امان شما را قبول کردم و صحبت می کنم.» از اتاق بیرون رفتم. ماكاروف را بالا گرفتم تا همکاران ببینند. یکی یکی به ما پیوستند؛ در حالی که در چهره شان می خواندم من را یک احمق تمام عیار می دانند. به آنها حق می دادم؛ اما فکر کردم پرده برداشتن از یک راز سر به مهر ارزش این خطر را دارد. همکاران که جاگیر شدند، به اشاره سر به اسیر گفتم شروع کند. رسول نفس گرفت: «این کمیته سازمان پیچیده ای ندارد؛ ولی طوری درباره آن صحبت شده که همه فکر می کنند. پیچیده است » بعد از مکثی ادامه داد: «بعد از اینکه یگان به طرف خط مقدم می رفت، تحت فرماندهی افسر توجیه سیاسی، سنگری در پشت لجمن تعبیه می کردند و نظامیان خدماتی را بر این سنگر مشرف می کردند و توضیح می دادند این منطقه را زیر نظر بگیرند. اگر دیدند کسی از نیروها به عقب بر می گردد، یک گلوله خرجش کنند تا کشته شود. در این باره هیچ استثنایی هم وجود ندارد!». آنجا فهمیدم چرا نیروهای عراقی ترجیح می دادند خود را به نیروهای ما تسلیم کنند. این سنگر در فاصله چند کیلومتری از معرکه جنگ طراحی می شود؟ در مناطق کوهستانی مثل سلیمانیه، پنجوین، و ماووت با فاصله یک تا دو کیلومتر، و در مناطق دشت و جلگه مثل شلمچه و جاهای مسطح به فاصله حدود چهار کیلومتر است. - فرماندهی این کمیته بر عهده افسر توجیه سیاسی است؟ سر تکان داد که «بله» و ادامه داد: «اما افسر توجیه سیاسی تا آخرین لحظه هم از مأموریتش خبر ندارد. تا شروع عملیات هیچ کس نمی داند فرماندهی لجنة الاعدامات با کیست ولی در آخرین لحظات این فرمان به کلی سری را به دستش می دهند. پیش آمده که افسر توجیه سیاسی، با اینکه سرسپرده رژیم بعثی است، اما از انجام این مأموریت اکراه دارد و ناراحتی اش را بین نیروهای تحت امرش اعلام می کند. بالاخره کشتن هم وطن کار سختی است. اما، ضرورت اجرای فرامین را به او متذکر می شوند.» تب و تاب امانی را داشتم که از من خواسته بود. پرسیدم: «تو در این ماجرا کسی را کشتی؟» است رنگ از صورتش پرید. با لکنت گفت: «بله. چند نفری را زدم. - از میان آنها کسی را هم می شناختی؟ صدایش زير شد: «همه را تا حدودی می شناختم.» سرش را پایین انداخت: «ولی فرمانده گردان و معاونش را کاملا می شناختم!» تنفر را در چهره همکارانم می دیدم. فکر کردم هر یک از این افراد ممکن بود حین جنگ به دست نیروهای مقابل کشته شوند. ولی کشته شدن به دست نیروهای خودی چه مفهومی می توانست داشته باشد؟! سرم درد گرفته، و نفسم تنگ بود. از اتاق بازجویی بیرون رفتم تا هوایی بخورم. اما حال بدم با هواخوری خوب نمی شد. 🔸 ادامه دارد
🔻 57 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اطلاعات او را به واحد تنظیم اسناد دادم. گزارش ها تهیه و به بخش های ذیربط ارسال شد. هر یک از همکاران نیز، بر حسب نیاز قسمتی که در آن فعالیت می کردند، گزارش مرتبط به کار خود را تدوین کردند. آن قدر فلسفه وجودی این کمیته تأثیر بدی در روح و روانم گذاشته بود که با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت چیزی درباره لجنة الاعدامات نمی دانستم و هرگز داستان غم انگیز قتل هم وطن به دست هم وطن را نمی شنیدم. بعد از مدتی، به گوشم رسید مسئول بازجویی و کمپ اعترافات رسول را به اطلاع حاکم شرع اهواز رسانده و ایشان هم حکم اعدام قاتل را صادر کرده است. به او یادآوری کردم من با اجازه فرمانده به اسير امان داده ام و کار آنها خلاف اخلاق است. جالب که جوابم داد: «شما امان دادی، من که این کار را نکرده ام!» پرسیدم: «مگر اولیای دم شکایتی کرده اند؟» پاسخی نداشت. خوب می دانست اگر امان من نبود، آن اسیر هرگز اعتراف نمی کرد. عذاب وجدان داشتم؛ چون جان اسیر به خاطر امان من به خطر افتاده بود. موضوع را با مسئولان مدیریت های دیگر مطرح کردم و مفصل درباره آن حرف زدیم. آنها هم نمی خواستند کار خلاف اخلاقی صورت بگیرد و دنبال راه چاره بودند. با وجود بحث های طولانی، به نتیجه ای نرسیدیم. در نهایت از آنها خواستم موضوع را به شیوه خودم و بدون درگیری حل و فصل کنم. بعداز ظهر روز بعد، اتوبوس انتقال اسرا به کمپ آمد. اسرایی را که نگهداری آنها در اهواز فایده ای نداشت آماده کردیم تا به کمپ های دائمی منتقل شوند. وقتی آخرین اتوبوس پر می شد، به مسئول کنترل گفتم اسم رسول را ثبت کند. به او هم اشاره کردم زودتر سوار شود. رسول، که حسابی ترسیده بود، گفت: «حاجی، نمی شود من همین جا پیش خودت بمانم؟» گفتم: «نه، معطل نکن. سوار شو!» از رفتار خشک من تعجب کرده بود. به ناچار سوار شد. ولی از پشت پنجره اتوبوس با تشویش به من نگاه می کرد. تا اتوبوس ها بخواهند راه بیفتند، جانم به لبم آمد. بعد از آن، دیگر خبری از رسول نداشتم. حدود شش ماه بعد، قرار شد در معیت آیت الله سید محمدباقر حکیم به کمپ تختی تهران بروم تا در مراسمی شرکت کنم. ابتدای برنامه با سرود اسرای تواب شروع می شد. وقتی گروه سرود به صحنه اجرا آمدند، در میان آنها رسول را با سربند «یا حسین» دیدم. وقتی از جلوی من رد می شد، حق شناسانه به من چشم دوخته بود؛ در حالی که هرگز نفهمید در کمپ موقت سپنتا چه سرنوشتی در انتظارش بود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 58 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خردادماه ۱۳۶۶، ستاد تبلیغات جنگ به معاونت اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کرد برای یک نشست تبلیغاتی در حضور سفراء کاردارها و دیپلمات های خارجی به تعدادی اسیر درجه بالا نیاز دارد. حاج محمد موضوع را با من در میان گذاشت و خواست پنج نفر را برای این نشست معرفی کنم. پیشنهادم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ رابح محمد یاسین الصوفي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، و سرهنگ دوم نیروی مخصوص محمدرضا جعفر عباس الجشعمی بود. حاج محمد با افراد منتخب مخالفتی نداشت. او مأموریت انتقال و برگزاری نشست اسرا را به من سپرد. یک دستگاه لندکروزر و راننده اش و یک فرد مسلح در اختیارم گذاشت و تأکید کرد زودتر خودمان را به هتل استقلال تهران برسانیم. وقتی به مقصد رسیدیم، سفرای کشورهای خارجی منتظر ورود اسرا بودند. اسرا را بدون معطلی به هتل هدایت کردم. وقتی داشتم وارد می شدم، فردی مانع ورودم شد. تعجب کردم. پرسیدم: «به دلیل همراه داشتن سلاح نباید داخل شوم؟ » گفت: «نه! فضای اینجا دیپلماتیک است و ظاهر شما مناسب اینجا نیست!» نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم: «مرد حسابی، من از تو دیپلمات ترم!» بی توجه گفت: «به هر حال، نمی توانیم شما را راه بدهیم.» زل زدم به چشم هایش، که از نگاه من فرار می کرد، و گفتم: پیروزی های ما با همین لباس خاکی بسیجی به دست آمده، نه با کت و شلواری که به تن شماست!» مرد بی حوصله گفت: «اسرا در اختيار من هستند. شما بفرمایید!» - نه این طور نیست. من همین الان اسرا را بر می گردانم اهواز! به اسرا اشاره کردم برگردند. آنها سوار ماشین شدند. به هم سفرهایم پیوستم و به راننده گفتم: «برگردیم اهواز!» راننده، که اخلاقم دستش آمده بود، بی معطلی دنده را جا زد. یکی از کت و شلوارپوش ها خودش را به ماشین رساند و گفت: «اسرا را برگردانید، من ترتیب ورود شما را میدهم!» برای او توضیح دادم اسرا نمک گیر محبت های من و برادرانم در قرارگاه خاتم الانبیا هستند و با حضور من است که خلاف خواسته ما صحبت نمی کنند. اگر من نباشم، شاید زهری در کلامشان بریزند و علت اصرار من برای ورود به جلسه جز این نبوده است. مرد عذرخواهی و تقاضا کرد اسرا را به هتل برگردانم. برگشتم؛ چون منافع کشورم مهم تر از کوته بینی همکار هم وطنم بود. در سالن برگزاری جلسه، چهار خلبان اسیر نیروی هوایی ارتش حضور داشتند و صحبت می کردند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 59 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبانان عراقی در پاسخ به جنایات رژیم بعث مثل بمباران شهرها و آسیب به مردم بی دفاع گفتند کاری به کشورها ندارند. آنها نظامی هستند. سال ها از دولت عراق مواجب گرفته اند تا چنین وقت هایی به درد کشورشان بخورند. وظیفه شان هم عمل کردن به خواسته دولت عراق و بمباران شهرها بوده گفت وگوی آنها نه تنها رهاورد مثبتی برای ما نداشت، که منفی هم بود. هر چه صحبت خلبانها بیشتر ادامه پیدا می کرد، چهره برادران در ستاد تبلیغات رنگ می باخت و ناامیدتر می شدند. نوبت به مصاحبه هیئت همراه من رسید. در حالی که یأس را در چشم های برادران ستاد تبلیغات جنگ می دیدم، اسرا در جایگاه قرار گرفتند. بی مقدمه گفت وگوی آنها با دیپلمات ها آغاز شد. باز در این جلسه از نحوه اسارت البياتي سؤال شد. ارتش عراق در حالی جنگ با کشور ما را آغاز کرد که یکی از قوی ترین ارتش های خاورمیانه به شمار می رفت. سرتیپ ستاد ارتش عراق دورۂ نظامی سختی را از سر گذرانده بود. برای این درجه نظامی، اسیر شدن دور از ذهن بود. برای دیپلمات ها سؤال ایجاد شده بود که چطور یک سرتیپ ستاد به اسارت درآمده است؟ از سرهنگ عمر شریف سعید درباره نحوه رفتار ایرانی ها سؤال شد، که او به جراحت دستش و تلاش ایرانی ها برای مداوایش اشاره کرد. گفت فکر نمی کرده در کشوری که با آنها می جنگیده، این طور پذیرایی شود. از دیگر اسرا، به تناسب سمت نظامی آنها، مطلبی پرسیدند و اسرا به خوبی پاسخ دادند. بعد از پایان نشست، حسن آخوندی، معاون کمال خرازی، پیش من آمد و تشکر کرد. از او خواستم ناهار خوبی به اسرا بدهد تا جبران شیرینی مصاحبه آنها شود. او هم دستور داد میزی در بخش مهمان های خارجی هتل برای اسرا فراهم کنند. همچنان که اسرای همراهم به سالن غذاخوری می رفتند، خلبانهای اسیر را می بردند تا سوار ماشين شوند طولی نکشید که میز مجلل و پرزرق و برقی چیده شد. سرگرد باقری، که مسئولیت انتقال اسرای نیروی هوایی را داشت، سر میل آمد و کنار دست من نشست، اسرا را از نظر گذراند و زیر گوشم گفت: «این رسم اسبرداری نیست.» نگاهش کردم که: «چرا؟!» پوزخند زد: «این چه وضعیتی است؟! آقا بالاسر برای خودمان آوردیم؟!» صدا را زیر کرد: «برادر ناراحت نشوی، اما شما اسیرداری بلد نیستی؟!» - گفتم: «الان مصاحبه اسرای شما به نفع مملکتمان تمام شد یا اسرای من؟» حرفی نداشت. به او گفتم: «اتفاقا شما کارت را بلد نیستی؟!» به چشم های بی اعتمادش نگاه کردم و گفتم: «می خواهی یک چشمه از اسیرداری ام را نشانت بدهم؟!» مسلسلی را که دستم بود پر کردم و گذاشتم جلوی جشعمی. گفتم: «محمدرضا، این را نگه دار تا من بروم دستشویی.» و بلند شدم. سرگرد باقری باور نکرد. وقتی دید به سرویس بهداشتی می روم، فریاد زد: «بخوابید، الان شلیک می کند!» دوید دنبالم و فریاد زد: «بیا برو اسلحه را از او بگیر. الان همه را درو میکند....» سر صبر دستهایم را شستم؛ در حالی که سرگرد باقری مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید، جلوی آینه وقت کشتم و برگشتم سر میز. در حالی که سرگرد ما را میپایید، رو کردم به جشعمي و گفتم: «محمدرضا، اسلحه را به من بده!» چشمی دودستی اسلحه را به طرفم گرفت؛ در حالی که قنداق سلاح را به طرفم گرفته بود. رو به سرگرد باقری گفتم: «اسیرداری یعنی این اسلحه را دادم دست افسر نیروی مخصوص دشمن و به هیچ کس آسیبی نرساند. الان اسیرهای شما چشم بسته توی ماشین نشسته اند تا ناهارت را بخوری و به آنها ملحق شوی. اما، با اسرای تحت اختیارم سر یک میز نشسته ام و همان چیزی را می خورم که آنها می خورند...» . گفت: «تو دیوانه ای!» . . . . . خندیدم: «راست می گویی» همان طور که به من چشم دوخته بود، گفتم: «من دیوانه عشق امام هستم و برای این انقلاب هر کاری می کنم.» .. سرگرد ناباور نگاهی به اطراف انداخت و سکوت کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 60 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از ناهار، به حاج محمد تلفن کردم و گزارش نشست را دادم. از او خواستم حالا که اسرا نهایت همکاری و همدلی را با ما داشته اند، برای اطمینان خاطر اسرا، چهار نفر از آنها را، که جراحت دردناک در بدن دارند، به بیمارستان بقية الله ببرم تا پزشکان مجرب آنجا معاینه شان کنند. حاج محمد موافقت کرد و پیگیر پذیرش آنها از طرف بیمارستان شدم. در فاصله ای که امکان پذیرش اسرا در بیمارستان فراهم می شد، برنامه ای تفریحی برایشان در نظر گرفتم. با توجه به هوای دلپذیر شمال تهران در فصلی که در آن قرار داشتیم و نیز روز خسته کننده ای که اسرا سپری کرده بودند، آنها را به دربند بردم. هوای خوب و وفور نعمت در کافه ها چشم آنها را چهار تا کرده بود. اسرا را آزاد گذاشتم تا خودشان تختی را انتخاب کنند و سفارش چای، قلیان، و هندوانه دادند و با آسودگی کنار هم نشستند. این فضا گویی باعث تجدید خاطره در آنها شده بود. برای هم از گذشته هایشان تعریف می کردند و عیش و لذت در صورتشان پیدا بود. فقط جشعمي بود که کمتر حرف می زد و بیشتر از قلیان کشیدن در آن هوا لذت می برد. ظرفهای میوه و تنوع غذا آنها را برانگیخته کرده بود و به دولت عراق لعن و نفرین می فرستادند، که به آنها دروغ گفته ایرانی ها در وضعیت معیشتی بدی به سر می برند. تصمیم گرفتم آنها را به بازار میوه و تره بار ببرم. اسرا همه، تنها چشم شده بودند و با ولع جنب و جوش میدان بارفروشها و تنوع و فراوانی میوه ها را نگاه می کردند. هرچند بازدید از بازار میوه برای همه اسرا جالب بود، برای عمر شریف سعید جلوه بیشتری داشت. او کرد و اهل اربیل بود. کردها با حکومت مرکزی عراق و صدام مخالفت دیرینه دارند. ضمن اینکه از ایرانی ها محبت دیده بود و میگفت وقتی به اسارت در آمده آن قدر گلوله خورده که تقریبا کارش تمام شده بود. فوری او را به بهداری و بعد بیمارستان رساندند و جراحی اش کردند. اولین بار او را در بیمارستان دیدم در حالی که مدام تشکر می کرد که جانش را نجات دادیم. می گفت: «باور نمی کردم شما این قدر انسانیت داشته باشید که دشمنی را، که تا مردن و از بین رفتن فاصله ای نداشته، درمان کنید.» آنها را به بازار طلای تهران بردم. با دهان باز به خرید و فروش و تحرک مردم در بازار نگاه می کردند. طوری حیرت کرده بودند که در تمام طول بازدید صدای هیچ یک در نیامد و مدهوش زرق و برق مغازه ها بودند. به یکی از سربازهای وظیفه، که به فیلمبرداری وارد بود، گفتم از همه این بازدیدها تصویر بردارد. بعد از رفتن به اهواز، آن فیلم را در تلویزیونهای برون مرزی نشان دادیم. کمترین نتیجه پخش این فیلم بی اثر کردن ادعای دولت عراق در آن برهه زمانی بود که ایران پنج ميليون قرص نان از پاکستان وارد کرده است. به نحوی می خواستند بگویند مردم ایران در وضعیت بد معیشتی به سر می برند و به قول معروف نان ندارند بخورند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 61 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز جمعه بود. هر وقت به تهران می آمدم و به جمعه برخورد می کرد، به نماز جمعه میرفتم. آن روز اسرا را برای نماز به دانشگاه تهران حرکت دادم. مسئولان ستاد نماز جمعه به دلایل امنیتی اجازه ورود به صحن داخلی را به ما ندادند و چون اقامه نماز در بیرون هم چندان به صلاح نبود، دانشگاه تهران را ترک کردیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. یک مرتبه باران تندی گرفت و در تمام طول راه بارید. وقتی به مزار شهدا رسیدیم، یک مرتبه ابرها کنار رفتند. خورشید خودی نشان داد و هوا صاف شد. وارد قطعه شهدا شدیم. پیرمردی با همسر رنجورش بر سر مزار پسرشان نشسته بودند. مادر سنگ مزار شهید را با گلاب می شست. پیرمرد افتاده با ورود ما از جا بلند شد و ظرف خرمایی را به ما تعارف کرد. هرچند پدر شهید با یک نگاه فهمید همراهان من، هم وطن او نیستند و چهره شان به دشمنان این آب و خاک می خورد، در چهره اسرا دقیق نشد و آنها را شرمنده نکرد. جشعمي و وليد علوان، با دیدن منش پیرمرد، تحت تاثیر بزرگی و غم او قرار گرفتند. از وسعت بهشت زهرا و تعدد جوانهای شهید برای اسرا گفتم. در همین اثنا، کودکی، در حالی که قاب عکس مرد جوانی را به آغوش گرفته بود، در چند قدمی ما بر سر مزاری نشست. مادر کودک چادر به سر انداخت و بنای نجوا و گریه آغاز کرد. کودک، که صدای مادر را می شنید، صورتش در هم شد. بغض آلود خودش را روی قبر انداخت، سنگ قبر را بوسید، و اشکش سرازیر شد. جشعمي و وليد علوان به گریه افتادند. اما آن سه نفر دیگر ادای ناراحتی و تأثر را در آوردند. پس از خواندن فاتحه ای، از بهشت زهرا بیرون آمدیم. آن شب خبر دادند فردا امکان ویزیت اسرا در بیمارستان بقیه الله فراهم شده است. صبح اول وقت به آنجا رفتیم. پزشکان متخصص هر یک از اسرا را، بنا به مصدومیتی که داشتند، معاینه کردند؛ جشعمي برای آسیب دیدگی پایش، البیاتی برای جراحت دست راستش، عمر شریف سعید به دلیل پای شکسته اش، و رابح که احتمال می داد قلبش دچار مشکل شده است. اما، نتیجه معاینات پزشکها درباره آنها همان بود که قبل تر پزشکان دیگر در اهواز گفته بودند. معاینه مجدد، خاطر جمعشان کرد که ما برای سلامتی و بهبودی آنها از هیچ چیز مضایقه نکرده ایم. فردای آن روز به طرف اهواز راه افتادیم. به راننده گفتم در قم توقف کنیم. زیارت حرم حضرت معصومه (س) حال و هوای اسرا را عوض کرد. وقتی سوار لندکروزر شدیم، ولید علوان تحت تأثیر فضای معنوی حرم، زیارت عاشورا خواند و با هر فرازی که می خواند اشک می ریخت. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 62 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در عملیات حلبچه، یک روز برادر باقری با من تماس گرفت و گفت فرمانده لشکر ۴۳ پیاده سپاه یکم ارتش عراق به اسارت درآمده است؛ اما با بازجويان لشکرها و قرارگاه همکاری نمی کند و در پاسخ سؤالات پوزخند تحویل می دهد. از من خواست به محل نگهداری اسیر در کرمانشاه بروم و ببینم چه کار می توانم بکنم. آنجا که رسیدم، فهمیدم آن اسیر سرلشکر ستاد است. علی حسین عويد العگاوی، سرلشکر رسمی شاغل و فرمانده لشکر بازسازی شده از معلولان جنگی بود. شنیدم این سرلشکر بازجویان ما را، که لباس نظامی به تن نداشتند، مسخره کرده است. به همکاران گفتم: «این اسير و گروهی را که با او اسیر شده اند در سالنی بزرگ جمع کنید.» سليقه عراقی ها دستم آمده بود. می دانستم چطور آنها را انگشت به دهان کنم. یک دست لباس نظامی مرتب پوشیدم، گتر کردم، و كلت بستم. به دو نفر از بچه های عرب زبان هم گفتم مسلسل دست بگیرند و یکی این طرف، یکی هم آن طرف من راه بروند. وارد سالن شدم. یکی از همراهان من به زبان عربی گفت که همه بلند شوند. علی حسین عويد با تعجب به من نگاه می کرد. به همکار عرب زبانم رو کردم و گفتم: «مگر نگفتم فقط افسران ارشد بیایند داخل؟!» اشاره کردم به علی حسین عويد و گفتم: «پس، این گروهبان سه اینجا چه کار می کند؟!» تا آمد به زبان بیاید، او را از جمع بیرون کشیدند و جلوی افسرانی که زیردست او بودند از سالن بیرون بردند. چاره ای نبود. باید هیمنه او را فرو می ریختم؛ وگرنه با موضعی که گرفته بود، نه فقط حاضر به صحبت نمی شد که خود فتنه ای به وجود می آورد. گفتم او را ببرند بالای یکی از تپه های خاکی اطراف و رهایش کنند. وقتی بالای سرش رسیدم، مثل يتيم ها دستش را روی سرش گذاشت. خرد شده بود. گفتم: «گروهبان، این درجه را از کجا آوردی؟» ناله زد: «من را تحقیر نکن.» گفتم: «پس مثل بچه آدم حرف بزن!» جلویش یک نقشه گذاشتم و گفتم: «یک کلمه به من بگو گردانهای توپخانه تان کجاست؟» با تردید نگاه می کرد. دست برد روی نقشه و سه گردان توپخانه را، که حلبچه را ویران کرده بودند، نشان داد. سه توپخانه با آن فاصله برای مساحت حلبچه زیاد بود و این ذهنم را درگیر کرده بود. اطلاعاتی هم درباره دو تیپ بالای دربندیخان داد. این اطلاعات را از یک نایب ضابط هم به دست آورده بودم. تا اینجا موفق شده بودم او را به حرف بیاورم و او با صداقت پاسخ سؤالاتم را بدهد. گفتم: «تا اینجا گروهبان یکمی ات ثابت شد؛ چون این ها را یک گروهبان سه هم به من گفته بود. حالا بگو چه شد صدام دستور شیمیایی زدن به حلبچه را داد؟ » من و من کرد: «قرار بود من به فرماندهی اعلام کنم کی می توانند حلبچه را بمباران شیمیایی کنند...» - خب. - من به سر فرماندهی خبر دادم ایرانی ها ما را محاصره کردند. پشت سرمان دریاچه است. راه عقب نشینی را هم به روی ما بسته اند. در حلبچه به جز نیروهای ایرانی کسی نیست... می توانید شیمیایی را بزنید. - هیچ میدانی به خاطر این اعتراف، یک جنایتکار جنگی به شمار می آیی و محکوم به اعدامی؟! 