چادرےام♡°
#داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغرور #قسمت_9 حاجاقا:پس در حضور من حرف بزنید سهراب:باشه حاجی نشستیم
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_10
مانی با عصبانیت:شما طرفدار منید یا برده ی اون؟
-شرمنده آقای دلیری ولی خودت قبول کردی
پوزخندی زدم...یه آشی برات بپزم مانی خان البته الان آشت آماده نوش جان کردنه
رفتم جلو و تا تونستم زدمش
از دماغش خون میومد
با بی حالی گفت:تموم نشده هنوز؟
گفتم:نه؛ یه کار دیگم مونده
2تا زدم تو گوشش و گفتم:اینم زدم تا بدونی من بازیچه دست تو نیستم و با هرکی دلم بخواد شوخی میکنم پس بهتره دیگه به من کاری نداشته باشی و گرنه زنده موندنتو ضمانت نمیکنم جناب آقا گربه
بعدم در کمااااااال خونسردی یه دستمال پرت کردم تو صورتشو گفتم:از دماغت خون میاد
تا برگشتم همه ملت زرد کرده بودن شیما که انگار داشت فرار میکرد داد زدم:شیما خانوم کجا؟
شیما:من نوکرتم به خدا.تا منم نکشتی در برم با اجازتون
فاطمه:ا...چقدر زور بازوت زیاده کیانا
زینب:جان زینب خودت بودی یا جکی جان؟
سهراب به طرفم اومد وگفت:حالا راضی شدی کیانا؟
سکوت
-بابا بدبختو که کشتی
تخس تو چشماش نگاه کردمو گفتم:هنوز معذرت نخواسته و رفتم...
میتی و فاطی:جا داری ماهم بیایم؟
-بپرید بالا
میترا و فاطی رو پیاده کردمو رفتم دم پارک نیاوران
گوشیم زنگ خورد؛فرید بود
-سلام؟
-علیک سلام دختر...کجایی؟
-تا نیم ساعته دیگه خونم
-بهت میگم کجایی
-نیاوران
-پنج مین دیگه رسیدم
-کیانا
چقدر زود رسید
-ببینمت کیانا...با چشمات چیکار کردی؟چرا پف کرده؟چرا سرخ شده؟
-کیانا...کسی بهت چیزی گفته؟
تموم ماجرا رو بهش گفتم
فرید:خوب کاری کردی زدیش باید بفهمه با کی طرفه
بریم خونه؟
جواب دادم:بریم
-سلام مامان
-سلام عزیزم
-چی داریم؟
-ماکارونی
-پس من برم یه دوش بگیرم و بیام
-فرید رفت بالا؟
در حالی که میرفتم داد زدم:اره مامان اونم خسته بود رفت یه کم استراحت کنه
بعد از نهار رفتم سر وبلاگم
17نفر درخواست دوستی داده بودن
5نفر کامنت عاشقانه
2نفرم فکر کرده بودن من روانشناسم با من درد و دل کرده بودن
جواب دونفر آخریو دادم و لب تاپم رو خاموش کردم
شب قرار بود با دایی کوچیکم بریم بیرون
انگار اینا نمیفهمیدن من دیگه دانشگاه میرم..درسام سنگینه(چقدرم درس میخونم)
-مامان ظرفا رو من میشورم
لعبت :من اینجا دقیقا نقش چغندر رو بازی میکنم به نظرت؟
-مامان:طوری نیس بذار کیانام کمکت کنه
فرید:آره تازه منم آب میکشم
دهن هر سه تامون باز مونده بود
مامان:وایسا ببینم فرید..آفتاب از کجا در اومده که آقا فرید میخوان ظرف آب بکشن؟
فرید در حالیکه ابروهاشو مینداخت بالا گفت:آخه مگه چندتا کیانا خانوم داریم ما؟
گفتم-بس کن فرید
مامان:فرید ماجرا چیه؟
-با یکی دعواش شده
بیام کمک کیانا؟
-نه داداش دستت درد نکنه
زیر لب گفتم:آقای دلیری دارم برات..نمیدونم چرا با اینکه زده بودمش بازم دلم آرووم نمیگرفت
-کیانا مامان بلند شو..نمازتو بخون تا بریم
-سلام
-سلام به روی ماهت؛پاشو
-کیانا آماده شدی؟
عطرمو زدم و گفتم-بله مامان،بریم
فرید:بح بح..فتبارک الله احسن الخالقین مامان زنگ بزن آمبولانس بیاد کشته مرده هاشو جمع کنه
خندیدمو گفتم:با من ازدواج میکنی؟
فرید با جدیت:با اجازه بزرگترا بعله
و هر سه مون زدیم زیر خنده
مامان به لعبتم اجازه داد تا فردا صبح هر جا میخواد بره
-سلام دایی جون
-سلام..چه عجب ما شما رو زیارت فرمودیم،مشتاق دیدار دایی جون
خندیدم
زندایی:ماشاءالله چه جوون قد بلند و رعنایی شده کیانا جون
فرید:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی شو ببینه
با اعتراض گفتم:ا فرید...؟
فرید:خب نترکه
امان از دست تو پسر
آریا و آرشم که همیشه ی خدا آویزون من بودن
-کیانا
آریا بود
-هوم؟
-میای بریم قدم بزنیم؟
-تنهایی؟
آرش:نه با کل فامیل
خندیدم و با کنجاوی پرسیدم:چیکارم دارین؟
آرش مظلومانه گفت:میخوام درد و دل کنیم باهات
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_11
لپشو کشیدمو گفتم:من تو رو میشناسم آرش...ایندفعه دیگه چه نقشه ایی تو سرته؟
سعید با خنده:آره کیانا؛ عین خودته شیطون و باهوش
آرش :بیا دیگه...خواهشا
به فرید چشمک زدم(یه رمز بین من و فرید یعنی مواظبم باش)
و رفتیم قدم زدیم
-من...تو درسام مشکل دارم
-آرش ..تو رشتت تجربیه من انسانی...نمیتونم کمکت کنم
-عربی..تو عربیم مشکل دارم استادم گفته اگه زیر 18بیارم میانترممو 3میده
آهی از سر ناچاری کشیدمو گفتم:این یعنی بیا کمکم کن،نه؟
-خواهش میکنم
با طنازی که تو صدام بود گفتم:نمیشه؛نمیخوام
-کیانااااا...خواهش کردم ازت
با بدجنسی گفتم:پولم میگیرم ازتا
-باشه ...تو فقط بیا
گفتم:چند جلسه؟
-3جلسه...باشه؟
-باشه؛ جلسه ایی 60000تومن
با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم
اخمامو کشیدم تو همو گفتم:نگاش کن...مثلا23سالشه...چقدرم خودشو لوس میکنه برا دخترعمش
-باخنده گفت:آخه یه دختر عمه که بیشتر ندارم
-چپ چپ نگاش کردمو گفتم:همه همینو میگن
-اولین جلسمون کی باشه؟
-کی امتحان داری؟
جواب داد:دوهفته دیگه
-پس فردا میام؛اما آرش...یه شرطی داره
سریع جواب داد:هر چی باشه در بسته قبول
-باید تمام فکر و ذهنت درگیر درس باشه و به هیچ چیز دیگم فکر نکنی.
-حتی به تو...؟
-حتی به من...
-باشه
-قولت مردونس...روش حساب باز کردم ؛بیا بریم
تا رفتیم زندایی گفت:عزیزم کجا بودین شماها؟شام حاضره
-زندایی من میل ندارم
-قرمه سبزیه ها...دست پخت خودمه که دوست داری
لبخند تلخی زدم و گفتم:ممنون اشتها ندارم ؛میرم رو تاب بشینم
به محض اینکه نشستم دیدم یکی داره هلم میده
-برنگرد
-داداشی خودتی؟
-آره
اومدم برگردم که دوباره گفت:برنگرد ؛میوفتی
-چشم
-فرید:چیه که اینقدر آزارت میده؟
-گفتم:همون کسی که باهاش دعوا کردم...تمام فکر و ذهنمو مشغول کرده..اون حرکتشو نمیتونم از یاد ببرم
فرید:بیام حسابشو برسم؟
-نع...شر میشه
-داداش فرید
-جان فرید(دلم خواس)
-بابا کی میاد؟
هفته ی دیگه
آهی کشیدمو گفتم:کی باید بری
فرید با حواس پرتی:کجا؟
با حرص گفتم:سر خاک من...چهلممه تشریف میاری که ایشالا
شیرازو میگم
-آخر همین هفته
گفتم:یعنی چهار روز دیگه؟دلم برات تنگ میشه
-منم همینطور خواهر خل و چلم
گفتم:کی میشه دکتراتم بگیری بعدش رخصت بدی شاهزاده خانومو پیداش کنیم
راستی صدا و سیما رو چیکار میکنی؟
-تسویه حساب
گوشیش زنگ خورد:بفرمایین؟
-.....
چی؟پس فرداااااا؟
-......
آقای فرزین قرارمون آخر این هفته بود
-....
-باشه،چشم.خدمت میرسم
در حالیکه از تاب پیاده میشدم سرش جیغ کشیدمو گفتم:لعنتی قرار بود آخر هفته بری....چرا حالا که بهت وابسته شدم ؟فرید بخدا بیشتر از مامان بهت وابسته شدم
فرید در حالیکه فرار میکرد گفت:-کیانا بهتره تا نرفتم مزوجت کنم که به اون وابسته بشی
میون گریه خندیدمو گفتم-گمشو پسر بد
سعید:خواهر برادر محترم،3ساعته دارم گلومو پاره میکنم میگم بیاین چایی؛خود چایی داره میگه تا اینا نیان نه من نه شما
سعید همیشه جک بود
آرش خاطر خوام بود،میخواست هر جور شده منو برای خودش نگه داره
مامان:چه سرحال شدی کیانا؟
با شیطنت گفتم:بودمممم
دایی و زندایی از لحن گفتنم زدن زیر خنده
-دایی هاوون؛زندایی مهلا؛یعنی کلهم اجمعین میاین وسطی؟
دایی با چشمای گرد شده گفت:الااااااان
لبامو دراز کردم و گفتم:خواهش دایییییییی
-دایی:امان از دست شما جوونا؛مهلا خانوم پاشو بریم تا این وروجک آبغوره نگرفته
اونشب یه شب رویایی بود
البته مامانم تا فهمید فرید میخواد بره شیراز مثل من کلی ناراحت شد،اما من پیشرفت داداشمو میخواستم
سه شنبه94/8/9
صبح زود میز صبحانه رو چیدم(آخه لعبتم خواب بود؛در نتیجه من شدم خانوم خونه)
خودمم نوش جان فرمودم
یه یادداشتم برای اهل خانواده گذاشتم و پریدم بیرون
-ســـــلامــــ ایرانــــ
نه ببخشید ملت شریف ایران سلـــــام
نه...؟
گزینه ۵؟
هیچ کدام؟
ساعت هفت بود که رسیدم دانشگاه
شده بودم کیاناے پرشور که دنبال شیطنت میگرده...
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_12
استاد فتوحی:اسمتو با آقای دلیری برای والیبال ناحیه ایی فرستادم(به خدا شرمندم کردی اینقدر مشورت کردی)
با تعجب گفتم:چرا من استاد؟
به سهراب اشاره ایی کرد و گفت:آقای دلیری شما رو پیشنهاد کردن منم باید اول وقت اسمی بازیکنا رو میفرستادم برای همین نشد از شما نظر خواهی کنم.
آهسته گفتم:سعیمو میکنم استاد
-خوبه...پس ساعت11منتظرتونم برای تمرین
چشم،با اجازه
وقتی رفتیم بیرون چشمامو ریز کردمو گفتم:من حساب شما یکی رو میرسم آقا سهراب
سهراب با ترس:مگه من چیکار کردم
با حرص گفتم:آخی...همچین میگی من چیکار کردم که دلم میخواد دونصفت کنم.
