استاد #فاطمی_نیا:
تمام اذکار عالم را انجام بدهی، تا این دو فائده نصیبت نشود، ذاکر نیستی: یکی این که تو عاجز وهیچ کاره ای و دیگر این که تمام بدی ها مال توست، وتمام خوبی ها مال خداست! نتیجه تمام اذکار وعصاره آنها همین دو مطلب است که باید حاصل شود.
نکته ها از گفته ها ج1ص179
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسر شهید #مطهری:
✨ در مدت ۲۶ سالی که با ایشان زندگی کردم در تمام طول شبانهروز، نیم ساعت بی وضو نبود.✨
گام های سلوک دفتر پنجم ص51
✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 # *محبّت_بیرونی*
💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او #خوشحال هستید!
💠 گاهی به دور از چشم دیگران دست او را بگیرید، به او #لبخند بزنید و هیچگاه در جمع، همسر خود را #تحقیر نکنید.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
*آیا ممکن است زن دو قلب داشته باشد؟!*
*بله، این را قرآن ثابت کرده*
*در جلسهای که عدهٔ زیادی از دانشجویان شرکت داشتند، استاد از فصاحت و بلاغت و دقت قرآن سخن میگفت : که اگر کلمهای در آن جابجا شود، کل معنی عوض میشود و مثلها میزد.*
*دانشجویی بلند شد و گفت : من این را قبول ندارم.*
*در قرآن آیاتی است که سست و بی پایهاند.*
*به این دلیل، مثلاً این آیه*👇🏻
*(ﻣَّﺎ ﺟَﻌَﻞَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟِﺮَﺟُﻞٍ ﻣِّﻦ ﻗَﻠْﺒَﻴْﻦِ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻓِﻪِ)*
*خداوند در درون هیچ مردی، دو تا قلب قرار نداده.*
*چرا گفته مرد و نگفت درون هیچ بشری...*
*و تمام مردم، بجز یک قلب ندارند.*
*چه مرد باشند و چه زن.*
*در این لحظه سکوتی سنگین در سالن حکمفرما شد، و چشمها متوجه استاد شد و همه منتظر جوابی قانع کننده بودند.*
*سخن دانشجو تا اینجا درست بنظر میرسید. چه مرد چه زن یک قلب دارند.*
*چرا قرآن فقط اشاره به مرد کرده؟!*
*پاسخ را بشنوید و به اعجاز و دقت قرآن پی ببرید، که بدون دقت و تفکر عمیق محال است به آن برسید.*
*استاد گفت : بله مرد از محالات است دو تا قلب درون سینه داشته باشد.*
*ولی زن وقتی باردار شد، براستی دو قلب درون سینهاش دارد.!*یکی قلب خود ویکی
*قلب طفلی که حامله است.!!*
*توجه کردید دقت انتخاب کلمات قرآنی را، واقعاً معجزه از این بالاتر، و خداوند واقعاً با حکمت کلمات را انتخاب و در جای مناسب در قرآن قرار داده است.*
*راستی چرا میت در آن دنیا میگوید اگر مرا دوباره بدنیا برگردانی، صدقه میدهم؟!*
*چرا صدقه را انتخاب کرد؟*
*(ﺭﺏ ﻟﻮﻻ ﺃﺧﺮﺗﻨﻲ إلى أﺟﻞ ﻗﺮﻳﺐ ﻓﺄﺻﺪّﻕ)*
*چرا نگفت به حج و عمره میروم، یا نماز میخوانم، یا روزه میگیرم؟!*
*اهل علم میگویند :*
*برای اینکه بعد از مرگ، اثر صدقه را در آن دنیا دیده که فقط به آن اشاره میکند.*
*زیرا مؤمن در روز قیامت در سایه صدقهاش قرار دارد.*
*پس تا میتوانید صدقه بدهید.*
*هم برای خودتان، هم به نیابت مردگانتان.*
*چرا که آنان آرزوی بازگشت و دادن صدقه دارند.*
*باز گشت آنان ممکن نیست، شما بجای آنان صدقه بدهید.
❤️❤️❤️🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🌷🌷عده ای سرب وگلوله,عده ای میلیاردها.
هردوتا خوردند
اما این کجا وآن کجا!
این یکی از سوز ترکش آن یکی هم در سونا
هردو میسوزند
اما این کجا وآن کجا!
عده ای بر روی مین و عده ای بر بال قو
هردو خوابیدند
اما این کجا وآن کجا!
این یکی بر تخت ماساژ آن یکی بر ویلچرش
هردو آرام اند
اما این کجا وآن کجا!
این یکی در عمق دجله,آن يکی آنتاليا
هر دو در آبند
اما این کجا وآن کجا!
این یکی با گازخردل, آن يكي با گاز پارس.
هردو میسازند
اما این کجا وآن کجا!
عده ای کردند کار و عده ای بستند بار
هردو فعالند
اما این کجا و آن کجا!
باکری ها سمت غرب و خاوری ها سمت غرب
هر دو تا رفتند
اما این کجا وآن کجا؟
آن یکی بر پشت تانک و آن یکی بر صدر بانک
هر دو مسئولند
اما این کجا و آن کجا!
عده ای بر تار شیطان میتنند چون عنکبوت.
عده ای بر حق وجاویدند
اما این کجا و آن كجا؟
🌷🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
زنم زنگ زده داد و فریاد میگه:
خاک تو سرت آشغال مگه من واست چی کم گذاشتم؟
دلت به حال اون طفل معصوممون نسوخت؟
چرا این کارو با من کردی؟😡
منو میگی ۳تا سکته رو رد کردم بعدش خندید و گفت:
.
.
الکی مثلا بهم خیانت کردی…!!
.
.
یه لحظه فک کردم همه چیرو فهمیده!
😁😁😁
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم
یهو دیدم یه پرستار با ده نفر اومدن بالا سرم
به پرستاره گفتم اینا کین؟
گفت اومدن واسه آموزش آمپول زنی
پا شدم شلوارمو کشیدم بالا رفتم.
گفت کجا میری؟؟؟
گفتم باسنه، نهضت سوادآموزی که نیس😐
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
💥اگر دستهاوپاهای شما همواره سردهستند ممکن ست بامشکل سطح پایین آهن دربدنتان مواجه باشید‼️
🔹گوشت قرمز
🔸ماهی
🔹تخم مرغ
🔸سبزیجات و میوه
🔹غلات
🔸شیر و مکمل های آهن استفاده کنید
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﻫﺮﺷﻮ ﺻﺪﺍﻣﯿﮑﻨﻪ ...
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﻴﺎﺩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ،ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ
ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺁﺏ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ؟ ﺩﺭ ﻗﻔﻞ ﺷﺪﻩ؟ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ؟
ﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﻧﻪ، ﻣﻮﺩﻡ ﺭﻭ یه باﺭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ
ﮐﻦ ﺁﻧﺘﻨﻢ ﺭفته...!😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
پرتقال رسوبات کلیه را شستشو داده، سنگ کلیه را از بین برده و از تشکیل آن نیز پیشگیری میکند، مصرف آن در حاملگی مانع ابتلا به راشیتیسم میشود
🍊 بهترین روش جلوگیری از سرطان معده خوردن پرتقالِ 💌
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر هنگام مسواک زدن با خونریزی لثه مواجه شدید...
👈ویتامینC بدنتان کم است❗️
👈پزشکان توصیه میکنند مرکبات، اسفناج، فلفل سبزوقرمز،گوجه فرنگی و انواع کلم بخورید
سرشار از ویتامینC☝️
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📝فوائد خوردن یک قاشق رب انار قبل ازصبحانه:
🔴ضد سرطان پروستات
⚪️ضد کلسترول بد خــــون
🔴بهترین تصفیه کننده خون
⚪️رفع خستگی و افزایش انرژی
🔴تقویت سیستم ایمنی و گوارش
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بین مغزها، گردو تنها مغزی ست که مصرف آن معادل با مصرف ماهی برای دریافت اسیدهای چرب امگا 3 است !👌🏻
تقریبا هر 2-3 گردوی درسته به اندازه حدود 200gr گوشت ماهی، امگا 3 دارد 💌
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
سرماخوردگی را بدون دارو درمان کنید 👌
اگر دچار سرماخوردگی شدهاید توصیه میشود که مصرف سبزی به خصوص خوردن نعناع (چه به صورت خشک و چه به صورت تازه) را در کنار وعده غذایی خود قرار دهید !
همچنین خوردن مویز ناشتا در اول صبح برای سرماخوردگی مفید است و برخلاف آن لبنیات به ویژه پنیر گزینه مناسبی برای صبحانه نیستند و در طی دوران بیماری باید کمتر مصرف شود.
اگر عادت به خوردن آب خنک دارید بهترست به جای آن از شربت عسل رقیق شده استفاده کنید 👌
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت109
با چشمای گرد نگاش کردم.
من-بگم بیاد خونتون؟!
با اخم سرشو بالا آورد و نگام کرد و یک تای ابروشو بالا انداخت.
احسان-حرف خصوصی ای میخواید بزنید؟!
سریع دستمو تکون دادم و گفتم.
من-نه نه.
همونطور که از روی صندلیش بلند میشد گفت
احسان-پس بگو بیاد تو...اگه خودت مشکلی نداری.
منتظر جوابم نموند و رفت.چند دقیقه ای توی هنگ بودم ولی کم کم لبخندی روی لبم اومد.پس احسان نمیخواست من با آرشام تنها باشم..
روی مبل نشسته بودم یک ساعت رد شده بود ولی هنوز آرشام نیومده بود.حسابی هم حوصلم سررفته بود.احسانم از همون موقع صبحونه رفت بالا و دیگه نیومد.منم پیله اش نشدم.ده دقیقه دیگه منتظر موندم تا بالاخره صدای زنگ در اومد.سریع رفت سمتش و آیفونو برداشتم.
من-آرشام؟!
صورتشو جلوی دوربین دیدم.
آرشام-هستی منتظرم.بدوبیا.
دکمه درباز کن رو زدم و گفتم
من-تو بیا بالا.
دوباره چشماش گرد شد.
آرشام-براچی؟!
اول به طبقه بالا نگاه کردم که ببینم یه وقت احسان نباشه بعدم توی گوشی با صدای آرومی گفتم
من-احسان نمیزاره.حالا تو بیا بالا.
از توی دوربین سرزنش بار نگام کرد و گفت
آرشام-خاک تو سرت.مگه تو از احسان اجازه میگیری؟!
با لحن حرصی ولی همچنان آروم گفتم
من-اِ.آرشام..چقدر چرت و پرت میگی.گمشو بیا بالا دیگه.
دیگه منتطر نبودم و ایفونو سرجاش گذاشتم.رفتم سمت در و بازش کردم.از درش خیلی خوشم میومد.کشویی و شیشه ای بود.آرشام سریع رسید به در.
آرشام-سلام.
سرمو تکون دادم.کفشاشو در اورد منم از جاکفشی کنار در یه جفت دمپایی جلوی پاش انداختم.
آرشام-خوبی؟!
سرمو بلند کردم.قیافش شیطنت و خوشحالی همیشگی رو اصلا نداشت.
من-خوبم..قضیه چیه آرشام؟!.
دهنشو باز کرد که حرفی بزنه که نگاش به پشت سرم افتاد و ساکت شد.اومدم پشتمو نگاه کنم که دست احسان روی شونه چپم نشست و دست راستشو از کنارم رد کرد و با آرشام دست داد.چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود.احسان چرا انقدر جلوی آرشام صمیمی رفتار میکرد.آرشام که قیافه منو دید خندش گرفته بود ولی احسانو نمیدیدم چون پشتم بود..دستشو روی شونم فشار داد.یه جوری شدم.نمیدونم چی بود.ولی یه حالتی بهم دست داد.صداشون بلند شد
احسان-سلام.
آرشام-سلام احسان.خوبی؟!
احسان-ممنون.
عجب مغروری بود.خب تو هم ازش بپرس خوبی دیگه..احسان دستشو از روی شونم برداشت که به عقب برگشتم حالا قیافه جدی شو میدیدم.
احسان-من میرم بالا.هستی جان شما خودت پذیرایی کن.