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 63 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خطوط نگرانی به صورتش دوید. رنگش پرید. به التماس افتاد و گفت: «هر کاری بگویید انجام می دهم. فقط من را نکشید...». آن شب او را به سلول انفرادی فرستادم. تا طلوع آفتاب ناله زد. صبح او را حاضر کردم و گفتم: «تکلیفت را با من روشن کن» گفت: «می روم خط و هر چه را می دانم می گویم!» این کار را هم کرد. اطلاعات خوب و مقبولی به برادران ترتیب نیرو داد. مدتی گذشت. یک روز در میان کاغذهایی که برادران از سنگرها و قرارگاه های عراقی به دست آورده بودند و به عنوان اسناد و مدارک آرشیو می کردند، بیانیه ای رسمی به امضای فرماندهی عراق دیدم که در آن صدام حسين حکم اعدام غیابی علی حسین عويد را صادر کرده بود. از حکم صادر شده رونوشتی گرفتم و توی جیبم گذاشتم. چند روز بعد، به کمپ پادادشهر رفتم. به او که دیگر با من رفیق شده بود، گفتم: «میدانی محکوم به اعدام شده ای؟!» با خنده گفت: «دیگر فریبت را نمی خورم! داری جنگ روانی اعمال می کنی!» صدای خنده اش بلند شد و گفت: «تو! تو! من را شکست دادی؟ - جدی میگویم! . اما این را دیگر باور نمی کنم.» - نه واقعا محکوم به اعدام شدی! تصویر حکم را به دستش دادم. باز کرد و خواند. دست و پایش میلرزید. با عصبانیت فحش های زشتی به صدام داد. عصبی مزاج مدام به موهای پر و پنبه ای اش دست می کشید و میغريد: «مردگی پشت سر من دریاچه بود، جلوی من هم نیروهای ایرانی. باید چه کار می کردم؟!» یک مرتبه رو کرد به من و گفت: «هر وقت بخواهی، برای مصاحبه تلویزیونی آماده ام!» پیشنهادش را روی هوا زدم و برنامه را ترتیب دادم. آنجا هم نتوانست خودش را کنترل کند و به صدام بد و بیراه گفت؛ طوری که مجبور شدیم بخش هایی را سانسور کنیم. به این دلیل وقتی اسرا آزاد شدند، به عراق برنگشت و در اردوگاه ماند؛ چون اگر پایش به عراق می رسید، درجا او را می کشتند. بعد از مرگ صدام، افسران عراقی، که علیه صدام حرف زده بودند و تا زمان حیات صدام امکان رفتن به وطنشان را نداشتند، به عراق برگشتند. علی حسین عويد" هم بازگشت. وقتی میرفت، فارسی را خوب صحبت می کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 64 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ مرکز بازجویی باغ معین در اهواز از مهم ترین مراکز بازجویی ما بود. این مرکز ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه اول برای نگهداری موقت اسرای بازجویی شده استفاده می شد. مدیریت بازجویی و بازجویانش در طبقه دوم مستقر بودند و دو اتاق هم در اختیار مدیریت جنگ روانی بود. اسفندماه ۱۳۶۵ چند خلبان جوان عراقی را به مرکز بازجویی باغ معین آوردند. نیروهای ما توانسته بودند هواپیماهای آنها را سرنگون و خلبانها را اسیر کنند. بازجوها از بخش های مختلف به این مرکز می آمدند و با خلبانان صحبت می کردند. یک بار هم عباس بابایی و حبیب بقایی برای دریافت اطلاعات درباره قدرت حمل موشک سوخو آمدند و آنها را بازجویی کردند. این اسرا چهار نفر بودند؛ سروان باسل یحیی سلیمان الخروفه، اهل موصل، که در خرمشهر فرود آمده بود. باسل قدی بلند، صورتی کشیده، و دندانهای بلندی داشت. جلوی سرش از مو خالی بود. پوستش سفید و صورتش برق میزد. دیگری ستوان یکم محمد عبدالحسن فرج، اهل بغداد، جوان ریزنقشی بود با قدی کوتاه. صورت معصوم و محجوبی داشت . خوش صحبت بود. او به هنگام فرود هواپیما پایش شکسته و از این بابت در رنج بود. محمد عبدالحسن در دزفول فرود آمده بود؛ به خیال اینکه ناصریه عراق است. هرچند مدعی بود به عمد در خاک ایران نشسته و قصد تسلیم و پناهندگی داشته است. حرفش را جدی نگرفتیم. قصد مانور دادن روی آن را هم نداشتیم. به خانواده اش رحم کردیم. او سربازی معمولی نبود. اگر ادعای او را پخش می کردیم، صدام نه فقط زن و بچه، که طایفه اش را نابود می کرد. محمد عبدالحسن از این دست رفتار نسنجیده بسیار داشت. ستوان یکم محمد عبد الحسن فرج از پرسنل اسکادران پنجم نیروی هوایی عراق پایگاه ناصریه عراق درباره انگیزه اش از پناهنده شدن به جمهوری اسلامی ایران گفت: «به علت ظلم و جنایت های بی شماری که صدام در حق مردم مسلمان عراق روا داشته است، تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوم. چهارم آذر ماه جاری، هنگام پرواز بر فراز دزفول، تصمیم گرفتم با هواپیمای خود در این شهر فرود آیم و به همین منظور چندین بار روی شهر و اطراف دزفول دور زدم تا جای مناسبی را برای فرود پیدا کنم، که متأسفانه موفق نشدم. آنگاه تصمیم گرفتم در یکی از جاده های خارج شهر هواپیما را به زمین بنشانم که به علت تردد اتومبیل ها در جاده و وجود تیرهای برق این کار میسر نشد. در همین حال، متوجه شدم سوخت هواپیما تمام شده است و ناچار هواپیما را در بیابان های اطراف شهر رها کردم و با چتر به بیرون پریدم. منبع جمهوری اسلامی، ۲۹ آذرماه ۱۳۶۵. 🔸 تمام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و شد. (شهیده زینب کمایی )   💞شهیده میترا در سال ۱۳۴۷ در آبادان متولد شد. (مادر بزرگ میترا ) نام میترا را برای او انتخاب کرد . اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت😡. بارها به مادربزرگش میگفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی⁉️ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته‌اید، چه جوابی می‌دهید⁉️من دوست دارم اسمم زینب باشد.😍 . من می‌خواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او بگوییم. 💖 البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. ❤️زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد😔 و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچه‌هایم (۷ بچه، ۴ دختر و سه پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت.زینب از همه بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچه‌گی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی می‌باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود.  💜همیشه به شوهرم می‌گفتم از هفت تا بچه‌ام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچه‌گی خوابهای عجیبی می‌دید. 💞در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستاره‌ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. 💖 وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم می‌کردند کی بود⁉️ و آن (س) بود.  💞زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به کلاسهای قرآن می‌رفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه می‌رفت. در مدرسه او را مسخره می‌کردند و اُمّل صدایش می‌زدند.😡 💚 از همان دوران روزه می‌گرفت با وجود گرمای زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از رمضان پیشواز رفت و روزه می‌گرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیمایی‌های زمان انقلاب شرکت می‌کرد. زینب فعالیتهای انقلابی‌اش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. 💖زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامه‌های خودسازی بود. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او می‌گفت «ما باید دین‌مان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد😢. مردم کم‌کم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچه‌های من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند می‌رفت و کارهای فرهنگی انجام می‌داد. ..........................
و شد. (شهیده زینب کمایی ) 💞زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع به گلزار شهیدان اصفهان می‌رفت. مقداری از خاک قبر شهید را می‌آورد و تبرکی نگه می‌داشت 💞.زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه می‌داشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد ❤️ و گفت مامان، نگاه کن ❗️ فقط مردها شهید نمی‌شوند. زن‌ها هم شهید می‌شوند.💔» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان می‌نشست و قرآن می‌خواند 💚بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهین‌شهر رفتیم. 💖دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت.من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او می‌دادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه می‌رفت😔، و با پولش کتاب برای مجروحین می‌خرید و هفته‌ای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا می‌رفت و کتاب‌ها را به مجروحین هدیه می‌کرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش‌آموزان پخش می‌کرد. 💖تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده‌ها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره پخش می‌کرد.در زمستان اصفهان که وسیله گرم‌کننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود می‌خوابیدیم. 💞 یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده.😳 آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد.😢 دلش نمی‌خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد. ❤️زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س)را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاه‌پوش در کنارش می‌نشیند و دعای نور را برای او تفسیر می‌کند. آن قدر زیبا تفسیر را می‌گوید که زینب در خواب گریه می‌کند😭.زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می‌گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می‌دهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را می‌خواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می‌کردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنه‌هایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری می‌داد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف می‌کند سفارش می‌کند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند.👌 💞 یک شب سر نماز، سجده‌اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری⁉️» با چشم‌های مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه می‌کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار می‌آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می‌خورد.» 💞زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی‌گشت اول به مسجد المهدی می‌رفت، نماز می‌خواند و بعد به خانه می‌آمد، در اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد😱 💔 و با را به شهادت رساندند🕊 و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید.😢 ❤️منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتح‌المبین (۱۶۰ شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.🌹 💖 بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمع‌آوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم.😢😭 ❣بیاد همه شهدای عزیزمان .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢🌟💢🌟💢 💞شهیدروح‌الله قربانی 💞 (زندگینامه زیبای شهدا )👌👌👌 💖«زینب فروتن» همسر شهید روح الله قربانی از مردانگی و غیرت همسرش می گوید و اینکه همسرش در دلش زنده است و با ‌منش او زندگی اش ادامه دارد. نام و نام خانوادگی: روح‌الله قربانی محل تولد: تهران، دانشجوی کارشناسی زبان محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب محل دفن: بهشت‌زهرا قطعه ۵۳ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 💞شهید روح الله قربانی در اولین روز خرداد ماه ۱۳۶۸در خانواده ای مومن و مجاهد به دنیا آمد. پدرش از  سرادران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است. مادر او زنی پارسا بود که ۱۰ سال پیش از روح الله، او  از مهر و محبتش محروم شد.😔 💖خانواده قربانی دومین فرزندشان را عباس نامگذاری کردند،  اما پس از رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی در ۱۴ خرداد ۶۸  نام روح الله را در شناسنامه پسرشان ثبت کردند.😍 ❤️مادر روح الله آرزو داشت که پسرش شود و روح الله با نشان شجاعت مدافع حرم در ۱۳ آبان ۹۴ در دفاع از کبری(س) آرزوی مادرش را محقق کرد.❣ 💞در حومه حلب خودروی حامل “شهید روح الله قربانی”، “شهید قدیر سرلک” و دو سوری با “قبضه آمریکایی کرنت” مورد اصابت قرار گرفت و روح الله  و همراهانش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص) به شهات رسیدند.😭 💖«زینب فروتن» همسر شهید از مردانگی و غیرت همسرش می گوید و اینکه همسرش در دلش زنده است و با‌منش او زندگی اش ادامه دارد. او همراه جمعی از همسران شهیدان مدافع حرم، مؤسسه‌ای فرهنگی هم برای ادامه راه همسرانشان راه‌اندازی کرده‌اند.     💞صحبت های همسر شهید: 💖پدرم نظامی است و سال ۱۳۹۱ با روح‌الله پای سفره عقد نشستم. زندگی‌ام با او کوتاه بود ولی طعم خوشبختی را با او چشیدم. آنقدر که خودم را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دانم. ❤️من می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم. اگر او حسین‌گونه رفت من زینب‌وار صبر می‌کنم. 💞 خانم زینب مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک می‌کند. من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که یک جا ‌بند نبود و شور و هیجانش مثال‌زدنی بود. من فرق کرده‌ام. حالا کوهی از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روح‌الله است. مسئولیتم رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روح‌الله را پرورش دهم. مسئولیت من حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و ارزش‌هایشان رفتند. من با روح‌الله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش به بار نشستم.🌹   💞همسری که هدیه امام هشتم بود😊 💖آقا روح‌الله (ع) به من بود. همسری که امام هشتم به آدم هدیه می‌دهد و امام حسین(ع) او را می‌گیرد وصف نشدنی است، 😍من عروس چنین مردی بودم. با بچه‌های دانشگاه رفته بودیم مشهد. آنجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم. 💞 گفتم: (یا امام رضا(ع) اگر مردی متدین و اهل تقوا به خواستگاری‌ام بیاید قبول می‌کنم.)😍 💖 یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتیم روح‌الله آمد خواستگاری‌ام. 😊از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم. پدر او از سرداران سپاه و از مجاهدان هشت سال دفاع مقدس و مادرش هم فرهنگی بود. ❤️ البته روح‌الله در 15سالگی مادرش را از دست داده بود. 😔تدارک ازدواج را در حد و اندازه آبروی خانواده برگزار کردیم. همه چیز خیلی زود سر و سامان گرفت. البته می‌دانستم قرار نیست به خانه مردی بروم که همه امکانات زندگی‌ام از همان اول تأمین باشد اما معتقد بودم که با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مان را می‌سازیم.👌 💖 رفتیم حوالی میدان امام حسین(ع) خانه‌ای 47 مترمربعی اجاره کردیم و زندگی‌مان شروع شد. با اینکه خانه‌ام کوچک بود ولی برای من حکم کاخی را داشت که من ملکه‌اش بودم. از همان ابتدا می‌دانستم با چه کسی ازدواج کرده‌ام.😍 یعنی می‌دانستم شهادت و دفاع از کشور حرف اول روح‌الله است. 👌حرف شهادت در خانه‌مان بود ولی فکرش را نمی‌کردم روح‌الله روزی شهید شود.😢 ......................   .
