#حیات_وحش
⁉️ چرا فلامینگو ها صورتی اند؟
✅ فلامینگو ها پرندگانی هستند که معمولا به رنگ صورتی یا نارنجی دیده می شوند. آن ها اغلب از موجودات معلق موجود در آب ها تغذیه می کنند و پاهای بلندشان در جستجوی شکار در آب های عمیق است. گروهی از فلامینگو ها از جلبک های دریایی ، سیانو باکترها و گیاهان تک سلولی تغذیه می کنند و گروه دیگری موجودات بزرگ تری چون حشرات ، بی مهرگان و ماهی های کوچک را طعمه خود قرار می دهند. فلامینگو ها بر اساس موادی که از آن ها تغذیه می کنند می توانند به رنگ های صورتی ، نارنجی ، خاکستری یا سفید باشند. جلبک ها و سخت پوستانی که این پرندگان از آن ها تغذیه می کنند رنگدانه های کاروتنوئید دارند. جالب است بدانید جلبک های سبز - آبی و میگوهای ساکن آب های شور که پرندگان از آنها تغذیه می کنند حاوی بیشترین مقدار از این رنگدانه ها هستند. آنزیم های موجود در کبد فلامینگو ها رنگدانه های کاروتنوئید را که وارد بدن آنها شده است تجزیه کرده و از تجزیه این رنگدانه ها مولکول هایی به رنگ های صورتی و نارنجی به وجود می آید که در بال ها ، منقار و پاهای این پرندگان رسوب می کند. به همین دلیل معمولا گروهی از فلامینگو ها که از جلبک ها تغذیه می کنند در مقایسه با فلامینگو هایی که جانوران کوچک ساکن آب ها را شکار می کنند بسیار پر رنگ تر هستند. فلامینگو هایی که سر از تخم بیرون می آورند پرهایی به رنگ خاکستری دارند و به تدریج بر اساس مواد غذایی ای که از آنها تغذیه میکنند رنگشان تغییر خواهد کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_کوتاه
در زمانهای قدیم مردمی بادیه نشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.
و اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. همسرش گفت باشه آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده ی کوچ شدند؛ زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد. وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری.
حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده ی وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند. مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت.
انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند
ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند
که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود👌🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
♥️از قسمت اول #قسمت_520
درمانده بود.
پژمان کاملا درکش می کرد.
خودش هم وقتی آیسودا را نداشت درمانده شده بود.
پس حال مردی که رقیب جدی در تجارتش بود اصلا عجیب و غریب نبود.
-چی شده؟
-یک ماهه میگردن پیدا نمیشه.
-چرا بی خیالش نمیشی؟
متعجب به پژمان نگاه کرد.
-تو بی خیال میشیدی؟
سوال ساده ای بود.
با یک جواب ساده.
-نه!
-پس شبیه همدیگه هستیم.
-من نمی دونم قراره از کجا شروع کنی.
-عکسش رو دارم، با اسم و فامیلش، بلاخره می تونی کمکم کنی.
پژمان پوفی کشید.
خودش را درون دردسر انداخته بود.
او آیسودا را هم به زور پیدا کرد.
وای به حال این دختری که پولاد از او حرف می زد.
پولاد عکسی را از جیبش درآورد.
مقابل پژمان گذاشت.
نگاه پژمان پایین آمد و روی عکس افتاد.
دختری که درون عکس بود با آن لبخند دلکش...
دستش زیر میز مشت شد.
-آیسودا راغب.
-این عکس...
-مال چهار پنج سال پیشه، الان ازش عکسی ندارم.
-خب...
-باهم همکلاس بودیم، دیوونه وار همو می خواستیم ولی یهو رفت بخاطر مادرش دیگه برنگشت تا چند ماه پیش...
پژمان به زور آب دهانش را قورت داد تا همین الان پولاد را نکشد.
به ولا که خونش را می ریخت.
-تمام روز و شبمون با هم بود، با هم نفس می کشیدیم...
-بسه، چندماه پیش چی شد؟
پولاد نگاهی به پژمان و صورت سرخش انداخت.
-از دست یکی فرار می کرد، چند روزی خونه ام بود ولی از اونجا هم رفت، البته تقصیر گندی که خودم زدم بودم.
-چیکار کردی؟
پولاد متعجب پرسید: چی شده؟ خوبی؟
تن صدای پژمان بالا رفت.
-چیکار کردی؟
-چته پژمان نوین؟
-جوابمو بده!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_521
پولاد متعجب بود.
این تغییر رویه کاملا غیرعادی بود.
اصلا درک نمی کرد چرا حال و هوای پژمان یک هو ابری شد.
رعد و برقش دامن او را نگیرد.
پژمان عکس را چنگ زد.
-هی پسر...
-خفه شو.
پژمان از جایش بلند شد.
پولاد هم فورا بلند شد و بازویش را گرفت.
-چی شده؟
با خشم یقه ی پولاد را گرفت.
-این دختر، زن منه.
شوک به پولاد وارد شد.
دستش شل شد و کنارش افتاد.
-چی؟!
پژمان با عکس درون دستش فورا از پله های کافی شاپ پایین آمد.
دیگر تحمل ریخت و قیافه ی پولاد را نداشت.
یک کلام دیگر حرف می زنم دکور صورتش را از ریخت می انداخت.
باید آیسودا را می دید.
حس می کرد در حال انفجار است.
شاید هم در حال مردن!
زنش...
کسی که تمام مدت فکر می کرد معصوم به تمام معناست...
هرزگی هایش را کرده.
تفاله هایش نسیب او شده بود.
تفاله ی مردی که خودش را شیدا نشان می داد.
نشانشان می داد.
هزار بار از آیسودا پرسید مردی در زندگیش بوده یا نه؟
هر بار گفته بود نه!
هر بار جواب قانع کننده ای نداد.
نگو، خانم لذت هایش را برده.
جولان هایش را داده.
ته مانده هایش به او رسید.
وقتی چهارسال را در این شهر بی در و پیکر طی کرد.
سوار ماشینش شد.
حال و احوال پولاد هم اصلا برایش مهم نبود.
او را هم آدم می کرد.
یک شب که مهمان نوچه هایش شود می فهمید دنیا چند رنگ است.
به زمینش می زد.
تمام دار و ندارش را می گرفت.
ولی اول تکلیفش را با آیسودا روشن می کرد.
آن چند روز...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻭﻗﺘﺎ ﻻﺯﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ....
ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻦ!!!
ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ ...
ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑﺰﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ...
ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ ...
ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺩﻥ ...
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!!
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ...
ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ ...
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ!!!
ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ..........
ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ............
ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ..........💚
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دررسرساز
#پارت61
حالا میای یا ن؟
لیوان ابلیمو رو مزه نزه کردم و نوشتم
_باشه فقط یک ساعت
تندجوابش اومد.
باشه عشقم میام دنبالت
پوزخندی زدم و نوشتم
_لازم نیست ادرس بده خودم میام .
به ثانیه طول نکشید ک زنگ زد،ریجکت کردم ک پیام داد
_هنوز دلخوری خانومم؟بابا میخوام برات جبران کنم دیگه بیام دنبالت؟
جوابشو ندادم چند دقیقه بعد ادرسو فرستاد و پایینش نوشت
_بفرما لج باز خانم...
لیوان ابلیمو رو سر کشیدم و بلند شدم.
امشب تولد یکی از دوستای پوریا بود تو یه کافی شاپ بزرگ...از صبح پیله کرده بود که باهاش برم...از همون اول قصد داشتم برم امازمانی که حسابی زجر کشش کردم.
به سمت کمد رفتم و مانتوی جلو باز بنفشم رو برداشتم.
شومیز سفیدی برای زیرش انتخاب کردم با شلواری از ست مانتو یک ساعت بعد حاظر و اماده نگاهی توی اینه به خودم انداختم.یادداشتی برای امیر نوشتم که تولد یکی از دوستامه
و بعد از زنگ زدن به تاکسی از خونه بیرون زدم.
کافی شاپ زیاد دور نبود اما بخاطر ترافیک سنگین نیم ساعت دیرتر از زمانی که قول دادم رسیدم.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم پوریا که چشمش به در بود با دیدن من بلند شد و به سمتم اومد.
بی تعارف دستش رو دور کمرم انداخت و گفت
_خوش اومدی عشقم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسرساز
#پارت62
جوابشو با یه لبخند کوتاه دادم.
خم شد و کنار گوشم گفت:
_خیلی خوشگل شدی
قدمی ازش فاصله گرفتم و گفتم
_ممنون
با پرویی دستش رو روی گودی کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
سر یه میز دونفره نشستیم که گفت
_خوشحالم که اومدی
لب باز کردم که چیزی بگم اما با دیدن چهره ی اشنایی ماتم برد
الی تکیه زده بود به دیوار در حال بگو بخند با یه پسر جوانی بود.
لبخند موذی روی لبم نشست.تحویل بگیر امیرخان.عشقت دو روزه کفتر جلد بوم دیگه ای شد.
صدای پوریا نگاهم رو به سمت خودش کشوند.
_حواست با منه ک ترنج؟با خانوادت که چیزی نگفتی؟
در حالی که حواسم پیش الی بود گفتم
_نه نگفتم
اروم موبایلمو در اوردم.مطمئنم که امیرحافظ بدش نمیومد که این صحنه رو ببینه.
روی دوربین موبایلم رفتم وقتی سر بلند کردم خشکم زد.
خودش بود.خود امیر بود که کنار الی ایستاده بود...
اخم ریزی بین ابروهام افتاد وقتی دیدم چطوری دست دور کمرش حلقه کرده.
الی خودش رو پس کشید و امیر نگاه معناداری بهش انداخت
به ظاهر گوشم به پوریا بود اما تمام حواسم رو به اونا دارم.
چند دقیقه بعد پسر از جمعشون خارج شد.
امیر با اخم های درهم چیزی،به الی گفت که اون هم با سر تقی جوابش رو داد.
نفهمیدم چی گفت اما حرفش امیر رو خیلی اعصبانی کرد
مچ دست الی رو گرفت و دنبال خودش کشوند.
با نگاهم دنبالشون کردم و نگاهم روی تابلویی مات موند.
_سرویس بهداشتی
تیز از جام بلند شدم که پوریا گفت
_کجا میری
جواب دادم
_میرم دستامو میشورم میام
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت دیوارکی رفتم که لحظه ای یش امیر و الی پشتش مخفی شده بودن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
ماشین پدر فوت شده
برخی از افراد گمان می کنند ماشین پدر فوت شده، جزو حَبْوه محسوب شده و به پسر بزرگ می رسد.
در حالی که ماشين و يا مرکب ديگر جزو حَبْوه نيست و جزو ميراث حساب مىشود و به همه ورّاث تعلق دارد.1
تعریف حَبْوه: بخشی از دارایی مرد متوفی که پیش از تقسیم ارث میان وارثان، به بزرگترین پسرش میرسد.
1. استفتاء از دفتر آیت الله العظمی خامنه ای
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_522
مطمئن بود با پولاد رابطه داشته.
زیر دلش زده و بعد هم رهایش کرد...
کوهی از آشتفشان بود.
خون خونش را می خورد.
اصلا نمی فهمید با چه سرعتی رانندگی می کند.
اگر تصادف هم می کرد حالیش نبود.
سرش پر بود از سوال!
او زن باکره می خواست.
آیسودا باکره بود.
قابت کرد.
اما روحش باکره نبود.
مرد دیگری درونش جای داشت.
می مرد بهتر بود.
کاش می مرد.
کاش نمی دید.
بلاخره وقتی وارد کوچه شد از توپ بازی پسربچه ها عصبی شد.
دستش را روی بوق گذاشت و رها هم نکرد.
خودش می فهمید دیوانه شده.
بچه ها از جلویش کنار رفتند.
او هم ماشین را جلوی خانه ی حاج رضا پارک کرد.
پیاده شد و دست روی زنگ گذاشت.
طولی نکشید که آیسودا با چهره ای خندان در را به رویش باز کرد.
-سلام، خوش اومدی.
داخل خانه شد.
مچ دستش را گرفت و به سمت بهارخواب کشاند.
آیسودا شوکه و ترسیده گفت: چی شده؟!
پژمان جوابش را نداد.
فقط او را به سمت خانه کشاند.
با هول و لا جلوی در کفش هایش را بیرون آورد.
آیسودا واقعا ترسیده بود.
آن روی پژمان را درون عمارت زیاد دیده بود.
ولی حالا...
نزدیک بود قبض روح شود.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود.
-سلام پسرم.
پژمان حتی جواب سلام خاله سلیم را هم نداد.
فقط در اتاق خواب را باز کرد و آیسودا را به داخل پرت کرد.
خودش هم داخل شد و در را بهم کوبید.
-چی شده پژمان؟
پژمان داد زد: خفه شو، خفه شو.
عکسی که درون جیبش مچاله شده بود را درآورد و روی آیسودا پرت کرد.
-قرار بود کی بفهمم ها؟ کی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_523
آیسودا در حالی که می لرزید خم شد و عکس را از جلوی پایش برداشت.
عکس را صاف کرد و نگاه کرد.
انگار دنیا روی سرش آوار شد.
این عکس برای 5 سال پیش بود.
پولاد گرفته بود.
درون میدان امام وقتی قدم می زدند.
اشکش داشت در می آمد.
-کی؟ قرار بود کی بگی؟
-پژمان گوش کن...
-من خرم ها؟ چهارسال تو عمارت مخفی کردی، اینجا هم مخفی کردی، همین که فرار کردی رفتی پیشش نه؟ گلی که میخواستی بهت داد؟
بغض ته گلویش مشت شد.
-بخدا اینجوری نیست.
-خودش گفت، لازم نیست تو بگی...
-پولاد؟!
-خوبه که هنوز اسمش یادته؟ می دونی که چند ماه دنبال پیدا کردنته...
به سمت پژمان قدم برداشت.
-بخدا اونجوری نیست که تو فکر می کنی.
دستش را جلو برد تا بازوی پژمان را بگیرد.
ولی پژمان محکم زیر دستش زد.
ضربه آنقدر شدید بود که آیسودا آخش درآمد.
پژمان کلافه و عصبی تکان خورد.
برگشت ببیند بلایی سرش نیاورده؟
با دیدن چهره ی اشکی آیسودا دلش گرفت.
صدای در اتاق آمد.
-چی شده بچه ها؟
پژمان گفت: خودمون حلش می کنیم زن دایی!
آیسودا در حالی که گریه می کرد گفت: به خدا کاری نکردیم.
پژمان حالیش نبود.
منطق را قی کرده بود.
فقط به سمت آیسودا رفت.
دست چپش را محکم گرفت.
آیسودا بدون اینکه بفهمد حلقه درون دستش کشیده شد.
پژمان حلقه را بالا آورد.
-تو لیاقتش رو نداشتی، اگه بلایی سرت نمیارم چون به مامانت قول دادم، وگرنه...
ادامه نداد.
آیسودا با صدای بلندی هق زد.
-پژمان...
-تموم شد.
واقعا هم تمامش کرد.
بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون زد.
آیسودا با همان صورت اشکی به دنبالش دوید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
خواستند یوسف را بکشند ، یوسف نمرد
خواستند او را بفروشند که برده شود ،
پادشاه شد. خواستند محبتش از دل
پدرخارج شود ، محبتش بیشتر شد
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت ؛
چرا که اراده ی خداوند بالاتر از هر اراده ای است
یوسف میدانست تمام درها بسته هستند ، اما بخاطر خدا حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،
اگر ته چاه مشکلات موندی ؛ نگران نباش
به دنبال درهای بسته برو ،
چون خدای تو و یوسف یکیست👌
#همیشه_امیدت_به_خدا_باشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
💛💛💛
👈 #از_بستــگان_خـــدا
✍کودکی با پای برهـنه روی برف ها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
نگاه می کــــرد...
زنی در حال عبـــور او را دید و دلش
سوخت، او را به داخل فـروشگاه برد
و برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خــودت باش! کودک پرسید:
👌ببخشید خانم شما خـــدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنـــده های خدا هستم کودک
گفت: میدانستم با او #نسبتی دارید!
http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️
♦️از نو شروع کنید.
🍃در اوایل آشنایی که زوجها تازه به هم رسیده اند همه چیز تازه و هيجان انگیز است و هر یک از آنان کاستیهای طرف مقابل را نادیده میگیرد، اما پس از مدتی عيب جويي و غر زدن آغاز میشود و عبارت:
🔰 "عزیزم چقدر خوشگل شدی"
جاي خود را به
❌ "این لباس چیه پوشیدی ؟"
یا
❌ "این چه سرو وضعيه برای خودت درست کردی"
🍃اگر اين عبارتها به گوش شما آشناست. و رابطه اتان دچار چنين وضعيتي شده است، باید هر دوی شما دست به دست هم دهید و چارهای برای آن بیاندیشید
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
#فیزیک
⁉تا بحال اين سوال برايتان تداعی نشده است كه وقتی در اتاقی كه هيچ منفذی ندارد، ناگهان لامپ را خاموش می كنيد، نور فضای اتاق به كجا می رود و چرا اتاق تاريك می شود؟
✅ اولا فضای اتاق را به اين دليل روشن می بينيم كه ذرات درون فضای اتاق به مانند عدسی رفتار می كنند و باعث شكست و پخش شدن نور می شوند و باعث ميشود اتاق كاملا روشن شود.
واقعيت امر اين است كه نور هم خاصيت ذره ای دارد و هم خاصيت موج گونه. وقتی شما سنگی را در آب می اندازيد درون آب موجی ايجاد ميشود با شعاع های متفاوت. هرچقدر اين شعاع ها بزرگ و بزرگتر ميشوند، سطح انرژی شان كم و كمتر ميشود و كم رمق تر بنظر ميرسند.
وقتی منبع نور كه همان لامپ می باشد قطع ميشود، بعلت اينكه امواج نور به در و ديوار و ذرات درون اتاق برخورد می كنند سطح انرژی شان كم و كمتر می شود.
حتما ميدانيد كه طيف نور مرئی از بنفش و آبی كه دارای بالاترين سطح انرژی هستند شروع شده و به طيف قرمز كه داراي كمترين سطح انرژی است ختم ميشود. به همين دليل در اثر برخورد ذرات فوتون با ذرات فضای اتاق و مانع های مختلف، آنقدر سطح انرژی شان كم شده كه حتی از طيف نور مرئی خارج و به مادون قرمز می رسد.
درون اتاق نور وجود دارد و از بين نرفته است بلکه ما قادر به ديدن آن نيستيم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مغز در هنگام خواب رفلکس عطسه کردن را غیرفعال میکند و اگر در محیط خواب شما عوامل عطسه ٱوری مثل گرد و غبار، پر یا موی حیوانات خانگی وجود داشته باشد، بعد از بیدار شدن عطسه خواهید کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌺🍃🌟🍃🌺🍃🌟🍃
فوق العاده زیباست این متن👌❤️
در عالم کودکي به مادرم قول دادم که هميشه هيچ کس را بيشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسيد و گفت:
«نميتواني عزيزم!»
گفتم:
«ميتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بيشتر دوست دارم.»
مادر گفت:
«يکي ميآيد که نميتواني مرا بيشتر از او دوست داشته باشي.»
نوجوان که شدم دوستي عزيز داشتم ولي خوب که فکر ميکردم مادرم را بيشتر دوست داشتم. معلمي داشتم که شيفتهاش بودم ولي نه به اندازه مادرم.
بزرگتر که شدم عاشق شدم.
خيال کردم نميتوانم به قول کودکيام عمل کنم ولي وقتي پيش خودم گفتم:
«کدام يک را بيشتر دوست داري؟»
باز در ته دلم اين مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و يکي آمد.
يکي که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادماني خنديد و گفت:
«ديدي نتوانستي.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنيا بيشتر ميخواستم.
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نميخواستم و نميتوانستم به قول دوران کودکيام عمل کنم.
آخر من خودم مادر شده بودم
❣http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در بسیاری از مواقع، هنگام بروز "سکته مغــــزی" ما حتی متوجه علایم سکته نمیشویم و تصور میکنیم بیمار فشارش افتاده و دنبال آب قند میرویم و همین تعلل منجر به فاجعه ای جبران ناپذیر میشود !
+ این کلیپ به شما کمک میکنه با تشخیص به موقع، جان عزیزانتون رو نجات بدید! حتما تا آخر ببینید و دیگران رو هم مطلع کنید
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
💢هتل وحشت💢
هتل وحشت یکی از نقاط رعب آور جهان است که جست و جوگران ترس و وحشت حتما به آنجا می روند. این هتل در شهر لاس وگاس ساخته شده و مساحت آن به ۱۳۹۳ متر مربع می رسد.ساخت این هتل ۱۰ میلیون دلار هزینه داشت اما سازندگان آن معتقدند که هزینه صرف شده برای این هتل به ترس و وحشت ایجاد شده در آن می ارزد.راهروهای این هتل تا جایی که امکان دارد به شکل قدیمی و کهنه ساخته شده و درهای اتاق های آنها به صورت آهنی و به بدترین شکل ممکن طراحی شده است
افرادی که در این هتل ساکن می شوند هرگونه ترس و وحشت را به جان می خرند. فضای هتل طوری طراحی شده که ترس و وحشت را به بازدیدکننده انتقال می دهد. آینه های دستشویی این هتل همگی خون آلود است و حتی در گوشه و کنار رختشویخانه آن تکه هایی از پوست مصنوعی انسان دیده می شود. جالب اینجاست که بعضی از مشتاقان ترس و وحشت، جشن های عروسی خود را نیز در این هتل ترسناک برپا می کنند.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_524
خاله سلیم وسط سالن ایستاده بود و متعجب و ترسیده نگاهشان می کرد.
آیسودا دم بهارخواب که داشت کفش هایش را می پوشید جلویش زانو زد.
مچ دستش را گرفت.
با گریه گفت:تورو خدا گوش کن، بخدا هیچی نشده، بخدا راست میگم...
نمی خواست گوش کند.
گریه هایش را ببیند.
التماس کردنش...
مچ دستش را کشید.
حرفی نزد.
حرفی نمانده بود که بزند.
آیسودا همه چیز را بهم ریخته بود.
باورهایش که خراب شود یعنی کیش و مات.
ماندنش بی فایده بود.
به سرعت از حیاط بیرون زد.
در حالی که صدای زجه های آیسودا را تا درون کوچه می شنید.
خاله سلیم با عجله بیرون آورد.
زیر بغل آیسودا را گرفت.
-چی شده؟ چی شد؟
آیسودا دست چپ لرزانش را بالا آورد.
جای خالی حلقه را نشانش داد.
-تمومش کرد، تمومش کرد.
خاله سلیم با چشمانی گرد نگاهش کرد.
یکهو چه شد؟
همه چیز که در نهایت خوبی و عشق داشت پیش می رفت.
دو ماه دیگر عروسیشان بود.
آیسودا از شدت دیوانگی جیغ می زد.
موهای سر خودش را می کشید.
انگار واقعا عزیزی را ازز دست داده باشد.
خاله سلیم به زور بلندش کرد و داخل بردش!
در را بست تا صدایش بیرون نرود.
باید فورا به حاج رضا زنگ می زد.
این قضیه باید درست می شد.
آیسودا را کنار دیوار نشاند.
رفت تا برایش آب قند بیاورد.
پژمان داشت چه بلایی سر این دختر می آورد؟
اصلا این مرد دنبال چه بود؟
برای آیسودا آب قند آورد.
ولی نمی خورد.
به زور جرعه ای درون دهانش ریخت.
بلند شد.
از تلفن خانه شماره ی حاج رضا را گرفت.
به محض وصل شدن، گفت: کجایی رضا؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_525
-فروشگاهم، چی شده؟
-خودتو برسون خونه، نمی دونم پژمان چش بود، همه چیز بهم خورده.
-یعنی چی؟
-ما هم موندیم.
-الان میام.
خاله سلیم تلفن را قطع کرد.
دوباره به سمت آیسودا برگشت.
کنارش نشست.
ظاهرا کمی آرامتر شده بود.
حالا ریز ریز اشک می ریخت.
حرفی هم نمی زد.
انگار دق کرده باشد.
محکم بغلش کرد.
-داییت درستش می کنه.
آیسودا حرفی نزد.
چه می گفت؟
از خریت خودش خراب شد.
شاید اگر از او گفته بود...
از آن پولاد لعنتی نشنیده بود...
اصلا پولاد چه ربطی به پژمان داشت؟
کجا دیده بودش؟
اصلا نمی فهمید.
در این شهر درندشت...
دقیقا باید این دو نفر به هم برخورد کنند؟
نکنه پژمان در مورد گذشته اش تحقیق کرده؟
آن اسم هایی که درون پاکت بود؟
خدا خودش رحم کند.
نکند بلایی سر پولاد بیاورد؟
هرچند دیگر مهم هم نبود.
مهم پژمان بود که درون دردسر نیفتد.
-آروم شدی دخترم؟
حرفی نداشت بزند.
انگار زبانش بند آمده باشد.
کلمات ادا نمی شدند.
شاید هم واقعا نمی خواست که حرفی بزند.
عصبی بود.
یاس شدیدی روی دلش سنگینی می کرد.
تمایل شدیدی به مردن داشت.
نگاهش روی جای خالی حلقه روی انگشتش بود.
تمامش کرد؟
مگر می توانست؟
دخترانگیش را گرفته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت63
پشت دیوار درست بین دستشویی مزدانه و زنانه ایستاده بودن.
خودم رو مخفی کردم و سرکی کشیدم...
صدای عصبی امیر به گوشم خورد.
از لج من نچسب به این و اون الی تو میدونی من رو چیزی که مال منه تعصب دارم نزار کاری کنم که گند بخوره به زندگی دوتامون الی با سرکشی گفت
هه....گند تو با ازدواجت زدی شازده اونی که الان مال توعه زنته اگر فک کردی با وجود این دختر بدبخت من میام باهات تیک میزنم کور خوندی.
حرص امیر رو اورد
_بدبخت؟دارم بهت میگم اون هزار جا جندگی شو کرده و اوار شده روی سر من بخاطر قرارداد میلیاردی که بستم نتونستم کاری کنم چون ابروی دوتامون وسط بود این پروژه که تموم بشه طلاقش میدم تا اون موقع بفهمم حرفم و الی دستمم به اون نخورده عزیزم؟
اخمام در هم رفت. اون به من گفت...؟دستم مشت شدو میخواستم برم پدرشو در بیارم اما حرف الی متوقفم کرد
_داری دروغ میگی خجالت نمیکشی به زنت تهمت میزنی ؟
چقدر پستی حافظ.
لبخندی رو لبم نشست با اعصبانیت امیر محو شد
_اون زن من نیست الی بفهم اینو
با کج کردن دهنم اداشو در اوردم که الی گفت
_از سر راهم برو کنار که دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم
خواست به این سمت بیاد . فوری پشت دیوار قائم شدم
و منتظر بودم تا بیاد اما با صدای زمزمه ی امیر فهمیدم جلوشو گرفته.
سرکی کشیدم با دیدن صحنه ی مقابل نفسم بند اومد.
امیر بود دستشو دور کمر الی حلقه کرده بود و داشت زیر گوشش حرف میزد.
لبم رو گاز گرفتم با حرکت بعدی امیر رسما خون به سرم دوید
اون حق نداشت!حق نداشت اینطوری حریصانه الی رو ببوسه
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسرساز
#پارت64
دستمو جلوی دهنم گزاشتم و به صفحه ی مقابلم زل زدم...
خواستم قدمی جلو بزارم که صدایی کنار گوشم پیچ زد.
_ترنج خانوم
تیز برگشتم و نگاهم به پسر قد بلندی که رو به روم بود انداختم
این پسر رو میشناختم رفیق امیر بود توی ایستاگرام زیاد عکس باهم می گذاشتن.
اخم ریزی کردم دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
_باربد هستم رفیق امیر حافظ
باهاش دست دادم سری تکون دادم که گفت
_بابت این اتفاق...
و به پشت سرم نگاه کرد و ادامه نداد
سرم و برگردوندم.خبری از الی نبود اما امیر داشت به این سمت میومد که چشمش به من افتاد و مکث کرد.
باربد پرسید
_شما خانم امیر هستین دیگه درسته؟
صدای خشک امیر از پشت اومد
_چی شده باربد؟تو اینجا چکار میکنی؟
سوال دومش با من بود که گفتم
_اووم دعوت شدم به اینجا
باربد با اخم رو به امیر گفت
_یعنی تو با ترنج خانم نیومدی مهمونی؟داداش نمیخوام تو کارت دخالت کنم ولی فکر میکنم یکم داری زیاد روی میکنی؟زنت اینجا تو...
پوزخندی روی لب امیر حافظ نشست و با لحن بدی گفت
_شرعن بله ولی در اصل ایشون متعلق به همست
بد جور بهم برخورد. باربد سری با تاسف تکون داد و رو به من گفت
_شما به دل نگیرید زبونش تنده
تا خواستم چیزی بگم باز امیر پارازیت انداخت
_اتفاقا من اصلا زبونم تند نیس دارم واقعیت ها رو میگم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