با لفظ هستی جان از زبونش لبخند گشادی ناخواسته روی لبم نشست.ارشام با ارنج زد تو پهلوم که یعنی جمع کن اون لبخندتو.سریع لبخندمو کمرنگ کردمو گفتم.
من-چشم.حتما.
احسان-من میرم طبقه بالا چند تا طرح باید بکشم.کارم داشتی بیا بالا.
سری تکون دادم که رفت طبقه بالا.سریع برگشتم سمت آرشام.
من-نگفتی.
رفت و روی مبل نشست.به جلوش اشاره کرد.
ارشام-بیا بشین تا بگم.
سریع رفتم سمت و مبل و نشستم.نگرانش بودم.کنجکاو بودم.عصبانی بودم که چرا منو در جریان نزاشته.همه حس هارو باهم داشتم.سوالی و نگران نگاش کردم.که آهی کشید و گفت.
آرشام-الان دو ساله که مامان و بابام دارن رو مخم کار میکنن که با دختر خالم ازدواج کنم...بالاخره هم موفق شدن دارم ازدواج میکنم.
این چه وضع توضیح دادن بود.حرصی نگاش کردم.
من-خیلی واضح توضیح دادی.مرسی.
لبخند کجی گوشه لبش نشست.
آرشام-خیله خب بابا.گفتم که دخترخالمه.اسمش سپیده است.مامان و بابام گیر دادن به اون.دختر بدی نیستااا.دختر خوب و سالمیه.مشکل من اینکه من دوسش ندارم.اصلا اون به کنار اون خیلی بچس هستی.
با کنکاش پرسیدم.
من-چند سالشه؟!
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت
آرشام-۱۶ تازه امشب تولد ۱۷ سالگیشه؟!
با شوک و صدای خیلی بلندی گفتم
من-چیییی؟!
صورتش ا صدای بلندم مچاله شد.
آرشام-دیدی..ولی هیچکی حرف حالیش نمیشه من چی میگم.
با تاسف سری براش تکون دادم.
من-خب خنگول تو پسری یعنی نمیتونی با پدر و مادرت مخالفت کنی؟!
با عصبانیت گفت.
آرشام-پس من چی دارم میگم؟!دوساله دار مخالفت میکنم.تو فکر کن مامان و بابام چقدر بی فکرن که از زمانی که اون ۱۴ سالش بود میخواستن عروسیمونو بگیرن.حالا هم فهمیدم مامانم چند روز پیش با بابام رفتن خواستگاری سپیده
پوزخند عصبی زد و ادامه داد
آرشام-فکر کن؟!حتی منوهم باخودشو نبردن.تازه نشونم دستش کردن و همه جا روهم خبرکردن که من سپیده رو گرفتم.تاریخ عروسی روهم مشخص کردن.امروز.
بالحن متفکری گفتم
من-چه مسخره.
آرشام-والا..میگم بابا مگه من دخترای ۱۰۰ سال پیشم که بی خبر عروسشون میکردن بهشون میگم بابا من پسرم.اونم یک پسر امروزی ولی حالیشون نیس.
سرمو با ناراحتی پایین انداختم.
ارشام-باورم نمیشه زن من یک دختر ۱۶ ساله است.
سکوت کردمو هیچی نگفتم.بدبخت ارشام.باز این که زندگیش از بهار گند تر بود.چرا همه باید به یه مشکلی بر بخورن..سکوتمو که دید خودش لب باز کرد.
آرشام-تو چرا اینجایی؟!
انگار داغ دلم تازه شد.
@cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت110
با لحن حرصی وعصبانی گفتم
من-چون بابا از خونه پرتم کرد بیرون اونم براچی بخاطر پول..چون پول میخواست من بهش ندادم ساعت ۱۰شب ازخونه انداختم بیرون گفت تا حقوقتو هم ندادن برنمیگردی.
آرشام با چشمای گشاد نگام کرد که با حرص نفسمو فوت کردم بیرون.من حداقل احسانو داشتم آرشام چی؟!
من-حالا واقعا امشب عروسیه؟!
سرشو تکون داد
آرشام-آره.همه رو دعوت کردن.اگه نرم عروسی خراب میشه آبرو بابام و خالمم میره.
هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم.نه راه پس داشت نه راه پیش.
من-خود دختره راضیه؟!
شونه ای بالا انداخت
آرشام-سپیده؟!نمیدونم.اون هیچی نمیگه.
من-بالاخره میخواد ازدواج کنه.باید یه نظری داشته باشه دیگه.
آرشام-گفتم که..نمیدونم..اصلا حرف نمیزنه.خجالتیه.
لبامو یک طرف صورتم جمع کردم.چه کاریه آخه.یهو یاد لباس افتادم.وای خدا چی بپوشم من سریع برگشتم سمت آرشام.
من-آرشام من لباس ندارم بپوشم.
لبخندی روی لبش نشست
آرشام-تو از همون بچگی این مشکلو داشتی هنوز رفع نشده؟!
منم از لبخند اون نیشم تا بناگوش باز شد
من-نه بابا حل نشده که هیچ صدبرابرم شده.حالا اونو ولش کن.چیکار کنم.خونه هم که نمیتونم برم.
آرشام-عیب نداره.
از توی جیبش کارتی در آورد و جلوم گذاشت.
ارشام-از این بخر.
با حرفش چشمای گرد شدم به شدت خجالت زده شد.خدا نکشتت بابا که آبروی منو جلوی همه میبری.سرمو انداختم پایین و گفتم
من-نه بابا.خودم پول دارم.
آرشام-بخر دیگه.حالا بعدا میگیرم پولشو ازت.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سریع رفتم جلوی ویترین
من-آقا احسان این دیگه خوبه.
لباشو با چندش جمع کرد و گفت
احسان-نه زیاد جالب نیست.