💢🌟💢🌟💢 💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 💞سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد روح‌الله آدم با برنامه‌ای بود، یک دفتر مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن می‌نوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام می‌داد و هر کاری که داشت را یادداشت می‌کرد. من هیچ وقت روح‌الله را بیکار ندیدم؛ یا کار می‌کرد یا مشغول جزوه خواندن بود. 💖روح‌الله رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شده بود. وقتی که جواب قبولی‌اش در دانشگاه آمد که سوریه بود. روح‌الله به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمی‌ترسید. هر وقت به من زنگ می‌زد می‌گفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمی‌گفت که من نمی‌توانم، همیشه می‌گفت من می‌توانم.😍 💞همسرم می‌گفت من اگر شجاع باشم به هدفم می‌رسم.💪 در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر می‌کرد. روح‌الله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. ❤️ روح‌الله در دوره‌های مختلفی که می‌گذراند اگر اول نمی‌شد حتما دوم می‌شد 💞دلش برای یاری رساندن به مردم می‌تپید همسر شهید قربانی درباره ویژگی‌های شخصیتی وی می‌گوید: «روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود.❣ 💖 من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم.👌 یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح‌الله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار می‌دود. هیچ‌کس از ماشینش پیاده نشد. روح‌الله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطره‌ای دیگر می‌کند و می‌گوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد می‌شدیم. مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک می‌خواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمی‌رفت 💞. روح‌الله تا این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آب‌ها را برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد راننده‌اشک می‌ریخت و از روح‌الله تشکر می‌کرد. می‌گفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها روح‌الله را عاقبت به خیر کرد.»😍 👌یک هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلم برای بچه‌هایی که اینجا به ناحق کشته می‌شوند می‌سوزد.😔 تو هم دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتم‌اشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.» 💖هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. می‌دانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان. ... 💖یک هفته قبل از شهادت تماس گرفت. قبلا هر وقت تماس می‌گرفت، زود قطع می‌شد اما این بار یک ساعت و نیم با من حرف زد اما تلفن قطع نشد. از روح‌الله نپرسیدم که چرا تلفن قطع نمی‌شود گفت این دنیا می‌گذرد تمام می‌شود😔 مادرم هم رفت خیلی‌ها رفتند حاج آقا مجتبی تهرانی هم رفت (روح‌الله شاگرد حاج آقا مجتبی تهرانی بود) گفت این دنیا خیلی کوتاه است. 😢اگر من تو ناراحت نباش من به تو قول می‌دهم که آن دنیا همیشه با هم باشیم. 🌹یک ساعت و نیم روح‌الله از این حرف می‌زد که آنجا کار خیلی زیاد است و باید بماند از من می‌خواست که بگذارم بماند.😔 💞آقا روح‌الله از ظلم به مظلوم خیلی ناراحت می‌شد و ظلم را برنمی‌تافت همیشه می‌گفت در سوریه افرادی هستند که مورد ستم قرار می‌گیرند در حالی که بی‌گناه هستند.😔 می‌گفت من باید بروم و در نابود کردن این ظلم کمک کنم و می‌گفت که حرم حضرت زینب(س) نباید خالی بماند. می‌گفت ما باید برویم تا حرم خالی نباشد. ❤️مدتی که آنجا بود 54 روز می‌شد. در روزهای آخری که مأموریتش تمام شده بود، ساکش را جمع کرده بود تا برگردد. شهید قدیر سرلک را می‌بیند که می‌خواستند بروند تا لوازم بیاورند. روح‌الله با او همراه می‌شود. با ماشین می‌روند و وسایل را برمی‌دارند. هنگام برگشت وقتی روح‌الله از ماشین پیاده می‌شود ناگهان ماشین را منفجر می‌کنند. بر اثر انفجار هر دو شهید می‌شوند و چیزی از جسم‌شان نمی‌ماند.😭 ......................
💢🌟💢🌟💢 💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 ... 💞آن روز اضطراب عجیبی داشتم و حالم خیلی بد بود. 😔یکی از اقوام که از شهدای مدافع حرم مطلع بود با پدرم تماس گرفت و از پدرم خواست به دیدنش برود. پدرم ناراحت بود و سریع رفت. مادر و برادرم هم بسیار منقلب شدند. از مادرم سؤال کردم پدر کجا رفت ⁉️ گفت مادربزرگ حالش بد است و پدر رفته تا او را به دکتر برساند. با جواب مادر شک و تردیدم برطرف شد. 💞تا فردا صبح که قرار بود پدرم به مأموریت برود اما نرفته بود و گوشی روح‌الله پر شده بود از تماس‌های بی‌پاسخ دوستانش. اضطراب داشتم. 💖 خاله روح‌الله تماس گرفت وقتی فهمید اطلاع ندارم چیزی نگفت. بعد پدر روح‌الله تماس گرفت و گفت روح‌الله مجروح شده است. ❤️ بلافاصله با پدرم تماس گرفتم گفت آرام باش روح‌الله مجروح شده و قرار است برگردد. مرخصی گرفتم و برادرم و چند نفر از اقوام دنبالم آمدند. وقتی رسیدم خانه همه اقوام و دوستان جمع ‌بودند. مادرم در آغوشش گفت روح‌الله شهید شده است. تنها در آغوش مادرم طاقت شنیدن این خبر را داشتم.😭 ❤️پیکر سوخته روح‌الله چیزی جز زیبایی نداشت😭 💖بعد از رجعت پیکر اولین ملاقات بنده با روح‌الله به معراج شهدا بود. خیلی حال خوبی نداشتم 💔و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. ❤️ نمی‌دانم چطور آن لحظات برایم گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج کمی معطل شدیم تا او را آوردند. هنگام ورود من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود.😭 ❤️ اگر نمی‌گفتند او روح‌الله است نمی‌شناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند. ولی با همه این جراحات من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روح‌الله به من آرامش داد و از اضطراب‌ها و پریشانی‌هایم کم شد. 💞می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم مدتی است سرپا شده و درسم را از سر گرفته‌ام. دلم می‌خواهد آنقدر حالم خوب شود که چشم همه دشمنان را کور کنم. می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم. اگر او حسین‌گونه رفت من زینب‌وار صبر می‌کنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک می‌کند.😢 ❤️من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که یک جا ‌بند نبود و شور و هیجانش مثال‌زدنی بود. من فرق کرده‌ام. حالا کوهی از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روح‌الله است. مسئولیتم رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روح‌الله را پرورش دهم. 💞مسئولیت من حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و ارزش‌هایشان رفتند.👌 من با روح‌الله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش به بار نشستم.❣ ❣من می‌دانستم روزی آقا روح‌الله شهید می‌شود❣ اما فکر نمی‌کردم این‌قدر زود، 💢 ما (ع) کرده بودیم، 💞چون عقیده داشتیم هیچ‌گاه از هم جدا نمی‌شویم👌.در حال حاضر خودم را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دانم. ......................  
💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 💞(دل‌نوشته همسر شهید قربانی) (س) ❤️از برای حرم این دل من آشوب است  نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند چند روز دیگر از رفتنت یک‌سال برایم می‌گذرد...💔 💜 و مطمئنم که می‌دانی هیچ‌گاه نبودنت برایم عادی نخواهد شد.😔این روزهای واپسینی که به روز شهادتت نزدیک می‌شود برایم سخت و نفس گیر است و هر ثانیه‌اش لحظه آوردن خبر شهادتت را برایم زنده می‌کند...😢 💞اما من هم مثل تو غرق در %زینب(س) هستم و همین مرا محکم نگه می‌دارد که در نبودنت تاب بیاورم و رباب‌گونه بایستم. ❤️همسری با تو برای من زندگی شیرین و سراسر مِهر به خدا رقم زد که آخرش را هم با مُهر شهادتت تا به همیشه ابدی کرد... 💚خودم راهیت کردم و تو باید در راه دفاع از (ع) می‌رفتی و این من بودم که باید صبر می‌کردم و اکنون با رضایت کامل قلبی خوشحالم و خدا را سپاس می‌گویم که توانستم یکی از بهترین افراد زندگی‌ام در راه زینب کبری و فدایی رهبر عزیزم در برابر کافران به ظاهر مسلمان بدهم...❣ ❤️از خواهران و برادران سرزمینم می‌خواهم که زنانمان با حفظ حجاب خود مدافع (س) و مردانمان با غیرت خود مدافع (ع) باشند و با حفظ این ارزش‌ها از خون به ناحق ریخته شده عزیزان ما پاسداری کنند 💖 و در آخر از همه عزیزان می‌خواهم که گوش به فرمان ولی امر مسلمین بوده و برای (س) دعا بفرمایند. ومن‌الله التوفیق   ......................  
❣وصیت نامه شهید روح‌الله قربانی❣ ( ) شهید قربانی در وصیتنامه خود نوشته بود: 👇👇👇 💞همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم: اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیه‌السلام می‌گفتند منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوی بهتر است👌 💖 تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می‌کند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا می‌گفت پی ساختمان فنداسیون آهن است. ❤️چیزی که نمی‌دانید عمل نکنید. ادای کسی را در نیارید.👍 بدون علم درست وارد کاری نشوید مخصوصا دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری‌ها.. نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سیدالشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها. 💖مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی، پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت. ان شاءلله همیشه پیرو بی‌بی باشی انشاءالله با شهادتم شفاعتت کنم.😢 ❤️دوست دارم وقتی که بهم شیر می‌دادی وقتی که بهم نماز یاد می‌دادی وقتی می‌فرستادیم هیئت پا برهنه؛ وقتی می‌فرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام درسهام را مرور می‌کردی ازم می‌پرسیدی که هیچ مادری نمی‌کرد یا هیچ مادری تنهایی نمی‌کرد یا هیچ کدوم روزی 50 بار نمی‌کرد. 💞 به زینب گفتم مثل تو غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که ان شاءالله دو روز سایه‌اش بیشتر بالای سر ما باشد. 💖سر خاک مادرم بروید علی و فایزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم است😢 بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همینطور تا همه دور هم باشیم ان شاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.❣ 💜خوبی مامان سختی تورو زحمت‌های بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که سخت‌ترین موقع‌ها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، 💞 ❤️دوستم داشت همه چیز من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم برای خدا کاری می‌کنم. 💖 بیشتر برای خوف و عقاب؛ ولی نمی‌دونم پدر و مادرم چکار کردن خدا چی می‌خواست.   چی دوست داشته که و بچه‌هایش و رسول‌الله اینجوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیت نامه هاشون را خوش خط می‌نویسم ولی من خوش خط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم. (پایان ) و
💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 💞یکی از دوستان آقا روح‌الله می‌گفت من می‌خواستم روح‌الله را سمت شمال حلب پیش خودم ببرم اما روح‌الله قبول نکرد گفت آن منطقه خیلی ساکت است اینجا درگیری بیشتر است و من همین جا می‌مانم. ❤️چهار روز قبل از شهادتش برای احوالپرسی با من تماس گرفت. به روح‌الله گفتم برگرد و به ما سری بزن اما گفت حاجی من دیگه برنمی‌گردم شما دعا کن من اینجا شجاع باشم.✋ 💖ماموریت روح‌الله تمام شده بود. فرمانده‌اش می‌گفت من به روح‌الله گفتم روح‌الله نفر جایگزین شما آمده تو خودت را آماده کن که باید به تهران برگردی😔. می‌گفت روح‌الله التماس می‌کرد و من را قسم می‌داد که بذار یک ماه دیگر هم بمانم حتی به خانمش زنگ می‌زد می‌گفت تو دعا کن که با ماندن من موافقت کنند شما نمی‌دانید که اینجا بچه‌ها چطور غریبانه شهید و مظلوم می‌شوند💔 اگر بدانی خودت از من می‌خواهی که بمانم، فرمانده روح‌الله می‌گفت که با ماندنش موافقت نشد و روح‌الله ساکش را برای برگشتن به تهران آماده کرده بوده اما آن هدفی که روح‌الله دنبال می‌کرد برایش مقدر شده بود و روح‌الله به درجه رفیع شهادت رسید.❣❣❣ 💞حضرت آقا فرمودند که ما مدعیان صف اول بودیم از ته مجلس شهدا را چیدند، 😔حضرت آقا فرمودند جوان‌های امروز اگر بیشتر از جوان‌های دوران دفاع مقدس نباشند کمتر نیستند چهره جوان‌ها امروز فوق‌العاده باتقوا و بصیر بچه‌های حزب‌اللهی آماده شهادت هستند. 💜کسانی که از منطقه برمی گردند از مظلومیت مردم منطقه خیلی صحبت می‌کنند که چطور مردم به دست نامردهای تکفیری کشته می‌شوند😢 همه تاکید می‌کنند که امروز خط مقدم ما سوریه است. ❤️اگر ما امروز جلوی دشمن را در سوریه نگیریم فردا به مرزهای ما خواهند آمد. خط قرمز ما امروز در سوریه، عراق و یمن است. طراحی دشمن بر این است که این مناطق را تصرف کند و بعد از آن به سمت مرزهای جمهوری اسلامی ایران بیاید. ❣دوست نداشت دیده شود❣ 💖حسین عبد فروتن برادر خانم شهید روح‌الله قربانی در ادامه می‌گوید: روح‌الله همیشه درگیر موضوع شهادت بود اما دوست نداشت خیلی دیده شود. به من می‌گفت اگر من شهید شدم اجازه ندهید درباره من فیلم بسازند.💔 💞روح‌الله همیشه درگیر کار بود. همیشه دوست داشت یاد بگیرد و تجربه کند. روح‌الله کسی بود که کمتر با اطرافیانش رفت و آمد می‌کرد. اما وقتی با کسی همراه می‌شد با تمام وجود برای آن فرد مایه می‌گذاشت. 👌خیلی سختگیر بود. دوست داشت به دوستان و کسانی که به آنها اعتماد دارد آن چیزهایی را که می‌داند آموزش دهد. 💖آن زمانی که با هم بودیم من متوجه رفتارهای خاص روح‌الله نبودم. فکر می‌کردم این کارها خیلی سخت است. اما الان که روح‌الله شهید شده فهمیدم که افراد کاردرست با افراد معمولی واقعا فرق دارند روح‌الله با دیگران فرق داشت آن زمان من نفهمیدم که چرا روح‌الله فرد خاصی بود. 💖بر اصول و اعتقاداتش محکم بود روح‌الله هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمی‌زد،👌 هیچ وقت حرف زور را قبول نمی‌کرد،👌 بر اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی می‌کرد حتی اگر به ضررش تمام می‌شد باز هم از اصولش کوتاه نمی‌آمد 💞. خیلی مواقع در دفاع از حرف حقش چوب می‌خورد اما از آن حرف حق کوتاه نمی‌آمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود. ❤️پیکر روح‌الله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روح‌الله وقتی پیکر شهید را دید شروع کرد به‌گریه کردن.😭 می‌گفت روح‌الله عاشق این طور شهید شدن بود. 💖سی چهل روز قبل از شهادت شهید محمد حسین رسول خلیلی عروسی روح‌الله بود. شهید خلیلی در عروسی روح‌الله شرکت داشت😍، 💖 رسول خلیلی از بچه‌های نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد روح‌الله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روح‌الله با صدای بلند به یکی از دوستانش می‌گفت که فلانی مردم چراگریه می‌کنند⁉️⁉️⁉️ رسول خلیلی به من گفته بود که وقتی او را تشییع می‌کنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،‌گریه فقط برای ائمه است.😢  ..................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 #معرفی_شهید #شهیدمجاهد_حاج_حسین_همدانی سردار شهید سرلشگر حسین همدانی، مفتخر به دریافت دو نشان فتح از دست مقام معظم رهبری و فرمانده کل قواست که به خاطر هدایت و فرماندهی موفق لشکرهای تحت امر در دوران دفاع مقدس بوده است 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 سردار سرلشگر شهید حسین همدانی (ابو وهب) در سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان دیده به جهاد گشود 🙂و در سن ۶۱ سالگی پس از چهل سال مجاهدت و نبرد در راه اسلام در تاریخ ۱۶ مهرماه ۹۴ در نبرد با تروریست های تکفیری در سوریه به فیض شهادت نایل آمد.😇 سردار حاج حسین همدانی در همان ابتدای جوانی در صف مبارزان انقلابی درآمد و با حضور در محضر آیت الله شهید مدنی در همدان به مبارزه به رژیم شاهنشاهی پرداخت.😌 وی در همان اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال فرمان حضرت امام خمینی (ره) در جبهه مبارزه با اشرار و گروهک داخلی جان بر کف تن به مجاهدت داد و در سال ۵۹ به همراه خانم مرضیه دباغ از پایه گزاران سپاه استان همدان و بعدها کردستان بود.😃 سردار حسین همدانی پس از پیروزی انقلاب اسلامی پایه گذاری و تأسیس سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی استان همدان را آغاز و خود نیز به عنوان یکی از ارکان اصلی شورای عالی فرماندهی سپاه استان همدان، فعالیتش را آغاز کرد و با کمک همرزمان و پاسداران آن خطه، به پاکسازی عناصر طاغوت و عوامل فساد و نفاق برآمده و از آنجایی که چندین بار به دست ساواک دستگیر شده و مورد تعقیب بود، عوامل طاغوت را به خوبی می شناخت.😰 با آغاز جنگ تحمیلی، لحظه ای درنگ نکرده و راه کردستان را در پیش گرفت و از آنجا که پیش از جنگ نیز به کمک مردم محروم کردستان شتافته و با دیگر دوستان و همرزمان در آنجا نیز گروهک های ضدانقلاب را می شناخت، دیری نپایید که به صف دشمن ستیزان پیوست و فرماندهی عملیات های مطلع الفجر را با پیروزی کامل تجربه کرد.😊 موفقیت های رزمندگان اسلام در سایه فرماندهی این سردار رشید، سبب شد تا فرماندهان روز به روز بیشتر به او اعتماد کرده و مسئولیت های سنگین تری را یکی پس از دیگر به او بسپارند.😌قبل از عملیات های بزرگ کربلای چهار و کربلای پنج، سردار حسین همدانی به فرماندهی لشگر ۱۶ قدس گیلان انتخاب شد تا توفیق خدمت به کشور را به همراه شیرمردان گیلکی در کارنامه خود ثبت کند.😇 از دیگر سوابق مبارز این سردار شهید، می توان به معاونت اطلاعات و عملیات قرارگاه قدس که چندین لشکر و تیپ مستقل را تحت امر داشت، اشاره کرد. همچنین حضور پررنگ وی در عملیات غرور آفرین مرصاد و مجاهدت های وی در مبارزه به منافقین کوردل از دیگر خدمات ارزنده این شهید به ایران اسلامی بود. پس از دفاع مقدس به دانشگاه فرماندهی و ستاد رفته و تحصیل تئوریک و آکادمیک هدایت یگان ها را هم به تجربیات ارزنده اش افزود و با انتصاب به عنوان فرمانده قرارگاه نجف اشرف و لشکر ۴ بعثت در غرب کشور، کارنامه موفق ازخودبه جای گذاشت💪 معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی و جانشینی نیروی مقاومت بسیج در دو دوره و فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله و به همراه آن، جانشینی قرارگاه ثارالله، از دیگر مسئولیت های ایشان بود و معاون مرکز راهبردی سپاه و مشاور عالی فرمانده کل سپاه و جانشینی سازمان بسیج مستضعفان از او فرمانده ای کهنه کار با کوله باری تجربه و شناخت ساخته که سبب شده است تا حساس ترین و مهمترین سپاه کشور که دارای ویژگی های خاص است، بر عهده ایشان گذاشته شود.😃 سردار حسین همدانی آخرین ماموریتش، دفاع از حریم مطهر حضرت زینب و کمک به مردم سوریه برای رهایی از دست گروهک صهیونیستی تکفیری داعش بود،😱 که در همین راه شهد شهادت را نوشید و در سن ۶۱ سالگی پس از سالها مجاهدت و نبرد در جبهه اسلام، ندای حق را لبیک گفت و در تاریخ ۱۶مهرماه۱۳۹۴به فیض شهادت نایل گردید. پیکر شهید سردار حسین همدانی در تاریخ ۱۹ مهرماه در تهران تشییع و برای خاکسپاری به زادگاهش همدان انتقال یافت تا همرزمان این شهید در گلزار شهدای همدان آخرین وداع را با وی انجام دهند 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 #معرفی_شهید_بابک_نوری_هریس شهید مدافع حرم شهیدی که شاید هیچکس باور نمیکرد مدافع حرم بشود
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 بابک نوری هریس دانشجوی غیور بسیجی داوطلبانه برای دفاع از حرم بانوی مقاومت حضرت زینب کبری سلام الله علیها به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزاد سازی منطقه البوکمال بال در بال ملائک گشود و دعوت حق را لبیک گفت. نوید شاهد گیلان: « آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات حضرت آیت الله خامنه‌ای در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم، که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. در روزهای آخر آبان 96 خبر شهادت جوان خوشتیپ و خوش عکس گیلانی در رسانه های گیلانی و شبکه های اجتماعی دست به دست شد و نگاه خیلی ها را به سوی خود کشاند. بابک با این که سن و سال زیادی نداشت دفاع از اعتقادات و باورهایش را به خیلی چیزها مانند زندگی در اروپا ترجیح داده است
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹 می‌دانستم بابک شهید می شود محمد نوری هریس، پدر شهید بابک نوری هریس با بیان اینکه خاطرات کل جبهه خود را نوشته‌ام، اظهار کرد: بابک به واسطه سوالات زیادی که از جبهه از من می‌کرد، دفتر خاطراتم را به او دادم تا مطالعه کند. وی  با بیان اینکه من دو آلبوم پر از عکس از رزمندگان دفاع مقدس دارم که اکثریت شهید شده‌اند، افزود: بابک در همچنین فضا و خانواده‌ای رشد داشته است. پدر شهید نوری با بیان اینکه هر  وقت اخباری از سوریه می آمد مشتاقانه اخبارش را دنبال می کرد، گفت: بابک نزدیک شش ماه بود که در سپاه برای رفتن به سوریه ثبت نام کرده بود و بالاخره مجوز رفتنش را اخذ کرد. وی با بیان اینکه هشت و نیم شب در حال دیدن اخبار بودم که یک ان دیدم بابک بدو بدو آمد رفت اتاق بالا و کوله پشتی اش را برداشت و رفت، تصریح کرد: با پسرخاله اش هماهنگ کرده بود که با ماشین سر کوچه بایستد تا کوله پشتیش را به او دهد ببرد و بابک به خانه برگردد که برگشت نوری با بیان اینکه وقتی بابک به خانه آمد به برادرها، پسرها و دخترم زنگ زدم گفتم که گمان می کنم بابک به سوریه می رود شما بیایید، خاطرنشان کرد: بعد اینکه بابک رفت به همه گفتم بروید و بابک را بدرقه کنید چون دیگر بابک بر نمی گردد و آخرین باریست که او را می بینید. بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود مادر شهید نوری اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسی‌اش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد. وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می‌گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم. مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است. وی با بیان اینکه بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم. گفتنی است؛ شهید بابک نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد.