eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
مشتش را پر از ذرت بو داده کرد. -فیلمش قشنگه. -دیدمش. آیسودا متعجب پرسید: تو با این همه کار من نمی دونم چطوری به چیزهای متفرقه می رسی. -به سختی. آیسودا مشتش را به شانه ی پژمان کوباند. پژمان دست دور شانه اش انداخت. -آخرش دختره خورده میشه. آیسودا با چشمان وق زده گفت: شوخی نکن. -سه تا دختر، منظورم یکیش بود. -وای پژمان... پژمان ریزریز خندید. -دختر ترسو. -خودتی! پژمان محکم گونه اش را بوسید. آیسودا با شیطنت گفت: کاری نکن امشب نذارم بخوابی. -بسم الله. -جن خودتی. پژمان شوخ طبع نبود. ولی با آیسودا که دوتایی می شدند سربه سر گذاشتنش را دوست داشت. مخصوصا حالا که دیگر مال خودش شده بود. زنش بود. این مالکیت می توانست باعث شود یک کوه را جابه جا کند. دخترک دلبر! -مرده چه بلایی سرش میاد. -قهرمان داستان هیچیش نمیشه. -مرد جذابیه. پژمان چپ چپ نگاهش کرد. -چیه خب؟ پژمان دوباره مشتش را پر از ذرت بو داده کرد. آیسودا با لبخند خودش را درون آغوشش جا کرد. -امروز یکم خسته شدم. -روز خسته کننده ای بود. -فردا میریم گاوداری چیکار؟ -سر زدن. -همین؟ -باید از وضعیت گاوداری مطلع بشم دختر. -آره خب... چندتا ذرت بو داده درون دهانش چپاند. -خوابم گرفته. -فیلمت تموم شد میریم بخواب. -باشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سرش را روی شانه ی پژمان گذاشت. کاسه ی بزرگ ذرتش هم درون بغلش بود. از اینگونه فیلم دیدن لذت می برد. آنقدر غرق در فیلم بود و خسته که بدون اینکه بفهمد درون آغوش پژمان خوابش برد. به محض اینکه دستش شل شد پژمان فهمید. سرش را خم کرد و به صورتش نگاه کرد. خوابِ خواب بود. کاسه ی ذرت را از روی پایش برداشت. روی میز گذاشت. با احتیاط دستانش را دورش کرد. ساعت 12 شب بود. کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. سالن غرق در سکوت شد. حتی صدای پارس سگشان هم نمی آمد. با احتیاط بلند شد. آیسودا روی دستانش بود. باید می بردش به همان اتاقی که گفت. اتاقی که به راحتی صاحبش شد. از یادآوری حرف هایش لبخند زد. عاشق خودش و دیوانه بازی هایش بود. پله ها را یکی یکی با احتیاط بالا رفت. نمی خواست بیدارش کند. این همه معصوم خوابیده بود عاشق ترش می کرد. آسمان امشب ابری بود. نه خبری از ماه بود نه آسمان پر ستاره. عمارت غرق در تاریکی بود. جلوی اتاق ایستاد. با آرنجش در را باز کرد. با پا در را به عقب هول داد و داخل شد. با احتیاط به سمت چراغ خواب رفت. دکمه را زد. نور سبز اتاق را فتح کرد. قدم هایش را به سمت تخت برداست. آیسودا را روی تخت خواباند. روسری را از روی موهایش برداشت. موهایش به قدری بلند بود که اطراف بالش ریخته شد. کفش هایش را پایش درآورد. حس می کرد بین خواب بیداری است. دستش تکان می خورد. پژمان کفش های خودش را درآورد. -بیا. -بیداری؟ 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول -نه! پژمان خنده اش گرفت. کنارش دراز کشید. آیسودا غلت زد و سرش را زیر گلوی پژمان برد. -فکر کردم خوابی. -خوابم. خواب بود. ولی به محض اینکه پژمان بلندش کرد بیدار شده بود. ولی تنش آنقدر رخوت داشت که نخواهد بلند شود. زیر گلوی پژمان را نرم بوسید. به عمد دستش را از زیر بافت پژمان داخل برد. دستش را روی قلبش گذاشت. -داری چیکار می کنی دختر؟ -می خوام صدای قلبتو لمس کنم. -بخواب. -خوابمو پروندی. -من فقط بلندت کردم دیوونه. -بهترین حس دنیا رو بهم دادی. زیر بافت سینه ی پژمان را نوازش کرد. -این اولین بارمونه، من اولین بارها رو دوس دارم. پژمان پیشانیش را بوسید. -بذار بخوابیم. -من کاریت ندارم. ریز خندید. -اتاق چقدر گرمه. فورا خودش را کشید عقب. تیشرتی که به تن داشت را درآورد. عملا یک تاپ دو بنده تنش بود. با همان وضع دوباره درون آغوش پژمان خزید. -بودن باهاتو دوس دارم. جملاتش آنقدر ایهام داشت که پژمان گیج شده بود. -اذیت نکن آیسودا. آیسودا دست پژمان را گرفت و روی پهلویش گذاشت. چانه ی زبرش را بوسید. -من زنتم. تمام تمایلات سرکوب شده اش داشتند شاخ می شدند. زبانه می کشیدند. می دانست آیسودا فقط دارد اذیتش می کند. ولی نمی فهمید با این شیطنت دارد چه بلایی به سرش می آورد. این همه خودش را خفه کرده بود. حالا داشت نمود پیدا می کرد. پهلوی آیسودا را چنگ زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -دیوونه ام نکن آیسودا. دیوانه اش نمی کرد که! فقط دلش می خواستش. همانطور که مطمئن بود پژمان هم اندازه ی او بی قرار است. فقط نمی خواهد اذیتش کند. در صورتی که او اذیت نمی شد. قرار نبود تا ته ماجرا بروند. بماند برای زفاف رویایشان. ولی حداقل یک عشق بازی کوتاه که می توانستند داشته باشند. با هم، وقتی هیچ سر خری نبود. خودش را بالاتر کشید. جوری که سر پژمان زیر گلویش رفت. -من هیچ وقت اذیتت نمی کنم. پژمان بوی تنش را نفس کشید. بوی بهشت می داد با اسانس عشق! آیسودا دستش را میان موی پژمان برد. -خیلی کم داشتیم همو. پوست سرش را ماساژ داد. -دور بودیم از هم، اندازه ی یه قرن. -تو نخواستی. -آره من نخواستم. دست پژمان از زیر تاپش بالا رفت. صدای ضربان قلب هر دو بالا رفت. پژمان عین ناشی ها برخورد می کرد. حقیقا سخت بود. تا به حال با هیچ زنی نبود. نمی فهمید چه کاری درست است چه کاری غلط! همه چیز نفسگیر بود. آیسودا هم نمی دانست. ته رابطه اش با پولاد به یک بغل ختم می شد و نهایت یک بوسه روی گونه. چیزی نداد. چیزی هم نگرفت. گونه ی پژمان را نوازش کرد. -خیلی دوست دارم، خیلی. دست پژمان آنقدر بالا رفت که روی برجستگی های سینه اش رسید. نفس آیسودا رفت. هیچ احساس گناهی نداشت. برعکس نوعی لذت توام با عشق تنش را اشغال کرده بود. لب های پژمان گلویش را به بازی گرفت. تنش مورد هجوم رژیم لذت بود. نیروهای دشمن داشتند از پا درش می آورد. خیلی راحت پرچم صلح بالا رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️از قسمت اول بی طاقت کمر پژمان را چنگ زد. -من جون میدم. پژمان هم دستپاچه بود. انگار قرار است اتفاق عظیمی بیفتد. نیمخیز شد. دستانش را ستون بدنش کرد. تمام تنش روی آیسودا بود. آیسودا با هیجان گفت: بخوابیم ها؟ احساس می کنم دیگه خوابم گرفته. پژمان خنده اش گرفت. متوجه شده بود خجالت می کشد. ولی حالا دیگر نه! حالا که همه سلول هایش می خواستند نه! روی صورت آیسودا خم شد. -من خوابم نمیاد. پیشانیش را بوسید. -نمی تونم ازت بگذرم. چشمانش را بوسید. آیسودا لب گزید. -وسوسه ام کردی. نوک بینی اش را بوسید. خودش را مماس با آیسودا کرد. -خیلی می خوامت. لب روی لبش گذاشت. بوسید. آنقدر که دیوارها هم چشماشان را گرفتند. قضیه دیگر ناموسی شده بود. دستانش تن آیسودا را غواصی کرد. آنقدر که تاپ را درآورد و گوشه ای پرت کرد. عریان آیسودا زیر دستانش بود. همینطور که بالاتنه ی خودش هم لخت بود. آیسودا هم با اشتیاق همراهیش می کرد. 26 سالگی سن بلوغ بود. سن خواستن و نیاز. لب های پژمان پایین آمد. پوست تنش زق زق می کرد. فکرش را هم نمی کرد یک روز این همه به پژمان اشتیاق داشته باشد. این همه دلش بخواهد با او رابطه داشته باشد. چقدر ممنونش بود که به پای خواستنش ماند. رامش کرد. عاشقش کرد. پاهایش را دور کمر پژمان حلقه کرد. قرص صورت پژمان را میان دستانش گرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بسه. به شدت دچار هیجان شده بود. بیشتر از این نمی توانست. پژمان درکش کرد. هرچند که به خودش سخت می گذشت. کنار آیسودا دراز کشید. تن لختش را در آغوش گرفت. -ممنونم. آیسودا شانه اش را بوسید. -نمی خواستم اذیتت کنم. -مهم نیست. هنوز قلبشان سروصدا می کرد. کولیشان کرده بود. آیسودا پر از آرامش بود. با اینکه کار به پایین تنه نکشید. ولی راضی بود. حس خوبی داشت. انگار پژمان فتحش کرده باشد. ششدانگ سند دلش و جسمش به نامش خورده باشد. پلک روی هم گذاشت. خوابیدن الان به شدت می چسبید. پژمان به خودش فشارش داد. "من به این حادثه ها مشکوکم. جوری تنگ دلم چسباندن انگار با من زاده شدی... دروغ نباشد، راستِ راست... عشق جانی و تمام." **** نور خورشید به زور خودش را از لای پنجره به داخل هول داده بود. آیسودا بین خواب و بیداری غلط زد. با حس تن داخلی که به سینه اش چسبیده بود چشم باز کرد. متعجب به پژمان نگاه کرد. یک لحظه بی حرکت ماند تا همه چیز یادش بیاید. یکباره تمام شبی که گذرانده بود به خاطرش آمد. حالا می فهمید چرا بالا تنه ی خودش و پژمان لخت است. شرمی قشنگ روی گونه اش را گل چین کرد. سرش را درون سینه ی پژمان مخفی کرد. دلش نمی خواست صبح به این زودی بیدار شود. هنوز دلش خواب می خواست. ولی حالا که همه جا روشن بود بی نهایت از پژمان خجالت می کشید. دوست داشت در همان حالت بماند. خودش را گلوله کرد و میان آغوش پژمان جا داد. پژمان از حرکتش پلک باز کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
با سلام خدمت دوستان از تاخیر چند روزه بخاطر مشغله زیاد پوذش می طلبم
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪ ﻋﺸﻘﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭﺵ ﻧﺸﺴﺖ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﺑﺎ دست ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻦ آرایشت پاک میشه ﺷﺒﯿﻪ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﯿﺸﯽ 😐 ازت میترسم!!! 😆😆😂 🤓 👕👉 @cognizable_wan 😝 👖
🔘 داستان کوتاه "کرامت امام رضا در حق دزد" تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام. رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار. "ابراهیم جیب بر کی بود؟!" از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد! حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!" رئیس کاروان با خودش گفت: خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال! اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم." رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده. بالاخره پیداش کرد! گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟ (ولی جریان خوابو بهش نگفت) ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! " رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم." فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!" ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم. کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد! رئیس گفت: "ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!" ابراهیم خندید و گفت: وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد! همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت: "ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟" چون "حضرت به من فرمودن،" حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت: یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟ از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید." و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... مشهد... روبروی ایوان طلا... خیره به گنبد طلا... اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي.... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
33 - Hashemi Nedjad.mp3
1.52M
🔖 خادم #امام_رضا علیه السلام که با زائران بد برخورد کرد 🔖 ♦️شفاعت #امام_جواد علیه السلام
28 - Hashemi Nedjad.mp3
1.81M
🔖 پیرزن با معرفت و با تقوا 🔖 عنایت #امام_رضا علیه السلام ♦️داستان پیرزن نیشابوری #استاد_هاشمی_نژاد پسنده / کرامت امام رضا علیه السلام 🔖
27 - Hashemi Nedjad.mp3
1.31M
این در بر روی کسی بسته نیست ... 🔖 شیخ بهایی و امام رضا علیه السلام 🔖 ♦️ شیخ بهایی و سر در حرم ♦️ رافت و مهربانی #امام_رضا علیه السلام #استاد_هاشمی_نژاد
خرافات در حرم مطهر رضوی 🔺متاسفانه خیلی از ما برای نشان دادن ارادت به ائمه معصومین علیهم السلام متوسل به یک سری خرافات و بدعت ها می شویم که نه تنها اجر اخروی ندارد، بلکه تاثیری در برآورده شدن حاجات نیز ندارد. خرافات به شکل های گوناگون بروز می کنند، برخی از مواردی که در حرم امام رضا علیه السلام بیشتر مشاهده شده و تاثیری در برآورده شدن و قبولی حاجات ندارد عبارتند از: ◽️1- تشرف به صورت نشسته یا راه رفتن با زانو ◽️2- کشیدن صورت و بدن به زمین که در خیلی از موارد باعث زخمی شدن و نجس شدن مسیر حرکت می شود. ◽️3- برگه هایی توزیع می گردد که شخصی بیماری بسیار سخت داشته و در خواب می بیند که شفا یافته است، باید این مطالب را چندین بار بنویسد و توزیع نماید. ◽️4- بستن پارچه و قفل به پنجره و ضریح مطهر به نیت اینکه تاثیر بیشتری دارد. ◽️5- توزیع بسته های حنا و شکلات با سفارش به انجام برخی عبادات خاص. ◽️6- نوشتن وصیت نامه پیامبر صلوات الله علیه بر روی کتب ادعیه. ◽️7- گرو گرفتن اموال حرم و خروج آن از حرم مطهر برای برآورده شدن حاجات. ◽️8- توزیع بسته های نخود و کشمش و برگه هایی که در آن نوشته شده چهارشنبه هفته اول فلان ذکر را (141مرتبه) بگویید، چهارشنبه هفته دوم (141 بسته) نخود و کشمش به همراه این اذکار را توزیع کنید چهارشنبه هفته سوم حاجت می گیرید. ◽️9- توزیع برگه هایی که در آن سرنوشت افرادی که به قرآن مجید توهین کرده و مسخ شده اند نوشته شده است. برگرفته از کتاب راهنمای زائرین امام رضا علیه السلام/ معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر می کرد سردش شده. پتو را تا بالا کشید. بیشتر به خودش فشارش داد. آیسودا حرفی نزد که نشان بدهد بیدار است. خصوصا با لخت بودنش خیلی خجالت می کشید. پژمان پشت کمرش را نوازش کرد. -بیداری؟ به ساعت پاندول دار مقابلش نگاه کرد. هشت صبح بود. وقت بیدار شدن! -هوم. پژمان لبخند زد. صورت آیسودا زیر گردن و گلویش بود. از جایش تکان هم نمی خورد. -بریم صبحانه بخوریم؟ -نه! خنده اش گرفت. -چرا؟ -هنوز خوابم میاد. دست راستش را باز کرد و دور کمر پژمان گذاشت. -همینجوری بمونیم. -باشه بمونیم. پژمان که بدش نمی آمد. دختری که تمام آرزویش بود حالا درون آغوشش هست. جوری که انگار وصله پینه شده. -گرسنه نیستی؟ -نه، خوابم میاد ولی خوابم نمیبره. پژمان با خنده سرش را بوسید. آیسودا با شیطنت زیر گلوی پژمان را بوسه های ریز می زد. -نکن دختر. -مال خودمه. -تلافی می کنم ها. آیسودا گوش نداد. پژمان هم به تلافی دستش را به سمت پایین تنهی آیسودا برد. آیسودا عین برق صورتش را کنار کشید. -نمی کنم دیگه. -نه دیگه فایده نداره. آیسودا را چرخاند. -هوس انداختی به جونم. -نه،... پژمان لبخند زد. -نترس! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شانه ی آیسودا را بوسید. -من تا نخوای هیچ کاری نمی کنم. چقدر ممنونش بود که این فرصت را به او می داد تا ترسش بریزد و خجالت نکشد. واقعا برایش سخت بود بتواند به این زودی کنار بیاید. تمام مدت عین آفتاب مهتاب ندیده ها بود. و حالا لخت میان آغوش مردی بود که حلال ترین آدم روی این کره ی زمین به او بود. آیسودا سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. چشمان سیاهش را دوست داشت. غرور و بزرگ منشی داشت. نافذ بود و برنده. -امروز عصر برمی گردیم اصفهان؟ -آره! -میشه چند روز اینجا بمونیم؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. -واقعا اینو می خوای؟ -یکم اینجاها بچرخیم. -هرچی تو بخوای. -کاری نداری اونجا؟ -زیاد مهم نیستن، فقط باید خان عمو رو تا ترمینال بدرقه کنیم. آیسودا موهایش را از روی چشمش کنار زد. -اشکال نداره. -به دایی رضا خبر میدم. خوب بود که پژمان دایی رضا صدایش می زد. وگرنه برای او هنوز حاج رضا بود. شاید عادت بود. شاید هم از ناراحتی این همه سال ندانستنش. هرچه که بود هنوز حاج رضا بود. تا کی دایی رضا شود خدا می دانست و بس! با اینکه خجالت می کشید ولی از آغوش پژمان بیرون آمد. لباس زیرش پایین تخت بود. برش داشت تا دکمه های پشتش را بزند. -بذار کمکت کنم. مخالفتی نکرد. لباس زیر را تن زد. موهایش را روی شانه اش ریخت. پژمان پشت سرش نشست و قفلش را بست. دستانش را دور شکم آیسودا کرد و به خودش چسباندش. شانه اش را بوسید. اصلا از این دختر سیر نمی شد. -من فامیل های پدریت رو ندیدم. -من همین یه عمو رو دارم 4 تا عمه. -عمه هات کجان؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
-اطراف اصفهان. -می بینیشون؟ -گاهی. صورتش را به صورت پژمان چسباند. -دختر دارن؟ پژمان لحظه ای تعجب کرد. انگار اول مفهوم سوال آیسودا را نگرفت. اما یک باره ترکید. صدای خنده اش بالا رفت. روی تخت ولو شد. آیسودا با اخم با مشت به جانش افتاد. -خوبه هستم که بخندی. پژمان دست هایش را گرفت تا مشت نزد. -کجای حرف من خنده داره؟ -خنده نداشت؟ آیسودا پشت چشم نازک کرد. -جواب منو بده. -خب دارن. آیسودا دستانش را از دستان پژمان کشید. عین یک شیر ماده، بلند شد و روی شکم پژمان نشست. -چند تا؟ -نشمردمشون. آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت. -باهاشون صمیمی هستی؟ عاشق این حسادتش بود. بامزه می شد. عین یک نوبرانه ی خوردنی! -جان منی تو دختر. -حرفو عوض نکن. پژمانی که کم می خندید این روزها مدام با آیسودا می خندید. انگار خوشی زیر رگ هایش دویده باشد. بودن کنار این دختر را بی نهایت دوست داشت. -نه صمیمی نیستم. -اونا چی؟ -من چیکار دارم به اونا؟ -اونا با تو کار دارن. -در عوض من با تو کار دارم. دست آیسودا را کشید. آیسودا تعادلش را از دست داد و روی سینه اش افتاد. پژمان هم محکم لب هایش را بوسید. -بدجنس! آیسودا از رویش بلند شد ولی همچنان روی شکمش نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 گونه ی پژمان را محکم کشید. -این به اون در. -ظالم. آیسودا چشمانش را لوچ کرد و گفت: همین که هست. پژمان لبخند زد. -همینی که هستی تمام دنیام شده. آیسودا با عشق نگاهش کرد. از روی شکم پژمان پایین آمد. کنارش دراز کشید. نگاهش را به سقف دوخت. -حس می کنم خیلی وقته وسط این دنیام. پژمان صورتش را برگرداند و نگاهش کرد. آیسودا چشمان درشتی داشت با مژه های برگشته! زیبا بود و تک! -دنیا داره آواز می خونه، الانم فصل زمستون نیست. -دیگه زمستون نیست. -نه نیست، همه جا پر از شکوفه اس، دیگه سردم نیست. به سمت پژمان برگشت. -مدیون توام، می دونم. -نه نیستی. دستش را دور گردن پژمان انداخت -مگه میشه؟ تو خواستی، ...همیشه هرچی خواستی به دست آوردی؟ -همیشه. -ولی من خیلی چیزا خواستم که به دست نیوردم. -از این به بعد به دست میاری. -امروز بریم حلقه بخریم. -نه! آیسودا متعجب پرسید: چرا؟ از روی تخت بلند شد. دست آیسودا را کشید و بلندش کرد. او را به سمت کمد دیوار کشاند. در کمد دیواری را باز کرد. گاو صندوق بزرگی ته کمد بود. رمز را وارد کرد و در گاوصندوق باز شد. پژمان جعبه ی تقریبا بزرگی را بیرون آورد. -اینا چیه؟ جعبه ی مخمل را به دستش داد. -بازش کن. آیسودا متعجب در جعبه را باز کرد. از دیدن طلا و جواهرات درون جعبه حیرت زده دستش را جلوی دهانش گذاشت. -مال مامانم بود. -خیلی قشنگن، خیلی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan