eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 سه تا "خ" را فراموش نکن : خدا ... خوبی ... خنده ... 🌼 برای سه تا " و " ارزش قائل باش : وقت ... وفاداری ... وجدان ... 🌺 تو زندگی عاشق سه تا " ص " باشد : صداقت ... صلح ... صمیمیت . 🌸 سه تا " الف " را در زندگی از دست نده : امید ... اصالت ... ادب ... 🌼 سه تا " ش " تو زندگی خیلی تأثیرداره : شکر خدا ... شجاعت ... شهامت 🌺 آرزوی من برای شما سه تا " س " : سعادت ... سلامتی ... سربلندی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت تازه عروساا بعد رفتن فامیلای شوهر😂 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
#ماجرای_آواز_قو🕊 #آواز_قو ماجرای جالبی داره که شاید با اون آشنا نباشید تا به حال درباره قوها زیاد به گوش شما رسیده ولی آیا میدونید جریان آواز قو چیه؟ كمتر كساني ميدونن آواز قو يعني چه… قو تنها پرنده ايه كه يك بار عاشق ميشه… و براي هميشه پاي عشقش ميشينه و تو تمام زندگي هر كاري براي راحتي عشقش انجام ميده قو تنها پرنده ايه كه زمان مرگشو ميدونه كِي هست ؟ چه زماني ميميره قو يك هفته مانده به مرگش ميره جايي كه برأي اولين بار عشقش يعني جفتشو ديده و عاشقش شده ، اونجا مي مونه تا زمان مرگش فرا برسه و يك روز مانده به مرگش يه آوازي براي عشقش از خود سر ميده و مي خونه كه بهترين و زيباترين آواز ميان پرندگان ست و بعد سرش را روي بالهايش ميگذارد و ميميرد ...👌👌👌 #تلنگر #اندڪی_تامل 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
از خدا نخواه❤️ که همه دنیا را به تو بدهد❣ از خدابخواه کسی را به تو بدهد❤️ که تورا به همه دنیا ندهد❣ ●•♥http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکنولوژی ای که مهندسان عمران را متحیر کرد😳😳😃 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹در روزهای گرم تابستان هرگز آب سرد نخورید ! 1- دچار افزایش وزن می‌شوید 2 - بدن تان کم آب باقی می‌ماند 3 - انرژی بدن را پایین می‌آورد 4 - فرآیند گوارش را مختل می‌کند 5 - ضربان قلب را کاهش می‌دهد 6 - دچار گلودرد می‌شوید 7 - باعث میگرن می‌شود 8 - پوست را منقبض می‌کند 9 - تعادل دمای بدن را بر هم می‌زند 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
آیسودا وقتی عصبی می شد به طرز باورنکردنی شیرین می شد. لپش رنگ می داد. چشمانش گرگ می شد. لب می جوید. تمام حالت هایش را دوست داشت. انگار از دماوند صدای آواز خواندن بیاید. -دیوار من کوتاه تر از این حرفاست خانم. نگاه آیسودا نرم و لطیف شد. بهار از چشمان او می آمد و تمام. -همیشه بهار باشم. -هستم که! پژمان از جاده خاکی وارد آسفالت شد. تا خود شهر حرف هایش متفرقه و از هر دری بود. قبل از رفتن به بازار رفتند. کمی چند قلم از وسایل سفره هفت سین را خریدند. آیسودا سر تا پا ذوق بود. بعد از چند سال این اولین سفره هفت سینی بود که ذوقش را می کرد. سال های قبل اسیر بود. هیچ چیزی یجان زده اش نمی کرد. بریده بود. ولی حالا در و دیوار هم جوانه زده بود. از این لعنتی تر؟! وقتی به خانه ی حاج رضا