-کیانا اول صبحیه چی مصرف کردی؟(اجازه بدین من بکشمش)
تا این جمله رو گفت با سر رسید که دستم بود کوبوندم فرق سرش(بدبخت تا سه دقیقه گنجیشکا بالا سرش تاب میخوردن)
سهراب:بابا...م..گه...خود..ت نگفتی بیاد ازم معذرت خواهی کنه؟
-بله ولی نه اینجوری،وایسا ببینم نقشه کشیده بودین باهم؟
خندید و گفت:نوچ،آخه کی دلش میاد برای خانوم خوبی مثل شما نقشه بکشه
تا اومدم جوابشو بدم گوشیم زنگ زد:جانم فاطی؟
فاطی:الو...؟کیان(درد و کیان) ما دانشگاهیم بیا کمک
-باشه باشه الان میام
-چه شانسی داری سهراب،بیا بریم کمک ،فاطی و میترا و زینب پیتزاها رو آوردن
فاطی تو نوشابه ها رو بیار
شما آقایونم(شایان و سهراب)پیتزا ها رو نصف نصف بیارید
منم این6تا رو میبرم برا استادا
زینب:کیانا پولت عجب برکتی داشت
خندیدم و رفتم
-استااااااااااااااااد؟؟؟
بفرمایین؟
-سلام استاد...این برای شماست
-در حالیکه جعبه ی پیتزا رو تحویل میگرفت:پیتزاست؟
-نه استاد نون و پنیره منتها میخواستیم شکل پیتزا باشه
خندیدو پرسید:ماجراش چیه؟
-سر شرط بندی دیروزه،به بچه ها قول داده بودم،چندتام برا استادا گرفتم
راستی استاد،چندتا رمان خوب خریدم...بیارم براتون؟
جواب داد:شمام واسه فامیل بنده خوب سوژه ایی داریا
،با مکثی ادامه داد:دستتون درد نکنه خانوم مولایی
-نوش جان،با اجازه
به همین ترتیب بین 3تا استاد دیگه هم پخش کردم و اومدم کلاس
با اعتراض گفتم:پس پیتزا من؟//
-شیما با خنده:کیانا جون شرمنده...به خودت نرسید
سهراب:منو کیانا باهم میخوریم
مانی:مال منم زیاد هست
رو به مانی گفتم:ممنون،سهراب اینهمه پیتزا براش خوب نیس و نصف پیتزاشو برای خودم برداشتم و رفتم سرجام
همه ی کلاس:خانوم مولایی دستتون درد نکنه
جواب دادم:خواهش میکنم.اینم از پیتزایی که قولشو داده بودم
سمیرا:تو همیشه خوش قولی خانومی
رو کردم به میترا و گفتم:بیا،نقشت تموم شد
در حالی که تف مالیم میکرد گفت:وای مرسی عزیزممممم
با اخم گفتم:شد یه بار مثل پرنسسا منو بوس کنی؟
هاجر دوید داخل کلاس و گفت:بچه ها اومدش...غرضی اومد
من:و جعلنا......خدایا خودمو به خودت سپردم
استاد وارد کلاس شد و گفت:بسم الله الرحمن الرحیم،سلام من غرضی هستم استاد جغرافیا
زیر لب گفتم:خداااااااااااااااااا...میترا چقدر بهت گفتم بیا بریم با حمیدی برداریم این درس گور به گور شده رو...حالا دوباره میگه نقشه...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_13
سهراب:خودم یادت میدم خانم مولایی
همون موقع مانی نگاه وحشتناکی به سهراب انداخت
سهراب با ترس گفت:خب،مانی یادت میده
منو میترا و سمیرا زدیم زیر خنده
-چه خبرهههههه اونجاااااا
(یا اکثر امامزاده ها...این الان میگه:بخشش جایز نیست،اعدامش کنید)
ساکت شدیم،استاد ادامه داد:خب،درسی که میخوام امروز تدریس کنم چگونگی پیوند کوه های عربستان با ایرانه(یا خود خدااااااااا مگه کوه هام پیوند دارن؟یعنی اونام مزدوج میشن؟)
از جغرافیا متنفربودم برعکس عاشق تاریخ بودم(دوستان منم هنوز نفهمیدم کیانا چه رشته ایی درس میخونه که همه درسای ادبیاتم داره)
استاد آخر وقت گفت:آقای دلیرییییییییییییی
سهراب با بیخیالی:جانم استاد؟
استاد در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود گفت:دفعه ی دیگه بیا جلو زیارتت کنیم
سهراب:نه استاد از همینجا مستفیض میشین
استادم لبخند همراه با حرصی زد و رفت
سهراب:بریم؟
گفتم:کجا؟
سهراب:سر قبر من
خندیدم و گفتم:عههههه؟تو کی مردی که من نفهمیدم؟چه طور روحی هستی که همه میبیننت؟و بعد ادامه دادم:بریم
رفتیم سالن ورزش و تا میتونستیم والیبال تمرین کردیم
من یکی که دیگه افتادم کف زمین و حال بلند شدنم نداشتم.
استاد:خیلی خوبه بازیتون ولی شما خانوم مولایی بازم نیاز به تمرین دارید به تمریناتتون ادامه بدید دو هفته دیگه مسابقاتتون شروع میشه
تا رفت بلند گفت:بشین تا برات والیبال تمرین کنم
-کیانا خانم؟
-هوم؟
بریم آیس پک بگیریم(شما یه بارم شکل بستنی سنتی رو از نزدیک دیدین عایا؟)
با بی حالی جواب دادم:نع
-نع و بلا
در حالیکه کولم رو برمیداشتم گفتم:عه سهراب....چرا با خواهرت اینجوری حرف میزنی؟
با بدجنسی جواب داد:چون دلم نمیخوادنه بگی
با تخسی جواب دادم:نع نع نع و رفتم به سمت کلاس82
تا رسیدم رو کردم به سمیرا و گفتم:سمیرا بیا این شوور(شوهر)تو جمع کن
سمیرا با تعجب:کدومشونو؟
شایان:مگه چندتا شوور(شوهر ) داری؟
فاطی:دوتا
میترا:چرا 2تا
من:پس چندتا
سمیرا دوید میان حرفامونو گفت:من فقط سهرابو بعنوان شوهر قبول دارم اونا دوست هایم هستند(بابا ادبیات)
همه باهم:اُ...
زینب اومد تو کلاس و گفت:کیانا پاشو برو...احضارت کردن
با نگرانم گفتم:کی؟
جواب داد:حجت الاسلام و المسلمین رمانپور
-من نمیرم...انگار آبجیشم(خواهرشم)کم مونده قهوه هم که میخواد بخوره بگه خانوووم مولایی برام بیاره
کیاناااااجون؟
-باشه بابا رفتم حرص نخور
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامولےعصر(عج)❤️
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎 #پیامبر_گرامی_اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم):
✨مَن اَنكَرَ القائِمَ مِن وُلدی أَثناءَ غَیبَتِهِ ماتَ میتَةً جاهِلیةً.
کسی که قائـم(مهدی) را که از فرزندان من است در دوران غیبتش مُنکِر شود، بر حالت #جاهلیت قبل از اسلام از دنیا خواهد رفت.
📚 منتخبالاثر، ص ٢٢٩
eitaa.com/chadooriyam
سلام دوستان بنا به خواسته برخی دوستان ازاین به بعد روزا هم پارت میزاریم تا رمان سریعتر تموم شه و بریم رمان بعدی☺️🌱✨
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_14
اونروز حاجی نیاز به بازنویسی یه سری مطالب داشت که از من کمک خواسته بود منم که حرف گوش کن براشون انجام دادم
صبح چهارشنبه
خانوم مولایی؟
برگشتم به طرف صدا:بله؟
میشه چندلحظه تشریف بیارید؟
(یا خداااااااااااا این دیگه با من چیکار داره؟)
-بفرمایید
جزوشو در آورد و گفت (همون درخت بیده بودا،مانی):من اینجا رو متوجه نمیشم ،لطفا برام توضیح میدید؟
-البته،ببینید میگه اسم های ملحق به جمع مذکر سالم ساختارشون اینجوریه.....
متوجه شدین؟
بله،اینجام مشکل دارم(قشنگ معلومه داره وقت کشی میکنه)
جواب دادم:مخاطب اجباری باب افعال...اول باب افعال رو صرف کنید؟
خب،(انگشتمو آوردم بالا و همونجوری که استاد یادمون داده بود گفتم)ببینید اینجا میشه،دقیقا اینجا
دیدم داره استفهمی نگاه میکنه...یادم افتاد استاد اینا با استاد ما فرق داشته برای همین رفتیم به نزدیک ترین کلاس(انگار نه انگار رمانپور کارش داشته)
رفتیم پاتخته و گفتم باب استفعال رو بنویسید؟
-...........
درسته حالا مخاطب مفرد مذکر امر
-.......
درست،حالا ببریدش به صیغه ی 6امر؟
-.......
این میشه مخاطب اجباری باب افعال،متوجه شدید...؟
جواب داد:تقریبا
سهراب اومد تو کلاس و گفت:مانی جان،فکر کنم هوش من بیشتر از تو باشه،بیا تا یادت بدم
به محض اینکه اومدم برم کلاس خودمون:خانوم مولایی
(یه آقایی بود)
-بفرمایین؟
استاد رمانپور کارتون دارن
فاطی:یاخود امامزاده بیژن...ایندفعه دیگه چیکارت داره؟
-الان میام ،نگاهی نگران به بچه ها انداختمو رفتم
-س...لام استاد
-علیک سلام...خوب زرنگ شدیا... حالا دیگه نماینده تو به دفتر من میفرستی؟(آخه دیروز به میترا گفتم کارای حاجی رو انجام بده)
-استاد پتویی،پشتی،نسکافه ایی چیزی نیاز داشتین بنده رو احضار کردین؟
-بیا بشین
نشستم
استاد:شنیدم مدرس عربیم شدی
با تعجب گفتم:کی گفته استاد؟
-استاد :همون شیطون
گفتم:سهراب گفته نه؟
-استاد :پس درس میدی؟
-الحمدالله
-استاد:الحمدالله چیه دختر؟
-خب استاد خودتون گفتین تا موقعی که مزدوج نشدین نباید بعله بگین
-استاد : برای الان که نگفتم
-خب با اجازه والدینم و کسب اجازه از محضر خداوند متعال بعله
تا دو دقیقه حاجی فقط میخندید منم فقط نگاهش میکردم
-جدی میگم کیانا خانوم
منم جدی شدمو گفتم:خانوم مولایی هستم
فکر میکنین حاجاقا رمانپور28ساله ی ما با کیانا چیکار داره؟
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_15
-راستش پسرخواهرم تو درس عربی مشکل داره(خداروشکر هرکیم مشکل داره پسره)
-استاد ما به نامحرما درس نمیدیم
ادامه دادم،حالا کی امتحان داره؟
-2هفته دیگه
با عصبانیت گفتم-از عدد دو متنفرم و تازه...شما خودتون استاد الهیات هستید تو این دروس تبحرکافی دارید بعد به دانشجویی مثل من میگید پسر خواهرم...؟خیلی جالبه
و رفتم بیرون
و اونجا بود که حاجی زیر لب گفت: آخه من....دلم میخواست همسرم باشی
با کلافگی رفتم تو کلاس
فاطی تا حالت چهرمو دید با نگرانی پرسید :چی شده کیانا؟
-هیچی...آقا خودشون خوراکش عربیه بعد به دانشجو ترم دومی میاد میگه یکی از بستگانم...
سهراب:غلط کرده...برم بزنمش؟
میترا:عه سمیرا...جلو شوهرتو بگیر تا نرفته
سهراب ناگهانی به طرف جمع برگشت و گفت:کی گفته من شوهر خانوم پور ولی هستم؟
زیر لب گفتم:وای خدااااااااااا حالا یکی بیاد اینو درست کنه
پاشدم رفتم جلوش قدعلم کردمو گفتم:من گفتمولی کاش خودمو سپر نمیکردم...
سهراب داد کشید و گفت:شما بیجا کردی گفتی
مانی اومد جلو و گفت:سهراب چرا اینجوری میکنی؟
سهراب:برا اینکه ایشون(به من اشاره کرد)فکر میکنند مادر منه که تصمیم میگیره من با کی ازدواج کنم
بغضم گرفته بود اما نمیخواستم جلو بچه ها گریه کنم..جلو 20نفر غرور دخترونمو خورد کرده بود
-خانوم مولایی؟
علی بود،دوست جون جونی فرید
جواب دادم:آقای فدوی شما اینجا چیکار میکنید؟
-چند لحظه تشریف میارید؟
فهمیدم داداشم اومده
تا رفتم بیرون آقای فدوی گفت:تو سالن شماره دوئه
رفتم اونجا
فرید:چیزی شده کیانا؟
سعی داشتم گریه نکنم ...ولی نشد...مقابل تنها داداشم زانو زدم و راحت بغضمو آزاد کردم
قشنگ میشد رگای برجسته ی گردن فرید رو مشاهده کرد زیر لب غرید:کی ناراحتت کرده؟کیانا به ولای علی بگو کیه تا حسابشو برسم
فاطی و میترا نمیدونم از کجا خبردار شدن ،(احتمالا کیانا یه ردیاب همگانی دنبالش داره)به محض اینکه امدن داخل با دیدن فرید جیغ بلند بالایی کشیدند
-آقای مولایی...شما اینجایین؟همون خواننده ی معروف؟
فرید سرشو تکون داد
فاطی:کیانا چرا نگفته بودی؟
فرید با عصبانیت پرسید:چه اتفاقی برا کیانا افتاده که اینقدر پریشونش کرده؟
میترا:یکی از پسرا جلو جمع برگشت بهش و دعواش کرده(مرسی امانتدار)
یه دفعه فقط دیدم فرید غیبش شد رو به دوتاییشون گفتم:یه حساب کوچولو من با شما دارم
میترا بی توجه به حرفم گفت:کیانا داداشت خیلی خوشگله ها
-ولم کن بابا...بیا بریم تا سهرابو نزده بکشه
-فرید..فریددددددددد کجا میری؟
فرید :معلوم نیس کیه که 4روزه تو رو به این روز در آورده..(آقا سهراب خونت حلال شد)
فرید زشته،داداشیییییی هوی اینقدر تند نرو
اینقدر تند تند داشتم دنبالش میدویدم که جلومو ندیدم و افتادم رو زمین
-فرید....
برگشت
-چی شده؟
با عصبانیت گفتم:نخود چی کیشمیش شده..ببین چه بلایی به سرم آوردی؟
اومدم پیشم و گفت:این پسره کی بود که اذیتت کرد؟اسمش چیه؟
جواب دادم:نمیدونم
دستمو گرفت و گفت:بلند شو
-آآآخ درد میکنه پام
کنارم نشستو با جدیت گفت:ببینم پاتو؟
با اعتراض گفتم:فرید زشته اینجا دانشگاهه
-ببخشین آقا؟
-با منید؟
فرید:بله،اینجا پزشکم داره؟یا دستیار پزشک یا دانشجو علوم پزشکی؟
-بله،استاد فتوحی هستن
فرید:میشه لطفا بهشون بگید بیان؟
در حالیکه میدوید گفت:الان
استاد در حالیکه پامو بررسی میکرد گفت:چقدر ورم کرده...چه جوری افتادی رو زمین؟
جواب دادم:پام پیچ خورد
استاد:شنیده بودم خانوم مولایی شیطتنت دارن ولی نه اینقدر...
-استاد تقصیر من نیس که
فرید جلو دهنمو گرفت
استاد یه نگاهی بهش کرد و گفت:شما با این خانوم چه نسبتی دارید؟
فرید:برادرشون هستم
-چه برادر برازنده ایی
-لطف دارید
-خب ..این پانسمانم باشه ایشالا که به زودی خوب میشه
میترا و فاطی:کیانا چی شده
جواب دادم:هیچی بیاین نعش منو بردارین ببرین بهشت زهرا
فرید :زبونتو گاز بگیر(..........)
به آرومی بلندم کردن
تا اومدیم بریم فرید صدام کرد:کیانا؟
-هوم؟
این برا توئه..بخور گرسنه نمونی
-ممنون داداشی
-راستی..امشب قراره برم
آهی کشیدمو گفتم:مواظب خودت باش
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