وودوباره راه افتاد.دیگه نزدیک بود خفش کنم .نزدیک بیست تا لباس نشونش میدادم یه ایرادی میگرفت.سهدچهار بار اومدم بگم اصلا لباسه منه به تو چه ولی جلوی زبونمو گرفتم.داشتیم راه میرفتیم که چشمم به یک لباس خورد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت111
لباس خوبی بود.خیلی محشر نبود ولی زشتم نبود.چون عروسیشون مختلط بود ومن اقوام نزدیکشونم نبودم نیاز نبود بخوام خیلی تیپ بزنم.احسان که اصلا حواسش جای من نبود.چند بار زدم به بازوش که برگشت سمتم.به لباس اشاره کردم و گفتم
من-آقا احسان این خوبه دیگه.چند قدم رفت جلو و نزدیک ویترین شد.
احسان-خوشگل نیستش.
حسابی حرصم گرافته بود.پاهام دیگه دردگرفته بود انقدر راه رفته بودیم.بعدشم مگه لباس من نبود من باید پسندش میکردم موندم چرا این احسان خودشو این وسط انداخته بود.دست به سینه واستادمو گفتم.
من-به نظر من که خیلی هم خوبه.من همینو میخوام.شما هم مجبوری با نظرم کنار بیای. لباسه محشره.
اتفاقا اصلا محشر نبود ولی من هم لجم گرفته بود هم دیگه حوصله راه رفتن نداشتم..احسان که از نوع صحبتم تعجب کرده بود یک تای ابروشو انداخت بالا و برگشت سمتم.انگار خندش گرفته بود که گفت
احسان-خیله خب.نخور منو.برو تو پُرُوش کن ببین چطوره.باهم رفتیم تو.یک دختر جوون همراه یک پسر اونجا بودن رفتم سمت خانومه.
من-سلام خانم.ببخشید من اون لباس قرمز مشکی پشت ویترونو میخواستم.
و بعد به لباس اشاره کردم.دختره لبخندی بهم زد و لباسو برام آورد.منم رفتم توی اتاق پرو که لباسو بپوشم.با ارامش تنم کردم لباس خوبی بود.مدلش شبیه لباسای عروسکی بود.تا کمر تنگ و قرمز رنگ بود و پارچش پولکی بود.آستیناش تا ارنج تنگ بودن و از اون به بعد گشاد میشدن.از بعد کمر مشکی بود و حالت دامنی داشت تا نزدیکی زانو یک پاپیون به جنس پولکی هم روی شکم خورده بود.توی تنم خوب بود.به هیکل نسبتا طریفم میومد...یاد قبلنا افتادم.قبل از فوت مامان هیکل تپلی داشتم ولی بعدش دیگه غصه لاعر شدم با اینکه الانم هیکلم زیاد لاغر مردنی نبود ولی خیلی تو پُر هم نبودم.در کل توی تنم قشنگ بود.اگه با یه ساپورت کلفت مشکی میپوشیدم خوب بود.لباسو از تنم در آوردم.و لباس خودمو پوشیدم و اومدم بیرون.احسان نبود حتما داشت مغازه هارو نگاه میکرد.دوباره لباسو دادم به اون خانومه تا برام توی پلاستیک بزاره.لباسو که توی پلاستیک بود داد دستم.
دختره-مبارکتون باشه
لبخندی روی لبم نشوندم.
من-خیلی ممنون.ببخشید چقدر میشه؟!
دختره-اون آقایی که همراهتون بودن حساب کردن
چشمام گرد شد ناخواگاه گفتم
من-احساان؟!
دختره-بله؟!
من که دیدم دارم دیگه چرت و پرت میگم به بحث ادامه ندادم و با یک تشکر از مغازه اومدم بیرون.یکم دور وبر پاساژ و نگاه کردم تا دیدمش.داشت میومد به سمتم...با هم اومده بودیم خرید لباس.ارشام موقع خداحافظی از احسان هم دعوت کرد که حتما همراه من بیاد به مهمونی.اولش قبول نکرد.ولی بعد با اصرار من مجبور شد کوتاه بیاد.خیلی دوست داشتم احسانم توی عروسی باشه..با رسیدنش سریع دهنمو باز کردم.
من-آقا احسان چرا شما حساب کردین من خودم پول داشتم.
نیم نگاهی بهم انداخت و هیچی نگفت.با اینکارش حرصی شدم و با پررویی گفتم
من-اصلا شاید اون لباس برام گشاد بود یا توی تنم قشنگ نبود و من مجبور بودم فقط بخاطره اینکه شما پول دادین برش دارم.
با لحنی که توش ته مایه خنده بود نگام کرد و گفت
احسان-هستی من مطمئنم حتی اگه اون لباس برات گشاد یا تنگ بود حتی اگه توش خیلی افتضاح هم میشدی.از لج اینکه چرا من دارم برای لباس تو تصمیم میگیرم میخریدیش.
هم خندم گرفته بود هم شرمنده بودم که چرا انقدر پررو پررو صحبت کرده بودم.حرفی نزدم که خودش راه افتاد یک طرف دیگه پاساژ..قبل از اینکه بیایم احسان که دیده بود پول ندارم گفت حقوقمو الان بهم میده.اول قبول نکردم ولی بعد دیدم نمیشه که دست خالی برم عروسی قبول کردم.بخاطره اینکه هرشب اضافه کاری توی شرکت میموندم حقوقم یک میلیون و پونصد شده بود.خدا روشکر هرشب بودم ها وگرنه الان کوفتم نمیتونستم براشون بخرم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت112
یه جورایی همه حقوقم خرج شد.نمیخواستم چیز کمی بخرم برای همین یک دست ساعت ست برای دوتاشون برداشتم که قیمت ۱میلیون شد.۵۰۰ تومن تهشم که مجبور بودم به اون بابا تا دهنشو ببنده.هیچی برام نمیموند آخرش..نفسمو با اه بیرون دادم و مشغول آرایش کردن جلوی آینه شدم.باید میرفتیم باغ ارشامشون.کار خاصی نکردم.فقط یک خط چشم باریک کشیدم.با یک ریمل.برای اینکه لبامم خیلی بیرنگ نباشه.رژ لب جیگری رنگی زدم و چند بار روش دست کشیدم تا رنگ حسابی کمرنگ شد.لباسمو توی پلاستیک گذاشتم و ساپورتمو زیر شلوار لی ام پوشیدم...چند تقه ای به در خورد
من-بله؟!
احسان-آماده ای هستی؟!
لباسامو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.تا رسیدن به باغ هیچ حرفی نزدیم.به ظاهرش نگاه کردم.کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود همراه پیراهن مشکی و کروات نقره ای..خوشتیپ شده بود.نگامو ازش گرفتم و به روبه رو دوختم.ذوق داشتم و شاید هم کمی استرس خوشحال بودم که میخوام بعد این همه مدت خاله مینا و شوهرشو ببینم.از فکرشون لبخندی روی لبم اومد ولی با یاد اوری ارشام لبخندم محو شد.بیچاره الان به جای اینکه ذوق داشته باشه معلوم نیست چقدر داره خودشو میخوره.آخه کدوم دیوونه ای میره بدون هیچ علاقه ای دختر خواهرشو برای پسرش خواستگاری میکنه.اونم یه دختر بچه.نفسمو با فوت بیرون فرستادم و سرمو به پنجره تکیه دادم.دوست داشتم احسان جلوی خاله کی معرفی کنم؟!رئیسم؟!مشخصه که نه.پس چی هستی خانم؟!اگه دلت میخواد برو دوست پسرت معرفیش کن.از این فکر لبخند شیطونی روی لبم نشست.چه عیبی داشت اگه نامزدم معرفیش میکردم؟!از این فکر ریز خندیدم.تو هم تو هپروتی دختر.اگه جلوتو نگیرن امشب همسرتم معریف میکنی.به این فکر اروم سرمو تکون دادم.عجب توهماتی داشتم برای خودم.چند دقیقه دیگه نشستم تا رسیدیم به ویلاشون.میدونستم ارشام و خانوادش پایبند حجاب و اینا نیستن و مطمئنا جو راحتی داشتن ولی اصلا دوست نداشتم خودمو ول کنم و آزاد بزارم.کنار احسان وارد باغ شدیم.ساعت نزدیک نه شب بود و همه مهمون ها اومده بودن..با احسان رفتیم که روی یکی از صندلی های همون دور و بر نشست.
من-آقا احسان پس شما اینجا بشینید من میرم لباس بپوشم بیام.
احسان آروم سرشو تکون داد و گفت
احسان-باشه.زود بیا.منتظرتم.
با جمله آخرش یه جوری شدم.نمیدونم.به حسی بهم دست داد.ولی سعی کردم بهش بی توجه باشم.لبخندی بهش زدم و از یکی از مستخدم ها پرسیدم که راهنماییم کرد به اتاقی.سریع لباسامو عوص کردم و موهامو ساده بالای سرم محکم بستم.انقدر موهامو محکم بسته بودم پیشونیم درد میکرد و چشمام یک کوچولو کشیده دیده میشد.از دیدن خودم توی آیینه لبخندی به خودم زدم.شاید نمیتونستم کنار بابا خوش باشم.ولی احسان برام جبران میکرد.از اتاق اومدم بیرون ولی جای احسان نرفتم میخواستم اول برم پیش ارشام کنجکاو ام بودم که سپیده رو ببینم هم خاله مینا رو.اروم رفتم به سمتشون روی دوتا صندلی نشسته بودن.ارشام که کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود به همراه پیراهن همرنگش و کروات مشکی ای هم زده بود.به قیافه سپیده نگاه کردم.چهره جذاب و گیرایی داشت.پوست گندمی رنگ.چشمای سبز کشیده و بینی کوچیک و لبای عادی توی اون ارایش باز هم مشخص بود که سنش کمه.موهای بلندی داشت شاید بشه گفت تا نزدیکی های رون پاش.هیکل خیلی ظریف و لاغری داشت.لباس عروس توی تنش خیلی با نمکش کرده بود.لباس سفید دکلته ای که دوتا بند روی بازو های لاغرش داشت.موهاشو دورش ریخته بود و تاج گل سفیدی هم روی سرش گذاشته بود.دیگه رسیده بودم بهشون.
من-سلام شاه داماد.
ارشام که تا اون موقع اخم ظریفی بین ابروهاش بود با دیدن من لبخند بی جونی زد.
آرشام-سلام هستی خانم..خوش اومدی.
لبخند ملیحی تحویلش دادم.و به سپیده که با لبخند و کنجکاوی نگام میکرد نگاه کردم.انگار منتظر بود ارشام معرفیم کنه منم حرفی نزدم و با چشمام به آرشام اشاره کردم که یه زری بزنه..اونم انگار تازه یاد سپیده افتاده بود گفت
آرشام-آهان..راستی.معرفی میکنم.هستی.دوست دوران کودکی و الان من.
با قیافه مچاله ای ادامه داد.
آرشام-و سپیده هم دخترخاله بنده و البته همسرم.
سپیده لبخند مهربونی بهم زد و با صدای دخترونه و ظریفی گفت
سپیده-سلام هستی خانم.خیلی خوشحالم از دیدنتون.خیلی خوش اومدین.
منم به تقلید از اون لبخندی زدم.ولی یه لحظه واقعا دلم براش سوخت.آرشام پسره خوبی بود ولی هیچ علاقه ای نسبت به اون نداشت.حیف سپیده نبود؟!دختره خوشگلی که مشخص بود خیلی نجیب و خجالتی و سر به زیریه.واقعا گناه داشت.ارشام که سکوتمو دید گفت
آرشام-هستی خوبی؟!
من-آره.آره خوبم.خاله مینا کجاست؟!
لبخندی روی لبش نشست و از سرجاش پاشد و رو به سپیده گفت
آرشام-من میرم پیش مامان.تو همینجا بشین تا من هر وقت برگردم.
و به من اشاره کرد که راه بیفتم برای بار اخر برگشتم و نگاهی به سپیده انداختم.سرشو انداخته بود پایین و لبخند بیرنگ ورویی روی لباش کاشته بود
سكه ١٥ ميليوني ديگه بهار آزادي نيست
مرگ تدريجي يك روياست
خزان روياهاي يك ملته
عرق شرم پدرهاست
روي خجالت زده مادرهاست
كشتي به گل نشسته آرزوي بچه هاست
اشك هاي يواشكي دخترهايي هست كه جهيزيه شون هيچوقت جور نميشه
غرور شكسته شده پسرهايي هست كه شرمنده باباهاشون هستن
درد دل و بغض گلوست
سكه ١٥ ميليوني و دلار ٣٠ هزار تومني يعني
ازدواج تعطيل
زندگي تعطيل
كار تعطيل
خوشي تعطيل
آرامش تعطيل😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 زنها کلامی هستند
💠 زنان دوست دارند با همسرشان ساعت ها به گفتگو بنشیند و از سیر تا پیاز همه ماجراهایی که برای خودشان و یا دیگران اتفاق افتاده را تعریف کنند، رفتاری که شاید چندان مساعد حال مردان نباشد.
💠 یک مرد موفق، مردی است که این خصلت زنانه را بشناسد و با ترفندهایی به ارضاء این حس زنانه همسرش بپردازد.
💠 توصیه می شود ساعاتی از وقت تان را صرف هم صحبتی با همسرتان کنید و با دل و جان، گوش به حرفهایش بسپارید.
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
گذشته درگذشته
من برای گذشته هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
اگر شما تمامِ علم و علمای جهان را هم جمع کنید
حتی نمی توانید لباسی را که دیشب در مهمانی پوشیده بودید را عوض کنید و یک لباس دیگر بپوشید
تمام شد و رفت.
وقتی هیچ کس
نمیتواند هیچ کاری برای گذشته بکند
چرا آدم باید در گذشته بماند؟
از گذشته باید آموخت
نباید به آن آویخت.
گذشته برای آموزش است
نه برای سرزنش.
🧠http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات و تیکه های زیبا😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت113
لبخندی بزرگی روی لبم نشوندم و به خاله مینا که پشتش به من بود گفتم
من-سلام.
برگشت سمتم که چهره متعجبش رو دیدم.با کنکاش همه صورتمو نگاه کرد ولی انگار بازم نشناخت.لبخندم پررنگ تر شد.و با لحن خوشحال و شیطونی گفتم
من-خاله؟!پیر شدی هااا.نشناختی؟!
با تعجب و سوالی پرسید
خاله-نه.باید بشناسم؟!
اومدم حرفی بزنم.که پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد.
خاله-درضمن.من خیلی هم جوونم.پیرکجا بود؟!
منو آرشام ریز خندیدیم که خاله تازه متوجه آرشام شد.اخماشو توی هم کشید وگفت
خاله-آرشام.اینجا چیکار میکنی؟!یالا برو پیش زنت.
آرشام که کلمه زنت رو شنید اخماش رفت توی هم.من که دیدم جو داره سنگین میشه.دوباره با خنده گفتم
من-خااله جون.مثل اینکه هم پیر شدی هم بداخلاق شدی هاا.
خاله که دیگه از این حرفای من حرصش گرفته بود گفت
خاله-ماشالا خجالتم خوب چیزیه.خوبه غریبه ای انقدر راحت حرف میزنی.
نیشمو تا بناگوش باز کردم.
من-خاله مینا.حالا من دیگه غریبه شدم؟!
خاله-خب مثل آدم بگو کی هستی دیگه.
از موقعی که یادمه همینقدر کم اعصاب بود برای همین هیچوقت از دستش دلخور نمیشدم.آرشام که سکوت منو دید خودش رو به مامانش گفت
آرشام-مامان یکم دقت کن!هستیه.
خاله دوباره توی صورت من دقیق شد و دوباره در همون حال گفت
خاله-چقدرم که نیشش تا بناگوش بازه.داره ذوق مرگ میشه انگار.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.
خاله-حالا کدوم هستی؟!
آرشام خنده اشو قطع کرد و گفت
آرشام-مگه چند تا هستی داریم بابا.هستی خداداد دیگه.یادته؟!
خاله کم کم اخماش باز شد و چشماش گرد شد.توقع نداشت منو بعد این همه وقت اینجا ببینه..توی همین فکرا بودم که یهو توی آغوش گرمی فرو رفتم.خاله داشت با تمام زورش منو توی بغلش فشار میداد.منم دستامو دورش حلقه کردمو ریز خندیدم.نه به اون موقع که میخواست منو بخوره نه حالا که انقدر محکم فشارم میداد..
خاله-وای خاله.باورم نمیشه.میبینمت.
با لبخند ازش جدا شدم.
من-منم همینطور خاله جون.میدونین چند ساله که ندیدمتون؟!
خاله هم متقابلا لبخند زد.
خاله-خوبی عزیزدلم؟!خانواده خوبن؟!
لبخندم آروم محو شد.چرا به هرکی میرسیدم هم اول از خانوادم میپرسید.درحالی که سعی میکردم لبخندمو حفظ کنم گفتم
من-همه خوبن.سلام دارن خدمتتون.
اومد حرفی بزنه و دستی پشت کمرم نشست.سریع سرمو چرخوندم که احسانو دیدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت114
لبخندی بهم زد که باعث شد لبخندی هم روی لب من بشینه در همون حال زیر لب گفت
احسان-خوبه بهت گفته بودم.منتظرم.
ایییییی.اصلا یادم رفت.شرمنده سرمو پایین انداختم که صدای شاد خاله توی گوشم پیچید.
خاله-هستی؟!عزیزم معرفی نمیکنی؟!
به چشماش نگاه کردم.کنجکاو بود و صد البته سرخوش.مشخصه دیگه هرکی هم بیاد خواهر زاده شو به پسرش بندازه ناراحت نیست.
من-چرا خاله جون.ایشون آقا احسان هستن رئ...
اومدم حرفمو کامل کنم که احسان پرید وسط حرفم
احسان-من که یکی از دوستان نزدیک هستی جان هستم.
با تعجب به احسان نگاه کردم.دوست نزدیک؟!!هرکاری کردم نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.ناخودآگاه لبخند گشادی زدم.که ضربه محکمی به پهلوم خورد.با قیافه مچاله سرمو برگردوندم.آرشام لبخند کجی روی لبش بود نزدیکم شد و دقیقا کنارم ایستاد.زیر گوشم گفت
آرشام-از کی احسان دوست صمیمی تو شده و من خبر نداشتم؟!
همونطور که سعی میکردم به خاله لبخند بزنم.دست راستمو جلو دهنم گرفتم و توی همون حالت زیر لب گفتم
من-آرشام جان.عزیزم.ببند اون دهنو.
و دوباره به خاله که داشت با اشتیاق به احسان دست میداد و ابراز خوشبختی میکرد نگاه کردم.اینبار من برگشتم سمت آرشام و با لحن شوخی گفتم
من-تو به جای اینکه فکر من باشی به فکر مامانت باش که فردا پس فردا بچه ی طلاق نشی.اینجور که معلومه بدجور دلش پیش احسان گیر کرده.
ریز خندید و هیچی نگفت.منم دوباره رومو برگردوندم و به خاله نگاه کردم که داشت مشتاق از احسان سوالاتی درباره کارش و شغلش میپرسید..چقدر خوب بود که احسان نگفت من دستیارشم.چند دقیقه منتظر بودیم تا صحبت های خاله و احسان تموم شد و ما دوباره برگشتیم پشت میزمون.دستمو زدم زیر چونم و خیره شدم به سپیده.توی اون آرایش کمرنگ و ملیحه اش.خیلی ناز و خواستنی شده بود.محو سپیده بودم که چقدر آروم خجالتی و صد البته خانومانه با خاله مینا و آرشام صحبت میکرد.
احسان-آرشام دوسش نداره مگه نه؟!
برگشتم سمتش.با اینکه حرفو نصفه نیمه شنیده بودم ولی دوباره سوالی پرسیدم.
من-بله؟!
به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت
احسان-میگم آرشام نامزدشو دوست نداره؟!
با تعجب نگاش کردم.آرشام کار خاصی نکرده بود که بخواد هرکسی همچین چیزی رو بفهمه.توی همون حالت پرسیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت115
من-نه.اتفاقا خیلی دوسش داره.چطور؟!
چینی به بینیش انداخت
احسان-خب اگه یه مردی عاشق همسرش باشه مطمئنن چشم از اون بر نمیداره.باهاش حرف میزنه یا شیطنت میکنه یا همه کار میکنه که به چشمش بیاد ولی آرشام حواسش به همه جا هست بجز نامزدش.مشخصه که دوسش نداره.
با هر کلمه ای که میگفت چشمای من گردتر میشد.این کی وقت کرده بود که آرشامو زیر نظر بگیره؟!توی همون حالت با کمی تردید و دودلی پرسیدم
من-شما از کچا میدونید؟!مگه شما عاشق شدید؟!
شونه ای بالا انداخت و به پیست رقص خیره شد.همین شونه بالا انداختنش باعث شد استرس بیفته به جونم.یعنی واقعا احسان عاشق کسی بود؟!با اینکه دوست نداشتم آدم پیله ای دیده بشم ولی نتونستم جلوی زبونمو بگیرم سرمو کمی به سمت چپ مایل کردم و گفتم
من-خب ای شونه بالا انداختن یعنی چی؟!یعنی اینکه شما کسیو دوست دارید؟!
با این حرفم سرشو برگردوند و همه اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.لبخند خیلی محوی روی لبش بود که چهرشو خبیث نشون میداد و باعث میشد من بیشتر استرس بگیرم.حالا این استرس برای چی بود خودمم نمیدونم.منتظر نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم که لب باز کرد.
احسان-هستی رقص بلدی؟!
کلا بادم خالی شد.منو بگو چقدر هول و ولا داشتم بعد این چجوری بحث و عوض میکرد چپ چپ نگاش کردم و گفتم
من-بله بلدم.ولی عادت ندارم برقصم.برای چی؟!
احسان-آخه دیدم از اون موقع به اونا نگاه میکردی گفتم شاید بلد نیستی.
نمیدونم چرا ولی میخواستم بهش بفهمونم که بلدم و حسرتشو هم نمیخورم نیم نگاهی به پیست رقص انداختمو گفتم
من-نخیر.اتفاقا خیلی هم بلدم فقط عادت ندارم توی جمع مردای غریبه برقصم.
اون که این حالت منو دید لبخند کجی نشست روی لبش که یهو صدای جیغ و دست و سوت بلند شد.سریع سرمو چرخوندم که دیدم سپیده و آرشام دارن میرن وسط پیست.لباس عروس سپیده لباس راسته و بلندی بود از پشت روی زمین کشیده میشد.یجورایی یقه دلبری بود و یه هاش از روی شونه اش میخورد.توری هم که به تاج گل روی سرش وصل شده بود روی شمین کشیده میشد.واقعا که لباس محشری بود.به صورتش نگاه کردم لبخندی روی لبش بود و به آرشام نگاه میکرد نگام کشیده شد سمت آرشام.اون برعکس بود نه لبخند میزد نه اخم میکرد.کاملا بی روح یک دستشو توی دست سپیده گرفت و یک دستشو هم گذاشت پشت کمرش و شروع به رقص کردن.خاله با ذوق پیست و برای اون دونفر خالی کرده بود..انقدر محو تماشاشون بودم که نفهمیدم کی آهنگ تموم شد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت116
تیکه پرتقالی توی دهنم گذاشتم و در همون حال گفتم
من-ولی من اصلا با این حرفتون موافق نیستم!!
یک تای ابروشو انداخت بالا
احسان-اون وقت چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
من-خب مشخصه.به نظر من اصلا اینجور عشقی ممکن نیستش.یعنی اگه ادم بخواد به امید عشق بعد ازدواج.ازدواج بکنه مطمئنا آخرش پشیمون میشه.
احسان-اون دیگه بستگی به آدمش داره اگه دختر یا پسری بعد ازدواج چشم و گوشش بجنبه و حواسش جای دیگه باشه.آره.ممکنه کارشون به طلاق بکشه.
ابرو هامو پایین کشیدم ولبخند گنگی زدم.دستامو از روی میز برداشتم و زدم زیر چونم و آروم گفتم
من-الان منظور شما اینکه همه میتونن ازدواج کنن بعد عاشق همسرشون بشن؟!
سرشو تکون داد که ادامه دادم
من-خب من همچین چیزی رو قبول ندارم آخه مگه میشه یه آدم بدون ذره ای احساس وارد زندگی متاهلی بشه بعد عاشق طرف بشه؟!