رسیدند پیرمرد به تنهایی درون حیاط نشسته و زیر آواز زده بود. صدایش تا سر کوچه می رسید. پژمان چند لحظه ای در را نزد. می خواست صدایش را بشنود. یکی از آهنگ های قدیمی را می خواند. تن صدای گرمی داشت. آیسودا به دیوار کوچه تکیه زد. همان طور که گوش می داد نگاهش به خانه ی ته کوچه بود. تخریب شده و کارگرها در رفت و آمد بودند. مصالح زیادی درون کوچه و خانه ریخته بودند. امیدوار بود خانه هرچه زودتر ساخته شود. دوست داشت با دست های خودش خانه اش را بچیند. پژمان بلاخره زنگ را فشرد. صدای حاج رضا قطع شد. صدای پاهایش را شنید که به سمت در می آمد. لخ لخ دمپایی هایش لبخند روی لبشان آورد. در که باز شد حاج رضا با دیدنشان گل از گلش شکفت. -خوش اومدین، خوش اومدین. پژمان با حاج رضا روبوسی کرد. گونه ی نرم آیسودا را هم بوسید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از چهره اش خوشحالی می ریخت. معلوم از تنهایی خانه غم زده است. -بیاین داخل دم در نمونین. -چندتا چیز آوردم پشت ماشینه. آیسودا وسایل سفره هفت سینی که دست پژمان بود را گرفت و گفت: من اینارو می برم تا بیاین. داخل خانه شد. درخت ها به جوانه نشسته بودند. چقدر این حال و هوا را دوست داشت. از پله های بهارخواب بالا رفت. -خاله جون... انگار یک قرن اینجا نبوده. در بهارخواب باز شد. خاله سلیم مشتاقانه در آغوشش کشید. -عزیزدلم. از آیسودا جدا شد. -خوش اومدی، پژمان کو؟ -با حاج رضا دم دره، یه خورده چیز میز آرده با هم میارنش داخل. خاله سلیم دست پشت کمرش گذاشت. -بیا بریم داخل یه چای برات بریزم. بوی تند قرمه سبزی به مشامش خورد. -وای چقد گشنمه. -ای جانم، الان سفره می کشم. -میام کمکتون. وسایل دستش را روی اپن گذاشت. فورا به اتاق رفت و لباسش را عوض کرد. از اتاق که بیرون آمد خاله سلیم مشغول بود. فورا به کمکش رفت. -خوبین؟ -مرسی عزیزم، خوش گذشت؟ -عالی بود. خاله سلیم به خنده گفت: از گ انداختن صورتت مشخصه. خنده ی پررنگی میان صورت آیسودا ظهور کرد. -همیشه خوش باشی عزیزم. -جاتون خالی. -هوا یکم گرم بشه میریم. -انشالله. حاج رضا و پژمان با چند ظرف ماست و دوغ داخل آمد. گردو و بادام ها را روی بهارخواب رها کردند. زیادی سنگین بودند. خاله سلیم سفره را انداخت. با پژمان سلام و احوالپرسی کرد. -بفرمایین. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کسی که درحضورصدام شکنجه میشود، کامل حسین یکی از دامادهای صدام است که یک بار درحمله ارتش بعثی عراق بدستورصدام ملعون به کربلا و حرم سیدالشهداء حَضرت ابی عبدالله الحسین"ع"همین کامل حسین فرماندهی ارتش بعث رابرعهده داشته بود و در موقع حمله به حرم مطهر ، با جسارت تمام خطاب به حضرت امام حسین"ع"گفته بود: توحسین هستی منم حسینم، حالاببنیم قدرت کداممون بیشتر هست ودستورحمله رابه حرم مطهر صادرکردکه بواسطه آن حمله بخشی ازحرم مطهروگنبد شریف تخریب شد،پس ازمدت کوتاهی که ازاین حمله گذشت، کامل حسین ویکی ازبرادرانش که اوهم داماد های صدام بود ، بخاطرمخالفت باصدام به همراه زن وفرزندان خودبه کشوراردن فرارکردند ودر آنجا دررسانه های گروهی به مخالفت باصدام پرداختند!!! ولی صدام آنان را فریب دادوتوسط سفیرعراق در اردن به آنان پیغام دادکه آنان را بخشیده است! این بدبخت هاهم بعراق برگشتندولی صدام دستور داد اول درحضورش آنان را بشدت شکنجه کردندوسپس اعدامشان کردوبدینوسیله بزودی کیفرحمله به حرم مطهرامام حسین"ع" را دیدند!!! ارسالی مخاطبین http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز پام رو بالا بردم تا از روی پاش رد شم که متعجب گفت _چیکار میکنی؟ یک پام رو اون طرف پاهاش روی زمین گذاشتم که کمی هول شد و خواست پاهاش رو عقب بکشه پاش به پام گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم و افتادم. کلافه نفسش رو فوت کرد و گفت _مریضی تو؟ چپ چپ نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ در بلند شد. با ترس گفتم _کیه؟ اخماش و در هم کشید و گفت _برو تو اتاق بیرون هم نیا چیزی نگفتم و بلند شدم به سمت اتاق رفتم و در و اندازه ی یک میلی متر باز گذاشتم نمی دونم چرا حس می کردم بابامه. در رو باز کرد.با دیدن این دختر فکم افتاد.یکی از مدل های معروف که کلی محبوب بود.این جا چی کار می کرد؟ داخل اومد که امیرخان گفت _الی تو اینجا چی کار می کنی گفتم نمی خوام تو همسایه ها کسی فکر بد برام بکنه. الی در و بست و با صمیمیت دست هاش و دور گردن امیرخان انداخت که چشمای منم از کاسه بیرون زد. با لحنی کشیده گفت _حافظ دلم برات تنگ شد خوب. جانم؟؟؟ حافظ کیه دیگه؟لبخندی محوی روی لب امیر خان نشست. بغلش کرد و با لحن بی سابقه ای گفت _من از دست تو چی کار کنم الی؟ یاد پوریا افتادم و بغضم گرفت اونم همین طور بغلم می کرد اما عجیبه که فکر می کنم بغل کردن امیرخان واقعی و از روی عشقه اما اون... الی گفت _امروز سر کار به زور تحمل کردم سمتت نیام حافظ من بدجوری عاشقت شدم. منتظر اخم و تخم از امیرخان بودم اما نفس بلندی کشید و گفت _منم همین طور قربونت برم از دست تو دیوونه نشم هنر کردم. _حافظ به خدا خیلی بدی منو بدجور عاشقم کردی تو... حرفش قطع شد اون هم به خاطر زنگ موبایل منه خاک بر سر. فوری قطعش کردم اما دیر شده بود و الی گفت _زنگ گوشی تو عوض کردی؟ نگاهی به موبایلم انداختم. بابام بود. بدون جواب دادن به بیرون خیره شدم. امیر خان با خونسردی تمام گفت _نه مهم نیست بیا یه کم بشین بدجوری بهت نیاز دارم. با هم به سمت مبل رفتن و از دید من خارج شدن روی تخت نشستم حالا جواب بابام رو چی بدم؟ اگه جواب بدم صدام بیرون میره و ممکنه امیرخان به خاطر ثوابی که کرده کباب بشه اما اگه جواب ندم خودم کباب میشم. مونده بودم بین دو راهی که صدای قهقهه ی امیر خان حواسم رو پرت کرد. متعجب گوش هام و تیز کردم. من تا دیروز فکر می کردم این بشر خندیدن بلد نیست و حالا این طور قهقهه میزنه 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
بخوانید و منتشر کنید http://eitaa.com/cognizable_wan
صداقت شاید به تو دوستان زیادی ندهد اما همیشه بهترین و ماندگارترینشان را نصیبت می کند... http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀 نه آرامشت را به چشمي وابسته كن، نه دستت را به گرماي دستي دلخوش چشمها بسته ميشوند و دستها مشت ميشوند... و تو مي ماني و يك دنيا تنهايي... ميليونها درخت در جهان به طور اتفاقي توسط موش ها و سنجاب هايي كاشته شدند! كه دانه هايي را مدفون كردند و سپس جاي مخفي آن را فراموش كردند... خوبي كن و فراموش كن.. " روزي رشد خواهد كرد" ✼═══┅🔶🍁┅═══✼ http://eitaa.com/cognizable_wan
سنگ شکن طبیعی 👌 50 گرم دم گیلاس، 50 گرم مغز هسته گیلاس کوبیده شده و 10 گرم رازیانه به مدت 10 تا 20 دقیقه در آب جوش دم شود و هر 8 ساعت استفاده شود (در مصرف آن افراط نکنید) #گیاه_درمانی ☘http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا عصبانی شدن شتر رو دیدین به این میگن کینه شتری😁😁 http://eitaa.com/cognizable_wan 👈 ❥❥❥●●••٠٠💋٠٠••●●❥❥❥
🍷🍻 حاضر غایب میکنم ! ● دلتنگی ؟ ● حاضر√ ● غم ؟ ● حاضر√ ● درد ؟ ● حاضر√ ● دوری ؟ ● حاضر√ ● رفــــیق ؟ ● رفـــــــــیق ؟ ● رفــــــــــــــیق ؟ بلندتر میخونم رفــــــــــیـــــــــق ؟ اگه هستی بگو حاضر ... ؟!؟!؟!😔 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
#بسيار_زيباست👇 مرد متاهلی در مجلسی گفت: زن مانند کفش میماند کهنه که شد میتوان آن را عوض کرد و کفش نو بپا کرد.... حکیمی در میان جمع گفت: بله این مرد درست میگوید برای مردی که خودش را در حد پا بداند، زن برایش همچون کفش میماند... اما مردی که خودش را در حد سر بداند زن برایش همچون تاج میماند...👑 #تقدیم_به_همه_بانوان_گل http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی👆 وقتی راننده تاکسی مثلا بهش جنون دست میده و حمله میکنه و میخوات سرنشین کناریشو بکشه!!! 😳 بیچاره مسافر عقب، نزدیک بود واقعا سکته کنه!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز با کنجکاوی بلند شدم و نا محسوس سرکی به بیرون کشیدم. الی روی پای امیرخان نشسته بود و با هیجان حرف می زد. یاد پوریا افتادم ما هیچ وقت این طور عاشقانه روبه روی هم ننشستیم. پوریا مرتب بغلم می کرد و می خواست منو ببوسه مدام حرف های عاشقانه میزد اما الان با دیدن نگاه امیر خان حرف های پوریا برام مصنوعی به نظر می رسید. روی تخت نشستم و برای پوریا پیام فرستادم _باید رو در رو حرف بزنیم. زود جواب داد _باشه عشقم بیام دنبالت؟ _سر کوچمون منتظر بمون. برام نوشت که تا نیم ساعت دیگه می رسه. دیگه به صدای امیرخان و الی توجه نکردم اما متوجه شدم الی بعد از یک ربع رفت و اون موقع تونستم زنگی یه خونه بزنم و به هزار بدبختی متقاعدشون کنم که سارا بهم نیاز داره و حالش خوب نشده و باید بمونم هنوز نیم ساعت نشده بود که پوریا پیام فرستاد که رسیده. بلند شدم و دستی زیر چشمام کشیدم فقط شانس بیارم با بابام رو به رو نشم... در اتاق و باز کردم.امیر خان مشغول کتاب خوندن بود با دیدنم اخمی بین ابروهاش افتاد و پرسید _چی می خوای؟ _می‌خوام برم بیرون... بلند شد و پرسید _خونتون؟ دلم میخواست بگم به تو چه اما گفتم _میرم بیرون یه حرفایی هست که باید با پوریا... با تحکم وسط حرفم پرید _تو هیچ جا نمیری بتمرگ سر جات. دهنم از حیرت باز موند و گفتم _تو چطور جرئت میکنی با من این طوری حرف بزنی؟ عصبی شد _یکی باید باشه توعه احمق رو سر جات بنشونه متاسفم که بابات نتونست این کاروبکنه _ولی تربیت من به تو نیومده حالیته؟ دوست دارم برم و با پوریا حرف بزنم. پوزخندی زد _بگو دوست دارم برم و دوباره به پوریا سرویس بدم انگار تمام اشکات اشک تمساح بوده و همچین بدت نمیاد که... هیستریک جیغ زدم _خفه شوووو _برو تو اتاق روی سگم و بالا نیار وگرنه... _و گرنه چی؟چه غلطی می خوای بکنی؟ _من نه ولی فکر کنم بابات بدش نیاد بدونه دیشب دخترش تو بغل کی شبش رو صبح کرده. نفسم بند اومد انقدر مصمم گفت که مطمئن بشم که میره و میگه. سکوتم رو که دید کمی آروم تر شد و گفت _اومده دنبالت؟ مظلوم سر تکون دادم که گفت _بگو بیاد بالا. متعجب گفتم _چی داری می گی؟اون... _اون اگه واقعا خاطر تو بخواد باید اون قدر مرد باشه که بی‌اد بالا و جواب بده حالا بهش زنگ بزن. با تردید نگاهش کردم و گفتم _می خوای چی بهش بگی؟ _اونش به تو ربط نداره تو زنگ بزن. نموند که اعتراض کنم و به اتاق رفت و در و بست فکر کنم رفت تا لباس تنش کنه. گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم با دیدن اسم پوریا تماس و وصل کردم _کجا موندی خانومم من برنامه دارم ها باید برم مردد گفتم _پوریا بیا بالا... جا خورد و متعجب گفت _چی؟ ترنج نکنه به بابات گفتی ها؟ به بابات گفتی که ما... وسط حرفش پریدم _بابام نه ولی یه نفر هست که فهمیده میای بالا؟ _از کجا فهمیده جز اینکه تو دهن لقی کرده باشی؟ من نمیام 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
رمان دوستی دردسرساز حرصم گرفت و گفتم _انقدر مرد نیستی که بیای و پای کارت وایستی؟ حق به جانب گفت _کدوم کار؟ تو خودت... عصبی وسط حرفش پریدم و چاک دهنم و باز کردم _ببین عوضی انقدر این حرف و نزن که انگار من مقصرم انگار اونی که آیندش در خطره تویی نه من... تو می دونستی اون قرص کوفتی چیه و گذاشتی من بخورم تو می دونستی من چه قدر رو این مسئله حساسم پس یه جوری برخورد نکن که انگار تو بی تقصیری یا پای کارت وایمیستی و عقدم میکنی یا دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. عصبی جواب داد _برو بابا مگه خرم کسی گردن بگیرم که انقدر راحت به دست میاد؟اینو بهت بگم که من حاضر نیستم با دختری که خودش و به این راحتی در اختیارم گذاشت ازدواج کنم.از کجا معلوم من اولین نفر بودم؟ از کجا معلوم آخری باشم؟ لال شدم این پوریا بود که این طوری باهام حرف می‌زد؟ _به نفعته خفه خون بگیری و جایی جار نزنی چون اونی که آبروش میره خود تویی من که بهت تجاوز نکردم به زور که نبردمت اون مهمونی خودت کردی پس از این به بعدم هر کاری می خوای بکنی پای خودت به من ربطی نداره. همین و قطع تماس.نگاهم به امیر خان افتاد که لباس پوشیده تکیه زده بود به دیوار و با تاسف نگاهم می کرد. گوشی از دستم افتاد حرف های پوریا توی ذهنم چرخید و چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم با صدای مردونه ی آشنایی چشم هام و باز کردم و نگاه گیجم رو به امیرخان دوختم که داشت با تلفن حرف می‌زد _گفتم که امروز تعطیل کنید نمیتونم بیام... نمیفهمی میگم نمی‌تونم؟ اصلا گوشی و بده به الی گه زدی به اعصابم حالیت نیست برام مشکل پیش اومده. چند لحظه بعد انگار گوشی دست الی رسید که لحنش نرم تر شد _الو عزیزم؟ ببین می تونی امروز کار و بدون من پیش ببری؟... نه قربونت برم چیز نگران کننده ای نیست... حالا بعدا دیدمت میگم برات... خاطرم جمعه می دونم بهتر از من از پسش برمیای... منم همینطور می بینمت. تلفن و قطع کرد و تازه متوجه چشم های بازم شد. با بدنی کرخت بلند شدم و گرفته گفتم _مزاحمتون شدم من میرم شما به کارتون برسید. با تحکم گفت _بشین سرجات. نگاهش کردم با اخم های درهمی کنارم نشست و گفت _یه نشونه از پوریا بهم بده! لبخند تلخی زدم و گفتم _لازم نیست اون منو نمیخواد. _منم نمیخوام برم و بهش بگم که تو رو بخواد فقط میخوام حالیش کنم بازی کردن با زندگی یه دختر چه عواقبی داره. به صورت اخمالودش نگاه کردم و پرسیدم _چرا؟ اون هم نگاهم کرد و گفت _یک بار به خاطر قسمی که خوردم کاری باهاش نداشتم و باعث شدم کسی که مثل خواهرمه جلوی چشمم خودکشی کنه. پوزخندی زدم و با طعنه گفتم _من خودکشی نمی کنم. _برای همینه یه روزه چیزی نخوردی؟این وضعت کم از خودکشی نداره _خودکشی هم نکنم بعد از اینکه بابام بفهمه منو می کشه من... با تردید نگاهش کردم... می تونستم بهش اعتماد کنم؟ دل و به دریا زدم و دودل گفتم _من میخوام فرار کنم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
-زحمت کشیدین زن دایی! -این حرفا چیه؟ نوش جانتون. آیسودا ظرف های ترشی را وسط سفره گذاشت. -هرچی واسه سفره هفت سین لازم بود با پژمان خریدیم. -دستتون درد نکنه خودمم گرفته بودم. -حالا با هم می چینیم. پژمان و آیسودا با اشتها ناهار خوردند. درون بازار زیادی چرخیدند. آنقدر که آیسودا واقعا خسته شده بود. بعد از ناهار پژمان به اتاق آیسودا رفت تا چرت بزند. خود آیسودا هم تند تند ظرف های ناهار را شست. همراه با خاله سلیم روی میزهای مبلمان سفره هفت سین را چیدند. کمی هم با خاله سلیم حرف زد. خسته بلند شد تا او هم کنار پژمان چرت بزند. پژمان گفته بود عصر می رود سری به خانه بزند. باید ببیند کار تا کجا پیش رفته. وارد اتاق شد. کنار پژمان دراز کشید. روی زمین خشک دراز کشیده بود. دلش رفت. صورتش را بوسید. بلند شد. فورا دوتا تشک کنار هم انداخت. بالش ها و پتو را گذاشت. روی پژمان خم شد. -عزیزم... پژمان تکانی نخورد. -جان جانانم... -هوم... -بیا رو تشک بخواب اینجا خیلی خشکه. پژمان خواب آلود بلند شد و روی تخت دراز کشید. آیسودا هم فورا دراز کشید و خودش را در آغوشش جا کرد. پژمان میان خواب و بیداری بغلش کرد. -تازه اومدی بخوابی؟ -هوم. -سفره تو چیدی؟ -هوم. آیسودا زیر گلویش را بوسید. -بخواب عزیزم. پژمان دیگری حرف بزند. فقط صورتش را میان موهای آیسودا برد و نفس کشید. عطرش را بی نهایت دوست داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ساختمان تازه پی ریزی شده بود. چهارتا کارگر بود و یک استادکار. نادر هم بالای سرشان. البته یک مهندس ناظر هم از طرف شهرداری مدام برای سر زدن می آمد. پژمان بدون وام گرفتن داشت خانه را بالا می برد. اینگونه بهتر بود. حداقل خودش را بدهکار نمی کرد. دوتا از درخت ها را از ریشه درآورده بودند. مساحت ساخت زیاد بود. پژمان از خانه های بزرگ خوشش می آمد. بزرگ و دلباز! آیسودا هم آمد و سری به خانه زد. ولی خیلی زود رفت. می خواست سوفیا را ببیند. چند روز بی خبر بود. نامرد خودش هم زنگ نزد. جلوی در خانه شان ایستاد و زنگ را زد. انگشتر مادر پژمان درون دست چپش می درخشید. نگین هایی تلالوی بی نظیری داشت. -جانم؟ -باز کن ببینم نامرد. -اِ، تویی، بیا تو. -نه عمه ته. در باز شد. در را به عقب هول داد و داخل شد. سوفیا با تاپ و شلوارک ایستاده بود. -خاک تو سرت با این لباس پوشیدنت، یخ می کنی. -اومدم پیشواز تو خیرسرت. خنده اش گرفت. در را بست و با قدم های تند به سمتش رفت. سوفیا موهای بلندش را دورش باز گذاشته بود. فورا بغلش کرد. -نامرد دلم برات تنگ شده. -واسه همین بهم زنگ زدی؟ -بد کردم می خواستم کنار شوهر جونت باشی؟ آیسودا چپ چپ نگاهش کرد. -تو هم که خیلی به فکر منی. دست پشت کمر آیسودا گذاشت و او را به داخل هدایت کرد. -کی خونه تونه؟ -هیشکی، خودم تنهام. -خب میومدی خونه ی حاج رضا. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-حال نداشتم، فکر نمی کردم برگشتی. -یه زنگ می زدی می فهمیدی. -خب حالا. آیسودا خندید. فورا به سمت اپن رفت. دوتا بالش گرد گذاشته بودند. همان جا تیکه داد. -چی می خوری؟ -هرچی. سوفیا وارد آشپزخانه شد تا شیرقهوه بیاورد. داشت برای خودش درست می کرد که زنگ خانه به صدا درآمد. -اونجا چه خبر؟ -هیچی! -یعنی هیچ کاری نکردین؟ آیسودا خندید. ولی صدای خنده اش به سوفیا نرسید. -منحرف نباش. -خودتی، چهار روز پیشش بودی می خوای دستم بهت نزنه؟ -خجالت بکش. -کشیدم تموم ش رفت، حالا تعریف کن. شیرقهوه ها را درون دوتا لیوان بزرگ ریخت. شکر هم همراهش آورد. شیرقهوه ها را جلوی آیسودا گذاشت. -بنال دیگه. -آخه چی بگم؟ -آخرشبیاتونو تعریف کن. آیسودا بلند زیر خنده زد. -خوابیدیم دیگه. -قبلش؟ -مگه قبل هم داشت؟ -خدا لعنتت کنه، دیگه ازت نمی پرسم! آیسودا بلندتر خندید. -نکبت! -فحش دیگه ای نداری؟ -زورت میاد بگی؟ -آخه چیزی نبوده. -آره جون خودت، زنشی، اونوقت هیچ کاری بهت نداشته. -گذاشتیم شب عروسی. ترجیح می داد یک چیزهایی در زندگیش بماند. لازم نبود همه چیز بیان شود. سوفیا با شک و تردید نگاهش کرد. -به جون خودم. -باشه، تو راست میگی. -دروغم چیه؟ -اونجای آدم دروغگو. آیسودا دوباره خندید. -بذار قهوه مو بخورم. فنجان قهوه اش را برداشت. -چه خبر؟ سوفیا پاهایش را دراز کرد. شلوارک زرد رنگی به پا داشت. -هیچی، الاف تو خونه. -تو که عمری الافی. -گمشو بابا. -مامانت اینا کجان؟ سوفیا دستی به پوست پایش کشید. تازگی بدنش زیاد خارش می گرفت. نمی دانست روی چه چیزی حساسیت دارد. -نگفتن که! آیسودا از قهوه اش خورد. -خونه ته کوچه رو چرا خراب کردن؟ -می خوان بسازنش. -واسه چی؟ مگه خوب نبود؟ -قدیمی بود. -بابا این شوهرت چقدر لارجه! آیسودا کمرنگ لبخند زد. -خدا از این شوهرا نصیب منم بکنه. -الهی آمین. -شانس منو می بینی تو رو خدا؟ همه رو برق می گیره منو چراغ موشی، هفته پیش یه خواستگار داشتم، طرف هیچی نداشت واسه من کلاسم می ذاره. -حالا میگی؟ -اصلا نذاشتم بیان. -چرا؟ -خوشم نیومد. آیسودا فنجان خالیش را زمین گذاشت. برق انگشترش سوفیا را گرفت. فورا دستش را گرفت. -اینو پژمان داده؟ -هوم. -دختر خیلی قشنگه. -قدیمیه. -از نوع نگین کاریش مشخصه. دستی به نگین های انگشتر کشید. -حتما مال مامانش بوده ها؟ از همین کارا که تو فیلما می کنن؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#شیمی ⁉️ چرا وقتی آب یخ می زند حجمش زیاد و وزنش کم می شود؟ ✅ آب تنها مایعی است که وقتی از حالت مایع به جامد که همان یخ است تبدیل می شود حجمش زیاد می شود ؛ به همین علت با ذوب شدن نواحی قطبی سطح اقیانوس ها روی کره زمین بالا می آید. در ترکیبات دیگر وقتی دمای مایع افزایش پیدا می کند چگالی کم می شود چون مولکول ها از یکدیگر به دلیل حرکات ناشی از حرارت فاصله می گیرند. وقتی دما کاهش پیدا می کند مولکول ها بهم نزدیکتر می شوند و در نتیجه چگالی زیاد شده و حجم کاهش پیدا می کند. ولی در یخ همه چیز برعکس است و این دلیلی بر شگفت انگیز بودن ساختار مولکول آب است. در آب هر مولکول با ۳/۴ از مولکول های دیگر آب ، پیوند هیدروژنی تشکیل میدهد. در یخ هر مولکول با چهار مولکول دیگر پیوند هیدروژنی تشکیل می دهد. بدلیل نزدیک تر شدن مولکول های آب در یخ به همدیگر پیوند های هیدروژنی بیشتری تشکیل میشود. این به معنی آزاد شدن فضای بیشتر و در نتیجه حجم بیشتر در ساختار یخ است. پس حجم یخ نه درصد بیشتر از آب است. اما دلیل سبک تر بودن یخ از آب هم بدلیل وجود همین فضای خالی اضافه ای است که در ساختار یخ نسبت به آب وجود دارد. برای همین یخ روی آب می ماند. http://eitaa.com/cognizable_wan
بيدار کردن دخترا توسط پدر👇👇 عزيزم، عروسکم، پاشو ببين خورشيد خانم اومده بهت صبح به خير بگه پاشو قربونت برم بيدار کردن پسرا توسط پدر👇👇 لنگ ظهره پاشو ديگه لندهور. مرده شور خرناستو ببره خواب به خواب بري ان شاالله به احترام مظلوميت پسرا، يک دقيقه سکوت😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
علت طولانی بودن صحبت خانم ها🤔 حنانه رو میشناسی خواهر فاطمه دختر خاله نوری که میشه زن پدر شوهر مریم دختر نسرین خواهر محمد پسر اشرف همسایه سپیده دختر منیره !! نه نمیشناسمس ای بابا حنانه که دیدیمش تو عروسی ندا دختر محمد که باباش میشه دایی منیره و خواهرش پسر عمشونو گرفته مادربزرگش و مادربزرگ سارا دختر کلثوم میشن دختر خاله اهاااا شناختم، چش شده ؟؟ لاغر شده 😳😐😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو تو خیابون بدو بدو اومد سمتم یقه مو گرفت گفت: مرتیکه با زن من چیکار داری؟ منم هنگ کرده بودم گفتم هیچی به خدا گفت: نمی تونی هم کاری داشته باشی! چون من اصلا زن ندارم!😳😂 بعد یه کم مثل اسب خندید رفت بعد میگن تحریم ها هیچ اثری رو مردم نداشته 😕😂 http://eitaa.com/cognizable_wan