eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
106 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 60 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از ناهار، به حاج محمد تلفن کردم و گزارش نشست را دادم. از او خواستم حالا که اسرا نهایت همکاری و همدلی را با ما داشته اند، برای اطمینان خاطر اسرا، چهار نفر از آنها را، که جراحت دردناک در بدن دارند، به بیمارستان بقية الله ببرم تا پزشکان مجرب آنجا معاینه شان کنند. حاج محمد موافقت کرد و پیگیر پذیرش آنها از طرف بیمارستان شدم. در فاصله ای که امکان پذیرش اسرا در بیمارستان فراهم می شد، برنامه ای تفریحی برایشان در نظر گرفتم. با توجه به هوای دلپذیر شمال تهران در فصلی که در آن قرار داشتیم و نیز روز خسته کننده ای که اسرا سپری کرده بودند، آنها را به دربند بردم. هوای خوب و وفور نعمت در کافه ها چشم آنها را چهار تا کرده بود. اسرا را آزاد گذاشتم تا خودشان تختی را انتخاب کنند و سفارش چای، قلیان، و هندوانه دادند و با آسودگی کنار هم نشستند. این فضا گویی باعث تجدید خاطره در آنها شده بود. برای هم از گذشته هایشان تعریف می کردند و عیش و لذت در صورتشان پیدا بود. فقط جشعمي بود که کمتر حرف می زد و بیشتر از قلیان کشیدن در آن هوا لذت می برد. ظرفهای میوه و تنوع غذا آنها را برانگیخته کرده بود و به دولت عراق لعن و نفرین می فرستادند، که به آنها دروغ گفته ایرانی ها در وضعیت معیشتی بدی به سر می برند. تصمیم گرفتم آنها را به بازار میوه و تره بار ببرم. اسرا همه، تنها چشم شده بودند و با ولع جنب و جوش میدان بارفروشها و تنوع و فراوانی میوه ها را نگاه می کردند. هرچند بازدید از بازار میوه برای همه اسرا جالب بود، برای عمر شریف سعید جلوه بیشتری داشت. او کرد و اهل اربیل بود. کردها با حکومت مرکزی عراق و صدام مخالفت دیرینه دارند. ضمن اینکه از ایرانی ها محبت دیده بود و میگفت وقتی به اسارت در آمده آن قدر گلوله خورده که تقریبا کارش تمام شده بود. فوری او را به بهداری و بعد بیمارستان رساندند و جراحی اش کردند. اولین بار او را در بیمارستان دیدم در حالی که مدام تشکر می کرد که جانش را نجات دادیم. می گفت: «باور نمی کردم شما این قدر انسانیت داشته باشید که دشمنی را، که تا مردن و از بین رفتن فاصله ای نداشته، درمان کنید.» آنها را به بازار طلای تهران بردم. با دهان باز به خرید و فروش و تحرک مردم در بازار نگاه می کردند. طوری حیرت کرده بودند که در تمام طول بازدید صدای هیچ یک در نیامد و مدهوش زرق و برق مغازه ها بودند. به یکی از سربازهای وظیفه، که به فیلمبرداری وارد بود، گفتم از همه این بازدیدها تصویر بردارد. بعد از رفتن به اهواز، آن فیلم را در تلویزیونهای برون مرزی نشان دادیم. کمترین نتیجه پخش این فیلم بی اثر کردن ادعای دولت عراق در آن برهه زمانی بود که ایران پنج ميليون قرص نان از پاکستان وارد کرده است. به نحوی می خواستند بگویند مردم ایران در وضعیت بد معیشتی به سر می برند و به قول معروف نان ندارند بخورند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 61 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز جمعه بود. هر وقت به تهران می آمدم و به جمعه برخورد می کرد، به نماز جمعه میرفتم. آن روز اسرا را برای نماز به دانشگاه تهران حرکت دادم. مسئولان ستاد نماز جمعه به دلایل امنیتی اجازه ورود به صحن داخلی را به ما ندادند و چون اقامه نماز در بیرون هم چندان به صلاح نبود، دانشگاه تهران را ترک کردیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. یک مرتبه باران تندی گرفت و در تمام طول راه بارید. وقتی به مزار شهدا رسیدیم، یک مرتبه ابرها کنار رفتند. خورشید خودی نشان داد و هوا صاف شد. وارد قطعه شهدا شدیم. پیرمردی با همسر رنجورش بر سر مزار پسرشان نشسته بودند. مادر سنگ مزار شهید را با گلاب می شست. پیرمرد افتاده با ورود ما از جا بلند شد و ظرف خرمایی را به ما تعارف کرد. هرچند پدر شهید با یک نگاه فهمید همراهان من، هم وطن او نیستند و چهره شان به دشمنان این آب و خاک می خورد، در چهره اسرا دقیق نشد و آنها را شرمنده نکرد. جشعمي و وليد علوان، با دیدن منش پیرمرد، تحت تاثیر بزرگی و غم او قرار گرفتند. از وسعت بهشت زهرا و تعدد جوانهای شهید برای اسرا گفتم. در همین اثنا، کودکی، در حالی که قاب عکس مرد جوانی را به آغوش گرفته بود، در چند قدمی ما بر سر مزاری نشست. مادر کودک چادر به سر انداخت و بنای نجوا و گریه آغاز کرد. کودک، که صدای مادر را می شنید، صورتش در هم شد. بغض آلود خودش را روی قبر انداخت، سنگ قبر را بوسید، و اشکش سرازیر شد. جشعمي و وليد علوان به گریه افتادند. اما آن سه نفر دیگر ادای ناراحتی و تأثر را در آوردند. پس از خواندن فاتحه ای، از بهشت زهرا بیرون آمدیم. آن شب خبر دادند فردا امکان ویزیت اسرا در بیمارستان بقیه الله فراهم شده است. صبح اول وقت به آنجا رفتیم. پزشکان متخصص هر یک از اسرا را، بنا به مصدومیتی که داشتند، معاینه کردند؛ جشعمي برای آسیب دیدگی پایش، البیاتی برای جراحت دست راستش، عمر شریف سعید به دلیل پای شکسته اش، و رابح که احتمال می داد قلبش دچار مشکل شده است. اما، نتیجه معاینات پزشکها درباره آنها همان بود که قبل تر پزشکان دیگر در اهواز گفته بودند. معاینه مجدد، خاطر جمعشان کرد که ما برای سلامتی و بهبودی آنها از هیچ چیز مضایقه نکرده ایم. فردای آن روز به طرف اهواز راه افتادیم. به راننده گفتم در قم توقف کنیم. زیارت حرم حضرت معصومه (س) حال و هوای اسرا را عوض کرد. وقتی سوار لندکروزر شدیم، ولید علوان تحت تأثیر فضای معنوی حرم، زیارت عاشورا خواند و با هر فرازی که می خواند اشک می ریخت. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 62 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در عملیات حلبچه، یک روز برادر باقری با من تماس گرفت و گفت فرمانده لشکر ۴۳ پیاده سپاه یکم ارتش عراق به اسارت درآمده است؛ اما با بازجويان لشکرها و قرارگاه همکاری نمی کند و در پاسخ سؤالات پوزخند تحویل می دهد. از من خواست به محل نگهداری اسیر در کرمانشاه بروم و ببینم چه کار می توانم بکنم. آنجا که رسیدم، فهمیدم آن اسیر سرلشکر ستاد است. علی حسین عويد العگاوی، سرلشکر رسمی شاغل و فرمانده لشکر بازسازی شده از معلولان جنگی بود. شنیدم این سرلشکر بازجویان ما را، که لباس نظامی به تن نداشتند، مسخره کرده است. به همکاران گفتم: «این اسير و گروهی را که با او اسیر شده اند در سالنی بزرگ جمع کنید.» سليقه عراقی ها دستم آمده بود. می دانستم چطور آنها را انگشت به دهان کنم. یک دست لباس نظامی مرتب پوشیدم، گتر کردم، و كلت بستم. به دو نفر از بچه های عرب زبان هم گفتم مسلسل دست بگیرند و یکی این طرف، یکی هم آن طرف من راه بروند. وارد سالن شدم. یکی از همراهان من به زبان عربی گفت که همه بلند شوند. علی حسین عويد با تعجب به من نگاه می کرد. به همکار عرب زبانم رو کردم و گفتم: «مگر نگفتم فقط افسران ارشد بیایند داخل؟!» اشاره کردم به علی حسین عويد و گفتم: «پس، این گروهبان سه اینجا چه کار می کند؟!» تا آمد به زبان بیاید، او را از جمع بیرون کشیدند و جلوی افسرانی که زیردست او بودند از سالن بیرون بردند. چاره ای نبود. باید هیمنه او را فرو می ریختم؛ وگرنه با موضعی که گرفته بود، نه فقط حاضر به صحبت نمی شد که خود فتنه ای به وجود می آورد. گفتم او را ببرند بالای یکی از تپه های خاکی اطراف و رهایش کنند. وقتی بالای سرش رسیدم، مثل يتيم ها دستش را روی سرش گذاشت. خرد شده بود. گفتم: «گروهبان، این درجه را از کجا آوردی؟» ناله زد: «من را تحقیر نکن.» گفتم: «پس مثل بچه آدم حرف بزن!» جلویش یک نقشه گذاشتم و گفتم: «یک کلمه به من بگو گردانهای توپخانه تان کجاست؟» با تردید نگاه می کرد. دست برد روی نقشه و سه گردان توپخانه را، که حلبچه را ویران کرده بودند، نشان داد. سه توپخانه با آن فاصله برای مساحت حلبچه زیاد بود و این ذهنم را درگیر کرده بود. اطلاعاتی هم درباره دو تیپ بالای دربندیخان داد. این اطلاعات را از یک نایب ضابط هم به دست آورده بودم. تا اینجا موفق شده بودم او را به حرف بیاورم و او با صداقت پاسخ سؤالاتم را بدهد. گفتم: «تا اینجا گروهبان یکمی ات ثابت شد؛ چون این ها را یک گروهبان سه هم به من گفته بود. حالا بگو چه شد صدام دستور شیمیایی زدن به حلبچه را داد؟ » من و من کرد: «قرار بود من به فرماندهی اعلام کنم کی می توانند حلبچه را بمباران شیمیایی کنند...» - خب. - من به سر فرماندهی خبر دادم ایرانی ها ما را محاصره کردند. پشت سرمان دریاچه است. راه عقب نشینی را هم به روی ما بسته اند. در حلبچه به جز نیروهای ایرانی کسی نیست... می توانید شیمیایی را بزنید. - هیچ میدانی به خاطر این اعتراف، یک جنایتکار جنگی به شمار می آیی و محکوم به اعدامی؟! 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 63 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خطوط نگرانی به صورتش دوید. رنگش پرید. به التماس افتاد و گفت: «هر کاری بگویید انجام می دهم. فقط من را نکشید...». آن شب او را به سلول انفرادی فرستادم. تا طلوع آفتاب ناله زد. صبح او را حاضر کردم و گفتم: «تکلیفت را با من روشن کن» گفت: «می روم خط و هر چه را می دانم می گویم!» این کار را هم کرد. اطلاعات خوب و مقبولی به برادران ترتیب نیرو داد. مدتی گذشت. یک روز در میان کاغذهایی که برادران از سنگرها و قرارگاه های عراقی به دست آورده بودند و به عنوان اسناد و مدارک آرشیو می کردند، بیانیه ای رسمی به امضای فرماندهی عراق دیدم که در آن صدام حسين حکم اعدام غیابی علی حسین عويد را صادر کرده بود. از حکم صادر شده رونوشتی گرفتم و توی جیبم گذاشتم. چند روز بعد، به کمپ پادادشهر رفتم. به او که دیگر با من رفیق شده بود، گفتم: «میدانی محکوم به اعدام شده ای؟!» با خنده گفت: «دیگر فریبت را نمی خورم! داری جنگ روانی اعمال می کنی!» صدای خنده اش بلند شد و گفت: «تو! تو! من را شکست دادی؟ - جدی میگویم! . اما این را دیگر باور نمی کنم.» - نه واقعا محکوم به اعدام شدی! تصویر حکم را به دستش دادم. باز کرد و خواند. دست و پایش میلرزید. با عصبانیت فحش های زشتی به صدام داد. عصبی مزاج مدام به موهای پر و پنبه ای اش دست می کشید و میغريد: «مردگی پشت سر من دریاچه بود، جلوی من هم نیروهای ایرانی. باید چه کار می کردم؟!» یک مرتبه رو کرد به من و گفت: «هر وقت بخواهی، برای مصاحبه تلویزیونی آماده ام!» پیشنهادش را روی هوا زدم و برنامه را ترتیب دادم. آنجا هم نتوانست خودش را کنترل کند و به صدام بد و بیراه گفت؛ طوری که مجبور شدیم بخش هایی را سانسور کنیم. به این دلیل وقتی اسرا آزاد شدند، به عراق برنگشت و در اردوگاه ماند؛ چون اگر پایش به عراق می رسید، درجا او را می کشتند. بعد از مرگ صدام، افسران عراقی، که علیه صدام حرف زده بودند و تا زمان حیات صدام امکان رفتن به وطنشان را نداشتند، به عراق برگشتند. علی حسین عويد" هم بازگشت. وقتی میرفت، فارسی را خوب صحبت می کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 64 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ مرکز بازجویی باغ معین در اهواز از مهم ترین مراکز بازجویی ما بود. این مرکز ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه اول برای نگهداری موقت اسرای بازجویی شده استفاده می شد. مدیریت بازجویی و بازجویانش در طبقه دوم مستقر بودند و دو اتاق هم در اختیار مدیریت جنگ روانی بود. اسفندماه ۱۳۶۵ چند خلبان جوان عراقی را به مرکز بازجویی باغ معین آوردند. نیروهای ما توانسته بودند هواپیماهای آنها را سرنگون و خلبانها را اسیر کنند. بازجوها از بخش های مختلف به این مرکز می آمدند و با خلبانان صحبت می کردند. یک بار هم عباس بابایی و حبیب بقایی برای دریافت اطلاعات درباره قدرت حمل موشک سوخو آمدند و آنها را بازجویی کردند. این اسرا چهار نفر بودند؛ سروان باسل یحیی سلیمان الخروفه، اهل موصل، که در خرمشهر فرود آمده بود. باسل قدی بلند، صورتی کشیده، و دندانهای بلندی داشت. جلوی سرش از مو خالی بود. پوستش سفید و صورتش برق میزد. دیگری ستوان یکم محمد عبدالحسن فرج، اهل بغداد، جوان ریزنقشی بود با قدی کوتاه. صورت معصوم و محجوبی داشت . خوش صحبت بود. او به هنگام فرود هواپیما پایش شکسته و از این بابت در رنج بود. محمد عبدالحسن در دزفول فرود آمده بود؛ به خیال اینکه ناصریه عراق است. هرچند مدعی بود به عمد در خاک ایران نشسته و قصد تسلیم و پناهندگی داشته است. حرفش را جدی نگرفتیم. قصد مانور دادن روی آن را هم نداشتیم. به خانواده اش رحم کردیم. او سربازی معمولی نبود. اگر ادعای او را پخش می کردیم، صدام نه فقط زن و بچه، که طایفه اش را نابود می کرد. محمد عبدالحسن از این دست رفتار نسنجیده بسیار داشت. ستوان یکم محمد عبد الحسن فرج از پرسنل اسکادران پنجم نیروی هوایی عراق پایگاه ناصریه عراق درباره انگیزه اش از پناهنده شدن به جمهوری اسلامی ایران گفت: «به علت ظلم و جنایت های بی شماری که صدام در حق مردم مسلمان عراق روا داشته است، تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوم. چهارم آذر ماه جاری، هنگام پرواز بر فراز دزفول، تصمیم گرفتم با هواپیمای خود در این شهر فرود آیم و به همین منظور چندین بار روی شهر و اطراف دزفول دور زدم تا جای مناسبی را برای فرود پیدا کنم، که متأسفانه موفق نشدم. آنگاه تصمیم گرفتم در یکی از جاده های خارج شهر هواپیما را به زمین بنشانم که به علت تردد اتومبیل ها در جاده و وجود تیرهای برق این کار میسر نشد. در همین حال، متوجه شدم سوخت هواپیما تمام شده است و ناچار هواپیما را در بیابان های اطراف شهر رها کردم و با چتر به بیرون پریدم. منبع جمهوری اسلامی، ۲۹ آذرماه ۱۳۶۵. 🔸 تمام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و شد. (شهیده زینب کمایی )   💞شهیده میترا در سال ۱۳۴۷ در آبادان متولد شد. (مادر بزرگ میترا ) نام میترا را برای او انتخاب کرد . اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت😡. بارها به مادربزرگش میگفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی⁉️ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته‌اید، چه جوابی می‌دهید⁉️من دوست دارم اسمم زینب باشد.😍 . من می‌خواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او بگوییم. 💖 البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. ❤️زینب در دوران کودکی دو بار بیماری سختی گرفت که در بیمارستان بستری شد😔 و خدا زینب را دوباره به من داد. زینب بین بچه‌هایم (۷ بچه، ۴ دختر و سه پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت.زینب از همه بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچه‌گی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی می‌باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود.  💜همیشه به شوهرم می‌گفتم از هفت تا بچه‌ام، زینب سهم من است انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب اهل دل بود از دوران بچه‌گی خوابهای عجیبی می‌دید. 💞در چهار یا پنج سالگی خواب دید که همه ستاره‌ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. 💖 وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: من فهمیدم که آن ستاره پرنور که همه به او تعظیم می‌کردند کی بود⁉️ و آن (س) بود.  💞زینب بسیار درسخوان و خیلی مؤمن بود. زینب دوران دبستان به کلاسهای قرآن می‌رفت. زینب بعد از شرکت در این کلاس قرآن علاقه شدیدی به حجاب پیدا کرد. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه می‌رفت. در مدرسه او را مسخره می‌کردند و اُمّل صدایش می‌زدند.😡 💚 از همان دوران روزه می‌گرفت با وجود گرمای زیاد و شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. اولین سالی که روزه گرفت ده روز قبل از رمضان پیشواز رفت و روزه می‌گرفت. زینب کوچکترین دخترم بود، در همه راهپیمایی‌های زمان انقلاب شرکت می‌کرد. زینب فعالیتهای انقلابی‌اش را در مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. 💖زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامه‌های خودسازی بود. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او می‌گفت «ما باید دین‌مان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد😢. مردم کم‌کم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچه‌های من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند می‌رفت و کارهای فرهنگی انجام می‌داد. ..........................
و شد. (شهیده زینب کمایی ) 💞زینب علاقه زیادی به شهدا داشت. هر بار که برای تشییع به گلزار شهیدان اصفهان می‌رفت. مقداری از خاک قبر شهید را می‌آورد و تبرکی نگه می‌داشت 💞.زینب هفت تا میوه کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه می‌داشت. یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر زهره بنیانیان(یکی از شهدای انقلاب) برد ❤️ و گفت مامان، نگاه کن ❗️ فقط مردها شهید نمی‌شوند. زن‌ها هم شهید می‌شوند.💔» زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان می‌نشست و قرآن می‌خواند 💚بعد از مدتی از محله دستگرد اصفهان به شاهین‌شهر رفتیم. 💖دبیرستان او از خانه ما فاصله داشت.من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او می‌دادم که با تاکسی رفت و آمد کند اما زینب پیاده به مدرسه می‌رفت😔، و با پولش کتاب برای مجروحین می‌خرید و هفته‌ای یکی دوبار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا می‌رفت و کتاب‌ها را به مجروحین هدیه می‌کرد. چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش‌آموزان پخش می‌کرد. 💖تا آنجا بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده‌ها از آنها چه توقعی دارند، مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره پخش می‌کرد.در زمستان اصفهان که وسیله گرم‌کننده درست و حسابی نداشتیم و همگی در یک اتاق که با یک تکه موکت فرش شده بود می‌خوابیدیم. 💞 یک شب که هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده.😳 آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است. بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد.😢 دلش نمی‌خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم. در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آن قدر لذت ببرد. ❤️زینب شبی که دعای نور حضرت زهرا (س)را حفظ کرد، خواب عجیبی دیده: «یک زن سیاه‌پوش در کنارش می‌نشیند و دعای نور را برای او تفسیر می‌کند. آن قدر زیبا تفسیر را می‌گوید که زینب در خواب گریه می‌کند😭.زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد می‌گیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد می‌دهد، کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعا را می‌خواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه می‌کردند.» زینب آن شب در عالم خواب حرفهایی را شنیده و صحنه‌هایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگری می‌داد. او از خواهرش شهلا که این خواب را تعریف می‌کند سفارش می‌کند که خوابش را برای هیچ کس تعریف نکند.👌 💞 یک شب سر نماز، سجده‌اش خیلی طولانی شد و حسابی گریه کرد. بلندش کردم. گفتم «مامان، تو را به خدا این همه گریه نکن. آخر تو چه ناراحتی داری⁉️» با چشم‌های مشکی و قشنگش که از شدت گریه سرخ شده بود. گفت: «مامان، برای امام خمینی گریه می‌کنم، امام تنهاست. به امام خیلی فشار می‌آید. به خاطر جنگ، مملکت خیلی مشکل دارد. امام بیشتر از همه غصه می‌خورد.» 💞زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی‌گشت اول به مسجد المهدی می‌رفت، نماز می‌خواند و بعد به خانه می‌آمد، در اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام برگشت از مسجد توسط منافقین ربوده شد😱 💔 و با را به شهادت رساندند🕊 و پیکر پاکش بعد از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید.😢 ❤️منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. و اولین دبیرستانی همراه با شهدای عملیات فتح‌المبین (۱۶۰ شهید) در اصفهان تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.🌹 💖 بعد از دفن زینب با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج قرار دارد و تازه رمز جمع‌آوری درخت میوه کاج را توسط زینب فهمیدم.😢😭 ❣بیاد همه شهدای عزیزمان .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢🌟💢🌟💢 💞شهیدروح‌الله قربانی 💞 (زندگینامه زیبای شهدا )👌👌👌 💖«زینب فروتن» همسر شهید روح الله قربانی از مردانگی و غیرت همسرش می گوید و اینکه همسرش در دلش زنده است و با ‌منش او زندگی اش ادامه دارد. نام و نام خانوادگی: روح‌الله قربانی محل تولد: تهران، دانشجوی کارشناسی زبان محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب محل دفن: بهشت‌زهرا قطعه ۵۳ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 💞شهید روح الله قربانی در اولین روز خرداد ماه ۱۳۶۸در خانواده ای مومن و مجاهد به دنیا آمد. پدرش از  سرادران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است. مادر او زنی پارسا بود که ۱۰ سال پیش از روح الله، او  از مهر و محبتش محروم شد.😔 💖خانواده قربانی دومین فرزندشان را عباس نامگذاری کردند،  اما پس از رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی در ۱۴ خرداد ۶۸  نام روح الله را در شناسنامه پسرشان ثبت کردند.😍 ❤️مادر روح الله آرزو داشت که پسرش شود و روح الله با نشان شجاعت مدافع حرم در ۱۳ آبان ۹۴ در دفاع از کبری(س) آرزوی مادرش را محقق کرد.❣ 💞در حومه حلب خودروی حامل “شهید روح الله قربانی”، “شهید قدیر سرلک” و دو سوری با “قبضه آمریکایی کرنت” مورد اصابت قرار گرفت و روح الله  و همراهانش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص) به شهات رسیدند.😭 💖«زینب فروتن» همسر شهید از مردانگی و غیرت همسرش می گوید و اینکه همسرش در دلش زنده است و با‌منش او زندگی اش ادامه دارد. او همراه جمعی از همسران شهیدان مدافع حرم، مؤسسه‌ای فرهنگی هم برای ادامه راه همسرانشان راه‌اندازی کرده‌اند.     💞صحبت های همسر شهید: 💖پدرم نظامی است و سال ۱۳۹۱ با روح‌الله پای سفره عقد نشستم. زندگی‌ام با او کوتاه بود ولی طعم خوشبختی را با او چشیدم. آنقدر که خودم را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دانم. ❤️من می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم. اگر او حسین‌گونه رفت من زینب‌وار صبر می‌کنم. 💞 خانم زینب مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک می‌کند. من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که یک جا ‌بند نبود و شور و هیجانش مثال‌زدنی بود. من فرق کرده‌ام. حالا کوهی از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روح‌الله است. مسئولیتم رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روح‌الله را پرورش دهم. مسئولیت من حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و ارزش‌هایشان رفتند. من با روح‌الله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش به بار نشستم.🌹   💞همسری که هدیه امام هشتم بود😊 💖آقا روح‌الله (ع) به من بود. همسری که امام هشتم به آدم هدیه می‌دهد و امام حسین(ع) او را می‌گیرد وصف نشدنی است، 😍من عروس چنین مردی بودم. با بچه‌های دانشگاه رفته بودیم مشهد. آنجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم. 💞 گفتم: (یا امام رضا(ع) اگر مردی متدین و اهل تقوا به خواستگاری‌ام بیاید قبول می‌کنم.)😍 💖 یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتیم روح‌الله آمد خواستگاری‌ام. 😊از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم. پدر او از سرداران سپاه و از مجاهدان هشت سال دفاع مقدس و مادرش هم فرهنگی بود. ❤️ البته روح‌الله در 15سالگی مادرش را از دست داده بود. 😔تدارک ازدواج را در حد و اندازه آبروی خانواده برگزار کردیم. همه چیز خیلی زود سر و سامان گرفت. البته می‌دانستم قرار نیست به خانه مردی بروم که همه امکانات زندگی‌ام از همان اول تأمین باشد اما معتقد بودم که با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مان را می‌سازیم.👌 💖 رفتیم حوالی میدان امام حسین(ع) خانه‌ای 47 مترمربعی اجاره کردیم و زندگی‌مان شروع شد. با اینکه خانه‌ام کوچک بود ولی برای من حکم کاخی را داشت که من ملکه‌اش بودم. از همان ابتدا می‌دانستم با چه کسی ازدواج کرده‌ام.😍 یعنی می‌دانستم شهادت و دفاع از کشور حرف اول روح‌الله است. 👌حرف شهادت در خانه‌مان بود ولی فکرش را نمی‌کردم روح‌الله روزی شهید شود.😢 ......................   .
💢🌟💢🌟💢 💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 💞سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد روح‌الله آدم با برنامه‌ای بود، یک دفتر مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن می‌نوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام می‌داد و هر کاری که داشت را یادداشت می‌کرد. من هیچ وقت روح‌الله را بیکار ندیدم؛ یا کار می‌کرد یا مشغول جزوه خواندن بود. 💖روح‌الله رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شده بود. وقتی که جواب قبولی‌اش در دانشگاه آمد که سوریه بود. روح‌الله به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمی‌ترسید. هر وقت به من زنگ می‌زد می‌گفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمی‌گفت که من نمی‌توانم، همیشه می‌گفت من می‌توانم.😍 💞همسرم می‌گفت من اگر شجاع باشم به هدفم می‌رسم.💪 در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر می‌کرد. روح‌الله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. ❤️ روح‌الله در دوره‌های مختلفی که می‌گذراند اگر اول نمی‌شد حتما دوم می‌شد 💞دلش برای یاری رساندن به مردم می‌تپید همسر شهید قربانی درباره ویژگی‌های شخصیتی وی می‌گوید: «روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود.❣ 💖 من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم.👌 یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح‌الله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار می‌دود. هیچ‌کس از ماشینش پیاده نشد. روح‌الله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطره‌ای دیگر می‌کند و می‌گوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد می‌شدیم. مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک می‌خواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمی‌رفت 💞. روح‌الله تا این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آب‌ها را برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد راننده‌اشک می‌ریخت و از روح‌الله تشکر می‌کرد. می‌گفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها روح‌الله را عاقبت به خیر کرد.»😍 👌یک هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلم برای بچه‌هایی که اینجا به ناحق کشته می‌شوند می‌سوزد.😔 تو هم دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتم‌اشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.» 💖هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. می‌دانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان. ... 💖یک هفته قبل از شهادت تماس گرفت. قبلا هر وقت تماس می‌گرفت، زود قطع می‌شد اما این بار یک ساعت و نیم با من حرف زد اما تلفن قطع نشد. از روح‌الله نپرسیدم که چرا تلفن قطع نمی‌شود گفت این دنیا می‌گذرد تمام می‌شود😔 مادرم هم رفت خیلی‌ها رفتند حاج آقا مجتبی تهرانی هم رفت (روح‌الله شاگرد حاج آقا مجتبی تهرانی بود) گفت این دنیا خیلی کوتاه است. 😢اگر من تو ناراحت نباش من به تو قول می‌دهم که آن دنیا همیشه با هم باشیم. 🌹یک ساعت و نیم روح‌الله از این حرف می‌زد که آنجا کار خیلی زیاد است و باید بماند از من می‌خواست که بگذارم بماند.😔 💞آقا روح‌الله از ظلم به مظلوم خیلی ناراحت می‌شد و ظلم را برنمی‌تافت همیشه می‌گفت در سوریه افرادی هستند که مورد ستم قرار می‌گیرند در حالی که بی‌گناه هستند.😔 می‌گفت من باید بروم و در نابود کردن این ظلم کمک کنم و می‌گفت که حرم حضرت زینب(س) نباید خالی بماند. می‌گفت ما باید برویم تا حرم خالی نباشد. ❤️مدتی که آنجا بود 54 روز می‌شد. در روزهای آخری که مأموریتش تمام شده بود، ساکش را جمع کرده بود تا برگردد. شهید قدیر سرلک را می‌بیند که می‌خواستند بروند تا لوازم بیاورند. روح‌الله با او همراه می‌شود. با ماشین می‌روند و وسایل را برمی‌دارند. هنگام برگشت وقتی روح‌الله از ماشین پیاده می‌شود ناگهان ماشین را منفجر می‌کنند. بر اثر انفجار هر دو شهید می‌شوند و چیزی از جسم‌شان نمی‌ماند.😭 ......................
💢🌟💢🌟💢 💞 (زندگینامه زیبای شهدا مدافع حرم )👌👌👌 ... 💞آن روز اضطراب عجیبی داشتم و حالم خیلی بد بود. 😔یکی از اقوام که از شهدای مدافع حرم مطلع بود با پدرم تماس گرفت و از پدرم خواست به دیدنش برود. پدرم ناراحت بود و سریع رفت. مادر و برادرم هم بسیار منقلب شدند. از مادرم سؤال کردم پدر کجا رفت ⁉️ گفت مادربزرگ حالش بد است و پدر رفته تا او را به دکتر برساند. با جواب مادر شک و تردیدم برطرف شد. 💞تا فردا صبح که قرار بود پدرم به مأموریت برود اما نرفته بود و گوشی روح‌الله پر شده بود از تماس‌های بی‌پاسخ دوستانش. اضطراب داشتم. 💖 خاله روح‌الله تماس گرفت وقتی فهمید اطلاع ندارم چیزی نگفت. بعد پدر روح‌الله تماس گرفت و گفت روح‌الله مجروح شده است. ❤️ بلافاصله با پدرم تماس گرفتم گفت آرام باش روح‌الله مجروح شده و قرار است برگردد. مرخصی گرفتم و برادرم و چند نفر از اقوام دنبالم آمدند. وقتی رسیدم خانه همه اقوام و دوستان جمع ‌بودند. مادرم در آغوشش گفت روح‌الله شهید شده است. تنها در آغوش مادرم طاقت شنیدن این خبر را داشتم.😭 ❤️پیکر سوخته روح‌الله چیزی جز زیبایی نداشت😭 💖بعد از رجعت پیکر اولین ملاقات بنده با روح‌الله به معراج شهدا بود. خیلی حال خوبی نداشتم 💔و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. ❤️ نمی‌دانم چطور آن لحظات برایم گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج کمی معطل شدیم تا او را آوردند. هنگام ورود من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود.😭 ❤️ اگر نمی‌گفتند او روح‌الله است نمی‌شناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند. ولی با همه این جراحات من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روح‌الله به من آرامش داد و از اضطراب‌ها و پریشانی‌هایم کم شد. 💞می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم مدتی است سرپا شده و درسم را از سر گرفته‌ام. دلم می‌خواهد آنقدر حالم خوب شود که چشم همه دشمنان را کور کنم. می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم. اگر او حسین‌گونه رفت من زینب‌وار صبر می‌کنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک می‌کند.😢 ❤️من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که یک جا ‌بند نبود و شور و هیجانش مثال‌زدنی بود. من فرق کرده‌ام. حالا کوهی از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روح‌الله است. مسئولیتم رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روح‌الله را پرورش دهم. 💞مسئولیت من حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و ارزش‌هایشان رفتند.👌 من با روح‌الله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش به بار نشستم.❣ ❣من می‌دانستم روزی آقا روح‌الله شهید می‌شود❣ اما فکر نمی‌کردم این‌قدر زود، 💢 ما (ع) کرده بودیم، 💞چون عقیده داشتیم هیچ‌گاه از هم جدا نمی‌شویم👌.در حال حاضر خودم را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دانم. ......................