لبخندی روی لبش نشست.نیم نگاهی به ارشام و سپیده که روی صندلی هاشون نشسته بودن و مشغول روبوسی با بقیه بودن کرد و گفت
احسان-من نمیگم همه.ولی چیز غیر ممکنی نیست.تو داری اینجوری میگی که یعنی همه باید قبل ازدواجشون یه مدت باهم دوست باشن.خب اینجوری که هیچی رو هیچی بند نمیشه.پس تکلیف ادمای مذهبی چی میشه؟!اونا رابطه با نامحرمو قبول نمیکنن.پس یعنی ازدواج همه اونا آخرش طلاقه؟!
چند ثانیه نگاش کردم تا بتونم جوابمو توی ذهنم اماده کنم
من-نه آقا احسان.من میگم بالاخره باید یه اشنایی باشه بینشون.
اونم به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت
احسان-هرکی یه نظری داره دیگه.
بعدشم نگاشو ازم گرفت و دوخت به اطراف....ساعت نزدیک ۱۲ بود که شام دادن.بعد اینکه حسابی از عذای شکمم در اومدم.که نوبت به عروس کشون بود.قسمتی که من عاشقش بودم.با احسان توی ماشین نشسته بودیم تا عروس و داماد هم بیان که راه بیفتیم.داشتم توی گوشیم میچرخیدم که صدای احسان و شنیدم
احسان-عروسی بود نمیخواستی یه عکسی از خودت بگیری؟!
سرمو بلند کردم و سوالی نگاش کردم که گفت
احسان-خب معمولا دخترا توی عروسی ۴۰۰ مدل عکس از خودشون میگیرن.گفتم اگه میخوای بده ازت عکس بگیرم.
با حرفش لبخندی روی لبم نشست.گوشیمو دادم دستش و تیکه دادم به در تا ازم عکس بگیره.
احسان-۱،۲،۳
گوشی رو داد دستم تا عکسمو ببینم.با دیدنش لبخندم بزرگ تر شد.خیلی قشنگ شده بود.مخصوصا که از توی پنجره پشت سرم عروس و داماد هم که داشتن میرفتن توی ماشین افتاده بودن.میخواستم حرفی بزنم ولی میترسیدم احسان بد برداشت کنه.توی یک تصمیم آنی گوشیمو آوردم بالا و گفتم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت117
من-آقا احسان اینجارو نگاه کنین یه عکس بگیرم.
از توی دوربین دیدم که احسان تیکه داد به پشتی صندلیش و لبخندی به دوربین زد.دستم میلرزید سریع زدم روی دکمه.چند ثانیه به دوربین خیره بودیم تا عکس گرفته بشه.که احسان سرشو انداخت پایین و ریز خندید.همونطور که دستم بالا بود برگشتم سمتشو با تعجب نگاش کردم که سرشو بلند کرد و در حالی که با شست گوشه دماغشو میخاروند گفت
احسان-هستی فکر کنم گوشیت رو فیلمه.یک ساعت زل زدیم بهش.
سریع دستمو پایین آوردمو و فیلمو قطع کردم و لبخند ضایعی زدم
من-اِ.راست میگین مثل اینکه روی فیلم بوده.
دوباره گوشیو گرفتم بالا که این سری احسان نزدیکم شد و دستشو پشت گردنم انداخت.به زور آب دهنمو قورت دادم و لبخندی زدم و عکسو گرفتم که صدای بوق ماشینا بلند شد و همشون راه افتادن.ماهم پشت سرشون.با ذوق پنجره رو پایین دادم و سرمو از ماشین بیرون بردم و شروع کردم سوت زدن..احسانم از لای ماشینا لایی میکشید.کلا جوگیر بازاری راه انداخته بودیم کلمو دوباره برگردوندم تو ماشین.با اینکه لایی میکشید و گاز میداد ولی اینجوری نبود که دودستی بچسبه به فرمون.راحت تکیه داده بود و یک دستشو روی فرمون گذاشته بود.با خنده گفتم
من-آقا احسان میشه تندتر برین برسیم به ماشین عروس؟!
لبخند دندون نمایی زد
احسان-هستی خل شدی؟!
منم مثل اون نیشمو باز کردم و گفتم
من-خیلی خوشحالم.تولد بهترین دوستمه دیگه.
اومدم برم روی پنجره بشینم که چیزی یادم اومد دوباره برگشتم تو ماشین
من-شما دستمالی چیزی ندارید؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و خم شد سمت داشبورت اش.دستمال قرمز رنگی در آورد و داد دستم.دوباره رفتم و روی پنجره نشستم.همه همین شکلی بودن.دستمالو تکون دادم که ماشین با سرعت رفت و کنار ماشین عروس قرار گرفت.آرشام اول نگاهی کوتاهی انداخت ولی دوباره سرشو برگردوند با دیدنم اول چشاش گرد شد بعد اروم و مردونه خندید.اشاره کردم که شیشه اشو بده پایین اونم همین کارو کرد.احسانم براشون بوق میزد و همین باعث شادی جو شده بود صدا هامون به زور به همدیگه میرسید.باید داد میزدی.صدای داد ارشام بلند شد
ارشام-هستی میدونستی تو یه دیوونه ای؟!
دست راستمو کنار پیشونیم گداشتم و در همون حال گفتم
من-چاکر شاه داماد..فقط حواست باشه نزدنت یه وقت!!
دوباره صدای خنده اش بلند شد به سپیده نگاه کردم.به زور میدیدمش.ولی مشخص بود با لبخند به روبه رو خیره شده بود.کلا شیطنتی توش نبود.عاری از هرگونه.آرشام گاز داد و جلوی ماشینمون قرار گرفت.احسانم دیگه سعی نکرد بهش برسه و همونطور با سرعت پشت سرش میروند و گاهی بوق میزد.منم که انقدر جیع کشیدم و سوت زدم که گلوم میسوخت.این کارا تا زمان رسیدن به خونشون ادامه داشت.ولی ما دیگه اونجا واینستادیم چون جمع خانوادگی بود و بساط خدافظی و اشک و...
http://eitaa.com/cognizable_wan