eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺬﺭﯼ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ همسایه رو زدم، ﺩﺧﺘﺮشون اوﻣﺪ بیرون، ﻧﺬﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ؛ ﺗﻮو ﭼﺸﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﻧﺸﺎﺍﻟﻠﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﯽ! ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺩﺍﺭﻡ!! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺸﺎﺵ ﮔﺮﺩ ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﻏﺰﻩ ! ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺖ، ﺧﺪﺍﻓﻈﯿﻢ ﻧﮑﺮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻠﯽ ﺑﻮﺩ ! بي رحما ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩن ! ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
به شوهر عمم گفتم هندزفريمو نديدي؟ گفت فكر كن ببين اگه هندزفري بودي كجا قايم ميشدی😕 حالا ميفهمم چرا عمم يه سال بعد ازدواجش افسردگي گرفت☹️😒 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر گز سه قدرتی که همیشه در دسترس هستند را فراموش نکن: عشق... دعا... بخشش... http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز سرشو جلو اورد و شمرده شمرده روبه روی صورتم گفت. _نزار دستم روت بلند شه همینجا وسط خیابون مثل سگ بزنمت. نگاهم ب پشت سر امیر افتاد،الی از کافه بیرون اومده بود و با دیدن ما همونجا ایستاده بود. نگاهی به چشم های به خون نشسته ی امیر انداختم...الی پشت درخت پنهون شده بود و با چشم های به اشک نشسته به ما نگاه میکرد نگاهم از روی چشم های امیر به روی لب های خوش فرمش سر خورد بدون فکر دستام و کنار صورتش گذاشتم روی پا بلند شدم لب هامو روی لب هاش گذاشتم. تکون شدیدی خورد و نامحسوس عقب رفت. از شوک زیاد نتونست کاری بکنه.نگاهم رو به الی انداختم که با گریه به این صحنه نگاه میکرد.اخر هم نتونست تحمل کنه دستش رو خلوی دهنش گرفت و برگشت تو کافه.. دست های امیر حافظ تخت سینه نشست و محکم به عقب هولم داد. با نفسی بریده بهم نگاه کرد... نگاهم به رگ های براومده گردنش افتاد با فکی قفل شده خواست حرفی بزنه اما نتونست..نفسی با حرص کشید گفت _سوار شو پشتشو بهم کرد لبخندی رو لبام نشست.پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدم. اعصبانیت شو سر پدال گاز خالی کرد با تمام سرعت به راه افتاد سرم رو به صندلی تکیه دادم و با لبخند محوی به بیرون خیره شدم.از کارم راضی بودم... 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
-کجا رفته؟ -نمی دونیم، دنبال تو اومده که پیدات کنه، دیگه برنگشت. -الان میام. حاج رضا ناامیدانه تلفن را قطع کرد. تا وقتی که آیسودا را ندیده بود. کنارش زندگی نمی کرد. نه مسئولیتی داشت نه دل نگرانی! ولی حالا عین یک پدر... مدام نگران بود. مدام مراقبش بود اتفاقی برایش نیفتد. کوچک ترین اتفاق نگرانش می کرد. و حالا اصلا نمی دانست برای چه دعوا کرده اند. چه اتفاقی افتاده؟ فقط می فهمید نباید اینگونه پیش برود. این دو که بچه نبودند. دوتا آدم بالغ جنگ و جدل نمی کنند. منطق برای چه بود؟ یکی با با این دو نفر حرف می زد. خوب و بد زندگی را نشانش می آمد. زندگی با تق و توقی، بهم نمی خورد که! باید سفت تر از این حال و احوال باشند. با این کارها فقط در حق خودشان ظلم می کردند. خاله سلیم از ساختمان بیرون آمد. دمپایی هایش را پوشیده به حیاط آمد. -چی شد رضا؟ -پژمان بلاخره جواب داد. -الهی شکر. -ولی هنوز گوشی آیسودا خاموشه. خاله سلیم به شدت دلشوره داشت. همه اش می ترسید اتفاقی بیفتد. خدای ناکرده.... -پژمان چی گفت؟ -داره میاد. -نمی دونه آیسودا کجاست؟ -خبر نداره. -خدا خودش کمک کنه. پیرزن و پیرمرد اندازه ی تمام عمرشان وزن کم کردند. از بس دلشوره داشتند. نگرانی از سر و رویشان می برید. -بریم داخل خانم، الان پژمان می رسه. خاله سلیم زیر لبی با خودش غرولند کرد. اگر جلوی آیسودا را گرفته بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 الان بیرون از این خانه نبود. هوا تاریک بود. گوشیش خاموش بود. ولی خبری از او نبود. خدا کند اتفاقی برایش نیفتاده باشد. وگرنه جواب پژمان و مادر خدا بیامرزش را چه می دادند. این دختر امانت بود. نمی خواستند بلایی سرش بیاید. حتی ناراحت شود. خدا این ماجرا را ختم به خیر کند. با حاج رضا داخل خانه شدند. نیم ساعتی طول کشید تا پژمان خودش را رساند. به محض اینکه زنگ را فشرد حاج رضا در را برایش باز کرد. فقط پرسید: آیسودا کجاست؟ حاج رضا ناامیدانه نگاهش کرد. خاله سلیم درون بهارخواب ایستاد. -دنبال تو اومده، چی بهش گفتی؟ چی شد اصلا؟ دست پژمان کنار پایش مشت شد. صورتش به قدری بهم ریخته و زخمی به نظر می آمد که انگار از جهنم برگشته. حال خوبی نداشت. آمده بود ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد. هنوز با هیچ چیزی کنار نیامده آیسودا غیبش زده بود. -پیداش می کنم. از خانه بیرون زد. یکراست به سراغ نادر رفت. باید او را هم همراه خودش می کرد. کار ساختمان تعطیل شده بود. نادر هم درون چادری که ته حیاط بود می خوابید. کنار چادر ایستاد و صدایش زد. نادر فورا بیرون آمد. -جانم قربان. -باید بریم پیداش کنیم. -کیو؟ با لحن محکمی گفت: زنمو. نادر متعجب نگاهش کرد. -ظهر اومدن اینجا، سراغ شمارو می گرفتن، آدرس دفترتونو دادم. داشت دیوانه می شد. این دیگر چه بلایی بود به سرش آمد. -راه بیفت. -چشم. جلوی چادر کفش هایش را پوشید. چراغ شارژی را خاموش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
قله چیمبورازو در اکوادور، مرتفع ترین نقطه از مرکز زمین: همه می دانند که قلعه اورست با ارتفاع 8848 متر مرتفعترین قله و بلندترین نقطه جهان از سطح دریاست اما آنچه خیلی ها نمی دانند این است که قله چیمبورازو با ارتفاع 6320 متر بلندترین نقطه جهان از مرکز زمین است. قله چیمبورازو در نزدیکی خط استوا حدود 2 کیلومتر نسبت به قله اورست، از مرکز زمین دورتر است. ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﻫﺮﺩﻓﻌﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﻣﻪ ﺩﺭ ۱۰۰ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ … ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ..… ﻣﻨﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻣﻪ 😃 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود. هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت . بيشتر فراق خواهيم کشيد و تنهائي هايمان بيشتر خواهد شد! شادي ها لحظه اي و گذرا هستند شايد خاطرات بعضي از آنها تا ابد در ياد بماند ، اما رنجها داستانش فرق ميکند، تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگي مي کنيم. انگار که اين خاصيت انسان بودن است! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد   فالاچی http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ آنقدر به پای هم بمانید. که‌وقتی از خودتان پرسیدید: برایش چه کاری انجام دادم؟ دلتان فریاد بزند! میتوانستم بروم، اما تالحظه ی اخر، تاوقتی که جان داشتم برایش تپیدم. 🎀 •♥http://eitaa.com/cognizable_wan
سوار یه تاكسي شدم به مقصد كه رسيدم گفتم: آقا ممنون. من كنار اون وانت پياده ميشم. يهو وانتي حركت كرد. الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم ... میریم ب سمت اردبیل..... فقط خداکنه واسه نماز نگه داره😜😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
مادربزرگـــــم همیشه میگفت : قلبت که بی نظم زد ، بدان که عاشقی ... اشکت که بی اختیار سرازیر شد ، بدان که دلتنگی ... شبت که بی خواب گذشت ، بدان که نگرانی ... روزت که بی شوق آغاز شد ، بدان که نا امیدی ... سینه ات که بی جا آه کشید ، بدان که پُرحسرتی ... دلت که بی دلیل گرفت ، بدان که تنهائــــــی ... امروز تو نیستی مادربزرگ ، امّا ... اما من به همهٔ آن حرفهايت رسیدم ! ایکاش قبل ِ رفتنت ، چارهٔ این وقتایی که برام پیش بینی کردی را هم میگفتــــــی ... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
امضاءشناسی 🌀✍كساني كه به طرف عقربه هاي ساعت امضاء مي‌كنند انسان‌هایي منطقي هستند. 🌀✍ كساني كه بر عكس عقربه‌هاي ساعت امضاء مي‌كنند دير منطق را قبول مي‌كنند و بيشتر غير منطقي هستند. 🌀✍ كساني كه از خطوط عمودي استفاده مي‌كنند لجاجت و پافشاري در امور دارند. 🌀✍ كساني كه از خطوط افقي استفاده مي‌كنند انسان‌هاي منظّمی هستند. 🌀✍كساني كه با فشار امضاء مي‌كنند در كودكي سختي كشيده‌ا ند. 🌀✍كساني كه پيچيده امضاء مي‌كنند شكّاك هستند. 🌀✍ كساني كه در امضاي خود اسم و فاميل مي‌نويسند خودشان را در فاميل برتر مي‌دانند. 🌀✍ كساني كه در امضاي خود فاميل مي‌نويسند داراي منزلت هستند. 🌀✍كساني كه اسمشان را مي‌نويسند و روي اسمشان خط مي‌زنند شخصيت خود را نشناخته‌اند. 🌀✍ كساني كه به حالت دايره و بيضي امضاء مي‌كنندكساني هستند كه مي‌خواهند به قله برسند ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
در زمان ارشمیدس, پادشاهی وجود داشت که به یک آهنگر سکه داده بود تا برایش تاجی از طلا درست کند. آهنگر تاج را ساخت ولی شاه شک میکرد که تاج از طلای خالص باشد. بنابراین به ارشمیدس, دستور داد که این موضوع را حل کند. در یکی از روز ها که ارشمیدس به حمام رفته بود وقتی که درون وان حمام رفت, متوجه شد که هنگام رفتن درون آب, حجمی از آن بیرون می ریزد. بنابراین مشهور است که وی با تن عریان و لخت, از حمام خارج شد و در کوچه ها میدوید و می گفت: یافتم, یافتم. سپس با این روش فهمید که تاج فقط از طلا ساخته نشده است, پس آهنگر را محکوم کردند. از این جا بود که علم چگالی میان علوم دیگر قرار گرفت. http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز با صدای تق تقی چشم هامو به سختی باز کردم. دستمو دراز کردم تا موبایلمو بردارم اما خبری از موبایلم نبود. به ساعت نگاه کردم این موقع امیر حافظ باید بیرون باشه پس این صدا... بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم با دیدن صحنه ی مقابل نفسم بند اومد. کل دیوار ها پر شده بود از عکس و پوستر های کوچک و بزرگ الی... امیر هم در حال نصب کردن قاب بزرگی از عکس خودس و الی روی دیوار بود. کارد میزدی خونم در نمیومد با اعصبانیت غریدم. _اینا چیه زدی به درو دیوار. بهم محل نداد انگار کر شده باشه یا حضور من چندان براش مهم نبود. اخم کردم و با پام به چهار پایه زیر پاش ضربه زدم اینجوری مطمئنن جوابی میگرفتم: با توام کر شدی ان شا الله. از تکون چهار پایه ی زیر پاش خودشو به دیوار گرفت و فوش ناموسی زیر لب داد،باتکون بعدی من که با دستم که دو طرف چارپایه گرفته بودم داد زدم _چته زنیکه ی خراب. نگاهمو بهش دادم که چکش رو با یه دست نگه داشته بود و شست اون یکی دستش رو تو دهنش کرد.بلاخره کار خودشو کرد بود اون تابلوی خار چشم منو زده بود به دیوار،به زمین پا کوبیدم و با حرص گفتم: _خراب تو و اون الی مادر فاک که معلوم نیست چه گوهی میخورین... میگم اینا چیه تو خونه ی من ! 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
همراه با پژمان شد. قضیه شبیه موش وگربه شده بود. یا آیسودا به دنبال پژمان بود یا پژمان به دنبال او! این زن و شوهر معلوم نبود چه مرگشان بود. داشتند چه می کردند با خودشان؟ نکند باز هم عین قبل با هم به مشکل برخورده بودند. -رئیس همه چیز خوبه؟ پژمان جوابش را نداد. فقط گفت: آدماتو بفرست دنبالش، این شهرو اگه وجب به وجب کنی باید تا آخرشب پیداش بشه. نادر فقط چشم گفت. ولی می دانست دارد دنبال سوزن درون انبار کاه می گردد. این دختر اگر نخواهد پیدایش کنند عمرا اگر پیدا شود. سوار ماشین خودش شد. پژمان شماره ی آیسودا را گرفت. این بار پنجم بود. ولی مدام می گفت که گوشیش خاموش بود. عصبی غرید: کجا رفتی دختر؟ مقصر خودش بود. بد تا کرد. ولی هیچ چیزی تغییر نکرده بود. باید پیدایش می کرد. سوار ماشین شد و حرکت کرد. نگران بود. انکار نمی کرد در اوج عصبانیتش به شدت نگران بود. هنوز زنش بود. هنوز ناموسش بود. حتی اگر کس و کارش هم نبود باز هم نگران می شد. دل آشوبه می گرفت. دخترخاله اش بود و امانت دار خاله اش. قول داده بود تا آخر عمر مواظبش باشد. سر مرگش قول گرفت. ولی زیر قولش زد. رهایش کرد. می دانست این ماجرا حل نمی شود. ولی مردانگیش هیچ وقت از بین نمی رفت. تا آخر عمرش مواظبش بود. هرجایی که فکر می کرد رفته باشد را گشت. ولی نبود. به ساعت نگاه کرد. نیمه شب بود. آشفته بود. ترس به جانش چنگ می زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نکند بلایی به سرش آمده باشد؟ خبری از نادر هم نبود. پس پیدایش نکرده. ماشین را کنار خیابان کشید. بلاخره با عصبانیت داد زد. آنقدر داد زد که گلویش می سوخت. ذهنش به پولاد رفت. نکند... نکند... شماره ی پولاد را گرفت. صدای گرفته ی پولاد آمد. -چی می خوای؟ -آیسودا اونجاس؟ پولاد خندید. -تو مردی؟ من شک دارم واقعا... بلندتر خندید. -زنته ها؟ سراغ زنتو از یه مرد غریبه می گیری؟ البته زیادم غریبه نیستم، عاشقشم، عاشق زنتم. پژمان بلند غرید: خفه شو، بی ناموس، تو چه حقی داری که بخوای در مورد زن من حرف بزنی. -لیاقتشو نداری، یک هفته به زور کنار خودم نگه اش داشتم و هر لحظه می خواست بره، انگشتمم بهش نخورد، یعنی اجازه نداد...امروز بخاطر تو اومد سراغم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت... خندید. -تهدیدم کرد، دختر ترسوی دیروز اینقد شجاع شده که بخاطر شوهرش منو تهدید کنه. هر حرف پولاد خنجر می شد درون قلبش. -ولی، می خوام اینو بدونی، هنوز عاشقشم، عاشق تر از دیروز، دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم. -فکر می کنی من می ذارم؟ -می خوای باهام مبارزه کنی؟ پژمان پوزخند زد. -زیر دست و پام له میشی. تماس را قطع کرد. گوشی را روی داشبورد گذاشت. تمام وجودش خشم بود. می خواست بی خیال پولاد شود. ولی از امشب بی خیالش نمی شود. روزگارش را سیاه می کرد. کاری می کرد که برای نجات خودش به هر ریسمانی چنگ بزند. گوشیش زنگ خورد. فورا جواب داد. حاج رضا بود. -چی شده؟ -برگشت خونه. نفس راحتی کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
آنچه خوبان همه دارند تو يكجا داری... 🔹شباهت مکان های دیدنی دنیا هست و نمونه‌ی ایرانی را ببینید و به کشورمان افتخار کنیم
دیشب ماشينمو دزد برده اومدم تو كوچه ميزنم تو سرم ... دختر همسايه اومده ميگه نگران نباش من پلاكشو برداشتم 😳😐😕 الان فهمیدم چرا کسی نمیاد خواستگاریش!!!😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
نــــــــــماز عشــــــــــق . . . ___________________ ___________________ 📒✒📒✒📒✒📒✒ یک برادر وظیفه داشتیم که خیلى به نماز مقید نبود و مخصوصا مواقعى که وضعیت قرمز و خطرناک میشد، به طور کامل از نماز خواندن خوددارى میکرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مى خواست بیشتر با بقیه نیروها باشد. یک شب در یک کانال بودیم تا اینکه آتش بسیار سنگینى از طرف دشمن ریخته شد. تا نزدیکی هاى صبح مشغول نبرد بودیم و در گرماگرم جنگ صداى اذان پخش شد. کانال ما به حسینه و نمازخانه بسیار نزدیک بود. من به همراه چند نفر دیگر تاکید کردیم که باید برویم و در نمازخانه نماز بخوانیم. نوبتى کانال را ترک میکردیم و نماز میخواندیم. تا سرانجام اغلب نیروهایى که آنجا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى دید که این نیرها چطور تا صبح مبارزه کرده اند و هنگام اذان به نمازخانه میروند گفت : من واقعا تعجب میکنم که با این همه ترکش و خمپاره حتى یک نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسیب ندیدید. و با مشاهده این صحنه ها و درک این مطلب که نماز خواندن با توکل بر خدا هیچ خطرى ندارد، کم کم به جمع نمازگزاران پیوست و از انسانهاى مقید نسبت به نماز شد. 📒منبع : نماز عشق؛ راوی: على اکبر اشراقی ___________________ ___________________ 📒✒📒✒📒✒📒✒ http://eitaa.com/cognizable_wan
ابن عباّس می گوید : ‌مدّت ها فكر می كردم كه منشأ این همه فضیلت در سوره یس چیست . او می گوید تمام آثار و فضایل این سوره به دلیل وجود این آیه شریفه‌است : « إنَّما أمْرُهُ إذا أرادَ شَیئاً اَنْ یقولَ لَهُ كُنْ فَیكُونَ ؛همانا فرمان او چنین است كه هرگاه چیزی را اراده كند، تنها به آن می گوید: «موجود باش ! ، آن نیز بی درنگ موجود می شود.» پیامبر اكرم(ص) كه بر تمام جوانب شگفتی های این سوره آگاه بود و هر لحظه ، آن ها را لمس می‌كرد ، فرموده است : « لَوَددْتُُ أنَّها تكون فی قَلب كلِّ انسانٍ  ؛ از صمیم قلب می گویم : ای كاش این سوره در قلب هر انسانی جای گیرد.» و جالب این است كه پیامبر (ص) نمی‌فرمایند هر مؤمن یا مسلمان یا خویشاوندان ؛ بلكه ایشان ، این توفیق را برای 👈 هر انسانی آرزو می كند http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی آدمها گریه می کنند برای آن نیست که ضعیف هستند برای آن است که مدت طولانی قوی بودند ... http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️👈درمان آرتروز گردن 💠تغذیه سرد بشدت درسردسازی استخوانها و پوکی موثرند پس تغذیه شما به سمت گرمی جات سوق داده شود. هرکس سوال ارتروز درهر نقطه مفاصل دارد بایستی تا ۱۲۰ روز پودر کل سنجد ( پودرهسته و گوشت و پوست ان ) را دریک لیوان شیر گاو جوشیده مخلوط و وقتی اندکی سردشد با دو قاشق عسل تناول شود دقت شود ۱۲۰ روز باید حوصله کنید روغن گردو به گردن ارام مالیده و با چفیه گرمش کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💞معجزه‌ای به نام «دوستت دارم» 💞 🔻پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم: قَولُ الرَّجُلِ لِلمَرأَةِ : «إنّي اُحِبُّكِ» لا يَذهَبُ مِن قَلبِها أبَدا 💌 اين سخن مرد به زن(همسرش) كه: #دوستت_دارم ، هرگز از دل زن بيرون نمى‌رود . 📚 الكافي، ج٥، ص٥٦٩، ح٥٩ 🌷 به جمع ما بپیوندید 👇👇 💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
نکند بلایی به سرش آمده باشد؟ خبری از نادر هم نبود. پس پیدایش نکرده. ماشین را کنار خیابان کشید. بلاخره با عصبانیت داد زد. آنقدر داد زد که گلویش می سوخت. ذهنش به پولاد رفت. نکند... نکند... شماره ی پولاد را گرفت. صدای گرفته ی پولاد آمد. -چی می خوای؟ -آیسودا اونجاس؟ پولاد خندید. -تو مردی؟ من شک دارم واقعا... بلندتر خندید. -زنته ها؟ سراغ زنتو از یه مرد غریبه می گیری؟ البته زیادم غریبه نیستم، عاشقشم، عاشق زنتم. پژمان بلند غرید: خفه شو، بی ناموس، تو چه حقی داری که بخوای در مورد زن من حرف بزنی. -لیاقتشو نداری، یک هفته به زور کنار خودم نگه اش داشتم و هر لحظه می خواست بره، انگشتمم بهش نخورد، یعنی اجازه نداد...امروز بخاطر تو اومد سراغم، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت... خندید. -تهدیدم کرد، دختر ترسوی دیروز اینقد شجاع شده که بخاطر شوهرش منو تهدید کنه. هر حرف پولاد خنجر می شد درون قلبش. -ولی، می خوام اینو بدونی، هنوز عاشقشم، عاشق تر از دیروز، دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم. -فکر می کنی من می ذارم؟ -می خوای باهام مبارزه کنی؟ پژمان پوزخند زد. -زیر دست و پام له میشی. تماس را قطع کرد. گوشی را روی داشبورد گذاشت. تمام وجودش خشم بود. می خواست بی خیال پولاد شود. ولی از امشب بی خیالش نمی شود. روزگارش را سیاه می کرد. کاری می کرد که برای نجات خودش به هر ریسمانی چنگ بزند. گوشیش زنگ خورد. فورا جواب داد. حاج رضا بود. -چی شده؟ -برگشت خونه. نفس راحتی کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -حالش خوب نیست. -چی شده؟ -خودت بیا ببین. نمی دانست چرا ترس به دلش راه افتاد. تمام حس های بعد یکباره به او حمله ور شدند. معطل نکرد. امروز به همه چیز گند زد. عصبانیتش جنون آمیز بود. پای روی گاز ماشین کوباند. باید می رفت. این دختر دستش امانت بود. تا آخر عمرش باید مواظبش باشد. نمی توانست با جملات پولاد کنار بیاید. "سراغ زنتو از یه غریبه می گیری؟" "من عاشق زنتم." "دستتو از سرش برداری یا نه به دستش میارم." پولاد را نابود می کرد. عمرا اگر اجازه می داد نوک انگشتش هم به آیسودا بخورد. هنوز زنش بود. زنش هم می ماند. عمرا اگر اجازه می داد کسی او را بگیرد. با سرعت سرسام آوری خودش را به خانه ی حاج رضا رساند. پیاده شد و زنگ را زد. خاله سلیم از آیفون دیدش و در را باز کرد. با عجله داخل شد. خونه درون سکوت وحشتناکی بود. قلبش تند می زد. کفش هایش را جلوی در، از پا درآورد و داخل شد. حاج رضا و خاله سلیم بی حرف کنار یکدیگر نشسته بود. هیچ کدام هیچ حرفی نمی زدند. -آیسودا کجاست؟ خاله سلیم آهی کشید. -تو اتاقشه! "من عاشق زنتم." دستش مشت شد. دستگیره را فشرد و داخل شد. اتاق تاریک بود. چراغ را روشن کرد. از دیدن آیسودا مبهوت شد. روی زمین خوابیده بود. بدون اینکه تشک را پهن کند. مانتویش کثیف و خاکی بود. با دقت که نگاه کرد چند جایی از مانتویش پاره بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
چه اتفاقی افتاده؟ فورا از اتاق بیرون آمد. -چرا لباسش اینجوریه؟ خاله سلیم با ناامیدی گفت: نذاشت لباسشو عوض کنیم. -چی شده؟ -هیچی نگفت، فقط خیلی خسته بود. نکند... دندان روی دندان سابید. -باشه! وارد اتاق شد. باید با آیسودا حرف می زد. در را پشت سرش بست. بالای سرش ایستاد و نگاهش کرد. دلش گرفت. چه به روز خودش و این دختر آورده بود؟! کنارش نشست. چهره اش رنگ پریده و آزرده بود. آستین مانتویش بالا رفته بود. خوب که نگاه کرد جای انگشت هایی روی دستش بود. کار ظهر خودش بود یا... به آرامی دستش را گرفت. خوب نگاه کرد. جای زخم هایی هم روی دستش بود. تکه ای از جهنم درون ذهنش شعله کشید. مطمئن بود بلایی سرش آمده. -آیسودا... دستش را فشار نداد. چون فکر کرد ممکن است دردش بیاید. -آیسودا... انگار تشخیص صدا نمی داد. میان خواب و بیداری گفت: بذار بخوابم، من تنهام. غمگین ترین جمله ی سال می شد. پر از درد و گلایه! با شصتش دستش را نوازش کرد. -آیسودا... آیسودا یکباره وحشت زده پلک باز کرد. با دیدن پژمان دستش را کشید و عقب رفت. -به من دست نزن. -باید حرف بزنیم. آیسودا نگاهش کرد. -حرف بزنیم؟ مثلا چی بگیم؟ چرا تو رفتی؟ چرا من راه افتادم دنبالت؟ چرا زنتو با دو کلمه حرف ول کردی؟ چرا تمام پل های پشت سرتو خراب کردی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -آیسودا... -چرا من رفتم دوباره سراغ پولاد؟ چرا تو این شهر درندشت دنبالت گشتم؟ چرا پیدات نکردم؟ -آیسودا... آیسودا نگاهش را گرفت. -برو بیرون! پژمان به سمتش آمد. مقابلش زانو به زانو نشست. -تو درک نمی کنی؟ اشک از چشم آیسودا پایین آمد. قلب پژمان تند تر تپید. -چیو درک کنم؟ همه یه گذشته ای دارن که تموم شده رفته... -چرا بهم نگفتی؟ -چیو می گفتم؟ چه ربطی به تو داشت؟ منم چهار سال زندانی شدنم رو بکوبم تو صورتت؟ کم اذیتم کردی؟ دستانش را جلوی صورتش گرفت و بلند زیر گریه زد. -این زخما روی دستت مال چیه؟ -به تو ربطی نداره. -عصبیم نکن! -برو بیرون، نمی خوام ببینمت. وقتی اینگونه حرف می زد دلش می خواست محکم بغلش کند. آنقدر به خودش فشارش بدهد که صدای شکستن استخوان هایش بیاید. انگار چند قرن بود که ندیده بودش. چقدر دلتنگش بود. -گریه نکن! -برای اشک ریختنم هم باید از تو دستور بگیرم؟ -گفتم اشک نریز! پوزخند زد. با سر آستینش اشکش را پاک کرد. -راضیت می کنه؟ میخوای یه ربات بشم که تو بگی نفس بکشم یا نه؟ -تمومش کن! پژمان به حدی کافی عصبی و دلتنگ بود. آیسودا فقط با حرف هایش نمک روی زخمش می پاشید. این زخم شور می توانست یک شهر را ویران کند. آیسودا نگاهش را پایین دوخت. -تو اعتماد منو زیر سوال بردی. پژمان به جای جواب دوباره پرسید: این زخما برای چیه؟ آیسودا انگار بخواهد زمزمه کند، سرش را روی زانوهایش گذاشت. -از دستشون فرار کردم، سه نفر بودن من یه نفر... قلب پژمان درون دهانش بود. -داشتم دنبالت می گشتم، چند بار بهت زنگ زدم؟ نمی دونم. پژمان با خشم زیاد گفت: چرا از خونه زدی بیرون؟ -چون شوهرم ترکم کرد. نگاهش را بالا آورد و مستقیم و پر درد نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
❣"خدا"درگل،خدا،درآب و رنگ ست ❣"خدا"نقاش اين دشت قشنگست... ❣"خدا"يعني درختان حرف دارند ❣شقايق ها،دروني ژرف دارند... ❣"خدا"درهرنظر آينه ماست ❣همين حالا،خدا،درسينه ماست ❣"خدا"شبنم"خدا"باد و"خدا"گل ❣"خدا"زيباترين باغ تکامل... ❣گهي،گل ميکند ماراخبردار، ❣گهي،مرغي بما ميگويداسرار... ❣"خدا"راميتوان ازنورفهميد ❣"خدا"رادرپرستش ميتوان ديد.. صبحتون خدایی ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan ─═हई♚ 🌺💮🌺♚ईह═─
✍️ آیت الله انصاری (ره)بر خواندن #زیارت_آل_یاسین تاڪید داشـتند و میفــرمودند: 🔸زیاد به حضــرت ولی عصـــر(عـج) #متوســـل شـــوید تا ایشان تـمام مشڪلات دنــیا و آخـرت و سیر و سلوڪ شــما را حـل ڪنند چـــون اختــیارات ما با اوســـت. 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ♡ 💯 #نشـرپـیام‌صـدقه‌جـاریه‌است
🍏 #احادیث_پزشــکی ♥️ امام علی علیه السلام : ✍️ روغـن زرد دارو است و (مصرف آن) در تابستان بهتر از زمستان است وچیزی همانند روغـن زرد وارد بدن نشده است. 💯 #جایگزین‌مناسب‌روغن‌های‌صنعتی 📚 الــکافـی ج۶ ص۳۳۵ 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️ ❣با گذاشتن به مرد، می توان او را برای همیشه داشت. ✍ تحقیقات نشان داده است که مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند، بیشترشان ترجیح می دهند تنها بمانند تا این که به آنها بی احترامی شود و از سوی دیگر اکثر خانم ها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان داده اند. 💞 در واقع همان قدر که بشر نیازمند هواست زن به نیاز دارد و مرد به . 💖اگر مردها و زن ها بتوانند یکدیگر را بدرستی درک کنند، می توانند کنار هم زندگی آرام و بی دغدغه و پر از عشق و احترامی داشته باشند. 🌧❄️♥️🌧❄️ 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️