🔴 #اختلافات_کهنه
💠 مدام در مورد #اختلافات قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب #تلخی و ناراحتی میشود.
💠 زیرا هدف از #گفتوگو کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و #سردی عاطفی به بار میآورد.
💠 اگر همسرتان وارد اختلافات #گذشته شد با عوض کردن #موضوع و دعوت همسرتان به #صبوری و گذشت، #فضای گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و #پایان گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبر خوش برای داروی کرونا
#پارت72
–چندلحظه صبرکنید.
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
–نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم:
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت:
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم:
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
– اینجا مارو می شناسند.
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
– پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم.
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
– من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود..
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت73
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت.
–حالت خوبه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم.
–چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم.
چادرم را از روی سرم برداشت.
– چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟
چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم:
– دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد.
ــ رفته بودید شهدای گمنام؟
به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود.
با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد.
تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن.
****
*آرش*
می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد.
وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند.
یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم.
مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم.
باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی توانم فکر کنم.
با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم.
سارا بود.
ــ الوو.
ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟
خیلی بی حال گفتم:
– آره، الان جلو درخونشونم.
نچی نچی کردو گفت:
– از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش.
از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم:
–یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟
ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها.
ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ...
ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت:
–چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟
ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟
ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد.
سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند.
کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم.
اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود.
با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم.
در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم.
همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد.
سلام کردم.
چند لحظه مکث کردو گفت:
– سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟
چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است.
ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد.
مِنو مِنی کردو گفت:
– خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟
اخم هایم را درهم کردم و گفتم:
–آخه چرا؟
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سلبریتی ها بپاخواستند😂😂😂
🔴 #لیست_خرید_اینگونه
💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر #خریدی است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان #مارک یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ...
💠 در حالیکه با یک تدبیر #ساده میتوان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل سردی روابط میشود گرفت.
💠 خانمها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد #ضروری و اولویّتدار را مشخص کنند. #مقدار خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند.
💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان #تشکّر داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایهی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود.
💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع #خستگی و شرایط مناسب با زبان نرم و گشادهرویی خواسته خود را بیان کنید.
💠 مرد نیز از #انتقاد همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواستهی همسر خود #احترام بگذارد.
577806557(1).mp3
4.75M
"وَ اِن یَکاد" بخوان ، براى مَنى كه
كاسه ى چَشمانم را بدست گرفته ام
و پُشت سَرت آب ميريزم..🍃🍁
امو بند 🎤
تنهایی 🎼
༺
┄┅┄┅┄ ❥❥❥ ┄┅┄┅┄
دیشب داشتم با بابام فیلم هندی میدیدم یارو با یه تیر ۱۵ نفرو کشت😒😒
.
.
.
به بابام گفتم بزن اونور اینا همش خالی بندیه..😢😢
.
.
.
برگشت گفت خالی بندی اینه که راننده سیگار میکشه تو بو میگیری
هیچی نشستیم فیلمو دیدیم چه فیلمی بود😐😐😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
بسته نامحدودشبانه گرفتم يه جوري هرچي ميومد دانلود ميكردم كه پيام اومد
"داداش بيا اين پولت ولي خلاصه برنامه هاي شبكه چهار اخه؟😐😑😂😑😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌈 *تلنگر قرآنی*
🌐 ویروس کرونا، یک پدیده ای بود تا خداوند قیامت را، که مردم فراموشش کردند، یاد آوری کند،
☀عاقبت مارا در قیامت به تصویر کشیده است،در سوره عبس می فرماید:
🌴يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ
🌸ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﻰ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ….(٣٤)
🌴وَأُمِّهِ وَأَبِيهِ
ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ….(٣٥) عبس
🌴وَصَاحِبَتِهِ وَبَنِيهِ
ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ(٣٦)
👈🏻الآن رفتار مردم شبیه روز قیامت، یعنی آینده است که در انتظار، آنهاست،
این روزها مردم از ترس جان خود،از هم فرار می کنن،
بهترین دوستان به یکدیگر دست نمی دهند
مادر فرزندش را بغل نمی کند،
پدر دست فرزند را نمی گیرد،
کسی به دیدن یکدیگر نمی رود،
👈🏻حتی عزیزترین کس ما از دنیا برود جنازه اش را به ما نمی دهند غریبانه دفنش می کنن،
مجالس ممنوع،
اعمال عبادی تعطیل،
نماز جمعه دیگر مهم نیست،
📍و دیگر بر نامه های دینی دست جمعی ممنوع ،
☀نماز جماعت که این همه برایش ثواب گفته اند دیگر مهم نیست،
🌸 رفتارهای اجتماعی، صله رحم ، دید و باز دید تعطیل، ارزان ترین لوازم نجات به بالا ترین قیمت،
خلاصه هرکس تنها به فکر خودشه،
❣پس بیایم پیش از آنکه با خدا و دیگران تسویه حساب کنیم،
👌با خود تسویه کنیم،در سوره قارعة می فرماید:
يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ
ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﺩم [ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﮕﻲ ] ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ(٤)
☀ امروز نشانه ای از روز قیامت است،
🌹خدایا، همه انسانها را در کیش و آیین هستند ،
بیماریها یشان را شفا،
❣و از خزائن رحمت بیکران سایه ی لطف و محبتت را بر سر همه بگستران،
و همه را به راست هدایت فرما،
و عاقبت همه را ختم بخیر کن،
❣آمین یارب العالمین
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
#ضرب_المثل
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است".
امثال و حکم دهخدا
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚠️اموات مان را فراموش نکنیم...
🔆مرحوم حضرت آیت الله سیدرضا بهاءالدینی (ره) میفرمودند:
.ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد.
گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میکنم و اثرات عجیبی هم دیدم.
.خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است ، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم ، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند.
.🗣کسی میگفت :
مادرم چندسال قبل مرده بود ، یک شب خوابش را دیدم گفت :
پسرم !هیچچیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیکند ؛ بهترین هدیه که به من می دهی ، این ذکر است.
💠علامه طباطبایی (ره)میفرمودند:
یک صلوات تبدیل به چنان نوری در عالم برزخ برای مردگان میشود که آنها را از گرفتاریهای آن عالم نجات میدهد.
تا می توانید برای اموات خود صلوات بفرستید که چشم انتظارند.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بعضیا هستن هیچوقت گرسنه نمیمونن
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
چون دارن حسرت عضویت تو گروه ما رو میخورن
والا
الکی که نیست
گروه به این گلی
بچه ها جمع شید میخوام عکس سلفی بگیرم.!!!!
📱
\
\
\
\ 😷
\ 😋😱
\ 😁😍😀
\😊 😎😊😳
/ /!😙😜😐
_\ \_ 😆😝
😂
قیافه هارو
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان دیدار مرد خربزه فروش.... پیشنهاد دانلود👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
تور نوروزی ۹۹
سه روز اتاق خواب
دوروز هال
سه روز پذیرایی
گشت رایگان حموم و دستشویی :))😂😂😂😂
#در_خانه_بمانیم
با ما همراه باشید💗
😃 http://eitaa.com/cognizable_wan
اقدام جالب قوه قضائیه برای کنترل بیماری کرونا و انجام قرنطینه:
قوه قضائیه کلیه سارقین منازل را از زندانها آزاد کرده (۷۰ هزار زندانی) و از آنها خواسته هر منزلی را که خالی از سکنه می باشد را سرقت کنند
😂😂😂😂
حالا دیگه بشینید تو خونه هاتون
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوبله مازنی زیبا😂😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت74
ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته.
ــ بله، ولی قانع کننده نیست.
ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم
ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید.
اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟
من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
–مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشم هام و گفت:
–از کجا می دونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد:
–حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافهای بزرگ میشه.
با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم:
، خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم:
–فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار ...
حرفم را برید و گفت:
– حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود"
حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم:
–به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره...
با تعجب گفت:
– چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو.
راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه.
گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد:
–راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه.
گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت:
– زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش راپایین انداخت و گفت:
– من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست.
"چراناراحت شد، من که حرفی نزدم."
بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم.
برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم.
ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید:
–چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
– چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
– نکنه عاشق شدی؟
سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم:
–میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینوبدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو ببین عبرت بگیر.
از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم:
– داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح دادم.
اخمی کردو گفت:
– توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست.
دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند.
باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم:
– خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی خودشونو محدود می کنند.
خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم لازمه دیگه، آدم عاقل خب کارهای عاقلانه هم می کنه دیگه...
بی حوصله گفت:
– ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره.
توام با ما میای شمال، خانواده ی
مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت75
بالاخره کیارش راضی شدمامان را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دوروزهم که شده همراهیشان کنم.
موقع رفتنشان، مژگان(همسربرادرم) به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت:
–آخه تو می خواهی تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره.
مشتی حواله ی بازویم کردو گفت:
–ای کلک، مشکوک میزنیا.
دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم:
– بیچاره داداشم، دستت سنگینه ها.
کیارش چمدان مامان را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت:
– مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟
مژگان باتعجب نگاهم کردو گفت:
–واقعا؟ خبریه؟
در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم:
–برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید.
مژگان چشمکی به من زدو آرام گفت:
– زیاد خوشگل نباشه ها...
خنده ایی کردم و گفتم:
–تو مایه های "دیپیکا پادوکنه."
باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
– شوخی می کنی؟
خیلی خونسردو آرام گفتم:
– البته خیلی بهتر از اونه.
کنجکاوانه گفت:
–موهاشم مثل اونه؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه میدونم.
ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟
ــ من اداشو درآوردم و گفتم:
–وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟
مشکوک نگاهم کردو گفت:
– خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه.
تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم.
با,من و ,من گفتم:
– احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید:
– چی میگه این؟
مژگان کلافه گفت:
–هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه.
بعدهم خداحافظی کردو رفت.
کیارش رو به من با تعجب گفت:
–چی شد؟ این که ذوق کرده بود.
با لبخند گفتم:
–چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد.
کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مامان در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت:
– غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم:
–فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت:
– تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت.
دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوته.
خندیدم و گفتم:
– کاش می موندید صبح می رفتید.
از بهت بیرون امدو دست دادو گفت:
–الان خلوتره. خداحافظ.
ــ به سلامت.
هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت:
– نگفتی این پاکُنه چیه؟
با تعجب گفتم:
–پاکُن؟؟
ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه.
از ته دل خندیدم و گفتم:
–آهان...بازیگره بابا...
هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم:
–آروم برون.
با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست.
دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم.
وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم.
رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود.
انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی.
با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند.
شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد.
شاید برای همین می گوید دنیای من با شما فرق دارد.
کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد.
کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید.
گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم.
انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم.
بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم.
اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم.
وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت:
–فردا با بچه ها بریم بیرون؟
فکری کردم و گفتم:
–سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم.
خندیدوگفت:
–بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند.
–حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها...
–باشه بابا.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت76
روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق میگفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد.
دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم.
حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد.
دلم دیوانه وار اورا می خواست.
گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم:
"راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن."
می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشیام خیره بودم.
احساس کردم بغض، پایش رامحکم روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام.
صدای پیام گوشیام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشیام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد.
حتما دوباره نوشته پیام ندهید.
مایوسانه پیام را باز کردم.
نوشته بود:
–درمان هر حال بدی فقط خداست.
بارها و بارها پیامش را خواندم.
به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام.
شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد.
بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم.
با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم.
همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش...
نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقهاش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم.
ولی فقط برایش نوشتم:
– ممنون.
چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود.
همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند.
واقعا این دخترها چه قدرتی دارند.
احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم.
ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟
یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد.
حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفتهاش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan